In the great 1980s movie "The Blues Brothers," there's a scene where John Belushi goes to visit Dan Aykroyd in his apartment in Chicago for the very first time. It's a cramped, tiny space and it's just three feet away from the train tracks. As John sits on Dan's bed, a train goes rushing by, rattling everything in the room. John asks, "How often does that train go by?" Dan replies, "So often, you won't even notice it." And then, something falls off the wall.
در فیلم تحسین برانگیز دهۀ هشتاد میلادی "برادرانِ بلوز" صحنه ای هست که جان بلوشی ، برای اولین ملاقاتش با دَن آیکروید ، برای اولین بار به آپارتمانِ او در شیکاگو میره. فضایی تنگ و باریک که کمتر از یک متر از ریل قطار، فاصله داشت. زمانی که جان، روی تختِ دَن نشست، قطاری با سرعت، عبور می کنه و همۀ وسایلِ اتاق رو به حرکت در میاره. جان میپرسه ، "روزی چند مرتبه قطار از اینجا رد میشه؟" دَن پاسخ میده ، " انقدر رَد میشه ، که حتی متوجه رد شدنش ، نمیشی." و بعد ، یه چیزی از رویِ دیوار به زمین میوفته.
We all know what he's talking about. As human beings, we get used to everyday things really fast. As a product designer, it's my job to see those everyday things, to feel them, and try to improve upon them. For example, see this piece of fruit? See this little sticker? That sticker wasn't there when I was a kid. But somewhere as the years passed, someone had the bright idea to put that sticker on the fruit. Why? So it could be easier for us to check out at the grocery counter.
همۀ ما میدونیم که اون دربارۀ چی حرف میزد. به عنوانِ انسان، به همه چیز عادت می کنیم حقیقتاً خیلی سریع. به عنوانِ یک طراحِ محصول، باید چیزهایی که هر روز اتفاق میوفتن رو ببینم، احساسشون کنم، و سعی کنم اون چیزها رو بهبود ببخشم. برای مثال، این میوه رو می بینید؟ این برچسب کوچیک رو می بینید؟ وقتی بچه بودم اون برچسب رو روی میوه ها نمی چسبوندن. اما به مرور زمان، ایدۀ چسبوندنِ اون برچسب روی میوه ها، به ذهنِ یک نفر رسید. چرا ؟ چون می تونست کارِ ما رو برای پرداخت در فروشگاه ها راحت تر بکنه.
Well that's great, we can get in and out of the store quickly. But now, there's a new problem. When we get home and we're hungry and we see this ripe, juicy piece of fruit on the counter, we just want to pick it up and eat it. Except now, we have to look for this little sticker. And dig at it with our nails, damaging the flesh. Then rolling up that sticker -- you know what I mean. And then trying to flick it off your fingers. (Applause) It's not fun, not at all.
خوب، عالیه، میتونیم به سرعت از فروشگاه خرید کنیم. اما الان ، یه مشکل جدید داریم. وقتی به خونه میرسیم و گرسنه هستیم، و این میوۀ رسیده و آبدار رو روی پیشخوان میبینیم، فقط میخوایم برش داریم و بخوریمش. مجبوریم یه فکری به حال این برچسبِ کوچولو بکنیم. و با ناخن هامونشروع به کندنش می کنیم و گوشتِ میوه رو هم باهاش می کنیم. بعد هم گلوله کردنِ اون برچسب -- میدونین منظورم چیه. و تلاش برای خلاص شدنِ انگشتاتون از شرِ برچسب. (صدای دست زدنِ حاضرین) خنده دار نیست، به هیچ وجه.
But something interesting happened. See the first time you did it, you probably felt those feelings. You just wanted to eat the piece of fruit. You felt upset. You just wanted to dive in. By the 10th time, you started to become less upset and you just started peeling the label off. By the 100th time, at least for me, I became numb to it. I simply picked up the piece of fruit, dug at it with my nails, tried to flick it off, and then wondered, "Was there another sticker?"
