In the middle of my Ph.D., I was hopelessly stuck. Every research direction that I tried led to a dead end. It seemed like my basic assumptions just stopped working. I felt like a pilot flying through the mist, and I lost all sense of direction. I stopped shaving. I couldn't get out of bed in the morning. I felt unworthy of stepping across the gates of the university, because I wasn't like Einstein or Newton or any other scientist whose results I had learned about, because in science, we just learn about the results, not the process. And so obviously, I couldn't be a scientist.
من در میانه دوره دکترای خود، ناامیدانه گیر کرده بودم. هر مسیری را که برای پژوهش امتحان میکردم منتهی به بن بست بود. فرضیات اولیه ام غلط از آب درمی آمد. احساس خلبانی را داشتم که در میان مه پرواز می کند، و همه حواس جهت یابی خود را از دست داده بودم. صورتم را اصلاح نمی کردم. صبح نمی توانستم از رختخواب بیرون بیایم. احساس می کردم ارزش آن را ندارم که از در دانشگاه وارد شوم، چون مانند انیشتین یا نیوتن یا دانشمندان دیگری نبوم که از نتایج کارشان آگاه بودم، چون در علم، فقط نتایج کار را می بینیم، نه مراحل انجام آن را. و بنابراین بدیهی بود که نمی توانستم یک دانشمند باشم.
But I had enough support and I made it through and discovered something new about nature. This is an amazing feeling of calmness, being the only person in the world who knows a new law of nature. And I started the second project in my Ph.D, and it happened again. I got stuck and I made it through. And I started thinking, maybe there's a pattern here. I asked the other graduate students, and they said, "Yeah, that's exactly what happened to us, except nobody told us about it." We'd all studied science as if it's a series of logical steps between question and answer, but doing research is nothing like that.
ولی با حمایت خوبی که از من شد، انجامش دادم و و چیز جدیدی درباره طبیعت کشف کردم. احساس آرامش عجیبی داره که تنها شخصی در جهان باشی، که قانون جدیدی از طبیعت را میدونی. و دومین پروژه دکترایم را آغاز کردم، و دوباره همان اتفاق افتاد. گیر کردم و تمامش کردم. و شروع کردم به این فکر که شاید الگویی در اینجا وجود دارد. از سایر دانش آموختگان پرسیدم، و آنها گفتند، "بله، برای ما هم دقیقاً همین اتفاق افتاد، با این تفاوت که هیچ کس چیزی درباره اش به ما نگفت." همه ما علم را طوری یاد گرفته ایم که گویا یک سری مراحل منطقی بین پرسش و پاسخ است، ولی در پژوهش اصلاً چنین نیست.
At the same time, I was also studying to be an improvisation theater actor. So physics by day, and by night, laughing, jumping, singing, playing my guitar. Improvisation theater, just like science, goes into the unknown, because you have to make a scene onstage without a director, without a script, without having any idea what you'll portray or what the other characters will do. But unlike science, in improvisation theater, they tell you from day one what's going to happen to you when you get onstage. You're going to fail miserably. You're going to get stuck. And we would practice staying creative inside that stuck place. For example, we had an exercise where we all stood in a circle, and each person had to do the world's worst tap dance, and everybody else applauded and cheered you on, supporting you onstage.
در همان زمان در حال یادگیری تئانر بداهه بودم. یعنی روزها فیزیک، و شبها، خندیدن، پریدن، آواز خواندن و نواختن گیتارم. تئاتر بداهه، تئاتر بداهه، درست مانند علم، به سوی ناشناخته ها میرود، چون ناچار هستید نمایش را سر صحنه بدون کارگردان، بدون نمایشنامه، بدون اینکه بدانید چه چیزی را قرار است به تصویر بکشید یا سایر شخصیتها چه خواهند کرد. ولی برخلاف علم، در نئاتر بداهه، از روز اول به شما میگویند وقتی روی صحنه میروید چه اتفاقی برایتان خواهد افتاد. مفتضحانه شکست خواهید خورد. گیر خواهید کرد. و ما تمرین میکردیم تا همان جا که گیر می کنیم ، خلاقیت خود را حفظ کنیم. مثلاً تمرینی داشتیم که همگی به شکل دایره می ایستادیم، و هر کس باید بدترین رقص پای جهان را انجام میداد، و بقیه تشویق می کردند و به شما آفرین می گفتند، از شما سر صحنه حمایت میکردند.
