So, this happy pic of me was taken in 1999. I was a senior in college, and it was right after a dance practice. I was really, really happy. And I remember exactly where I was about a week and a half later. I was sitting in the back of my used minivan in a campus parking lot, when I decided I was going to commit suicide. I went from deciding to full-blown planning very quickly. And I came this close to the edge of the precipice. It's the closest I've ever come. And the only reason I took my finger off the trigger was thanks to a few lucky coincidences. And after the fact, that's what scared me the most: the element of chance.
خب، این عکس خوشحال در سال ۱۹۹۹ از من گرفته شده است. سال سوم دانشگاه بودم، و درست بعد از یک تمرین رقص بود. خیلی خیلی خوشحال بودم. و درست به خاطر دارم که یک هفته و نیم بعد از آن کجا بودم. عقب مینی ون دست دوم خودم در پارکینگ یک اردوگاه نشسته بودم، و تصمیم گرفتم خودکشی کنم. از تصمیم گیری تا برنامه ریزی کامل طولی نکشید. و اینقدر مانده بود به لبه پرتگاه. این بار نزدیک ترین بود. و تنها دلیلی که انگشتم را از روی ماشه برداشتم به لطف چند اتفاق شانسی بود. و بعد از آن اتفاق، چیزی که بیش از همه باعث ترس من شد: عنصر اقبال بود.
So I became very methodical about testing different ways that I could manage my ups and downs, which has proven to be a good investment. (Laughs) Many normal people might have, say, six to 10 major depressive episodes in their lives. I have bipolar depression. It runs in my family. I've had 50-plus at this point, and I've learned a lot. I've had a lot of at-bats, many rounds in the ring with darkness, taking good notes. So I thought rather than get up and give any type of recipe for success or highlight reel, I would share my recipe for avoiding self-destruction, and certainly self-paralysis.
پس شروع کردم به امتحان خیلی علمی راههای مختلف تا بتوانم بالاها و پایینهایم را مدیریت کنم، که مشخصاً سرمایه گذاری خوبی بود. (خنده) خیلی از انسانهای معمولی، ممکن است شش تا ۱۰ بازه افسردگی شدید را در طول زندگی خود تجربه کنند. من مبتلا به افسردگی دو قطبی هستم. در خانواده ما شایع است. تا آن زمان بیش از ۵۰ بار افسردگی را تجربه کرده بودم، و چیزهای زیادی یاد گرفته بودم. زد و خوردهای زیادی داشتم، بارها با تاریکی دست به گریبان شده بودم، و یادداشتهای مفیدی برداشته بودم. پس فکر کردم به جای اینکه بیایم و دستورالعملی برای موفقیت یا حلقه درخشانی ارائه دهم، دستورالعمل خودم برای پیش گیری از خود ویرانی، و به خصوص خود ناتوانی را به اشتراک بگذارم.
And the tool I've found which has proven to be the most reliable safety net for emotional free fall is actually the same tool that has helped me to make my best business decisions. But that is secondary. And it is ... stoicism. That sounds boring.
و ابزاری که پیدا کردم و نشان داده است که قابل اتکا ترین تور ایمنی برای سقوطهای آزاد احساسی است در واقع همان ابزاری است که به من کمک کرده تا بهترین تصمیمات کاریام را بگیرم. اما این مسأله ثانویه است. و آن ... رواقی گری بود. کسل کننده به نظر میرسد.
(Laughter)
(خنده)
You might think of Spock, or it might conjure and image like this --
ممکن است به یاد اسپاک بیافتید، یا تصویری مثل این را برایتان تداعی کند --
(Laughter)
(خنده)
a cow standing in the rain. It's not sad. It's not particularly happy. It's just an impassive creature taking whatever life sends its way.
گاوی که زیر باران ایستاده است. غم انگیز نیست. مشخصاً شاد هم نیست. این تنها موجودی جان سخت است که هرچه زندگی سر راهش قرار میدهد را میپذیرد.
