To me, social justice is a simple concept. It's the notion that all people in a society deserve fair and equitable rights, opportunities and access to resources. But it's become controversial and nebulous, because we've stopped talking about what working for social justice actually looks like.
به نظرِ من، عدالت اجتماعی یک مفهوم ساده است. آن، این اندیشه است که که همهٔ افراد در جامعه مستحقِ حقوقِ منصفانه و برابر، فرصتها و دسترسی به منابع هستند. اما این مسئله، بحث برانگیز و مبهم شده است، زیرا ما صحبت کردن دربارهٔ این که تلاش برای عدالت اجتماعی دقیقاً چه شکلی دارد، متوقف کردهایم.
Working for social justice can look like this ... or this. It can look like this ... or it can look like this ... or my favorite ... it can look like that. Those are my students, and whenever I'm asked to articulate my work or my priorities as a teacher, I explain that I believe education can be a tool for social justice.
کار برای عدالت اجتماعی میتواند شبیه این باشد… یا این. میتواند شبیه این باشد… یا میتواند شبیه این باشد… یا موردِ محبوبِ من… میتواند شبیه این باشد. آنها دانش آموزانِ من هستند. و هروقت از من خواسته میشود که درباره کارم یا اولویتهایم به عنوان یک معلم، صحبت کنم، من توضیح میدهم که معتقدم آموزش و پرورش میتواند وسیلهای برای عدالت اجتماعی باشد.
But a few months ago, I logged onto Twitter -- as I do -- and I saw that a fellow teacher had taken issue with that belief. "Teachers," he said, "should not be social justice warriors, because the purpose of education is to educate." And he ended his argument by saying, "I teach my subject." But I reject that simplification, because teachers don't just teach subjects, we teach people.
اما چند ماه قبل، من وارد حساب توئیتر شدم -- همانطور که همیشه میشوم -- و مشاهده کردم که یک معلمِ همکار، در برابر این عقیده دچار مسأله شده بود. او گفت "معلمها، نباید مبارزانِ عدالت اجتماعی باشند، زیرا هدف آموزش و پرورش، آموزش دادن است." و او استدلال خود را با گفتن این که، "من مبحث خود را تدریس میکنم"، پایان داد. اما من این تسهیل را رد میکنم، زیرا معلمها فقط مباحث را آموزش نمیدهند، ما انسانها را آموزش میدهیم.
When our students walk into our classrooms, they bring their identities with them. Everything they experience in our rooms is bound up in historical context, and so if we insist that education happens in a vacuum, we do our students a disservice. We teach them that education doesn't really matter, because it's not relevant to what's happening all around them.
زمانی که دانشآموزانِ ما وارد کلاسهای ما میشوند، آنها شخصیتهایشان را همراهِ خودشان میآورند. هرآنچه آنها در کلاسهای ما تجربه میکنند، در زمینهٔ تاریخی محدود شده است، و اگر اصرار کنیم که آموزش در یک خلاء اتفاق میافتد، به دانشآموزانمان صدمه وارد میکنیم. ما به آنها آموزش میدهیم که آموزش واقعاً اهمیت ندارد، زیرا به هرآنچه در اطراف آنها در حال رخ دادن است، مرتبط نیست.
And what's happening all around them? Well, racism for one. According to results of the Implicit Association Test, fully 88 percent of white people harbored subconscious biases against black people, believing them to be less intelligent, lazier and more dangerous than whites. And that's just one concrete example of the insidious effects of historic and systemic racism on our country. For more evidence, we could look at incarceration rates; we could look at statistics on police violence against black people; we could look at the opportunity gap in education -- so yeah, social justice belongs in our schools.
و چه چیزی در اطراف آنها در حال رویدادن است؟ خب، نژادپرستی یک مورد. براساس نتایجِ آزمایش انجمنِ مطلق، بطور کلی ۸۸ درصد از مردم سفیدپوست در برابر مردمِ سیاهپوست، تعصباتِ ناخودآگاه دارند، با اعتقاد به این که آنها کمهوشتر، تنبلتر و خطرناکتر از سفیدها هستند. و این فقط یک نمونهٔ بنیادی از اثرات مخربِ نژادپرستیِ تاریخی و سیستماتیکِ کشور ماست. برای شواهدِ بیشتر، ما میتوانیم به نرخهای زندان نگاه کنیم؛ ما میتوانیم به آمار خشونت پلیس علیه مردم سیاهپوست بنگریم؛ ما میتوانیم به شکافِ فرصتِ آموزش نگاه کنیم -- پس بله، عدالت اجتماعی به مدارسِ ما تعلق دارد.
