I grew up on a steady diet of science fiction. In high school, I took a bus to school an hour each way every day. And I was always absorbed in a book, science fiction book, which took my mind to other worlds, and satisfied, in a narrative form, this insatiable sense of curiosity that I had.
من با یک رژیم دائمی از داستان های علمی-تخیلی بزرگ شدم. وقتی دبیرستان بودم، روزی یک ساعت از خانه به مدرسه و بر عکس در اتوبوس بودم. و همیشه در یک کتاب غرق بودم، یک کتاب علمی-تخیلی، که ذهن من را به دنیاهای دیگری می برد، و با توصیف هایش این کنجکاوی تمام نشدنی مرا آرام می کرد.
And you know, that curiosity also manifested itself in the fact that whenever I wasn't in school I was out in the woods, hiking and taking "samples" -- frogs and snakes and bugs and pond water -- and bringing it back, looking at it under the microscope. You know, I was a real science geek. But it was all about trying to understand the world, understand the limits of possibility.
و می دانید آن کنجکاوی این طور هم خود را نشان می داد که در واقع هر وقت مدرسه نبودم بیرون در جنگل بودم، قدم می زدم و "نمونه" جمع می کردم، از غورباقه ها و مارها و حشره ها و آب دریاچه، و آن ها را با خودم می آوردم و زیر میکروسکوپ به آن ها نگاه می کردم. می بینید، من یک خوره ی علم واقعی بودم. ولی همه ی این ها تلاش برای شناخت دنیا بود، برای شناخت مرزهای ممکن ها.
And my love of science fiction actually seemed mirrored in the world around me, because what was happening, this was in the late '60s, we were going to the moon, we were exploring the deep oceans. Jacques Cousteau was coming into our living rooms with his amazing specials that showed us animals and places and a wondrous world that we could never really have previously imagined. So, that seemed to resonate with the whole science fiction part of it.
و در واقع، به نظر می رسید که عشق من به داستان های علمی-تخیلی در دنیای اطراف من منعکس می شد، به خاطر اتفاقاتی که می افتاد در اواخر دهه ی 60 ، ما داشتیم به ماه سفر می کردیم، ما اعماق اقیانوس ها را جستجو می کردیم، جاکوب کوستو با برنامه های استثنایی و خارق العاده اش به خانه های ما می آمد که به ما حیوانات و جاهای دیدنی و دنیایی شگفت انگیز را نشان می داد، دنیایی که پیش از آن اصلا قادر به تصورش نبودیم. و تمام قسمت های علمی-تخیلی اش طنین انداز می شد.
And I was an artist. I could draw. I could paint. And I found that because there weren't video games and this saturation of CG movies and all of this imagery in the media landscape, I had to create these images in my head. You know, we all did, as kids having to read a book, and through the author's description, put something on the movie screen in our heads. And so, my response to this was to paint, to draw alien creatures, alien worlds, robots, spaceships, all that stuff. I was endlessly getting busted in math class doodling behind the textbook. That was -- the creativity had to find its outlet somehow.
و من یک هنرمند بودم. می توانستم طراحی کنم. می توانستم نقاشی کنم. و فهمیدم چون بازی های ویدیویی و این همه فیلم های گرافیک کامپیوتری و تصویرسازی در دنیای رسانه ها وجود نداشت، مجبور بودم این تصاویر را در ذهنم ایجاد کنم. شما می دانید، همه ی ما وقتی بچه بودیم باید کتابی را می خواندیم و از روی توضیحات نویسنده روی صفحه ی سینما در ذهنمان تصویری می کشیدیم. و به این ترتیب، پاسخ من به این، نقاشی کشیدن و رنگ کردن موجودات بیگانه، دنیاهای بیگانه، روبات ها، کشتی های فضایی و این جور چیزها بود. من بارها سر کلاس ریاضی، در حال نقاشی کشیدن پشت کتابم گیر افتادم. این خلاقیت باید یک طوری راه بروزش را پیدا می کرد.
And an interesting thing happened: The Jacques Cousteau shows actually got me very excited about the fact that there was an alien world right here on Earth. I might not really go to an alien world on a spaceship someday -- that seemed pretty darn unlikely. But that was a world I could really go to, right here on Earth, that was as rich and exotic as anything that I had imagined from reading these books.
