Well, as Chris pointed out, I study the human brain, the functions and structure of the human brain. And I just want you to think for a minute about what this entails. Here is this mass of jelly, three-pound mass of jelly you can hold in the palm of your hand, and it can contemplate the vastness of interstellar space. It can contemplate the meaning of infinity and it can contemplate itself contemplating on the meaning of infinity. And this peculiar recursive quality that we call self-awareness, which I think is the holy grail of neuroscience, of neurology, and hopefully, someday, we'll understand how that happens.
خوب، همانطور که کریس اشاره کرد، من مغز انسان -- و کارکردهایش و ساختار مغز انسان را مطالعه میکنم. و من فقط میخواهم که شما برای یه دقیقه فکر کنید که این شامل چی میشود. اینجا ما این جرم ژلهای مانند را داریم که حدود یک و نیم کیلوگرم است. میتونید اون رو کف دستتون بگیرید، جرمی که میتونه در مورد عظمت بین ستارهای تعمق کنه. اون میتونه در مورد معنای بینهایت تعمق کنه اون میتونه به اینکه خودش داره درمورد معنای بینهایت تعمق میکنه، فکر کنه. ما این توانایی بازگشتی (فکر کردن به تفکر خود) را خودآگاهی مینامیم. که من فکر میکنم این توانایی، هدف نهایی نوروساینس و نورولوژیست. و ما امیدواریم که روزی بفهمیم چگونه فرآیند خودآگاهی اتفاق میافته.
OK, so how do you study this mysterious organ? I mean, you have 100 billion nerve cells, little wisps of protoplasm, interacting with each other, and from this activity emerges the whole spectrum of abilities that we call human nature and human consciousness. How does this happen? Well, there are many ways of approaching the functions of the human brain. One approach, the one we use mainly, is to look at patients with sustained damage to a small region of the brain, where there's been a genetic change in a small region of the brain. What then happens is not an across-the-board reduction in all your mental capacities, a sort of blunting of your cognitive ability. What you get is a highly selective loss of one function, with other functions being preserved intact, and this gives you some confidence in asserting that that part of the brain is somehow involved in mediating that function. So you can then map function onto structure, and then find out what the circuitry's doing to generate that particular function. So that's what we're trying to do.
شما چطور این عضو رمزآلود را مطالعه میکنید؟ منظورم اینه که شما ۱۰۰ بیلیون سلول عصبی دارید، رشتههای باریکی از پروتوپلاسم که با همدیگه در حال تعامل هستند. و از این فعالیت تمام طیف گستردهی تواناییها ایجاد میشه تواناییهایی که ما اونها رو سرشت انسانی و آگاهی انسانی مینامیم. چطور این اتفاق میافته؟ خوب، روشهای مختلفی برای بررسی کارکردهای مغز انسان وجود داره. یه رویکرد که ما به طور عمده ازش استفاده میکنیم اینه که بیمارانی که آسیب دائمیای به یه قسمت کوچیک از مغزشون خورده رو مطالعه کنیم، و یا ببینیم که وقتی یک تغییر ژنتیکی در یک قسمت کوچک مغز پیش اومده. چیزی که اتفاق می افته یک ناتوانی و کمبود فراگیر در همه توانایی های مغز یا کندی توانایی های شناختی مغز نیست. در همه توانایی های مغز یا کندی توانایی های شناختی مغز نیست. چیزی که اتفاق می افته یک فقدان و ناکارایی در یکی از تواناییهای مشخص مغزه درحالیکه بقیه عملکردهای اون سالم و طبیعی هستند. و این ما رو مطمئن میکنه که بتونیم ادعا کنیم اون قسمت از مغز یه جوری در اون عملکرد دخیله. اونوقت شما میتونید کارکردها رو به جاهای مختلف ساختار مغز نسبت بدید، و میتونید بفهمید که مداربندی مغز چه میکنه که اون کارکرد خاص رو ایجاد کنه. این کاریه که ما سعی میکنیم انجام بدیم.
So let me give you a few striking examples of this. In fact, I'm giving you three examples, six minutes each, during this talk. The first example is an extraordinary syndrome called Capgras syndrome. If you look at the first slide there, that's the temporal lobes, frontal lobes, parietal lobes, OK -- the lobes that constitute the brain. And if you look, tucked away inside the inner surface of the temporal lobes -- you can't see it there -- is a little structure called the fusiform gyrus. And that's been called the face area in the brain, because when it's damaged, you can no longer recognize people's faces. You can still recognize them from their voice and say, "Oh yeah, that's Joe," but you can't look at their face and know who it is, right? You can't even recognize yourself in the mirror. I mean, you know it's you because you wink and it winks, and you know it's a mirror, but you don't really recognize yourself as yourself.
بگذارید چند تا مثال جالب براتون بزنم. درواقع در این سخنرانی براتون سه تا مثال میزنم که هرکدامشان ۶ دقیقه وقت میگیره. اولین مثال یک سندرم استثنایی که اسمش سندرم کاپگراس است. اگر اولین اسلاید رو اون بالا ببینید، اون لوبهای گیجگاهی و لوبهای پیشانی و لوبهای آهیانهای است، خب-- اینها لوبهایی هستند که مغز رو تشکیل میدهند. و اگه سطح داخلی لوبهای گیجگاهی رو نگاه کنید -- اونجا نمیتونید ببینیدش-- یه ساختار کوچکی هست که فیوزیفورم جایرس نام داره. و اون منطقه چهرهنگاری مغز است. بخاطراینکه اگه صدمه ببینه، شما دیگه نمیتونید چهرههای اشخاص رو تشخیص بدید. میتونید افراد رو از رو صداشون تشخصی بدید، و مثلا بگید که آره، اون فلانیه، ولی نمیتونید دیگه به چهرهشون نگاه کنید و بفهمید که اون کیه، درست؟ اونوقت دیگه حتی نمیتونید خودتون رو داخل آینه بشناسید. منظورم اینه که شما میدونید که اون شما هستید چون وقتی چشمک میزنید تصویرتون هم چشمک میزنه، و میدونید که اون یه آینه است، اما شما واقعا خودتون رو به عنوان خودتون نمیشناسید.
OK. Now that syndrome is well known as caused by damage to the fusiform gyrus. But there's another rare syndrome, so rare, in fact, that very few physicians have heard about it, not even neurologists. This is called the Capgras delusion, and that is a patient, who's otherwise completely normal, has had a head injury, comes out of coma, otherwise completely normal, he looks at his mother and says, "This looks exactly like my mother, this woman, but she's an impostor. She's some other woman pretending to be my mother." Now, why does this happen? Why would somebody -- and this person is perfectly lucid and intelligent in all other respects, but when he sees his mother, his delusion kicks in and says, it's not mother.