Social justice should be a part of the mission of every school and every teacher in America, if we want "liberty and justice for all" to be more than a slogan ... because schools are crucial places for children to become active citizens and to learn the skills and the tools that they need to change the world.
عدالتِ اجتماعی باید بخشی از مأموریت هر مدرسه و هر معلمی در آمریکا باشد، اگر خواستار این هستیم که "آزادی و عدالت برای همه" بیش از یک شعار باشد ... زیرا مدارس مکانهایی حیاتی هستند برای دانشآموزان که به شهروندان فعال تبدیل شوند و مهارتها و ابزارهایی که برای تغییر جهان نیاز دارند را یاد بگیرند.
So what are those skills? OK, here's a secret: many of the skills that people need to orchestrate the kinds of change that will lead to justice are already built into the work of schools. Things like problem-solving, critical thinking, collaboration, perseverance -- none of that should be revolutionary on its own. Combine that with the ability to understand history not as one static and objective narrative on which we all agree, but as a series of intertwined events about which there can be countless interpretations. If we deliberately choose to explore history with our students rather than just teach it, we help them understand that history is ongoing and that it's connected to current movements for justice. And we help them see themselves as potential players within a living history.
پس آن مهارتها چیست؟ خب، اینجا یک راز هست: بسیاری از مهارتهایی که مردم احتیاج دارند برای هماهنگ کردن انواع تغییراتی که به عدالت منجر میشوند، درحالِ حاضر در زُمرهٔ وظیفهٔ مدارس قرارگرفتهاند. مسائلی مانند حلِ مسأله، تفکرِ انتقادی، همکاری، پشتکار -- هیچیک از آنها نباید بهخودیِ خود انقلابی باشد. آن را با تواناییِ درکِ تاریخ ترکیب کنید نه به عنوان یک روایت راکد و عینی که همهٔ ما با آن موافقیم، بلکه به عنوان مجموعهای از وقایعِ درهمآمیخته که دربارهشان میتواند تفاسیر بیشماری وجود داشته باشد. اگر ما تعمداً انتخاب کنیم که همراهِ دانشآموزانمان به کاوشِ تاریخ بپردازیم تا این که آن را فقط آموزش دهیم، به آنها کمک خواهیم کرد تا بفهمند تاریخ در جریان است و این مسآله با حرکتهای کنونی برای عدالت، مرتبط است. و ما به آنها کمک میکنیم تا خودشان را به عنوان بازیکنان بالقوه ببینند درون یک تاریخ زنده.
So those are the skills I'm talking about when I say that education can be a place to help kids learn how to work for justice. But maybe the reason that my Twitter critic wasn't happy with that idea is because he doesn't agree with my definition of justice. Fair enough. Maybe he and I don't see eye to eye, politically. But here's the thing: our aim is to encourage students to articulate their own opinions, not to coerce them into agreeing with us, so it actually doesn't matter if he and I agree. What matters is that we're helping students have those conversations with each other. And that means that as adults, we need to learn how to become effective facilitators of our students' activism. We've got to help them learn how to have really tricky conversations, we have to expose them to different opinions, and we have to help them see how what they're learning in school connects to the world outside.
پس اینها مهارتهایی هستند که من دربارهشان در حال صحبت هستم وقتی میگویم آموزش میتواند مکانی باشد که به بچهها آموزش دهد چگونه برای عدالت تلاش کنند. اما شاید علتِ این که منتقدِ توئیتر من با این ایده خوشحال نبود، به این خاطر است که او با تعریف من از عدالت موافق نیست. بهقدر کافی منصفانه است. شاید او و من به لحاظ سیاسی چشم در چشم نشویم. اما مسئله اینجاست: هدف ما تشویقِ دانشآموزان به بیانِ نظراتشان است، نه مجبور کردنشان به موافقت با ما، درنتیجه این واقعاً مهم نیست که او و من موافق باشیم. چیزی که مهم است این است که ما به دانش آموزان کمک میکنیم تا آن گفتگو را با یکدیگر داشته باشند. و آن به این معناست که ما به عنوان بزرگسالان، نیاز داریم که یاد بگیریم چگونه تسهیل کنندههایی مؤثر بشویم برای فعالیتهای دانش آموزانمان. ما باید به آنها کمک کنیم تا بیاموزند چگونه مکالمات واقعاً ماهرانه داشته باشند، ما باید اندیشههای متفاوت را به آنها نمایش دهیم، و به آنها کمک کنیم تا ببینند چگونه آنچه در مدرسه میآموزند با جهانِ بیرون ارتباط دارد.
