I started teaching MBA students 17 years ago. Sometimes I run into my students years later. And when I run into them, a funny thing happens. I don't remember just their faces; I also remember where exactly in the classroom they were sitting. And I remember who they were sitting with as well. This is not because I have any special superpowers of memory. The reason I can remember them is because they are creatures of habit. They are sitting with their favorite people in their favorite seats. They find their twins, they stay with them for the whole year.
من تدریس مدیریت کسب و کار را از ۱۷ سال پیش شروع کردم. گاهی اوقات سالها بعد دانشجویانم را میبینم. و وقتی آنها را میبینم یک اتفاق بامزه میافتد. من نه تنها چهرههایشان را به یاد دارم. بلکه یادم میآید کجای کلاس مینشستند. حتی یادم هست کنار چه کسانی مینشستند. دلیلش این نیست که من قدرت حافظهٔ ماورایی دارم. دلیل اینکه آنها را به یاد میآورم این است که آنها مخلوقات عادت هستند. آنها با افراد مورد علاقهشان در صندلیهای مورد علاقهشان مینشینند. آنها قُل خودشان را پیدا میکنند و کل سال را با او میگذرانند.
Now, the danger of this for my students is they're at risk of leaving the university with just a few people who are exactly like them. They're going to squander their chance for an international, diverse network. How could this happen to them? My students are open-minded. They come to business school precisely so that they can get great networks.
حالا، خطر این امر برای دانشجویان من این است که آنها دانشگاه را ترک میکنند با تعداد اندکی از افراد که دقیقاً شبیه خودشان هستند. آنها شانس خود را برای داشتن یک شبکه بینالمللی و متنوع از دست میدهند. چطور این اتفاق برای آنها میافتد؟ دانشجویان من ذهنهای بازی دارند. آنها به مدرسه کسب و کار میآیند، دقیقاً برای اینکه شبکههای ارتباطی عالی به دست بیاورند.
Now, all of us socially narrow in our lives, in our school, in work, and so I want you to think about this one. How many of you here brought a friend along for this talk? I want you to look at your friend a little bit. Are they of the same nationality as you? Are they of the same gender as you? Are they of the same race? Really look at them closely. Don't they kind of look like you as well?
همه ما در زندگی، مدرسه و در محل کار از نظر اجتماعی محدود هستیم. من از شما میخواهم به این سوال فکر کنید. چند نفر از شما یک دوست را همراه خودتان به این جلسه آوردید؟ من از شما میخواهم کمی به دوستتان نگاه کنید. آیا ملیت او با شما یکیست؟ آیا همجنس هستید؟ آیا به یک نژاد تعلق دارید؟ خیلی دقیق به دوستان خود نگاه کنید. آیا آنها هم کمی شبیه شما نیستند؟
(Laughter)
(خنده)
The muscle people are together, and the people with the same hairstyles and the checked shirts.
اهل ورزشها با هم هستند، و کسانی که مدل موی یکسان دارند، و لباسهای چهارخانه میپوشند.
We all do this in life. We all do it in life, and in fact, there's nothing wrong with this. It makes us comfortable to be around people who are similar. The problem is when we're on a precipice, right? When we're in trouble, when we need new ideas, when we need new jobs, when we need new resources -- this is when we really pay a price for living in a clique.
همهٔ ما اینکار را در زندگی میکنیم. ما همه در زندگی اینکار را میکنیم و در واقع هیچ ایرادی هم ندارد. در واقع، ما کنار کسانی که شبیه ما هستند راحتتر هستیم. مشکل زمانی به وجود میآید که در حال سقوط باشیم، خوب؟ هنگامی که ما به دردسر می افتیم، و به ایدههای جدید، شغلهای جدید و منابع جدید نیاز داریم. اینجاست که واقعاً بهای زندگی در یک دسته و گروه را میپردازیم.
Mark Granovetter, the sociologist, had a famous paper "The Strength of Weak Ties," and what he did in this paper is he asked people how they got their jobs. And what he learned was that most people don't get their jobs through their strong ties -- their father, their mother, their significant other. They instead get jobs through weak ties, people who they just met. So if you think about what the problem is with your strong ties, think about your significant other, for example. The network is redundant. Everybody that they know, you know. Or I hope you know them. Right? Your weak ties -- people you just met today -- they are your ticket to a whole new social world.
