It was the spring of 2011, and as they like to say in commencement speeches, I was getting ready to enter the real world. I had recently graduated from college and moved to Paris to start my first job. My dream was to become a war correspondent, but the real world that I found took me into a really different kind of conflict zone.
بهار ۲۰۱۱ بود، و همانطور که در سخنرانیهای جشن پایان تحصیلی میگویند، داشتم برای ورود به دنیای واقعی آماده میشدم. به تازگی از دانشکده فارغ التحصیل شده بودم و برای آغاز اولین شغلم به پاریس رفته بودم. آرزویم این بود که خبرنگار جنگ بشوم، اما دنیای واقعیای که من آن را یافتم مرا به نوع متفاوتی از منطقهی جنگی برد.
At 22 years old, I was diagnosed with leukemia. The doctors told me and my parents, point-blank, that I had about a 35 percent chance of long-term survival. I couldn't wrap my head around what that prognosis meant. But I understood that the reality and the life I'd imagined for myself had shattered. Overnight, I lost my job, my apartment, my independence, and I became patient number 5624.
در ۲۲ سالگی، تشخیص دادند که سرطان خون دارم. پزشکان صراحتا به من و والدینم گفتند که حدود ۳۵ درصد شانس زندگی طولانی دارم. نمیتوانستم درک کنم که این پیشبینی چه معنایی دارد. اما متوجه شدم که واقعیت و زندگیای که برای خودم تصور کردهام درهم ریخته است. یک شبه، شغلم، آپارتمانم، استقلالم را از دست دادم، و تبدیل شدم به بیمار شماره ۵۶۲۴.
Over the next four years of chemo, a clinical trial and a bone marrow transplant, the hospital became my home, my bed, the place I lived 24/7. Since it was unlikely that I'd ever get better, I had to accept my new reality. And I adapted. I became fluent in medicalese, made friends with a group of other young cancer patients, built a vast collection of neon wigs and learned to use my rolling IV pole as a skateboard. I even achieved my dream of becoming a war correspondent, although not in the way I'd expected. It started with a blog, reporting from the front lines of my hospital bed, and it morphed into a column I wrote for the New York Times, called "Life, Interrupted."
طی چهار سال شیمیدرمانی، یک دوره درمانی آزمایشی و یک پیوند مغز استخوان، بیمارستان تبدیل شد به خانهی من، و تختم، جایی که در آن شبانهروز زندگی میکردم. از آنجا که امیدی به بهبودی نداشتم، واقعیت جدید را پذیرفتم. و خودم را وفق دادم. در اصطلاحات پزشکی مهارت پیدا کردم، و با گروهی از بیماران جوان سرطانی دوست شدم، کلکسیونی از کلاهگیسهای براق و رنگی درست کردم و یاد گرفتم که چطور از پایه متحرک سرم به عنوان اسکیت استفاده کنم. حتی به رویای خبرنگارجنگی شدنم رسیدم، اگرچه نه همانطوری که انتظارش را داشتم. با یک بلاگ شروع کردم، از خط مقدم تخت بیمارستانم گزارش میدادم، که به ستونی که برای نیویورک تایمز مینوشتم تبدیل شد، به نام «زندگی، ازهمگسسته.»
But -- (Applause)
اما -- (تشویق حضار)
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق حضار)
But above all else, my focus was on surviving. And -- spoiler alert --
اما سوای از همه اینها، تمرکزم روی زنده ماندن بود. و -- هشدار لو رفتن داستان--
(Laughter)
(خنده حضار)
I did survive, yeah.
بله من درمان شدم.
(Applause)
(تشویق حضار)
Thanks to an army of supportive humans, I'm not just still here, I am cured of my cancer.
به لطف لشکری از انسانهای حمایتگر، نه تنها هنوز زندهام، بلکه سرطانم هم درمان شده است.
(Applause)
(تشویق حضار)
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق حضار)
So, when you go through a traumatic experience like this, people treat you differently. They start telling you how much of an inspiration you are. They say you're a warrior. They call you a hero, someone who's lived the mythical hero's journey, who's endured impossible trials and, against the odds, lived to tell the tale, returning better and braver for what you're been through. And this definitely lines up with my experience.