اما یک اتفاقِ جالب افتاد. احتمالاً اولین باری که این کار رو کردید، چنین احساساتی رو داشتید. دقیقاً می خواستید اون میوه رو بخورید. حسِ خوبی نداشتید. می خواستید سریع این اتفاق بیفته. برای دهمین بار، حالتون کمتر گرفته می شد و فقط شروع به کندنِ برچسب از روی میوه می کردید. در صدمین بار، لااقل برای من اینطوری بود، بهش بی تفاوت شده بودم. راحت اون میوه رو بر میداشتم، با ناخن هام به جونش میوفتادم، سعی می کردم برچسب رو بکنم، و فکر می کردم، "آیا برچسبِ دیگه ای هم روش هست؟"
So why is that? Why do we get used to everyday things? Well as human beings, we have limited brain power. And so our brains encode the everyday things we do into habits so we can free up space to learn new things. It's a process called habituation and it's one of the most basic ways, as humans, we learn.
خوب، دلیلش چیه؟ چرا به همه چیز، عادت می کنیم؟ خوب به عنوان انسان، تواناییِ مغزِ ما، محدوده. و مغزِ ما، کارهایِ روزمرۀ ما رو به عنوانِ "عادت"، رمزگذاری می کنه به شکلی که بتونیم ظرفیتِ لازم برای فراگیری چیزهای جدید رو ایجاد کنیم. فرایندی به نامِ " خو گرفتن " و برای ما انسان ها، این روش، یکی از اساسی ترین راه ها یی هست که می آموزیم.
Now, habituation isn't always bad. Remember learning to drive? I sure do. Your hands clenched at 10 and 2 on the wheel, looking at every single object out there -- the cars, the lights, the pedestrians. It's a nerve-wracking experience. So much so, that I couldn't even talk to anyone else in the car and I couldn't even listen to music. But then something interesting happened. As the weeks went by, driving became easier and easier. You habituated it. It started to become fun and second nature. And then, you could talk to your friends again and listen to music.
اما ، "خو گرفتن" همیشه هم بد نیست. یادگیریِ رانندگی رو یادتون میاد؟ کاملاً به خاطر دارم. دست هاتون در وضعیتِ ساعتِ ده و ده دقیقه، به فرمون گره خورده بود، تک تکِ جزئیاتِ اطراف رو زیر نظر داشتین، ماشین ها، چراغ ها، عابرینِ پیاده. تجربۀ اعصاب خرد کنی بود. تا حدی که، حتی نمیتونستم با هیچیک از سرنشینهای دیگۀ داخلِ ماشین، صحبت کنم و حتی نمیتونستم، موزیک گوش کنم. اما بعدش، چیزجالبی اتفاق افتاد. بعد از گذشتِ چند هفته، رانندگی، ساده و ساده تر شد. با رانندگی، خو گرفتید. کم کم براتون لذت بخش و در عین حال، طبیعی شد. و کم کم، تونستید با دوستانتون دوباره حرف بزنید و به موزیگ گوش کنید.
So there's a good reason why our brains habituate things. If we didn't, we'd notice every little detail, all the time. It would be exhausting, and we'd have no time to learn about new things.
بنابراین، دلیلِ خوبی برایِ خو گرفتنِ مغز ما وجود داره. وگرنه، باید، تک تکِ جزئیات اطرافمون رو با دقت، مد نظر قرار میدادیم، لحظه به لحظه. واقعاً خسته کننده می شد. و هیچ زمانی، برای فراگیریِ چیزهایِ جدید نداشتیم
But sometimes, habituation isn't good. If it stops us from noticing the problems that are around us, well, that's bad. And if it stops us from noticing and fixing those problems, well, then that's really bad.
اما ، بعضی اوقات، "خو گرفتن" خوب نیست. چنانچه موجبِ بی توجهیِ ما، نسبت به مشکلاتِ اطرافمون بشه، خوب، می تونه بد باشه و چنانچه مانعِ توجهِ ما، و تلاش برایِ رفعِ اون مشکلات بشه، خوب، قطعاً ناخوشایند هست.
Comedians know all about this. Jerry Seinfeld's entire career was built on noticing those little details, those idiotic things we do every day that we don't even remember. He tells us about the time he visited his friends and he just wanted to take a comfortable shower. He'd reach out and grab the handle and turn it slightly one way, and it was 100 degrees too hot. And then he'd turn it the other way, and it was 100 degrees too cold. He just wanted a comfortable shower. Now, we've all been there, we just don't remember it. But Jerry did, and that's a comedian's job.
