For over a decade, I have studied young people that have been pushed out of school, so called "dropouts." As they end up failed by the education system, they're on the streets where they're vulnerable to violence, police harassment, police brutality and incarceration. I follow these young people for years at a time, across institutional settings, to try to understand what some of us call the "school-to-prison pipeline."
بیش از یک دهه است که، من جوانانی که از مدرسه رانده شدهاند را مطالعه و بررسی کردهام، همان «ترک تحصیلیها». وقتی به جایی میرسند که بدست سیستم آموزشی مردود شناخته میشوند، سر از خیابانها در میآورند که در آنجا در معرض آسیبهای ناشی از خشونت، آزار و اذیت پلیس، زورگویی و بیرحمی پلیس، و حبس هستند. من هر کدام از این جوانها را سالها دنبال میکنم، در نهادهای مرتبط، که سعی کنم این چیزی را که بعضی از ما «گذرگاه مدرسه تا زندان» مینامیم درک کنم.
When you look at a picture like this, of young people who are in my study ... you might see trouble. I mean one of the boys has a bottle of liquor in his hand, he's 14 years old and it's a school day. Other people, when they see this picture, might see gangs, thugs, delinquents -- criminals. But I see it different. I see these young people through a perspective that looks at the assets that they bring to the education system. So will you join me in changing the way we label young people from "at-risk" to "at-promise?"
وقتی به عکسی مثل این نگاه میکنید، [عکسی] از جوانانی که در تحقیقات من هستند، ممکن است به چشمتان «دردسر» بیاید. یکی از پسرها شیشهی مشروبی در دست دارد، چهارده سالش است، و روزیست که مدارس باز هستند. دیگران، وقتی این عکس را میبینند، ممکن است جمعی از اشرار را ببینند، یک سری گردن کلفت، یا مجرمین، جمعی بزهکار. اما من جور دیگری میبینمش. من این جوانان را از منظری میبینم، که به ارزشها و فوایدی که آنها به سیستم آموزشی وارد میکنند مینگرد. حال آیا با من همراه میشوید تا طریقی را که در آن به جوانان برچسب میزنیم از «در خطر» به «در انتظار» تغییر دهیم؟
(Applause)
(تشویق حضار)
How do I know that these young people have the potential and the promise to change? I know this because I am one of them. You see, I grew up in dire poverty in the inner city, without a father -- he abandoned me before I was even born. We were on welfare, sometimes homeless, many times hungry. By the time I was 15 years old, I had been incarcerated in juvy three times for three felonies. My best friend had already been killed. And soon after, while I'm standing next to my uncle, he gets shot. And as I'm waiting for the ambulance to arrive for over an hour ... he bleeds to death on the street. I had lost faith and hope in the world, and I had given up on the system because the system had failed me. I had nothing to offer and no one had anything to offer me. I was fatalistic. I didn't even think I could make it to my 18th birthday.
از کجا میدانم که این جوانان پتانسیل و ظرفیت تغییر را دارند؟ از آنجا که خودم یکی از آنها هستم. میدانید، من در فقر شدید در پایین شهر بزرگ شدم، بدون پدر، او قبل از اینکه اصلا به دنیا بیایم ترکم کرد. از دولت کمکهزینه میگرفتیم، گاهی بیخانه بودیم، خیلی وقتها گرسنه. تا پانزده سالگیام، سه بار به خاطر سه جرم در کانون اصلاح زندانی شده بودم. بهترین دوستم هم کشته شده بود. و کمی بعد، در حالی که کنار عمویم ایستادهام، تیر میخورد. و در حالی که بیش از یک ساعت منتظرم تا آمبولانس برسد، کف خیابان خونریزی میکند و میمیرد. اعتماد و امید به دنیا را از دست داده بودم، و از سیستم و بهبود آن قطع امید کرده بودم چرا که همان سیستم مرا پس زده بود. من چیزی برای عرضه کردن نداشتم و هیچکس چیزی برای عرضه کردن به من نداشت. احساس ناتوانی مطلق میکردم. حتی فکر نمیکردم بتوانم به ۱۸ سالگی برسم.
The reason I'm here today is because a teacher that cared reached out and managed to tap into my soul. This teacher, Ms. Russ ... she was the kind of teacher that was always in your business.