وقتی چنین تجربه وحشتناکی را میگذرانید، مردم با شما جور دیگری رفتارمیکنند. آنها به شما میگویند که چقدر برایشان الهامبخش هستید. میگویند که شما یک مبارزید. شما را قهرمان خطاب میکنند، کسی که یک سفر قهرمانانه و افسانهای را پشت سرگذاشته، کسی که آزمایشهای دشوار را تحمل کرده و با وجود احتمال اندک، زنده مانده تا داستانش را تعریف کند، به خاطر چیزی که از سر گذرانده، بهتر و قویتر بازگشته. و این دقیقا با تجربه من همراستا بود.
Cancer totally transformed my life. I left the hospital knowing exactly who I was and what I wanted to do in the world. And now, every day as the sun rises, I drink a big glass of celery juice, and I follow this up with 90 minutes of yoga. Then, I write down 50 things I'm grateful for onto a scroll of paper that I fold into an origami crane and send sailing out my window.
سرطان زندگی مرا یکسره متحول کرد. وقتی بیمارستان را ترک کردم دقیقا میدانستم که کی هستم و میخواهم چه کاری در دنیا انجام دهم. و اکنون هر روز که خورشید طلوع میکند، یک لیوان بزرگ آب کرفس میخورم، بعد از آن ۹۰ دقیقه یوگا میکنم، و بعد ۵۰ چیزی که در زندگی قدردان آن هستم را روی طوماری مینویسم و با آن کاغذ درنایی اوریگامی درست میکنم و از پنجره به بیرون پرواز میدهم.
(Laughter)
(خنده حضار)
Are you seriously believing any of this?
آیا واقعا اینها را باور کردید؟
(Laughter)
(خنده حضار)
I don't do any of these things.
من هیچکدام از این کارها را نمیکنم.
(Laughter)
(خنده حضار)
I hate yoga, and I have no idea how to fold an origami crane. The truth is that for me, the hardest part of my cancer experience began once the cancer was gone. That heroic journey of the survivor we see in movies and watch play out on Instagram -- it's a myth. It isn't just untrue, it's dangerous, because it erases the very real challenges of recovery.
من از یوگا متنفرم، و بلد نیستم درنای کاغذی بسازم. حقیقت این است که، برای من سختترین قسمت تجریهی سرطان بعد از تمام شدن سرطان شروع شد. سفر قهرمانانه آن نجاتیافتهای که در فیلمها میبینیم و تا آخر در اینستاگرام تماشا میکنیم --- تنها یک افسانه است. نه تنها غیرواقعی، بلکه خطرناک است، چون چالشهای واقعی دوران نقاهت را نشان نمیدهد.
Now, don't get me wrong -- I am incredibly grateful to be alive, and I am painfully aware that this struggle is a privilege that many don't get to experience. But it's important that I tell you what this projection of heroism and expectation of constant gratitude does to people who are trying to recover. Because being cured is not where the work of healing ends. It's where it begins.
منظورم را اشتباه برداشت نکنید-- من از اینکه زندهام بسیار شاکرم، و بطور دردناکی آگاهم که این پیکار، امتیازی است که خیلیها آن را تجربه نمیکند. اما مهم است که به شما بگویم که نمایش این قهرمانی و انتظار قدردانی دائم، بر کسانی که برای بهبودی تلاش میکنند چه تاثیری میگذارد. زیرا معالجه نقطه پایان بهبودی نیست. بلکه جایی است که بهبودی آغاز میشود.
I'll never forget the day I was discharged from the hospital, finally done with treatment. Those four years of chemo had taken a toll on my relationship with my longtime boyfriend, and he'd recently moved out. And when I walked into my apartment, it was quiet. Eerily so. The person I wanted to call in this moment, the person who I knew would understand everything, was my friend Melissa. She was a fellow cancer patient, but she had died three weeks earlier. As I stood there in the doorway of my apartment, I wanted to cry. But I was too tired to cry. The adrenaline was gone. I had felt as if the inner scaffolding that had held me together since my diagnosis had suddenly crumbled. I had spent the past 1,500 days working tirelessly to achieve one goal: to survive. And now that I'd done so, I realized I had absolutely no idea how to live.