کمدین ها، کاملاً بر این موضوع اشراف دارن تمامِ کارهایِ جری سینفلد با توجه به همین جزئیاتِ پیش پا افتاده خلق شدند، کارهای ابلهانه ای که هر روز انجام میدیم و حتی اونها رو به خاطر نمیاریم. جری دربارۀ وقتی که به دیدنِ دوست خودش رفته بود میگه و اینکه فقط می خواست یه حمامِ راحت بره. اینکه دستگیرۀ شیرِ آبِ حمام رو گرفت و به آرومی در یه جهت، چرخوند، و دید که آب ، ۱۰۰ درجه و خیلی داغ بود و بعد ، دستگیره رو در جهتِ مخالف چرخوند و آب ، ۱۰۰ درجه و بی نهایت سرد بود . جری فقط یه حمامِ راحت و مطلوب می خواست. همۀ ما در شرایطی مشابه بودیم، اما چیزی به خاطر نمیاریم. اما جری، به خاطر میاره، و این، حرفۀ یک کمدین هست.
But designers, innovators and entrepreneurs, it's our job to not just notice those things, but to go one step further and try to fix them.
اما طراحان، مخترعین و کارآفرین ها، نه تنها وظیفمونه به این جزئیات، با دقت، توجه کنیم بلکه باید یک گام جلوتر بریم و اون مشکلات رو رفع کنیم.
See this, this person, this is Mary Anderson. In 1902 in New York City, she was visiting. It was a cold, wet, snowy day and she was warm inside a streetcar. As she was going to her destination, she noticed the driver opening the window to clean off the excess snow so he could drive safely. When he opened the window, though, he let all this cold, wet air inside, making all the passengers miserable. Now probably, most of those passengers just thought, "It's a fact of life, he's got to open the window to clean it. That's just how it is." But Mary didn't. Mary thought, "What if the diver could actually clean the windshield from the inside so that he could stay safe and drive and the passengers could actually stay warm?" So she picked up her sketchbook right then and there, and began drawing what would become the world's first windshield wiper.
این رو ببینید، این فرد، این مَری اندرسونه. در سال ۱۹۰۲ در شهر نیویورک، برای گردش بیرون رفته بود. یه روزِ سرد و برفی بود و مَری، از گرمایِ داخلِ تراموا ، لذت می برد. زمانی که به سمتِ مقصدِ خودش در حرکت بود، متوجه شد که راننده شیشۀ پنجره رو باز کرده تا برفِ اضافی رو پاک کنه و بتونه با رعایت ایمنی، رانندگی کنه. زمانی که راننده شیشۀ پنجره رو باز کرد، هوایِ سرد و مرطوب، واردِ تراموا شد و باعثِ آزارِ همۀ مسافرین شد. احتمالاً در اون موقع ، بیشتر مسافرین با خودشون فکر کردن، "این یک واقعیته و راننده مجبوره ، برای تمیز کردنِ شیشه ، بازش کنه. همینه که هست." اما مَری ، اینطوری فکر نکرد. مری با خودش فکر کرد، "چه جوری میشه که راننده بتونه شیشۀ جلو رو، از داخل، تمیز کنه طوری که بتونه امن و راحت، رانندگی کنه و مسافرین هم بتونن، همچنان گرم بمونن؟" لذا، مری کتابچه ای رو از کیفش بیرون آورد و در اون، شروع به کشیدنِ تصویری کرد که بعدها تبدیل به اولین برف پا کن دنیا شد.
Now as a product designer, I try to learn from people like Mary to try to see the world the way it really is, not the way we think it is. Why? Because it's easy to solve a problem that almost everyone sees. But it's hard to solve a problem that almost no one sees.
در حال حاضر، به عنوانِ یک طراحِ محصول، تلاش می کنم از افرادی مثلِ مری، درس بگیرم تلاش می کنم دنیا رو اونجوری که واقعاً هست ببینم نه اونجوری که فکر می کنیم، هست. چرا؟ چون حل کردنِ مشکلی که تقریباً همه میبینند، ساده هست. اما حل کردنِ مشکلی که تقریباً هیچکس نمیبیه مشکل خواهد بود.
