I'm going to first tell you something that in my grandmother would've elicited a five-oy alarm: "Oy-oy-oy-oy-oy." (Laughter) And here it is ... are you ready? OK. I have stage IV lung cancer. Oh, I know, "poor me." I don't feel that way. I'm so OK with it. And granted, I have certain advantages -- not everybody can take so cavalier an attitude. I don't have young children. I have a grown daughter who's brilliant and happy and wonderful. I don't have huge financial stress. My cancer isn't that aggressive. It's kind of like the Democratic leadership --
اول از همه این را بگویم که مادربزرگم با پنج تا آی هشدار میداد: «آی - آی - آی - آی - آی» (خنده) و اما سخنرانی… آمادهاید؟ بسیار خب. من مبتلا به سرطان پیشرفته هستم. اوه، میدانم، «بیچاره من». اما احساس من اینطور نیست. من مشکلی با آن ندارم. تازه به آن مدیونم، برایم امتیازاتی دارد. البته همه نمیتواند چنین تفکر بیقیدانهای داشته باشند. من بچه کوچک ندارم. دختر بزرگی دارم که بینظیر، شاد و فوقالعاده است. استرس مالی چندانی ندارم. سرطانم خیلی آزار دهنده نیست. یکجورهایی شبیه به حکومت دموکراتیک است --
(Laughter)
(خنده)
not convinced it can win. It's basically just sitting there, waiting for Goldman Sachs to give it some money.
هنوز در برابرش تسلیم نشدهام. ظاهراً سر جایش نشسته، و منتظر شرکت گلدمنساکس است تا به او کمی پول بدهد.
(Laughter)
(خنده)
(Applause)
(تشویق)
Oh, and the best thing of all -- I have a major accomplishment under my belt. Yes. I didn't even know it until someone tweeted me a year ago. And here's what they said: "You are responsible for the pussification of the American male."
اوه، اما بهتر از تمام اینها -- من عطیه بزرگی در چنته دارم. بله. و تا یک سال پیش که کسی در توییتر از من حرف زد، از این موضوع خبر نداشتم. حرف آنها این بود: «تو مسئول نازنازی شدن مردهای آمریکایی هستی.»
(Laughter)
(خنده)
(Applause)
(تشویق)
Not that I can take all the credit, but ...
البته این افتخار تمامش متعلق به من نیست، اما --
(Laughter)
(خنده)
But what if you don't have my advantages? The only advice I can give you is to do what I did: make friends with reality. You couldn't have a worse relationship with reality than I did. From the get-go, I wasn't even attracted to reality. If they'd had Tinder when I met reality, I would have swiped left and the whole thing would have been over.
اما اگر شما امتیازات مرا نداشته باشید، چه؟ تنها توصیهای که میتوانم به شما بکنم این است که کارِ مرا بکنید: با واقعیت رفیق شوید. من بدترین رابطه ممکن را با واقعیت داشتم. از همان کودکی، به واقعیت هیچ علاقهای نداشتم. اما وقتی واقعیت را دیدم اگر کسی اپ تیندر را نشانم میداد، از صفحه کنارش میزدم و کل اپلیکیشن بسته میشد.
(Laughter)
(خنده)
And reality and I -- we don't share the same values, the same goals --
اما من و واقعیت -- ارزشها و هدفهای مشترکی با هم نداریم --
(Laughter)
(خنده)
To be honest, I don't have goals; I have fantasies. They're exactly like goals but without the hard work.
راستش را بخواهید، من اصلاً هدف ندارم؛ بلکه رویا دارم. رویا کاملاً شبیه به هدف است اما نیازی به تلاش کردن ندارد.
(Laughter)
(خنده)
(Applause)
(تشویق)
I'm not a big fan of hard work, but you know reality -- it's either push, push, push, push, push through its agent, the executive brain function -- one of the "yays" of dying: my executive brain function won't have me to kick around anymore.
من از سختکوشی خوشم نمیآید، اما همانطور که میدانید، واقعیت -- همان دویدن و دویدن و دویدن و دویدن است به کمک عامل اجراکنندهای بهنام عملکرد مغز -- یکی ازخوبیهای مردن این است که: مغز عملگرایم دیگر روی اعصابم راه نمیرود.