So here's an example of that. Every year, my students study the history of apartheid in South Africa as a case study of injustice. Now for those of you who don't know, apartheid was a brutally racist system, and the white-ruled government in South Africa imposed racist laws to oppress people of color, and if you resisted those laws, you risked jail time, violence or death. And around the world, other countries' governments, including ours in the United States, hesitated to sanction South Africa, because ... well ... we benefited from its resources. So in 1976, the South African government passed a new law which required that all students in South Africa learn in the language Afrikaans, which was a white language, and many black South Africans referred to that language as the language of the oppressor. So not surprisingly, students of color were outraged at this law. They already attended segregated schools with overcrowded classrooms, a lack of resources and a frankly racist curriculum, and now they were being told to learn in a language neither they nor their teachers spoke. So on the morning of June 16, 1976, thousands of kids from the township of Soweto walked out of schools. And they marched peacefully through the streets to protest the law. At an intersection, they met up with the police, and when the kids refused to turn back, the police officers set dogs on them ... and then they opened fire ... and the Soweto uprising ended in tragedy.
پس اینجا یک مثالی از آن است. هرساله، دانشآموزانِ من تاریخچهٔ آپارتاید در آفریقای جنوبی را به عنوانِ موردِ مطالعاتی از ناعدالتی، مطالعه میکنند. اکنون برای افرادی از شما که نمیدانند، آپارتاید یک سیستمِ نژادپرستی وحشیانه بود، و دولتِ سفیدپوستان در آفریقای جنوبی قوانینِ نژادپرستانه را تحمیل کرد تا رنگینپوستان را سرکوب کند و اگر شما در برابر آن قوانین مقاومت میکردید، شما متحمل خطر زندانی شدن، خشونت یا مرگ میشدید. و در سراسر جهان، دولتهای سایرِ کشورها، از جمله دولتِ ما در ایالات متحده، دربارهٔ تحریم آفریقای جنوبی مردد بود، زیرا… خب… ما از منابعِ آن بهره میبردیم. پس در سال ۱۹۷۶، دولتِ آفریقای جنوبی قانون جدیدی تصویب کرد. که همهٔ دانشآموزان در آفریقای جنوبی را ملزم میکرد که به زبان آفریکانس درس بخوانند، که یک زبان سفیدپوستی بود، و بسیاری از اهالیِ سیاهپوستِ جنوب آفریقا به آن زبان، به عنوان زبانِ غاصبان، اشاره میکردند. پس بهطورِغیرتعجبآوری، دانشآموزانِ رنگینپوست دربرابر این قانون خشمگین شدند. تا آن زمان، آنها به مدارس تفکیک شده میرفتند با کلاسهایی پرازدحام، کمبود منابع و صراحتاً یک برنامهٔ درسی نژادی، و اکنون به آنها گفته میشد که به زبانی که نه خودشان و نه معلمانشان صحبت میکردند، آموزش ببینند. پس در صبح ۱۶ جولای سال ۱۹۷۶، هزاران کودک از شهرستان ساوتو از مدارس خارج شدند. و بطورِ مسالمتآمیز در خیابانها برای اعتراض به قانون، راهپیمایی کردند در یک تقاطع، آنها با پلیس مواجه شدند، و هنگامی که دانشآموزان نپذیرفتند که به عقب برگردند، افسرانِ پلیس سگها را به سمت آنها حملهور کردند… و بر روی آنها آتش گشودند… و قیامِ سواتو در فاجعه پایان یافت.
Apartheid itself didn't end until almost 20 years later, but the activism of those kids in Soweto profoundly changed the way the world viewed what was happening in South Africa. News outlets all around the world published this photo of 13-year-old Hector Pieterson, who was one of the first people killed by police in Soweto, and it became nearly impossible to ignore the brutality of the apartheid regime. In the months and the years that followed the Soweto uprising, more and more countries exerted political and economic pressure on the South African government to end apartheid, and it was largely due to the activism of those kids in Soweto.