Now some people think you're born with this ability or you're not, as if Mary Anderson was hardwired at birth to see the world more clearly. That wasn't the case for me. I had to work at it. During my years at Apple, Steve Jobs challenged us to come into work every day, to see our products through the eyes of the customer, the new customer, the one that has fears and possible frustrations and hopeful exhilaration that their new technology product could work straightaway for them. He called it staying beginners, and wanted to make sure that we focused on those tiny little details to make them faster, easier and seamless for the new customers.
بعضی از افراد فکر می کنند، توانایی شما مادرزادی هست یا اینکه مثلِ مری اندرسون، از بدو تولد، قادر بود دنیا رو واضح تر ببینه. در موردِ من، اینطور نبود. مجبور بودم براش کار کنم. در سالهایی که در اَپِل کار می کردم، استیو جابز، هر روز، با آوردنمون به کار، ما رو به چالش می کشید، و اینکه وادارمون می کرد، به محصولاتمون، از چشمِ مشتریانمون، نگاه کنیم، مشتریانِ جدیدمون، مشتریانی که می ترسن و یه نا امیدی در وجودشون هست و یا نشاطی ناشی از امیدواری در وجودشونه که محصولِ تکنولوژیِ جدید، می تونه همونطوریکه انتظار دارن کار کنه. استیو این شیوه رو، "مبتدی موندن" مینامید، و میخواست مطمئن بشه که ما بر روی اون جزئیاتِ خیلی کوچیک، تمرکز می کنیم تا اون جزئیات رو برای مشتریانِ جدی، سریعتر، ساده تر و بدون وقفه، برطرف کنیم
So I remember this clearly in the very earliest days of the iPod. See, back in the '90s, being a gadget freak like I am, I would rush out to the store for the very, very latest gadget. I'd take all the time to get to the store, I'd check out, I'd come back home, I'd start to unbox it. And then, there was another little sticker: the one that said, "Charge before use."
اولین روزهایِ "آی پاد" رو، به وضوح به خاطر میارم. اگه به دهۀ ۹۰ میلادی برگردیم، دمدمی مزاج بودن در مورد گَجت ها، همانطور که من هم هنوزم هستم، با عجله به فروشگاه ها می رفتم تا جدیدترین و آخرین گجت ها رو ببینم. مُدام وقتم رو در فروشگاه ها می گذروندم ، از فروشگاه خارج میشدم، به خونه بر می گشتم شروع به باز کردن جعبۀ گجت می کردم و روی محصول ، یه برچسب کوچیک بود: برچسبی که میگفت، "قبل از استفاده شارژ کنید"
What! I can't believe it! I just spent all this time buying this product and now I have to charge before use. I have to wait what felt like an eternity to use that coveted new toy. It was crazy.
چی! باورم نمیشه! اینهمه وقت صرفِ خریدنِ این محصول کردم و حالا مجبورم قبل از استفاده، شارژش کنم. انگار مجبورم تا ابد صبر کنم تا بتونم از این اسباب بازی رویایی، استفاده کنم. این دیوونگی بود.
But you know what? Almost every product back then did that. When it had batteries in it, you had to charge it before you used it. Well, Steve noticed that and he said, "We're not going to let that happen to our product." So what did we do? Typically, when you have a product that has a hard drive in it, you run it for about 30 minutes in the factory to make sure that hard drive's going to be working years later for the customer after they pull it out of the box. What did we do instead? We ran that product for over two hours. Why? Well, first off, we could make a higher quality product, be easy to test, and make sure it was great for the customer. But most importantly, the battery came fully charged right out of the box, ready to use. So that customer, with all that exhilaration, could just start using the product. It was great, and it worked. People liked it.
اما میدونید؟ تقزیباً تمامیِ محصولات، چنین برچسبی داشتن زمانی که باطری داخلشون بود، و شما مجبور بودید قبل از استفاده، شارژشون کنید. خوب، استیو، متوجه این مسئله شد و گفت، "نمیگذاریم این اتفاق برای محصولاتِ ما بیفته." خوب ما چیکار کردیم؟ مثلاً، زمانی که محصولی دارید که هارد درایو داره، ۳۰ دقیقه توی کارخونه، روشنش کنید تا مطمئن بشید که هارد درایوش، قراره سالهایِ سال بعد از اینکه مشتری، اون محصول رو از جعبه خارج کرد، کار کنه. به جایِ این، ما چکار کردیم؟ محصول رو به مدتِ دو ساعت، روشن میکردیم. چرا؟ خوب، اول اینکه، می تونستیم محصولی با کیفیت تر تولید کنیم، و امتحان کردنش آسانتر بود، و مطمئن میشدیم که این کار، برایِ مشتری هم خوشایند بوده. اما از همه مهم تر، باطریِ دستگاه، به محضِ خروج از جعبه، کاملاً شارژ بود، آمادۀ استفاده. به طوریکه، مشتری با اون انگیزه و نشاط، می تونست همزمان محصول رو استفاده کنه عالی بود، نتیجه داد. مردم دوستش داشتن.