You might not think of the ultimate competitor, say, Bill Belichick, head coach of the New England Patriots, who has the all-time NFL record for Super Bowl titles. And stoicism has spread like wildfire in the top of the NFL ranks as a means of mental toughness training in the last few years. You might not think of the Founding Fathers -- Thomas Jefferson, John Adams, George Washington to name but three students of stoicism. George Washington actually had a play about a Stoic -- this was "Cato, a Tragedy" -- performed for his troops at Valley Forge to keep them motivated.
ممکن است به قهرمان اخیر لیگ، بیل بلیچیک فکر نکنید، سرمربی تیم نیوانگلند پاتریوتس، کسی که بیشترین عناوین قهرمانی لیگ NFL را دارد. و رواقی گری مثل آتش وحشی بالای جدول رده بندی NFL را در بر گرفته است و چند سالی است که به منظور بالا بردن استقامت ذهنی آموزش داده میشود. فکرش را هم نمیکنید که بنیان گذاران -- توماس جفرسون، جان آدامز، جرج واشنگتن سه شاگرد مکتب رواقی گری باشند. حتی جرج واشنگتن نمایشی درباره رواقی گری داشت -- به نام «کیتو، یک تراژدی» -- که در ولی فرج به منظور بالا بردن انگیزه سپاهیانش برای آنها اجرا میکرد.
So why would people of action focus so much on an ancient philosophy? This seems very academic. I would encourage you to think about stoicism a little bit differently, as an operating system for thriving in high-stress environments, for making better decisions. And it all started here, kind of, on a porch.
پس چرا مردان عمل باید بر یک فلسفه باستانی این قدر تمرکز کنند؟ خیلی علمی به نظر میرسد. من شما را تشویق میکنم از منظر دیگری به رواقی گری نگاه کنید، به عنوان یک سیستم عامل برای رشد در محیطهای پر استرس، برای گرفتن تصمیمات بهتر. و همه چیز از اینجا شروع شد، به نحوی، از سر یک رواق.
So around 300 BC in Athens, someone named Zeno of Citium taught many lectures walking around a painted porch, a "stoa." That later became "stoicism." And in the Greco-Roman world, people used stoicism as a comprehensive system for doing many, many things. But for our purposes, chief among them was training yourself to separate what you can control from what you cannot control, and then doing exercises to focus exclusively on the former. This decreases emotional reactivity, which can be a superpower.
حدود سال ۳۰۰ پیش از میلاد در آتن، کسی به نام زنون اهل کیتیون مقالات متعددی را آموزش داد در حالی که دور یک ستون منقش، «استوا،» قدم میزد. که بعدها به «رواقی گری» معروف شد. و در دنیای روم و یونان، مردم از رواقی گری به عنوان یک سیستم جامع برای انجام کارهای متعددی استفاده میکردند. اما برای قصد ما، مهم ترین آنها خودآموزی بود تا آنچه میتوانیم کنترل کنیم را از آنچه از کنترل ما خارج است جدا کنیم، و تمرین کنیم تا انحصراً روی آنچه میتوانیم کنترل کنیم تمرکز کنیم. که باعث کاهش واکنشهای احساسی میشود، و این میتواند یک قدرت ماورایی باشد.
Conversely, let's say you're a quarterback. You miss a pass. You get furious with yourself. That could cost you a game. If you're a CEO, and you fly off the handle at a very valued employee because of a minor infraction, that could cost you the employee. If you're a college student who, say, is in a downward spiral, and you feel helpless and hopeless, unabated, that could cost you your life. So the stakes are very, very high.
در مقابل، به طور مثال شما یک مدافع هستید. یک پاس را از دست میدهید. از دست خودتان عصبانی میشوید. این ممکن است به قیمت باختتان تمام شود. اگر شما یک مدیرعامل باشید، و در برابر یکی از کارمندان با ارزشتان به خاطر یک تخلف کوچک از کوره در بروید، ممکن است آن کارمند را از دست بدهید. اگر دانشجویی باشید که مثل افتادن در منجلاب در حال افت کردن است، و بی یار و یاور و ناامید باشید، بی تردید این میتواند به قیمت جانتان تمام شود. پس احتمال خطر خیلی خیلی زیاد است.
And there are many tools in the toolkit to get you there. I'm going to focus on one that completely changed my life in 2004. It found me then because of two things: a very close friend, young guy, my age, died of pancreatic cancer unexpectedly, and then my girlfriend, who I thought I was going to marry, walked out. She'd had enough, and she didn't give me a Dear John letter, but she did give me this, a Dear John plaque.
و اتفاقات زیادی ممکن است شما را به آنجا برساند. میخواهم بر یکی از آنها که زندگی من را در سال ۲۰۰۴ کاملاً تغییر داد تمرکز کنم. به دو علت دچار این مشکل شدم: دوست نزدیکم، جوانی به سن و سال خودم، ناغافل سرطان لوزالمعده گرفت و ازبین رفت، و بعد دوست دخترم، که فکر میکردم قرار است باهم ازدواج کنیم مرا ترک کرد. صبرش تمام شده بود، و نامه فدایت شوم برایم ننوشت، اما این را داد، یک پلاک فدایت شوم.
(Laughter)
(خنده)
I'm not making this up. I've kept it. "Business hours are over at five o'clock." She gave this to me to put on my desk for personal health, because at the time, I was working on my first real business. I had no idea what I was doing. I was working 14-plus hour days, seven days a week. I was using stimulants to get going. I was using depressants to wind down and go to sleep. It was a disaster. I felt completely trapped. I bought a book on simplicity to try to find answers.
از خودم در نمیآورم. هنور نگهش داشتهام. «ساعت کاری ساعت پنج تمام میشود.» این را به من داد تا برای سلامتی خودم آن را روی میزم بگذارم، چون در آن زمان، داشتم روی اولین کار واقعیام کار میکردم. هیچ ایدهای نداشتم چه کار میکنم. روزانه بیش از ۱۴ ساعت کار میکردم. هفت روز هفته. از محرک استفاده میکردم تا بتوانم ادامه دهم. از داروی ضدافسردگی استفاده میکردم تا بتوانم بخوابم. فاجعه بود. خودم را کاملا گرفتار میدیدم. کتابی در باب ساده زیستی خریدم تا چارهای پیدا کنم.
And I did find a quote that made a big difference in my life, which was, "We suffer more often in imagination than in reality," by Seneca the Younger, who was a famous Stoic writer. That took me to his letters, which took me to the exercise, "premeditatio malorum," which means the pre-meditation of evils. In simple terms, this is visualizing the worst-case scenarios, in detail, that you fear, preventing you from taking action, so that you can take action to overcome that paralysis. My problem was monkey mind -- super loud, very incessant. Just thinking my way through problems doesn't work. I needed to capture my thoughts on paper. So I created a written exercise that I called "fear-setting," like goal-setting, for myself. It consists of three pages. Super simple.
و نقل قولی یافتم که تغییری عمده در زندگیام به وجود آورد، این بود، «ما بیشتر در تخیل رنج میبریم تا در واقعیت،» از سنکای جوان، که یک نویسنده معروف رواقی بود. آن مرا به نامههایش هدایت کرد، که آن هم مرا به تمرین رساند، «پریمدیتاتیو مالوروم،» که یعنی پیشگیری از شر. به بیان ساده، این درنظر گرفتن با جزئیات بدترین اتفاقاتی است که از آنها واهمه دارید، که شما را از عمل کردن باز میدارند، و میتوانید با انجام آنها بر ناتوانی چیره شوید. مشکل من میمون ذهن بود -- پر سر و صدا و بی وقفه. پس روش خودم در مواجهه با مشکلات جواب نداد. باید تفکراتم را روی کاغذ میآوردم. پس یک تمرین نوشتاری ترتیب دادم و مثل تنظیم هدف، آن را «تنظیم ترس» نامیدم، برای خودم. شامل سه صفحه است. بسیار ساده.
