What is going to be the future of learning?
یادگیری در آینده به صورت خواهد بود؟
I do have a plan, but in order for me to tell you what that plan is, I need to tell you a little story, which kind of sets the stage.
من برای آن برنامهای در نظر دارم، اما برای اینکه به شما بگویم که برنامه من چیست، باید یک داستان براتون تعریف کنم، که مناسبت داره در اینجا گفته شود.
I tried to look at where did the kind of learning we do in schools, where did it come from? And you can look far back into the past, but if you look at present-day schooling the way it is, it's quite easy to figure out where it came from. It came from about 300 years ago, and it came from the last and the biggest of the empires on this planet. ["The British Empire"] Imagine trying to run the show, trying to run the entire planet, without computers, without telephones, with data handwritten on pieces of paper, and traveling by ships. But the Victorians actually did it. What they did was amazing. They created a global computer made up of people. It's still with us today. It's called the bureaucratic administrative machine. In order to have that machine running, you need lots and lots of people. They made another machine to produce those people: the school. The schools would produce the people who would then become parts of the bureaucratic administrative machine. They must be identical to each other. They must know three things: They must have good handwriting, because the data is handwritten; they must be able to read; and they must be able to do multiplication, division, addition and subtraction in their head. They must be so identical that you could pick one up from New Zealand and ship them to Canada and he would be instantly functional. The Victorians were great engineers. They engineered a system that was so robust that it's still with us today, continuously producing identical people for a machine that no longer exists. The empire is gone, so what are we doing with that design that produces these identical people, and what are we going to do next if we ever are going to do anything else with it?
من سعی کردم که نگاهی به آنچه که ما در مدارس آموزش میدهیم بکنم که بینیم اینها از کجا میآیند؟ میتوانید گذشته خیلی دور آموزش را نگاه کنید، اما اگر به روشهای مدارس امروز نگاهی بیندارید، خیلی ساده که بفهمید آینها از کجا آمده اند. این روشها از حدود ۳۰۰ سال پیش آمدند، و اینها از آخرین و بزرگترین امپراتوری این جهان آمدند( امپراتوری انگلیس) تصور کنید که تلاش میکنید تا نمایشی را اجرا کنید، سعی دارید که تمامی کره زمین را مدیریت و سرپرستی کنید، بدون کامپیوتر، بدون تلفن، با اطلاعات دستی بر روی کاغذ، و سفر با کشتی. در واقع این دردوره ویکتوریا انجام شد. آنچه که آنها انجام دادند بسیار شگفت انگیز بود. آنها یک کامپیوتر جهانی با استفاده از مردم ساختند. که امروز هنوز با ماست. که دستگاه بروکراتیک اداری نامیده می شود. برای اینکه این ماشین کار کند، ما به افراد بسیار زیادی نیاز داریم. آنها ماشین دیگری را ساختند که این افراد را تولید کند: مدارس. مدارس افرادی را پرورش میدادند که بخشی از این ماشین بروکراتیک اداری شوند. آنها میبایستی که با همدیگر یکسان میبودند. آنها باید سه چیز را میدانستند: باید خط خوشی داشتند، چونکه اطلاعات با دست نوشته میشد؛ باید می توانستند بخوانند؛ و میبایستی میتوانستند ضرب، تقسیم، جمع و تفریق را در ذهنشان انجام دهند. آنها باید بسیار یکسان می بودند تا شما بتوانید یکی را از نیوزیلند انتخاب کنند و اورا به کانادا بفرستند و او فورا وارد کار شود. مدیران دوره ویکتوریا مهندسین بزرگی بودند. آنها سیستمی قوی را مهندسی کردند که امروزه هنوز با ماست، تولید افراد یکسانی برای ماشین هایی که دیگر وجود ندارند. امپراتور از بین رفته، خُب ما با این طرح که مردم یکسانی را تولید میکند چه کنیم، و چه کاری خواهیم کرد اگر هرگز کار دیگری برای این سیستم نکنیم؟
["Schools as we know them are obsolete"]
[" مدارسی را که ما می شناسیم منسوخ هستند" ]
So that's a pretty strong comment there. I said schools as we know them now, they're obsolete. I'm not saying they're broken. It's quite fashionable to say that the education system's broken. It's not broken. It's wonderfully constructed. It's just that we don't need it anymore. It's outdated. What are the kind of jobs that we have today? Well, the clerks are the computers. They're there in thousands in every office. And you have people who guide those computers to do their clerical jobs. Those people don't need to be able to write beautifully by hand. They don't need to be able to multiply numbers in their heads. They do need to be able to read. In fact, they need to be able to read discerningly.