Today, almost every product that you get that's battery powered comes out of the box fully charged, even if it doesn't have a hard drive. But back then, we noticed that detail and we fixed it, and now everyone else does that as well. No more, "Charge before use."
امروزه، تقریباً همۀ محصولاتِ باطری داری که می خرید در زمانِ خروج از جعبه، کاملاً شارژ هستند، حتی اگه هارد درایو، نداشته باشن. اما در اون زمان ما به اون نکته توجه کردیم و مسئله رو حل کردیم، و الان سایرِ افراد، همون کار رو انجام میدن. دیگه خبری از، " قبل از استفاده شارژ کنید " نیست.
So why am I telling you this? Well, it's seeing the invisible problem, not just the obvious problem, that's important, not just for product design, but for everything we do. You see, there are invisible problems all around us, ones we can solve. But first we need to see them, to feel them.
چرا دارم این رو به شما می گم؟ خوب، این همون دیدنِ مشکلِ نامرئی هست، نه فقط مشکلی که قابلِ رویت هست، و حائزِ اهمیته، نه تنها برای طراحیِ محصول بلکه برای هر کاری که انجام میدیم. دقت کنید، مشکلاتِ نامرئی در اطرافِ ما وجود داره، مشکلاتی که میتونیم، حلشون کنیم. اما اول نیاز داریم که ببینیمشون و احساسشون کنیم.
So, I'm hesitant to give you any tips about neuroscience or psychology. There's far too many experienced people in the TED community who would know much more about that than I ever will. But let me leave you with a few tips that I do, that we all can do, to fight habituation.
البته، تردید دارم که به شما، نکته ای دربارۀ علم اعصاب یا روان شناسی بگم. متخصصان بسیار مجربی در جامعۀ TED حضور دارن که دانشِ اونها در این حوزه ها بسیار بیشتر از اونه که من بخوام داشته باشم. اما اجازه بدید چند نکته که بلدم رو خدمتتون ارائه بدم ، نکاتی که همۀ ما می تونیم برای مقابله با "خو گرفتن" ، اونها رو به کار بگیریم.
My first tip is to look broader. You see, when you're tackling a problem, sometimes, there are a lot of steps that lead up to that problem. And sometimes, a lot of steps after it. If you can take a step back and look broader, maybe you can change some of those boxes before the problem. Maybe you can combine them. Maybe you can remove them altogether to make that better.
نکتۀ اول من اینه که نگاهمون رو وسیع تر کنیم. ببینید، وقتی که با مشکلی مواجه میشید، بعضی اوقات، چیزهای زیادی هستن که منجر به اون مشکل میشن. و بعضی اوقات هم ، چیزهای زیادی بعد از اون مشکل وجود دارن. اگر بتونید چند قدم دورتر از مشکل بایستید و دیدتون رو وسیع تر کنید، ممکنه بتونید تغییراتی در روند، ایجاد کنید قبل از وقوع مشکل. ممکنه بتونید ترکیبشون کنید. ممکنه بتونید همۀ اون اقدامات رو، در جهتِ ایجادِ بهبود، حذف کنید.
Take thermostats, for instance. In the 1900s when they first came out, they were really simple to use. You could turn them up or turn them down. People understood them. But in the 1970s, the energy crisis struck, and customers started thinking about how to save energy. So what happened? Thermostat designers decided to add a new step. Instead of just turning up and down, you now had to program it. So you could tell it the temperature you wanted at a certain time. Now that seemed great. Every thermostat had started adding that feature. But it turned out that no one saved any energy. Now, why is that? Well, people couldn't predict the future. They just didn't know how their weeks would change season to season, year to year. So no one was saving energy, and what happened?