مارک گرانوترِ جامعهشناس، یک مقاله معروف دارد به نام: "قدرت روابط ضعیف" و کاری که در این مقاله کرده این است که از مردم پرسیده شغلهایشان را چطوری به دست آوردهاند؟ او متوجه شد که اکثر مردم شغلشان را از طریق روابط قوی به دست نیاوردند روابط قوی مثل نفوذ پدر، مادر، و شریک زندگیشان. در عوض آنها شغلشان را مدیون روابط ضعیف هستند، کسانی که به تازگی با آنها آشنا شدند. بنابراین، اگر به این فکر میکنید که روابط قوی چه مشکلی دارند، مثلا به شریک زندگیتان فکر کنید. شبکهٔ ارتباطیتان تکراریست. هر کسی که آنها میشناسند، شما هم میشناسید. یا امیدوارم که بشناسید. درست است؟ اما روابط ضعیف با کسانی که همین امروز ملاقات کردید، بلیط شما به یک دنیای اجتماعی جدید است.
The thing is that we have this amazing ticket to travel our social worlds, but we don't use it very well. Sometimes we stay awfully close to home. And today, what I want to talk about is: What are those habits that keep human beings so close to home, and how can we be a little bit more intentional about traveling our social universe?
ما برای سفر به دنیاهای اجتماعی خود این بلیط شگفت انگیز را داریم، ولی خیلی خوب از آن استفاده نمیکنیم. گاهی خیلی خیلی نزدیک به خانه میمانیم. و چیزی که امروز میخواهم بگویم این هست که: چه عادتهایی باعث میشوند انسانها اینقدر به خانه نزدیک بمانند، و اینکه چطور میتوانیم کمی بیشتر درسفرهایمان در دنیای اجتماعیمان هدفمندتر باشیم؟
So let's look at the first strategy. The first strategy is to use a more imperfect social search engine. What I mean by a social search engine is how you are finding and filtering your friends. And so people always tell me, "I want to get lucky through the network. I want to get a new job. I want to get a great opportunity." And I say, "Well, that's really hard, because your networks are so fundamentally predictable." Map out your habitual daily footpath, and what you'll probably discover is that you start at home, you go to your school or your workplace, you maybe go up the same staircase or elevator, you go to the bathroom -- the same bathroom -- and the same stall in that bathroom, you end up in the gym, then you come right back home. It's like stops on a train schedule. It's that predictable. It's efficient, but the problem is, you're seeing exactly the same people. Make your network slightly more inefficient. Go to a bathroom on a different floor. You encounter a whole new network of people.
بیایید به اولین راهکار نگاه کنیم. اولین راهکار استفاده از یک موتور جستجوی ناقصتر است. منظورم از موتور جستجوی اجتماعی چگونگی پیدا کردن و جدا کردن دوستانتان است. همیشه مردم به من میگویند: "می خواهم از طریق شبکهسازی خوشبخت باشم. میخواهم یک کار جدید پیدا کنم. میخواهم یک فرصت عالی به دست بیاورم." و من به آنها میگویم: "خب این خیلی کار سختی هست، چون شبکههای شما به شدت قابل پیشبینی هستند. مسیر روزانهتان را ترسیم کنید، احتمالاً متوجه میشوید که هرروز مسیرتان را از خانه شروع میکنید، تا به دانشگاه یا محل کارتان برسید، شاید از همان راه پله و آسانسور همیشگی بالا میروید، به دستشویی میروید -- همان دستشویی که هرروز میروید -- و همان توالتی که همیشه میروید، در نهایت به باشگاه میروید، و بعد یک راست به خانه برمیگردید. برنامه شما درست مثل برنامه توقف قطاراست. همان قدر قابل پیشبینی. برنامه شما اثربخش است اما مشکل اینجاست که شما افراد یکسانی را میبینید. سعی کنید کمی شبکه اجتماعیتان را ناکارآمد کنید. در یک طبقه دیگر به دستشویی بروید. با شبکهای جدید از افراد برخورد میکنید.