الان همه میدونند که علت این سندرم آسیب به فیزیفورم جایرس است. اما یک سندرم نادر دیگه هم وجود داره، سندرمی که حقیقتا خیلی نادره، تعداد خیلی کمی از پزشکها و نورولوژیستها در موردش شنیدند. اون «توهم کاپگرس» نام داره، اینجوریه که یک بیمار کاملا نرمال، که آسیب مغزی خورده، از کما بیرون میاد، اون از هرلحاظ دیگه سالمه ولی وقتی به مادرش نگاه میکنه میگه: «اون زن دقیقا شبیه مادر منه، او یه زن دیگهاس و داره وانمود میکنه مادر منه». او یه زن دیگهاس و داره وانمود میکنه مادر منه». حالا، چطور همچین چیزی میشه؟ چرا یه نفر - درحالیکه از هرجهت دیگه کاملا هوشیار و عاقله - وقتی مادرش رو میبینه توهمش عود میکنه که اون مادرش نیست؟
Now, the most common interpretation of this, which you find in all the psychiatry textbooks, is a Freudian view, and that is that this chap -- and the same argument applies to women, by the way, but I'll just talk about guys. When you're a little baby, a young baby, you had a strong sexual attraction to your mother. This is the so-called Oedipus complex of Freud. I'm not saying I believe this, but this is the standard Freudian view. And then, as you grow up, the cortex develops, and inhibits these latent sexual urges towards your mother. Thank God, or you would all be sexually aroused when you saw your mother. And then what happens is, there's a blow to your head, damaging the cortex, allowing these latent sexual urges to emerge, flaming to the surface, and suddenly and inexplicably you find yourself being sexually aroused by your mother. And you say, "My God, if this is my mom, how come I'm being sexually turned on? She's some other woman. She's an impostor." It's the only interpretation that makes sense to your damaged brain.
متداولترین تعبیری از این موضوع که ممکنه شما توی کتابهای روانپزشکی پیدا کنید یه دیدگاه فرویدی است، و اون میگه که این مرد البته همین بحث رو میشه به زنها هم نسبت داد، ولی من اینجا فقط در مورد مردها صحبت میکنم -- تعبیر اینه که، وقتی شما بچهی کوچکی هستید یه جذبهی جنسی قوی نسبت به مادرتون دارید. این همونه که به نام عقده ادیپ فروید شناخته میشه. من نمیگم که من این رو باور میکنم، اما این یک دیدگاه استاندارد فرویدی است. و وقتی که شما بزرگ میشید، قشر مغز توسعه پیدا میکنه و جلوی این کششهای جنسی رو نسبت به مادرتون میگیره. خداروشکر، اگه اینجور نمیشد شما وقتی مادرتون رو میدیدید از لحاظ جنسی تحریک میشدید. و اونوقت اگه صدمهای به سرتون بخوره که به این قشر مغز آسیب بزنه باعث میشه که اون کششهای جنسی ظاهر بشند، به سطح بیاند و ناگهانی و غیرمنتظره شما خودتون رو دربرابر مادرتون از لحاظ جنسی برانگیخته مییابید. و به خودتون میگید: «اون خدای من اگه این مادر منه چطور ممکنه که من بهش کشش جنسی داشته باشم؟ اون لابد باید یه زن دیگه باشه، یه غریبه» این تنها تعبیریه که به نظر مغز آسیب دیده منطقی به نظر میآید.
This has never made much sense to me, this argument. It's very ingenious, as all Freudian arguments are -- (Laughter) -- but didn't make much sense because I have seen the same delusion, a patient having the same delusion, about his pet poodle. (Laughter) He'll say, "Doctor, this is not Fifi. It looks exactly like Fifi, but it's some other dog." Right? Now, you try using the Freudian explanation there. (Laughter) You'll start talking about the latent bestiality in all humans, or some such thing, which is quite absurd, of course.
ولی این استدلال هیچوقت به نظر من معقول و منطقی نیومده. این استدلال مثل بقیه تعابیر فرویدی خیلی تعبیر نبوغآمیزیه-- (خنده حاضرین) -- اما خیلی معقول نیست چون من دقیقا همون توهم رو در مورد بیماری دیدم که نسبت به سگ پودل خودش دچار توهم بود. (خنده حاضرین) اون میگه: «دکتر، این فیفی نیست، دقیقا شبیه فیفیه، ولی یه سگ دیگه است» درست؟ حالا سعی کنید تعبیر فرویدی رو اونجا به کار بگیرید. (خنده حاضرین) اونوقت مجبور میشید راجع به جانور خوئی همه انسانها صحبت کنید، یا یه چیزهایی از این نوع، که البته خیلی پوچ و یاوهاند.
Now, what's really going on? So, to explain this curious disorder, we look at the structure and functions of the normal visual pathways in the brain. Normally, visual signals come in, into the eyeballs, go to the visual areas in the brain. There are, in fact, 30 areas in the back of your brain concerned with just vision, and after processing all that, the message goes to a small structure called the fusiform gyrus, where you perceive faces. There are neurons there that are sensitive to faces. You can call it the face area of the brain, right? I talked about that earlier. Now, when that area's damaged, you lose the ability to see faces, right?
حالا، واقعا جریان از چه قراره؟ خب، برای توضیح این اختلال نادر، ما ساختار و عملکردهای مسیرهای تصویری یک مغز سالم را بررسی میکنیم. معمولا، سیگنالهای تصویری وارد چشمها میشوند، بعد به قسمتهای تصویری مغز میروند. در واقع در قسمت پشتی مغز شما 30 منطقه فقط مربوط به بینایی وجود داره. و بعد از پردازش آنها، سیگنال به سمت ساختار کوچکی به اسم فوزیفورم جایروس میره که شما اونجا چهره ها رو تشخیص میدید. نورونهایی هستند که به چهرهها حساساند. میشه به اون قسمت گفت منطقه چهرهی مغز، درسته؟ قبلا راجع بهش صحبت کردم. حالا وقتی که این منطقه آسیب ببینه، شما قدرت تشخیص چهرهها رو از دست میدید، درسته؟
But from that area, the message cascades into a structure called the amygdala in the limbic system, the emotional core of the brain, and that structure, called the amygdala, gauges the emotional significance of what you're looking at. Is it prey? Is it predator? Is it mate? Or is it something absolutely trivial, like a piece of lint, or a piece of chalk, or a -- I don't want to point to that, but -- or a shoe, or something like that? OK? Which you can completely ignore. So if the amygdala is excited, and this is something important, the messages then cascade into the autonomic nervous system. Your heart starts beating faster. You start sweating to dissipate the heat that you're going to create from muscular exertion. And that's fortunate, because we can put two electrodes on your palm and measure the change in skin resistance produced by sweating. So I can determine, when you're looking at something, whether you're excited or whether you're aroused, or not, OK? And I'll get to that in a minute.
ولی سیگنالها از اون منطقه، به ساختاری به اسم آمیگدالا که در بخش لیمبیک قرار داره انتشار پیدا میکنن، هسته احساسی مغز، و اون ساختار، معروف به امیگدالا اهمیت احساسی چیزی که بهش نگاه میکنید رو اندازه میگیره. که اون شکاره؟ شکارچیه؟ دوست و همدمه؟ یا یه چیز کاملا معمولی مثل یه تیکه پارچهاس، یه تیکه گچه، یا یه -- نمیخوام بهش اشاره کنم -- یا یه کفش یا چیزی شبیه به اونه. خب؟ چیزی که کاملا میشه ندیده گرفتش. خب اگه آمیگدالا هیجان زده شده و یه چیز مهم در کاره، سیگنال به سمت آتونومیک اعصاب منتشر میشه. قلب شما شروع میکنه به تندتر زدن، شما شروع میکنید به عرق کردن برای اینکه حرارت بوجود اومده توسط بکارگیری عضله ها رو از دست بدید-- شما شروع میکنید به عرق کردن برای اینکه حرارت بوجود اومده توسط بکارگیری عضله ها رو از دست بدید-- و این مایهی خوشبختیه، چون ما میتونیم دوتا الکترود روی کف دستان شما بزاریم و تغییرات مقاومتی که در نتیجه عرق کردن دست شما بوجود اومده رو اندازه بگیریم. بنابراین وقتی شما دارین به چیزی نگاه میکنید، من میتونم بفهمم که شما هیجانی یا تحریک شدید یا نه، خب؟ یک مقدار جلوتر توضیع خواهم داد.