خُب این یک نظر بسیار قوی هست. من گفتم مدارسی که ما امروزه میشناسیم، منسوخ هستند. من ادعا نمیکنم که آنها نقص دارند. این خیلی متداول شده که بگویند سیستمهای آموزشی نقض دارد و شکست خورده هستند. اینها نقض ندارند. اینها بسیار عالی درست شدند. فقط موضوع این هست که به اینها دیگر نیازی نداریم. اینها قدیمی و از رده خارج هستند امروزه چه نوع کارهایی ما داریم خُب، کامپیوترها کارمندان هستند. در دفاتر کار هزاران کامپیوتر وجود دارد. و افرادی را دارید که این کامپیوترها را برای کارشان هدایت میکنند. این افراد نیازی ندارند که دست خط خوبی داشته باشند. نیازی ندارند که در ذهنشان اعداد را با هم ضرب کنند. آنها نیاز دارند که بخوانند. در حقیقت، آنها نیاز دارند که مطلب را بفهمند و تمیز دهند.
Well, that's today, but we don't even know what the jobs of the future are going to look like. We know that people will work from wherever they want, whenever they want, in whatever way they want. How is present-day schooling going to prepare them for that world?
خُب، امروز اینطوریست، اما با این حال ما حتی نمیدانیم که در آینده مشاعل چگونه خواهند بود. ما می دانیم که مردم در هرجایی که بخواهند کار خواهند کرد، و هر وقت که بخواهند و به هر شکلی که بخواهند کار خواهند کرد. چگونه مدارس امروز برای دنیای فردا آماده خواهد شد؟
Well, I bumped into this whole thing completely by accident. I used to teach people how to write computer programs in New Delhi, 14 years ago. And right next to where I used to work, there was a slum. And I used to think, how on Earth are those kids ever going to learn to write computer programs? Or should they not? At the same time, we also had lots of parents, rich people, who had computers, and who used to tell me, "You know, my son, I think he's gifted, because he does wonderful things with computers. And my daughter -- oh, surely she is extra-intelligent." And so on. So I suddenly figured that, how come all the rich people are having these extraordinarily gifted children? (Laughter) What did the poor do wrong? I made a hole in the boundary wall of the slum next to my office, and stuck a computer inside it just to see what would happen if I gave a computer to children who never would have one, didn't know any English, didn't know what the Internet was.
خُب، من با این موضوع کاملا اتفاقی مواجه شدم. من به افراد برنامه نویسی کامپیوتری در دهلی نو درس میدادم. ۱۴ سال پیش. و درست نزدیک جایی که من کار میکردم یک زاغه بود. من فکر میکردم، خدای من چگونه این کودکان می توانند برنامه نویسی را یادبگیرند؟ و یا ایا آنها نباید یاد بگیرند؟ و در همان زمان، والدین زیادی را داشتیم، که ثروتمند بودند، و کامپیوتر داشتند، و به من می گفتند،" میدونی، فکر کنم پسرم خیلی با استعداد است، چونکه با کامپیوتر کارهای جالبی انجام میدهد. و دخترم- آه، مطمئنا فوق العاد با هوش هست. و چیزهایی مثل این. خُب ناگهان این را درک کردم که، چگونه همه ثروتمندان دارای فرزندان فوق العاد با استعداد هستند؟ (خنده تماشاگران) ومردم فقیرچه چیزی را اشتباه می کردند؟ من روزنه ای را بین دفترم و دیوار اطراف زاغه ایجاد کردم. و یک کامپیوتر در درون آن قرار دادم تا ببینم اگر یک کامپیوتر به بچه هایی که هرگز کامپیوتر نداشتند بدهم، چه اتفاقی می افتد، کسانی که اصلا انگلیسی نمیدانستند، و نمیدانستند اینترنت چیست.