اینکه الان اینجا هستم به خاطر معلمی است که توجه کرد، نشان داد که میخواهد کمکم کند، و توانست به روحم دست پیدا کند. این معلم، خانم راس، (میخندد) از آن نوع معلمها بود که همیشه سرش در کار تو بود.
(Laughter)
(خندهی حضار)
She was the kind of teacher that was like, "Victor, I'm here for you whenever you're ready."
از آن نوع معلمها بود که میگفت: «ویکتور، من حاضرم کمکت کنم، هروقت آماده بودی...»
(Laughter)
(خنده)
I wasn't ready. But she understood one basic principle about young people like me. We're like oysters. We're only going to open up when we're ready, and if you're not there when we're ready, we're going to clam back up. Ms. Russ was there for me. She was culturally relevant, she respected my community, my people, my family. I told her a story about my Uncle Ruben. He would take me to work with him because I was broke, and he knew I needed some money. He collected glass bottles for a living. Four in the morning on a school day, we'd throw the glass bottles in the back of his van, and the bottles would break. And my hands and arms would start to bleed and my tennis shoes and pants would get all bloody. And I was terrified and in pain, and I would stop working. And my uncle, he would look me in the eyes and he would say to me, "Mijo, estamos buscando vida." "We're searching for a better life, we're trying to make something out of nothing."
من آماده نبودم. اما او یک اصل اساسی را در مورد جوانانی مثل من فهمیده بود. ما مثل صدفیم. ما تنها زمانی باز میشویم و حرف میزنیم که آماده باشیم. و اگر زمانی که ما آمادهایم حاضر نباشی، (تق) دوباره بسته و ساکت میشویم. خانم راس منتظرم بود. او از نظر فرهنگی [نسبت به ما] شناخت داشت. برای اجتماع، مردم و خانوادهام، احترام قائل بود. ماجرایی در مورد عمویم روبن برایش گفتم. عمو من را برای کار با خودش میبرد چرا که بیپول بودم، و میدانست که مقداری پول احتیاج دارم. کار او جمعآوری بطریهای شیشهای بود. ساعت چهار صبح در روز غیر تعطیل، بطریهای شیشهای را پشت ماشینش میانداختیم، و شیشهها میشکستند. و دستان و بازوانم شروع به خونریزی میکرد و کفشهای کتانی و شلوارم خونی میشد. و من ترسیده و در حالی که دردم میآمد، دست از کار میکشیدم. و عمویم، به چشمانم نگاه میکرد و میگفت: "Mijo, ماها estamos buscando vida." دنبال زندگی بهتریم « ما دنبال یک زندگی بهتر هستیم، داریم تلاش میکنیم که از هیچ، چیزی بدست آوریم.»
Ms. Russ listened to my story, welcomed it into the classroom and said, "Victor, this is your power. This is your potential. Your family, your culture, your community have taught you a hard-work ethic and you will use it to empower yourself in the academic world so you can come back and empower your community."
خانم راس به داستانم گوش داد، از آن در کلاس استقبال کرد و گفت: «ویکتور، این قدرت توست، این ظرفیت توست. خانوادهی تو، فرهنگ تو، اجتماع تو مرام سختکوشی را به تو آموخته، و تو از آن استفاده خواهی کرد برای قدرتمند کردن خودت در دنیای علمی، که بتوانی برگردی و اجتماعت را قدرت ببخشی.»
With Ms. Russ's help, I ended up returning to school. I even finished my credits on time and graduated with my class.
با کمک خانم راس، در نهایت به مدرسه برگشتم. واحدهای درسیام را هم به موقع تمام کردم و همراه با همکلاسیهام فارغالتحصیل شدم.
(Applause)
(تشویق)
But Ms. Russ said to me right before graduation, "Victor, I'm so proud of you. I knew you could do it. Now it's time to go to college."
اما خانم راس درست قبل از فارغالتحصیلی به من گفت: «ویکتور، خیلی به تو افتخار میکنم، میدانستم که میتوانی. حالا وقتشه که بری دانشگاه.»
(Laughter)
(خنده)
College, me? Man, what is this teacher smoking thinking I'm going to college? I applied with the mentors and support she provided, got a letter of acceptance, and one of the paragraphs read, "You've been admitted under probationary status." I said, "Probation? I'm already on probation, that don't matter?"
