How can I speak in 10 minutes about the bonds of women over three generations, about how the astonishing strength of those bonds took hold in the life of a four-year-old girl huddled with her young sister, her mother and her grandmother for five days and nights in a small boat in the China Sea more than 30 years ago. Bonds that took hold in the life of that small girl and never let go -- that small girl now living in San Francisco and speaking to you today. This is not a finished story. It is a jigsaw puzzle still being put together. Let me tell you about some of the pieces.
چطور می تونم در عرض 10 دقیقه از رشتۀ الفت زنان در طول سه نسل سخن بگویم، چطور می تونم در عرض 10 دقیقه از رشتۀ الفت زنان در طول سه نسل سخن بگویم، از چگونگی قدرت شگفت آور این الفت و نزدیکی در زندگی یک دختر 4 ساله از چگونگی قدرت شگفت آور این الفت و نزدیکی در زندگی یک دختر 4 ساله از چگونگی قدرت شگفت آور این الفت و نزدیکی در زندگی یک دختر 4 ساله که با خواهر کوچکش، مادر و مادر بزرگش که با خواهر کوچکش، مادر و مادر بزرگش بیش از 30 سال پیش به مدت پنج شبانه روز در قایقی کوچک در دریای چین چمباتمه زده بودند، بیش از 30 سال پیش به مدت پنج شبانه روز در قایقی کوچک در دریای چین چمباتمه زده بودند، بیش از 30 سال پیش به مدت پنج شبانه روز در قایقی کوچک در دریای چین چمباتمه زده بودند، رشتۀ محبتی که در زندگی آن دختر کوچک باقی ماند و هیچگاه از بین نرفت رشتۀ محبتی که در زندگی آن دختر کوچک باقی ماند و هیچگاه از بین نرفت آن دختر کوچک در حال حاضر در سان فرانسیسکو زندگی کرده و امروز با شما سخن می گوید. این یک داستان تمام شده نیست. این پازلی است که هنوز قطعات آن کنار هم گذاشته می شوند. اجازه بدهید در مورد بعضی از قطعات با شما سخن بگویم.
Imagine the first piece: a man burning his life's work. He is a poet, a playwright, a man whose whole life had been balanced on the single hope of his country's unity and freedom. Imagine him as the communists enter Saigon -- confronting the fact that his life had been a complete waste. Words, for so long his friends, now mocked him. He retreated into silence. He died broken by history. He is my grandfather. I never knew him in real life. But our lives are much more than our memories. My grandmother never let me forget his life. My duty was not to allow it to have been in vain, and my lesson was to learn that, yes, history tried to crush us, but we endured.
قطعه اول را تصور کنید : یک مرد آثار زندگیش را می سوزاند. او یک شاعر، نمایشنامه نویس است، مردی که تنها امید همۀ زندگیش مردی که تنها امید همۀ زندگیش روی وحدت و آزادی کشورش استوار شده بود. اونو در زمانیکه کمونیست ها وارد سایگون شدند تصور کنید، در مواجهه با این واقعیت که زندگیش همه بیهوده بوده. در مواجهه با این واقعیت که زندگیش همه بیهوده بوده. واژه ها، که زمانی طولانی دوستان او بودند، حال او را مسخره می کردند. او به سکوت پناه برد. تاریخ او را درهم شکست و جان داد. او پدربزرگ من است. من هیچگاه در زندگی واقعی او را نشناختم. اما زندگی ما خیلی بیشتر از خاطرات ما است. مادر بزرگم هرگز اجازه نداد زندگی او را فراموش کنم. وظیفه من این بود که اجازه ندم زندگی پدر بزرگم بیهوده باشه. و درس من این بود یاد بگیرم ، که، بله، تاریخ سعی درنابودی ما کرد ولی ما تحمل کردیم. که، بله، تاریخ سعی درنابودی ما کرد ولی ما تحمل کردیم.
