You will understand nothing with my type of English. It's good for you because you can have a break after all these fantastic people. I must tell you I am like that, not very comfortable, because usually, in life, I think my job is absolutely useless. I mean, I feel useless. Now after Carolyn, and all the other guys, I feel like shit. And definitively, I don't know why I am here, but -- you know the nightmare you can have, like you are an impostor, you arrive at the opera, and they push you, "You must sing!" I don't know. (Laughter)
احتمالا شما چیزی از انگلیسی حرف زدن من نخواهید فهمید ! و البته این خیلی هم بد نیست...چون لااقل میتونین بعد از این همه آدمهای استثنایی که صحبت کردند یه کمی استراحت کنین به هر حال این رو باید بگم که الان احساس راحتی نمیکنم چرا که معمولاً در زندگی روزمره احساس میکنم ... شغل من کاملا بی فایده هست در واقع منظورم اینه که احساس به درد نخور بودن می کنم ! مخصوصاً الان ، بعد از کارولین (سخنران قبلی) و بقیه دوستانی که صحبت کردند،احساس مزخرف بودن می کنم! و اگه بخوام دقیقتر بگم ،اصلا نمیدونم من اینجا چیکار می کنم! این شبیه به همون کابوسی میمونه که مثلا شما به یک صحنه اپرا میرسید، به شما تلقین میشه که خواننده هستید و میگن که "حالا باید آواز بخونید!" نمی دونم ، به هر حال...
So, so, because I have nothing to show, nothing to say, we shall try to speak about something else. We can start, if you want, by understanding -- it's just to start, it's not interesting, but -- how I work. When somebody comes to me and ask for what I am known, I mean, yes, lemon squeezer, toilet brush, toothpick, beautiful toilet seats, and why not -- a toothbrush? I don't try to design the toothbrush. I don't try to say, "Oh, that will be a beautiful object," or something like that. That doesn't interest me.
به خاطر اینکه من هیچی ندارم به شما نشون بدم، و هیچ چیزی ندارم که بگم ... بهتره که سعی کنیم در مورد موضوعات دیگهای صحبت کنیم! اگه مایل هستین شروع کنیم ....این چیزایی که میگم به عنوان شروع هست و ... اصلا موضوع جالبی نیست اما خوب دیگه...کار من این جوریه ! وقتی کسی مراجعه میکنه به من - به خاطره همون تخصصی که به اون معروف هستم - و سفارشی میده ... باز منظورم همونهایی هست که میدونیم ...وسیلهٔ آب پرتغال گیری،برس توالت، خلال دندون، یه کاسه توالت شیک... و یا حتي یه مسواک. من نمیرم شروع کنم که یه مسواک طراحی کنم من نمیگم که " خوب! این حتما یه محصول خیلی شیک میشه !" این هیچ جذابیتی واسه من نداره....
Because there is different types of design. The one, we can call it the cynical design, that means the design invented by Raymond Loewy in the '50s, who said, what is ugly is a bad sale, la laideur se vend mal, which is terrible. It means the design must be just the weapon for marketing, for producer to make product more sexy, like that, they sell more: it's shit, it's obsolete, it's ridiculous. I call that the cynical design.
به خاطر اینکه روشهای مختلفی برای طراحی وجود داره یکی از اونها که ما اسمش رو میذاریم طراحی سینیکال (Cynical Design) روش طراحی که ریموند لویی (Raymond Loewy) در دهه ۵۰ میلادی پایه گذار اون بود که گفته "هر چیزی که زشت باشه ، کسی نمیخره ؟" این کاملا اشتباهه... معنی این حرف این میشه که طراحی فقط قراره مشکلات بازاریابی رو حل کنه ... مثل این هست که فرض کنیم اگه برای یک تولید کننده محصولی با جذابیت جنسی طراحی کنیم ... فروش بالایی خواهد داشت ! این حرف مزخرفیه ...این کارا دیگه جواب نمیده ...مسخره است. پس من اسمش رو میذارم Cynical Design
After, there is the narcissistic design: it's a fantastic designer who designs only for other fantastic designers. (Laughter) After, there is people like me, who try to deserve to exist, and who are so ashamed to make this useless job, who try to do it in another way, and they try, I try, to not make the object for the object but for the result, for the profit for the human being, the person who will use it. If we take the toothbrush -- I don't think about the toothbrush. I think, "What will be the effect of the brush in the mouth?" And to understand what will be the effect of the toothbrush in the mouth, I must imagine: Who owns this mouth? What is the life of the owner of this mouth? In what society [does] this guy live? What civilization creates this society? What animal species creates this civilization? When I arrive -- and I take one minute, I am not so intelligent -- when I arrive at the level of animal species, that becomes real interesting.