When I became a professor and had to guide my own students through their research projects, I realized again, I don't know what to do. I'd studied thousands of hours of physics, biology, chemistry, but not one hour, not one concept on how to mentor, how to guide someone to go together into the unknown, about motivation.
وقتی که استاد شدم باید دانشجوهایم را در پروژه های تحقیقاتی شان راهنمایی می کردم، دوباره متوجه شدم، نمیدانم چکار کنم. هزاران ساعت فیزیک،زیست شناسی و شیمی خوانده بودم ولی دریغ از یک ساعت، دریغ از یک تصور کلی از اینکه چگونه باید تربیت کرد، چگونه کسی را راهنمایی کرد با هم به سوی ناشناخته ها رفت، درباره برانگیختن.
So I turned to improvisation theater, and I told my students from day one what's going to happen when you start research, and this has to do with our mental schema of what research will be like. Because you see, whenever people do anything, for example if I want to touch this blackboard, my brain first builds up a schema, a prediction of exactly what my muscles will do before I even start moving my hand, and if I get blocked, if my schema doesn't match reality, that causes extra stress called cognitive dissonance. That's why your schemas had better match reality. But if you believe the way science is taught, and if you believe textbooks, you're liable to have the following schema of research. If A is the question, and B is the answer, then research is a direct path. The problem is that if an experiment doesn't work, or a student gets depressed, it's perceived as something utterly wrong and causes tremendous stress. And that's why I teach my students a more realistic schema. Here's an example where things don't match your schema. (Laughter) (Applause)
پس به تئاتر بداهه روی آوردم، از روز اول به دانشجویانم گفتم هنگام شروع پژوهش چه اتفاقی خواهد افتاد و این مربوط به الگوی ذهنی ما از پژوهش است. چون میدانید که هر گاه افراد کاری انجام میدهند، مثلاً من میخواهم به این تخته سیاه دست بزنم، در ابتدا مغز من الگویی می سازد، یک پیش بینی از آنچه عضلات من انجام خواهند داد حتی پیش از اینکه حرکت دستم را شروع کنم، و اگر مغز مانع شود، اگر الگوی من با واقعیت سازگار نباشد، منجر به استرس اضافی به نام ناسازگاری شناختی خواهد شد. به همین دلیل بهتر است الگوهای ذهنی شما مطابق با واقعیت باشد. ولی اگر به روش تدریس علم اعتقاد داشته باشید، و به کتب درسی معتقد باشید، قابلیت آن را دارید که این الگوی پژوهش را در ذهن داشته باشید. اگر A پرسش، و B پاسخ باشد، آنگاه پژوهش یک مسیر مستقیم است. مسئله این است که اگر آزمایشی موفق نباشد، یا دانشجویی افسرده شود، آن را قطعاً اشتباه تلقی می کنند و باعث استرس فراوان می شود. و به همین دلیل به دانشجوهایم الگوی واقع بینانه تری یاد میدهم. یک مثال می آورم که در آن هیچ چیز با الگوی شما سازگار نیست. (خنده حاضرین) (تشویق حاضرین)
So I teach my students a different schema. If A is the question, B is the answer, stay creative in the cloud, and you start going, and experiments don't work, experiments don't work, experiments don't work, experiments don't work, until you reach a place linked with negative emotions where it seems like your basic assumptions have stopped making sense, like somebody yanked the carpet beneath your feet. And I call this place the cloud. Now you can be lost in the cloud for a day, a week, a month, a year, a whole career, but sometimes, if you're lucky enough and you have enough support, you can see in the materials at hand, or perhaps meditating on the shape of the cloud, a new answer, C, and you decide to go for it. And experiments don't work, experiments don't work, but you get there, and then you tell everyone about it by publishing a paper that reads A arrow C, which is a great way to communicate, but as long as you don't forget the path that brought you there.