The children came running in. It was three feet off the ground, and they said, "What is this?"
بچه آمدند با آن کار کردند. این یک متر بالاتر از زمین بود، آنها گفتند،" این چیه؟ "
And I said, "Yeah, it's, I don't know." (Laughter)
و من گفتم،" این، نمی دونم " ( خنده تماشاگران)
They said, "Why have you put it there?"
گفتند،"چرا این را اینجا گذاشتی؟ "
I said, "Just like that."
گفتم" همینطوری. "
And they said, "Can we touch it?"I said, "If you wish to."
گفتند،"میتونیم دست بهش بزنیم؟" گفتم، "اگر دوست دارید بله."
And I went away. About eight hours later, we found them browsing and teaching each other how to browse. So I said, "Well that's impossible, because -- How is it possible? They don't know anything."
آنها رفتند. و حدود ده ساعت بعد، دیدم که دارند جستجو میکنند و به همدیگر یاد میدهند که چگونه جستجو کنند. خُب گفتم،" خُب این غیر ممکنه، زیرا-- "چگونه ممکنه ؟ اینها هیچ چیز نمیدونند."
My colleagues said, "No, it's a simple solution. One of your students must have been passing by, showed them how to use the mouse."
همکارم گفت، "نه، راه حل ساده ای داره. یکی از شگردان تو باید آنجا رفته باشد و به آنها نشان داده باشد که چگونه از ماوس استفاد کنند."
So I said, "Yeah, that's possible."
گفتم ،"بله، این ممکنه. "
So I repeated the experiment. I went 300 miles out of Delhi into a really remote village where the chances of a passing software development engineer was very little. (Laughter) I repeated the experiment there. There was no place to stay, so I stuck my computer in, I went away, came back after a couple of months, found kids playing games on it.
بنابر این من آزمایش خودم را تکرار کردم . ۴۵۰ کیلومتر از دهلی نو خارج شدم و به یک ده بسیار پرت و دورافتاده رفتم که شانس اینکه یک مهندس نرمافزار از آنجا عبور کرده باشد بسیار کم بود.( خنده تماشاگران) من آزمایشم را در آنجا هم تکرار کردم. آنجا محلی برای اقامت وجود نداشت ، من کامپیوترم را آنجا گذاشتم، و رفتم، و بعد از چند ماه برگشتم، و دیدم که بچه ها در کامپیوتر بازی میکنند.
When they saw me, they said, "We want a faster processor and a better mouse."
وقتی من را دیدند گفتند، "ما یک پردازشگر سریعتر و ماوس بهتری می خواهیم "
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
So I said, "How on Earth do you know all this?"
سپس گفتم، "خدای من شما چطور همه اینها را میدونید؟"
And they said something very interesting to me. In an irritated voice, they said, "You've given us a machine that works only in English, so we had to teach ourselves English in order to use it." (Laughter) That's the first time, as a teacher, that I had heard the word "teach ourselves" said so casually.
چیز جالبی به من گفتند. با صدای خشمگینی گفتند، "تو به ما دستگاهی دادی که فقط با زبان انگلیسی کار میکند، و برای کار کردن با این باید انگلیسی به خودمان درس میدادیم." ( خنده تماشاگران) و به عنوان یک آموزگار، این اولین باری بود که من واژه" به خودمان درس می دادیم " را شنیدم که خیلی معمولی گفته شد.
Here's a short glimpse from those years. That's the first day at the Hole in the Wall. On your right is an eight-year-old. To his left is his student. She's six. And he's teaching her how to browse. Then onto other parts of the country, I repeated this over and over again, getting exactly the same results that we were. ["Hole in the wall film - 1999"] An eight-year-old telling his elder sister what to do. And finally a girl explaining in Marathi what it is, and said, "There's a processor inside."