The other side of it is how we are actually filtering. And we do this automatically. The minute we meet someone, we are looking at them, we meet them, we are initially seeing, "You're interesting." "You're not interesting." "You're relevant." We do this automatically. We can't even help it. And what I want to encourage you to do instead is to fight your filters. I want you to take a look around this room, and I want you to identify the least interesting person that you see, and I want you to connect with them over the next coffee break. And I want you to go even further than that. What I want you to do is find the most irritating person you see as well and connect with them.
روی دیگر ماجرا چطور جدا کردن آدمهاست. و ما این کاررا به طریق خودکار انجام میدهیم. در همان لحظه که کسی را ملاقات میکنیم، به آنها نگاه میکنیم، آنها را میبینیم، در ابتدا برانداز میکنیم، "شما جالب هستید" "شما جالب نیستید" "شما مناسب هستید" اینکاررا به طریق خودکار انجام میدهیم. دست خودمان نیست. و کاری که میخواهم شما را به آن تشویق کنم این است که در عوض با این فیلترها بجنگید. میخواهم نگاهی به این اتاق بیندازید، و میخواهم شخصی که به نظرشما از همه کمتر جالب می آید را انتخاب کنید، و میخواهم در زمان استراحت بعدی با آن شخص ارتباط برقرار بکنید. و میخواهم از این هم فراتر بروید. میخواهم آزاردهندهترین شخصی که میبینید را هم پیدا کنید و با آن شخص ارتباط برقرار کنید.
What you are doing with this exercise is you are forcing yourself to see what you don't want to see, to connect with who you don't want to connect with, to widen your social world. To truly widen, what we have to do is, we've got to fight our sense of choice. We've got to fight our choices. And my students hate this, but you know what I do? I won't let them sit in their favorite seats. I move them around from seat to seat. I force them to work with different people so there are more accidental bumps in the network where people get a chance to connect with each other. And we studied exactly this kind of an intervention at Harvard University. At Harvard, when you look at the rooming groups, there's freshman rooming groups, people are not choosing those roommates. They're of all different races, all different ethnicities. Maybe people are initially uncomfortable with those roommates, but the amazing thing is, at the end of a year with those students, they're able to overcome that initial discomfort. They're able to find deep-level commonalities with people.
در این تمرین، شما خودتان را مجبور میکنید تا چیزی را ببینید که نمیخواهید ببینید، با کسانی ارتباط برقرار کنید که نمیخواهید، برای اینکه دنیای اجتماعیتان را گسترش بدهید. برای گسترش دادن واقعی این دنیا، کاری که باید بکنیم این است که باید با حس انتخابمان مبارزه کنیم. باید با انتخابهایمان مبارزه کنیم. دانشجویان من از این کار متنفرهستند، اما میدانید من چه کار میکنم؟ اجازه نمیدهم روی صندلی موردعلاقهشان بنشینند. آنها را از این صندلی به آن یکی جا به جا میکنم. مجبورشان میکنم با افراد مختلف کار کنند درنتیجه تکانهای تصادفی بیشتری در شبکه وجود دارد. جایی که که انسانها مجال پیدا میکنند با هم ارتباط برقرار کنند. و ما دقیقاً در دانشگاه هاروارد همین نوع مداخلات را بررسی کردیم. در هاروارد، وقتی به گروهبندی اتاقها نگاه میکنیم، اتاقهای دانشجویان سال اول را میبینیم، افراد این هماتاقیها را انتخاب نمیکنند. آنها از انواع نژادهای گوناگون، و اقوام گوناگون هستند. و شاید در ابتدا افراد با آن هماتاقیها راحت نباشند، اما نکته جالب اینجا هست که، در آخر سال، تمام آن دانشجویان میتوانند بر ناراحتی اولیه خود غلبه کنند. آنها میتوانند با دیگران اشتراکات عمیق پیدا کنند.
So the takeaway here is not just "take someone out to coffee." It's a little more subtle. It's "go to the coffee room." When researchers talk about social hubs, what makes a social hub so special is you can't choose; you can't predict who you're going to meet in that place. And so with these social hubs, the paradox is, interestingly enough, to get randomness, it requires, actually, some planning. In one university that I worked at, there was a mail room on every single floor. What that meant is that the only people who would bump into each other are those who are actually on that floor and who are bumping into each other anyway. At another university I worked at, there was only one mail room, so all the faculty from all over that building would run into each other in that social hub. A simple change in planning, a huge difference in the traffic of people and the accidental bumps in the network.