So my idea was, when this chap looks at an object, when he looks at his -- any object for that matter, it goes to the visual areas and, however, and it's processed in the fusiform gyrus, and you recognize it as a pea plant, or a table, or your mother, for that matter, OK? And then the message cascades into the amygdala, and then goes down the autonomic nervous system. But maybe, in this chap, that wire that goes from the amygdala to the limbic system, the emotional core of the brain, is cut by the accident. So because the fusiform is intact, the chap can still recognize his mother, and says, "Oh yeah, this looks like my mother." But because the wire is cut to the emotional centers, he says, "But how come, if it's my mother, I don't experience a warmth?" Or terror, as the case may be? Right? (Laughter) And therefore, he says, "How do I account for this inexplicable lack of emotions? This can't be my mother. It's some strange woman pretending to be my mother."
بنابراین ایده من این بود که وقتی این جوان به شیای چیزی نگاه میکنه-- سیگنال اون چیز به مناطق بصریاش میرسه و -- به هرحال در فوزیفرم جایروس تحلیل میشه-- و بعدش اون رو به عنوان یه گیاه یا یه میز، یا اصلا مادرتون شناسایی میکنید خب؟ و بعدش اون رو به عنوان یه گیاه یا یه میز، یا اصلا مادرتون شناسایی میکنید خب؟ و بعدش سیگنال به سمت آمیگدالا انتشار پیدا میکنه، و بعدش به سمت سیستم عصبی اتونومیک. ولی ممکنه مدار ارتباطیای که از آمیگدالا به سمت سیستم لیمبیک که هسته احساسیه مغزه میره -- به دلیل تصادف قطع شده باشه. پس چون بخش فوزیفرم سالمه، این جوان میتونه مادرش رو بشناسه، و بگه که "آره، این شبیه مادرمه." ولی چون مدار به سمت مرکز احساسی مغز بریده شده، به خودش میگه، "ولی اگر این مادرمه، چرا من احساس گرمی و راحتی نمیکنم؟" یا، بعضی وقتها، احساس ترس؟ درست؟ (خنده حاضرین) بعدش میگه: "چه چیزی میتونه جوابگوی این بی احساسی و سردی غیرقابل انکار باشه؟ این نمیتونه مادر من باشه. این فقط یه غریبهاس که میخواد خودشو جای مادر من جا بزنه"
How do you test this? Well, what you do is, if you take any one of you here, and put you in front of a screen, and measure your galvanic skin response, and show pictures on the screen, I can measure how you sweat when you see an object, like a table or an umbrella. Of course, you don't sweat. If I show you a picture of a lion, or a tiger, or a pinup, you start sweating, right? And, believe it or not, if I show you a picture of your mother -- I'm talking about normal people -- you start sweating. You don't even have to be Jewish. (Laughter)
چطوری میشه این رو تست کرد؟ خب، اینطوریه که، اگر هرکدام از شما رو جلوی یک نمایشگر قرار بدیم و مقدار مقاومت الکتریکی پوست شما رو اندازه بگیریم، و یک سری عکس روی صفحه نمایش نشان بدهیم، من میتونم مقدار عرق کردن شما وقتی دارید عکسی میبینید رو اندازه بگیرم، خب البته وقتی که شما یه چتر یا میز رو میبینید عرق نمیکنید. ولی اگر به شما عکس یه شیر یا ببر یا یه پوستر از یه آدم معروف و جذاب نشون بدم شما شروع به عرق کردن میکنید، درسته؟ و باور کنید یا نه، اگر به شما عکس مادرتون رو نشون بدم-- دارم راجع به افراد معمولی صحبت میکنم -- شما شروع به عرق کردن میکنید. اصلا لازم نیست یهودی باشید. (خنده حاضرین)
Now, what happens if you show this patient? You take the patient and show him pictures on the screen and measure his galvanic skin response. Tables and chairs and lint, nothing happens, as in normal people, but when you show him a picture of his mother, the galvanic skin response is flat. There's no emotional reaction to his mother, because that wire going from the visual areas to the emotional centers is cut. So his vision is normal because the visual areas are normal, his emotions are normal -- he'll laugh, he'll cry, so on and so forth -- but the wire from vision to emotions is cut and therefore he has this delusion that his mother is an impostor. It's a lovely example of the sort of thing we do: take a bizarre, seemingly incomprehensible, neural psychiatric syndrome and say that the standard Freudian view is wrong, that, in fact, you can come up with a precise explanation in terms of the known neural anatomy of the brain.
حالا چه اتفاقی میافته اگه شما اینا رو به این بیمار نشون بدین؟ شما عکس رو روی صفحه نمایش به اون نشون میدین و مقاومت الکتریکی پوست اون رو اندازه میگیرین. میز و صندلی و تکه پارچه مثل افراد سالم هیچ تغییری براش بوجود نمیاره، ولی وقتی عکس مادرش رو بهش نشون میدید، عکسالعمل مقاومت الکتریکی پوستیاش بدون تغییره. هیچ عکسالعمل احساسی نسبت به مادرش نشون نمیده بخاطر اینکه مدار مغزی بخش بصری به بخش احساسی قطع شده. پس توانایی دیدن اون سالم و معمولیه چون بخش بصری اون سالمه، هیجانات و احساساتش هم سالم و معمولیه -- میخنده، گریه میکنه، ولی مدار مغزیش از قسمت بصری به قسمت هیجانات و احساسات قطع شده بنابراین اون توهم داره که مادرش یه زن غریبهاس. این یه مثال قشنگه از کارایی که ما انجام میدیم، یه سندرم عصبی-روانی عجیب و غریب و غیرقابل فهم رو بررسی میکنیم و ادعا میکنیم که تعبیر فرویدی راجع به اون اشتباهه، در واقع با شناخت ساختمان عصبی مغز میتونیم به تفسیر دقیقی برسیم. در واقع با شناخت ساختمان عصبی مغز میتونیم به تفسیر دقیقی برسیم.
By the way, if this patient then goes, and mother phones from an adjacent room -- phones him -- and he picks up the phone, and he says, "Wow, mom, how are you? Where are you?" There's no delusion through the phone. Then, she approaches him after an hour, he says, "Who are you? You look just like my mother." OK? The reason is there's a separate pathway going from the hearing centers in the brain to the emotional centers, and that's not been cut by the accident. So this explains why through the phone he recognizes his mother, no problem. When he sees her in person, he says it's an impostor.
راستی، اگر مادر همین مریض از اتاق بغلی بهش تلفن بزنه راستی، اگر مادر همین مریض از اتاق بغلی بهش تلفن بزنه و اون تلفن رو برداره، خواهد گفت: "مادر، چطوری؟ کجایی؟" توهمی از طریق تلفن وجود نداره. بعد اگر مادرش یک ساعت دیگه بیاد پیشش، اون مریض خواهد گفت: "تو کی هستی؟ خیلی شبیه مادرم هستی." خب؟ دلیلش اینه که مسیر جداگانه ای برای اتصال مراکز شنوایی مغز به مراکز هیجانی وجود داره، دلیلش اینه که مسیر جداگانه ای برای اتصال مراکز شنوایی مغز به مراکز هیجانی وجود داره، و اونا توی تصادف قطع نشده. به همین دلیل اون صدای مادرش رو پشت تلفن بدون مشکلی تشخیص میده. ولی وقتی مادرش رو میبینه، میگه این یه زن غریبهاس.