The next piece of the jigsaw is of a boat in the early dawn slipping silently out to sea. My mother, Mai, was 18 when her father died -- already in an arranged marriage, already with two small girls. For her, life had distilled itself into one task: the escape of her family and a new life in Australia. It was inconceivable to her that she would not succeed. So after a four-year saga that defies fiction, a boat slipped out to sea disguised as a fishing vessel. All the adults knew the risks. The greatest fear was of pirates, rape and death. Like most adults on the boat, my mother carried a small bottle of poison. If we were captured, first my sister and I, then she and my grandmother would drink.
قطعه بعدی پازل قایقی است که در سحرگاه به آهستگی و در سکوت به سمت دریا روانه شد. قطعه بعدی پازل قایقی است که در سحرگاه به آهستگی و در سکوت به سمت دریا روانه شد. قطعه بعدی پازل قایقی است که در سحرگاه به آهستگی و در سکوت به سمت دریا روانه شد. مادر من، مای، 18 ساله بود زمانی که پدرش فوت کرد - اونموقع ازدواج هم کرده بود، بصورت اجباری ، و دو دختر کوچک داشت. اونموقع ازدواج هم کرده بود، بصورت اجباری ، و دو دختر کوچک داشت. برای او، زندگی در یک موضوع خلاصه شده بود: فرار از خانواده اش و یه زندگی تازه در استرالیا. فرار از خانواده اش و یه زندگی تازه در استرالیا. عدم موفقیت برای او غیر قابل تصور بود. عدم موفقیت برای او غیر قابل تصور بود. بنابراین بعد از یک حماسه چهار ساله که فراتر از داستانهای تخیلی است ، یک قایق که بشکل قایقهای ماهیگیری مبدل شده بود، روانۀ دریا شد. یک قایق که بشکل قایقهای ماهیگیری مبدل شده بود، روانۀ دریا شد. همه بزرگسالان خطرات آنرا می دانستند. بزرگترین ترس از دزدان دریایی، تجاوز و مرگ بود. بزرگترین ترس از دزدان دریایی، تجاوز و مرگ بود. مانند بسیاری از بزرگسالان در قایق، مادرم یک بطری کوچک زهر به همراه داشت. اگر ما اسیر می شدیم، اول خواهرم و من، سپس او و مادر بزرگم آنرا می نوشیدیم.
My first memories are from the boat -- the steady beat of the engine, the bow dipping into each wave, the vast and empty horizon. I don't remember the pirates who came many times, but were bluffed by the bravado of the men on our boat, or the engine dying and failing to start for six hours. But I do remember the lights on the oil rig off the Malaysian coast and the young man who collapsed and died, the journey's end too much for him, and the first apple I tasted, given to me by the men on the rig. No apple has ever tasted the same.
اولین خاطرات من از قایقه - حرکت پیوستۀ موتور، جلوی قایق که درهر موجی فرو می رفت، افق وسیع و خالی . من دزدان دریایی که به دفعات اومدند را بخاطر نمی آورم، اما با شجاعت مردان قایق ، از معرکه بدر شدند، اما با شجاعت مردان قایق ، از معرکه بدر شدند، و یا موتوری که از کار می افتاد و تا 6 ساعت روشن نمی شد. و یا موتوری که از کار می افتاد و تا 6 ساعت روشن نمی شد. اما من چراغهای دکل نفت در سواحل مالزی را بخاطرمی آورم اما من چراغهای دکل نفت در سواحل مالزی را بخاطرمی آورم و مرد جوانی که سکته کرد ومُرد، پایان سفر برایش خیلی زیاد بود، و مزۀ اولین سیبی که خوردم اونو مردان روی سکوی حفاری به من داده بودند. هیچ سیبی دیگری چنان مزه ای نداد.