The first page is right here. "What if I ...?" This is whatever you fear, whatever is causing you anxiety, whatever you're putting off. It could be asking someone out, ending a relationship, asking for a promotion, quitting a job, starting a company. It could be anything. For me, it was taking my first vacation in four years and stepping away from my business for a month to go to London, where I could stay in a friend's room for free, to either remove myself as a bottleneck in the business or shut it down.
اولین صفحه این است. «چه میشد اگر من ...؟» این هر آن چیزی است که از آن میترسید، هر آن چیزی است که موجب نگرانی شما میشود، هر آنچه از آن سر باز میزنید. میتواند کسی را بیرون دعوت کردن باشد، تمام کردن یک رابطه باشد، تقاضای ارتقای شغلی، استعفا دادن یا راه انداختن یک شرکت باشد، هر چیزی میتواند باشد. برای من، رفتن به اولین مسافرت بعد از چهار سال و یک ماه فاصله گرفتن از کار برای رفتن به لندن بود، جایی که میتوانستم رایگان در خانه دوستم زندگی کنم، تا یا خودم را از تنگنای شغلم برهانم یا به آن خاتمه دهم.
In the first column, "Define," you're writing down all of the worst things you can imagine happening if you take that step. You want 10 to 20. I won't go through all of them, but I'll give you two examples. One was, I'll go to London, it'll be rainy, I'll get depressed, the whole thing will be a huge waste of time. Number two, I'll miss a letter from the IRS, and I'll get audited or raided or shut down or some such.
در ستون اول، «شرح،» قرار دارد تمام اتفاقات ناگواری که در صورت برداشتن آن قدم ممکن است بیافتد را یادداشت میکنید. ۱۰ تا ۲۰ مورد نیاز دارید. درباره همه آنها حرف نمیزنم، اما دو مثال برایتان میآورم. یکی این بود، به لندن میروم، زیر باران میمانم، افسرده میشوم، همه چیز به یک اتلاف وقت بزرگ تبدیل میشود. شماره دو، نامه اداره خدمات درآمد داخلی به دستم نمیرسد، و مورد حسابرسی قرار میگیرم، یا مواخذه میشوم یا از کار بیکار میشوم یا همچین چیزی.
And then you go to the "Prevent" column. In that column, you write down the answer to: What could I do to prevent each of these bullets from happening, or, at the very least, decrease the likelihood even a little bit? So for getting depressed in London, I could take a portable blue light with me and use it for 15 minutes in the morning. I knew that helped stave off depressive episodes. For the IRS bit, I could change the mailing address on file with the IRS so the paperwork would go to my accountant instead of to my UPS address. Easy-peasy.
بعد از آن به ستون پیشگیری میرسیم. در این ستون، جواب این سوال را خواهید نوشت: برای پیشگری از اتفاقات ذکر شده چه کار میتوانم بکنم، یا، حداقل، احتمال آن را اندکی هم که شده کم کنم؟ تا اینجا افسردگی در لندن، میتوانم یک نور آبی با خودم ببرم و هر صبح ۱۵ دقیقه از آن استفاده کنم. میدانستم که این کار باعث کاهش بازههای افسردگی میشود. در مورد نامه اداره خدمات درآمد داخلی، میتوانستم آدرسم را در پرونده تغییر دهم تا نامه به جای آدرس خودم به آدرس حسابدارم ارسال شود. خیلی راحت.