OK, how is all this complex circuitry set up in the brain? Is it nature, genes, or is it nurture? And we approach this problem by considering another curious syndrome called phantom limb. And you all know what a phantom limb is. When an arm is amputated, or a leg is amputated, for gangrene, or you lose it in war -- for example, in the Iraq war, it's now a serious problem -- you continue to vividly feel the presence of that missing arm, and that's called a phantom arm or a phantom leg. In fact, you can get a phantom with almost any part of the body. Believe it or not, even with internal viscera. I've had patients with the uterus removed -- hysterectomy -- who have a phantom uterus, including phantom menstrual cramps at the appropriate time of the month. And in fact, one student asked me the other day, "Do they get phantom PMS?" (Laughter) A subject ripe for scientific enquiry, but we haven't pursued that.
خب، این همه مداربندی پیچیده چطوری توی مغز بوجود اومده؟ آیا ذاتیه، ژنتیکیه یا پرورشی-تربیتیه؟ و ما برای حل کردن این مشکل یه سندرم نادر دیگه به اسم عضو خیالی رو میسنجیم. و ما برای حل کردن این مشکل یه سندرم نادر دیگه به اسم عضو خیالی رو میسنجیم. و همه شما میدونید عضو خیالی چیه. وقتی یه دست یا پا قطع میشه، بخاطر قانقاریا، یا بخاطر جنگ، برای مثال جنگ عراق-- که الان مشکل جدیایه-- حس موجود بودن دست قطع شده بصورت کاملا شفاف ادامه داره، و به اون میگن دست خیالی یا پای خیالی. در واقع همه عضوهای بدن میتونن تبدیل به عضو خیالی بشن. باور کنید یا نه، حتی اعضای درونی. من بیمارهایی داشتهام که رحم اونها با عمل جراحی برداشته شده بود که رحم خیالی، و در زمانهای مشخصی در ماه، گرفتگیهای عضلهای قاعدگی داشتند. که رحم خیالی، و در زمانهای مشخصی در ماه، گرفتگیهای عضلهای قاعدگی داشتند. و در واقع یه روز یه دانشجو از من پرسید اونا PMS خیالی هم میگیرن؟ و در واقع یه روز یه دانشجو از من پرسید اونا PMS خیالی هم میگیرن؟ (خنده حاضرین) موضوعیه که برای بررسی علمی آمادهاس، ولی ما پیگیری نکردیمش.
OK, now the next question is, what can you learn about phantom limbs by doing experiments? One of the things we've found was, about half the patients with phantom limbs claim that they can move the phantom. It'll pat his brother on the shoulder, it'll answer the phone when it rings, it'll wave goodbye. These are very compelling, vivid sensations. The patient's not delusional. He knows that the arm is not there, but, nevertheless, it's a compelling sensory experience for the patient. But however, about half the patients, this doesn't happen. The phantom limb -- they'll say, "But doctor, the phantom limb is paralyzed. It's fixed in a clenched spasm and it's excruciatingly painful. If only I could move it, maybe the pain will be relieved."
خب، حالا سوال بعدی اینه که، با انجام آزمایش، چه چیزایی درباره اعضای خیالی میتونیم یاد بگیریم؟ یکی از چیزایی که ما متوجه شدیم این بود که، تقریبا نصف بیمارهایی که اعضای خیالی داشتند ادعا میکردند که میتونن اون رو تکون بدن. میتونن باهاش روی شونهی برادرشون بزنن، میتونن باهاش تلفن رو جواب بدن وقتی زنگ میزنه، و میتونن باهاش دست خداحافظی تکون بدن. اینها احساسات شفاف و جالبی هستند. بیمار دچار توهم نیست. میدونه که دستاش سر جای خودش نیست ولی از این گذشته، برای بیمار تجربه احساسی غیرقابل انکاریه. ولی بهرحال، این اتفاق برای نیمی از مریضها نمیافته. اونا میگن، ولی دکتر دست خیالی من فلجه. اون بصورت مشت بیحرکت دراومده و خیلی دردناکه. اگر میشد تکونش میدادم، شاید دردش از بین میرفت.
Now, why would a phantom limb be paralyzed? It sounds like an oxymoron. But when we were looking at the case sheets, what we found was, these people with the paralyzed phantom limbs, the original arm was paralyzed because of the peripheral nerve injury. The actual nerve supplying the arm was severed, was cut, by say, a motorcycle accident. So the patient had an actual arm, which is painful, in a sling for a few months or a year, and then, in a misguided attempt to get rid of the pain in the arm, the surgeon amputates the arm, and then you get a phantom arm with the same pains, right? And this is a serious clinical problem. Patients become depressed. Some of them are driven to suicide, OK?
حالا، چرا یه دست خیالی فلج میشه؟ یک چیز خود متناقض به نظر میرسه، ولی وفتی ما داشتیم موارد رو بررسی میکردیم، متوجه این شدیم که، این افراد با دستهای فلج خیالی، دست واقعیشون بدلیل آسیب دیدن اعصاب فلج بوده، اعصاب اصلی بازو از بین رفته بودند، بطور مثال در یک تصادف موتورسیکلت قطع شده بودند. پس بیمار یه دست واقعی داشته، که خیلی درد داشته، و برای چند ماه یا یک سال توی گردن آویز بوده، بعد در یک تلاش نادرست برای رهایی از درد دست، جراح دست رو قطع میکنه، و اونوقت دست خیالی با همان درد بوجود میاد، درست؟ و این یه مشکل جدیه پزشکیه. بیمارها افسرده میشوند. بعضی از اونها به سمت خودکشی میرن، خب؟
So, how do you treat this syndrome? Now, why do you get a paralyzed phantom limb? When I looked at the case sheet, I found that they had an actual arm, and the nerves supplying the arm had been cut, and the actual arm had been paralyzed, and lying in a sling for several months before the amputation, and this pain then gets carried over into the phantom itself.
خب چطوری میشه این مرض رو شفا داد؟ حالا چرا عضو خیالی بوجود میاد؟ وقتی من به موارد نگاه میکردم متوجه شدم که اونها یه دست واقعی داشتن، و اعصاب دست اونها قطع شده، و دست واقعیشون فلج شده، و این دست واقعی قبل از قطع شدن ماهها در گردنآویز بوده، حالا این درد به عضو خیالی منتقل شده.
Why does this happen? When the arm was intact, but paralyzed, the brain sends commands to the arm, the front of the brain, saying, "Move," but it's getting visual feedback saying, "No." Move. No. Move. No. Move. No. And this gets wired into the circuitry of the brain, and we call this learned paralysis, OK? The brain learns, because of this Hebbian, associative link, that the mere command to move the arm creates a sensation of a paralyzed arm. And then, when you've amputated the arm, this learned paralysis carries over into your body image and into your phantom, OK?