بنابراین در اینجا نکته فقط "دعوت کردن کسی به قهوه" نیست. مسئله ظریفتری وجود دارد. مساله "رفتن به اتاق سرو قهوه" است. طبق گفتههای محققان، ویژگی منحصر به فرد مراکز اجتماعی، غیرقابل انتخاب بودن است. شما نمیتوانید حدس بزنید که چه کسی را در این مکانها میبینید. بنابراین چنین تناقضی به همراه این گونه موسسات اجتماعی برای درک چنین تصادفی بطور چشمگیر کافی است، در واقع، این نیازمند به برنامه ریزی است. در دانشگاهی که من کار میکردم، به تعداد هر طبقه یک اتاق پست وجود داشت. این بدان معناست که تنها کسانی یکدیگر را ملاقات می کنند که دقیقاً درآن طبقه هستند همان کسانی که به هر حال با هم برخورد میکردند. و در دانشگاهی دیگر که در آن کار میکردم، فقط یک اتاق پست وجود داشت، از اینرو تمام هیئت امنا و دستاندرکاران از سراسر دانشگاه در شبکه اجتماعی دانشگاه با هم معاشرت میکردند. یک تغییر ساده در برنامه ریزی، یک تفاوت بزرگ در ازدحام جمعیت، و برخوردهای تصادفی در شبکه.
Here's my question for you: What are you doing that breaks you from your social habits? Where do you find yourself in places where you get injections of unpredictable diversity? And my students give me some wonderful examples. They tell me when they're doing pickup basketball games, or my favorite example is when they go to a dog park. They tell me it's even better than online dating when they're there.
اکنون سئوال من این است که: برای اینکه بتوانید خود را از منش اجتماعی جدا کنید، چه کار میکنید؟ کجا میتوانید خودتان را پیدا کنید آیا در مکانهایی که به دلیل اختلاف غیر قابل پیشگویی، دارو تزریق میکنید؟ دانش آموزان من چند تا مثال جالب زدند. به من می گویند آنها وقتی که بازی بسکتبال انجام می دهند، یا مثال مورد علاقه من این است که وقتی آنها به پارک سگها میروند. به من می گویند این روش حتی بهتر از ملاقات آنلاین هست وقتی که آنجا هستند.
So the real thing that I want you to think about is we've got to fight our filters. We've got to make ourselves a little more inefficient, and by doing so, we are creating a more imprecise social search engine. And you're creating that randomness, that luck that is going to cause you to widen your travels, through your social universe.
بنابراین واقعیتی را که میخواهم شما در مورد آن فکر کنید این است که ما باید با محدودیت های خود مبارزه کنیم. باید خودمان را کمی ناکارآمدتر جلوه بدهیم، و با انجام این کار، ما یک موتور جستجوی اجتماعی نامناسب ایجاد می کنیم. و شما هستید که این تصادفی بودن را ایجاد میکنید، شانسی که میتواند به شما کمک کند تا سفرهای خود را، از طریق دنیای اجتماعی خود بیشتر کنید.
But in fact, there's more to it than that. Sometimes we actually buy ourselves a second-class ticket to travel our social universe. We are not courageous when we reach out to people. Let me give you an example of that. A few years ago, I had a very eventful year. That year, I managed to lose a job, I managed to get a dream job overseas and accept it, I had a baby the next month, I got very sick, I was unable to take the dream job. And so in a few weeks, what ended up happening was, I lost my identity as a faculty member, and I got a very stressful new identity as a mother. What I also got was tons of advice from people. And the advice I despised more than any other advice was, "You've got to go network with everybody." When your psychological world is breaking down, the hardest thing to do is to try and reach out and build up your social world.