دانشگاه؟ من؟ پسر، این معلم با خودش چی فکر کرده که من بروم دانشگاه؟ با راهنمایی و پشتیبانی او من درخواست دادم، نامهی پذیرش گرفتم، و یکی از پاراگرافهایش نوشته بود: «شما در وضعیت مشروط پذیرفته شدهاید.» گفتم: «مشروط؟ من همین الانش هم تحت آزادی مشروطم، این که مهم نیست!»
(Laughter)
(خنده)
It was academic probation, not criminal probation. But what do teachers like Ms. Russ do to succeed with young people like the ones I study? I propose three strategies. The first: let's get rid of our deficit perspective in education. "These people come from a culture of violence, a culture of poverty. These people are at-risk; these people are truant. These people are empty containers for us to fill with knowledge. They have the problems, we have the solutions." Number two. Let's value the stories that young people bring to the schoolhouse. Their stories of overcoming insurmountable odds are so powerful. And I know you know some of these stories. These very same stories and experiences already have grit, character and resilience in them. So let's help young people refine those stories. Let's help them be proud of who they are, because our education system welcomes their families, their cultures, their communities and the skill set they've learned to survive. And of course the third strategy being the most important: resources. We have to provide adequate resources to young people. Grit alone isn't going to cut it. You can sit there and tell me all you want, "Hey man, pick yourself up by the bootstraps." But if I was born without any straps on my boots --
منظور مشروطی تحصیلی بود، نه مشروطی جزایی. اما معلمهایی مثل خانم راس چه میکنند که در کار با جوانانی مثل آنان که من بررسی میکنم نتیجه بگیرند؟ من سه راهکار پیشنهاد میکنم. اول: بیایید از این نحوهی برخورد ناکارآمدمان در امر آموزش دست برداریم. «اینها از یک فرهنگ خشن میآیند، فرهنگ فقر. اینها در معرض خطرند، اینها از درس فراریاند. اینها ظرفهای خالیای هستند برای ما که با دانش پرشان کنیم. مسائل و مشکلات را آنها دارند، راه حل هم در دست ماست.» مورد دوم: بیایید برای داستانهایی که جوانان به آموزشگاه میآورند ارزش قائل شویم. ماجراهای آنها در مورد تسلیم نشدنشان در موقعیتهای خیلی سخت واقعا تاثیر گذار است. و میدانم شما هم بعضی از این ماجراها را میدانید. همین ماجراها و تجربهها به خودی خود دارای شهامت و اراده، شخصیت و برانگیزندگی هستند. پس بیایید کمکشان کنیم این داستانها و سرگذشتها را بهتر کنند. بیایید کمکشان کنیم به این خاطر به خودشان افتخار کنند که سیستم آموزشی ما پذیرای خانوادهی آنها، فرهنگشان اجتماعشان و مجموعهی مهارتهایی است که برای نجات خودشان یاد گرفتهاند. و البته سومین راهکار که مهمترین هم هست: منابع. ما باید منابع کافی و شایسته را در اختیار جوانان قرار دهیم. شهامت و اراده به تنهایی نتیجه نمیدهد. شما میتوانید بنشینید و هر چقدر میخواهید بگویید: «ببین رفیق، خودت را با بند کفشت بالا بکش.» [کنایه از استفاده از حداقل ها برای نجات] ولی اگر من بدون بند کفش بدنیا آمده باشم
(Laughter)
(خنده)
How am I supposed to pick myself up?
چطور میتوانم خودم را بالا بکشم؟
(Applause)
(تشویق)
Job training, mentoring, counseling ... Teaching young people to learn from their mistakes instead of criminalizing them, and dragging them out of their classrooms like animals. How about this? I propose that we implement restorative justice in every high school in America.
کارآموزی، راهنمایی کردن، مشورت دادن، اینکه به آنها یاد دهیم از اشتباهاتشان درس بگیرند به جای برچسب خلافکار زدن به آنها، و بیرون کشیدن آنها از کلاسشان، مثل حیوانها. چطور است این کار را کنیم؟ پیشنهاد من اینست که عدالت ترمیمی و بازگرداننده را
(Applause)
در تمام دبیرستانهای امریکا پیادهسازی کنیم.
(تشویق)
So we went out to test these ideas in the community of Watts in LA with 40 young people that had been pushed out of school. William was one of them. William was the kind of kid that had been given every label. He had dropped out, he was a gang member, a criminal. And when we met him he was very resistant. But I remember what Ms. Russ used to say. "Hey, I'm here for you whenever you're ready."