هیچوقت روزی که از بیمارستان مرخص شدم را فراموش نخواهم کرد، بلاخره طول درمان تمام شد. آن چهارسال شیمی درمانی به رابطهی طولانی من با دوست پسرم لطمه زده بود، و او تازه خانهمان را ترک کرده بود. وقتی وارد آپارتمانم شدم، خیلی سوت و کور بود. خیلی ترسناک. تنها آدمی که در آن لحظه میخواستم به او تلفن کنم، کسی که میدانستم میتواند همه چیز را درک کند، دوستم ملیسا بود. او دوست سرطانی من بود، اما سه هفته پیشتر فوت کرده بود. همانطور که در ورودی آپارتمانم ایستاده بودم، میخواستم گریه کنم. اما خستهتر از آنی بودم که گریه کنم. آدرنالین از بین رفته بود. حس میکردم که آن چوببست درونی که از زمان تشخیص بیماری مرا روی پا نگه داشته بود، به یکباره فرو ریخت. من ۱,۵۰۰ روز گذشته را بطور خستگیناپذیری برای بدست آوردن یک هدف صرف کرده بودم: برای زنده ماندن. حالا که این کار را انجام داده بودم، فهمیدم که هیچ ایدهای برای چگونه زندگی کردن ندارم.
On paper, of course, I was better: I didn't have leukemia, my blood counts were back to normal, and the disability checks soon stopped coming. To the outside world, I clearly didn't belong in the kingdom of the sick anymore. But in reality, I never felt further from being well. All that chemo had taken a permanent physical toll on my body. I wondered, "What kind of job can I hold when I need to nap for four hours in the middle of the day? When my misfiring immune system still sends me to the ER on a regular basis?" And then there were the invisible, psychological imprints my illness had left behind: the fears of relapse, the unprocessed grief, the demons of PTSD that descended upon me for days, sometimes weeks.
البته روی کاغذ وضعیتم بهتر بود: دیگر سرطان خون نداشتم تعداد سلولهای خونی به حالت طبیعی برگشته بود، و چکهای کمکی بابت ازکارافتادگی به زودی متوقف شد. از نظر دنیای بیرون، واضح بود که دیگر به قلمرو بیماران تعلق نداشتم. اما در واقعیت، احساسی فراتر از اینکه بهتر هستم نداشتم. تمام آن شیمیدرمانیها به جسمم صدمهی دائمی زده بود. فکر میکردم، «چه شغلی میتوانم داشته باشم وقتی که باید در بین روز یک چرت چهار ساعته بزنم؟ وقتی که هنوز سیستم ایمنی نیمسوزم مرتبا مرا به اتاق اورژانس میفرستد؟» و تازه اثرات روانشناسی نامرئیای هم بود که از بیماری باقی مانده بود: ترس از عود کردن بیماری، اندوهی که هنوز هست، شیاطین اختلال استرسي پس از حادثه (PTSD) که برای روزها و هفتهها روی سرم ریخته بود.
See, we talk about reentry in the context of war and incarceration. But we don't talk about it as much in the context of other kinds of traumatic experiences, like an illness. Because no one had warned me of the challenges of reentry, I thought something must be wrong with me. I felt ashamed, and with great guilt, I kept reminding myself of how lucky I was to be alive at all, when so many people like my friend Melissa were not. But on most days, I woke up feeling so sad and lost, I could barely breathe. Sometimes, I even fantasized about getting sick again. And let me tell you, there are so many better things to fantasize about when you're in your twenties and recently single.