بنابراین به دانشجوهایم الگوی متفاوتی یاد میدهم. اگر A پرسش و B پاسخ باشد، خلاقیت ابری داشته باشید، و شروع به رفتن می کنید، و تجربه ناموفق، تجربه ناموفق، تجربه ناموفق، تجربه ناموفق، تا هنگامی که به جایی میرسید که با احساسات منفی همراه است جایی که به نظر میرسد فرضیات اولیه شما با عقل جور در نمی آیند، مثل اینکه ناگهان زیر پایتان خالی میشود، و من اسم اینجا را ابر میگذارم. حال ممکن است در ابرها ناپدید شوید برای یک روز، یک هفته، یک ماه، یک سال، تمام عمر حرفه ای، ولی گاهی، اگر به حد کافی خوش شانس باشید و حمایت کافی داشته باشید، ممکن است در منابعی که در دسترس دارید، یا شاید از طریق الهام و به شکل یک ابر، پاسخ تازه ای پیدا کنید، به نام C و تصمیم بگیرید آن را دنبال کنید. و تجربه ناموفق، تجربه ناموفق، ولی شما ادامه میدهید، و سپس با انتشار یک مقاله به نام A آن گاه C، همه را در جریان میگذارید، که روش خوبی برای ارتباط است، ولی به شرطی که مسیر را گم نکنید، مسیری که شما را به آنجا رساند.
Now this cloud is an inherent part of research, an inherent part of our craft, because the cloud stands guard at the boundary. It stands guard at the boundary between the known and the unknown, because in order to discover something truly new, at least one of your basic assumptions has to change, and that means that in science, we do something quite heroic. Every day, we try to bring ourselves to the boundary between the known and the unknown and face the cloud.
حال این ابر بخش جدا نشدنی از پژوهش است، بخش جدا نشدنی از هنر ما، چرا که ابر مانند نگهبان مرزی است. نگهبان مرز بین شناخته ها و ناشناخته ها، چرا که برای کشف چیزی که واقعاً تازه باشد، حداقل یکی از فرضیات اولیه شما باید تغییر کند، و معنی اش این است که در علم، ما کار کاملاً قهرمانانه ای اجام میدهیم. هر روز، تلاش می کنیم خود را به مرز بین شناخته ها و ناشناخته ها برسانیم و با ابر روبرو شویم.
Now notice that I put B in the land of the known, because we knew about it in the beginning, but C is always more interesting and more important than B. So B is essential in order to get going, but C is much more profound, and that's the amazing thing about resesarch.
حال توجه کنید که من B را در سرزمین شناخته ها قرار داده ام، چون در ابتدا آن را می شناختیم، ولی C همیشه جذاب تر و مهم تر از B است. بنابراین B برای ادامه راه ضروری است، ولی C بسیار عمیق تر است، و این همان نکته شگفت انگیز درباره پژوهش است.
Now just knowing that word, the cloud, has been transformational in my research group, because students come to me and say, "Uri, I'm in the cloud," and I say, "Great, you must be feeling miserable." (Laughter) But I'm kind of happy, because we might be close to the boundary between the known and the unknown, and we stand a chance of discovering something truly new, since the way our mind works, it's just knowing that the cloud is normal, it's essential, and in fact beautiful, we can join the Cloud Appreciation Society, and it detoxifies the feeling that something is deeply wrong with me. And as a mentor, I know what to do, which is to step up my support for the student, because research in psychology shows that if you're feeling fear and despair, your mind narrows down to very safe and conservative ways of thinking. If you'd like to explore the risky paths needed to get out of the cloud, you need other emotions -- solidarity, support, hope — that come with your connection from somebody else, so like in improvisation theater, in science, it's best to walk into the unknown together.
حال دانستن آن کلمه، ابر، در گروه تحقیقاتی من متحول کننده بوده است، چون دانشجویان به من مراجعه می کنند و می گویند، "یوری!، من در ابر هستم،" و من می گویم، "عالی است، حتماً احساس تیره بختی می کنی." (خنده حاضرین) ولی من به نوعی خوشحال هستم، زیرا احتمالاً به مرز بین شناخته ها و ناشناخته ها نزدیک شده ایم، و جایی ایستاده ایم که شانس کشف یک چیز واقعاً جدید را داریم، چون روش کار ذهن ما، طوری است که تقریباً میداند ابر یک چیز عادی، ضروری، و واقعاً زیباست، میتوانیم به انجمن تکریم ابر بپیوندیم، و این کار باعث خنثی شدن این احساس زهرآگین می شود که من یک مشکل اساسی دارم. و به عنوان یک مرشد، میدانم چه باید بکنم، اینکه حمایتم را از دانشجو بیشتر کنم، زیرا پژوهش در روانشناسی نشان میدهد که اگر احساس ترس و ناامیدی داشته باشید، مغزتان در حد افکار بسیار بی خطر و محافظه کارانه عقیم می شود. اگر دوست داشتید مسیرهای پرخطری را که برای خروج از ابر لازم است، امتحان کنید، احساسات دیگری لازم دارید-- همبستگی، حمایت، امید-- که حاصل ارتباط شما با دیگری است، بنابراین مانند تئاتر بداهه، در علم، بهترین کار رفتن به درون ناشناخته ها با هم است.