و یک اتفاق جالب افتاد، برنامه های تلویزیونی جاکوب کوستو مرا در مورد این واقعیت که یک دنیای خارجی درست اینجا روی کره ی زمین قرار دارد بسیار هیجانزده کرد. شاید من هیچ وقت به یک دنیای بیگانه با یک کشتی فضایی نروم. این لامصب خیلی نشدنی بود. ولی دنیایی وجود داشت که من واقعا می توانستم به آن سفر کنم، درست همین جا روی زمین، درست به همان اندازه غنی و مرموز که من با خواندن این کتاب ها تصور کرده بودم.
So, I decided I was going to become a scuba diver at the age of 15. And the only problem with that was that I lived in a little village in Canada, 600 miles from the nearest ocean. But I didn't let that daunt me. I pestered my father until he finally found a scuba class in Buffalo, New York, right across the border from where we live. And I actually got certified in a pool at a YMCA in the dead of winter in Buffalo, New York. And I didn't see the ocean, a real ocean, for another two years, until we moved to California.
برای همین، در 15 سالگی تصمیم گرفتم که غواص شوم. و تنها مشکلی که وجود داشت این بود که من در یک روستای کوچک در کانادا زندگی می کردم، 1000 کیلومتر دورتر از نزدیکترین اقیانوس. ولی اجازه ندادم که این مساله جلوی من را بگیرد. اینقدر به پدرم غر زدم تا آخر یک کلاس غواصی در بوفالو در ایالت نیویورک پیدا کرد، درست در آن طرف مرزی که ما زندگی می کردیم. و در واقع من در سرمای کشنده ی زمستان در یک استخر انجمن وای.ام.سی.ا در شهر بوفالو ایالت نیویورک گواهی غواصی گرفتم. و تا 2 سال بعد از آن هم اقیانوس را،. یک اقیانوس واقعی را، ندیدم، تا اینکه ما رفتیم کالیفرنیا.
Since then, in the intervening 40 years, I've spent about 3,000 hours underwater, and 500 hours of that was in submersibles. And I've learned that that deep-ocean environment, and even the shallow oceans, are so rich with amazing life that really is beyond our imagination. Nature's imagination is so boundless compared to our own meager human imagination. I still, to this day, stand in absolute awe of what I see when I make these dives. And my love affair with the ocean is ongoing, and just as strong as it ever was.
از آن وقت، در طول این 40 سال، حدود 3000 ساعت را زیر آب گذرانده ام. که حدود 500 ساعت آن در زیر دریایی های کوچک تحقیقاتی بوده است. و من یاد گرفته ام که اعماق اقیانوس و حتی قسمت های کم عمق اقیانوس سرشار از زندگی شگفت آوری است که که واقعا از حد تصور ما بالاتر است. ابتکار طبیعت در مقایسه با تصور انسانی ناچیز ما، بی نهایت است. من هنوز هم تا به امروز از چیزهایی که در حین این غواصی ها می بینم در تحیرم. و عشقبازی من با اقیانوس همچنان ادامه دارد، به همان شدتی که همیشه بوده.
But when I chose a career as an adult, it was filmmaking. And that seemed to be the best way to reconcile this urge I had to tell stories with my urges to create images. And I was, as a kid, constantly drawing comic books, and so on. So, filmmaking was the way to put pictures and stories together, and that made sense. And of course the stories that I chose to tell were science fiction stories: "Terminator," "Aliens" and "The Abyss." And with "The Abyss," I was putting together my love of underwater and diving with filmmaking. So, you know, merging the two passions.
ولی، وقتی به عنوان یک آدم بالغ، نوبت شغل انتخاب کردن بود، من فیلم سازی را انتخاب کردم. و به نظر می رسید این بهترین کاری بود که با آرزوی من برای داستان گفتن و خلق تصاویر جور در می آمد. و من زمانی که بچه بودم دائما در حال نقاشی کتابهای کارتونی بودم. فیلم سازی راهی بود برای کنار هم گذاشتن تصاویر و داستان ها. و این با هم جور در می آمد. و البته داستان هایی که برای تعریف کردن انتخاب می کردم علمی-تخیلی بودند: "نابودگر"، "بیگانه ها" و "ورطه". و در فیلم "ورطه" عشقم به زیر دریا و غواصی را با فیلم سازی در کنار هم قرار دادم. می دانید، کنار هم قرار دادن دو تا چیزی که خیلی دوستشان دارید.