از طرف دیگه طراحی خود شیفته وجود داره... که در این روش یک طراح خود شیفته محصولی رو طراحی میکنه برای بقیه طراحان خودشیفته! در کنار این طراحان ، کسانی هم هستن مثل من که سعی میکنن خودی نشون بدن. کسانی که نمیخوان این شغل رو بی فایده نشون بدن و سعی میکنن راه دیگهای رو امتحان کنن. اونها سعی میکنن، و من هم تلاش خودم رو میکنم نه برای اینکه محصولی بسازم که فقط محصول باشه، بلکه برای نتیجهٔ اون... که به نوع بشر سود برسونه، به کسی که از اون محصول استفاده خواهد کرد. اگه همون مسواک رو در نظر بگیریم -- من در مورد خود مسواک فکر نمیکنم. من فکر میکنم که: " این برس چه تأثیری در دهان خواهد داشت ؟" و این مطلب رو درک کنم که "تاثیر این مسواک در دهان چیه" من باید در نظر بگیرم که : "صاحب این دهان چه کسی هست ؟" "این آدم چه جور زندگی داره؟ " ، "در چه جامعهیی زندگی میکنه؟" "این جامعه رو چه تمدنی ساخته ؟" "چه جور جانورانی در شکل گیری این تمدن نقش داشتن ؟!" حالا اگه من بیام -- و مثلا در یک دقیقه بخوام همهٔ این چیزها رو بررسی کنم ، مطمئناً من آدم با هوشی نیستم ! وقتی من به بخش انواع جانوران تمدن ساز میرسم، این خودش بخش خیلی جالبی میشه .
Me, I have strictly no power to change anything. But when I come back, I can understand why I shall not do it, because today to not do it, it's more positive than do it, or how I shall do it. But to come back, where I am at the animal species, there is things to see. There is things to see, there is the big challenge. The big challenge in front of us. Because there is not a human production which exists outside of what I call "the big image." The big image is our story, our poetry, our romanticism. Our poetry is our mutation, our life. We must remember, and we can see that in any book of my son of 10 years old, that life appears four billion years ago, around -- four billion point two?
و من میدونم که به هیچ وجه این قدرت رو ندارم که چیزی رو عوض کنم اما وقتی به گذشته نگاه میکنم ، میتونم درک کنم که چرا نمیشه این کار رو کرد. برای اینکه در دنیای امروز سعی نکردن برای ایجاد تغییر خیلی بهتر از سعی کردن برای تغییر هست ! حالا برگردیم به همون زمان میمونهای تمدن ساز ...یه چیزایی رو باید در نظر گرفت. یکی از اونها که خیلی مشکل بزرگی هم هست .... و ما با این مشکل بزرگ روبرو هستیم که ... هیچ محصول ساختهٔ دست بشر وجود نداره. تنها چیزی که وجود داره ...من اسمش رو میذارم "تصور بیانتها " این تصور همون تاریخ ماست...همون ادببیات ماست...همون رمانتیسیزم ماست... این فرهنگ و ادبیات است که باعث دگر گونی ما شده و زندگی امروز ما رو ساخته. ما باید به خاطر داشته باشیم- همون طور که در همهٔ کتابای پسر ۱۰ سالهٔ منم هست- که حیات روی زمین چیزی در حدود ۴ میلیارد سال پیش شکل گرفته ...شاید هم ۴ میلیارد و ۲۰۰ میلیون سال
Voice offstage: Four point five.