After three months in a refugee camp, we landed in Melbourne. And the next piece of the jigsaw is about four women across three generations shaping a new life together. We settled in Footscray, a working-class suburb whose demographic is layers of immigrants. Unlike the settled middle-class suburbs, whose existence I was oblivious of, there was no sense of entitlement in Footscray. The smells from shop doors were from the rest of the world. And the snippets of halting English were exchanged between people who had one thing in common: They were starting again.
پس از سه ماه در یک اردوگاه پناهندگان، ما وارد ملبورن شدیم. و قطعه بعدی پازل دربارۀ چهار زن درطول سه نسل است که زندگی جدیدی را با یکدیگر شکل می دادند. دربارۀ چهار زن درطول سه نسل است که زندگی جدیدی را با یکدیگر شکل می دادند. ما در "فوت اسکری"( Footscray ) ، مستقر شدیم، در حومه طبقه کارگر که جمعیت آن متشکل از طبقه های مهاجر است. بر خلاف حومه های متشکل از طبقۀ متوسط ، که من از وجودشان غافل بودم، هیچ نشانی از حق و حقوق در Footscray وجود نداشت. بوها ی درب مغازه ها با بقیه دنیا فرق داشت. و تکه های مقطع و شکسته زبان انگلیسی که بین مردم رد و بدل می شد، مردمی که در یک چیز مشترک بودند، آنها شروعی دوباره داشتند.
My mother worked on farms, then on a car assembly line, working six days, double shifts. Somehow, she found time to study English and gain IT qualifications. We were poor. All the dollars were allocated and extra tuition in English and mathematics was budgeted for regardless of what missed out, which was usually new clothes; they were always secondhand. Two pairs of stockings for school, each to hide the holes in the other. A school uniform down to the ankles, because it had to last for six years. And there were rare but searing chants of "slit-eye" and the occasional graffiti: "Asian, go home." Go home to where? Something stiffened inside me. There was a gathering of resolve and a quiet voice saying, "I will bypass you."
مادرم در مزارع کار می کرد، سپس بر روی یک خط مونتاژ خودرو، شش روز در هفته در دو شیفت. یه جورایی وقت پیدا کرد و با مطالعه انگلیسی، مدرک فن آوری را کسب کرد. یه جورایی وقت پیدا کرد و با مطالعه انگلیسی، مدرک فن آوری را کسب کرد. ما فقیر بودیم. تمام دلارها تقسیم می شد و بودجۀ شهریه اضافی برای زبان انگلیسی و ریاضیات کنار گذاشته می شد و بودجۀ شهریه اضافی برای زبان انگلیسی و ریاضیات کنار گذاشته می شد علیرغم آنچه از قلم می افتاد، که معمولا لباس های جدید بود؛ آنها همیشه دست دوم بودند. دو جفت جوراب ساق بلند برای مدرسه، که هر یک سوراخهای دیگری را می پوشاند. مانتوی مدرسه تا پایین مچ پا بود، چون باید تا 6 سال دوام می آورد. شعارهای نیشدار " چشم تنگ" هر چند بندرت ولی وجود داشت شعارهای نیشدار " چشم تنگ" هر چند بندرت ولی وجود داشت و گهگاه نوشته های روی دیوار: " آسیایی، برگرد برو خونه." کجا برم خونه؟ چیزی در وجودم سفت می شد. تجمعی از راه حلها و صدای آهسته ای که می گفت،" از پس شما بر می یام." تجمعی از راه حلها و صدای آهسته ای که می گفت،" از پس شما بر می یام."
My mother, my sister and I slept in the same bed. My mother was exhausted each night, but we told one another about our day and listened to the movements of my grandmother around the house. My mother suffered from nightmares, all about the boat. And my job was to stay awake until her nightmares came so I could wake her. She opened a computer store, then studied to be a beautician and opened another business. And the women came with their stories about men who could not make the transition, angry and inflexible, and troubled children caught between two worlds.