Something interesting came out of "The Abyss," which was that to solve a specific narrative problem on that film, which was to create this kind of liquid water creature, we actually embraced computer generated animation, CG. And this resulted in the first soft-surface character, CG animation that was ever in a movie. And even though the film didn't make any money -- barely broke even, I should say -- I witnessed something amazing, which is that the audience, the global audience, was mesmerized by this apparent magic.
از "ورطه" یک چیز جالب در آمد، که در اصل برای حل یک مشکل توصیفی در این فیلم به وجود آمده بود، که این مشکل خلق یک جور موجود از آب مایع بود، در واقع ما انیمیشن کامپیوتری را در آغوش کشیدیم. که این منجر شد به خلق اولین کاراکتر مایع گونه ی انیمیشن کامپیوتری که تا به حال در یک فیلم سینمایی وجود داشته. و با وجود اینکه فیلم هیچ پولی در نیاورد، حتی کمی هم ضرر داد، باید بگم که، من شاهد چیز شگفت انگیزی بودم، اینکه تماشاگر، تماشاگر عام، از این جادوی واضح هیپنوتیزم شده بود.
You know, it's Arthur Clarke's law that any sufficiently advanced technology is indistinguishable from magic. They were seeing something magical. And so that got me very excited. And I thought, "Wow, this is something that needs to be embraced into the cinematic art." So, with "Terminator 2," which was my next film, we took that much farther. Working with ILM, we created the liquid metal dude in that film. The success hung in the balance on whether that effect would work. And it did, and we created magic again, and we had the same result with an audience -- although we did make a little more money on that one.
همان طور که می دانید، این قانون آرتور کلارک است که هر تکنولوژی که به اندازه ی کافی پیشرفته باشد از جادو قابل تشخیص نیست. آنها داشتند یک چیز جادویی می دیدند. و این مرا خیلی هبجانزده کرد. و با خودم فکر کردم، "این چیزی است که باید وارد هنر سینمایی شود." برای همین، در "نابودگر 2" که فیلم بعدی من بود، آن را خیلی جلوتر بردیم. ما با همکاری شرکت آی.ال.ام، در این فیلم مرد فلز مایع را ساختیم. موفقیت این فیلم در گرو این بود که آن افکت سینمایی کار کند یا نه. و جواب داد. ما دوباره جادو کردیم. و ما دوباره همان نتیجه را در مورد تماشاگرها داشتیم. اگرچه این بار یک کم هم پول در آوردیم.
So, drawing a line through those two dots of experience came to, "This is going to be a whole new world," this was a whole new world of creativity for film artists. So, I started a company with Stan Winston, my good friend Stan Winston, who is the premier make-up and creature designer at that time, and it was called Digital Domain. And the concept of the company was that we would leapfrog past the analog processes of optical printers and so on, and we would go right to digital production. And we actually did that and it gave us a competitive advantage for a while.
پس، با کشیدن یک خط بین این دو نقطه ی تجربه، رسیدیم به اینکه، این قرار است یک دنیای کاملا جدید باشد، دنیای تازه ی سرشار از خلاقیت برای هنرمندان سینما. برای همین، همراه با استان وینستون یک شرکت تأسیس کردم، دوست خوبم، استان وینستون، که طراح برجسته ی موجودات و گریم آنها در آن زمان بود، و اسم شرکت را گذاشتیم قلمرو دیجیتال. و فکر اصلی شرکت این بود که فرآیندهای آنالوگ پرینترهای نوری و این جور دستگاهها را پشت سر بگذاریم، و مستقیم برویم سراغ تولید دیجیتال. و ما واقعا این کار را کردیم و برای یک مدتی هم به ما مزیت رقابتی داد.
But we found ourselves lagging in the mid '90s in the creature and character design stuff that we had actually founded the company to do. So, I wrote this piece called "Avatar," which was meant to absolutely push the envelope of visual effects, of CG effects, beyond, with realistic human emotive characters generated in CG, and the main characters would all be in CG, and the world would be in CG. And the envelope pushed back, and I was told by the folks at my company that we weren't going to be able to do this for a while.