( صدای یکی از حضار ) ۴ میلیارد و پانصد
Yes, point five, OK, OK, OK! (Laughter) I'm a designer, that's all, of Christmas gifts. And before, there was this soup, called "soupe primordiale," this first soup -- bloop bloop bloop -- sort of dirty mud, no life, nothing. So then -- pshoo-shoo -- lightning -- pshoo -- arrive -- pshoo-shoo -- makes life -- bloop bloop -- and that dies. Some million years after -- pshoo-shoo, bloop-bloop -- ah, wake up! At the end, finally, that succeeds, and life appears. We was so, so stupid. The most stupid bacteria. Even, I think, we copy our way to reproduce, you know what I mean, and something of -- oh no, forget it.
آره همون...درسته، درسته، من فقط یه طراحم! خلاصه منظور همون ! این هم جزئی از هدیههای کریسمس! و قبل از اون ، فقط مایع حیات بود که بهش میگیم <<مایع اولیه>> این مایع اولیه همین جور میجوشید بلوپ بلوپ بلوپ ... کلی از لجن کثیف ، بدون اثری از زندگی ، هیچی... و ناگهان ....فششششش...رعد و برق....فششششش...سر رسید همون فششششش برای ما زندگی ساخت و در عوض جای اون بلوپ بلوپ رو گرفت! چند میلیون سال بعد از اون فششششش و بلوپ بلوپ -- فصل بیداری رسید... و در نهایت این تلاشها جواب داد و زندگی آغاز شد. و ما در ابتدا بسیار کودن بودیم....مشتی از باکتریهای کودن ! و حتا من فکر میکنم که الان هم برای باز تولید از همون روش استفاده میکنیم ! میدونین که من چی میگم نه ؟ و یه چیزای از ... -ای وای ، ولش کن اصلا !
After, we become a fish; after, we become a frog; after, we become a monkey; after, we become what we are today: a super-monkey, and the fun is, the super-monkey we are today, is at half of the story. Can you imagine? From that stupid bacteria to us, with a microphone, with a computer, with an iPod: four billion years. And we know, and especially Carolyn knows, that when the sun will implode, the earth will burn, explode, I don't know what, and this is scheduled for four, four billion years? Yes, she said, something like that. OK, that means we are at half of the story. Fantastic! It's a beauty! Can you imagine? It's very symbolic. Because the bacteria we was had no idea of what we are today. And today, we have no idea of what we shall be in four billion years. And this territory is fantastic.
خلاصه...ما تبدیل به ماهی شدیم...بعدش شدیم قورباغه... بعد از اون به میمون تغییر شکل دادیم و بعد هم به چیزی که امروز هستیم : میمون پیشرفته ! و قسمت جالب داستان این هست که این میمون پیشرفته فقط نیمی از تاریخ رو پوشش میده میتونین تصور کنین ؟ از اون باکتریهای احمق تا ما ! با میکروفن ، با کامپیوتر ، با آیپاد --- ۴ میلیارد سال ! ما این مطلب رو میدونیم ، و البته کارولین (سخنران قبلی ) بهتر میدونه وقتی خورشید به مرز انفجار برسه، زمین هم خواهد سوخت ، یا شاید منفجر بشه ، من نمیدونم کدومش ! و آیا این میتونه نتیجهٔ برنامه ریزی اون ۴ میلیارد سال باشه؟ ایشون گفت هست! یا یه چیزی تو همین مایه ها...قبول. معنیش این میشه که ما نیمه یی از تاریخ هستیم. فوقالعاده است...نهایت زیبایی ! اصلا میتونین تصور کنین ؟ خیلی سمبلیکه! چون ما وقتی باکتری بودیم هیچ تصوری نداشتیم که امروز به چه چیز قراره تبدیل بشیم و حالا امروز هم نمیتونیم تصوری داشته باشیم که ۴ میلیارد ساله دیگه چه جوری خواهیم بود. و کلا این بحث فوق العادهای هست
That is our poetry. That is our beautiful story. It's our romanticism. Mu-ta-tion. We are mutants. And if we don't deeply understand, if we don't integrate that we are mutants, we completely miss the story. Because every generation thinks we are the final one. We have a way to look at Earth like that, you know, "I am the man. The final man. You know, we mutate during four billion years before, but now, because it's me, we stop. Fin. (Laughter) For the end, for the eternity, it is one with a red jacket." Something like that. I am not sure of that. (Laughter) Because that is our intelligence of mutation and things like that. There is so many things to do; it's so fresh.