آپارتاید خودش تا حدود ۲۰ سال پایان نپذیرفت، اما فعالیتِ آن کودکان در سواتو به طرزی شگرف نحوهٔ نگاهِ جهان به آنچه در آفریقای جنوبی در حال رخ دادن بود را عوض کرد. رسانههای خبریِ سراسر جهان این عکس را از هکتور پیترسونِ ۱۳ ساله منتشر کردند، که یکی از اولین افرادی بود که توسط پلیس در سواتو کشته شد، و تقریباً غیرممکن شد که وحشیگریِ رژیم آپارتاید نادیده گرفته شود. در ماهها و سالهای پس از قیام سواتو، کشورهای بیشتر و بیشتری فشار سیاسی و اقتصادی را بر دولت آفریقای جنوبی اعمال کردند تا آپارتاید را پایان دهد، و این به طور گسترده به دلیل فعالیتِ آن دانش آموزان در سواتو بود.
So every year my kids learn about this. And invariably, they start to draw connections between those kids in Soweto and themselves. And they start to ask themselves what kind of political power and agency they have. They ask themselves whether there would ever be a reason they would risk their lives so that a future generation could live in a more just world. And most profoundly for me, every single year, they ask themselves whether adults will ever listen to their voices.
پس هر سال دانشآموزان من دربارهاش میآموزند. و همواره، آنها شروع به ترسیمِ اتصالاتی بین آن کودکان در ساوتو و خودشان میکنند. و آنها شروع به پرسیدن از خودشان میکنند که چه نوع قدرتِ سیاسی و مأموریتی دارند. آنها از خود میپرسند آیا هرگز ممکن است دلیلی وجود داشته باشد که آنها زندگیِ خود را به خطر بیندازند تا نسلِ آینده بتواند در جهانِ عادلانهتری زندگی کند. و بطورِ عمیقتر برای من، در هر سال، آنها از خود میپرسند آیا بزرگترها هرگز به صدایشان گوش خواهند داد.
A few years ago, my principal got an anonymous email from one of our students. It informed him that the following day, the students planned to walk out of school. This was in the wake of Michael Brown's death in Ferguson, Missouri, and the students were planning to join a walkout and march in support of the Black Lives Matter movement. So at this point, the staff at the school had a decision to make. Would we use our authority and our power to try to control the students and prevent them from leaving, or would we support them as they put into practice the principles of social justice that we had taught them about since the ninth-grade year?
چند سالِ قبل، مدیرِ من یک ایمیل ناشناس از یکی از دانشآموزانمان دریافت کرد. که به او اطلاع میداد که در روز بعد، دانشآموزان قصد دارند از مدرسه خارج شوند. این درپیِ مرگ مایکل براون در شهر فرگوسنِ ایالت میزوری بود، و دانشآموزان قصد داشتند که به اعتصاب و راهپیمایی در حمایت از جنبشِ مسالهٔ سیاهپوستان بپیوندند. پس در این مرحله، کارکنانِ مدرسه باید تصمیمی میگرفتند. آیا ما از اختیار و قدرت خود در راستای تلاش برای کنترل دانشآموزان استفاده میکنیم و آنها را از رفتن منع میکنیم، یا از آنها حمایت میکنیم درحالی که آنها اصولِ عدالت اجتماعی را که به آنها از سال نهم در مدرسه آموختهایم، به عمل گذاشتهاند؟
So the next morning, the kids left school en masse and they gathered on the lawn. And one of the seniors jumped up on a picnic table and went over safety expectations.
پس در صبح روز بعد، بچهها مدرسه را یکمرتبه ترک کردند، و درعلفزار جمع شدند. و یکی از سالبالاییها بالای یک میزِ پیکنیک پرید و انتظارات امنیتی را مرور کرد.
(Laughter)
(خنده)
And the younger kids took it very seriously. And as teachers and as staff we told them, "OK, be safe," and we watched as they marched off. The kids who chose to stay spent that afternoon in class. They debated the merits of protest, they talked about the history of the Black Lives Matter movement, and they went on with classes as scheduled. And those who chose to leave participated in a citywide student walkout and raised their collective voice for justice. But no matter where they chose to spend the afternoon, our kids learned valuable lessons that day. They learned that the adults in their lives would support them even as we worried for their safety. And they learned that they didn't need us to tell them how or when or even why to protest. They learned that they were members of a community of young people with a shared vision of a more equitable society, and they learned that they had power within that society. They learned that events like the Soweto uprising are not ancient history, and they don't have to end in tragedy. And that's what education as a tool for social justice can look like.