چرا اینطوری میشه؟ وقتی که دست سر جاش ولی فلج بوده، مغز به دست فرمان میفرستاده، قسمت جلویی مغز میگفته: "حرکت کن" ولی مغز چیزی رو که میدیده "نمیتونم" بوده. حرکت کن. نمیتونم. حرکت کن. نمیتونم. حرکت کن. نمیتونم. و این داخل مداربندی مغز میشه، و ما به این «فلجی آموختهشده» میگیم، خب؟ مغز میآموزه، بخاطر این پیوند ارتباطی "هبیان"، که خود فرمان برای حرکت دادن دست حس فلج بودن دست رو بوجود میاره، و وقتی که دست قطع میشه، این علم به فلج بودن، به برداشت طرف از بدن خودش منتقل میشه و به عضو خیالیاش، خب؟
Now, how do you help these patients? How do you unlearn the learned paralysis, so you can relieve him of this excruciating, clenching spasm of the phantom arm? Well, we said, what if you now send the command to the phantom, but give him visual feedback that it's obeying his command, right? Maybe you can relieve the phantom pain, the phantom cramp. How do you do that? Well, virtual reality. But that costs millions of dollars. So, I hit on a way of doing this for three dollars, but don't tell my funding agencies. (Laughter)
حالا چطوری میشه به این بیمارها کمک کرد؟ چطوری میشه فلجی آموختهشده رو از ذهن پاک کرد که بشه او رو از درد مشقت بار اسپاسم مشت شدن عضو خیالی رها کرد؟ که بشه او رو از درد مشقت بار اسپاسم مشت شدن عضو خیالی رها کرد؟ خب، ما میگیم، چطوره فرمان رو به عضو خیالی بفرستیم، ولی بازخورد بصری بهش برگردونیم که عضو خیالیش داره از دستورات پیروی میکنه، خب؟ شاید بشه اینطوری درد و گرفتگی خیالی رو از بین برد. چطوری میشه اینکار رو کرد؟ خوب، واقعیت مجازی. ولی اون میلیونها دلار هزینه برمیداره. پس من یه راهی برای انجام این پیدا کردم که بشه با سه دلار انجامش داد، ولی به سرمایهگزارای من اینو نگید. (خنده حاضرین)
OK? What you do is you create what I call a mirror box. You have a cardboard box with a mirror in the middle, and then you put the phantom -- so my first patient, Derek, came in. He had his arm amputated 10 years ago. He had a brachial avulsion, so the nerves were cut and the arm was paralyzed, lying in a sling for a year, and then the arm was amputated. He had a phantom arm, excruciatingly painful, and he couldn't move it. It was a paralyzed phantom arm.
خب، من یه چیزی ساختم که بهش میگم جعبه آینه. یه جعبه مقواییه با یک آینه در وسطش، و بعدش عضو خیالی رو روبروش قرار میدید-- خب اولین بیمار من، دریک، اومد. 10 سال پیش دستش رو قطع کرده بودن. بازوش کشیده شده بود، بنابراین اعصاب دستش بریده شده بودند و بازوش فلج شده بود و یک سال به گردنش آویزون بود، بعدش اونو بریدند. اون یه دست خیالی داشت، با دردی شکنجه مانند، و نمیتونست تکونش بده. یه بازوی خیالی فلج بود.
So he came there, and I gave him a mirror like that, in a box, which I call a mirror box, right? And the patient puts his phantom left arm, which is clenched and in spasm, on the left side of the mirror, and the normal hand on the right side of the mirror, and makes the same posture, the clenched posture, and looks inside the mirror. And what does he experience? He looks at the phantom being resurrected, because he's looking at the reflection of the normal arm in the mirror, and it looks like this phantom has been resurrected. "Now," I said, "now, look, wiggle your phantom -- your real fingers, or move your real fingers while looking in the mirror." He's going to get the visual impression that the phantom is moving, right? That's obvious, but the astonishing thing is, the patient then says, "Oh my God, my phantom is moving again, and the pain, the clenching spasm, is relieved."
پس او اومد اونجا و من بهش یه آیینه مثل اون که تعریف کردم دادم، داخل یه جعبه، که من بهش میگم جعبه آینه، درست؟ و بیمار دست چپ خیالی خودش رو که مشت شده و درد داره در قسمت چپ آینه قرار میده، و بیمار دست چپ خیالی خودش رو که مشت شده و درد داره در قسمت چپ آینه قرار میده، و دست سالمش رو سمت راست آینه قرار میده، و دقیقا همون حالت مشت شده رو میگیره، و داخل آینه نگاه میکنه، چه چیزی تجربه میکنه؟ به عضو خیالی نگاه میکنه که انگار دوباره سرجاش برگشته، چون داره به انعکاس تصویر دست سالمش در آینه نگاه میکنه، و انگار که دست خیالیش دوباره سرجاش برگشته. من بهش گفتم: "حالا دست خیالیت -- انگشتان واقعیت رو تکون بده وقتی داری توی آینه نگاه میکنی." اون احساس میکنه که انگار عضو خیالیش داره تکون میخوره، درست؟ این بدیهیه، ولی اتفاق عجیبی که میافته اینه که، بیمار میگه، "خدای من، عضو خیالی من داره دوباره تکون میخوره، و درد و اسپاسم مشت شدن بازوم، از بین رفته."
And remember, my first patient who came in -- (Applause) -- thank you. (Applause) My first patient came in, and he looked in the mirror, and I said, "Look at your reflection of your phantom." And he started giggling, he says, "I can see my phantom." But he's not stupid. He knows it's not real. He knows it's a mirror reflection, but it's a vivid sensory experience. Now, I said, "Move your normal hand and phantom." He said, "Oh, I can't move my phantom. You know that. It's painful." I said, "Move your normal hand." And he says, "Oh my God, my phantom is moving again. I don't believe this! And my pain is being relieved." OK? And then I said, "Close your eyes." He closes his eyes. "And move your normal hand." "Oh, nothing. It's clenched again." "OK, open your eyes." "Oh my God, oh my God, it's moving again!" So, he was like a kid in a candy store.
و یادتون باشه، اولین بیمار من که وارد شد-- (تشویق حاضرین) -- ممنون. (تشویق حاضرین) اولین بیمار من وارد شد، و به آینه نگاه کرد، بعد من گفتم، "به تصویر انعکاسی عضو خیالیت نگاه کن." بعد اون شروع کرد به خندیدن و گفت، "من میتونم عضو خیالیم رو ببینم." ولی اون احمق نیست، میدونه که واقعی نیست. میدونه که اون تصویر انعکاسی آینهاس، ولی این یه تجربه واضح حسیه. حالا، من گفتم، "دست واقعی و خیالیت رو تکون بده." او گفت، "اوه، نمیتونم دست خیالیم رو تکون بدم. خودت میدونی. دردآوره." بهش گفتم، "دست واقعیات رو تکون بده." بعدش اون گفت، "اوه خدای من، دست خیالیم داره دوباره تکون میخوره، باور نکردنیه! دردم هم از بین رفته." خب؟ بعدش بهش گفتم، "چشماتو ببند." چشماشو بست. "و دست واقعیت رو تکون بده." "اوه، نمیشه-- دوباره مشت شده." "خب، چشماتو باز کن." "اوه خدای من، خدای من، دوباره تکون میخوره!" او مثل یه بچه توی فروشگاه آبنبات بود.
So, I said, OK, this proves my theory about learned paralysis and the critical role of visual input, but I'm not going to get a Nobel Prize for getting somebody to move his phantom limb. (Laughter) (Applause) It's a completely useless ability, if you think about it. (Laughter) But then I started realizing, maybe other kinds of paralysis that you see in neurology, like stroke, focal dystonias -- there may be a learned component to this, which you can overcome with the simple device of using a mirror.