(Laughter)
(خنده)
But something happened that made me realize that reality may not be reality. So what happened was, because I basically wanted reality to leave me alone -- but I wanted to be left alone in a nice house with a Wolf range and Sub-Zero refrigerator ... private yoga lessons -- I ended up with a development deal at Disney. And one day I found myself in my new office on Two Dopey Drive --
اما اتفاقی رخ داد که باعث شد بفهمم که واقعیت شاید واقعیت نداشته باشد. و اتفاقی که افتاد این بود که، از آنجایی که میخواستم واقعیت دست از سرم بردارد -- و در عوض در خانهای زیبا با گاز وُلف و یخچال سابزیرو تنها بمانم -- و کلاس خصوصی یوگا داشته باشم -- آخرِ سر گذارم به دیزنی افتاد. و یک روز دیدم که در دفتر کار جدیدم در جاده دو کوتوله نشستهام --
(Laughter)
(خنده)
which reality thought I should be proud of ...
البته واقعیت فکر میکرد این مسئله مایه افتخار من است --
(Laughter)
(خنده)
And I'm staring at the present they sent me to celebrate my arrival -- not the Lalique vase or the grand piano I've heard of other people getting, but a three-foot-tall, stuffed Mickey Mouse
خب من به هدیهای که به مناسبت ورودم فرستاده بودند، خیره شدم -- البته آنطور که از بقیه شنیده بودم گلدان لالیک یا یک پیانوی بزرگ نبود، بلکه یک عروسک میکیموس با قد یکونیم متر بود.
(Laughter)
(خنده)
with a catalog, in case I wanted to order some more stuff that didn't jibe with my aesthetic.
کاتالوگی هم داشت که اگر خواستم، محصولات دیگری هم سفارش بدهم که البته با تعریف من از زیبایی جور نبود.
(Laughter)
(خنده)
And when I looked up in the catalog to see how much this three-foot-high mouse cost, here's how it was described ... "Life-sized."
وقتی کاتالوگ را بررسی کردم تا ببینم قیمت این عروسک یکونیم متری چقدر است، اینطور توصیفش کرده بودند… "در اندازه واقعی"
(Laughter)
(خنده)
And that's when I knew. Reality wasn't "reality." Reality was an imposter.
همان وقت فهمیدم، که واقعیت، «واقعیت» ندارد. واقعیت وانمود میکند که واقعی است.
So I dived into quantum physics and chaos theory to try to find actual reality, and I've just finished a movie -- yes, finally finished -- about all that, so I won't go into it here, and anyway, it wasn't until after we shot the movie, when I broke my leg and then it didn't heal, so then they had to do another surgery a year later, and then that took a year -- two years in a wheelchair, and that's when I came into contact with actual reality: limits.
پس در مفاهیم فیزیک کوانتوم و نظریه آشوب شیرجه زدم تا واقعیت اصلی را پیدا کنم، تازه ساختن فیلمی را تمام کردهام، بله، بالاخره تمامش کردم -- درباره تمام این موضوعات، البته الان وقتش نیست، به هر حال، بعد از پایان فیلمبرداری، پایم شکست اما خوب نمیشد، و دکترها مجبور شدند سال بعد جراحی دیگری انجام بدهند، و یک سال دیگر هم طول کشید -- دو سال روی ویلچر نشستم، و همان موقع بود که با واقعیت اصلی ارتباط برقرار کردم: با محدودیتها.
Those very limits I'd spent my whole life denying and pushing past and ignoring were real, and I had to deal with them, and they took imagination, creativity and my entire skill set. It turned out I was great at actual reality. I didn't just come to terms with it, I fell in love. And I should've known, given my equally shaky relationship with the zeitgeist ... I'll just say, if anyone is in the market for a Betamax --
محدودیتهای بسیار زیادی که در تمام زندگی انکارشان کرده بودم و آنها را کنار میزدم و نادیده میگرفتم واقعیت داشتند، و باید با آنها کنار میآمدم، آنها رویابافی، خلاقیت و تمام مهارتهای مرا یکجا نابود کردند. اما ظاهراً در مواجهه با واقعیت اصلی کارم خوب بود. نه تنها با آن ارتباط برقرار کردم، بلکه عاشقش شدم. ای کاش از اول میدانستم، که با توجه به رابطه ضعیفم با زمانه ... باید ضبط صوت قدیمیام را به کسی بفروشم --
(Laughter)
(خنده)
I should have known that the moment I fell in love with reality, the rest of the country would decide to go in the opposite direction.