So knowing about the cloud, you also learn from improvisation theater a very effective way to have conversations inside the cloud. It's based on the central principle of improvisation theater, so here improvisation theater came to my help again. It's called saying "Yes, and" to the offers made by other actors. That means accepting the offers and building on them, saying, "Yes, and." For example, if one actor says, "Here is a pool of water," and the other actor says, "No, that's just a stage," the improvisation is over. It's dead, and everybody feels frustrated. That's called blocking. If you're not mindful of communications, scientific conversations can have a lot of blocking.
پس با دانستن درباره ابر، از تئاتر بداهه نیز روش بسیار مؤثری برای مکالمه در داخل ابر یاد می گیرید. اساس آن بر اصل محوری تئاتر بداهه استوار است، پس اینجا هم تئاتر بداهه، دوباره به کمکم آمد. اسمش این است که به پیشنهادهای سایر بازیگرها بگوییم "بله، و." بدین ترتیب پیشنهادها را می پذیریم و با گفتن "بله، و،" بر اساس آنها ادامه میدهیم. به عنوان مثال، اگر یک بازیگر بگوید، "اینجا استخر است،" و بازیگر دیگر بگوید، "نه، اینجا فقط یک صحنه است،" بداهه تمام می شود. بداهه می میرد، و همه احساس سرخوردگی می کنند. به این میگویند مانع شدن. اگر به فکر برقراری ارتباط نباشید، گفتگوهای علمی به موانع متعددی برخورد می کنند.
Saying "Yes, and" sounds like this.
گفتن "بله، و" اینگونه است.
"Here is a pool of water." "Yeah, let's jump in."
"اینجا یک استخر است." "بله، بیا بپریم داخلش."
"Look, there's a whale! Let's grab it by its tail. It's pulling us to the moon!"
"ببین، یک نهنگ! بیا از دمش بگیریم. ما را تا ماه دنبال خودش می برد!"
So saying "Yes, and" bypasses our inner critic. We all have an inner critic that kind of guards what we say, so people don't think that we're obscene or crazy or unoriginal, and science is full of the fear of appearing unoriginal. Saying "Yes, and" bypasses the critic and unlocks hidden voices of creativity you didn't even know that you had, and they often carry the answer about the cloud.
پس با گفتن "بله، و" منتقد درونی خود را نادیده میگیریم. همه ما یک منتقد درونی داریم که مانند یک نگهبان مراقب گفتار ماست، تا مردم فکر نکنند ما مستهجن یا دیوانه یا تقلیدی هستیم، و علم پر از ترس بظاهر غیر اصل به نظر رسیدن است. گفتن "بله، و" منتقد را کنار میزند و صداهای پنهان خلاقیت را آشکار می کند، صداهایی که حتی از وجود آنها مطلع نبودید واغلب حامل پاسخی درباره ابر هستند.
So you see, knowing about the cloud and about saying "Yes, and" made my lab very creative. Students started playing off of each others' ideas, and we made surprising discoveries in the interface between physics and biology. For example, we were stuck for a year trying to understand the intricate biochemical networks inside our cells, and we said, "We are deeply in the cloud," and we had a playful conversation where my student Shai Shen Orr said, "Let's just draw this on a piece of paper, this network," and instead of saying, "But we've done that so many times and it doesn't work," I said, "Yes, and let's use a very big piece of paper," and then Ron Milo said, "Let's use a gigantic architect's blueprint kind of paper, and I know where to print it," and we printed out the network and looked at it, and that's where we made our most important discovery, that this complicated network is just made of a handful of simple, repeating interaction patterns like motifs in a stained glass window. We call them network motifs, and they're the elementary circuits that help us understand the logic of the way cells make decisions in all organisms, including our body.
