(Music)
(موسیقی)
(Applause)
(تشویق)
Thank you for being here. And I say "thank you for being here" because I was silent for 17 years. And the first words that I spoke were in Washington, D.C., on the 20th anniversary of Earth Day. And my family and friends had gathered there to hear me speak. And I said, "Thank you for being here." My mother, out in the audience, she jumped up, "Hallelujah, Johnny’s talking!"
از حضور شما ممنونم. می گویم «از حضور شما ممنونم»، چون من ۱۷ سال روزه سکوت داشتم، اولین بار در واشینگتون دی سی بود که سکوتم را شکستم و صحبت کردم، در بیستمین سالگرد روز زمین. خانواده و دوستانم جمع شده بودند تا صحبت های من را بشنوند. من گفتم: «از حضور شما ممنونم» مادرم که بین جمعیت نشسته بود از جا پرید و گفت: «هاللویا، جانی داره حرف می زنه!»
(Laughter)
(خنده)
Imagine if you were quiet for 17 years and your mother was out in the audience, say. My dad said to me, "That’s one" -- I’ll explain that. But I turned around because I didn’t recognize where my voice was coming from. I hadn’t heard my voice in 17 years, so I turned around and I looked and I said, "God, who's saying what I’m thinking?" And then I realized it was me, you know, and I kind of laughed. And I could see my father: "Yeah, he really is crazy." Well, I want to take you on this journey. And the journey, I believe, is a metaphor for all of our journeys. Even though this one is kind of unusual, I want you to think about your own journey.
تصورش را بکنید که ۱۷ سال ساکت بوده باشید، و مادر شما بین جمعیت باشد. پدرم به من گفت: «این شد یک چیزی» من بعداً این را توضیح می دهم. من برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم چونکه صدای خودم را نشناختم، ۱۷ سال بود که صدای خودم را نشنیده بودم. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم و گفتم: «خدا! کی دارد چیزهایی که من فکر می کنم را می گوید» بعد متوجه شدم که خودم هستم، و خنده ام گرفت. پدر را دیدم که می گفت: «آره، این پسر واقعا خل است» خوب من می خواهم شما را همراه خودم به یک سفر ببرم. من معتقدم که این سفر، مثالی از تمام سفرهای ما است. به همین دلیل اگر چه این سفر خیلی غیر عادی است، من می خواهم از شما خواهش کنم به سفر خودتان فکر کنید.
My journey began in 1971 when I witnessed two oil tankers collide beneath the Golden Gate, and a half a million gallons of oil spilled into the bay. It disturbed me so much that I decided that I was going to give up riding and driving in motorized vehicles. That’s a big thing in California. And it was a big thing in my little community of Point Reyes Station in Inverness, California, because there were only about 350 people there in the winter – this was back in '71 now. And so when I came in and I started walking around, people -- they just knew what was going on. And people would drive up next to me and say, "John, what are you doing?" And I’d say, "Well, I’m walking for the environment." And they said, "No, you’re walking to make us look bad, right? You’re walking to make us feel bad." And maybe there was some truth to that, because I thought that if I started walking, everyone would follow. Because of the oil, everybody talked about the polllution. And so I argued with people about that, I argued and I argued. I called my parents up. I said, "I’ve given up riding and driving in cars." My dad said, "Why didn’t you do that when you were 16?"
سفر من سال ۱۹۷۱ شروع شد. من در آن موقع شاهد تصادف دو تانکر نفت زیر پل دروازه طلایی (گلدن گیت - روی دهانه خلیج سان فرانسیسکو) بودم که باعث شد نیم میلیون گالن نفت خام درون خلیج ریخته بشود. این اتفاق آنقدر برای من ناراحت کننده بود که من تصمیم گرفتم دیگر سوار وسایل نقلیه موتوری نشوم. این کار توی کالیفرنیا خیلی کار بزرگی است. مخصوصا در شهر کوچکی مثل پوینت ریز استیشن در کالیفرنیا. چون که در آن زمان کل جمعیت این شهر در زمستان ها حدود ۳۵۰ نفر بود. این قضیه مال سال ۱۹۷۱ است. برای همین وقتی من شروع به پیاده روی کردم، مردم فورا متوجه شدند که قضیه چی است. مردم با ماشین کنار من که داشتم پیاده می رفتم می آمدند و می گفتند: «جان! چی کار داری می کنی؟» و من می گفتم: «من دارم برای حفظ محیط زیست پیاده روی می کنم» و آنها می گفتند: «نه! تو پیاده روی می کنی که ما را بد جلوه بدی! نه؟ تو می خواهی کاری بکنی که ما احساس ناراحتی بکنیم.» شاید بی ربط هم نمی گفتند. چون که من فکر می کردم اگر من شروع به پیاده روی بکنم همه مردم همین کار را خواهند کرد. به خاطر نفت، اون موقع همه از آلودگی صحبت می کردند. به همین خاطر من با مردم در این مورد بحث می کردم. و بحث می کردم و بحث می کردم. من به پدر و مادرم زنگ زدم و گفتم: «من دیگر سوار ماشین نمی شوم» پدرم گفت: «چرا ۱۶ ساله که بودی این کار را نکردی؟»
(Laughter)
(خنده)
I didn’t know about the environment then. They’re back in Philadelphia. And so I told my mother, "I’m happy though, I’m really happy." She said, "If you were happy, son, you wouldn’t have to say it." Mothers are like that.
خوب من اون موقع در مورد محیط زیست چیزی نمی دانستم. خانواده من در فیلادلفیا زندگی می کنند. بعد به مادرم گفتم: «با این کار من خوشحالم. واقعا خوشحالم» مادرم گفت:«پسرم اگر خوشحال بودی نیازی نداشتی که بگویی که خوشحالی» مادرها اینجوری هستند.
And so, on my 27th birthday I decided, because I argued so much and I talk so much, that I was going to stop speaking for just one day -- one day -- to give it a rest. And so I did. I got up in the morning and I didn’t say a word. And I have to tell you, it was a very moving experience, because for the first time, I began listening -- in a long time. And what I heard, it kind of disturbed me. Because what I used to do, when I thought I was listening, was I would listen just enough to hear what people had to say and think that I could -- I knew what they were going to say, and so I stopped listening. And in my mind, I just kind of raced ahead and thought of what I was going to say back, while they were still finishing up. And then I would launch in. Well, that just ended communication.
روزی که ۲۷ ساله شدم، به خاطر اینکه خیلی بحث می کردم، و خیلی حرف می زدم، تصمیم گرفتم که به مدت یک روز حرف نزنم. یک روز حرف نزنم و استراحت کنم. و همین کار راه هم کردم. صبح که از خواب بیدار شدم دیگر یک کلمه حرف نزدم. باید به شما بگم که این کار من را خیلی تحت تاثیر گذاشت. برای اولین بار بود که من بعد از مدتها شروع به گوش کردن کردم. چیزهایی که می شنیدم به نوعی من را ناراحت می کرد. چرا که قبل از آن، من عادت داشتم که این طور گوش بکنم که فقط شروع حرف مردم را گوش بکنم آنقدر که بفهمم می خواهند چه چیزی بگویند و همین که فکر می کردم می دانم که اینها چه چیزی می خواهند بگویند بقیه حرفهایشان را گوش نمی کردم. و شروع می کردم به اینکه در ذهن خودم از آنها جلو بزنم. و به این فکر کنم که در جواب آنها چه چیزی می خواهم بگویم. در حالی که هنوز حرف طرف مقابل تمام نشده بود. و بلادرنگ به طرف حمله می کردم. خوب این کار عملا مکالمه و مفاهمه را غیر ممکن می کرد.
So on this first day I actually listened. And it was very sad for me, because I realized that for those many years I had not been learning. I was 27. I thought I knew everything. I didn’t. And so I decided I’d better do this for another day, and another day, and another day until finally, I promised myself for a year I would keep quiet because I started learning more and more and I needed to learn more. So for a year I said I would keep quiet, and then on my birthday I would reassess what I had learned and maybe I would talk again. Well, that lasted 17 years.
روز اول من واقعا شروع کردم به حرف مردم گوش بکنم. من از اینکه این همه سال از عمرم گذشته بود، و در این سالها فرصتهای زیادی که برای یادگرفتن داشته ام را از دست داده ام خیلی ناراحت شدم. آن روز من ۲۷ ساله بودم. فکر می کردم که همه چیز را می دانم. ولی واقعیت این بود که نمی دانستم. با خودم گفتم که یک روز دیگر هم به این سکوت ادامه بدهم. بعد یک روز دیگر، و یک روز دیگر و همینطور تا اینکه نهایتا به خودم قول دادم یک سال روزه سکوت بگیرم. چونکه بیشتر و بیشتر یاد می گرفتم احساس نیاز به یادگیری هم در من زیادتر می شد. پس تصمیم گرفتم که یک سال ساکت باشم، فکر کردم که روز تولدم در سال بعد، یک سال گذشته و چیزهایی که آموخته ام را بررسی کنم و شاید از آن به بعد دو مرتبه شروع به حرف زدن بکنم. خوب این ماجرا ۱۷ سال طول کشید.
Now during that time -- those 17 years -- I walked and I played the banjo and I painted and I wrote in my journal, and I tried to study the environment by reading books. And I decided that I was going to go to school. So I did. I walked up to Ashland, Oregon, where they were offering an environmental studies degree. It’s only 500 miles. And I went into the Registrar’s office and -- "What, what, what?" I had a newspaper clipping. "Oh, so you really want to go to school here? You don’t …? We have a special program for you." They did. And in those two years, I graduated with my first degree -- a bachelor’s degree. And my father came out, he was so proud. He said, "Listen, we’re really proud of you son, but what are you going to do with a bachelor’s degree? You don’t ride in cars, you don’t talk -- you’re going to have to do those things."
در این ۱۷ سال من پیاده روی می کردم و بانجو می زدم. و نقاشی می کردم و خاطراتم را می نوشتم، و سعی می کردم در مورد محیط زیست مطالعه کنم. به نظرم رسید بهتر است در زمینه محیط زیست ادامه تحصیل بدهم. برای همین پیاده به اشلند اورگون رفتم. برای اینکه دانشگاه آنجا رشته مطالعات محیط زیست دارد. و خوب خیلی هم دور نبود، حدود ۸۰۰ کیلومتر فاصله بود. من رفتم دفتر ثبت نام دانشگاه و ... چی؟ چی؟ چی؟ من یک بریده از روزنامه در مورد خودم به آنها نشان دادم. اوه. پس شما واقعا می خواهید اینجا درس بخوانید؟ شما ...؟ ما برای شما یک رشته مخصوص داریم. من طی دو سال اولین مدرک دانشگاهی ام که لیسانس بود را گرفتم. پدرم به دیدنم آمد و خیلی خوشحال بود. پدرم گفت: گوش کن. پسر، ما خیلی به تو افتخار می کنیم. اما لیسانس به چه درد تو می خورد؟ تو سوار ماشین نمی شوی، حرف هم نمی زنی، باید دست از این کارها برداری.
(Laughter)
(خنده)
I hunched my shoulder, I picked my backpack up again and I started walking. I walked all the way up to Port Townsend, Washington, where I built a wooden boat, rode it across Puget Sound and walked across Washington [to] Idaho and down to Missoula, Montana. I had written the University of Montana two years earlier and said I'd like to go to school there. I said I'd be there in about two years.
من شانه هایم را بالا انداختم و کوله پشتی ام را برداشتم. و شروع به پیاده روی کردم. من پیاده تا بندر تاونسند در ایالت واشینگتون رفتم و آنجا یک قایق چوبی ساختم. با همان قایق از آبراه پوژه گذشتم، و پیاده از عرض واشینگتون و آیداهو رفتم تا میسولا در ایالت مونتانا. دو سال قبل از آن یک نامه به دانشگاه مونتانا نوشته بودم. که من می خواهم برای ادامه تحصیل آنجا بیایم. و حدودا دو سال طول می کشد تا به آنجا برسم.
(Laughter)
(خنده)
And I was there. I showed up in two years and they -- I tell this story because they really helped me. There are two stories in Montana. The first story is I didn’t have any money -- that’s a sign I used a lot. And they said,"Don't worry about that." The director of the program said, "Come back tomorrow." He gave me 150 dollars, and he said, "Register for one credit. You’re going to go to South America, aren’t you?" And I said -- Rivers and lakes, the hydrological systems, South America. So I did that. He came back; he said to me, "OK John, now that you've registered for that one credit, you can have a key to an office, you can matriculate -- you’re matriculating, so you can use the library. And what we’re going to do is, we’re going to have all of the professors allow you to go to class. They’re going to save your grade, and when we figure out how to get you the rest of the money, then you can register for that class and they’ll give you the grade." Wow, they don’t do that in graduate schools, I don’t think. But I use that story because they really wanted to help me. They saw that I was really interested in the environment, and they really wanted to help me along the way.
و بالاخره بعد از دو سال به دانشگاه رسیدم. این داستان را برای این تعریف می کنم که آنها واقعا به من کمک کردند. دو ماجرا در مونتانا رخ داد. اول اینکه من هیچ پولی نداشتم. این علامت را زیاد استفاده می کردم. و آنها به من گفتند که نگران این مساله نباش. مدیر آموزشی گروه به من گفت که فردا پیش من بیا. و به من ۱۵۰ دلار داد، و گفت با این پول یک واحد درس ثبت نام کن. تو قرار است به آمریکای جنوبی بروی درست است؟ من گفتم: رودخانه ها، دریاچه ها، آبگیرها، آمریکای جنوبی. و من ثبت نام کردم. مدیر آموزشی رفت و برگشت، و به من گفت: خوب جان، حالا که یک واحد درس پیش ما گرفته ای، ما می توانیم به تو یک اتاق بدهیم، تو دانشجوی ما هستی. و در نتیجه می توانی از کتابخانه هم استفاده کنی. و حالا ما از استادها خواهش می کنیم، اجازه بدهند تو بدون اینکه ثبت نام کنی سر کلاسها حاضر بشوی. و آنها به تو نمره خواهند داد. بعدا که راهی برای تامین پول لازم برای گذراندن درسها پیدا کردیم. تو رسما درسها را می گیری و نمره ها برای تو ثبت می شود. می دانید، هیچ کس در رشته های تحصیلات تکمیلی این کار را نمی کند. اما من این داستان را برای این می گویم که آنها واقعا می خواستند به من کمک بکنند. آنها می فهمیدند که من واقعا علاقمند به محیط زیست هستم، و واقعا می خواستند که به من در این راه کمک بکنند.
And during that time, I actually taught classes without speaking. I had 13 students when I first walked into the class. I explained, with a friend who could interpret my sign language, that I was John Francis, I was walking around the world, I didn’t talk and this was the last time this person’s going to be here interpreting for me. All the students sat around and they went ...
در این مدت من بدون اینکه حرف بزنم چند کلاس برگزار کردم. اولین کلاس من ۱۳ دانشجو داشت. من وارد کلاس شدم و یکی از دوستانم که می توانست زبان اشاره من را ترجمه کند برای دانشجویان توضیح داد که من جان فرانسیس هستم و دور دنیا پیاده روی می کنم، و من حرف نمی زنم و این آخرین باری است که یک مترجم زبان اشاره سر کلاس حاضر می شود. همه دانشجو ها یک دفعه این طوری شدند ...
(Laughter)
(خنده)
I could see they were looking for the schedule, to see when they could get out. They had to take that class with me. Two weeks later, everyone was trying to get into our class.
من می دیدم که همه دنبال برنامه کلاس می گشتند که ببینند کی کلاس تمام می شود که خلاص بشوند. آنها مجبور بودند که آن کلاس را با من بگذرانند. دو هفته بعد همه دانشجو ها می خواستند وارد کلاس ما بشوند.
And I learned in that class -- because I would do things like this ... and they were all gathered around, going, "What's he trying to say?" "I don't know, I think he's talking about clear cutting." "Yeah, clear cutting." "No, no, no, that's not clear cutting, that’s -- he's using a handsaw." "Well, you can’t clearcut with a ..." "Yes, you can clear cut ..." "No, I think he’s talking about selective forestry." Now this was a discussion class and we were having a discussion. I just backed out of that, you know, and I just kind of kept the fists from flying. But what I learned was that sometimes I would make a sign and they said things that I absolutely did not mean, but I should have. And so what came to me is, if you were a teacher and you were teaching, if you weren’t learning you probably weren’t teaching very well. And so I went on.
من خیلی چیزها از آن کلاس یاد گرفتم. مثلا من یک چنین کاری می کردم ... و دانشجو ها دور هم جمع می شدند و می گفتند منظورش از این حرکت چه بود؟ نمی دانم، شاید منظورش بریدن درختان جنگل ها باشد. آره حتما منظورش محو جنگل ها است. نه، نه، نه منظورش محو جنگل ها نیست آخه این علامت اره دستی است و با اره دستی که نمی شود جنگل را محو کرد. چرا نمی شود؟ نه، به نظر من منظورش جنگل سازی انتخابی است. خوب این کلاس قرار بود کلاس بحث باشد و ما داشتیم بحث می کردیم. فقط نکته این بود که من خودم را از بحث کنار کشیده بودم و از اینکه مشتها گره بخورد جلوگیری کرده بودم. ولی من فهمیدم که بعضی وقتها من یک علامتی نشان می دهم، و دانشجو ها چیزهایی می گویند که من اصلا به ذهنم هم نمی رسیده است که بگویم در حالی که باید می گفته ام. و فهمیدم که اگر شما معلم هستید، و در حین درس دادن خودتان چیزی یاد نمی گیرید، احتمالا خوب درس نمی دهید. من به همین ترتیب ادامه دادم.
My dad came out to see me graduate and, you know, I did the deal, and my father said, "We’re really proud of you son, but ... " You know what went on, he said, "You’ve got to start riding and driving and start talking. What are you going to do with a master’s degree?" I hunched my shoulder, I got my backpack and I went on to the University of Wisconsin.
پدرم برای مراسم فارغ التحصیلی من دو مرتبه آمد. و می دانید من دوباره همان کار را کردم. پدرم گفت پسرم ما خیلی به تو افتخار می کنیم ولی ... شما بقیه ماجرا را می دانید. پدرم گفت تو باید دومرتبه شروع به رانندگی کنی تو باید حرف بزنی فوق لیسانس به چه دردی می خورد اگر حرف نزنی؟ و شانه هایم را بالا انداختم و کوله پشتی ام را برداشتم و به سمت دانشگاه ویسکانسین رفتم.
I spent two years there writing on oil spills. No one was interested in oil spills. But something happened -- Exxon Valdez. And I was the only one in the United States writing on oil spills. My dad came out again. He said, "I don't know how you do this, son -- I mean, you don't ride in cars, you don’t talk. My sister said maybe I should leave you alone, because you seem to be doing a lot better when you’re not saying anything."
من آنجا دو سال در مورد آلودگی نفتی آبها چیز نوشتم. هیچ کس به آلودگی آبها به نفت علاقمند نبود. اما یک اتفاق مهم رخ داد. واقعه نشت نفت اکسون والدز. و در آن موقع من تنها فردی بودم که در کل امریکا در مورد نشت نفت چیز می نوشتم. پدرم دوباره سراغم آمد. گفت: من نمی دانم که تو چطور این کار را می کنی پسر. تو رانندگی نمی کنی. حرف هم نمی زنی. خواهر گفته که من باید تو را به حال خودت بگذارم، چرا که ظاهرا این طوری موفق تری، وقتی حرف نمی زنی موفق تری،
(Laughter)
(خنده)
Well, I put on my backpack again. I put my banjo on and I walked all the way to the East Coast, put my foot in the Atlantic Ocean -- it was seven years and one day it took me to walk across the United States.
خوب من دو مرتبه کوله پشتی را برداشتم. بانجو را در دست گرفتم و به سمت ساحل شرقی راه افتادم. رفتم تا اینکه پا در اقیانوس اطلس گذاشتم. گذر از عرض امریکا برای من هفت سال و یک روز طول کشید.
And on Earth Day, 1990 -- the 20th anniversary of Earth Day -- that’s when I began to speak. And that’s why I said, "Thank you for being here." Because it's sort of like that tree in the forest falling; and if there's no one there to hear, does it really make a sound? And I’m thanking you, and I'm thanking my family because they had come to hear me speak. And that’s communication. And they also taught me about listening -- that they listened to me. And it’s one of those things that came out of the silence, the listening to each other. Really, very important -- we need to listen to each other. Well, my journey kept going on. My dad said, "That’s one," and I still didn’t let that go.
روز زمین، سال ۱۹۹۰ بیستمین سالگرد روز زمین، من بالاخره دو مرتبه شروع به صحبت کردم. همان موقع بود که گفتم «از حضور شما ممنونم» این هم مثل آن درختی است که در جنگل می شکند، اگر شاهدی حاضر نباشد آیا سقوط درخت صدایی دارد؟ من از شما متشکرم و از خانواده ام هم متشکرم. چرا که آنها آمده بودند که حرفهای من را بشنوند. و این یعنی مکالمه و ارتباط. و آنها به من یاد دادند که گوش کنم، و آنها به من گوش کردند. و این یکی از نتایج سکوت من بود. گوش کردن به هم. جداً، خیلی مهم است. ما نیاز داریم که به هم گوش کنیم. خوب سفر من ادامه پیدا کرد. پدرم گفت : «این شد یک چیزی» و من هنوز این مساله را رها نکرده بودم.
I worked for the Coastguard, was made a U.N. Goodwill Ambassador. I wrote regulations for the United States -- I mean, I wrote oil spill regulations. 20 years ago, if someone had said to me, "John, do you really want to make a difference?" "Yeah, I want to make a difference." He said, "You just start walking east; get out of your car and just start walking east." And as I walked off a little bit, they'd say, "Yeah, and shut up, too."
من مدتی در گارد ساحلی کار کردم. بعدا من سفیر صلح سازمان ملل شدم. من برای آمریکا قانون نوشتم. من قوانین مربوط به آلودگی و نشت نفت در آبها را نوشتم. منظورم این است که اگر بیست سال پیش کسی به من می گفت که: «جان! دلت می خواهد یک کار مفید برای حفظ محیط زیست بکنی؟» «بله! من می خواهم که یک کار مفید بکنم» جواب می داد: «به سمت شرق برو، از ماشینت پیاده شو، و پیاده به سمت شرق حرکت کن». و اگر من گوش می کردم و شروع به پیاده روی می کردم همین که چند قدمی دور می شدم طرف داد میزد: «ضمنا خفه شو!
(Laughter)
(خنده)
"You’re going to make a difference, buddy." How could that be, how could that be? How could doing such a simple thing like walking and not talking make a difference?
این طوری یک کار مفید انجام داده ای، دوست من» من چه احساسی پیدا می کردم؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟ چطور چنین کار ساده ای مثل پیاده روی و حرف نزدن می تواند مفید باشد؟
Well, my time at the Coast Guard was a really good time. And after that -- I only worked one year -- I said, "That's enough. One year's enough for me to do that." I got on a sailboat and I sailed down to the Caribbean, and walked through all of the islands, and to Venezuela. And you know, I forgot the most important thing, which is why I started talking, which I have to tell you. I started talking because I had studied environment. I’d studied environment at this formal level, but there was this informal level. And the informal level -- I learned about people, and what we do and how we are. And environment changed from just being about trees and birds and endangered species to being about how we treated each other. Because if we are the environment, then all we need to do is look around us and see how we treat ourselves and how we treat each other. And so that’s the message that I had. And I said, "Well, I'm going to have to spread that message." And I got in my sailboat, sailed all the way through the Caribbean -- it wasn't really my sailboat, I kind of worked on that boat -- got to Venezuela and I started walking.
خوب، آن مدتی که من با گارد ساحلی بودم خیلی خوب بود. من یک سال در گارد ساحلی بودم و بعد از آن من با خودم گفتم کافی است. برای من یک سال کار در گارد ساحلی کافی است. من سوار یک قایق مسافرتی شدم و به سمت کارائیب رفتم. و پای پیاده از همه جزیره ها گذشتم تا به ونزوئلا رسیدم. وای، من مهمترین چیز را فراموش کردم، و آن این بود که من اصلا چرا شروع به حرف زدن کردم. من دو مرتبه شروع به صحبت کردم چون که من خیلی راجع به محیط زیست مطالعه کرده بودم. من محیط زیست را در سطح دانشگاهی مطالعه کرده بودم. ولی یک سطح دانش عادی در مورد محیط زیست هم وجود دارد. در این سطح عادی -- من در مورد مردم خیلی چیزها یاد گرفتم و اینکه ما کی هستیم و چه می کنیم. و برای من محیط زیست دیگر محدود به درختان و پرندگان و گونه های رو به انقراض نبود بلکه برای من مهم نحوه ی برخورد ما با هم بود. اگر ما خودمان محیط زیست هستیم، تنها کاری که باید بکنیم این است که به دور و بر خود نگاه کنیم، و ببینیم با خودمان چه کرده ایم و با یکدیگر چه طور برخورد می کنیم. و این پیامی بود که من داشتم. و با خودم گفتم: خوب من باید این پیام را انتشار بدهم. به همین خاطر سوار قایق مسافری ام شدم و به سمت کارائیب رفتم. البته این قایق متعلق به من نبود. من در واقع روی این قایق کار می کردم. تا اینکه به ونزوئلا رسیدم و شروع به پیاده روی کردم.
This is the last part of this story, because it’s how I got here, because I still didn't ride in motorized vehicles. I was walking through El Dorado -- it's a prison town, famous prison, or infamous prison -- in Venezuela, and I don’t know what possessed me, because this was not like me. There I am, walking past the guard gate and the guard stops and says, "Pasaporte, pasaporte," and with an M16 pointed at me. And I looked at him and I said, "Passport, huh? I don't need to show you my passport. It’s in the back of my pack. I'm Dr. Francis; I'm a U.N. Ambassador and I'm walking around the world." And I started walking off. What possessed me to say this thing? The road turned into the jungle. I didn’t get shot. And I got to -- I start saying, "Free at last -- thank God Almighty, I’m free at last." "What was that about," I’m saying. What was that about?
این آخرین قسمت داستان من است. بعد از این به سفر من به این کنفرانس می رسیم. من هنوز از وسایل نقلیه موتور دار استفاده نمی کردم. من پیاده از الدورادو رد می شدم، الدورادو به خاطر زندانش مشهور است. نمی دانم که چطور یک دفعه به من الهام شد. البته من معمولا این طور نیستم. ولی آنجا من داشتم از یک دروازه می گذشتم و یک نگهبان جلوی من را گرفت و در حالی که ام ۱۶ را به طرف من گرفته بود گفت پاسپورت؟ پاسپورت؟ من نگاهی به طرف انداختم و گفتم: پاسپورت؟ هه هه! من نیاز ندارم به تو پاسپورت نشان بدهم. پاسپورتم توی کوله پشتی ام است. من دکتر فرانسیس هستم. من سفیر سازمان ملل هستم. من دارم دور دنیا را پیاده می روم. و به راهم ادامه دادم. نمی دانم چرا این کار را کردم. این مسیر وارد یک جنگل می شد. طرف به من تیر اندازی نکرد. و من بالاخره از این وضع نجات پیدا کردم. خدای قادر را شکر می کنم که از این وضع نجات پیدا کردم. نمی دانم چه اتفاقی برای من افتاده بود.
It took me 100 miles to figure out that, in my heart, in me, I had become a prisoner. I was a prisoner and I needed to escape. The prison that I was in was the fact that I did not drive or use motorized vehicles. Now how could that be? Because when I started, it seemed very appropriate to me not to use motorized vehicles. But the thing that was different was that every birthday, I asked myself about silence, but I never asked myself about my decision to just use my feet. I had no idea I was going to become a U.N. Ambassador. I had no idea I would have a Ph.D.
۲۰۰ کیلومتر طول کشید که من در درون خودم احساس کردم که من زندانی شده ام. من اسیر شده ام و باید فرار کنم. من اسیر این شده بودم که رانندگی نمی کردم، و سوار وسایل موتور دار نمی شدم. چرا چنین اتفاقی افتاده بود؟ وقتی من این کار را شروع کردم به نظرم این کار خیلی منطقی بود که از وسایل نقلیه موتور دار استفاده نکنم. ولی حالا شرایط عوض شده بود. من هر سال، روز تولدم، از خودم می پرسیدم که آیا به سکوت ادامه بدهم؟ ولی هیچ وقت از خودم در مورد پیاده روی سوال نکرده بودم. و هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که روزی سفیر سازمان ملل بشوم. فکرش را هم نمی کردم که یک روز دکتری بگیرم.
And so I realized that I had a responsibility to more than just me, and that I was going to have to change. You know, we can do it. I was going to have to change. And I was afraid to change, because I was so used to the guy who only just walked. I was so used to that person that I didn’t want to stop. I didn’t know who I would be if I changed. But I know I needed to. I know I needed to change, because it would be the only way that I could be here today. And I know that a lot of times we find ourselves in this wonderful place where we’ve gotten to, but there’s another place for us to go. And we kind of have to leave behind the security of who we’ve become, and go to the place of who we are becoming. And so, I want to encourage you to go to that next place, to let yourself out of any prison that you might find yourself in, as comfortable as it may be, because we have to do something now. We have to change now. As our former Vice President said, we have to become activists. So if my voice can touch you, if my actions can touch you, if my being here can touch you, please let it be. And I know that all of you have touched me while I’ve been here.
و به این نتیجه رسیدم که من در قبال دیگران هم مسوولیت دارم. و من باید خودم را تغییر بدهم. می دانید که ما می توانیم خودمان را تغییر بدهیم. من باید عوض می شدم. ولی می ترسیدم که عوض بشوم. چون اینقدر به این مساله که من آدمی هستم که همیشه پیاده می روم عادت کرده بودم. اینقدر به این مساله عادت کرده بودم که نمی توانستم خودم را کنترل کنم. نمی دانستم اگر عوض بشوم چه کسی خواهم بود. ولی فهمیده بودم که باید عوض بشوم. من می دانستم که باید عوض بشوم چون که این تنها راهی بود که من می توانستم مثلا خودم را به این کنفرانس برسانم. و من می دانم خیلی وقتها ما با تلاش به جای خوبی رسیده ایم ولی جاهای دیگری هست که باید به آنها هم برسیم. و برای این کار باید امنیت موقعیت فعلی را رها کنیم و به سمت موقعیت های جدید برویم. و به این خاطر من می خواهم همه شما را تشویق کنم که به جای بعدی بروید. به خودتان اجازه بدهید که از هر زندانی که ممکن است در آن اسیر باشید بیرون بیایید. هر چند که این زندان راحت به نظر برسد، چرا که ما باید همین حالا اقدام بکنیم. ما باید همین حالا تغییر بکنیم همانطور که معاون رییس جمهور سابق گفته است، ما باید همه فعال باشیم. پس اگر صدای من می تواند موثر باشد، اگر رفتار من می تواند موثر باشد، اگر حضور من در اینجا می تواند بر شما موثر باشد بگذارید که باشد. بدانید که همه شما در این مدتی که من اینجا بودم، من را تحت تاثیر قرار داده اید.
So, let’s go out into the world and take this caring, this love, this respect that we’ve shown each other right here at TED, and take this out into the world. Because we are the environment, and how we treat each other is really how we’re going to treat the environment. So I want to thank you for being here and I want to end this in five seconds of silence.
پس بیایید از اینجا که بیرون رفتیم. و پا به دنیای واقعی گذاشتیم این توجه و دلسوزی و عشق را که اینجا در TED به هم نشان داده ایم، به بقیه دنیا هم تقدیم کنیم. چون که ما خودمان محیط زیست هستیم. و نحوه برخورد ما با یکدیگر است که نشان می دهد ما با محیط زیست چه خواهیم کرد. من از شما به خاطر حضورتان تشکر می کنم. و حرفهایم را با پنج ثانیه سکوت خاتمه می دهم.
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق)