Late in January 1975, a 17-year-old German girl called Vera Brandes walked out onto the stage of the Cologne Opera House. The auditorium was empty. It was lit only by the dim, green glow of the emergency exit sign. This was the most exciting day of Vera's life. She was the youngest concert promoter in Germany, and she had persuaded the Cologne Opera House to host a late-night concert of jazz from the American musician, Keith Jarrett. 1,400 people were coming. And in just a few hours, Jarrett would walk out on the same stage, he'd sit down at the piano and without rehearsal or sheet music, he would begin to play.
در اواخر ژانویه ۱۹۷۵، یک دختر ۱۷ ساله آلمانی به نام وِرا برَندِز بر روی سن خانه اپرای کلن قدم گذاشت. تالار خالی بود. پرتو سبز ضعیف تابلوی خروج اضطراری تنها نوری که آن را روشن میکرد. آن روز هیجانانگیزترین روز زندگی وِرا بود. او جوانترین مدیر برنامه کنسرت درآلمان محسوب میشد، و خانه اپرای کلن را مجاب کرده بود تا میزبان یک کنسرت جاز شبانه با هنرنمایی یک موسیقیدان آمریکایی، یعنی کیث جَرِت بشوند. قرار بود ۱٫۴۰۰ نفر حضور پیدا بکنند. و فقط یکی دو ساعت دیگر، جَرِت به روی همان سن قدم بگذارد، پشت پیانو بنشیند و بدون هیچگونه تمرین یا ورق نُتی، شروع به نواختن کند.
But right now, Vera was introducing Keith to the piano in question, and it wasn't going well. Jarrett looked to the instrument a little warily, played a few notes, walked around it, played a few more notes, muttered something to his producer. Then the producer came over to Vera and said ... "If you don't get a new piano, Keith can't play."
اما در آن لحظه، وِرا در حال نشان دادن پیانوی مورد نظر به کیث بود، و اوضاع جالب نبود. جَرِت کمی نگران نگاهی به آن ابزار موسیقی انداخت، چند تا نت نواخت، دور آن راه رفت، چند نت دیگر نواخت، رو به تهیه کنندهاش چیزی نجوا کرد. تهیه کننده نزد وِرا آمد و گفت ... "چنانچه پیانوی جدیدی مهیا نکنید، کیث نمیتواند اجرا کند."
There'd been a mistake. The opera house had provided the wrong instrument. This one had this harsh, tinny upper register, because all the felt had worn away. The black notes were sticking, the white notes were out of tune, the pedals didn't work and the piano itself was just too small. It wouldn't create the volume that would fill a large space such as the Cologne Opera House.
اشتباهی رخ داده بود. خانه اپرا وسیله نامناسبی تدارک دیده بود. پیانو در محدوده صداهای زیر طنین بسیار ضعیف و خشکی پیدا کرده بود، زیرا نمد سر چکشها به کلی از بین رفته بود. نتهای سیاه گیر میکرد، نتهای سفید ناکوک بود، پدالها کار نمیکرد و کلاً خود پیانو هم زیادی کوچک بود. قادر به تولید چنان حجم صدایی نبود که بتواند فضایی به وسعت خانه اپرای کلن را پر کند.
So Keith Jarrett left. He went and sat outside in his car, leaving Vera Brandes to get on the phone to try to find a replacement piano. Now she got a piano tuner, but she couldn't get a new piano. And so she went outside and she stood there in the rain, talking to Keith Jarrett, begging him not to cancel the concert. And he looked out of his car at this bedraggled, rain-drenched German teenager, took pity on her, and said, "Never forget ... only for you."
بنابراین کیث جَرِت تالار را ترک کرد. بیرون رفت و داخل ماشینش نشست، و وِرا برَندِز را گذاشت تا برای یافتن پیانویی جایگزین تماس بگیرد. او تنها یک متخصص کوک پیدا کرد، اما نمیتوانست پیانوی جدید گیر بیاورد. بنابراین بیرون رفت و آنجا زیر باران، همینطور با کیث جَرِت حرف میزد، و اصرار میکرد کنسرت را لغو نکند. و او از داخل ماشین به آن نوجوان آلمانی خیس و آب کشیده نگاه کرد، دلش برای او سوخت، و گفت: "هیچوقت یادت نره ... فقط به خاطر تو."
And so a few hours later, Jarrett did indeed step out onto the stage of the opera house, he sat down at the unplayable piano and began.
به این ترتیب چند ساعت بعد، جَرِت واقعاً بر سن خانه اپرا قدم گذاشت، پشت پیانوی غیر قابل نواختن نشست و شروع کرد.
(Music)
(موسیقی)
Within moments it became clear that something magical was happening. Jarrett was avoiding those upper registers, he was sticking to the middle tones of the keyboard, which gave the piece a soothing, ambient quality. But also, because the piano was so quiet, he had to set up these rumbling, repetitive riffs in the bass. And he stood up twisting, pounding down on the keys, desperately trying to create enough volume to reach the people in the back row.
از همان لحظههای آغازین معلوم شد که چیزی جادویی در حال وقوع است. جَرِت از ردیف شستیهای صداهای زیر اجتناب کرده، و منحصراً در محدوده میانی کیبورد مینواخت. و همین به قطعه کیفیتی خلسهآور و امبیِنت گونه میداد (سبکی در موسیقی با تکرارهای خلسهآور). اما همزمان، از آنجا که پیانو صدایی بسیار پایین داشت، او ناچار به اجرای ریفهای ژرف و تکرار شونده در محدوده صوتی بم نیز بود. و بلند شده بود ایستاده بود و در پیچ و تاب بود، بر شستیها میکوبید، و به شدت تلاش میکرد صدایی آنقدر بلند تولید کند که به افراد ردیف عقب هم برسد.
It's an electrifying performance. It somehow has this peaceful quality, and at the same time it's full of energy, it's dynamic. And the audience loved it. Audiences continue to love it because the recording of the Köln Concert is the best-selling piano album in history and the best-selling solo jazz album in history.
اجرایی فوقالعاده تاثیرگذار است. و به گونهای، هم از کیفیتی آرامشبخش برخوردار شده، و هم پر شور و سرشار از انرژی است، پویا و زنده است. و حضار شیفته آن شدند. شنوندههای بعدی آن همچنان دوستش دارند چرا که برنامه ضبط شده از کنسرت کلن پرفروشترین آلبوم پیانوی تاریخ و پرفروشترین آلبوم تکنوازی جاز تاریخ است.
Keith Jarrett had been handed a mess. He had embraced that mess, and it soared. But let's think for a moment about Jarrett's initial instinct. He didn't want to play. Of course, I think any of us, in any remotely similar situation, would feel the same way, we'd have the same instinct. We don't want to be asked to do good work with bad tools. We don't want to have to overcome unnecessary hurdles. But Jarrett's instinct was wrong, and thank goodness he changed his mind. And I think our instinct is also wrong. I think we need to gain a bit more appreciation for the unexpected advantages of having to cope with a little mess. So let me give you some examples from cognitive psychology, from complexity science, from social psychology, and of course, rock 'n' roll.
کیث جَرِت یک آشفتگی تحویل گرفت. پذیرای آن آشفتگی شد، و اوج گرفت. اما بیایید لحظهای به غریزه اولیه جَرِت فکر کنیم. او نمیخواست اجرا کند. خب البته، فکر میکنم خیلی از ما، در موقعیتی حتی کمی مشابه این، همین حس را داشتیم، غریزه مشابهی میداشتیم. ما نمیخواهیم ازمان تقاضا کنند با ابزار بد کار خوب تحویل بدهیم. ما نمیخواهیم وادار بشویم بر موانع بیمورد غلبه کنیم. اما غریزه جَرِت اشتباه بود، و جای شکرش باقیست که تغییر عقیده داد. و من فکر میکنم غریزه ما هم اشتباه است. فکر میکنم لازم باشد کمی بیشتر قدر مزایای دست و پنجه نرم کردن با کمی آشفتگی را بدانیم. پس بگذارید برایتان چند مثال بیاورم از روانشناسی شناختی، از علم نوین پیچیدگی، از روانشناسی اجتماعی، و صد البته، راک اند رول.
So cognitive psychology first. We've actually known for a while that certain kinds of difficulty, certain kinds of obstacle, can actually improve our performance. For example, the psychologist Daniel Oppenheimer, a few years ago, teamed up with high school teachers. And he asked them to reformat the handouts that they were giving to some of their classes. So the regular handout would be formatted in something straightforward, such as Helvetica or Times New Roman. But half these classes were getting handouts that were formatted in something sort of intense, like Haettenschweiler, or something with a zesty bounce, like Comic Sans italicized. Now, these are really ugly fonts, and they're difficult fonts to read. But at the end of the semester, students were given exams, and the students who'd been asked to read the more difficult fonts, had actually done better on their exams, in a variety of subjects. And the reason is, the difficult font had slowed them down, forced them to work a bit harder, to think a bit more about what they were reading, to interpret it ... and so they learned more.
خب اول روانشناسی شناختی. در واقع مدتی است که دریافتهایم که انواع مشخصی از مشکلات، بعضی از موانع خاص، میتوانند واقعاً عملکرد ما را بهبود بدهند. مثلاً، دنیل اُپنهایمرِ روانشناس، چند سال پیش، یک گروه پژوهشی با معلمهای دبیرستانی تشکیل داد. و از آنها خواست فرمت جزوههای بعضی از کلاسهایشان را عوض کنند. فونت جزوه معمول و همیشگی چیزی ساده و سر راست بود، مثل فونت هِلوِتیکا یا تایمز نیو رومن. اما به نیمی از کلاسها جزوهای با یک فونت پیچیده داده میشد، مانند فونت هَتِنشوایلِر، یا چیزی با پیچ و تابهای خندهدار، مثل کامیک سَنسِ ایتالیک شده. خب اینها فونتهای واقعاً زشتی هستند، و خواندنشان سخت است. اما در پایان ترم، از دانشآموزان که امتحان گرفتند، دانشآموزانی که ازشان خواسته شده بود فونتهای سختتر را بخوانند، در واقع امتحانشان بهتر شده بود، در درسهای مختلف. و دلیلش این است که، فونت مشکلخوان سرعتشان را پایین آورده بود، وادارشان کرده بود کمی بیشتر تلاش کنند، کمی بیشتر در مورد آنچه میخواندند فکر کنند، و آن را تفسیر کنند ... و بنابراین میزان یادگیریشان بالا رفته بود.
Another example. The psychologist Shelley Carson has been testing Harvard undergraduates for the quality of their attentional filters. What do I mean by that? What I mean is, imagine you're in a restaurant, you're having a conversation, there are all kinds of other conversations going on in the restaurant, you want to filter them out, you want to focus on what's important to you. Can you do that? If you can, you have good, strong attentional filters. But some people really struggle with that. Some of Carson's undergraduate subjects struggled with that. They had weak filters, they had porous filters -- let a lot of external information in. And so what that meant is they were constantly being interrupted by the sights and the sounds of the world around them. If there was a television on while they were doing their essays, they couldn't screen it out.
یک مثال دیگر. شلی کارسن روانشناس در حال پژوهش بر روی دانشجویان دوره کارشناسی هاروارد به منظور ارزیابی کیفیت فیلترهای توجهی آنها بوده است. منظورم از این عبارت چیست؟ منظورم این است که، تصور کنید در یک رستوران، مشغول گفتگو هستید، مکالمههای گوناگون متعددی در رستوران در جریان است، میخواهید آنها را فیلتر کنید، میخواهید تنها بر آنچه برایتان مهم است تمرکز کنید. آیا میتوانید؟ اگر میتوانید، از فیلترهای توجهی مناسب و قوی برخوردارید. اما بعضی افراد واقعاً با این مسئله مشکل دارند. بعضی از نمونههای دوره کارشناسی کارسن با آن مشکل داشتند. آنها فیلترهای ضعیفی داشتند، صافیهایی پرمنفذ -- اطلاعات اضافی زیادی را راه میدادند. به این معنا که تمرکزشان مدام به واسطه مناظر و صداهای جهان پیرامون به هم میخورد. چنانچه هنگامی که داشتند مقاله مینوشتند تلویزیون روشن بود، نمیتوانستند آن را غربال کنند.