پس می بینید که دانستن درباره ابر و درباره گفتن "بله، و" آزمایشگاه مرا به شدت خلّاق کرد. دانشجوها شروع به یک بازی حذفی با ایده های یکدیگر کردند، و ما به کشف های جالبی در مرز بین فیزیک و زیست شناسی دست یافتیم. مثلاً، یک سال وقفه معطل شدیم تا از شبکه های ظریف بیوشیمیایی در داخل سلولهایمان، سر در بیاوریم، و گفتیم: "عمیقاً داخل ابر هستیم،" و گفتگویی شبیه بازی داشتیم که یکی از دانشجوهایم به نام شای شن اور می گفت، "بیایید این شبکه را روی یک تکه کاغذ رسم کنیم،" و من به جای اینکه بگویم، "ولی ما این کار را بارها انجام داده ایم و مؤثر نبوده است،" گفتم، "بله، و بیایید از یک تکه کاغذ خیلی بزرگ استفاده کنیم،" و سپس رون میلو گفت، "بیایید از یک نوع کاغذ بسیار بزرگ طرحهای اولیه معماری استفاده کنیم که میدونم کجا میشه پرینتش کرد" نقشه رو پرینتش کردیم و بهش نگاه کردیم، و مهمترین کشفمون رو همین جا بدست اوردیم که این بود که این شبکه پیچیده از یه سری الگوهای تعاملی تکرار شونده ساخته شده مثل نقش و نگارهای یک شیشه مشجر. ما اونو شبکه مشجر نامگذاری کردیم. و مدارات پایه ای شدند که به ما برای فهم منطق اینکه چگونه سلولها در همه ارگانیسمها منجمله بدن ما تصمیم گیری می کنند
Soon enough, after this, I started being invited to give talks to thousands of scientists across the world, but the knowledge about the cloud and saying "Yes, and" just stayed within my own lab, because you see, in science, we don't talk about the process, anything subjective or emotional. We talk about the results. So there was no way to talk about it in conferences. That was unthinkable. And I saw scientists in other groups get stuck without even having a word to describe what they're seeing, and their ways of thinking narrowed down to very safe paths, their science didn't reach its full potential, and they were miserable. I thought, that's the way it is. I'll try to make my lab as creative as possible, and if everybody else does the same, science will eventually become more and more better and better.
بعدش دعوت ازمن برای انجام سخنرانیهایی برای انجام سخنرانیهایی برای هزاران دانشمند در سرتاسر جهان ولی دانش مرتبط با ابر ولی دانش مرتبط با ابر فقط درون آزمایشگاه شخصیم باقی ماند. همونطور که دیدید در علم کسی از فرایند، ادراکات ذهنی و احساسات صحبت نمیکند و فقط درباره نتایج صحبت میشود. که البته هیچ راهی برای صحبت درباره این مسائل در کنفرانسها هم نیست. و اصلا قابل تفکر نیستن. من دانشمندانی در گروههای دیگر رو دیدم که گیر کردن بدون اینکه حتی بتوانند با یک کلمه مشاهداتشون رو بیان کنن. و روش تفکر اونها به یک سری مسیرهای بسیار امن فروکاهیده شد و علموشون به حداکثر بالندگیش نرسید و واقعا به بدبختی رسیدن. من به این نتیجه رسیدم که دلیلش راه انتخابیشونه. من سعی خواهم کرد که تا جای ممکن آزمایشگاهم رو خلاق نگه دارم و اگر هرشخص دیگری همین کار رو انجام بده علم روز به روز بهتر و بهتر میشه.
That way of thinking got turned on its head when by chance I went to hear Evelyn Fox Keller give a talk about her experiences as a woman in science. And she asked, "Why is it that we don't talk about the subjective and emotional aspects of doing science? It's not by chance. It's a matter of values." You see, science seeks knowledge that's objective and rational. That's the beautiful thing about science. But we also have a cultural myth that the doing of science, what we do every day to get that knowledge, is also only objective and rational, like Mr. Spock. And when you label something as objective and rational, automatically, the other side, the subjective and emotional, become labeled as non-science or anti-science or threatening to science, and we just don't talk about it. And when I heard that, that science has a culture, everything clicked into place for me, because if science has a culture, culture can be changed, and I can be a change agent working to change the culture of science wherever I could. And so the very next lecture I gave in a conference, I talked about my science, and then I talked about the importance of the subjective and emotional aspects of doing science and how we should talk about them, and I looked at the audience, and they were cold. They couldn't hear what I was saying in the context of a 10 back-to-back PowerPoint presentation conference. And I tried again and again, conference after conference, but I wasn't getting through. I was in the cloud.