و بچههای کوچکتر آن را جدی گرفتند. و ما به عنوان معلمها و کارکنان به آنها گفتیم، "خیلی خب، مراقب باشید،" و ما آنها را درحالی که راهپیمایی میکردند، تماشا میکردیم. بچههایی که آن بعدازظهر انتخاب کرده بودند که در کلاس بمانند. دربارهٔ مزیتهای تظاهرات بحث کردند، آنها دربارهٔ تاریخ مسالهٔ جنبش سیاهپوستان صحبت کردند، و آنها همانطور که برنامهریزی شده بود به کلاسها رفتند. و آنهایی که انتخاب کرده بودند به بیرون بروند، در یک راهپیماییِ دانشآموزیِ سراسری شرکت کردند و صدای جمعیِ خود را برای عدالت بلند کردند. اما مهم نیست که آنها کجا را برای گذراندن بعدازظهر انتخاب کردند، بچههای ما آن روز چیزهای باارزشی آموختند. آنها آموختند که بزرگترها از آنها در زندگیشان حمایت میکنند حتی همچنانکه ما برای امنیتِ آنها نگران بودیم. و آنها آموختند که به ما احتیاج ندارند تا به آنها بگوییم چگونه و کجا یا حتی چرا اعتصاب کنند. آنها آموختند که اعضای یک اجتماع از مردم جوان بودند با یک چشماندازِ مشترک از جامعهای عادلانهتر، و آنها آموختند که درون آن اجتماع قدرت دارند. آنها یاد گرفتند که اتفاقاتی مانند قیام سوتو تاریخِ قدیمی نیست، و آنها نباید در تراژدی به پایان برسند. و این چیزی است که آموزش و پرورش به عنوان ابزاری برای عدالت اجتماعی، به نظر میرسد.
And here's the thing: our kids are ready for this kind of work. So in 2015, incoming college freshmen were surveyed, and 8.5 percent of them said that there was a "very good chance" they would participate in a protest sometime during their college career. That might not seem very impressive, but consider the fact that it's the largest number of students to say that since 1967. And 75 percent of those kids said that helping other people who are having difficulty was a "very important" or "essential" goal for them. Again, the highest number of people to say that since the late 1960s.
و نکته اینجاست: کودکانِ ما برای چنین کاری آمادگی دارند. پس در سال ۲۰۱۵، تازهواردانِ ورودی کالج مورد بررسی قرار گرفتند، و ۸/۵ درصد از آنها گفتند که شانس بسیار خوبی بود که در یک تظاهرات شرکت کنند زمانی در طول موقعیت کالجِ خود. این ممکن است خیلی تأثیرگذار به نظر نرسد، اما این حقیقت را در نظر بگیرید که این بزرگترین شمارِ دانش آموزان از سال ۱۹۶۷ است. و ۷۵ درصد از آن کودکان گفتند که کمک به مردمی که دچار مشکل هستند یک هدفِ خیلی مهم یا اساسی برای آنها بود. دوباره، بیشترین تعدادی از مردم که این مسئله را از اواخر دههٔ ۱۹۶۰ میلادی اذعان داشتند.
And research shows us that working for justice doesn't just follow from building all those skills I talked about earlier -- it actually goes the other way, too. So working for justice, engaging in activism, helps students build skills like leadership and critical thinking, and it correlates positively with their political participation and their civic engagement and their commitment to their communities later in life. So in other words, students are telling us that social justice matters to them and researchers are telling us that it helps students learn. So now it's up to us to listen, and that might not be easy.
و تحقیقات به ما نشان میدهد که کار برای عدالت فقط از تشکیل مهارتهایی که پیشتر دربارهشان صحبت کردم، تبعیت نمیکند -- این در حقیقت مسیرِ دیگری پیش میگیرد. پس کار کردن برای عدالت، مشارکت در فعالیت، به دانشآموزان کمک میکند که مهارتهایی مانند رهبری و تفکر انتقادی را شکل دهند، و این بهطورِ مثبت با مشارکت سیاسیشان، و مشارکتِ مدنیشان و تعهدشان به اجتماعشان در ادامهٔ زندگی، همبستگی پیدا میکند. پس به بیانی دیگر، دانشآموزان دارند به ما میگویند که عدالت اجتماعی برای آنها اهمیت دارد و محققان به ما میگویند که این مساله به دانشآموزان کمک میکند تا یاد بگیرند. پس اکنون این به ما بستگی دارد که گوش کنیم، و ممکن است آسان نباشد.