بنابراین ما رفتیم تا این ایدهها را در انجمن منطقهی واتس در لسانجلس روی چهل نفر که از مدرسه بیرون رانده شده بودند امتحان کنیم. ویلیام یکی از آنها بود. ویلیام از آن بچههایی بود که هر نوع برچسبی را به او زده بودند. اخراج شده بود، عضو گروهی خرابکار شده بود، یک مجرم. و وقتی ما ملاقاتش کردیم خیلی مقاومت نشان میداد. ولی یادم آمد خانم راس چه میگفت. «آهای، من اینجام که کمکت کنم، هروقت تو آماده بودی...»
(Laughter)
(خنده)
So over time -- over time he began to open up. And I remember the day that he made the switch. We were in a large group and a young lady in our program was crying because she told us her powerful story of her dad being killed and then his body being shown in the newspaper the next day. And as she's crying, I don't know what to do, so I give her her space, and William had enough. He slammed his hands on the desk and he said, "Hey, everybody! Group hug! Group hug!"
بنابراین با گذشت زمان -- با گذشت زمان او شروع به صحبت کرد. و روزی را که این کار را شروع کرد یادم هست. در یک جلسهی گروهی بزرگ بودیم و یک خانم جوان در برنامهمان داشت گریه میکرد به خاطر گفتن ماجرای تاثیرگذاری از پدرش که کشته شده بود، و بعد فرداد جسدش در روزنامه نشان داده شده. و همینطور که گریه میکرد، نمیدانستم چکار کنم، بنابراین راحتش گذاشتم، و ویلیام دیگر طاقت نیاورد. دستش را روی میز کوبید و گفت: «آهای، همگی! بغل گروهی! بغل گروهی!»
(Applause)
(تشویق جمع)
This young lady's tears and pain turned into joy and laughter knowing that her community had her back, and William had now learned that he did have a purpose in life: to help to heal the souls of people in his own community. He told us his story. We refined his story to go from being the story of a victim to being the story of a survivor that has overcome adversity. We placed high value on it. William went on to finish high school, get his security guard certificate to become a security guard, and is now working at a local school district.
اشکهای این خانم جوان، تبدیل شد به شادی و خنده [چرا که] میدانست این جمع که او متعلق به آن است هوایش را دارد، و ویلیام حالا فهمیده بود که هدفی در زندگی دارد: که به التیام روح افراد مانند خودش کمک کند. او ماجرایش را برایمان گفت، و ما آن را اینطور بهتر کردیم که از داستان یک قربانی تبدیل شود به داستان یک نجات یافته که بر فقر و بدبختی غلبه کرده. ارزش بالایی به سرگذشتش بخشیدیم. ویلیام بعد از آن دبیرستان را تمام کرد، گواهی محافظ امنیتیاش را گرفت تا یک محافظ امنیتی شود، و الان در یک ناحیهی تحصیلی محلی کار میکند.
(Applause)
(تشویق)
Ms. Russ's mantra -- her mantra was always, "when you teach to the heart, the mind will follow." The great writer Khalil Gibran says, "Out of suffering have emerged the greatest souls. The massive characters are seared with scars." I believe that in this education revolution that we're talking about we need to invite the souls of the young people that we work with, and once they're able to refine -- identify their grit, resilience and character that they've already developed -- their academic performance will improve.
حرف همیشگی خانم راس -- حرف همیشگیاش این بود: «وقتی به دل میآموزی، ذهن هم میفهمد و دنبال میکند.» نویسندهی بزرگ خلیل جبران میگوید: «در اثر رنج والاترین روحها پدید آمدهاند، شخصیتهای عظیم نشانهایی از زخمها دارند.» من معتقدم در این انقلاب آموزشی که مورد بحثمان است نیاز داریم روح جوانانی که با آنها کار میکنیم را بطلبیم، و زمانی که توانستند اراده، بهبودپذیری و شخصیتشان را که تا کنون بدست آوردهاند بشناسند و بپالایند، بازدهی تحصیلیشان هم پیشرفت میکند.
Let's believe in young people. Let's provide them the right kinds of resources. I'll tell you what my teacher did for me. She believed in me so much that she tricked me into believing in myself.
بیایید به جوانها باور داشته باشیم. بیایید منابع درست را در اختیارشان قرار دهیم. به شما میگویم که معلم من برایم چه کرد، او آنقدر به من باور داشت، که مرا گول زد تا به خودم باور پیدا کنم.
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق جمع)