میبینید، ما از بازگشت به زندگی صحبت میکنیم، در زمینه موضوعات مربوط به جنگ و زندانی شدن. اما چندان به آن نمیپردازیم وقتی که مسئله تجربیات دردناک دیگر، مانند بیماری مطرح است. از آنجا که هیچکس دربارهی چالشهای بازگشت به من هشدار نداده بود، من فکر میکردم که شاید در من مشکلی وجود دارد. خجالت میکشیدم، و با احساس گناه، مدام به خودم یادآوری میکردم که چقدر خوششانس بودم که اصلا زنده ماندهام، وقتی افراد زیادی مانند دوستم ملیسا این شانس را نداشتند. اما بیشتر روزها، غمگین و سردرگم از خواب بیدار میشدم، به سختی میتوانستم نفس بکشم. گاهی اوقات، حتی دربارهی بازگشت دوبارهی بیماری خیالپردازی میکردم. بگذارید بگویم که چیزهای خیلی بهتری برای خیال پردازی وجود دارد وقتی که در بیست سالگی هستید و به تازگی هم مجرد شدهاید.
(Laughter)
(خنده حضار)
But I missed the hospital's ecosystem. Like me, everyone in there was broken. But out here, among the living, I felt like an impostor, overwhelmed and unable to function. I also missed the sense of clarity I'd felt at my sickest. Staring your mortality straight in the eye has a way of simplifying things, of rerouting your focus to what really matters. And when I was sick, I vowed that if I survived, it had to be for something. It had to be to live a good life, an adventurous life, a meaningful one. But the question, once I was cured, became: How? I was 27 years old with no job, no partner, no structure. And this time, I didn't have treatment protocols or discharge instructions to help guide my way forward.
اما من دلم برای اکوسیستم بیمارستان تنگ شد. همه مثل من در آنجا درهم شکسته بودند. اما آن بیرون، در میان زندگان، احساس میکردم که یک فریبکار هستم، گیج و ناتوان از کار. دلم برای آن احساس زلالی که در هنگام بیماری داشتم نیز تنگ بود. نگاه مستقیم به چشمهای مرگ راهی برای آسان کردن مسائل دارد، برای بازسازی مسیر تمرکزتان روی چیزی که واقعا مهم است. وقتی بیماربودم، سوگند خوردم که اگر زنده بمانم، باید کاری بکنم. باید خوب زندگی کنم، یک زندگی پرماجرا، یک زندگی بامعنا. اما این سوال وقتی که خوب شدم تبدیل شد به: چطور؟ ۲۷ ساله بودم، بدون شغل، شریک زندگی و ساختاری. در آن زمان هیچ پروتکل درمانی یا دستور ترخیصی نداشتم تا مرا به جلو هدایت کند.
But what I did have was an in-box full of internet messages from strangers. Over the years, people from all over the world had read my column, and they'd responded with letters, comments and emails. It was a mix, as is often the case, for writers. I got a lot of unsolicited advice about how to cure my cancer with things like essential oils. I got some questions about my bra size. But mostly --
اما چیزی که داشتم ایمیلی پر از پیامهای اینترنتی بود از آدمهای غریبه. طی آن سالها، مردم از سراسر دنیا ستون مرا خوانده بودند، و با نامه، کامنت و ایمیل پاسخ داده بودند. همه چیز بینظم بود، که برای اغلب نویسندهها همینطور است. کلی توصیه ناخواسته دریافت کرده بودم درباره این که چطور با چیزهایی مثل روغنهای طبیعی سرطانم را درمان کنم. سوالاتی دربارهی سایز سوتینم شده بود. اما بیشتر --
(Laughter)
(خنده حضار)
mostly, I heard from people who, in their own different way, understood what it was that I was going through.
بیشتر کسانی بودند که از هر یک به روش خود، آنچه که تجربه میکردم را درک کرده بودند.