برای مثال، ترموستات ها رو در نظر بگیرید. ابتدای قرن بیستم زمانی که مرسوم شده بودن، استفادشون خیلی ساده بود. می تونستید اونها رو روشن و خاموش کنید. مردم درکشون می کردن. اما در دهۀ هفتادِ میلادی، بحرانِ انرژی رخ داد، و مشتریان به این فکر افتادن که چطور در مصرف انرژی صرفه جویی کنن. خوب چه اتفاقی افتاد؟ طراحانِ ترموستات ، تصمیم گرفتند مرحلۀ جدیدی رو اضافه کنن. جای اینکه فقط خاموش و روشن بشن، مجبور بودید حالا، برنامه ریزیش کنید. میتونستید بهش برنامه بدین که میخواین در زمانی معین، چه دمایی باشه. اون زمان ، خیلی عالی به نظر می رسید. همۀ ترموستات ها، شروع به اضافه کردنِ اون قابلیت کردن. ولی مشخص شد که هیچکس، هیچ صرفه جویی در انرژی نکرده. دلیلش چی بود؟ خوب، مردم نمیتونستن آینده رو پیش بینی کنن. اونها نمیدونستن چه تغییراتِ هفتگی، در فصل های مختلف، و سالهای مختلف، خواهند داشت. بنابراین، هیچکس صرفه جویی در مصرف انرژی نمی کرد، و چه اتفاقی افتاد؟
Thermostat designers went back to the drawing board and they focused on that programming step. They made better U.I.s, they made better documentation. But still, years later, people were not saving any energy because they just couldn't predict the future. So what did we do? We put a machine-learning algorithm in instead of the programming that would simply watch when you turned it up and down, when you liked a certain temperature when you got up, or when you went away. And you know what? It worked. People are saving energy without any programming.
طراحانِ ترموستات به عقب برگشتن، به سمتِ هیاتِ طراحان و بر رویِ مراحلِ برنامه ریزی، تمرکز کردند. دستورالعملِ مصرفِ بهتری تهیه کردند. مستنداتِ بهتری ایجاد کردند. اما هنوز ، تا سالها بعد، مردم موفق به صرفه جویی در مصرف انرژی نشدند برای اینکه هنوز هم نمی تونستن آینده رو پیش بینی کنن. بعدش چه کار کردیم؟ یه ماشین با قدرت فراگیریِ الگوریتم رو جایگزینِ برنامه ریزی، کردیم که دقیقاً میدید چه زمانی ترموستات رو خاموش و روشن میکردید چه زمانی دقیقاً چه دمایی مد نظرتون بود کی بیدار میشدید یا کی اون مکان رو ترک می کردید. و میدونید چه اتفاقی افتاد؟ جواب داد. مردم، بدونِ برنامه ریزی، در مصرف انرژی، صرفه جویی می کنند.
So, it doesn't matter what you're doing. If you take a step back and look at all the boxes, maybe there's a way to remove one or combine them so that you can make that process much simpler. So that's my first tip: look broader.
بنابراین، مهم نیست که چه کاری انجام میدید اگه یه قدم به عقب برگردید و به تمام اجزاء نگاه کنید، ممکنه یک راهی برای حذف یکی یا ترکیب چند تا از اونها باشه. لذا میتونید، اون فرایند رو تا حد زیادی ساده تر کنید. خوب، این اولین نکتۀ من بود: وسیع تر ببینید.
For my second tip, it's to look closer. One of my greatest teachers was my grandfather. He taught me all about the world. He taught me how things were built and how they were repaired, the tools and techniques necessary to make a successful project. I remember one story he told me about screws, and about how you need to have the right screw for the right job. There are many different screws: wood screws, metal screws, anchors, concrete screws, the list went on and on. Our job is to make products that are easy to install for all of our customs themselves without professionals. So what did we do? I remembered that story that my grandfather told me, and so we thought, "How many different screws can we put in the box? Was it going to be two, three, four, five? Because there's so many different wall types." So we thought about it, we optimized it, and we came up with three different screws to put in the box. We thought that was going to solve the problem. But it turned out, it didn't.