Now, you would think that that was a disadvantage ... but no. When Carson looked at what these students had achieved, the ones with the weak filters were vastly more likely to have some real creative milestone in their lives, to have published their first novel, to have released their first album. These distractions were actually grists to their creative mill. They were able to think outside the box because their box was full of holes.
حالا، احتمالاً فکر میکنید که این یک اشکال است ... اما نه. هنگامی که کارسن دستاوردهای این دانشجویان را بررسی کرد، آنهایی که فیلترهای ضعیف داشتند خیلی بیشتر احتمال داشت در طول زندگی خود شاهد یک نقطه عطفِ حقیقتاً خلاقانه باشند، (مثلاً) چاپ اولین رمانشان، انتشار اولین آلبومشان. این عوامل به هم خوردن تمرکز در واقع آبی به آسیاب خلاقیت آنها بود. میتوانستند خارج از چارچوب فکر کنند چرا که چارچوبشان اساساً پر از حفره بود.
Let's talk about complexity science. So how do you solve a really complex -- the world's full of complicated problems -- how do you solve a really complicated problem?
حالا بیایید درباره علم پیچیدگی صحبت کنیم. شما یک مسئله واقعاً پیچیده را چگونه حل میکنید -- جهان مملو از مسائل پیچیده است -- یک مسئله واقعاً پیچیده را چگونه حل میکنید؟
For example, you try to make a jet engine. There are lots and lots of different variables, the operating temperature, the materials, all the different dimensions, the shape. You can't solve that kind of problem all in one go, it's too hard. So what do you do? Well, one thing you can do is try to solve it step-by-step. So you have some kind of prototype and you tweak it, you test it, you improve it. You tweak it, you test it, you improve it. Now, this idea of marginal gains will eventually get you a good jet engine. And it's been quite widely implemented in the world. So you'll hear about it, for example, in high performance cycling, web designers will talk about trying to optimize their web pages, they're looking for these step-by-step gains.
به عنوان مثال، میخواهید یک موتور جت درست کنید. متغیرهای مختلف و متعددی وجود دارد، دمای عملیاتی، مواد و اجزا، کلی ابعاد و جنبههای گوناگون، شکل. نمیتوان مسئلههایی از این دست را در یک گام واحد حل کرد، مشکلتر از این حرفها است. پس چهکار کنیم؟ خب، یکی از کارهایی که میتوان کرد روش حل مسئله گام به گام است. یک نمونه اولیه دارید، تغییرات جزئی به آن میدهید، آزمایشش میکنید، و آن را بهبود میبخشید. باز تغییر میدهید، امتحان میکنید، بهبود میبخشید. حالا، همین تصور دستاوردهای جزئی و حاشیهای است که در نهایت موجب میشود یک موتور جت خوب بسازید. و این تفکر به طرز کاملاً فراگیر در جهان کاربرد دارد و جواب میدهد. در، مثلاً، دوچرخه سواری مقاومتی به گوشتان میخورد، طراحان وب که در مورد تلاش در جهت بهینهسازی صفحات وب خود حرف میزنند، در جستجوی همین گونه دستاوردهای مرحله به مرحله هستند.
That's a good way to solve a complicated problem. But you know what would make it a better way? A dash of mess. You add randomness, early on in the process, you make crazy moves, you try stupid things that shouldn't work, and that will tend to make the problem-solving work better. And the reason for that is the trouble with the step-by-step process, the marginal gains, is they can walk you gradually down a dead end. And if you start with the randomness, that becomes less likely, and your problem-solving becomes more robust.
راه خوبی هم برای حل یک مسئله پیچیده است. اما میدانید چه چیزی آن را به راه حل بهتری تبدیل میکند؟ یک ذره آشفتگی. هرج و مرج اضافه کنید، در همان اوایل فرایند، حرکتهای نامتعارف انجام دهید، چیزهای احمقانهای را امتحان کنید که نمیبایست جواب بدهند، و معمولاً همین موجب بهبود روند حل مسئله میشود. و دلیلش این است که مشکل فرایندهای مرحله به مرحله، دستاوردهای حاشیهای و ریز ریز، این است که میتوانند رفته رفته شما را به بنبست بکشانند. و چنانچه کار را هردَم بیلی شروع کنید، چنین احتمالی کمتر شده، و مهارت حل مسئلهتان تقویت خواهد شد.