ولی متوجه شدیم که ما در اواسط دهه ی 90 داریم عقب می مانیم در طراحی و ایجاد کاراکتر و موجودات، که شرکت را در واقع برای همین تأسیس کرده بودیم این طور شد که من این قطعه به اسم "آواتار" را نوشتم، که قرار بود مرزهای جلوه های ویژه و گرافیک کامپیوتری را فراتر ببرد، با استفاده از کاراکترهای واقعی انسانی که احساسات دارند و با گرافیک کامپیوتری ساخته شده اند و قرار بود همه ی کاراکترهای اصلی با گرافیک کامپیوتری طراحی شوند و دنیا نیز با گرافیک کامپیوتری ساخته شود و ما مرزها را به عقب هل دادیم. و اعضای شرکت به من گفتند که تا مدت ها نمی توانیم این کار را انجام دهیم.
So, I shelved it, and I made this other movie about a big ship that sinks. (Laughter) You know, I went and pitched it to the studio as "'Romeo and Juliet' on a ship: "It's going to be this epic romance, passionate film." Secretly, what I wanted to do was I wanted to dive to the real wreck of "Titanic." And that's why I made the movie. (Applause) And that's the truth. Now, the studio didn't know that. But I convinced them. I said, "We're going to dive to the wreck. We're going to film it for real. We'll be using it in the opening of the film. It will be really important. It will be a great marketing hook." And I talked them into funding an expedition. (Laughter)
من هم آن را گذاشتم برای بعد، و این یکی فیلم را درباره ی یک کشتی بزرگ که غرق می شود، ساختم. (خنده ی حاضران) می دانید، من رفتم و آن را با عنوان "رومئو و ژولیت روی یک کشتی" به استودیو آوردم. این یک فیلم حماسی عاشقانه ی احساسی خواهد بود. پنهانی، کاری که من می خواستم بکنم این بود که در لاشه ی واقعی کشتی "تایتانیک" غواصی کنم. و برای همین هم این فیلم را ساختم. (تشویق حاضران) و این واقعیت است. ولی خوب، استودیو که این را نمی دانست. ولی من آن ها را متقاعد کردم. گفتم، "ما می خواهیم در لاشه ی کشتی غواصی کنیم. می خواهیم واقعا از آن فیلم بگیریم. و از آن برای افتتاح فیلم استفاده می کنیم. واقعا مهم است. این یک تله ی بازاریابی فوق العاده خواهد بود. و آن ها را راضی کردم تا هزینه های یک سفر اکتشافی را قبول کنند. (خنده ی حاضران)
Sounds crazy. But this goes back to that theme about your imagination creating a reality. Because we actually created a reality where six months later, I find myself in a Russian submersible two and a half miles down in the north Atlantic, looking at the real Titanic through a view port. Not a movie, not HD -- for real. (Applause)
احمقانه به نظر می آید. اما این برمیگردد به آن موضوع درباره ی اینکه تخیل شما واقعیت را خلق می کند. چون در واقع ما واقعیتی را به وجود آوردیم که 6 ماه بعد من خودم را در یک زیردریایی کوچک روسی دیدم چهار کیلومتر زیر آتلانتیک شمالی، در حالی که داشتم از یک دریچه، تایتانیک واقعی را تماشا می کردم، نه یک فیلم، نه اچ.دی، بلکه واقعی. (تشویق حاضران)
Now, that blew my mind. And it took a lot of preparation, we had to build cameras and lights and all kinds of things. But, it struck me how much this dive, these deep dives, was like a space mission. You know, where it was highly technical, and it required enormous planning. You get in this capsule, you go down to this dark hostile environment where there is no hope of rescue if you can't get back by yourself. And I thought like, "Wow. I'm like, living in a science fiction movie. This is really cool."
آن باعث شد مخ من سوت بکشد. و زمان زیادی صرف آماده سازی شد، باید دوربین ها نورپردازی ها و همه ی این جور چیزها را می ساختیم. ولی به ذهن من خطور کرد که چقدر این غواصی، این غواصی های عمیق شبیه یک مأموریت فضایی بودند. می دانید، جایی که به شدت تکنیکی بود، و به مقدار زیادی برنامه ریزی نیاز داشت. سوار این کپسول می شوی، در این محیط تاریک متخاصم پایین می روی جایی که اگر خودت نتوانی باز گردی هیچ امیدی به نجات نیست. و فکر کردم که، "وای، انگار که دارم در یک فیلم علمی-تخیلی زندگی می کنم. خیلی باحال است."