باید میفهمیدم که از لحظهای که عاشق واقعیت شدم، تمام مردم کشور تصمیم میگیرند که بر خلاف جهت من شنا کنند.
(Laughter)
(خنده)
But I'm not here to talk about Trump or the alt-right or climate-change deniers or even the makers of this thing, which I would have called a box, except that right here, it says, "This is not a box."
هرچند نمیخواهم در اینجا راجع به ترامپ یا منکران نژادپرستی و تغییرات آبوهوا یا سازندگان این چیز حرف بزنم، که من اسمش را جعبه گذاشتهام، هرچند اینجا نوشته است که «این یک جعبه نیست.»
(Laughter)
(خنده)
They're gaslighting me.
دارند افکارم را مسموم میکنند.
(Laughter)
(خنده)
(Applause)
(تشویق)
But what I do want to talk about is a personal challenge to reality that I take personally, and I want to preface it by saying that I absolutely love science. I have this -- not a scientist myself -- but an uncanny ability to understand everything about science, except the actual science --
اما چیزی که میخواهم دربارهاش حرف بزنم چالشی شخصی با واقعیت است که شخصاً آن را تجربه کردم، و آن را با این مقدمه آغاز میکنم که من حقیقتاً علم را دوست دارم. این هدیهای است که دارم -- اگرچه خودم یک دانشمند نیستم -- اما برای درک تمام چیزهایی که به علم مربوط میشود توانایی عجیبی دارم، البته به جز خودِ علم --
(Laughter)
(خنده)
which is math. But the most outlandish concepts make sense to me. The string theory; the idea that all of reality emanates from the vibrations of these teeny -- I call it "The Big Twang."
یا همان ریاضی. اما عجیبوغریبترین مفاهیم برای من معنادار هستند. مثل نظریه ریسمان؛ این تفکر که تمام واقعیت از لرزش ذرات ریزی سرچشمه گرفته است -- من اسمش را گذاشتهام «دنگ بزرگ»
(Laughter)
(خنده)
Wave-particle duality: the idea that one thing can manifest as two things ... you know? That a photon can manifest as a wave and a particle coincided with my deepest intuitions that people are good and bad, ideas are right and wrong. Freud was right about penis envy and he was wrong about who has it.
یا دوگانگی موج و ذره: که بر اساس آن یک شئ میتواند به دو صورت ظاهر شود … میدانید؟ اینکه یک فوتون میتواند هم یک موج باشد و هم یک ذره که با عمیقترین بینشهای من منطبق بود که آدمها همزمان خوب و بد هستند، افکار همزمان درست و اشتباه هستند. مثلاً فروید راجع به رشک قضیب درست میگفت اما درباره اینکه چه کسی رشک میبرد، اشتباه میکرد.
(Laughter)
(خنده)
(Applause)
(تشویق)
Thank you.
ممنونم.
(Applause)
(تشویق)
And then there's this slight variation on that, which is reality looks like two things, but it turns out to be the interaction of those two things, like space -- time, mass -- energy and life and death. So I don't understand -- I simply just don't understand the mindset of people who are out to "defeat death" and "overcome death." How do you do that? How do you defeat death without killing off life? It doesn't make sense to me.
با این وصف در اینجا تغییر کوچکی مطرح میشود، اینکه واقعیت شبیه به دو چیز است، اما ظاهراً واقعیت تعامل آن دو چیز با یکدیگر است، مانند فضا و زمان، ماده و انرژی و مرگ و زندگی. اما من متوجه نمیشوم -- افرادی را که به دنبال «شکست دادن مرگ» یا «غلبه بر مرگ» هستند واقعاً نمیفهمم. چطور چنین کاری را انجام دهیم؟ چگونه میتوانیم بدون نابود کردن زندگی مرگ را شکست بدهیم؟ اصلاً نمیفهمم.