دومین نکتۀ من اینه، نگاه کردن ، از نزدیک. یکی از بزرگترین معلمان من، پدر بزرگم بود. همه چیز رو دربارۀ دنیا به من درس میداد. به من درس میداد چیزها چطور ساخته شده بودن و چطور تعمیر می شدند. و اینکه وجود چه ابزارها و تکنیک هایی برای موفقیتِ یک پروژه، الزامی هستن. داستانی رو که پدربزرگم دربارۀ پیچ ها میگفت به خاطر دارم. و اینکه برای انجامِ درستِ هر کاری، به پیچِ مناسبِ اون کار نیاز دارید. پیچ ها، انواعِ بسیارمتفاوتی دارن: پیچ های چوب، پیچ های فلز، پیچ های لنگری، پیچ های سیمان، فهرست تنوع پیچ ها خیلی بلند بالاست. شغلِ ما، تولید محصولاتی که نصبشون، راحت باشه برای همۀ مشتریان ، بدونِ اینکه نیاز باشه حرفه ای باشن. ما چه کار کردیم؟ داستانی که پدربزرگم برام تعریف کرده بود به خاطرم بود، بنابراین فکر کردیم، "چند نوع پیچ میتونیم داخل هر جعبه بگذاریم؟ باید دو نوع، سه نوع، چهار نوع یا پنج نوع پیچ میگذاشتیم؟ برای اینکه انواع مختلفی از دیوار وجود داشت." بنابراین دربارش فکر کردیم ، بهبودش دادیم ، و در نهایت، سه نوع پیچ، داخل جعبه قرار دادیم. فکر کردیم که مشکل، حل میشه. اما مشخص شد که اینطور نبوده.
So we shipped the product, and people weren't having a great experience. So what did we do? We went back to the drawing board just instantly after we figured out we didn't get it right. And we designed a special screw, a custom screw, much to the chagrin of our investors. They were like, "Why are you spending so much time on a little screw? Get out there and sell more!" And we said, "We will sell more if we get this right." And it turned out, we did. With that custom little screw, there was just one screw in the box, that was easy to mount and put on the wall.
ما اون محصول رو توزیع کردیم، و بازخوردی از تجربۀ خوبِ مشتریان، دریافت نکردیم. چکار کردیم؟ دوباره مشکل رو به هیاتِ طراحی بردیم درست زمانی که متوجه شدیم که کار رو به درستی انجام ندادیم. و یک پیچِ مخصوص طراحی کردیم، یک پیچِ سفارشی، کاری که به مذاق سرمایه گذاران ، خوشایند نیومد اونها ابراز می کردن، "چرا اینهمه زمان، برای یک پیچِ کوچیک، صرف می کنید؟ بیخیال بشید و فروش رو بالا ببرید!" و ما میگفتیم ، "اگه این مشکل رو رفع کنیم، بیشتر خواهیم فروخت." و همینطور هم شد، ما انجامش دادیم. با اون پیچِ سفارشی، فقط یک پیچ، داخل جعبۀ محصول بود، نصبِ اون پیچ راحت بود و نصبِ محصول رویِ دیوار هم راحت بود.
So if we focus on those tiny details, the ones we may not see and we look at them as we say, "Are those important or is that the way we've always done it? Maybe there's a way to get rid of those."
چنانچه ما بر رویِ جزئیات ناچیز تمرکز کنیم همون جزئیاتی که ممکنه به چشمای ما نیان و به اون جزئیات نگاه می کنیم و می گیم، " آیا مهم هستن یا اینکه همونطوری هستن که همیشه انجامشون داده ایم؟ ممکنه راهی باشه که از شرشون خلاص بشیم ."
So my last piece of advice is to think younger. Every day, I'm confronted with interesting questions from my three young kids. They come up with questions like, "Why can't cars fly around traffic?" Or, "Why don't my shoelaces have Velcro instead?" Sometimes, those questions are smart. My son came to me the other day and I asked him, "Go run out to the mailbox and check it." He looked at me, puzzled, and said, "Why doesn't the mailbox just check itself and tell us when it has mail?" (Laughter) I was like, "That's a pretty good question." So, they can ask tons of questions and sometimes we find out we just don't have the right answers. We say, "Son, that's just the way the world works." So the more we're exposed to something, the more we get used to it. But kids haven't been around long enough to get used to those things. And so when they run into problems, they immediately try to solve them, and sometimes they find a better way, and that way really is better.
و آخرین بخشِ پیشنهاداتِ من، اینه که جوانتر، فکر کنیم . هر روز، با سوالات جالبی از طرفِ سه فرزند نوجوانِ خودم، مواجه میشم. اونها سوالاتی مثلِ این مطرح میکنن، "چرا اتومبیل ها نمیتونن بالای جاهای شلوغ، پرواز کنن؟" یا، "چرا کفش من به جای بند، چسب نداره؟" گاهی اوقات، سوالاتشون هوشمندانه هست. یه روز دیگه پسرم اومد سراغم و من ازش خواستم، "لطفاً برو سراغ صندوق پست و ببین چیزی داخلش هست." پسرم با تعجب به من نگاه کرد و گفت، "چرا صندوق خودش رو کنترل نمی کنه که اگه نامه ای داخلش بود به ما خبر بده؟" (خنده) من گفتم، "این، بسیار سوالِ خوبیه." اونها می تونند هزاران سوال بپرسن و گاهی اوقات ما متوجه میشیم که جواب مناسبی براشون نداریم. معمولاً میگیم، "پسرم، این روشیه که کارهای دنیا، انجام میشه." و هر چه بیشتر با این چیزها مواجه میشیم، بیشتر بهشون، عادت می کنیم. اما کودکان برای مدتِ طولانی در محیط نبودن تا به اون چیزها، عادت کنن. بنابراین، وقتی با مشکلی مواجه میشن، به سرعت برای حل مشکل، تلاش می کنن، و گاهی اوقات، راه بهتری پیدا می کنن، و اون روش، واقعاً بهتره.
So my advice that we take to heart is to have young people on your team, or people with young minds. Because if you have those young minds, they cause everyone in the room to think younger. Picasso once said, "Every child is an artist. The problem is when he or she grows up, is how to remain an artist." We all saw the world more clearly when we saw it for the first time, before a lifetime of habits got in the way. Our challenge is to get back there, to feel that frustration, to see those little details, to look broader, look closer, and to think younger so we can stay beginners.
پیشنهادی که میخوام جدی بگیریدش اینه که یا افرادِ جوان رو در تیم خودتون بکار بگیرید، یا از افرادی با فکر جوان، بهره ببرید. برای اینکه اگه چنین فکرهای جوانی داشته باشید، باعث میشن همۀ افرادی که در کنارشون هستن جوان تر، فکر کنن. پیکاسو در جایی گفته بود، "هر کودکی یک هنرمند است. مشکل زمانیه که اون کودک رشد می کنه، و اینکه چطور هنرمند باقی بمونه." همۀ ما وقتی برای اولین بار دنیا رو میبینیم همه چیز رو بسیار واضح تر می بینیم، قبل از اینکه یک عمر، عادت رو تجربه کنیم. چالش ما اینه که به اون زمان برگردیم، اون محرومیت و نا امیدی رو حس کنیم، اون جزئیاتِ بسیار ریز رو ببینیم، وسیعتر نگاه کنیم، با دقت و از نزدیک نگاه کنیم، جوانتر فکر کنیم، و اینطوری میتونیم مبتدی بمونیم،
It's not easy. It requires us pushing back against one of the most basic ways we make sense of the world. But if we do, we could do some pretty amazing things. For me, hopefully, that's better product design. For you, that could mean something else, something powerful.
آسون نیست، نیاز داره که به عقب برگردیم، علیه یکی از اساسی ترین شیوه هایی که با اون دنیا رو درک می کنیم. اما چنانچه اینطور بشه میتونیم کارهای بسیار زیبایی انجام بدیم، برای من، خوش بینانه، طراحیِ بهترِ محصولاته. برای شما، میتونه مفهوم دیگه ای داشته باشه چیزی قدرتمند.
Our challenge is to wake up each day and say, "How can I experience the world better?" And if we do, maybe, just maybe, we can get rid of these dumb little stickers.
چالش ما اینه که هر روز بیدار بشیم و بگیم، "چطور می تونم دنیایی بهتر رو تجربه کنم؟" اگر چنین کاری بکنیم، ممکنه، فقط ممکنه، بتونیم از شرِ این برچسبِ های کوچکِ احمقانه خلاص بشیم.
Thank you very much.
خیلی متشکرم.
(Applause)
(تشویق حاضرین)