And so, I really got bitten by the bug of deep-ocean exploration. Of course, the curiosity, the science component of it -- it was everything. It was adventure, it was curiosity, it was imagination. And it was an experience that Hollywood couldn't give me. Because, you know, I could imagine a creature and we could create a visual effect for it. But I couldn't imagine what I was seeing out that window. As we did some of our subsequent expeditions, I was seeing creatures at hydrothermal vents and sometimes things that I had never seen before, sometimes things that no one had seen before, that actually were not described by science at the time that we saw them and imaged them.
و به این ترتیب، من واقعا دچار تب اکتشاف اعماق اقیانوس شدم. البته، کنجکاوی، قسمت علمی آن. این همه چیز بود. ماجراجویی بود، کنجکاوی بود. تخیل بود. و تجربه ای بود که هالیوود نمی توانست در اختیارم قرار دهد. چون که، می دانید، من می توانستم یک موجود را تصور کنم، و ما می توانستیم برای آن جلوه های ویژه خلق کنیم. ولی من نمی توانستم چیزی که پشت آن پنجره می دیدم را باور کنم. همان طور که ما چند سفر اکتشافی دیگر هم رفتیم من موجوداتی را که در منافذ آبهای گرم بودند می دیدم و گاهی چیزهایی که قبل از آن هرگز ندیده بودم، گاهی چیزهایی که پیش از آن هیچ کس ندیده بود، چیزهایی که در زمانی که ما آنها را می دیدیم و به تصویر می کشیدیم با علم توصیف نشده بودند.
So, I was completely smitten by this, and had to do more. And so, I actually made a kind of curious decision. After the success of "Titanic," I said, "OK, I'm going to park my day job as a Hollywood movie maker, and I'm going to go be a full-time explorer for a while." And so, we started planning these expeditions. And we wound up going to the Bismark, and exploring it with robotic vehicles. We went back to the Titanic wreck. We took little bots that we had created that spooled a fiber optic. And the idea was to go in and do an interior survey of that ship, which had never been done. Nobody had ever looked inside the wreck. They didn't have the means to do it, so we created technology to do it.
من کاملا مسحورش شده بودم، و باید ادامه می دادم. و این طوری بود که یک تصمیم عجیب گرفتم. بعد از موفقیت "تایتانیک"، گفتم، "باشه، من می خواهم کار روزانه ام به عنوان یک فیلمساز هالیوودی را کنار بگذارم، و می خواهم برای مدتی یک کاوشگر تمام وقت باشم." و به این ترتیب، شروع کردیم به برنامه ریزی این سفرهای اکتشافی. و از بیسمارک و جستجوی آن با روبات ها سر در آوردیم. ما برگشتیم به لاشه ی تایتانیک. یک سری دستگاه های کامپیوتری کوچک که ساخته بودیم را آوردیم که به یک فیبر نوری وصل می شد. و ایده این بود که برویم داخل و نقشه ی داخلی کشتی را برداریم، کاری که قبلا انجام نشده بود. کسی تا حالا داخل کشتی را نگاه نکرده بود. آنها ابزار این کار را نداشتند، پس ما تکنولوژی این کار را به وجود آوردیم.
So, you know, here I am now, on the deck of Titanic, sitting in a submersible, and looking out at planks that look much like this, where I knew that the band had played. And I'm flying a little robotic vehicle through the corridor of the ship. When I say, "I'm operating it," but my mind is in the vehicle. I felt like I was physically present inside the shipwreck of Titanic. And it was the most surreal kind of deja vu experience I've ever had, because I would know before I turned a corner what was going to be there before the lights of the vehicle actually revealed it, because I had walked the set for months when we were making the movie. And the set was based as an exact replica on the blueprints of the ship.