پس من گفتم، خب پس این نظریه من رو راجع فلجی آموختهشده ثابت میکنه و نقش مهم ورودیهای تصویری، ولی بخاطر این به من جایزه نوبل نمیدن که تونستم کمک کنم یکی بتونه عضو خیالیاش رو تکون بده. (خنده حاضرین) (تشویق حاضرین) این یه توانایی کاملا بیهودهاس، وقتی راجع بهش فکر کنی. (خنده حاضرین) ولی بعد از اون من متوجه شدم، شاید بشه انواع دیگه فلج که در عصبشناسی میبینید، مثل سکته یا فوکال دیستونیاس -- ممکنه بخشی از اون آموختهشده باشه که میتونید با وسیله سادهای مثل آینه درمانش کنید.
So, I said, "Look, Derek" -- well, first of all, the guy can't just go around carrying a mirror to alleviate his pain -- I said, "Look, Derek, take it home and practice with it for a week or two. Maybe, after a period of practice, you can dispense with the mirror, unlearn the paralysis, and start moving your paralyzed arm, and then, relieve yourself of pain." So he said OK, and he took it home. I said, "Look, it's, after all, two dollars. Take it home."
پس من بهش گفتم، "ببین، دریک"-- خب، اول از همه اینکه مریض نمیتونه برای تسکین دردش همش یه آینه با خودش حمل کنه-- بهش گفتم، دریک، با خودت ببرش خونه و یکی دو هفتهای باهاش تمرین کن. شاید بعد از یه مدتی تمرین، بتونی فلج بودن دست خیالیت رو از یاد ببری و از آینه خلاص بشی و بتونی دست خیالی فلجت رو تکون بدی، و بعدش بتونی خودتو از درد نجات بدی." خب اونم گفت باشه، و دستگاه رو با خودش به خونه برد. بهش گفتم، "ببین از همه اینا گذشته این همش دو دلار میارزه. با خودت ببرش خونه."
So, he took it home, and after two weeks, he phones me, and he said, "Doctor, you're not going to believe this." I said, "What?" He said, "It's gone." I said, "What's gone?" I thought maybe the mirror box was gone. (Laughter) He said, "No, no, no, you know this phantom I've had for the last 10 years? It's disappeared." And I said -- I got worried, I said, my God, I mean I've changed this guy's body image, what about human subjects, ethics and all of that? And I said, "Derek, does this bother you?" He said, "No, last three days, I've not had a phantom arm and therefore no phantom elbow pain, no clenching, no phantom forearm pain, all those pains are gone away. But the problem is I still have my phantom fingers dangling from the shoulder, and your box doesn't reach." (Laughter) "So, can you change the design and put it on my forehead, so I can, you know, do this and eliminate my phantom fingers?" He thought I was some kind of magician.
خب اونم با خودش به خونه برد، و بعد از دو هفته بهم تلفن زد، بهم گفت، "دکتر، نمیتونی اینو باور کنی." گفتم: "چیو؟" بهم گفت، "از بین رفت." گفتم، "چی از بین رفت؟" فکر کردم شاید جعبه آینه از بین رفته. (خنده حاضرین) گفت، "نه، نه، نه، میدونی دست خیالیم که 10 سال باهام بود، ناپدید شده." گفت، "نه، نه، نه، میدونی دست خیالیم که 10 سال باهام بود، ناپدید شده." و من گفتم -- من نگران شده بودم، گفتم، خدای من، من تصویر ذهنی اون رو از بدنش تغییر دادم، موضوعات انسانی،اخلاقیات و مسائل اینچنینی، چی میشه؟ بعد من گفتم، "دریک، آیا این اذیتت میکنه؟" گفت "نه، سه روزه که دست خیالیم از بین رفته بنابراین درد دست خیالی و اسپاسم مشت شدن، درد قسمت جلویی بازوی خیالی و غیره همه از بین رفتن. ولی مشکل اینجاست که هنوز انگشتای خیالی من از بازوم آویزون هستند، و جعبه شما اونا رو نمیتونه به من نشون بده." (خنده حاضرین) "میتونید طراحی اون رو عوض کنید و اون رو روی سرم بزارین که بتونم با اینکار انگشتان خیالیام رو حذف کنم؟" فکر میکرد من یه جورایی شعبدهباز هستم.
Now, why does this happen? It's because the brain is faced with tremendous sensory conflict. It's getting messages from vision saying the phantom is back. On the other hand, there's no proprioception, muscle signals saying that there is no arm, right? And your motor command saying there is an arm, and, because of this conflict, the brain says, to hell with it, there is no phantom, there is no arm, right? It goes into a sort of denial -- it gates the signals. And when the arm disappears, the bonus is, the pain disappears because you can't have disembodied pain floating out there, in space. So, that's the bonus.
حالا این چرا پیش میاد؟ بخاطر اینه که مغز با کشمکش حسی عظیمی روبرو میشه. اون از چشم پیامهایی میگیره که میگن عضو خیالی برگشته. از طرف دیگه گیرایی مناسبی وجود نداره، عضلهها پیام میدن که بازویی وجود نداره، خب؟ و فرمان موتوری مغز میگه که بازویی وجود نداره، و بخاطر همین کشمکش، مغز میگه، بیخیالش، عضو خیالی وجود نداره، بازوی واقعی هم وجود نداره، درست؟ مغز یه جورایی میره توی حالت تکذیب و انکار-- سرسری از پیامها میگذره. و وقتی که بازو ناپدید میشه، پاداشش اینه که درد ناپدید میشه چون نمیشه درد تجزیه شده شناور در هوا رو احساس کرد. و این پاداششه.
Now, this technique has been tried on dozens of patients by other groups in Helsinki, so it may prove to be valuable as a treatment for phantom pain, and indeed, people have tried it for stroke rehabilitation. Stroke you normally think of as damage to the fibers, nothing you can do about it. But, it turns out some component of stroke paralysis is also learned paralysis, and maybe that component can be overcome using mirrors. This has also gone through clinical trials, helping lots and lots of patients.
حالا، این تکنیک روی تعداد زیادی از مریضها از طرف گروههای دیگه در هلسینکی امتحان شده حالا، این تکنیک روی تعداد زیادی از مریضها از طرف گروههای دیگه در هلسینکی امتحان شده بنابراین ممکنه ثابت بشه که روش با ارزشیه برای درمان درد عضو خیالی، و حقیقتا، کسانی هم اون رو برای توانبخشی سکته امتحان کردهاند. معمولا به سکته به عنوان آسیب رسیدن به فیبرها فکر میکنیم، راجع بهش کاری نمیشه کرد. ولی اونطوری که مشخص شده بعضی از بخشهای فلج سکتهای هم فلجی آموختهشده هستند و ممکنه اون جزء رو بشه از طریق آینهها درمان کرد. این هم الان در مرحله آزمایشات بیمارستانیه، و به مریضهای زیادی کمک کرده.
OK, let me switch gears now to the third part of my talk, which is about another curious phenomenon called synesthesia. This was discovered by Francis Galton in the nineteenth century. He was a cousin of Charles Darwin. He pointed out that certain people in the population, who are otherwise completely normal, had the following peculiarity: every time they see a number, it's colored. Five is blue, seven is yellow, eight is chartreuse, nine is indigo, OK? Bear in mind, these people are completely normal in other respects. Or C sharp -- sometimes, tones evoke color. C sharp is blue, F sharp is green, another tone might be yellow, right?