Let's talk about social psychology. So the psychologist Katherine Phillips, with some colleagues, recently gave murder mystery problems to some students, and these students were collected in groups of four and they were given dossiers with information about a crime -- alibis and evidence, witness statements and three suspects. And the groups of four students were asked to figure out who did it, who committed the crime. And there were two treatments in this experiment. In some cases these were four friends, they all knew each other well. In other cases, three friends and a stranger. And you can see where I'm going with this.
بیایید در مورد روانشناسی اجتماعی صحبت کنیم. کترین فیلیپس ِ روانشناس، با تعدادی از همکارانش، به تعدادی دانشجو معماهای جنایی دادند، و دانشجوها به گروههای چهار نفره تقسیم شده بودند و پروندههایی حاوی اطلاعاتی در رابطه با جنایت مورد نظر در اختیارشان قرار میگرفت -- از قبیل محل حضور مظنونین در هنگام وقوع جرم، شواهد ارتکاب جرم، اظهارات شاهدین و سه نفر مظنون. و از دانشجوها میخواستند که قاتل را پیدا کنند، که کشف کنند چه کسی مرتکب جنایت شده است. و در این آزمایش دو نوع رویکرد اتخاذ شده بود. در بعضی موارد هر چهار نفر با هم دوست بودند، همگی یکدیگر را خوب میشناختند. و در موارد دیگر، سه تا دوست و یک نفر غریبه. و دیگر خودتان میتوانید بقیهاش را حدس بزنید.
Obviously I'm going to say that the groups with the stranger solved the problem more effectively, which is true, they did. Actually, they solved the problem quite a lot more effectively. So the groups of four friends, they only had a 50-50 chance of getting the answer right. Which is actually not that great -- in multiple choice, for three answers? 50-50's not good.
معلوم است که میخواهم بگویم گروههایی که غریبه داخلشان بود مسئله را بهتر و کارامدتر حل کردند، که همینطور هم هست. در واقع، مسئله را خیلی خیلی بهتر و کارامدتر حل کردند. گروههای متشکل از چهار رفیق، احتمال پی بردنشان به جواب صحیح تنها ۵۰-۵۰ بود. که در واقع آنقدرها هم جالب نیست -- در مسئلههای چند گزینهای، با سه گزینه؟ ۵۰-۵۰ خوب نیست.
(Laughter)
(خنده)
The three friends and the stranger, even though the stranger didn't have any extra information, even though it was just a case of how that changed the conversation to accommodate that awkwardness, the three friends and the stranger, they had a 75 percent chance of finding the right answer. That's quite a big leap in performance.
سه دوست با یک غریبه، با اینکه فرد غریبه اطلاعات اضافی در دست نداشت، با اینکه تنها چیزی که عوض میشد نحوه تغییر تعامل بین افراد بود تا خود را با این وضعیت معذب کننده وفق بدهند، سه دوست و یک غریبه، 75 درصد احتمال داشت به جواب صحیح دست پیدا کنند. که انصافاً یک جهش بزرگ درعملکرد است.
But I think what's really interesting is not just that the three friends and the stranger did a better job, but how they felt about it. So when Katherine Phillips interviewed the groups of four friends, they had a nice time, they also thought they'd done a good job. They were complacent. When she spoke to the three friends and the stranger, they had not had a nice time -- it's actually rather difficult, it's rather awkward ... and they were full of doubt. They didn't think they'd done a good job even though they had. And I think that really exemplifies the challenge that we're dealing with here.