ولی در حقیقت، این موضوع آنقدر هم ساده نیست. بعضی وقتها برای خودمان بلیط درجه دوم تهیه کنیم تا به دنیای اجتماعی خودمان سفر کنیم. وقتی به شخصی میرسیم، خودمان را شجاع جلوه نمیدهیم. بگذارید در این مورد برای شما مثالی بزنم. چند سال پیش، سالی پر حادثه پیش رو داشتم. در آن سال، تصمیم گرفتم کارم را رها کنم، من موفق به گرفتن شغل رویاییم در خارج از کشور شدم و آن را پذیرفتم، ماه بعد بچه دار شدم، خیلی مریض شدم، و نتوانستم شغل رویاییم را بدست بیاورم. و بنابراین پس از چند هفته، اتفاقی افتاد، هویتم را به عنوان عضو هیات علمی از دست دادم, و من یک هویت جدید و پر از استرس دریافت کردم به عنوان یک مادر. همچنین آنچه من دریافت کردم، یک عالمه توصیه بود که از مردم میشنیدم. و آن توصیه ای که خیلی از آن رنج میبردم این بود که "شما باید با دیگران ارتباط برقرار کنید." وقتی دنیای روانشناسی شما درهم میشکند، سختترین کاری که انجام میدهید تلاش کردن و ارتباط برقرار کردن و ساختن جهان اجتماعی خود است.
And so we studied exactly this idea on a much larger scale. What we did was we looked at high and low socioeconomic status people, and we looked at them in two situations. We looked at them first in a baseline condition, when they were quite comfortable. And what we found was that our lower socioeconomic status people, when they were comfortable, were actually reaching out to more people. They thought of more people. They were also less constrained in how they were networking. They were thinking of more diverse people than the higher-status people. Then we asked them to think about maybe losing a job. We threatened them. And once they thought about that, the networks they generated completely differed. The lower socioeconomic status people reached inwards. They thought of fewer people. They thought of less-diverse people. The higher socioeconomic status people thought of more people, they thought of a broader network, they were positioning themselves to bounce back from that setback.
بنابراین ما دقیقاً این ایده را در مقیاس بسیار بزرگتر مطالعه کردیم. آنچه ما انجام دادیم، نگاه کردیم به مردم با وضعیت اجتماعی و اقتصادی بالا و پایین و ما در دو موقعیت به آنها نگاه کردیم. ما ابتدا به آنها نگاه کردیم در یک وضعیت پایه، زمانی که آنها کاملاً راحت بودند. و آنچه که ما پیدا کردیم این بود که مردم با وضعیت اجتماعی اقتصادی پایین، زمانی که راحت بودند در واقع به دنبال ارتباط برقرار کردن با افراد بیشتری بودند. آنها به مردم بیشتری فکر کردند. آنها نیز کمتر محدود بودند در چگونگی شبکه سازیشان. آنها بیشتر به افراد متنوعتر فکر میکردند تا به افراد با موقعیت بالاتر. سپس از آنها پرسیدیم شاید به از دست دادن شغل فکر کنید. ما آنها را تهدید کردیم. و هنگامی که آنها در مورد آن فکر کردند، شبکههایی که آنها تولید کردند کاملاً متفاوت بود. مردم با وضعیت اقتصادی-اجتماعی پایینتر به داخل خودشان رفتند. آنها به مردم کمتری فکر کردند. آنها به افراد کم تنوعتری فکر کردند. مردم با وضعیت اجتماعی-اقتصادی بالاتر به مردم بیشتری فکر کردند، آنها به یک شبکه وسیعتر فکر کردند، آنها موقعیت خود را برای بازیابی از این شکست تغییر دادند.
Let's consider what this actually means. Imagine that you were being spontaneously unfriended by everyone in your network other than your mom, your dad and your dog.
بیایید درنظر بگیریم که این در واقع چه معنایی دارد. تصور کنید که ناگهان دوستیهای شما توسط همه در شبکه اجتماعیتان قطع شود غیر از مادر، پدر و سگ شما.
(Laughter)
(خنده)
This is essentially what we are doing at these moments when we need our networks the most. Imagine -- this is what we're doing. We're doing it to ourselves. We are mentally compressing our networks when we are being harassed, when we are being bullied, when we are threatened about losing a job, when we feel down and weak. We are closing ourselves off, isolating ourselves, creating a blind spot where we actually don't see our resources. We don't see our allies, we don't see our opportunities.