من و مادرم و خواهرم در یک تخت می خوابیدیم. من و مادرم و خواهرم در یک تخت می خوابیدیم. مادرم هر شب خسته و کوفته بود، با اینحال دربارۀ روزمان با یکدیگر گفتگو می کردیم و به کارهای مادربزرگ اینور اونور خانه گوش می دادیم. و به کارهای مادربزرگ اینور اونور خانه گوش می دادیم. مادر من از کابوس که همش دربارۀ قایق بود، رنج می برد. مادر من از کابوس که همش دربارۀ قایق بود، رنج می برد. و کار من این بود که بیدار بمونم تا وقتی کابوس به سراغش اومد، بیدارش کنم. و کار من این بود که بیدار بمونم تا وقتی کابوس به سراغش اومد، بیدارش کنم. او یک فروشگاه کامپیوتر باز کرد سپس در زمینۀ زیبایی درس خواند و کسب و کار دیگری را باز کرد. و زنانی آمده و داستان مردانی را می گفتند که قادر به این انطباق نبوده، خشمگین و انعطاف ناپذیرند، و زنانی آمده و داستان مردانی را می گفتند که قادر به این انطباق نبوده، خشمگین و انعطاف ناپذیرند، و زنانی آمده و داستان مردانی را می گفتند که قادر به این انطباق نبوده، خشمگین و انعطاف ناپذیرند، و کودکان مضطربی که بین دو جهان ( مادر و پدر) گرفتار شدند.
Grants and sponsors were sought. Centers were established. I lived in parallel worlds. In one, I was the classic Asian student, relentless in the demands that I made on myself. In the other, I was enmeshed in lives that were precarious, tragically scarred by violence, drug abuse and isolation. But so many over the years were helped. And for that work, when I was a final-year law student, I was chosen as the Young Australian of the Year. And I was catapulted from one piece of the jigsaw to another, and their edges didn't fit.
کمک های مالی و حامیان مالی مورد نیاز بودند. مراکزی تأسیس شد. من در دو دنیای موازی زندگی می کردم. در یکی، من دانش آموز نمونۀ آسیا یی بودم، که از توقعاتی که از خودم داشتم، بیقرار بودم. در سوی دیگر، من در زندگی های پر مخاطره گیر افتاده بودم، زندگی هایی که با خشونت، مواد مخدر و انزوا ، زخم جانکاهی خورده بودند. زندگی هایی که با خشونت، مواد مخدر و انزوا ، زخم جانکاهی خورده بودند. اما خیلی از اونها در طول سالها التیام پیدا کرد. و به همین خاطر ، زمانی که من دانشجوی سال آخر در رشتۀ حقوق بودم، به عنوان جوان سال استرالیا انتخاب شدم. و من از یک تیکه پازل به تیکه دیگه مثل قلاب سنگ پرتاب می شدم، و من از یک تیکه پازل به تیکه دیگه مثل قلاب سنگ پرتاب می شدم، و تیکه ها با هم جور نمی شدند.
Tan Le, anonymous Footscray resident, was now Tan Le, refugee and social activist, invited to speak in venues she had never heard of and into homes whose existence she could never have imagined. I didn't know the protocols. I didn't know how to use the cutlery. I didn't know how to talk about wine. I didn't know how to talk about anything. I wanted to retreat to the routines and comfort of life in an unsung suburb -- a grandmother, a mother and two daughters ending each day as they had for almost 20 years, telling one another the story of their day and falling asleep, the three of us still in the same bed. I told my mother I couldn't do it. She reminded me that I was now the same age she had been when we boarded the boat. "No" had never been an option. "Just do it," she said, "and don't be what you're not."