اینجا نگاه اجمالی به این سالها میکند. این اولین روز وجود یک روزنه روی دیوار بود. در سمت راست یک بچه هشت ساله هست. در سمت چپ او شاگردش هست. او شش ساله است او به شاگردش چگونه جستجو کردن را درس میدهد. بعداً در سراسر کشور، من این آزمایش را بارها و بارها تکرار کردم، و نتیجهای دقیقا مشابه با آنچه که داشتیم را گرفتم. [ "فیلم روزنه بر روی دیوار-۱۹۹۹"] این کودک ۸ ساله به خواهر بزرگترش می گوید که چکار کند. و در آخر این دختر برای مراتی توضیح میدهد که این چیست، و میگوید، " یک پردازشگر داخل این هست."
So I started publishing. I published everywhere. I wrote down and measured everything, and I said, in nine months, a group of children left alone with a computer in any language will reach the same standard as an office secretary in the West. I'd seen it happen over and over and over again.
خُب، من شروع به انتشار اینها کردم. من همه چیز را منتشر کردم .من همه چیز را اندازه گیری کردم و آنها را نوشتم. و گفتم در طی ۹ ماه، یک گروه از کودکان را با یک کامپیوتر با هر زبانی تنها بگذارید آنها به استاندارد یک منشی در دنیای غرب خواهند دانست. من این را دوباره بارها و بارها دیدم.
But I was curious to know, what else would they do if they could do this much? I started experimenting with other subjects, among them, for example, pronunciation. There's one community of children in southern India whose English pronunciation is really bad, and they needed good pronunciation because that would improve their jobs. I gave them a speech-to-text engine in a computer, and I said, "Keep talking into it until it types what you say." (Laughter) They did that, and watch a little bit of this.
اما کنجکاو بودم ببینیم که اگر اینها به این اندازه میدانند، چه چیز دیگری را هم خواهند دانست؟ من شروع کردم این آزمایش را بر روی به یک موضوع انجام دادن، بطور مثال در بین اینها، تلفظ کردن را آزمایش کردم. منطقه ای در جنوب هند هست که مردم انگلیسی را بسیار بد تلفظ میکنند، و آنها به تلفظ بهتری نیاز دارند چونکه با تلفظ بهتر کار بهتری خواهند گرفت. من به آنها یک برنامه "بگو تا نوسته شود" ، در یک کامپیوتر دادم، و گفتم، "حرف زدن را ادامه بده تا اینکه این آنچه که تو می گویی را بنویسد. " ( خنده تماشاگران) و انها این کار را کردند، کمی را از این را ببینید.
Computer: Nice to meet you.Child: Nice to meet you.
کامپیوتر، از ملاقات شما خوشوقتم. کودکان: از ملاقات شما خوشوقتم.
Sugata Mitra: The reason I ended with the face of this young lady over there is because I suspect many of you know her. She has now joined a call center in Hyderabad and may have tortured you about your credit card bills in a very clear English accent.
ساگاتا میترا: دلیل اینکه با صورت از این بانوی جوان تمام کردم این است که من شک دارم که شاید بسیاری از شما او را میشناسید. حالا او به یک مرکز تلفن در حیدراباد ملحق شد و شاید شما را در مورد صورتحساب کارت اعتباریتان با یک لهجه انگلیسی بسیار واضح شکنجه میکند.
So then people said, well, how far will it go? Where does it stop? I decided I would destroy my own argument by creating an absurd proposition. I made a hypothesis, a ridiculous hypothesis. Tamil is a south Indian language, and I said, can Tamil-speaking children in a south Indian village learn the biotechnology of DNA replication in English from a streetside computer? And I said, I'll measure them. They'll get a zero. I'll spend a couple of months, I'll leave it for a couple of months, I'll go back, they'll get another zero. I'll go back to the lab and say, we need teachers. I found a village. It was called Kallikuppam in southern India. I put in Hole in the Wall computers there, downloaded all kinds of stuff from the Internet about DNA replication, most of which I didn't understand.