خوب، من الآن اینجا هستم، روی عرشه ی تایتانیک، در یک زیردریایی تحقیقاتی نشسته ام، و به تخته های چوبی نگاه می کنم که خیلی شبیه به این به نظر می رسند، جایی که می دانستم زمانی گروه موسیقی می نواخته است. و دارم یک روبات کوچک را در میان راهروهای کشتی هدایت می کنم. می گویم روبات را می رانم، ولی در واقع ذهنم داخل روبات است. احساس می کردم که به طور فیزیکی داخل لاشه ی کشتی تایتانیک حضور دارم. و این فراواقعی ترین شکل دجا وو بود که تا حالا تجربه کرده بودم، چون قبل از این که در گوشه ی بعدی بپیچم و چراغ های دستگاه آنجا را روشن کند، می دانستم که آنجا چگونه خواهد بود، چون زمانی که فیلم را می ساختیم، ماه ها روی صحنه قدم زده بودم. و صحنه بر اساس کپی دقیق نقشه های کشتی بود.
So, it was this absolutely remarkable experience. And it really made me realize that the telepresence experience -- that you actually can have these robotic avatars, then your consciousness is injected into the vehicle, into this other form of existence. It was really, really quite profound. And it may be a little bit of a glimpse as to what might be happening some decades out as we start to have cyborg bodies for exploration or for other means in many sort of post-human futures that I can imagine, as a science fiction fan.
این تجربه کاملا قابل توجه بود. و واقعا باعث شد بفهمم که تجربه ی حضور از راه دور اینکه در واقع می توانید این روبات های آواتار را داشته باشید، بعد هوشیاری شما به این ماشین تزریق می شود، به این شکل دیگری از حیات. این واقعا واقعا ژرف بود. و شاید یک نگاه سريع به چیزی که ممکن است چند دهه ی دیگر اتفاق بیفتد وقتی که شروع می کنیم به استفاده از شکل های نیمه انسان نیمه ماشین برای اکتشاف یا کارهای دیگر در خیلی حالت های فرا انسانی آینده که من می توانم به عنوان یک طرفدار مفاهیم علمی-تخیلی تصور کنم.
So, having done these expeditions, and really beginning to appreciate what was down there, such as at the deep ocean vents where we had these amazing, amazing animals -- they're basically aliens right here on Earth. They live in an environment of chemosynthesis. They don't survive on sunlight-based system the way we do. And so, you're seeing animals that are living next to a 500-degree-Centigrade water plumes. You think they can't possibly exist.
پس، با وجود همه ی این سفرهای اکتشافی، و شروع به ستایش چیزهایی که آن پایین وجود داشت، مثل منافذ عمیق اقیانوس که این حیوانات بی اندازه شگفت انگیز وجود داشتند. اساسا آنها بیگانه هایی درست همینجا روی زمین هستند. در یک محیط شیمیایی زندگی می کنند. نمی توانند در سیستم مبتنی بر نور خورشید آن طور که ما زندگی می کنیم زنده بمانند. حیواناتی را می بینید که در کنار ابرهای آبی 500 درجه سانتی گرادی زندگی می کنند. فکر می کنید که اینها امکان ندارد وجود داشته باشند.
At the same time I was getting very interested in space science as well -- again, it's the science fiction influence, as a kid. And I wound up getting involved with the space community, really involved with NASA, sitting on the NASA advisory board, planning actual space missions, going to Russia, going through the pre-cosmonaut biomedical protocols, and all these sorts of things, to actually go and fly to the international space station with our 3D camera systems. And this was fascinating. But what I wound up doing was bringing space scientists with us into the deep. And taking them down so that they had access -- astrobiologists, planetary scientists, people who were interested in these extreme environments -- taking them down to the vents, and letting them see, and take samples and test instruments, and so on.
هم زمان با آن، من داشتم به شدت به علوم فضایی هم علاقه مند می شدم، دوباره، این هم تأثیرات علم و تخیل بود، مثل یک بچه. و نتیجه اش این شد که من وارد انجمن های مربوط به فضا شدم، به طور جدی وارد ناسا شدم، و عضو گروه مشاوره ناسا شدم، در حالی که مأموریت های فضایی واقعی را طراحی می کردم، به روسیه می رفتم، به تمرین های پزشکی قبل از فضانوردی می رفتم، همه ی این جور کارها را انجام می دادم، تا با سیستم های فیلمبرداری سه بعدی مان به ایستگاه فضایی بین المللی بروم و پرواز کنم. و این شگفت انگیز بود. ولی نتیجه این شد که ما دانشمندهای فضا را با خودمان به اعماق بیاوریم. و آنها را پایین بیاوریم اینقدر که دستشان برسد به زیست-نجوم شناسان، منجمان، آدم هایی که این محیط های درمنتهي اليه برایشان جالب است، آن ها را تا منافذ پایین آوردیم، و کمکشان کردیم که ببینند، و نمونه جمع کنند و ابزارها را امتحان کنند، و و و ...