I heard from a teenage girl in Florida who, like me, was coming out of chemo and wrote me a message composed largely of emojis. I heard from a retired art history professor in Ohio named Howard, who'd spent most of his life struggling with a mysterious, debilitating health condition that he'd had from the time he was a young man. I heard from an inmate on death row in Texas by the name of Little GQ -- short for "Gangster Quinn." He'd never been sick a day in his life. He does 1,000 push-ups to start off each morning. But he related to what I described in one column as my "incanceration," and to the experience of being confined to a tiny fluorescent room. "I know that our situations are different," he wrote to me, "But the threat of death lurks in both of our shadows." In those lonely first weeks and months of my recovery, these strangers and their words became lifelines, dispatches from people of so many different backgrounds, with so many different experiences, all showing me the same thing: you can be held hostage by the worst thing that's ever happened to you and allow it to hijack your remaining days, or you can find a way forward.
دخترنوجوانی در فلوریدا برایم نوشته بود او نیز مانند من در حال پایان شیمیدرمانی بود و برایم پیامی فرستاده بود که بیشتر با ایموجی نوشته شده بود. یک استاد بازنشسته تاریخ هنر به نام در اوهایو به نام هوآرد برایم نوشته بود، که بیشتر عمرش را با بیماریهای ناشناخته و ضعیفکننده جنگیده بود. این بیماری را از زمانیکه مرد جوانی بوده داشت. از یک زندانی در صف اعدام در تگزاس به نام لیتل جی کیو شنیدم -- که مخفف «گنگستر کویین» است. که او حتی یک روز را هم در عمرش بیمار نشده بود. او هر روز صبح را با هزار بار حرکت شنا شروع میکند. اما به آنچه واکنش نشان میداد که من در یک ستون روزنامه آن را «زندان» خودم توصیف کرده بودم، و به تجریهی محبوس بودن در یک اتاق تنگ با لامپ فلورسنت. نوشته بود، «میدانم که شرایط ما متفاوت است، اما خطر مرگ در سایه هر دوی ما میخزد.» در آن اولین هفتهها و ماههای تنهایی دوران نقاهت، این غریبهها و حرفهایشان راه حیاتی من شدند، پیامهایی از افرادی با پیشینههایی کاملا متفاوت، با تجربیات کاملا متفاوت، همه یک چیز را به من نشان میدادند: انسان میتواند گروگان گرفته شود به دست بدترین اتفاقی که برایش افتاده و به آن اجازه دهد تا روزهای باقیماندهاش را برباید، و یا راهی به جلو پیدا کند.
I knew I needed to make some kind of change. I wanted to be in motion again to figure out how to unstuck myself and to get back out into the world. And so I decided to go on a real journey -- not the bullshit cancer one or the mythical hero's journey that everyone thought I should be on, but a real, pack-your-bags kind of journey. I put everything I owned into storage, rented out my apartment, borrowed a car and talked a very a dear but somewhat smelly friend into joining me.
میدانستم که به تغییر نیاز دارم. میخواستم که دوباره حرکت کنم تا بفهمم که چگونه خودم را رها کنم و دوباره به جهان بازگردم. پس تصمیم گرفتم که به یک سفر واقعی بروم -- نه سفر لعنتی سرطان یا آن سفر افسانهای قهرمانانه که همه از من انتظار داشتند، بلکه یک سفر واقعی که برایش چمدان میبندی. هرچیزی که داشتم را در انباری گذاشتم، آپارتمانم را اجاره دادم، یک ماشین قرض کردم و با یک دوست خیلی عزیز اما بدبو صحبت کردم تا در این سفر همراهیم کند.
(Laughter)
(خنده حضار)
Together, my dog Oscar and I embarked on a 15,000-mile road trip around the United States. Along the way, we visited some of those strangers who'd written to me. I needed their advice, also to say to them, thank you. I went to Ohio and stayed with Howard, the retired professor. When you've suffered a loss or a trauma, the impulse can be to guard your heart. But Howard urged me to open myself up to uncertainty, to the possibilities of new love, new loss. Howard will never be cured of illness. And as a young man, he had no way of predicting how long he'd live. But that didn't stop him from getting married. Howard has grandkids now, and takes weekly ballroom dancing lessons with his wife. When I visited them, they’d recently celebrated their 50th anniversary. In his letter to me, he'd written, "Meaning is not found in the material realm; it's not in dinner, jazz, cocktails or conversation. Meaning is what's left when everything else is stripped away."