خب، اجازه بدید که من به بخش سوم صحبتم برم، که درباره یک پدیده نادر دیگه به اسم همحسی (سیناستسیا) است. که توسط فرانسیس گالتون در قرن 19 کشف شده. اون پسر عموی چارلز داروین بوده. او اشاره کرد که افراد خاصی در یک جمعیت، که از هر نظر کاملا معمولی هستند، یه مشخصه خاص دارن -- هروقت که اونا یه عدد رو میبینن، رنگیه. پنج آبیه، هفت زرده، هشت فسفریه، نه نیلی رنگه، خب؟ یادتون باشه که اینا از هر نظر دیگه کاملا معمولی و نرمال هستن. یا سی شارپ، بعضی وقتا نواها رنگ را به خاطر میآورند. سی شارپ آبیه، اف شارپ سبزه، یه نوای دیگه ممکنه زرد باشه، درست؟
Why does this happen? This is called synesthesia. Galton called it synesthesia, a mingling of the senses. In us, all the senses are distinct. These people muddle up their senses. Why does this happen? One of the two aspects of this problem are very intriguing. Synesthesia runs in families, so Galton said this is a hereditary basis, a genetic basis. Secondly, synesthesia is about -- and this is what gets me to my point about the main theme of this lecture, which is about creativity -- synesthesia is eight times more common among artists, poets, novelists and other creative people than in the general population. Why would that be? I'm going to answer that question. It's never been answered before.
چرا اینطوری میشه؟ این به همحسی (سیناستسیا) معروفه -- گالتون این اسم رو روش گذاشته، آمیختگی حسها. در ما، همه حسها از هم متمایز هستند. ولی حسهای این افراد در هم قاطیه. چطوری این پیش میاد؟ یکی از دو جنبه این مشکل خیلی جالبه. همحسی بصورت ارثی منتقل میشه، همونطور که گالتون گفته این ارثی و ژنتیکیه. جنبه دومش -- این قسمتش خیلی مربوط به موضوع من در این سخنرانیه که مربوط به خلاقیته -- جنبه دومش -- این قسمتش خیلی مربوط به موضوع من در این سخنرانیه که مربوط به خلاقیته -- راجع به اینه که این موضوع در میان هنرمندان، شاعران، نویسندگان و دیگر آفرینندگان آثار هشت برابر بیشتر از بقیه مردم پیش میاد. چرا اینطوریه؟ میخام که جواب این سوال رو بدم. در گذشته پاسخی براش نبوده.
OK, what is synesthesia? What causes it? Well, there are many theories. One theory is they're just crazy. Now, that's not really a scientific theory, so we can forget about it. Another theory is they are acid junkies and potheads, right? Now, there may be some truth to this, because it's much more common here in the Bay Area than in San Diego. (Laughter) OK. Now, the third theory is that -- well, let's ask ourselves what's really going on in synesthesia. All right?
خب، همحسی چیه؟ عامل بوجود آورندهاش چیه؟ بسیار خوب، نظریههای زیادی وجود داره. یه نظریه اینه که اونا مجنون هستن. حالا این نظریه علمی نیست و میتونیم فراموشش کنیم. نظریه دیگه اینه که اونا مواد مخدر مصرف میکنن، خب؟ حالا ممکنه این یک مقداری درست باشه چون همحسی خیلی اینجا توی بخش خلیج رایجتره تا سان دیگو. (خنده حاضرین) خب، حالا نظریه سوم اینه که -- خب، بیاین این سوال رو از خودمون بپرسیم که اصلا جریان همحسی چیه؟ خب؟
So, we found that the color area and the number area are right next to each other in the brain, in the fusiform gyrus. So we said, there's some accidental cross wiring between color and numbers in the brain. So, every time you see a number, you see a corresponding color, and that's why you get synesthesia. Now remember -- why does this happen? Why would there be crossed wires in some people? Remember I said it runs in families? That gives you the clue. And that is, there is an abnormal gene, a mutation in the gene that causes this abnormal cross wiring.
خب ما پیدا کردهایم که منطقه رنگی و منطقه اعداد در مغز دقیقا کنار هم هستند، در قسمت فازیفرم جایروس مغز. بنابراین گفتیم که مقداری از مداربندی قسمت رنگی و عددی مغز روی هم افتاده. بنابراین گفتیم که مقداری از مداربندی قسمت رنگی و عددی مغز روی هم افتاده. بنابراین هروقت یه عدد دیده میشه، رنگ مربوط به اون هم دیده میشه، و بخاطر همین طرف همحسی داره. حالا یادتون باشه-- چرا اینطوری میشه؟ چرا باید مداربندی مغز یه سری از افراد روی هم افتاده باشه؟ یادتونه گفتم ارثیه؟ این بهتون سرنخ رو میده. و اون اینه که یه ژن غیر طبیعی وجود داره، یه جهش ژنتیکی، که باعث این برهم افتادگی غیرعادی میشه.
In all of us, it turns out we are born with everything wired to everything else. So, every brain region is wired to every other region, and these are trimmed down to create the characteristic modular architecture of the adult brain. So, if there's a gene causing this trimming and if that gene mutates, then you get deficient trimming between adjacent brain areas. And if it's between number and color, you get number-color synesthesia. If it's between tone and color, you get tone-color synesthesia. So far, so good.
مشخص شده که، ما وقتی که به دنیا اومدیم درون مغزمون همه قسمتها به هم ربط داشتن. مشخص شده که، ما وقتی که به دنیا اومدیم درون مغزمون همه قسمتها به هم ربط داشتن. بنابراین هر قسمت از مغز به قسمت دیگه مربوط بوده، و اینا از هم جدا میشن که مشخصه سازمان یک مغز بالغ رو بسازن. و اینا از هم جدا میشن که مشخصه سازمان یک مغز بالغ رو بسازن. بنابراین اگر یک ژن مسوول این جدا شدن باشه و این ژن جهش پيدا کنه، بنابراین اگر یک ژن مسوول این جدا شدن باشه و این ژن جهش پيدا کنه، بنابراین در کار جداسازی منطقههای مغز کاستی پیش میاد، اگر بین اعداد و رنگ باشه، همحسی عددی-رنگی پیش میاد. اگر بین نوا و رنگ باشه، همحسی نوا-رنگی پیش میاد. تا اینجا همه چی خوبه.
Now, what if this gene is expressed everywhere in the brain, so everything is cross-connected? Well, think about what artists, novelists and poets have in common, the ability to engage in metaphorical thinking, linking seemingly unrelated ideas, such as, "It is the east, and Juliet is the Sun." Well, you don't say, Juliet is the sun, does that mean she's a glowing ball of fire? I mean, schizophrenics do that, but it's a different story, right? Normal people say, she's warm like the sun, she's radiant like the sun, she's nurturing like the sun. Instantly, you've found the links.
حالا اگر این ژن همه جای مغز خودشو نشون بده، مداربندی همه جای مغز به هم متصل میشه؟ حالا اگر این ژن همه جای مغز خودشو نشون بده، مداربندی همه جای مغز به هم متصل میشه؟ خیلی خب، درباره کاری که هنرمندان، نویسندگان و شاعران عموما انجام میدن فکر کنید، توانایی اونها در بکارگرفتن استعاره در فکر کردن، و به هم ارتباط دادن ایدههایی که به ظاهر به هم مربوط نیستند، مثل، "این مشرقه، و جولیت خورشیده." خب، وقتی میگین جولیت خورشیده، آیا منظورتون اینه که اون یه توپ آتیشه؟ خب، وقتی میگین جولیت خورشیده، آیا منظورتون اینه که اون یه توپ آتیشه؟ منظورم اینه که، شیزوفرنیها اینطورین، ولی اون یه موضوع دیگهاس، درست؟ مردم معمولی میگن اون مثل خورشید گرمه، اون مثل خورشید درخشندهاس، اون مثل خورشید بارورندهاس. فورا پیوندها رو پیدا میکنید.