اما من فکر میکنم نکته واقعاً جالب تنها این نیست که سه رفیق و یک غریبه بهتر عمل کردند، بلکه این است که چه حسی داشتند. حالا وقتی کترین فیلیپس با گروههای متشکل از چهار رفیق مصاحبه کرد، همه اوقات خوشی را گذرانده بودند؛ همچنین تصورشان این بود که عملکرد خوبی داشتند. آسوده و خاطر جمع بودند. هنگامی که با سه دوست و یک غریبه صحبت کرد، به آنها خوش نگذشته بود -- در واقع بیشتر دشوار بود، بیشتر معذب کننده بود ... و پر از شک و تردید بودند. تصور نمیکردند که عملکرد خوبی داشتهاند در صورتی که کارشان خوب بود. و من فکر میکنم همین نکته یک نمونه بارز از چالشی است که اینجا داریم درباره آن حرف میزنیم.
Because, yeah -- the ugly font, the awkward stranger, the random move ... these disruptions help us solve problems, they help us become more creative. But we don't feel that they're helping us. We feel that they're getting in the way ... and so we resist. And that's why the last example is really important.
چرا که، آره -- فونت ناهنجار، غریبه اسباب زحمت، حرکت الا بختکی ... این گونه اختلالات در حل مسئله به ما کمک میکنند، کمک میکنند خلاقتر بشویم. اما خودمان حس نمیکنیم که به ما کمک میکنند. احساس میکنیم جلوی دست و پایمان را میگیرند ... این است که مقاومت نشان میدهیم. و به همین خاطر آخرین مثال خیلی مهم است.
So I want to talk about somebody from the background of the world of rock 'n' roll. And you may know him, he's actually a TED-ster. His name is Brian Eno. He is an ambient composer -- rather brilliant.
خب میخواهم در مورد شخصی صحبت کنم با پیشینه جهان راک اند رول. و شاید بشناسیدش، آخر یک TED-دوست است. نامش برایان اینو است. یک آهنگساز است در سبک امبینت -- واقعاً قابل است.
He's also a kind of catalyst behind some of the great rock 'n' roll albums of the last 40 years. He's worked with David Bowie on "Heroes," he worked with U2 on "Achtung Baby" and "The Joshua Tree," he's worked with DEVO, he's worked with Coldplay, he's worked with everybody.
نوعی کاتالیزور هم به شمار میآید برای بعضی از آلبومهای بزرگ راک ن رول ۴۰ سال اخیر. با دیوید بویی روی "قهرمانان" کار کرده است، با یوتو روی "اکتونگ بِیبی" و "درخت جاشوا"، با دیوُ کار کرده است، با کُلد پلِی، با همه کار کرده است.
And what does he do to make these great rock bands better? Well, he makes a mess. He disrupts their creative processes. It's his role to be the awkward stranger. It's his role to tell them that they have to play the unplayable piano.
و چه کار میکند که این گروههای عالی راک بهتر بشوند؟ خوب، ریخت و پاش میکند. روند خلاقیت آنها را مختل میکند. نقشش همان غریبه دردسر آفرین را دارد. نقشش این است که به آنها بگوید میبایست با آن ساز کذایی پیانو بزنند.
And one of the ways in which he creates this disruption is through this remarkable deck of cards -- I have my signed copy here -- thank you, Brian. They're called The Oblique Strategies, he developed them with a friend of his. And when they're stuck in the studio, Brian Eno will reach for one of the cards. He'll draw one at random, and he'll make the band follow the instructions on the card.
و یکی ازراههایش برای ایجاد اختلال دسته ورق معرکهاش است -- یک نسخه امضا شدهاش را اینجا دارم -- متشکرم، براینِ. راهکارهای جانبی و غیر خطی نام گرفتهاند، به همراه یکی از دوستانش آنها را درست کرده است. و وقتی کار در استودیو گره خورده، برایان اینو به ورقها دست میبرد. همینطور اتفاقی یک ورق میکشد. و گروه را وادار میکند به دستورالعمل روی آن عمل کنند.
So this one ... "Change instrument roles." Yeah, everyone swap instruments -- Drummer on the piano -- Brilliant, brilliant idea.
خب این یکی ... "آلات موسیقیتان را عوض کنید." آره، هر کس سازش را به دیگری بدهد -- دِرامِر پشت پیانو بنشیند -- ایده واقعاً خارقالعادهای است.
"Look closely at the most embarrassing details. Amplify them."
"جزئیات خجالتآور کار را زیر ذره بین ببرید. بزرگشان کنید."