من و سگم اسکار با هم یک سفر ۲۴۰۰۰ کیلومتری به دور آمریکا را آغاز کردیم. در طول مسیر، برخی از همان غریبههایی که برایم نامه نوشته بودند را دیدم. به توصیههایشان نیاز داشتم، و میخواستم از آنها تشکر کنم. به اوهایو رفتم و پیش هوارد ماندم، همان استاد بازنشسته. وقتی دچار یک شوک روحی یا فقدان شدهاید، میتوانید وسوسه شوید که دروازه احساسات دلتان را ببندید. اما هوارد مرا ترغیب کرد تا خودم را در معرض تردیدها بگذارم، در معرض احتمال وقوع عشقی تازه، شکستی تازه. هوارد هیچگاه درمان نخواهد شد. اما موقعی که جوان بود، پیشبینی نمیکرد که چند سال زنده خواهد ماند. اما این امر مانع ازدواجش نشد. هوارد الان چندین نوه دارد، و با همسرش به کلاس هفتگی رقص میروند. وقتی آنها را دیدم، به تازگی پنجاهمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند. در نامهاش به من نوشته بود، «معنا درحیطه مادیات پیدا نمیشود؛ معنا در شام، جز، کوکتل یا گفتگو نیست. معنا همانی است که باقی میماند، وقتی همه چیز از دست رفته.»
I went to Texas, and I visited Little GQ on death row. He asked me what I did to pass all that time I'd spent in a hospital room. When I told him that I got really, really good at Scrabble, he said, "Me, too!" and explained how, even though he spends most of his days in solitary confinement, he and his neighboring prisoners make board games out of paper and call out their plays through their meal slots -- a testament to the incredible tenacity of the human spirit and our ability to adapt with creativity.
به تگزاس رفتم و با لیتل جی کیو در صف اعدامیها ملاقات کردم. از من پرسید چطور آن دورانی را که در بیمارستان بستری بودی گذراندی؟ وقتی گفتم که در حل جدول کلمات متقاطع خیلی خیلی مهارت پیدا کردم، گفت، «من هم همینطور!» و توضیح داد که ، هرچند بیشتر روزهایش را در سلول انفرادی میگذراند، او و زندانیهای کناری با کاغذ یک جور بازی درست کردهاند و از سوراخ مخصوص فرستادن غذا به داخل سلول حرف میزنند و بازی میکنند -- گواهی بر استقامت باورنکردنی روح انسان و قابلیت سازگاری خلاقانه ما.
And my last stop was in Florida, to see that teenage girl who'd sent me all those emojis. Her name is Unique, which is perfect, because she's the most luminous, curious person I've ever met. I asked her what she wants to do next and she said, "I want to go to college and travel and eat weird foods like octopus that I've never tasted before and come visit you in New York and go camping, but I'm scared of bugs, but I still want to go camping." I was in awe of her, that she could be so optimistic and so full of plans for the future, given everything she'd been through. But as Unique showed me, it is far more radical and dangerous to have hope than to live hemmed in by fear.
آخرین توقفگاهم در فلوریدا بود، تا آن دختر نوجوانی را ببینم که برایم آن نامه پر از ایموجی را فرستاده بود. اسمش یونیک است، که عالی است. زیرا او نورانیترین و کنجاوترین فردی است که تاکنون دیدهام. از او پرسیدم که میخواهد چه کاری انجام دهد و او گفت، «میخواهم به دانشکده بروم و سفر کنم و غذاهای عجیب مثل اختاپوس که تا حالا نخوردم را بخورم به دیدن تو به نیویورک بیایم و به اردو بروم اما از حشرات میترسم، اما باز هم میخواهم به اردو بروم.» تحسینش میکردم، که میتوانست آنقدر خوشبین و پر از برنامه برای آینده باشد، باوجود همه آنچه که پشت سر گذاشته بود. اما همانطور که یونیک نشانم داد، امید داشتن به مراتب خطرناکتر و افراطیتر از آن است که در محاصره ترس زندگی کنیم.