In 1976, one of those kids who participated in the Soweto uprising, he said that that event represented divorce between black children and their families, because their families had grown up under apartheid, and they knew how dangerous it was to speak out. They wanted their kids to lay low and stay safe. And when our kids threatened to walk out, a lot of the adults in our community were really conflicted, too. Some of us worried that they might encounter violence. Other people worried that they would walk out but they wouldn't really know why they were protesting. And some, including some students' families, were really angry that the school hadn't done more to prevent them from leaving. And all of those fears that adults have about getting this stuff wrong -- all of those fears make total sense. But despite those fears, we have got to prove to our students that we will listen to their voices and that they do have the power to effect change. It's our responsibility to equip our students with the tools and the skills that they need to insist on a more equitable world -- and then sometimes, to get out of their way, and let them apply those skills to things that they care about.
در سال ۱۹۷۶، یکی از آن کودکانی که در قیام سوتو شرکت کرده بود، گفت که این رویداد، تمایزِ بین دانشآموزان سیاهپوست و خانوادههایشان را نمایش داد. زیرا خانوادههای آنها تحتِ آپارتاید رشد کرده بودند، و از میزانِ خطرِ اعتراض کردن آگاهی داشتند. آنها میخواستند که فرزندانشان دست بکشند و ایمن بمانند. و وقتی که بچههای ما هشدار دادند که راهپیمایی میکنند، بسیاری از بزرگسالان در اجتماعِ ما نیز، واقعا مخالف بودند. برخی از ما نگرانِ این بودیم که آنها ممکن است با خشونت مواجه شوند. بقیهٔ مردم نگران بودند که ممکن است آنها راهپیمایی کنند اما آنها حقیقتآ نمیدانند برای چه در حال اعتراضند. و برخی، از جمله خانوادههای برخی دانشآموزان، واقعآ عصبانی بودند که مدرسه تلاشِ بیشتری انجام نداده است تا آنها را از ترک کردن باز دارد. و همهٔ آن ترسهایی که بزرگترها در رابطه با اشتباه گرفتنِ این مسائل دارند -- تمامِ آن ترسها کاملاً بامعنی است. اما علیرغم آن ترسها، ما موظفیم به دانشآموزانمان ثابت کنیم که به صدای آنها گوش خواهیم داد و آنها قدرتِ اثرگذاری دارند. این وظیفهٔ ماست که دانشآموزان را با ابزار و مهارتهایی که احتیاج دارند، تجهیز کنیم تا روی جهانی عادلانهتر پافشاری کنیم -- و سپس گاهی، از سر راهشان کنار برویم، و به آنها اجازه دهیم آن مهارتها را روی مسائلی که برایشان حائزِ اهمیت است، به کار گیرند.
Living up to that vision is going to require that we are flexible, and it's going to require that we're creative. It's going to require that we're brave enough to stand up in the face of people who try to silence or delegitimize dissenting voices. And hardest of all, it's going to require accepting the fact that sometimes we will be the ones our students will rebel against.
زندگی کردن با این دیدگاه، مستلزم این است که ما انعطافپذیر باشیم، و به این احتیاج خواهد داشت که خلَاق باشیم. این مسئله مستلزم این است که به اندازهٔ کافی شجاع باشیم تا در مقابل چهرهٔ کسانی بایستیم که سعی میکنند ساکت باشند یا صدای مخالفان را محکوم کنند. و سختتر از همه، این مسئله محتاجِ پذیرفتنِ این حقیقت خواهد بود که گاهی ما آن افرادی خواهیم بود که دانشآموزانمان علیهشان شورش میکنند.
(Laughter)
(خنده)
Sometimes they're going to point out ways in which systems that we have created, or in which we are complicit, contribute to inequity. It's going to be uncomfortable, and it's going to be painful as they push us to question our own assumptions and beliefs. But what if we change the way we think about rebellion in our kids? When our kids rebel -- when they thoughtfully push back against our ideas or the way that we do things, what if we chose to see that as a sign that we're doing something right and that they're becoming liberated? I know it would be easier if their critical thinking skills manifested in more convenient ways -- on their essays or their standardized tests -- I get it -- but convenience and justice do not often go hand in hand. And when our kids learn to think critically about the world around them, they become the kinds of engaged citizens who will recognize and question injustice when they see it and work to do something about it.