تان لی، ساکن ناشناس Footscray، حالا، تان لی، فعال اجتماعی و پناهندگان بود، و به محلهایی که تا اونموقع هیچ چیز ازشون نشنیده بود و به خانه هایی که تصورشان را هم نمی کرد، برای سخنرانی دعوت می شد. و به خانه هایی که تصورشان را هم نمی کرد، برای سخنرانی دعوت می شد. من اصول تشریفات را نمی دانستم. من نمی دونستم چطوری از کارد و چنگال استفاده کنم. من نمی دونستم چطور در مورد شراب صحبت کنم. من در مورد هیچ چیزی نمی تونستم صحبت کنم. می خواستم به زندگی روزمره و راحتی زندگی در حومه شهری گمنام پناه ببرم - می خواستم به زندگی روزمره و راحتی زندگی در حومه شهری گمنام پناه ببرم - یه مادربزرگ، یه مادر و دو دختر که 20 سال بود روز خود را به یه شکل پایان می دادند وقایع روز خود را برای یکدیگر تعریف کرده و به خواب می رفتند، وقایع روز خود را برای یکدیگر تعریف کرده و به خواب می رفتند، سه تای ما هنوز در یک تخت می خوابیدیم. به مادرم گفتم من از پسش بر نمی یام. او به من یادآوری کرد که همون سنی هستم که او داشت زمانیکه سوار قایق شدیم. او به من یادآوری کرد که همون سنی هستم که او داشت زمانیکه سوار قایق شدیم. کلمه "نه" ، هیچگاه یک گزینه نبوده. او گفت: "فقط اونو انجام بده". " و چیزی که نداری، کسب کن."
So I spoke out on youth unemployment and education and the neglect of the marginalized and disenfranchised. And the more candidly I spoke, the more I was asked to speak. I met people from all walks of life, so many of them doing the thing they loved, living on the frontiers of possibility. And even though I finished my degree, I realized I could not settle into a career in law. There had to be another piece of the jigsaw. And I realized, at the same time, that it is OK to be an outsider, a recent arrival, new on the scene -- and not just OK, but something to be thankful for, perhaps a gift from the boat. Because being an insider can so easily mean collapsing the horizons, can so easily mean accepting the presumptions of your province. I have stepped outside my comfort zone enough now to know that, yes, the world does fall apart, but not in the way that you fear.
بدین ترتیب من دربارۀ بیکاری جوانان و آموزش و پرورش و نادیده گرفتن افرادی که به حاشیه رانده شده و محروم هستند، سخنرانی کردم. و هرچه صادقانه تر صحبت می کردم، تقاضای بیشتری برای سخنرانی می گرفتم. من مردمی از تمام طبقات جامعه را ملاقات کردم، خیلی هاشون کاری را که دوست داشتند، انجام می دادند، در سرحد امکانات زندگی می کردند. و با وجود اینکه من مدرکم را گرفته بودم، دیدم نمی تونم شغل ثابتی در وکالت داشته باشم. باید قطعۀ دیگه ای از پازل پیدا می شد. و من در همان زمان متوجه شدم که اشکالی نداره یه غریبه، یا یه تازه وارد که به تازگی وارد صحنه شده، باشی، که اشکالی نداره یه غریبه، یا یه تازه وارد که به تازگی وارد صحنه شده، باشی، که اشکالی نداره یه غریبه، یا یه تازه وارد که به تازگی وارد صحنه شده، باشی، نه اینکه خیلی خوبه، اما جای شکرش باقیه، نه اینکه خیلی خوبه، اما جای شکرش باقیه، شاید اون هدیه ای است از قایق. چون وقتی از خودی ها باشی، یعنی به راحتی خیلی از افقها را میشکنی، یعنی خیلی براحتی پذیرای گستاخی های حوزۀ مسئولیتت هستی. یعنی خیلی براحتی پذیرای گستاخی های حوزۀ مسئولیتت هستی. اکنون من به اندازه کافی از مرز آرامش خود بیرون رفتم که بدونم، بله، دنیا داره از هم می پاشه، اما نه به شکلی که ازش بترسیم.
Possibilities that would not have been allowed were outrageously encouraged. There was an energy there, an implacable optimism, a strange mixture of humility and daring. So I followed my hunches. I gathered around me a small team of people for whom the label "It can't be done" was an irresistible challenge. For a year, we were penniless. At the end of each day, I made a huge pot of soup which we all shared. We worked well into each night. Most of our ideas were crazy, but a few were brilliant, and we broke through. I made the decision to move to the US after only one trip. My hunches again. Three months later, I had relocated, and the adventure has continued.
احتمالاتی که روزی ممنوع بود، بطرز بی شرمانه ای ترغیب می شد. یک انرژی در اونجا وجود داشت، یک خوشبینی ریشه دار، ترکیب عجیبی از فروتنی و جسارت . بنابراین من بدنبال حس هایم رفتم. من گروه کوچکی از مردم را دور خود جمع کردم کسانیکه برچسب" امکان نداره" ، برایشان چالشی غیر قابل گذشت بود. سالهای زیادی ما یک پنی(سکه) هم نداشتیم. در پایان هر روز، یک قابلمه بزرگ سوپ درست می کردم و همگی با هم می خوردیم. در پایان هر روز، یک قابلمه بزرگ سوپ درست می کردم و همگی با هم می خوردیم. ما هر روز را تا شب بخوبی کار می کردیم. بیشتر ایده های ما احمقانه بود، اما چند تایی هم درخشان داشت، و ما موانع را شکست دادیم. پس از تنها یک سفر، من تصمیم به نقل مکان به ایالات متحده را گرفتم. پس از تنها یک سفر، من تصمیم به نقل مکان به ایالات متحده را گرفتم. حس های من دوباره کار کردند . سه ماه بعد من نقل مکان کرده بودم، و این ماجرا همچنان ادامه داشت.
Before I close, though, let me tell you about my grandmother. She grew up at a time when Confucianism was the social norm and the local mandarin was the person who mattered. Life hadn't changed for centuries. Her father died soon after she was born. Her mother raised her alone. At 17, she became the second wife of a mandarin whose mother beat her. With no support from her husband, she caused a sensation by taking him to court and prosecuting her own case, and a far greater sensation when she won.
قبل از خاتمه، اجازه دهید در مورد مادر بزرگم بهتون بگم. او در زمانی بزرگ شد که آیین کنفوسیوس معیار اجتماعی بود و تنها مندرین های محلی دارای اهمیت بودند. قرن ها بود که زندگی تغییر نکرده بود. پدرش پس از تولد او فوت کرد. مادرش او را به تنهایی بزرگ کرد. در سن 17 سالگی، اوهمسر دوم مرد مندرینی شد و مورد ضرب و شتم مادر شوهرش بود. بدون هیچ حمایتی از شوهرش، او با بردن شوهرش به دادگاه و پیگیری قانونی پروندۀ خود، جنجالی بپا کرد، او با بردن شوهرش به دادگاه و پیگیری قانونی پروندۀ خود، جنجالی بپا کرد، وبا برنده شدنش، جنجال بزرگتری بر پا شد.
(Laughter)
(خندۀ حاضرین)
(Applause)
(تشویق حاضرین)
"It can't be done" was shown to be wrong.
ثابت شد که جملۀ " امکان پذیر و عملی نیست" ، اشتباه است.
I was taking a shower in a hotel room in Sydney the moment she died, 600 miles away, in Melbourne. I looked through the shower screen and saw her standing on the other side. I knew she had come to say goodbye. My mother phoned minutes later. A few days later, we went to a Buddhist temple in Footscray and sat around her casket. We told her stories and assured her that we were still with her. At midnight, the monk came and told us he had to close the casket. My mother asked us to feel her hand. She asked the monk, "Why is it that her hand is so warm and the rest of her is so cold?" "Because you have been holding it since this morning," he said. "You have not let it go."