من برای شنیدن سخنرانی اولین فاکس کلر که من برای شنیدن سخنرانی اولین فاکس کلر رفته بودم که در مورد تجربیاتش به عنوان یک زن دانشمند بود. او پرسید: «چرا ما در مورد ذهنیات فلسفی و جنبه های احساسی انجام کارهای علمی صحبت نمیکنیم؟ درصورتیکه چیزی شانسی بدست نمیاد و موضوع بسیار ارزشمندیه». همونطور که دیدید علم دنبال دانشی میگرده که عینی(آبجکتیو) و منطقی باشه. که مطلب زیبایی در مورد علم است. ولی ما اسطوره ای فرهنگی(باور عامه) هم داریم که کار علمی که هر روزه انجام میدیم تا دانش بدست بیاریم، فقط عینی و منطقیه، مثل آقای اسپاک. و وقتی هم به چیزی برچسب عینی و منطقی خورده میشود، علم است. به طور اتوماتیک و از سوی دیگر اگر به چیزی برچسب ذهنگرا(سابجکتیو) و احساسی زده بشه به صورت غیر علمی برچسب زده میشه یا حتی ضد علم و تهدید کننده علم نام میگیره که ما هیچ وقت درموردش صحبت نکرده ایم. خلاصه اینکه وقتی اینو شنیدم که علم فرهنگ خاص خودش رو داره همه چیز در نگاهم سر جای خودش قرار گرفت زیرا علم فرهنگ خودش رو داره و فرهنگ هم میتونه تغییر کنه و منم میتونم تغییرش بدم وهرچقدر بتونم برای تغییرش تلاش کنم. بنابراین در سخنرانی بعدیم در مورد علم خودم صحبت کردم و بعدش در مورد اهمیت مباحث ذهنی و احساسی انجام تحقیقات علمی صحبت کردم و اینکه چگونه باید در موردشون حرف زد و بعدش به شنوندگان نگاه کردم و و دیدم همشون آرومن. اونا نمیتونستن چیزی که من میگم رو با یه کنفرانس پاورپوینتی درک کنن. و همینطور کنفرانس به کنفرانس تلاش پشت تلاش ولی از پسش بر نیومدم. در ابر بودم!
And eventually I managed to get out the cloud using improvisation and music. Since then, every conference I go to, I give a science talk and a second, special talk called "Love and fear in the lab," and I start it off by doing a song about scientists' greatest fear, which is that we work hard, we discover something new, and somebody else publishes it before we do. We call it being scooped, and being scooped feels horrible. It makes us afraid to talk to each other, which is no fun, because we came to science to share our ideas and to learn from each other, and so I do a blues song, which — (Applause) — called "Scooped Again," and I ask the audience to be my backup singers, and I tell them, "Your text is 'Scoop, Scoop.'" It sounds like this: "Scoop, scoop!" Sounds like this.
و ناگهان به کمک بدیهه سرایی و موسیقی موفق به خروج از ابر شدم بعد از اون به هر کنفرانسی که میرفتم، اول یه بحث علمی میکردم و بعدش یه بحث خاص که «عشق و ترس در آزمایشگاه» نام داشت که با خوندن یه ترانه درمورد مورد بزرگترین ترس دانشمندان شروع میشد که با کار فراوان یک چیز جدید کشف میکنیم و یه نفر دیگه قبل از ما چاپش میکنه. ما اونو اسکوپ شدن مینامیم، که فرد اسکوپ شده احساس وحشتناکی پیدا میکنه. این باعث میشه که ما بترسیم با هم صحبت کنیم که اصلا خوب نیست چون ما وارد علم میشیم که بتونیم ایده ها و دانسته هامون رو با هم به اشتراک بگذاریم خوب به همین دلیل من یه ترانه تو ژانر بلوز ساختم. که -تشویق- «دوباره اسکوپ شده» نام داره و من از حضار خواستم که با من بخونن و بهشون گفتم «مقالتون اسکوپه، اسکوپه» اینطوری«اسکوپ، اسکوپ» یه صدایی مثل این.
♪ I've been scooped again ♪
♪ من دوباره اسکوپ شدم ♪
♪ Scoop! Scoop! ♪
♪ اسکوپه اسکوپ! ♪
And then we go for it.
پس دوباره میریم سراغش.