گاهی آنها میخواهند به راههایی اشاره کنند که در آنها، سیستمهایی که ما ایجاد کردهایم، یا در آن مسیرها مشارکت میکنیم، در نابرابری مشارکت میکنند. این ناراحتکننده و دردناک خواهد بود که آنها ما را تحت فشارِ بازخواست دربارهٔ مقاصد و عقایدمان بگذارند. اما اگر روش فکر کردنمان دربارهٔ سرکشی بچههایمان را تغییر دهیم چه؟ وقتی کودکانمان شورش میکنند -- وقتی آنها متفکرانه عقایدمان را یا روشی که کار میکنیم را پس بزنند، اگر ما تصمیم گرفتیم آن را به عنوان نشانی ببینیم که کار درستی را انجام میدهیم و نیز اگر آنها رها شوند چه؟ میدانم این مسأله میتواند سادهتر باشد اگر مهارتهای تفکر انتقادیِ آنها، در راههای آسانتری آشکار شود -- در مقالاتشان یا آزمونهای استانداردشان -- متوجهِ این مطلب هستم -- اما آسایش و عدالت اغلب توأم نمیشوند. و هنگامیکه کودکانِ ما میآموزند که دربارهٔ جهانِ اطرافشان منتقدانه فکر کنند. آنها به نوعی از شهروندانِ متعهد تبدیل میشوند. که ناعدالتی را هنگامی که آن را مشاهده میکنند، تشخیص دهند و زیرسوال ببرند و سعی کنند کاری دربارهٔ آن انجام دهند.
Welcoming rebellion into our schools is going to require some rethinking about what teaching and learning look like, because there's this misconception that if we give students any wiggle room, they're going to walk all over us and classrooms and dinner tables will devolve into total chaos. And if we expect kids to sit silently and passively receive knowledge from us, then their voices will always feel overwhelming. But if we accept instead that learning is sometimes messy, that it requires opportunities to brainstorm and mess up and try again, that our kids dislike chaos and want to learn when they come to school, then we can set up schools to facilitate that kind of learning.
استقبال از شورش در مدارس ما به برخی از تجدید نظرها نیاز دارد دربارهٔ این که تدریس و یادگیری چگونه به نظر برسد، زیرا این تصورِ غلط وجود دارد که اگر به دانش آموزان هر فضای حرکتی را بدهیم، آنها قصدِ زیرِ پا گذاشتنِ ما را خواهند داشت و کلاسهای درس و میزهای شام به هرج و مرج کامل تبدیل خواهند شد. و اگر ما انتظار داریم بچهها با سکوت بنشینند و منفعلانه دانشِ ما را دریافت کنند، سپس صدای آنها همیشه احساسِ پایمالشدگی خواهد داشت. اما اگر ما قبول کنیم که یادگیری گاهی اوقات آشفته است، که برای آشفتگی فکری و بی نظمی به فرصتهایی نیاز دارد و تلاشِ دوباره، که کودکانمان هرج و مرج را دوست ندارند و میخواهند یاد بگیرند وقتی آنها به مدرسه میآیند، آنگاه میتوانیم مدارس را برای تسهیل این نوع یادگیری، راهاندازی کنیم.
So do me a favor and close your eyes for a second and imagine schools where teachers are thought partners, letting students grapple with complex, hard issues and not necessarily giving them the right answers. And imagine schools where we let students make choices -- we trust them enough to do that and we let them experience the consequences of those choices. Imagine schools where we let students be humans, with all of the messiness and the uncertainty that is bound to come with that.
پس لطف کنید و برای یک ثانیه چشمانتان را ببندید و مدارسی را تصور کنید که در آنها معلمان شریک فکری هستند، درحالی که اجازه میدهند دانشآموزان با مسائل پیچیده و سخت دست و پنجه نرم کنند و لزومآ به آنها پاسخهای درست نمیدهند. و مدارسی را تصور کنید که ما به دانشآموزان اجازهٔ انتخاب کردن میدهیم -- ما به اندازهٔ کافی به آنها اعتماد داریم که این کار را انجام دهند و به آنها اجازه میدهیم که تبعاتِ آن انتخابها را تجربه کنند. مدارسی را تصور کنید که به دانشآموزان اجازه میدهیم انسان باشند، با تمامِ آشفتگی و عدم قطعیتی که همراه آن است.