So, here we were making documentary films, but actually doing science, and actually doing space science. I'd completely closed the loop between being the science fiction fan, you know, as a kid, and doing this stuff for real. And you know, along the way in this journey of discovery, I learned a lot. I learned a lot about science. But I also learned a lot about leadership. Now you think director has got to be a leader, leader of, captain of the ship, and all that sort of thing.
خوب، اینجا ما داشتیم فیلم های مستند می ساختیم، ولی در واقع داشتیم کار علمی می کردیم، و دقیقتر این که داشتیم کار علمی فضایی می کردیم. من این حلقه را کامل کردم، حلقه ی بین طرفدار علمی-تخیلی بودن می دانید که، به عنوان یک بچه، و انجام واقعی این کارها. و می دانید، در این مسیر اکتشاف من چیزهای زیادی یاد گرفتم. در مورد علم خیلی چیزها یاد گرفتم. ولی در مورد رهبری کردن هم چیزهای زیادی فهمیدم. حالا فکر می کنید که یک کارگردان باید رهبر باشد، رهبر، کاپیتان کشتی، و این جور چیزها.
I didn't really learn about leadership until I did these expeditions. Because I had to, at a certain point, say, "What am I doing out here? Why am I doing this? What do I get out of it?" We don't make money at these damn shows. We barely break even. There is no fame in it. People sort of think I went away between "Titanic" and "Avatar" and was buffing my nails someplace, sitting at the beach. Made all these films, made all these documentary films for a very limited audience.
واقعیت این است که تا قبل از این سفرهای اکتشافی من چیزی در مورد رهبری نمی دانستم. چون در یک زمان به خصوصی مجبور بودم بپرسم، "من دارم اینجا چه کار می کنم؟ چرا دارم این کار را می کنم؟ من از این چی به دست می آورم؟" ما از این برنامه های لعنتی پولی در نمی آوریم. حتی یک جورهایی ضرر هم می دهیم. هیچ شهرتی در این کار نیست. مردم یک جورهایی فکر می کنند که من بین "تایتانیک" و "آواتار" رفته ام و در حالی که در ساحل نشسته ام دارم ناخن هایم را برق می اندازم. همه ی این فیلم ها، همه ی این فیلم های مستند را برای تعداد بسیار کمی تماشاگر ساختم.
No fame, no glory, no money. What are you doing? You're doing it for the task itself, for the challenge -- and the ocean is the most challenging environment there is -- for the thrill of discovery, and for that strange bond that happens when a small group of people form a tightly knit team. Because we would do these things with 10, 12 people, working for years at a time, sometimes at sea for two, three months at a time.
نه شهرتی، نه افتخاری، نه پولی. داری چه کار می کنی؟ داری این کار را به خاطر خود کار انجام می دهی، برای چالش -- و اقیانوس چالش برانگیزترین محیط است برای هیجان اکتشاف، و برای رابطه عجیبی که شکل می گیرد وقتی گروه کوچکی از انسان ها یک تیم بسیار منسجم را تشکیل می دهند. چون ما این کارها را با 10-12 نفر انجام می دادیم، که هر بار چند سال با هم کار می کردیم. گاهی 2-3 ماه در دریا.
And in that bond, you realize that the most important thing is the respect that you have for them and that they have for you, that you've done a task that you can't explain to someone else. When you come back to the shore and you say, "We had to do this, and the fiber optic, and the attentuation, and the this and the that, all the technology of it, and the difficulty, the human-performance aspects of working at sea," you can't explain it to people. It's that thing that maybe cops have, or people in combat that have gone through something together and they know they can never explain it. Creates a bond, creates a bond of respect.