بعداً مردم پرسیدند، خُب این تا کجا ادامه خواهد داشت؟ و کجا متوقف خواهد شد؟ تصمیم گرفتم که بحثم را با گزارهای پوچ نابود کنم. من یک فرصیه ، فرضیه مضحکی را ساختم. تامولا زبان مردم درجنوب هند است، گفتم، آیا کودکان تامولایی زبان جنوب هند میتوانند بیوتکنولوژی دی ان ای را از روی کامپیوتر کنارخیابان همانند سازی کنند؟ و گفتم، من این را بررسی میکنم و نمره میدهم. آنها صفر خواهند گرفت من چند ماهی را صرف میکنم و این کامپیوتر را برای چند ماهی ترک میکنم، و برمیگردم. آنها یک صفر دیگر خواهند گرفت. به آزمایشگاه برمیگردم و میگویم من به معلم نیاز دارم. یک روستا پیدا کردم. به نام کالیکوپا در جنوب هند. کامپیوتری را بر روی روزنهای بر روی یک دیوار نصب کردم. و تمامی اطلاعات مربوط به همانندسازی 'دی ان ای' را از اینترنت دانلود کردم. که بیشتر آنها را من نمی فهمیدم.
The children came rushing, said, "What's all this?"
کودکان با عجله آمدند و گفتند، " این چیه؟"
So I said, "It's very topical, very important. But it's all in English."
گفتم، "این موضوع خیلی مهمی هست. اما همه اینها انگلیسی هست. "
So they said, "How can we understand such big English words and diagrams and chemistry?"
سپس آنها گفتند، " خوب ما چطوری میتوانیم این متون انگلیسی مهم و این نمودارها و شیمی را بفهمیم"
So by now, I had developed a new pedagogical method, so I applied that. I said, "I haven't the foggiest idea." (Laughter) "And anyway, I am going away." (Laughter)
خُب تاکنون موقع من روش یادگیری نویی را ایجاد کرده بودم، بنابراین من آن را اعمال کردم. گفتم، "هیچ ایدهای ندارم. " ( خنده تماشاگران) "به هر حال من میروم. " ( خنده تماشاگران)
So I left them for a couple of months. They'd got a zero. I gave them a test. I came back after two months and the children trooped in and said, "We've understood nothing."
خُب ، برای چند ماهی آنجا را ترک کردم. آنها صفر خواهند گرفت .یک امتحان به آنها دادم. بعد از دو ماه برگشتم و بچه ها دسته جمعی آمدند و گفتند،"ما هیچ چیز نفهمیدیم "
So I said, "Well, what did I expect?" So I said, "Okay, but how long did it take you before you decided that you can't understand anything?"
پس من گفتم، "خُب، من انتظار چه چیزی را داشتم؟ " سپس گفتم، ' بسیار خوب، اما قبل از اینکه تصمیم بگیری که هیچ چیز را نفهمیدید، چه مدت برای این وقت گذاشتید؟"
So they said, "We haven't given up. We look at it every single day."
خُب آنها گفتند ،"ما ناامید نشدیم. ما هر روز به این نگاه کردیم."
So I said, "What? You don't understand these screens and you keep staring at it for two months? What for?"
گفتم،"چی؟ شما مطالب روی این صفحه نمایش را نمیفهمیدید و برای مدت دو ماه هر روز به این نگاه میکردید"
So a little girl who you see just now, she raised her hand, and she says to me in broken Tamil and English, she said, "Well, apart from the fact that improper replication of the DNA molecule causes disease, we haven't understood anything else."
خُب دختر کوچولویی که الان میبینید، دستش را بالا برد، و با لهجه غلیط تامیلی به انگلیسی، گفت، به جزء این واقعیت که همانند سازی نادرست مولکول های دی ان اِی باعث بیماری میشود، ما چیز دیگری را نفهمیدم."
(Laughter) (Applause)
(خنده و تشویق تماشاگران)
So I tested them. I got an educational impossibility, zero to 30 percent in two months in the tropical heat with a computer under the tree in a language they didn't know doing something that's a decade ahead of their time. Absurd. But I had to follow the Victorian norm. Thirty percent is a fail. How do I get them to pass? I have to get them 20 more marks. I couldn't find a teacher. What I did find was a friend that they had, a 22-year-old girl who was an accountant and she played with them all the time.