Whatever you just imagined, it's not mythical, it's not unrealistically idealistic, because teachers all over the country are already pushing the boundaries of what teaching and learning can look like with amazing results for kids. They're doing that in all kinds of schools, and there are countless models for teachers who want to get better at helping students learn in a way that's more authentic and engaging and empowering.
هرچه اندکی پیش تصور کردید، افسانه نیست، به طرز غیرواقعبینانهای ایدهآلگرایانه نیست، زیرا معلمانِ سراسر جهان هم اکنون در حال هل دادن مرزهای آنچه آموزش و یادگیری ممکن است به نظر برسد، هستند با نتایجی خارقالعاده برای کودکان. آنها در حال انجام این کار در تمامی انواع مدارس هستند. و تعدادِ بی شماری نمونه از معلمانی وجود دارد که میخواهند در زمینهٔ کمک به دانشآموزان در مسیری که صحیحتر، تعهدساز و توانمندکنندهتر است، بهتر عمل کنند.
I was a reading a book recently, it's called "The Students Are Watching," and it was by Ted and Nancy Sizer, and in that book, they said that the work of education is often described as a series of nouns, like "respect," "honesty," "integrity." And they say those nouns sound really impressive, but often, they fail to actually mean anything in practice. But verbs, they say, are "active, no less demanding but requiring constant engagement. Verbs are not structures but, rather, engines." And so as I read that, I wondered: How do we make justice into an engine driving our work as teachers? What's the verb form of justice? I think there might be an answer to be found in the words of Cornel West, who famously said that "justice is what love looks like in public." And all of my nerdy English teachers in the crowd know that love can be a noun and a verb.
من اخیراً کتابی میخواندم، که نامش "دانشآموزان در حالِ نگاه کردناند" بود، و نوشتهٔ تد و نانسی سیزِر بود، و در این کتاب، آنها میگفتند که کارِ آموزش اغلب به عنوان یک سری اسامی توصیف میشود، مانند "احترام"، "صداقت"، "درستی". و آنها میگویند این اسامی واقعاً چشمگیر به نظر میرسند. اما اغلب، در اینکه حقیقتاً در عمل هیچ معنایی داشته باشند، شکست میخورند. اما افعال، طبقِ گفتهٔ آنها، فعال هستند. نه سهلگیرانهتر اما به تداوم پایدار احتیاج دارند. افعال، ساختمان نیستند بلکه موتور هستند. و همانطور که من آن را خواندم، متعجب شدم که: چگونه ما عدالت را به موتوری مبدل میکنیم که کارمان را به عنوان معلمان پیش ببرد؟ شکلِ فعلِ عدالت چیست؟ من فکر میکنم باید پاسخی باشد که بتواند در کلماتِ کرنل وست یافت شود، که این سخنِ معروف را گفت که "عدالت چیزی است که عشق در بین عموم به نظر میرسد." و تمامِ معلمانِ انگلیسیِ اجتماع گریزِ من در جمع میدانند که عشق میتواند هم یک اسم و هم یک فعل باشد.
School has to be bigger. It has to mean more than "I teach my subject." School has to be about teaching people to change the world for the better. If we believe that, then teaching will always be a political act. We can't be afraid of our students' power. Their power will help them make tomorrow better. But before they can do that, we have to give them chances to practice today. And that practice should start in our schools.
مدرسه باید وسیعتر شود. این بیشتر از معنایِ "من مبحثِ خود را تدریس میکنم" است. مدرسه باید دربارهٔ آموزش مردم باشد تا جهان را بهشکل بهتری تغییر دهند. اگر ما به آن معتقد باشیم، پس آموزش همیشه یک فعالیت سیاسی خواهد بود. ما نمیتوانیم از قدرت دانشآموزانمان بترسیم. قدرتشان به آنها کمک خواهد کرد که فردا را بهتر بسازند. اما پیش از آنکه آنها قادر به انجامش باشند، ما باید امروز به آنها شانس تمرین کردن را بدهیم. و آن تمرین باید از مدارس ما شروع شود.
Thank you very much.
خیلی ممنون.
(Applause)
(تشویق)