Then we go to "Repair." So if the worst-case scenarios happen, what could you do to repair the damage even a little bit, or who could you ask for help? So in the first case, London, well, I could fork over some money, fly to Spain, get some sun -- undo the damage, if I got into a funk. In the case of missing a letter from the IRS, I could call a friend who is a lawyer or ask, say, a professor of law what they would recommend, who I should talk to, how had people handled this in the past. So one question to keep in mind as you're doing this first page is: Has anyone else in the history of time less intelligent or less driven figured this out? Chances are, the answer is "Yes."
بعد از ان به «جبران» میرسیم. اگر بدترین اتفاقات رخ داد، چه کار میتوانید بکنید تا عواقب آن را کمی هم که شده کاهش دهید، یا از چه کسی میتوانید تقاضای کمک کنید؟ خوب در مورد اول، لندن، خوب، میتوانستم کمی پول خرج کنم، سری به اسپانیا بزنم و آفتاب بگیرم -- اگر دچار اضطراب شدم، آسیب را جبران کنم. در مورد از دست دادن نامه اداره امور درآمد داخلی، میتوانستم به یکی از دوستان وکیلم زنگ بزنم یا مثلا از یک استاد حقوق بپرسم که چه توصیهای دارند، با چه کسی باید صحبت کنم، بقیه در این شرایط چه کار کردهاند. هنگام نوشتن این صفحه باید در ذهن داشته باشید که: در تاریخ بشر کس دیگری هم با هوش کمتر یا کمتر رانده شده این مساله را حل کرده است؟ احتمال زیاد پاسخ «بله» است.
(Laughter)
(خنده)
The second page is simple: What might be the benefits of an attempt or a partial success? You can see we're playing up the fears and really taking a conservative look at the upside. So if you attempted whatever you're considering, might you build confidence, develop skills, emotionally, financially, otherwise? What might be the benefits of, say, a base hit? Spend 10 to 15 minutes on this.
صفحه دوم ساده است: منافع اقدام یا موفقیت نسبی چه خواهد بود؟ میبینید که داریم با ترسها بازی میکنیم و نگاهی محافظه کارانه از بالا به مسئله داریم. اگر آنچه در ذهن دارید را انجام دهید، باعث بالا رفتن اعتماد به نفس و افزایش توانایی شما از نظر اقتصادی،احساسی و غیره افزایش میشود؟ منافع انجام دادن آن کار چه خواهد بود؟ ۱۰ تا ۱۵ دقیقه روی این وقت بگذارید.
Page three. This might be the most important, so don't skip it: "The Cost of Inaction." Humans are very good at considering what might go wrong if we try something new, say, ask for a raise. What we don't often consider is the atrocious cost of the status quo -- not changing anything. So you should ask yourself, if I avoid this action or decision and actions and decisions like it, what might my life look like in, say, six months, 12 months, three years? Any further out, it starts to seem intangible. And really get detailed -- again, emotionally, financially, physically, whatever.
صفحه سه. این از همه مهم تر است، پس آن را از قلم نیاندازید: «هزینه انجام ندادن.» انسانها وقتی کار جدیدی میکنند خیلی خوب اتفاقات ناگوار ممکن را تصور میکنند، مثلا وقتی میخواهند تقاضای افزایش حقوق کنند. چیزی که معمولا در نظر نمیگیریم هزینه وحشتناک باقی ماندن شرایط موجود است - تغییر ندادن هیچ چیز. پس باید از خودتان بپرسید، اگر از این کار یا تصمیم گرفتن درباره آن یا کاری مانند این یا تصمیماتی اینچنین خودداری کنم، زندگی من در شش ماه، ۱۲ ماه یا سه سال آینده چه شکلی خواهد بود؟ هر چه پیشتر برویم، وضع وخیمتر میشود. و واقعا جزئی بررسی کنید -- دوباره احساسی، اقتصادی، فیزیکی، هرچیزی.
And when I did this, it painted a terrifying picture. I was self-medicating, my business was going to implode at any moment at all times, if I didn't step away. My relationships were fraying or failing. And I realized that inaction was no longer an option for me.