♪ I've been scooped again ♪
♪ من دوباره اسکوپ شدم ♪
♪ Scoop! Scoop! ♪
♪ اسکوپه اسکوپ! ♪
♪ I've been scooped again ♪
♪ من دوباره اسکوپ شدم ♪
♪ Scoop! Scoop! ♪
♪ اسکوپه اسکوپ! ♪
♪ I've been scooped again ♪
♪ من دوباره اسکوپ شدم ♪
♪ Scoop! Scoop! ♪
♪ اسکوپه اسکوپ! ♪
♪ I've been scooped again ♪
♪ من دوباره اسکوپ شدم ♪
♪ Scoop! Scoop! ♪
♪ اسکوپه اسکوپ! ♪
♪ Oh mama, can't you feel my pain ♪
♪وای مادر جان میتونی بفمی چقدر ناراحتم؟ ♪
♪ Heavens help me, I've been scooped again ♪ (Applause)
♪ ای خدا به فریادم برس که دوباره اسکوپ شدم ♪ (تشویق)
Thank you. Thank you for your backup singing.
سپاسگذارم. سپاس برای اینکه همراهم خوندید
So everybody starts laughing, starts breathing, notices that there's other scientists around them with shared issues, and we start talking about the emotional and subjective things that go on in research. It feels like a huge taboo has been lifted. Finally, we can talk about this in a scientific conference. And scientists have gone on to form peer groups where they meet regularly and create a space to talk about the emotional and subjective things that happen as they're mentoring, as they're going into the unknown, and even started courses about the process of doing science, about going into the unknown together, and many other things.
خوب باعث شد همه بخندن و نفس بکشن و متوجه بشن که دانشمندانی هم اطرافشون هستن که با همین مشکل دست به گریبانن و به این صورت ما در مورد احساسات و ذهنیاتی که در پژوهشها با آن برخورد میکنیم، صحبت کردیم. احساس میکنم یک تابوی بزرگ برداشته شده. آخر سر تونستیم در این مورد تو یه کنفرانس علمی حرف بزنیم. و دانشمندانی که کار گروهی را فراموش کرده اند و اینکه به طور منظم دیدار کنن و فضایی بسازن که بتونن در مورد احساسات و مباحث ذهنی که در هنگام مواجهه با ناشناخته ها با آنها روبرو میشوند گفتگو کنند. یا حتی دوره های درسی جدید درباره فرایند انجام کار علمی و گروهی رفتن به سوی ناشناخته ها و بسیاری چیزهای دیگر، ایجاد کنن.
So my vision is that, just like every scientist knows the word "atom," that matter is made out of atoms, every scientist would know the words like "the cloud," saying "Yes, and," and science will become much more creative, make many, many more unexpected discoveries for the benefit of us all, and would also be much more playful. And what I might ask you to remember from this talk is that next time you face a problem you can't solve in work or in life, there's a word for what you're going to see: the cloud. And you can go through the cloud not alone but together with someone who is your source of support to say "Yes, and" to your ideas, to help you say "Yes, and" to your own ideas, to increase the chance that, through the wisps of the cloud, you'll find that moment of calmness where you get your first glimpse of your unexpected discovery, your C.
خوب، دیدگاه من اینه که همونطور که هر دانشمندی کلمه اتم رو میشناسه و اینکه ماده از اتم ساخته شده هر دانشمندی هم باید کلماتی نظیر ابر، گفتن بله و رو بدونند. هر دانشمندی هم باید کلماتی نظیر ابر، گفتن بله و روبدونند. و به این صورت دانشمندان بسیار خلاقتر خواهند شد و کشفیات بسیار بیشتری خواهند داشت که همه ما از آن بهره خواهیم برد. و بسیار بیشتر هم لذت خواهیم برد. چیزی که میخوام ازاین گفتگو به خاطر داشته باشید اینه که دفعه دیگه که با یه مشکل در زندگی یا کار روبرو میشید برای حالتی که با اون مواجه میشید یک کلمه وجود داره: ابر! و شما میتونید ازش بیرون بیاین نه به تنهایی بلکه با همدیگر با شخصی که مرجع یا پشتیبانتونه کسی که به ایده هاتون «بله و» میگه کمک میگه که به ایده هاتون «بله و» بگید تا شانس خروج ازطلسم ابره رو بیشتر کنه تا شانس خروج ازطلسم ابره رو بیشتر کنه وقتی که یه نگاه اجمالی داشته باشید وقتی که ی اون لحظه آرامش رو خواهید دید که بر اثر کشف غیرمنتظره پدید میاد همون C خودتون.
Thank you.
سپاس.
(Applause)
(تشویق)