But the most important thing I learned on that road trip is that the divide between the sick and the well -- it doesn't exist. The border is porous. As we live longer and longer, surviving illnesses and injuries that would have killed our grandparents, even our parents, the vast majority of us will travel back and forth between these realms, spending much of our lives somewhere between the two. These are the terms of our existence.
اما مهمترین درسی که در این سفر جادهای یاد گرفتم این است که حائل بین سلامت و بیمار -- اصلا وجود ندارد. این مرز متخلخل است. هرچه بیشتر و بیشتر عمر میکنیم، و از بیماریها و جراحاتی جان به درمیبریم که ممکن بود اجداد ما و حتی والدین ما را از بین ببرند، تعداد بیبشتری از ما بین این دو حیطه حرکت خواهد کرد، و بیشتر عمرمان را جایی بین آن دو زندگی خواهیم کرد. اینها شرایط موجودیت ما هستند.
Now, I wish I could say that since coming home from my road trip, I feel fully healed. I don't. But once I stopped expecting myself to return to the person I'd been pre-diagnosis, once I learned to accept my body and its limitations, I actually did start to feel better. And in the end, I think that's the trick: to stop seeing our health as binary, between sick and healthy, well and unwell, whole and broken; to stop thinking that there's some beautiful, perfect state of wellness to strive for; and to quit living in a state of constant dissatisfaction until we reach it.
ای کاش میتوانستم بگویم که از وقتی از سفر بازگشتهام، احساس میکنم کاملا خوب شدهام. اینطور نیست. اما از وقتی که دیگر از خودم توقع ندارم که همانی شوم که قبل از تشخیص بیماری بودم، وقتی یاد گرفتم جسمم و محدودیتهایش را بپذیرم، در واقع شروع کردم به بهتر شدن. و در آخر، فکر میکنم نکته اش اینجاست: سلامتمان را یا این و یا آن نبینیم، سالم و مریض، خوش و ناخوش، کامل و شکسته؛ فکر نکنیم که یک جور تندرستی زیبا و کامل وجود دارد تا برایش تقلا کنیم؛ و از زندگی در حالت نارضایتی دائم دست برداریم تا آنکه به آن برسیم.
Every single one of us will have our life interrupted, whether it's by the rip cord of a diagnosis or some other kind of heartbreak or trauma that brings us to the floor. We need to find ways to live in the in-between place, managing whatever body and mind we currently have. Sometimes, all it takes is the ingenuity of a handmade game of Scrabble or finding that stripped-down kind of meaning in the love of family and a night on the ballroom dance floor, or that radical, dangerous hope that I'm guessing will someday lead a teenage girl terrified of bugs to go camping.
ممکن است زندگی هر یک از ما دچار وقفه شود، خواه با خبر تشخیص یک بیماری یا یک جور دلشکستگی یا ضربهی روحی که ما را به زمین بزند. باید راهی پیدا کنیم تا در جایی در میانه زندگی کنیم، جسم و ذهنی که در حال حاضر داریم را مدیریت کنیم. گاهی اوقات همه لازمهاش ابتکار یک بازی دستساز جدول کلمات است یا یافتن آن نوع سادهشدهی معنا در عشق خانوادگی، و شبی در سالن رقص دونفره، یا آن امید افراطی و خطرناک که حدس میزنم روزی دخترکی نوجوان را که از حشرات میترسد به اردو بکشاند.
If you're able to do that, then you've taken the real hero's journey. You've achieved what it means to actually be well, which is to say: alive, in the messiest, richest, most whole sense.
اگر شما قادر به انجامش هستید، پس شما سفر قهرمان واقعی را انتخاب کردهاید. به چیزی رسیدهاید که به معنای واقعی خوب بودن است. که میتوان به آن گفت: زنده در آشفتهترین، غنیترین و کاملترین حس.
Thank you, that's all I've got.
متشکرم. این تمام حرفی است که داشتم.
(Applause)
(تشویق حضار)
Thank you. (Applause)
متشکرم. (تشویق حضار)