و وقتی این کار را کردم، تصویری وحشتناک ترسیم شد. داشتم خودم را درمان میکردم، در هر لحظه ممکن بود کارم از هم بپاشد، اگر از آن شرایط فاصله نمیگرفتم. روابطم در حال شکستن و متلاشی شدن بودند. و متوجه شدم بیکار نشستن برای من دیگر جزو گزینهها نبود.
Those are the three pages. That's it. That's fear-setting. And after this, I realized that on a scale of one to 10, one being minimal impact, 10 being maximal impact, if I took the trip, I was risking a one to three of temporary and reversible pain for an eight to 10 of positive, life-changing impact that could be a semi-permanent. So I took the trip. None of the disasters came to pass. There were some hiccups, sure. I was able to extricate myself from the business. I ended up extending that trip for a year and a half around the world, and that became the basis for my first book, that leads me here today.
اینها آن سه صفحه هستند. تمام شد. این بود تنظیم ترس. و بعد از این، متوجه شدم که از یک تا ۱۰، یک کمترین تاثیر، ۱۰ بیشترین تاثیر، اگر به سفر میرفتم، خطر اتفاق ناگوار موقت و برگشت پذیر یک تا سه و احتمال تاثیرات مثبت و متحول کننده هشت تا ۱۰ بود که میتوانستند نیمه دائمی باشند. پس به سفر رفتم. هیچ یک از فجایع رخ نداد. مطمئناً اتفاقات کوچکی افتاد. توانستم زندگیام را از کار آزاد کنم. در نهایت آن مسافرت به یک سال و نیم گشتن دور دنیا ختم شد، و پایه و اساس اولین کتاب من شد، که امروز مرا به اینجا رساند.
And I can trace all of my biggest wins and all of my biggest disasters averted back to doing fear-setting at least once a quarter. It's not a panacea. You'll find that some of your fears are very well-founded.
میتوانم بزرگترین دستآوردها و پیش گیری از بدترین وقایع زندگیام را مرهون حداقل سه ماهی یک بار انجام تنظیم ترس بدانم. البته علاج همه دردها نیست. بعضی از ترسهایتان اساس خیلی خوبی دارند.
(Laughter)
(خنده)
But you shouldn't conclude that without first putting them under a microscope. And it doesn't make all the hard times, the hard choices, easy, but it can make a lot of them easier.
اما نباید پیش از بررسی موشکافانه این نتیجه را بگیرید. و این کار تمام دشواریها و تصمیمات سخت را ساده نمیکند، اما بسیاری از آنها را آسانتر میکند.
I'd like to close with a profile of one of my favorite modern-day Stoics. This is Jerzy Gregorek. He is a four-time world champion in Olympic weightlifting, political refugee, published poet, 62 years old. He can still kick my ass and probably most asses in this room. He's an impressive guy.
مایلم با تصویری از یکی از رواقیون معاصر محبوبم به پایان ببرم. این جرزی گریگورک است. او برنده چهار طلای وزنه برداری المپیک، پناهنده سیاسی، شاعر شناخته شده، و ۶۲ ساله است. او هنوز هم میتواند حساب من و احتمالا حساب اکثر حضار محترم را برسد. شخصی بسیار برجسته است.
I spent a lot of time on his stoa, his porch, asking life and training advice. He was part of the Solidarity in Poland, which was a nonviolent movement for social change that was violently suppressed by the government. He lost his career as a firefighter. Then his mentor, a priest, was kidnapped, tortured, killed and thrown into a river. He was then threatened. He and his wife had to flee Poland, bounce from country to country until they landed in the US with next to nothing, sleeping on floors.