این تمام مایه افتخار ماست...این داستان زیبای ماست... این همون رویا پروری ماست . دگرگونی . ما تغییر یافته هستیم. و اگه ما کاملا درک نکنیم ، اگه ما نپذیریم که ما تغییر یافته هستیم ، به طور حتم کل داستان رو درک نخواهیم کرد. به این دلیل که هر نسلی تصور میکنه که خودش آخرین هست شما میدونین که نگرشی به دنیا وجود داره شبیه به این که : "من نوع بشر هستم ، کمال مطلق " "درسته که ما در طی این ۴ میلیارد سال دگرگون شدیم ، اما حالا ، چون به من رسیده ، همه چیز تعطیل ! تمام !" "برای این پایان ، برای این نهایت ، یکی همینجا ایستاده ، با ژاکت قرمز !" یا یه چیزی تو همین مایه . خیلی مطمئن نیستم ! به خاطر اینکه این تمام درک ما هست از دگرگونی و چیزهایی شبیه به این. کلی کار هست برای انجام دادن ، این یکی خیلی تازه است.
And here is something: nobody is obliged to be a genius, but everybody is obliged to participate. And to participate, for a mutant, there is a minimum of exercise, a minimum of sport. We can say that. The first, if you want -- there is so many -- but one which is very easy to do, is the duty of vision. I can explain you. I shall try. If you walk like that, it's OK, it's OK, you can walk, but perhaps, because you walk with the eyes like that, you will not see, oh, there is a hole. And you will fall, and you will die. Dangerous.
بعضی هاش رو من میگم : هیچ کس مجبور نیست خیلی باهوش باشه ! اما همه وظیفه دارن لااقل براش سعی کنن و برای این تلاش ، برای یک تغییر یافته ، یه حد اقلی از تمرین هست، یه حد اقلی از تلاش هست. که الان در موردش حرف میزنیم اول از همه ، البته اگه بخواین - کلی راههای دیگه هم هست - اما راهی که از همه آسونتر هست اینه : ماموریت بصری من میتونم توضیح بیشتری بدم ، باید سعی خودم رو بکنم ... اگه شما اینجوری راه برین ، قابل قبوله...قبول میکنن ...شما میتونین اینجوری راه برین اما احتمالا چون شما با چشمهایی شبیه به این راه میرین ، شما یه چیزایی رو نخواهید دید. وای ! یه چاله اینجاست ! و شما میافتید توش ، و بعدش هم میمیرید ! پس خطرناکه !
That's why, perhaps, you will try to have this angle of vision. OK, I can see, if I found something, up, up, and they continue, up up up. I raise the angle of vision, but it's still very -- selfish, selfish, egoiste -- yes, selfish. You, you survive. It's OK. If you raise the level of your eyes a little more you go, "I see you, oh my God you are here, how are you, I can help you, I can design for you a new toothbrush, new toilet brush," something like that. I live in society; I live in community. It's OK. You start to be in the territory of intelligence, we can say. From this level, the more you can raise this angle of view, the more you will be important for the society. The more you will rise, the more you will be important for the civilization. The more you will rise, to see far and high, like that, the more you will be important for the story of our mutation. That means intelligent people are in this angle. That is intelligence. From this to here, that, it's genius. Ptolemy, Eratosthenes, Einstein, things like that. Nobody's obliged to be a genius. It's better, but nobody.