I also have to say, I find it incredibly ungrateful. I mean, you're given this extraordinary gift -- life -- but it's as if you had asked Santa for a Rolls-Royce Silver Shadow and you had gotten a salad spinner instead. You know, it's the beef -- the beef with it is that it comes with an expiration date. Death is the deal breaker. I don't get that. I don't understand -- to me, it's disrespectful. It's disrespectful to nature. The idea that we're going to dominate nature, we're going to master nature, nature is too weak to withstand our intellect -- no, I don't think so. I think if you've actually read quantum physics as I have -- well, I read an email from someone who'd read it, but --
به علاوه باید بگویم، از نظر من ناسپاسی بزرگی است. منظورم این است که این هدیه فوقالعاده به شما داده شده -- زندگی -- مثل این است که از بابا نوئل یک رولزرویس سیلور شادو خواسته باشید اما در عوض یک غذاساز هدیه بگیرید. میدانید، همانند گوشت -- گوشت همیشه یک تاریخ انقضا دارد. مرگ قرارها را به هم میزند. نمیفهمم. درک نمیکنم -- از نظر من این بیاحترامیاست. بیاحترامی به طبیعت. این تفکر که ما قرار است بر طبیعت مسلط شویم، و بر آن حکومت کنیم، طبیعت شکنندهتر از آن است که هوش ما را تاب بیاورد -- نه، من اینطور فکر نمیکنم. به نظر من اگر شما هم مانند من فیزیک کوانتوم را مطالعه کرده باشید -- هرچند ایمیلی از طرف کسی خواندم که مطالعه کرده بود، اما --
(Laughter)
(خنده)
You have to understand that we don't live in Newton's clockwork universe anymore. We live in a banana peel universe, and we won't ever be able to know everything or control everything or predict everything. Nature is like a self-driving car. The best we can be is like the old woman in that joke -- I don't know if you've heard it. An old woman is driving with her middle-aged daughter in the passenger seat, and the mother goes right through a red light. And the daughter doesn't want to say anything that makes it sound like, "You're too old to drive," so she didn't say anything. And then the mother goes through a second red light, and the daughter, as tactfully as possible, says, "Mom, are you aware that you just went through two red lights?" And the mother says, "Oh, am I driving?"
باید این مسئله را درک کنید که ما دیگر در جهان منظم و ساعتوار نیوتون زندگی نمیکنیم. بلکه در جهانی شبیه پوست موز زندگی میکنیم، و هرگز نمیتوانیم همه چیز را بفهمیم یا هر چیزی را کنترل کنیم یا همه چیز را پیشبینی کنیم. طبیعت مانند یک اتومبیل خودکار است. بهترین کاری که میتوانیم انجام بدهیم مانند کار آن پیرزن در آن جوک است نمیدانم آنرا شنیدهاید یا نه. پیرزنی در حال رانندگی بود دختر میانسالش هم بغل دستش نشسته بود، مادر چراغ قرمز را رد میکند. اما دختر نمیخواست حرفی بزند که مادرش چنین برداشتی بکند: «تو برای رانندگی خیلی پیری.» پس چیزی نمیگوید. اما مادر چراغ قرمز دوم را هم رد میکند، و دختر با نهایت ادب میگوید: «مامان، حواستان هست که دو تا چراغ قرمز را رد کردید؟» مادر میگوید: «وا! مگر رانندگی میکنم؟»
(Laughter)
(خنده)
(Applause)
(تشویق)
So ... and now, I'm going to take a mental leap, which is easy for me because I'm the Evel Knievel of mental leaps; my license plate says, "Cogito, ergo zoom." I hope you're willing to come with me on this, but my real problem with the mindset that is so out to defeat death is if you're anti-death, which to me translates as anti-life, which to me translates as anti-nature, it also translates to me as anti-woman, because women have long been identified with nature. And my source on this is Hannah Arendt, the German philosopher who wrote a book called "The Human Condition." And in it, she says that classically, work is associated with men. Work is what comes out of the head; it's what we invent, it's what we create, it's how we leave our mark upon the world. Whereas labor is associated with the body. It's associated with the people who perform labor or undergo labor. So to me, the mindset that denies that, that denies that we're in sync with the biorhythms, the cyclical rhythms of the universe, does not create a hospitable environment for women or for people associated with labor, which is to say, people that we associate as descendants of slaves, or people who perform manual labor.