این اساسا چیزی است که ما انجام میدهیم در این لحظات وقتی ما بیشتر به شبکههایمان نیاز داریم. تصور کنید -- این کاری است که میکنیم. این کاری است که با خودمان میکنیم. ما ذهنیت شبکههایمان را فشرده میکنیم زمانی که مورد آزار و اذیت قرار میگیریم، زمانی که ما در معرض حمله قرار میگیریم، هنگامی که ما در مورد از دست دادن شغل تهدید میشویم، زمانی که احساس ضعف میکنیم و ضعیف هستیم. ما در داخل فرو میریزیم، خودمان را جدا میکنیم، یک نقطه کورایجاد میکنیم در جایی که درواقع منابع خودمان را نمیبینیم. ما متحدانمان را نمیبینیم، ما فرصت هایمان را نمیبینیم.
How can we overcome this? Two simple strategies. One strategy is simply to look at your list of Facebook friends and LinkedIn friends just so you remind yourself of people who are there beyond those that automatically come to mind. And in our own research, one of the things we did was, we considered Claude Steele's research on self-affirmation: simply thinking about your own values, networking from a place of strength. What Leigh Thompson, Hoon-Seok Choi and I were able to do is, we found that people who had affirmed themselves first were able to take advice from people who would otherwise be threatening to them.
چگونه میتوانیم براین غلبه کنیم؟ دو استراتژی ساده. یک استراتژی این است که نگاهی بیندازیم به لیست دوستان فیس بوک خود و دوستان LinkedIn فقط به خاطر اینکه به خودتان یادآوری کنید از افرادی که آنجا هستند فراتر از آنهایی که به طور خودکار به ذهن میآیند. و درتحقیقاتمان، یکی از چیزهایی که ما انجام دادیم، ما تحقیق کلود استیل را در نظر گرفتیم در مورد خود-تاییدی: به سادگی در مورد ارزشهای خود فکر کنید، شبکهای از یک محل قدرت. چیزی که لی تامپسون، هون-سوک چوی و من قادر به انجام آن بودیم این بود که، ما متوجه شدیم که مردمی که اول خودشون را تایید کرده بودند توانستند از مردم مشاوره بگیرند از افرادی که درغیراین صورت برای آنها به عنوان تهدید حساب میشدند.
Here's a last exercise. I want you to look in your email in-box, and I want you to look at the last time you asked somebody for a favor. And I want you to look at the language that you used. Did you say things like, "Oh, you're a great resource," or "I owe you one," "I'm obligated to you." All of this language represents a metaphor. It's a metaphor of economics, of a balance sheet, of accounting, of transactions. And when we think about human relations in a transactional way, it is fundamentally uncomfortable to us as human beings. We must think about human relations and reaching out to people in more humane ways.
این آخرین تمرین است. من میخواهم شما در ایمیل خود نگاه کنید و من میخواهم که به آخرین باری نگاه کنید که شما از کسی کمک خواسته اید. و من میخواهم نگاه کنید به روشی که پرسیدید. آیا چیزهایی گفتید مانند، "اوه، شما یک منبع عالی هستید،" یا "من به شما یکی بدهکارهستم،" "من ملزم شما هستم." همه این زبانها نشانه یک استعاره است. استعاره از اقتصاد، از ترازنامه، از حسابداری، از معاملات. و هنگامی که ما در مورد روابط انسانی فکر میکنیم به شکل معامله، این اساسا ناراحت کننده است برای ما به عنوان انسان. ما باید در مورد روابط انسانی فکر کنیم وارتباط برقرارکردن با مردم به شیوههای انسانیتر.
Here's an idea as to how to do so. Look at words like "please," "thank you," "you're welcome" in other languages. Look at the literal translation of these words. Each of these words is a word that helps us impose upon other people in our social networks. And so, the word "thank you," if you look at it in Spanish, Italian, French, "gracias," "grazie," "merci" in French. Each of them are "grace" and "mercy." They are godly words. There's nothing economic or transactional about those words. The word "you're welcome" is interesting. The great persuasion theorist Robert Cialdini says we've got to get our favors back. So we need to emphasize the transaction a little bit more. He says, "Let's not say 'You're welcome.' Instead say, 'I know you'd do the same for me.'" But sometimes it may be helpful to not think in transactional ways, to eliminate the transaction, to make it a little bit more invisible. And in fact, if you look in Chinese, the word "bú kè qì" in Chinese, "You're welcome," means, "Don't be formal; we're family. We don't need to go through those formalities." And "kembali" in Indonesian is "Come back to me." When you say "You're welcome" next time, think about how you can maybe eliminate the transaction and instead strengthen that social tie. Maybe "It's great to collaborate," or "That's what friends are for."