خُب من آنها را آزمایش کردم. من نتیجه تحصیلی غیر ممکن ۳۰ درصد را به جای صفر درطی دو ماه در آب و هوای گرم استوایی با یک کامپیوتر در زیر درخت با زبانی که آنها نمیدانستند با زبانی که آنها نمیدانستند کاری که یک دهه جلوتر از زمان آنها بود را دریافت کرده بودم. مضحک و چرند است ولی من باید روش دوره ویکتوریا را دنبال میکردم. ۳۰ درصد نمره مردودیست. چگونه میتوانستم به آنها نمره قبولی دهم؟ میبایستی به آنها ۲۰ نمره بیشتر میدادم. من نمیتوانستم یک معلم پیدا کنم . چیزی که پیدا کردی دوستی بود که دختری ۲۲ سالهای داشت که حسابدار بود که در تمامی مدت با آنها بازی میکرد.
So I asked this girl, "Can you help them?"
خُب من از این خانم پرسیدم،"ایا میتوانی به آنها کمک کنی؟"
So she says, "Absolutely not. I didn't have science in school. I have no idea what they're doing under that tree all day long. I can't help you."
و او گفت قطعا نه. من هیچ درس علوم را در مدرسه نخواندهام. وهیچ ایدهای از از اینکه آنها درزیر این درخت چه میکنند را ندارم. من نمی توانم به شما کمکی بکنم."
I said, "I'll tell you what. Use the method of the grandmother."
گفتم،" من میگویم که چه بکنی. روش مادربزرگ ها را بکار بگیر. "
So she says, "What's that?"
گفت، " این چه روشی ست؟ "
I said, "Stand behind them. Whenever they do anything, you just say, 'Well, wow, I mean, how did you do that? What's the next page? Gosh, when I was your age, I could have never done that.' You know what grannies do."
گفتم،"در پشت سرآنها بایست. هر کاری که آنها می کنند فقط بگو، عالیه، وای، منظورم اینه که این را چطوری انجام دادی؟ صفحه بعدی چیه؟ خدای من، 'وقتی که من سن تو بودم هرگز چنین کاری نکرده بودم. ' می دانی که مادربزرگها چه میکنند."
So she did that for two more months. The scores jumped to 50 percent. Kallikuppam had caught up with my control school in New Delhi, a rich private school with a trained biotechnology teacher. When I saw that graph I knew there is a way to level the playing field.
خُب برای مدت دو ما او این کار را کرد. و نمره بچه ها به ۵۰ رسید. کالیک پوما یک مدرسه خصوصی ثروتمند که یک آموزگار آموزشهای بیوتکنولوژی را داشت، مدرسه تحت کنترل مرا در دهلی نو پیدا کرده بود وقتی که این نمودار را دیدم فهمیدم که راهی برای رقابت در این زمینه با آنها هست.
Here's Kallikuppam.
اینجا کالیک پوما است.
(Children speaking) Neurons ... communication.
( بچه ها حرف میزنند) یاخته های عصبی.... ارتباط دارند
I got the camera angle wrong. That one is just amateur stuff, but what she was saying, as you could make out, was about neurons, with her hands were like that, and she was saying neurons communicate. At 12.
من زاویه دوربین را اشتباه گرفتم. این ها چیزهای غیر حرفه ای هستند، اما آنچه که او سعی میکرد بگوید ،همانطور که میتوانید درک کنید، او با دستش درباره یاخته های عصبی حرف میزند، او میگوید که یاخته های عصبی با هم مرتبط هستند. در سن ۱۲ سالگی.
So what are jobs going to be like? Well, we know what they're like today. What's learning going to be like? We know what it's like today, children pouring over with their mobile phones on the one hand and then reluctantly going to school to pick up their books with their other hand.
خُب کارها در آینده چگونه خواهند بود خُب ، میدانیم که آنها شبیه امروز خواهند بود. یادگیری چگونه خواهد بود؟ما میدانیم که امروزه چگونه است، کودکان تلفن های همراهشان را دریک دست دارند و سپس با اکراه به مدرسه رفته تا کتابهایشان را با دست دیگر بردارند.
What will it be tomorrow? Could it be that we don't need to go to school at all? