When I was little -- and by the way, I was little once -- my father told me a story about an 18th century watchmaker. And what this guy had done: he used to produce these fabulously beautiful watches. And one day, one of his customers came into his workshop and asked him to clean the watch that he'd bought. And the guy took it apart, and one of the things he pulled out was one of the balance wheels. And as he did so, his customer noticed that on the back side of the balance wheel was an engraving, were words. And he said to the guy, "Why have you put stuff on the back that no one will ever see?" And the watchmaker turned around and said, "God can see it." Now I'm not in the least bit religious, neither was my father, but at that point, I noticed something happening here. I felt something in this plexus of blood vessels and nerves, and there must be some muscles in there as well somewhere, I guess. But I felt something. And it was a physiological response. And from that point on, from my age at the time, I began to think of things in a different way.
وقتی کوچیک بودم -- و راستی، یه موقعی منم کوچیک بودم -- وقتی کوچیک بودم -- و راستی، یه موقعی منم کوچیک بودم -- پدرم یه داستان درباره یه ساعت ساز در قرن 18ام برام تعریف کرد. پدرم یه داستان درباره یه ساعت ساز در قرن 18ام برام تعریف کرد. و کاری که این آقا کرده بوده این بوده که: ساعت های فوق العاده زیبا و شگفت آوری تولید میکرده. و یه روز، یکی از مشتریاش میاد توی کارگاهش و ازش میخواد که یه ساعت که ازش خریده بوده رو براش تمیز کنه. و یه روز، یکی از مشتریاش میاد توی کارگاهش و ازش میخواد که یه ساعت که ازش خریده بوده رو براش تمیز کنه. و این آقا قطعه های ساعت رو از هم باز میکنه، و یکی از چیزایی که از ساعت بیرون میاره یکی از چرخ های بالانسه. و در حین اینکه داشته این کار رو میکرده، مشتریش متوجه میشه که در پشت اون چرخ بالانس یه حکاکی وجود داره، یه سری حروف. در پشت اون چرخ بالانس یه حکاکی وجود داره، یه سری حروف. و مشتریه به آقاهه میگه، "چرا این چیزا رو اون پشت، جایی که کسی نمیبینه قرار دادی؟" "چرا این چیزا رو اون پشت، جایی که کسی نمیبینه قرار دادی؟" و ساعت ساز برمیگرده و بهش میگه، "خدا میبیندش". و ساعت ساز برمیگرده و بهش میگه، "خدا میبیندش". حالا من یه ذره ام مذهبی نیستم، پدرمم نبوده، حالا من یه ذره ام مذهبی نیستم، پدرمم نبوده، ولی اون لحظه، متوجه شدم یه چیزایی داره اینجا اتفاق میافته. یه چیزی را با خون و رگ و ریشه ام حس میکردم، یه چیزی توی این شبکه عصبی و رگ ها حس کردم، همچنین اونجا باید چند تا عضله هم باشه، حدس میزنم. ولی من یه چیزی حس کردم. و اون یه واکنش فیزیولوژیکی بود. و از اون لحظه، از اون موقع توی اون سن و سال، شروع کردم به شیوه متفاوتی به مسائل فکر کنم.
And as I took on my career as a designer, I began to ask myself the simple question: Do we actually think beauty, or do we feel it? Now you probably know the answer to this already. You probably think, well, I don't know which one you think it is, but I think it's about feeling beauty. And so I then moved on into my design career and began to find some exciting things. One of the most early work was done in automotive design -- some very exciting work was done there. And during a lot of this work, we found something, or I found something, that really fascinated me, and maybe you can remember it. Do you remember when lights used to just go on and off, click click, when you closed the door in a car? And then somebody, I think it was BMW, introduced a light that went out slowly. Remember that? I remember it clearly. Do you remember the first time you were in a car and it did that? I remember sitting there thinking, this is fantastic. In fact, I've never found anybody that doesn't like the light that goes out slowly. I thought, well what the hell's that about?
و وقتی من به عنوان طراح به شغلم ادامه دارم، من از خودم این سوال ساده رو کردم: زیبایی در اندیشه ماست یا در احساس ما. که آیا ما واقعا درباره زیبایی فکر میکنیم یا حسش میکنیم؟ حالا ممکنه شما از قبل جواب این سوال رو بدونید. شما ممکنه درباره اش فکر کنید، خب، نمیدونم شما فکر میکنید کدومش درسته، ولی من فکر میکنم ما اون رو حس میکنیم. بعدش من به شغلم به عنوان طراح ادامه دادم و با یه سری چیزای مهیج آشنا شدم. بعدش من به شغلم به عنوان طراح ادامه دادم و با یه سری چیزای مهیج آشنا شدم. یکی از اولین هاش، کاری بود که در صنعت طراحی اتومبیل انجام شده بود -- یه کار خیلی میهجی که اونجا انجام شده بود. در حالی که این کار رو زیاد انجام میدادیم،ما یه چیزی را فهمیدیم، یا من یه چیزی را فهمیدم، و در حین انجام دادن این کار ما یه چیزی فهمیدیم، یا من یه چیزی فهمیدم، که خیلی من رو جذب خودش کرد، و ممکنه که شما هم یادتون بیاد. یادتونه وقتی درِ ماشین رو میبستین، چراغ داخلی ماشین یه دفعه خاموش یا روشن میشد؟ یادتونه وقتی درِ ماشین رو میبستین، چراغ داخلی ماشین یه دفعه خاموش یا روشن میشد؟ بعدش یه نفر، فکر کنم بی.ام.و بود، که چراغ داخلی ای رو ساخت که آروم آروم خاموش میشد. بعدش یه نفر، فکر کنم بی.ام.و بود، که چراغ داخلی ای رو ساخت که آروم آروم خاموش میشد. یادتونه؟ من خیلی خوب یادم میاد. اولین باری که داخل یه ماشین بودین و چراغش اینطوری خاموش شد رو یادتونه؟ من خودم رو یادم میاد که اونجا نشسته بودم و به خودم گفتم، این خارق العاده اس. در واقع هیچکس رو ندیدم که چراغ هایی رو که آروم آروم خاموش میشدن رو دوست نداشته باشه. در واقع هیچکس رو ندیدم که چراغ هایی رو که آروم آروم خاموش میشدن رو دوست نداشته باشه. به خودم گفتم، خب جریان این لامصب چیه؟
So I started to ask myself questions about it. And the first was, I'd ask other people: "Do you like it?" "Yes." "Why?" And they'd say, "Oh, it feels so natural," or, "It's nice." I thought, well that's not good enough. Can we cut down a little bit further, because, as a designer, I need the vocabulary, I need the keyboard, of how this actually works. And so I did some experiments. And I suddenly realized that there was something that did exactly that -- light to dark in six seconds -- exactly that. Do you know what it is? Anyone?
بنابراین من سوالاتی راجع به این موضوع از خودم پرسیدم. اولیش این بود، از مردم سوال میکردم: "دوسش داری؟" "بله." "چرا؟" و اونها جواب میدادن، "اوه، خیلی طبیعیه،" یا، "قشنگه." "چرا؟" و اونها جواب میدادن، "اوه، خیلی طبیعیه،" یا، "قشنگه." من معتقد بودم، خب این کافی نیست. ممکنه بتونیم یه مقداری بیشتر متوجه بشیم، چون به عنوان یه طراح، من به دایره لغت احتیاج دارم، به کلمه های کلیدی نیاز دارم، که این واقعا چطوری کار میکنه. پس بنابراین یه سری آزمایشات انجام دادم. و یکدفعه متوجه شدم که دقیقا یه چیز دیگه ای هست که همینطوری کار میکنه -- و یکدفعه متوجه شدم که دقیقا یه چیز دیگه ای هست که همینطوری کار میکنه -- از روشنی به تاریکی در شش ثانیه -- دقیقا همینطوری. شما میدونید اون چیه؟ کسی میدونه؟
You see, using this bit, the thinky bit, the slow bit of the brain -- using that. And this isn't a think, it's a feel. And would you do me a favor? For the next 14 minutes or whatever it is, will you feel stuff?
شما با این قسمت از مغز، قسمت فکر کردن اون میبینید، قسمتی از مغز که به کندی کار میکنه. و این فکر کردن نیست، حس کردنه. و میشه یه لطفی به من بکنید؟ برای 14 دقیقه یا هر مقدار دیگه ای که باقی مونده، میشه قضایا رو حس کنید؟
I don't need you to think so much as I want you to feel it. I felt a sense of relaxation tempered with anticipation. And that thing that I found was the cinema or the theater. It's actually just happened here -- light to dark in six seconds. And when that happens, are you sitting there going, "No, the movie's about to start," or are you going, "That's fantastic. I'm looking forward to it. I get a sense of anticipation"? Now I'm not a neuroscientist. I don't know even if there is something called a conditioned reflex. But it might be. Because the people I speak to in the northern hemisphere that used to go in the cinema get this. And some of the people I speak to that have never seen a movie or been to the theater don't get it in the same way. Everybody likes it, but some like it more than others.
بیشتر ازتون میخوام حسشون کنید تا اینکه راجع بهشون فکر کنید. من تمدد اعصابی که با حس انتظار و پیش بینی همراهه رو حس کردم. من تمدد اعصابی که با حس انتظار و پیش بینی همراهه رو حس کردم. و اون چیزی که پیدا کردم سینما یا تئاتر بود. و اون چیزی که پیدا کردم سینما یا تئاتر بود. دقیقا همینجا اتفاق افتاده -- از روشنی به تاریکی در شش ثانیه. دقیقا همینجا اتفاق افتاده -- از روشنی به تاریکی در شش ثانیه. و وقتی که داره تاریک میشه، شما که اونجا نشستید میگید، "نه، فیلم داره شروع میشه،" یا میگید، "عالیه. منتظرشم. یه حس انتظار و پیش بینی بهتون دست میده"؟ یا میگید، "عالیه. منتظرشم. یه حس انتظار و پیش بینی بهتون دست میده"؟ من متخصص مغز و اعصاب نیستم. من نمیدونم حتی چیزی به اسم واکنش شرطی وجود داره یا نه. ولی شاید باشه. چون وقتی با مردم نیمه شمالی که بیشتر سینما میرفتن صحبت میکنم، حس مشابهی دارن. چون وقتی با مردم نیمه شمالی که بیشتر سینما میرفتن صحبت میکنم، حس مشابهی دارن. و وقتی با مردمی که اصلا فیلمی در سینما ندیدن یا به تئاتر نرفتن صحبت میکنم، این رو به همین صورت متوجه نمیشن. و وقتی با مردمی که اصلا فیلمی در سینما ندیدن یا به تئاتر نرفتن صحبت میکنم، این رو به همین صورت متوجه نمیشن. و وقتی با مردمی که اصلا فیلمی در سینما ندیدن یا به تئاتر نرفتن صحبت میکنم، این رو به همین صورت متوجه نمیشن. همه دوستش دارن، ولی بعضیا بیشتر دوسش دارن.
So this leads me to think of this in a different way. We're not feeling it. We're thinking beauty is in the limbic system -- if that's not an outmoded idea. These are the bits, the pleasure centers, and maybe what I'm seeing and sensing and feeling is bypassing my thinking. The wiring from your sensory apparatus to those bits is shorter than the bits that have to pass through the thinky bit, the cortex. They arrive first. So how do we make that actually work? And how much of that reactive side of it is due to what we already know, or what we're going to learn, about something?
پس این باعث شد من به این موضوع یه جور دیگه ای نگاه کنم. ما حس اش نمیکنیم. ما در بخش لیمبیک سیستم (قسمتی از مغز) به مفهوم زیبایی فکر می کنیم -- اگر این یه ایده از مد افتاده نباشه. این ها مراکز حس کردن لذت هستند، و شاید چیزی که من میبینم و تشخیص میدم و حس میکنم داره بخش فکر کردنم رو دور میزنه. و شاید چیزی که من میبینم و تشخیص میدم و حس میکنم داره بخش فکر کردنم رو دور میزنه. مدارهای سلولی داخل مغز شما از آلات حسی به این قسمت از اونهایی که به سمت مرکز فکر کردن، بخش کورتکس مغز میره، کوتاهتره. اونها زودتر میرسن. خب ما چطوری ازش استفاده میکنیم؟ و چه مقدار از اون قسمت انفعالی بخاطر چیزیه که از قبل میدونستیم، و چه مقدار از اون قسمت انفعالی بخاطر چیزیه که از قبل میدونستیم، یا چیزاییه که میخوایم درباره چیزی یاد بگیریم؟
This is one of the most beautiful things I know. It's a plastic bag. And when I looked at it first, I thought, no, there's no beauty in that. Then I found out, post exposure, that this plastic bag if I put it into a filthy puddle or a stream filled with coliforms and all sorts of disgusting stuff, that that filthy water will migrate through the wall of the bag by osmosis and end up inside it as pure, potable drinking water. And all of a sudden, this plastic bag was extremely beautiful to me.
این یکی از زیباترین چیزهایی یه که من میشناسم. این یه کیف پلاستیکیه. و وقتی اولین بار دیدمش، معقتد بودم، نه، زیبایی ای در اون نیست. بعدش فهمیدم، بعدش برام فاش شد، اگر این کیسه پلاستیکی رو داخل یه گودال آب کثیف یا جریان آبی که پر از کلروفرم و همه این چیزهای منزجر کننده بزاریم، یا جریان آبی که پر از کلروفرم و همه این چیزهای منزجر کننده بزاریم، اون آب کثیف به داخل اون کیسه پلاستیکی نفوذ میکنه اون آب کثیف به داخل اون کیسه پلاستیکی نفوذ میکنه و بصورت آب تمیز و قابل آشامیدنی قابل حملی درمیاد. و یکدفه، این کیسه پلاستیکی برای من خیلی زیبا شد. و یکدفه، این کیسه پلاستیکی برای من خیلی زیبا شد.
Now I'm going to ask you again to switch on the emotional bit. Would you mind taking the brain out, and I just want you to feel something. Look at that. What are you feeling about it? Is it beautiful? Is it exciting? I'm watching your faces very carefully. There's some rather bored-looking gentlemen and some slightly engaged-looking ladies who are picking up something off that. Maybe there's an innocence to it. Now I'm going to tell you what it is. Are you ready? This is the last act on this Earth of a little girl called Heidi, five years old, before she died of cancer to the spine. It's the last thing she did, the last physical act. Look at that picture. Look at the innocence. Look at the beauty in it. Is it beautiful now?
حالا من دوباره ازتون میخوام از اون قسمت احساسی استفاده کنید. حالا من دوباره ازتون میخوام از اون قسمت احساسی استفاده کنید. میشه لطفا بخش فکر کردن مغز رو کنار بزارید، و ازتون میخوام چیزی رو حس کنید. به اون نگاه کنید. چه چیزی درباره اون حس میکنید؟ آیا زیباست؟ آیا مهیجه؟ من دارم چهره های شما رو با دقت نگاه میکنم. چند تا آقای محترم هستند که نسبتا حوصله شون سر رفته و چند تا خانم محترم که مشغول نگاه کردن هستند که دارن یه چیزایی ازش متوجه میشن. شاید معصومانه اس. حالا میخوام بهتون بگم این چیه. آماده اید؟ این آخرین اثر یه دختر کوچیک به نام هایدی یه، پنج ساله، این آخرین اثر یه دختر کوچیک به نام هایدی یه، پنج ساله، قبل از اینکه از سرطان ستون فقرات بمیره. آخرین کاریه که کرده، آخرین اثر فیزیکیشه. آخرین کاریه که کرده، آخرین اثر فیزیکیشه. به اون تصویر نگاه کنید. به معصومیت اش نگاه کنید. به زیبایی ای که درش هست نگاه کنید. آیا الان زیباست؟
Stop. Stop. How do you feel? Where are you feeling this? I'm feeling it here. I feel it here. And I'm watching your faces, because your faces are telling me something. The lady over there is actually crying, by the way. But what are you doing? I watch what people do. I watch faces. I watch reactions. Because I have to know how people react to things. And one of the most common faces on something faced with beauty, something stupefyingly delicious, is what I call the OMG. And by the way, there's no pleasure in that face. It's not a "this is wonderful!" The eyebrows are doing this, the eyes are defocused, and the mouth is hanging open. That's not the expression of joy. There's something else in that. There's something weird happening. So pleasure seems to be tempered by a whole series of different things coming in.
صبر کنید، صبر کنید، حس تون چیه؟ کجا حس اش میکنید؟ من دارم اینجا حس اش میکنم. اینجا حس اش میکنم. و من دارم چهره هاتون رو نگاه میکنم، چونکه چهره هاتون دارن یه چیزی به من میگن. راستی، اون خانم اونجا در حال گریه کردن هستن. ولی دارین چیکار میکنین؟ من به کارهایی که مردم میکنن نگاه میکنم. من به چهره ها نگاه میکنم. من به عکس العمل ها نگاه میکنم. چون من باید بدونم که مردم چه عکس العملی به مسائل نشون میدن. و یکی از شایع ترین چهره ها در مواجهه با زیبایی، مواجهه با یک دلپذیری گیج کننده، و یکی از شایع ترین چهره ها در مواجهه با زیبایی، مواجهه با یک دلپذیری گیج کننده، و یکی از شایع ترین چهره ها در مواجهه با زیبایی، مواجهه با یک دلپذیری گیج کننده، چهره ایه که من بهش میگم، 'اوه خدای من'. و راستی، هیچ اثری از لذت توی اون چهره دیده نمیشه. نشان نمیده که یه چهره عالیه ابروها اینطوری میشن، چشمها از حالت تمرکز خارج شدن، و دهن آویزونه. این قیافه ابراز لذت و سرور نداره. یه چیز دیگه ای توش هست. یه چیز عجیب داره اتفاق می افته. بنابراین به نظر میرسه که لذت، با کلی چیزای دیگه ای که درحال اتفاق افتادن هستند قاطی شده. بنابراین به نظر میرسه که لذت، با کلی چیزای دیگه ای که درحال اتفاق افتادن هستند قاطی شده.