Now, if you assume that this greater cross wiring and concepts are also in different parts of the brain, then it's going to create a greater propensity towards metaphorical thinking and creativity in people with synesthesia. And, hence, the eight times more common incidence of synesthesia among poets, artists and novelists. OK, it's a very phrenological view of synesthesia. The last demonstration -- can I take one minute? (Applause)
حالا، اگه این ارتباط بین مناطق مغز و مفهومها رو در قسمت های مختلف مغز فرض کنید حالا، اگه این ارتباط بین مناطق مغز و مفهومها رو در قسمت های مختلف مغز فرض کنید اونوقت این باعث تمایل بیشتری به سمت خلاقیت و فکرکردن بصورت استعارهای اونوقت این باعث تمایل بیشتری به سمت خلاقیت و فکرکردن بصورت استعارهای در افراد دارای همحسی میشه. بنابراین، رخ دادنش هشت برابر در میان شاعران، هنرمندان و نویسندگان بیشتره. بنابراین، رخ دادنش هشت برابر در میان شاعران، هنرمندان و نویسندگان بیشتره. خب، این نگاه بیشتر از جنبه جمجمهشناسی به همحسی است. آخرین بخش -- میتونم یه دقیقه بیشتر داشته باشم؟ (تشویق حاضرین)
OK. I'm going to show you that you're all synesthetes, but you're in denial about it. Here's what I call Martian alphabet. Just like your alphabet, A is A, B is B, C is C. Different shapes for different phonemes, right? Here, you've got Martian alphabet. One of them is Kiki, one of them is Bouba. Which one is Kiki and which one is Bouba? How many of you think that's Kiki and that's Bouba? Raise your hands. Well, it's one or two mutants. (Laughter) How many of you think that's Bouba, that's Kiki? Raise your hands. Ninety-nine percent of you.
خب، میخوام بهتون نشون بدم که همتون همحسی دارین، ولی انکارش میکنید. این چیزیه که من بهش میگم الفبای مارشیان، مثل الفبای شما، آ هست آ، ب هست ب، س هست س، شکلهای مختلف برای آواهای مختلف، درست؟ این الفبای مارشیانه. یکیشون کیکییه، یکیشون بوبا. کدومشون کیکیه، کدومشون بوبا؟ چندتا از شما فکر میکنه که اون کیکیه و اون یکی بوبا؟ دستتون رو بالا ببرید. خب، یکی دو تایی جهش ژنتیکی توی جمع هست. (خنده حاضرین) چندتا از شما فکر میکنه که اون بوباست، اون یکی کیکی؟ دستتون رو بالا ببرید. 99 درصد از شما.
Now, none of you is a Martian. How did you do that? It's because you're all doing a cross-model synesthetic abstraction, meaning you're saying that that sharp inflection -- ki-ki, in your auditory cortex, the hair cells being excited -- Kiki, mimics the visual inflection, sudden inflection of that jagged shape. Now, this is very important, because what it's telling you is your brain is engaging in a primitive -- it's just -- it looks like a silly illusion, but these photons in your eye are doing this shape, and hair cells in your ear are exciting the auditory pattern, but the brain is able to extract the common denominator. It's a primitive form of abstraction, and we now know this happens in the fusiform gyrus of the brain, because when that's damaged, these people lose the ability to engage in Bouba Kiki, but they also lose the ability to engage in metaphor.
حالا، هیچکدومتون مارشیان نیستین، چطوری تونستین انجامش بدین؟ بخاطر اینه که شما همتون دارید از متصل بودن مناطق -- انتزاع همحسی -- استفاده میکنید به این معنیه، وقتی شما میگید اونی که انحنای تیزی داره کیکی است، در قشر شنوایی، نورونهای شنوایی تحریک میشن، کیکی انحنای تصویری اون شکل دندانهدار رو -- انحنای ناگهانی -- مجسم میکنه. حالا این خیلی مهمه، چون چیزی که مشخص میکنه اینه که مغز شما درگیر یک فرایند اولیهاس-- دقیقا مثل یه وهم و خیال احمقانهاس، ولی فوتونهای چشم دارن این شکل رو میسازن، و سلولهای مویی شنوایی در گوش دارن الگوهای شنوایی رو تحریک میکنن، ولی مغز قادره که نتیجه مشترک این بین رو استخراج کنه. این یه فرم ابتدایی از استعارهاس، و ما الان میدونیم که این در قسمت فوزیفرم جایروس مغز اتفاق میافته بخاطر اینکه وقتی اون قسمت آسیب میبینه، این افراد قدرت تشخیص بوبا و کیکی رو از دست میدهند، ولی همچنین اونها قابلیت بکارگیری استعاره رو هم از دست میدن.
If you ask this guy, what -- "all that glitters is not gold," what does that mean?" The patient says, "Well, if it's metallic and shiny, it doesn't mean it's gold. You have to measure its specific gravity, OK?" So, they completely miss the metaphorical meaning. So, this area is about eight times the size in higher -- especially in humans -- as in lower primates. Something very interesting is going on here in the angular gyrus, because it's the crossroads between hearing, vision and touch, and it became enormous in humans. And something very interesting is going on. And I think it's a basis of many uniquely human abilities like abstraction, metaphor and creativity. All of these questions that philosophers have been studying for millennia, we scientists can begin to explore by doing brain imaging, and by studying patients and asking the right questions. Thank you. (Applause) Sorry about that. (Laughter)
وقتی ازش میپرسی، "همه اون درخششها و برقها طلا نیستند" یعنی چی؟ وقتی ازش میپرسی، "همه اون درخششها و برقها طلا نیستند" یعنی چی؟ بیمار جواب میده، "خوب دلیل نمیشه که چون فلزی و براقه، طلا باشه". باید چگالی مخصوصش اندازه گرفته بشه، خب؟ بنابراین اونها کلا معنی استعارهای و کنایهآمیز رو از دست میدن. خب، اندازه این منطقه در انسانها نسبت به پستانداران رده پایین حدودا هشت برابر بزرگتره، خب، اندازه این منطقه در انسانها نسبت به پستانداران رده پایین حدودا هشت برابر بزرگتره، یه اتفاق خیلی جالب داره توی منطقه انگولار جایرس میفته، چون چهارراهیه بین شنوایی، بینایی و حس لامسه، و اندازهاش در انسانها بزرگتر شده-- و یه اتفاق جالب داره اونجا میفته. و من فکر میکنم اون منشا خیلی از تواناییهای منحصر به فرد انسانها مثل انتزاع، استعاره و خلاقیته. و من فکر میکنم اون منشا خیلی از تواناییهای منحصر به فرد انسانها مثل انتزاع، استعاره و خلاقیته. همه این سوالها که فیلسوفها برای هزاران سال اونها رو مطالعه میکردند، ما دانشمندان با عکس برداری از مغز، مطالعه بیماران و پرسیدن سوالات بجا کشف کنیم. متشکرم. (تشویق حاضرین) بخاطرش متاسفم. (خنده حاضرین)