یک ایده در مورد انجام این کار هست. اصطلاحاتی مثل لطفا، متشکرم و خواهش میکنم را در زبانهای دیگر درنظر بگیرید. به ترجمه تحت اللفظی این کلمات نگاه کنید. هر یک از این کلمات، کلمه ایست که به ما کمک میکند ما بر دیگران نفوذ کنیم در شبکههای اجتماعیمان. بنابراین, کلمه "متشکرم،" اگر به آنها در زبانهای اسپانیایی، ایتالیایی و فرانسوی نگاه کنید، "گراسیاس،" "گراتسی،" "مرسی" در فرانسوی. هر یک از آنها "فضل" و "رحمت" است. آنها کلمات خدایی هستند. هیچ گونه مفهوم تجاری یا اقتصادی در این کلمات وجود ندارد. کلمه «خواهش میکنم» هم جالب است. نظریه پرداز بزرگ دینی، رابرت چیالدینی میگوید: ما باید به دنبال انجام کار شایسته باشیم. بنابراین باید برمعامله انجام شده بیشتر تاکید کنیم. اومیگوید، "بیایید نگوییم 'خواهش میکنم.' در عوض بگویید,'من میدانم که شما هم همین کار را برای من انجام میدهید.'" اما گاهی اوقات ممکن است مفید باشد به شیوههای معاملاتی فکر نکردن، برای از بین بردن معامله آن را کمی بیشتر نامرئی کنید. ودر واقع، اگر به زبان چینی توجه کنید، مییابید که کلمه "bu ke qi" به زبان چینی،"خواهش می کنم،" یعنی "رسمی نباش؛ ما همه یک خانوادهایم. نیازی نیست که این رسومات را بجا بیاوریم." و «کامبالی» در اندونزیایی یعنی «پیش من برگرد.» دفعه بعد که گفتید "خواهش میکنم،" فکر کنید که چگونه میتوانید این تبادلات کلامی را حذف کنید و به جای آن روابط اجتماعی را محکمتر کنید. شاید «همکاری خیلی خوبی بود،» یا اینکه «دوست برای همین است.»
I want you to think about how you think about this ticket that you have to travel your social universe. Here's one metaphor. It's a common metaphor: "Life is a journey." Right? It's a train ride, and you're a passenger on the train, and there are certain people with you. Certain people get on this train, and some stay with you, some leave at different stops, new ones may enter. I love this metaphor, it's a beautiful one. But I want you to consider a different metaphor. This one is passive, being a passenger on that train, and it's quite linear. You're off to some particular destination. Why not instead think of yourself as an atom, bumping up against other atoms, maybe transferring energy with them, bonding with them a little and maybe creating something new on your travels through the social universe.
از شما میخواهم که در این مورد فکر کنید و نظرتان را راجع به بلیطی که میخواهید با آن به دنیای اجتماعیتان سفر کنید به ما بگویید. یک استعاره دیگر وجود دارد. این یک استعاره معمول است: "زندگی یک سفر است." نه؟ زندگی یک قطار است، و شما مسافر این قطار هستید. و افراد خاصی نیز همراه شما هستند. افراد خاصی وارد این قطار میشوند، بعضیها با شما میمانند و بعضیها در نقاط مختلف شما را ترک میکنند. ممکن است افراد جدید وارد شوند. من این استعاره را خیلی دوست دارم، خیلی زیباست. اما الان از شما میخواهم که استعاره دیگری را در نظر بگیرید. این یکی منفعل است، شما یک مسافر داخل آن قطار، در امتداد خط مستقیم. بعد در یک مقصد خاص پیاده میشوید. چرا به جای این طور فکر نکنید که خود را یک اتم فرض کنید، که با اتمهای دیگر برخورد میکنید. شاید به آنها انرژی انتقال میدهید، کمی با آنها پیوند میبندیند و شاید چیزی جدید خلق میکنید در سفرهایتان از طریق جهان اجتماعی.
Thank you so much. And I hope we bump into each other again.
خیلی متشکرم. و امیدوارم دوباره با یکدیگر برخورد کنیم.
(Applause)
(تشویق)