پس به همین خاطر احتمالا شما سعی میکنین که یک زاویه دید در این حد داشته باشین خوب ، حالا من میتونم ببینم ، اگه چیزی هم ببینم ، میپرم و همینجور ادامه میدم ، یپ یپ یپ... من زاویه دیدم رو افزایش دادم ، اما هنوز خیلی -- خود خواهانه هست . خود خواهانه ، مغرورانه ، --- همون خود خواهانه . شما دوام خواهید آورد. قبول. حالا اگه شما سطح دید خودتون رو مقدار بیشتری افزایش بدین "به ! من شما رو میبینم ، چه تصادفی ! حال شما چطوره ؟ من میتونم شما رو کمک کنم، من میتونم برای شما یه مسواک جدید طراحی کنم ، یه برس توالت !" یا چیزهایی شبیه به این . من در جامعه زندگی میکنم...من در اجتماع هستم. تا اینجا هم قبول. حالا میتونیم بگیم که شما حضور در مرز آگاهی رو آغاز کردید. و از این مرحله به بعد ، هر چقدر که زاویه دیدتون رو اضافه کنید به همون نسبت نقش مهمتری در جامعه خواهید داشت. و به همون نسبت نقش شما در تمدن نیز پر رنگ تر خواهد شد. هر چقدر که شما قد بکشید برای دیدن دور ترها ، اینجوری، شما در تاریخ تغییر پذیر ما دارای اهمیت بیشتری خواهید بود. یعنی اینکه انسانهای با استعداد در این زاویه دید هستن...این همان هوشمندی است. حالا از اینجا تا اینجا ...نوابغ هستند. مثل بطلمیوس ، اراتستن ، انیشتین و کسانی از این دست هیچ کسی وظیفه نداره که نابغه باشه البته اگه باشه خوبه ، اما اجبار نیست !
Take care, in this training, to be a good mutant. There is some danger, there is some trap. One trap: the vertical. Because at the vertical of us, if you look like that, "Ah! my God, there is God. Ah! God!" God is a trap. God is the answer when we don't know the answer. That means, when your brain is not enough big, when you don't understand, you go, "Ah, it's God, it's God." That's ridiculous. That's why -- jump, like that? No, don't jump. Come back. Because, after, there is another trap. If you look like that, you look to the past, or you look inside if you are very flexible, inside yourself. It's called schizophrenia, and you are dead also.
باید مراقب بود که در این تمرین یک تغییر پذیر خوب بود. در این راه خطرات زیادی هست ، کلی گیر هست ، یکی از اونها عمود شدنه ! چون که اگه شما اینجوری نگاه کنید - در واقع عمود به ما - "ای وای خدای من ! اونجا خداست ! خدا ! " این خدا برای ما تبدیل به یک مشکل میشه.خدا جوابی میشه برای وقتی که جواب چیزی رو نمیدونیم. یعنی این که وقتی مغز شما به اندازهٔ کافی رشد نکرده ، وقتی که نمیتونین درک کنین ، خود به خود میرید به سمت اینکه : " اوه این خداست ! اینجا دیگه خداست !" این خنده داره ! به همین دلیله که --- پرش ، مثل این ؟ نه...نباید پرید. باید برگردید . چون که بعدش خطر دیگهای هست. اگر شما این جوری نگاه کنید ، در واقع شما به گذشته نگاه میکنید یا اگه خیلی انعطاف داشته باشید داخل رو نگاه میکنید، درون خودتون رو . این همون اسکیزوفرنی هست، در ضمن دیگه شما مردید !
That's why every morning, now, because you are a good mutant, you will raise your angle of view. Out, more of the horizontal. You are an intelligence. Never forget -- like that, like that. It's very, very, very important. What, what else we can say about that? Why do that? It's because we -- if we look from far, we see our line of evolution. This line of evolution is clearly positive. From far, this line looks very smooth, like that. But if you take a lens, like that, this line is ack, ack, ack, ack, ack. Like that. It's made of light and shadow. We can say light is civilization, shadow is barbaria. And it's very important to know where we are. Because some cycle, there is a spot in the cycle, and you have not the same duty in the different parts of the cycle.