Poignancy is a word I love as a designer. It means something triggering a big emotional response, often quite a sad emotional response, but it's part of what we do. It isn't just about nice. And this is the dilemma, this is the paradox, of beauty. Sensorily, we're taking in all sorts of things -- mixtures of things that are good, bad, exciting, frightening -- to come up with that sensorial exposure, that sensation of what's going on. Pathos appears obviously as part of what you just saw in that little girl's drawing. And also triumph, this sense of transcendence, this "I never knew that. Ah, this is something new." And that's packed in there as well. And as we assemble these tools, from a design point of view, I get terribly excited about it, because these are things, as we've already said, they're arriving at the brain, it would seem, before cognition, before we can manipulate them -- electrochemical party tricks.
تاثر کلمه ایه که به عنوان یه طراح خیلی دوستش دارم. معنیش یعنی چیزی که باعث یه واکنش احساسی بزرگ بشه، اغلب یه واکنش احساسی کاملا غمگین، ولی این جزو کاریه که ما میکنیم. فقط کار ما راجع به زیبایی نیست. و این دشواری و ضد و نقیض بودن زیباییه، ما از طریق حسگرهامون همه جور چیزها رو حس میکنیم -- ترکیبی از چیزهایی که خوب، بد، مهیج، ترسناک اند -- که باتوجه به چیزهایی که در معرضشون قرار گرفته ایم به حسی برسیم که مشخص میکنه دور و برمون چه خبره. که باتوجه به چیزهایی که در معرضشون قرار گرفته ایم به حسی برسیم که مشخص میکنه دور و برمون چه خبره. واضحه که حس ترحم بعنوان بخشی از چیزی که همین الان توی نقاشی اون دختربچه دیدید پدیدار میشه. واضحه که حس ترحم بعنوان بخشی از چیزی که همین الان توی نقاشی اون دختربچه دیدید پدیدار میشه. و همچنین لذت پیروزی، این حس برتری، اینکه میگید "اصلا نمیدونستمش. این یه چیز جدیده." اون حس هم اونجا هست. و وقتی که ما این ابزار رو از زاویه دید طراحی کنار هم میزاریم، من خیلی به وجد میام، و وقتی که ما این ابزار رو از زاویه دید طراحی کنار هم میزاریم، من خیلی به وجد میام، چون اینها چیزهایی هستند، که همونطور که قبلا گفتیم، به نظر میاد، اونها فبل از پروسس شدن توسط بخش شناختی به مغز میرسند، قبل از اینکه بتوانیم آنها را تغییر بدهیم -- به نظر میاد، اونها فبل از پروسس شدن توسط بخش شناختی به مغز میرسند، قبل از اینکه بتوانیم آنها را تغییر بدهیم -- فوت و فن های بخش الکتروشیمیایی.
Now what I'm also interested in is: Is it possible to separate intrinsic and extrinsic beauty? By that, I mean intrinsically beautiful things, just something that's exquisitely beautiful, that's universally beautiful. Very hard to find. Maybe you've got some examples of it. Very hard to find something that, to everybody, is a very beautiful thing, without a certain amount of information packed in there before. So a lot of it tends to be extrinsic. It's mediated by information before the comprehension. Or the information's added on at the back, like that little girl's drawing that I showed you.
حالا علاوه بر این چیزی که بهش علاقه دارم اینه که: آیا ممکنه که بشه زیبایی ذاتی رو از زیبایی خارجی جدا کرد؟ آیا ممکنه که بشه زیبایی ذاتی رو از زیبایی خارجی جدا کرد؟ منظورم از چیزایی که بصورت ذاتی زیبا هستند، چیزیه که بطور نفیس ای زیباست، چیزی که بطور کلی زیباست. پیدا کردنش خیلی سخته. شاید شما چندتا نمونه ازش سراغ داشته باشید. خیلی سخته که بشه چیزی رو پیدا کرد، که برای همه یه چیز خیلی زیبا باشه، خیلی سخته که بشه چیزی رو پیدا کرد، که برای همه یه چیز خیلی زیبا باشه، بدون اینکه مقدار مشخصی از اطلاعات از قبل راجع بهش بدونیم. بنابراین خیلی از اونها گرایش به زیبایی خارجی دارند. اطلاعات راجع به اون چیز، قبل از درک اون پا به میان میگذارن. یا اطلاعاتی که بعد از دیدنشون بهشون اضافه میشه، مثل نقاشی اون دختربچه که بهتون نشون دادم.
Now when talking about beauty you can't get away from the fact that a lot experiments have been done in this way with faces and what have you. And one of the most tedious ones, I think, was saying that beauty was about symmetry. Well it obviously isn't. This is a more interesting one where half faces were shown to some people, and then to add them into a list of most beautiful to least beautiful and then exposing a full face. And they found that it was almost exact coincidence. So it wasn't about symmetry. In fact, this lady has a particularly asymmetrical face, of which both sides are beautiful. But they're both different.