"Make a sudden, destructive, unpredictable action. Incorporate."
"یک حرکت ناگهانی، ویرانگرانه، و غیرمنتطره انجام بدهید. آن را با باقی کار تلفیق کنید"
These cards are disruptive.
این ورقها اخلالگرند.
Now, they've proved their worth in album after album. The musicians hate them.
حالا، ارزششان در آلبوم پشت آلبوم ثابت شده است. اما اجل مُعَلّق مویسقیدانها هستند.
(Laughter)
(خنده)
So Phil Collins was playing drums on an early Brian Eno album. He got so frustrated he started throwing beer cans across the studio.
یک دفعه فیل کالینز در یکی از آلبومهای اولیه برایان اینو درام مینواخت. اعصابش به قدری خرد شد که شروع کرد به پرت کردن قوطی خالی به این طرف و آن طرف استودیو.
Carlos Alomar, great rock guitarist, working with Eno on David Bowie's "Lodger" album, and at one point he turns to Brian and says, "Brian, this experiment is stupid." But the thing is it was a pretty good album, but also, Carlos Alomar, 35 years later, now uses The Oblique Strategies. And he tells his students to use The Oblique Strategies because he's realized something. Just because you don't like it doesn't mean it isn't helping you.
کارلوس اَلمار، گیتاریست بزرگ راک، که با اینو بر آلبوم "مستأجر" دیوید بویی کار میکرد، یک بار برگشت به برایان گفت، "برایان، این روشت مزخرف است." ولی مسئله این است که آلبوم خوبی شد، اما علاوه بر این، کارلوس اَلمار، ۳۵سال بعد از آن، حالا خودش از راهکارهای جانبی استفاده میکند. و به شاگردهایش هم میگوید از راهکارهای جانبی استفاده کنند زیرا به نکتهای پی برده است. صِرف اینکه چیزی را دوست ندارید به این معنا نیست که برایتان مفید نیست.
The strategies actually weren't a deck of cards originally, they were just a list -- list on the recording studio wall. A checklist of things you might try if you got stuck.
این راهکارها البته از ابتدا به صورت دسته ورق نبودند، صِرفاً یک فهرست بودند -- سیاههای بر دیوار استودیوهای ضبط. یک چک لیست از کارهایی که میتوان زمان گره خوردن کار امتحان کرد.
The list didn't work. Know why? Not messy enough. Your eye would go down the list and it would settle on whatever was the least disruptive, the least troublesome, which of course misses the point entirely.
اما جواب نمیداد. میدانید چرا؟ به قدر کافی آشفته نبود. چشم لیست را ورانداز میکرد و روی آن موردی ثابت میماند که از همه کمتر اختلال ایجاد میکرد، و کمتر از همه دردسر آفرین بود، که خب البته به کلی با هدف اصلی مغایرت دارد.
And what Brian Eno came to realize was, yes, we need to run the stupid experiments, we need to deal with the awkward strangers, we need to try to read the ugly fonts. These things help us. They help us solve problems, they help us be more creative.
و نکتهای که اینو در نهایت به آن پی برد این بود که، بله، ما باید کارهای احمقانه انجام بدهیم، باید با غریبههایی که جو را به هم میزنند کار کنیم، باید سعی کنیم مطالب را با فونتهای ناهنجار بخوانیم. اینها برایمان خوب است. در حل مسئله به ما کمک میکند، به ما کمک میکند خلاقتر بشویم.
But also ... we really need some persuasion if we're going to accept this. So however we do it ... whether it's sheer willpower, whether it's the flip of a card or whether it's a guilt trip from a German teenager, all of us, from time to time, need to sit down and try and play the unplayable piano.
اما علاوه بر این، واقعاً نوعی اجبار لازم است تا این را قبول کنیم. حالا، هر طور شده ... چه این اجبار از اراده محض خودمان نشآت گرفته باشد، چه از برگرداندن یک ورق چه از احساس گناه و دِینی که یک نوجوان آلمانی در ما به وجود آورده، ما همه، گهگاه باید برویم سر آن پیانوی درب و داغان و سعی کنیم آن را بنوازیم.
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق حضار)