بنابراین… حالا قصد دارم ذهنم را تغییر بدهم، برای من کار راحتی است چون استاد جهشهای فکری هستم؛ حتی روی پلاکم هم نوشته، «من فکر میکنم، پس هستم.» امیدوارم تمایل داشته باشید که مرا همراهی کنید، مشکل اساسی من با این تفکر بعید یعنی شکست دادن مرگ است اگر شما مخالف مرگ هستید، از نظر من با زندگی هم مخالفید، و با طبیعت، و با زنانگی نیز مخالف هستید، زیرا از دیرباز هویت زن را با طبیعت میشناختهاند. مرجع من در این زمینه هانا آرنت است، فیلسوف آلمانی که کتاب «وضع بشر» را نوشت. او در این کتاب اینگونه میگوید که از منظر باستانی کار با مردها پیوند خورده. کار همان چیزی است که از مغز متولد میشود؛ چیزی که اختراع میکنیم، چیزی که میآفرینیم، و در جهان ردپایی از خود باقی میگذاریم. در اینجا کار با بدن مرتبط است. با مردمی پیوند خورده که آن کار را انجام میدهند یا به انجامش تن میدهند. پس از نظر من، دیدگاهی که همگام بودن ما را با چرخههای زیستی و هماهنگی ما را با چرخههای جهان انکار میکند، نمیتواند فضای خوشایندی برای زنان یا برای افرادی که با کار مرتبط هستند، بیافریند، در واقع همان افرادی که یا فرزندان بردهها هستند، و یا به اختیار خودشان کار میکنند.
So here's how it looks from a banana-peel-universe point of view, from my mindset, which I call "Emily's universe." First of all, I am incredibly grateful for life, but I don't want to be immortal. I have no interest in having my name live on after me. In fact, I don't want it to, because it's been my observation that no matter how nice and how brilliant or how talented you are, 50 years after you die, they turn on you.
پس از دیدگاه جهان پوست موزی و از دیدگاه من که نامش را «دنیای امیلی» گذاشتهام، اینطور به نظر میرسد. اول از همه اینکه، من به شدت قدردان زندگی هستم، اما نمیخواهم ابدی باشم. هیچ علاقهای ندارم که بعد از مرگم نامی از من باقی بماند. در واقع، چنین چیزی را دوست ندارم چون بارها و بارها دیدهام که فرقی ندارد چقدر زیبا و باهوش یا با استعداد باشی، پنجاه سال بعد از مرگ، به تو حمله میکنند.
(Laughter)
(خنده)
And I have actual proof of that. A headline from the Los Angeles Times: "Anne Frank: Not so nice after all."
برایش دلیل مستند هم دارم. تیتر روزنامه لسآنجلستایمز: «آنه فرانک: آنقدرها هم خوب نبود.»
(Laughter)
(خنده)
Plus, I love being in sync with the cyclical rhythms of the universe. That's what's so extraordinary about life: it's a cycle of generation, degeneration, regeneration. "I" am just a collection of particles that is arranged into this pattern, then will decompose and be available, all of its constituent parts, to nature, to reorganize into another pattern. To me, that is so exciting, and it makes me even more grateful to be part of that process.
به علاوه من دوست دارم که با چرخههای جهان هماهنگ و همگام باشم. این جنبه از زندگی شگفتانگیز است: زندگی چرخهای است از زایش، تباهی، و دوباره زایش. «من» تنها مجموعهای از ذرات هستم که به این شکل در کنار هم قرار گرفتهاند، و بعد از هم متلاشی میشوند و تمام اجزای سازنده من، در اختیار طبیعت قرار میگیرند، تا به شکلی دیگر در کنار هم قرار بگیرند. این از نظر من بسیار هیجانانگیز است، اینکه بخشی از این فرآیند باشم باعث میشود قدردانتر شوم.
You know, I look at death now from the point of view of a German biologist, Andreas Weber, who looks at it as part of the gift economy. You're given this enormous gift, life, you enrich it as best you can, and then you give it back. And, you know, Auntie Mame said, "Life is a banquet" -- well, I've eaten my fill. I have had an enormous appetite for life, I've consumed life, but in death, I'm going to be consumed. I'm going into the ground just the way I am, and there, I invite every microbe and detritus-er and decomposer to have their fill. I think they'll find me delicious.
میدانید، حالا از دیدگاه یک زیستشناس آلمانی به مرگ نگاه میکنم، آندریاس وبر، که مرگ را بخشی از یک هدیه مجانی میبیند. این هدیه عظیم به شما اهدا شده -- زندگی، تا جایی که توان دارید به آن غنا میبخشید، و بعد آن را پس میدهید. و همانطور که میدانید عمه میم میگفت: «زندگی یک مهمانی است.» -- خب من سهمم را از آن برداشتهام. اشتهایم برای زندگی خیلی زیاد بود، از آن بهره بردهام، اما وقت مردن، قرار است از من بهره ببرند. قرار است با همین شکل به داخل زمین فرو بروم، و آنجا تمام میکروبها و ذره سازها و تجزیهکنندهها را دعوت کنم تا سهمشان را بردارند -- فکر کنم از طعم من خوششان بیاید.
(Laughter)
(خنده)
I do.
مطمئنم.
So the best thing about my attitude, I think, is that it's real. You can see it. You can observe it. It actually happens. Well, maybe not my enriching the gift, I don't know about that -- but my life has certainly been enriched by other people. By TED, which introduced me to a whole network of people who have enriched my life, including Tricia McGillis, my website designer, who's working with my wonderful daughter to take my website and turn it into something where all I have to do is write a blog. I don't have to use the executive brain function ... Ha, ha, ha, I win!
بهترین جنبه چنین دیدگاهی این است که واقعی است. میتوانید با چشمتان ببینید. میتوانید مشاهده کنید. چنین اتفاقی واقعاً میافتد. خب، البته شاید قابل مشاهده نباشد که به این هدیه چه چیزی میافزایم، دربارهاش مطمئن نیستم -- اما دیگران حقیقتاً زندگی مرا سرشار کردهاند. TED هم همینطور، که مرا به گروهی از آدمها معرفی کرد که زندگی مرا ارزشمند کردهاند، مانند تریشا مکگیلیس، طراح وبسایتم، که با دختر نازنینم همکاری میکند تا وبسایتم عالی از کار در بیاید در حالیکه من فقط در آن مینویسم. لازم نیست به مغزم فشار بیاورم… ها، ها، ها، من بردم!
(Laughter)
(خنده)
And I am so grateful to you. I don't want to say "the audience," because I don't really see it as we're two separate things. I think of it in terms of quantum physics, again. And, you know, quantum physicists are not exactly sure what happens when the wave becomes a particle. There are different theories -- the collapse of the wave function, decoherence -- but they're all agreed on one thing: that reality comes into being through an interaction. (Voice breaking) So do you. And every audience I've ever had, past and present. Thank you so much for making my life real.
از همه شما بسیار ممنونم. نمیخواهم بگویم «مخاطب»، چون خودم را از شما جدا نمیبینم. باز هم از دریچه فیزیک کوانتوم به آن نگاه میکنم. خب راستش فیزیکدانان کوانتوم چندان مطمئن نیستند که وقتی موج به ذره تبدیل میشود دقیقاً چه رخ میدهد. نظریههای مختلفی وجود دارد -- فروریزش تابع موج، ناهمدوسی کوانتومی -- اما همه بر سر یک چیز توافق دارند: واقعیت، حضور داشتن در تعاملها است. (لرزیدن صدا) درست مانند شما. تمام مخاطبان من، چه در گذشته و چه در حال حاضر. ممنونم که زندگی مرا واقعی کردهاید.
(Applause)
(تشویق)
Thank you.
ممنونم.
(Applause)
(تشویق)
Thank you.
ممنونم.
(Applause)
(تشویق)
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق)
Thank you.
سپاسگزارم.