وقت بسیار زیادی را روی ستون او، رواق او صرف کردهام، و درس زندگی آموختهام. عضو همبستگی لهستان بود، که جنبشی صلح طلبانه برای تغییرات اجتماعی بود و حکومت ان را با اعمال خشونت سرکوب کرد. شغل آتشنشانی خود را از دست داد. و بعد مربی او، یک کشیش، دزدیده، شکنجه و کشته شد و در رودخانهای رها شد. سپس او تهدید شد. او و همسرش باید از لهستان فرار میکردند، پس از کشوری به کشور دیگر پریدند تا در ایالات متحده فرود آمدند، در حالی که هیچ نداشتند و روی زمین میخوابیدند.
He now lives in Woodside, California, in a very nice place, and of the 10,000-plus people I've met in my life, I would put him in the top 10, in terms of success and happiness. And there's a punchline coming, so pay attention. I sent him a text a few weeks ago, asking him: Had he ever read any Stoic philosophy? And he replied with two pages of text. This is very unlike him. He is a terse dude.
اکنون او در وودساید کالیفرنیا در خانهای زیبا زندگی میکند، و در میان بیش از ۱۰٫۰۰۰ نفری که در زندگی ملاقات کردهام، او را از نظر موفقیت و شادی در میان ۱۰ نفر اول قرار میدهم. اوج داستان اینجاست پس گوشهایتان را تیز کنید. چند هفته پیش پیامی به او فرستادم، و از او پریسدم: آیا تا به حال چیزی درباره فلسفه رواقی گری مطالعه کرده است؟ و او با دو صفحه متن جواب داد. او اصلاً این طوری نیست. بچهی خیلی کم حرفی است.
(Laughter)
(خنده)
And not only was he familiar with stoicism, but he pointed out, for all of his most important decisions, his inflection points, when he stood up for his principles and ethics, how he had used stoicism and something akin to fear-setting, which blew my mind.
و نه تنها با رواقی گری آشنا بود، بلکه در تمام تصمیمات دشواری که گرفته بود، در نقاط خمیدگیاش، جایی که برای اصول و اخلاقیات خودش برخاسته بود، به نحوه استفادهاش از رواقی گری و چیزی شبیه تنظیم ترس اشاره کرد، که مغز من را متلاشی کرد.
And he closed with two things. Number one: he couldn't imagine any life more beautiful than that of a Stoic. And the last was his mantra, which he applies to everything, and you can apply to everything:
و با دو نکته تمام کرده بود. شماره یک: او نمیتوانست زندگیای زیبا تر از زندگی رواقی تصور کند. و بعدی جمله قصارش بود، که در همه موارد به کار میبرد، و شما هم میتواند در همه موارد از آن استفاده کنید:
"Easy choices, hard life. Hard choices, easy life."
«انتخابهای آسان، زندگی سخت. انتخابهای سخت، زندگی آسان.»
The hard choices -- what we most fear doing, asking, saying -- these are very often exactly what we most need to do. And the biggest challenges and problems we face will never be solved with comfortable conversations, whether it's in your own head or with other people.
انتخابهای دشوار -- که بیش از همه از انجام دادن، پرسیدن، گفتن آنها واهمه داریم -- در اکثر موارد دقیقاً همان کاری هستند که باید بکنیم. و بزرگترین چالشها و مسائلی که با آنها مواجه میشویم هرگز با گفتگویی ساده حل نمیشوند، چه در ذهن خودتان باشند چه با دیگران.
So I encourage you to ask yourselves: Where in your lives right now might defining your fears be more important than defining your goals? Keeping in mind all the while, the words of Seneca: "We suffer more often in imagination than in reality."
پس شما را تشویق میکنم از خودتان بپرسید: در حال حاضر در کجای زندگیتان شرح ترسهایتان مهمتر از شرح اهدافتان است؟ در همه حال سخن سنکا را به یاد داشته باشید: «ما بیشتر در تخیل رنج میبریم تا در واقعیت.»
Thank you very much.
خیلی متشکرم.
(Applause)
(تشویق)