وقتی داشتم تو اتاقم در هتلی در سیدنی دوش می گرفتم، او در ملبورن که 600 مایل با من فاصله داشت، بدرود حیات گفت. او در ملبورن که 600 مایل با من فاصله داشت، بدرود حیات گفت. من از پشت پردۀ حمام به بیرون نگاه کرده و او را دیدم که آنطرف ایستاده بود. من از پشت پردۀ حمام به بیرون نگاه کرده و او را دیدم که آنطرف ایستاده بود. می دونستم که برای خداحافظی آمده بود. مادرم چند دقیقه بعد زنگ زد. چند روز بعد، ما به یک معبد بودایی در Footscray رفتیم و دور تابوت او نشستیم. براش داستان گفتیم و بهش اطمینان دادیم که هنوز با او هستیم. براش داستان گفتیم و بهش اطمینان دادیم که هنوز با او هستیم. نیمه شب راهب آمد و به ما گفت که باید درِ تابوت را ببندد. نیمه شب راهب آمد و به ما گفت که باید درِ تابوت را ببندد. مادرم از ما خواست تا دست او لمس کنیم. از راهب پرسید: "چرا دستش خیلی گرم و بقیۀ بدنش خیلی سرده؟" "چرا دستش خیلی گرم و بقیۀ بدنش خیلی سرده؟" او گفت: "چون شما از صبح دستشو تو دستتون نگه داشتید و اونو رها نکردید." او گفت: "چون شما از صبح دستشو تو دستتون نگه داشتید و اونو رها نکردید."
If there is a sinew in our family, it runs through the women. Given who we were and how life had shaped us, we can now see that the men that might have come into our lives would have thwarted us. Defeat would have come too easily. Now I would like to have my own children, and I wonder about the boat. Who could ever wish it on their own? Yet I am afraid of privilege, of ease, of entitlement. Can I give them a bow in their lives, dipping bravely into each wave, the unperturbed and steady beat of the engine, the vast horizon that guarantees nothing? I don't know. But if I could give it and still see them safely through, I would.
اگر نیرو و قدرتی در خانواده ما وجود داره، از طریق زنان به ارث می رسه و منتقل می شه. با توجه به اینکه ما که بودیم و زندگی چطور ما را شکل داد، هم اکنون می تونیم ببینیم مردانی که بطریقی وارد زندگی ما شدند، چوب لای چرخ ما گذاشتند. مردانی که بطریقی وارد زندگی ما شدند، چوب لای چرخ ما گذاشتند. شکست خیلی براحتی بسراغ آدم می یاد. حالا من می خوام بچه های خودم را داشته باشم، و در مورد قایق از خود می پرسم. چه کسی می تونه آرزوی اونو داشته باشه؟ هنوز هم از امتیاز، راحتی و حق می ترسم. هنوز هم از امتیاز، راحتی و حق می ترسم. هنوز هم از امتیاز، راحتی و حق می ترسم. آیا می تونم بهشون در زندگی قایقی بدم که با شجاعت در هر موجی فرو بره، با حرکت ثابت و بی احساس موتور و افق گسترده ای که هیچ چیز را تضمین نمی کنه؟ و افق گسترده ای که هیچ چیز را تضمین نمی کنه؟ و افق گسترده ای که هیچ چیز را تضمین نمی کنه؟ نمی دانم. اما اگه می تونستم اونو بهشون بدم و ببینم که جان سالم بدر می برند، اینکار را می کردم. اما اگه می تونستم اونو بهشون بدم و ببینم که جان سالم بدر می برند، اینکار را می کردم. اما اگه می تونستم اونو بهشون بدم و ببینم که جان سالم بدر می برند، اینکار را می کردم.
(Applause)
(تشویق حاضرین)
Trevor Neilson: And also, Tan's mother is here today, in the fourth or fifth row.
تروار نیلسون: و مادر تَن امروز در اینجاست در ردیف چهارم یا پنجم .
(Applause)
(تشویق حاضرین)