به همین دلیل هر روز صبح به خاطر اینکه شما یک تغییر پذیر خوب هستید ، هر روز افق تازهای از بینش پیدا خواهید کرد. و هرچه فاصله بیشتری از افق رو ببینید ، شما با هوش تر خواهید بود. هرگز فراموش نکنید ، اینجوری ، اینجوری . این خیلی خیلی مهمه . دیگه چه چیزی در این باره میشه گفت. چرا ؟ چون که وقتی دور دست رو نگاه میکنیم ، میتونیم روند تکامل خودمون رو ببنیم. این سیر تکامل به طور حتم روند مثبتی داره. از دور این مسیر خیلی نرم و پیوسته به نظر میرسه....مثل این.... اما اگه با ذره بین نگاه کنیم شبیه به این خواهد بود : تخ تخ تخ تخ تخ... در واقع از روشنیها و تاریکیها درست شده... میتونیم فرض کنیم که روشناییها همون تمدن و پیشرفت ماست، و تاریکیها همون ناهنجاری و عقب ماندگی ماست. و این خیلی مهمه که درک کنیم در کجا هستیم. چرا که در هر دوره، نقاط مختلفی وجود دارن، و شما نمی تونید برای همهٔ دورهها یک وظیفهٔ ثابتی داشته باشین
That means, we can imagine -- I don't say it was fantastic, but in the '80s, there was not too much war, like that, it was -- we can imagine that the civilization can become civilized. In this case, people like me are acceptable. We can say, "It's luxurious time." We have time to think, we have time to I don't know what, speak about art and things like that. It's OK. We are in the light. But sometimes, like today, we fall, we fall so fast, so fast to shadow, we fall so fast to barbaria. With many, many, many, many face of barbaria. Because it's not, the barbaria we have today, it's perhaps not the barbaria we think. There is different type of barbaria. That's why we must adapt. That means, when barbaria is back, forget the beautiful chairs, forget the beautiful hotel, forget design, even -- I'm sorry to say -- forget art. Forget all that. There is priority; there is urgency. You must go back to politics, you must go back to radicalization, I'm sorry if that's not very English. You must go back to fight, to battle.
بر همین اساس ما میتونیم تصور کنیم که - البته نه کاملا - ولی به هر حال در دهه ۸۰ میلادی که خیلی مثل امروز جنگ نبود میشه گفت دورهای بود که تمام دنیا به سوی تمدن در حرکت بود که در اون شرایط , آدمایی مثل من قابل پذیرش بودن . میتونیم بگیم که به نوعی دورهٔ پر نعمتی داشتیم. فرصت داشتیم که فکر کنیم ، وقت داشتیم ...برای هر چیزی... ...که در مورد هنر بحث کنیم و چیزهایی شبیه به این. همه چی قابل قبول بود. ما در دورهٔ روشنایی بودیم. اما بعضی مواقع، مثل امروز ، ما در حال سقوط هستیم. ما در حال سقوط هستیم خیلی سریع. با سرعت به سوی تاریکی میریم. به سمت نا هنجاری. با انواع بسیار بسیار بسیار زیادی از عقب ماندگیها. و به این سادگی هم نیست ، ناهنجاری که ما امروز دچار هستیم ، از نوعی نیست که ما میشناسیم. انواع مختلفی از ناهنجاری وجود داره. به همین دلیله که ما باید انعطاف پذیری داشته باشیم. به این معنی که وقتی عقب ماندگی به سراغ ما میاد ، صندلی زیبا رو فراموش کنین، هتل زیبا رو فراموش کنین، طراحي رو فراموش کنین- شرمنده که اینو میگم - حتي هنر رو فراموش کنین. همه رو فراموش کنین . ضرورت چیز دیگهای هست ، حق تقدم با چیز دیگریست. شما باید مراجعه کنید به سیاست. شما باید برید سراغ هر نوع افراط گرایی. عذرخواهی میکنم اگه خیلی انگلیسی صریح حرف نمیزنم . شما باید برگردید عقب برای مبارزه، برای جنگ.
That's why today I'm so ashamed to make this job. That's why I am here, to try to do it the best possible. But I know that even I do it the best possible -- that's why I'm the best -- it's nothing. Because it's not the right time. That's why I say that. I say that, because, I repeat, nothing exist if it's not in the good rhythym, the rhythym of our beautiful dream, of this civilization. And because we must all work to finish this story. Because the scenario of this civilization -- about love, progress, and things like that -- it's OK, but there is so many different, other scenarios of other civilizations. This scenario, of this civilization, was about becoming powerful, intelligent, like this idea we have invented, this concept of God. We are God now. We are. It's almost done. We have just to finish the story. That is very, very important. And when you don't understand really what's happened, you cannot go and fight and work and build and things like that. You go to the future back, back, back, back, like that. And you can fall, and it's very dangerous. No, you must really understand that.