حالا وقتی داریم راجع به زیبایی صحبت میکنیم نمیشه از این واقعیت فرار کرد که خیلی از آزمایش ها به این روش نمیشه از این واقعیت فرار کرد که خیلی از آزمایش ها به این روش روی صورت و یا قسمت های دیگه بدن انجام شده و من معتقدم یکی از کسل کنندترین اونها این بود که زیبائی در تقارن است و من معتقدم یکی از کسل کنندترین اونها این بود که زیبائی در تقارن است. خب مشخصه که اینطور نیست. این یکی خیلی جالبه که عکس هایی از نصف صورت به بعضی از آدما نشون داده شد، این یکی خیلی جالبه که عکس هایی از نصف صورت به بعضی از آدما نشون داده شد، و بعد ازشون خواسته شد که اونها رو از زیباترین تا معمولی در یک لیست بنویسن. و بعد ازشون خواسته شد که اونها رو از زیباترین تا معمولی در یک لیست بنویسن. و بعد به اونها صورت کامل رو نشون دادند. و متوجه شدند که تقریبا لیست ها با هم انطباق دارن. پس زیبایی در داشتن تناسب نبود. در واقع، این خانم صورت نامتقارن خاصی داره، که دوطرف صورتش زیبا هستند. ولی هر دوطرف صورتش با هم متفاوت هستن.
And as a designer, I can't help meddling with this, so I pulled it to bits and sort of did stuff like this, and tried to understand what the individual elements were, but feeling it as I go. Now I can feel a sensation of delight and beauty if I look at that eye. I'm not getting it off the eyebrow. And the earhole isn't doing it to me at all. So I don't know how much this is helping me, but it's helping to guide me to the places where the signals are coming off. And as I say, I'm not a neuroscientist, but to understand how I can start to assemble things that will very quickly bypass this thinking part and get me to the enjoyable precognitive elements.
و به عنوان یک طراح، نمیتونم در این مداخله نکنم، پس من اون رو به تکه های جداگانه تبدیل کردم و یه جورایی یه چیزی شبیه به این درست کردم، و سعی کردم بفهمم عناصر فردی کدومها بودند، ولی همینطور آنها رو در حین کار حس میکردم. و سعی کردم بفهمم عناصر فردی کدومها بودند، ولی همینطور آنها رو در حین کار حس میکردم. حالا من میتونم لذت و زیبایی رو وقتی دارم به اون چشم نگاه میکنم حس کنم. حالا من میتونم لذت و زیبایی رو وقتی دارم به اون چشم نگاه میکنم حس کنم. این حس رو وقتی دارم به ابرو نگاه میکنم ندارم. و حفره گوش هیچ حسی در من بوجود نمیاره. بنابراین نمیدونم چقدر داره کمکم میکنه، ولی داره کمکم میکنه به سمت قسمت هایی برم بنابراین نمیدونم چقدر داره کمکم میکنه، ولی داره کمکم میکنه به سمت قسمت هایی برم که سیگنال ها دارن از اون قسمت ها ارسال میشن. و همونطور که میگم، من متخصص مغز و اعصاب نیستم، ولی به من میفهمونه که چطور میتوانم چیزها را کنار هم گردآوری کنم که خیلی سریع ولی به من میفهمونه که چطور میتوانم چیزها را کنار هم گردآوری کنم که خیلی سریع این قسمت فکر کردن رو دور بزنه و من رو به جوهر و اساس لذتی ببره، که قبل از مرحله شناختی مغزه.
Anais Nin and the Talmud have told us time and time again that we see things not as they are, but as we are. So I'm going to shamelessly expose something to you, which is beautiful to me. And this is the F1 MV Agusta. Ahhhh. It is really -- I mean, I can't express to you how exquisite this object is. But I also know why it's exquisite to me, because it's a palimpsest of things. It's masses and masses of layers. This is just the bit that protrudes into our physical dimension. It's something much bigger. Layer after layer of legend, sport, details that resonate. I mean, if I just go through some of them now -- I know about laminar flow when it comes to air-piercing objects, and that does it consummately well, you can see it can. So that's getting me excited. And I feel that here.
آناسیس نین و تالمود بارها و بارها بهمون گفتن که ما چیزها رو نه بدانگونه که هستند، بلکه بصورتیکه هستیم، میبینیم. آناسیس نین و تالمود بارها و بارها بهمون گفتن که ما چیزها رو نه بدانگونه که هستند، بلکه بصورتیکه هستیم، میبینیم. بنابراین من میخوام یه چیزی رو بصورت بیشرمانه به شما نشون بدم، که برای من زیباست. و این یک موتورسیکلت مدل F1 MV Agusta ست آه. واقعا" برام مشگل که براتون توضیح بدم که این چقدر نفیسه واقعا" برام مشگل که براتون توضیح بدم که این چقدر نفیسه ولی خودم میدونم چرا برای من نفیسه، چون این مثل یه نسخه خطی لایه لایه، از لایه های مختلفی تشکیل شده. این توده هایی و توده هایی از لایه های مختلفه. جلوه خارجی اون تنها بخش کوچکیه که به بعد فیزیکی ما میرسه. اون در اصل چیز بزرگتریه. لایه روی لایه از افسانه، ورزش، و جزئیات ازش بیرون میاد. یعنی، اگر فقط به چندتاشون اشاره کنم -- من درباره جریان در ورقه های نازک در چیزهایی که در هوا حرکت میکنند اطلاعات دارم، و این قضیه، در اونجا بحد کمال به انجام رسیده، شما میبینید که اینطوره. پس اون من رو به هیجان میاره. و من اون رو اینجام حس میکنم.
This bit, the big secret of automotive design -- reflection management. It's not about the shapes, it's how the shapes reflect light. Now that thing, light flickers across it as you move, so it becomes a kinetic object, even though it's standing still -- managed by how brilliantly that's done on the reflection. This little relief on the footplate, by the way, to a rider means there's something going on underneath it -- in this case, a drive chain running at 300 miles and hour probably, taking the power from the engine. I'm getting terribly excited as my mind and my eyes flick across these things.
این قسمت، بزرگترین راز طراحی وسایل نقلیه -- مدیریت بازتاب نور. این مربوط به سر و شکل و اندام نیست، به این مربوطه که شکل ها چگونه بازتاب نور دارن. حالا، حین اینکه دارید از کنار این رد میشید، نور برق کوتاهی میزنه، بنابراین اون به یک شیء محرک تبدیل میشه، با وجود اینکه ثابته -- و این با کار هوشمندانه ای که روی بازتاب نور انجام شده مدیریت شده. راستی این جاپایی راحت کوچیک، برای راکب موتورسیکلت به معنی اینه که یه چیزایی داره اون زیر اتفاق میافته -- راستی این جاپایی راحت کوچیک، برای راکب موتورسیکلت به معنی اینه که یه چیزایی داره اون زیر اتفاق میافته -- اینجا، یک زنجیر چرخ که شاید با سرعت 300 مایل در ساعت در حال حرکته، که داره نیروی محرکه رو از موتور میگیره. وقتی ذهن ام و چشمانم به اینها میخوره، بی اندازه هیجان زده میشم. وقتی ذهن ام و چشمانم به اینها میخوره، بی اندازه هیجان زده میشم.
Titanium lacquer on this. I can't tell you how wonderful this is. That's how you stop the nuts coming off at high speed on the wheel. I'm really getting into this now. And of course, a racing bike doesn't have a prop stand, but this one, because it's a road bike, it all goes away and it folds into this little gap. So it disappears. And then I can't tell you how hard it is to do that radiator, which is curved. Why would you do that? Because I know we need to bring the wheel farther into the aerodynamics. So it's more expensive, but it's wonderful. And to cap it all, brand royalty -- Agusta, Count Agusta, from the great histories of this stuff.
پوشش تیتانیومی روی این. نمیتونم بهتون بگم که این چقدر شگفت انگیزه. اینطوریه که از باز شدن پیچ و مهره ها در سرعت بالا جلوگیری میشه. حالا واقعا دارم باهاش حال میکنم. و البته، یه موتورسیکلت مسابقه ای یه نشیمنگاه درست و حسابی نداره، ولی این یکی داره، چون این برای جاده ساخته شده، همه اش ادامه پیدا میکنه و در این شکاف کوچک بهم می پیچه. بنابراین ناپدید میشه. و من نمیتونم بهتون بگم که ساختن اون رادیاتور که بصورت منحنیه، چقدر سخته. چرا باید اینطوری ساختش؟ چون میدونم که ما باید فاصله چرخها رو بخاطر مسائل آیرودینامیک بیشتر کنیم. بنابراین گرون تر درمیاد، ولی محشره. و در کنار همه اینا، وفاداری به اسم تجاری -- آگوستا، کانت آگوستا، برگرفته از تاریخ عظیم این کالا.
The bit that you can't see is the genius that created this. Massimo Tamburini. They call him "The Plumber" in Italy, as well as "Maestro," because he actually is engineer and craftsman and sculptor at the same time. There's so little compromise on this, you can't see it.
چیزی که شما نمیتونید ببینید فرد باهوشیه که اینو ساخته. ماسیمو تامبورینی. توی ایتالیا بهش میگن "اون لوله کشه"، همینطور بهش "استاد،" هم میگن چون در آن واحد مهندس و صنعت گر و مجسمه سازه. چون در آن واحد مهندس و صنعت گر و مجسمه سازه. در ساختن این مصالحه کمی وجود داشته، شما نمیتونید ببینید.
But unfortunately, the likes of me and people that are like me have to deal with compromise all the time with beauty. We have to deal with it. So I have to work with a supply chain, and I've got to work with the technologies, and I've got to work with everything else all the time, and so compromises start to fit into it. And so look at her. I've had to make a bit of a compromise there. I've had to move that part across, but only a millimeter. No one's noticed, have they yet? Did you see what I did? I moved three things by a millimeter. Pretty? Yes. Beautiful? Maybe lesser. But then, of course, the consumer says that doesn't really matter. So that's okay, isn't it? Another millimeter? No one's going to notice those split lines and changes. It's that easy to lose beauty, because beauty's incredibly difficult to do. And only a few people can do it. And a focus group cannot do it. And a team rarely can do it. It takes a central cortex, if you like, to be able to orchestrate all those elements at the same time.
ولی متاسفانه، من و آدمهایی مثل من باید درباره مقوله زیبایی همه اش مصالحه کنیم. ولی متاسفانه، من و آدمهایی مثل من باید درباره مقوله زیبایی همه اش مصالحه کنیم. باید باهاش کنار بیایم. خب من باید با تامین کننده های زنجیره ای و با تکنولوژی همکاری کنم، و همواره باید با چیزهای دیگه هم کار کنم، و بنابراین مصالحه کردن وارد کار میشه. و حالا به این دخترخانم نگاه کنید. من باید یه ذره درباره اون مصالحه میکردم. باید اون قسمت رو به جلو میکشیدم، ولی فقط یک میلیمتر. کسی متوجه نشده، کسی متوجه شده؟ دیدید چیکار کردم؟ من سه قسمت رو به اندازه یک میلیمتر جابجا کردم. قشنگه؟ آره. زیباست؟ شاید کمتر. ولی بعد، البته، مصرف کننده میگه که اون اصلا مهم نیست. پس اون خوبه، نه؟ یه میلیمتر بیشتر؟ کسی متوجه اون ترک ها و تغییرات نخواهد شد. به همین راحتی میشه زیبایی رو از دست داد، چون زیبا کار کردن به اندازه غیرقابل باوری سخته. و افراد کمی هستند که میتونن اینکار رو بکنن. و یک گروه متمرکز نمیتونه انجامش بده. و یک تیم بندرت میتونه انجامش بده. اون به یک هسته و قشر مرکزی نیاز داره، اگر با من موافق باشید، برای هماهنگ کردن و موزون کردن اون عناصر در آن واحد.
This is a beautiful water bottle -- some of you know of it -- done by Ross Lovegrove, the designer. This is pretty close to intrinsic beauty. This one, as long as you know what water is like then you can experience this. It's lovely because it is an embodiment of something refreshing and delicious. I might like it more than you like it, because I know how bloody hard it is to do it. It's stupefyingly difficult to make something that refracts light like that, that comes out of the tool correctly, that goes down the line without falling over. Underneath this, like the story of the swan, is a million things very difficult to do. So all hail to that. It's a fantastic example, a simple object. And the one I showed you before was, of course, a massively complex one. And they're working in beauty in slightly different ways because of it.
این یک بطری آب زیباست -- بعضی از شماها قبلا دیدیدش -- که توسط راس لاوگرو، طراحش، ساخته شده. این یکی خیلی به زیبایی ذاتی نزدیکه، تا وقتی که میدونید آب چطوریه بعد شما میتونید تجربه اش کنید. تا وقتی که میدونید آب چطوریه بعد شما میتونید تجربه اش کنید. این دوست داشتنیه چون یه تجسمیه از چیزی تازه و خوشمزه. این دوست داشتنیه چون یه تجسمیه از چیزی تازه و خوشمزه. من ممکنه بیشتر از شما دوستش داشته باشم، چون من میدونم ساختنش چقدر سخته. چون ساختن چیزی که اینطوری بتونه نور رو منعکس کنه بصورت گیج کننده ای سخته، چون ساختن چیزی که اینطوری بتونه نور رو منعکس کنه بصورت گیج کننده ای سخته، که از ابزار بصورت درست بیرون بیاد و بدون اینکه بیافته به پایین بره. که از ابزار بصورت درست بیرون بیاد و بدون اینکه بیافته به پایین بره. پشت این، مثل داستان اون قو، میلیون چیز هست که به سختی میشه انجام داد. پشت این، مثل داستان اون قو، میلیون چیز هست که به سختی میشه انجام داد. بنابراین درود بر آن. این یک نمونه خارق العاده است، یک شیء ساده. و اونی که قبلا بهتون نشون دارم، البته، یه نمونه پیچیده بود. و بخاطر همین کارکرد تقریبا متفاوتی در زیبایی دارند. و بخاطر همین کارکرد تقریبا متفاوتی در زیبایی دارند.
You all, I guess, like me, enjoy watching a ballet dancer dance. And part of the joy of it is, you know the difficulty. You also may be taking into account the fact that it's incredibly painful. Anybody seen a ballet dancer's toes when they come out of the points? While she's doing these graceful arabesques and plies and what have you, something horrible's going on down here. The comprehension of it leads us to a greater and heightened sense of the beauty of what's actually going on.
همه شما، فکر می کنم، مثل من، از دیدن یک رقص یک رقاص باله لذت ببرید. همه شما، فکر می کنم، مثل من، از دیدن یک رقص یک رقصنده باله لذت ببرید. و میدونید، قسمتی از لذتش، بخاطر دشواری اونه. و ممکنه به این نکته هم توجه کنید که اون بصورت باورنکردنی ای دردناکه. کسی پنجه های رقصنده های باله رو وقتی که از کفش بیرون میان رو دیده؟ کسی شست های پاهای رقصنده های باله رو وقتی که از کفش بیرون میان رو دیده؟ در حین اینکه داره اون حرکات باشکوه رو براتون انجام میده، یه اتفاق دردناکی داره در قسمت پنجه هاش میافته. دونستن این موضوع باعث بالارفتن درک ما از زیبایی و از اون چیزی که در حال اجرا شدنه میشه. دونستن این موضوع باعث بالارفتن درک ما از زیبایی و از اون چیزی که در حال اجرا شدنه میشه. دونستن این موضوع باعث بالارفتن درک ما از زیبایی و از اون چیزی که در حال اجرا شدنه میشه.
Now I'm using microseconds wrongly here, so please ignore me. But what I have to do now, feeling again, what I've got to do is to be able to supply enough of these enzymes, of these triggers into something early on in the process, that you pick it up, not through your thinking, but through your feeling. So we're going to have a little experiment. Right, are you ready? I'm going to show you something for a very, very brief moment. Are you ready? Okay. Did you think that was a bicycle when I showed it to you at the first flash? It's not. Tell me something, did you think it was quick when you first saw it? Yes you did. Did you think it was modern? Yes you did. That blip, that information, shot into you before that. And because your brain starter motor began there, now it's got to deal with it. And the great thing is, this motorcycle has been styled this way specifically to engender a sense that it's green technology and it's good for you and it's light and it's all part of the future.
دارم از میکروثانیه ها به اشتباه استفاده میکنم، پس لطفا ندیده بگیرید. دارم از میکروثانیه ها به اشتباه استفاده میکنم، پس لطفا ندیده بگیرید. ولی کاری که الان باید بکنم، اینه که دوباره حس کنم، کاری که باید بکنم اینه که بتونم به اندازه کافی از این آنزیم ها تامین کنم، از این تحریک کننده ها در یه چیز زودهنگام در این فرآیند، که شما نه از طریق فکر کردن بلکه از طریق حس کردن، متوجه اون بشید. که شما نه از طریق فکر کردن بلکه از طریق حس کردن، متوجه اون بشید. حالا ما یه آزمایش کوچک میکنیم. خب، آماده اید؟ میخوام برای مدت خیلی خیلی کوتاهی یه چیزی بهتون نشون بدم. آماده اید؟ خب. آیا شما فکر میکنید که اون یه دوچرخه بود وقتی که برای اولین بار بهتون نشونش دادم؟ نه، یه دوچرخه نیست. یه چیزی بهم بگید، آیا وقتی برای اولین بار دیدیدش، فکر کردید وسیله سریعیه؟ بله شما این فکر رو کردید. آیا فکر کردید که مدرنه؟ بله شما این فکر رو کردید. اون تصویر لحظه ای، اون اطلاعات، قبل از اون به سمت شما اومد. و چون موتور استارتر مغز شما اونجا شروع بکار کرد، حالا باید باهاش درگیر بشه و کنار بیاد. و مهمترین مساله اینه که، این موتورسیکلت به این صورت طراحی شده مخصوصا به صورتی که حسی رو بوجود بیاره که برپایه تکنولوژی سبزه و برای شما مفیده و سبکه و قسمتی از آینده اس.
So is that wrong? Well in this case it isn't, because it's a very, very ecologically-sound piece of technology. But you're a slave of that first flash. We are slaves to the first few fractions of a second -- and that's where much of my work has to win or lose, on a shelf in a shop. It wins or loses at that point. You may see 50, 100, 200 things on a shelf as you walk down it, but I have to work within that domain, to ensure that it gets you there first.
حالا آیا اون اشتباهه؟ خب در این مورد اشتباه نیست، چون اون یک وسیله تکنولوژیکی است که خیلی با محیط سازگار است. ولی شما اسیر اون لحظه اول هستید. ما اسیر اولین کسرهای ثانیه هستیم -- و اون دقیقا جاییه که کارهای من روی قفسه های فروشگاه برنده یا بازنده میشن. ما اسیر اولین کسرهای ثانیه هستیم -- و اون دقیقا جاییه که کارهای من روی قفسه های فروشگاه برنده یا بازنده میشن. ما اسیر اولین کسرهای ثانیه هستیم -- و اون دقیقا جاییه که کارهای من روی قفسه های فروشگاه برنده یا بازنده میشن. ما اسیر اولین کسرهای ثانیه هستیم -- و اون دقیقا جاییه که کارهای من روی قفسه های فروشگاه برنده یا بازنده میشن. در اون مرحله برنده یا بازنده میشه. شما ممکنه درحال قدم زدن 50، 100، 200 جنس روی قفسه ببینید، شما ممکنه درحال قدم زدن 50، 100، 200 جنس روی قفسه ببینید، ولی من باید در اون حوزه کار کنم، که مطمئن بشم بعنوان اولین انتخاب شما بشه.
And finally, the layer that I love, of knowledge. Some of you, I'm sure, will be familiar with this. What's incredible about this, and the way I love to come back to it, is this is taking something that you hate or bores you, folding clothes, and if you can actually do this -- who can actually do this? Anybody try to do this? Yeah? It's fantastic, isn't it? Look at that. Do you want to see it again? No time. It says I have two minutes left, so we can't do this. But just go to the Web, YouTube, pull it down, "folding T-shirt." That's how underpaid younger-aged people have to fold your T-shirt. You didn't maybe know it. But how do you feel about it? It feels fantastic when you do it, you look forward to doing it, and when you tell somebody else about it -- like you probably have -- you look really smart. The knowledge bubble that sits around the outside, the stuff that costs nothing, because that knowledge is free -- bundle that together and where do we come out?
و در آخر، قشری که من خیلی دوستش دارم، لایه دانش. مطمئنم، بعضی از شماها، با این آشنا خواهید شد. باورنکردنی اینه که، و من هم خیلی دوست دارم بهش برگردم، اینه که این چیزیه که شما ازش متنفرید و حوصله تون رو سر میبره، تا کردن لباسها، و اگر شما میتونید واقعا انجامش بدید -- چه کسی میتونه واقعا انجامش بده؟ کسی امتحان کرده اینکارو بکنه؟ آره؟ این خارق العاده است، اینطور نیست؟ ببینیدش، میخواید یه بار دیگه ببینیدش؟ وقت نداریم. تایمر میگه دو دقیقه وقت داریم، بنابراین نمیتونیم دوباره ببینیمش. ولی کافیه برید به سایت یوتوب و "folding T-shirt" رو جستجو کنید. ولی کافیه برید به سایت یوتوب و "folding T-shirt" رو جستجو کنید. جوون هایی که حقوق کمی میگیرن، باید اینطوری تی شرت های شما رو تا کنند. شاید شما اینو نمیدونستید. ولی شما چه حسی راجع بهش دارید؟ انجام دادنش خیلی حس باحالی به آدم میده، همش دلش میخواد تکرارش کنه، و وقتی درباره اش به دیگران صحبت میشه -- انگار قبلا صحبت کرده اید -- آدم خیلی باهوش به نظر میرسه. حباب دانشی که خودش رو بروز میده، چیزهایی که خرجی بر نمیدارن، چون اون دانش، مجانیه -- اون رو به اون صورت ببندید و به کجا میرسیم؟
Form follows function? Only sometimes. Only sometimes. Form is function. Form is function. It informs, it tells us, it supplies us answers before we've even thought about it. And so I've stopped using words like "form," and I've stopped using words like "function" as a designer. What I try to pursue now is the emotional functionality of things. Because if I can get that right, I can make them wonderful, and I can make them repeatedly wonderful. And you know what those products and services are, because you own some of them. They're the things that you'd snatch if the house was on fire. Forming the emotional bond between this thing and you is an electrochemical party trick that happens before you even think about it.
فرم از عملکرد تبعیت میکنه؟ فقط یه وقتهایی. فقط یه وقتهایی. فرم خود عملکرده. فرم خود عملکرده. اون به ما اطلاعات میده، ما رو خبر میکنه، اون حتی قبل از اینکه به جواب ها فکر کرده باشیم، ما رو به جواب میرسونه. بنابراین من به عنوان یک طراح دیگه از کلمه هایی مثل "فرم" و "عملکرد" استفاده نمیکنم. بنابراین من به عنوان یک طراح دیگه از کلمه هایی مثل "فرم" و "عملکرد" استفاده نمیکنم. چیزی که الان به دنبالش هستم، کارکرد احساسی چیزهاست. چیزی که الان به دنبالش هستم، کارکرد احساسی چیزهاست. چون اگه من بتونم اون رو درست انجام بدم، میتونم اونها رو بصورت شگفت آوری درست کنم، و میتونم اونها رو بصورت پی در پی شگفت آور کنم. و شما میدونید اونها کدوم محصولات و خدمات هستند، چون شما صاحب بعضی از اونها هستین. اونها چیزایی هستند که اگر خونه آتش بگیره - برای نجاتشون - اونها رو می قاپید. شکل دادن رابطه احساسی بین این چیزها و شما شکل دادن رابطه احساسی بین این چیزها و شما فوت و فن الکتروشیمیایی ایه که حتی قبل از اینکه فکرش رو بکنید اتفاق میافته.
Thank you very much.
خیلی از شما متشکرم.
(Applause)
(تشویق حاضرین)