و در این ارتباط، می فهمید که مهمترین چیز احترام شماست به آنها و احترام آنهاست به شما، و اینکه کاری کردید که نمی توانید برای دیگران توضیح دهید. وقتی که بر می گردید به ساحل و می گویید، "باید این کار را می کردیم، و فیبر نوری، و تضعیف، و این و آن، همه ی تکنولوژی آن، و همه ی سختی و پیچیدگی اش، جنبه های انسانی کار کردن در دریا، نمی توانید این ها را برای مردم توضیح دهید. این آن چیزی است که شاید پلیس ها، یا کسانی که در جنگ در کنار هم حادثه ای را گذرانده اند، دارند، و می دانند که هیچ وقت نمی توانند آن را توضیح دهند. یک رابطه به وجود می آورد، رابطه ای از احترام.
So, when I came back to make my next movie, which was "Avatar," I tried to apply that same principle of leadership, which is that you respect your team, and you earn their respect in return. And it really changed the dynamic. So, here I was again with a small team, in uncharted territory, doing "Avatar," coming up with new technology that didn't exist before. Tremendously exciting. Tremendously challenging. And we became a family, over a four-and-half year period. And it completely changed how I do movies. So, people have commented on how, "Well, you know, you brought back the ocean organisms and put them on the planet of Pandora." To me, it was more of a fundamental way of doing business, the process itself, that changed as a result of that.
برای همین، وقتی که برگشتم تا فیلم بعدی ام را بسازم که "آواتار" بود، سعی کردم همان اصول مدیریت را به کار ببندم که به تیمت احترام بگذار و در مقابل احترام آنها را به دست آور. و این واقعا روی پویایی کار اثر گذاشت. اینجا من دوباره با یک گروه کوچک بودم، در یک قلمرو ناشناخته، در حال ساخت "آواتار"، در فکر تکنولوژی جدیدی که قبل از آن وجود نداشت. فوق العاده هیجان انگیز. بی اندازه چالش برانگیز. و در طول این چهار سال و نیم، ما مثل یک خانواده شدیم. و این به کلی شیوه ی فیلمسازی من را تغییر داد. خوب، مردم در مورد اینکه خوب، تو چطوری موجودات اقیانوسی را برگرداندی و آنها را روی سیاره ی پاندورا قرار دادی، نظر می دهند. برای من، بیشتر یک راه بنیادی برای انجام کار بود، خود روند کار، که به خاطر آن تغییر کرد.
So, what can we synthesize out of all this? You know, what are the lessons learned? Well, I think number one is curiosity. It's the most powerful thing you own. Imagination is a force that can actually manifest a reality. And the respect of your team is more important than all the laurels in the world. I have young filmmakers come up to me and say, "Give me some advice for doing this." And I say, "Don't put limitations on yourself. Other people will do that for you -- don't do it to yourself, don't bet against yourself, and take risks."
خوب، چی می توانیم از همه ی این ها بسازیم؟ می دانید، چه درس هایی یاد گرفته شده اند؟ خوب، من فکر می کنم که اولی اش کنجکاوی است. این قدرتمندترین ابزاری است که شما در اختیار دارید. تخیل نیرویی است که می تواند یک واقعیت را آشکار کند. و احترام تیمتان از تمام افتخارات دنیا مهمتر است. فیلم ساز های جوانی هستند که می آیند پیش من و می گویند، "برای این کار مرا راهنمایی کن." و من می گویم، "برای خودت مرزی قائل نشو. بقیه ی آدم ها این کار را برای تو انجام می دهند، خودت این کار را نکن، به خودت نگو که موفق نمی شوی. و ریسک کن."
NASA has this phrase that they like: "Failure is not an option." But failure has to be an option in art and in exploration, because it's a leap of faith. And no important endeavor that required innovation was done without risk. You have to be willing to take those risks. So, that's the thought I would leave you with, is that in whatever you're doing, failure is an option, but fear is not. Thank you. (Applause)
در ناسا جمله ای دارند که آن را دوست دارند: "شکست بین گزینه ها نیست." ولی شکست باید یک گزینه در هنر و اکتشاف باشد، چون که این تیری در تاریکی است و هیچ تلاش مهمی که لازمه اش نوآوری است بدون خطر کردن نبوده. شما باید مشتاقانه این ریسک ها را بپذیرید. و فکری که من می خواهم برای شما باقی بگذارم این است که در هر کاری که انجام می دهید، شکست یک گزینه است، ولی ترس نه. متشکرم. (تشویق حاضران)