به همین خاطر هست که امروز از شغلی که دارم خوشحال نیستم. برای همین اینجا هستم تا بهترین کاری که از من بر میاد رو انجام بدم اما باز میدونم حتي اگر وظیفهام رو به بهترین شکل انجام بدم -- به این خاطر که من بهترین هستم -- هیچ ارزشی نداره. برای اینکه زمان ، زمان خوبی نیست. به همین خاطر میگم. باز تکرار میکنم، هیچ چیز اتفاق نخواهد افتاد تا زمینه خوبی براش فراهم شده باشه. و زمینهٔ مناسب برای رویاهای ما، همین تمدن ماست. و برای همین ما باید تلاش کنیم که این داستان رو به نتیجه برسونیم. چون که داستان این تمدن هر چی که بود -- عشق، تکامل و چیزهایی مثل این -- همه قبول. اما خیلی چیزهای دیگه هم هست، راههای نرفته از تمدنهای دیگه. حکایت ما از این تمدن برای رسیدن به قدرت بود...رسیدن به هوشمندی مثل همین داستانی که خودمون ساختیم ، چنین مفهومی از خدا ! ما الان خود خدا هستیم ، واقعا هستیم ، تقریبا کار تموم شدهاست. فقط باید قدم آخر رو برداریم . این خیلی خیلی مهمه... و اگه درک نکنین که واقعا چه اتفاقی داره میافته ... نمیتونین پیشرفت کنید و تلاش کنید و کار کنید و بسازید. شما به مسیر گذشته خواهید رفت ، عقب تر و عقب تر...همین جور عقب... و اونوقت هست که سقوط میکنید و این خیلی خطرناکه. نه. شما واقعا باید این مساله رو درک کنید .
Because we have almost finished, I'll repeat this story. And the beauty of this, in perhaps 50 years, 60 years, we can finish completely this civilization, and offer to our children the possibility to invent a new story, a new poetry, a new romanticism. With billions of people who have been born, worked, lived and died before us, these people who have worked so much, we have now bring beautiful things, beautiful gifts, we know so many things. We can say to our children, OK, done, that was our story. That passed. Now you have a duty: invent a new story. Invent a new poetry. The only rule is, we have not to have any idea about the next story. We give you white pages. Invent. We give you the best tools, the best tools, and now, do it. That's why I continue to work, even if it's for toilet brush.
به دلیل اینکه ما در آخر راه هستیم، این نکته رو دوباره تکرار میکنم . زیبایی کار اینجاست که چیزی در حدود ۵۰ سال، ۶۰ سال دیگه ما به نهایت هر چیزی دست پیدا می کنیم. و بعد این امکان رو به بچهها مون خواهیم داد که اونها داستانی نو خلق کنن. فرهنگی جدید ، خلق احساساتی نو به کمک میلیاردها انسانی که قبل از ما به دنیا اومدند ، کار کردند، زندگی کردند و مردند... مردمی که بسیار کار کردند... برای ما حاصل زیادی داشته، دست آوردهای ارزشمند، ما خیلی چیزها رو حالا میدونیم. ما به بچهها مون میگیم : خوب ، تموم ! این قصه ما بود، گذشت و رفت. حالا شما یک وظیفه دارید: داستانی جدید بسازید. شعری نو . و در این بین تنها قانونی که وجود داره اینه که ما نباید هیچ پیش فرضی داشته باشیم در مورد دنیای بعدی. ما به شما صفحهٔ سفیدی خواهیم داد . بسازید. ما بهترین ابزارها رو در اختیار شما میذاریم ، بهترین امکانات. و شما فقط بسازید. به همین دلیله که من کارم رو ادامه میدم ، حتي اگه برای یک برس توالت باشه !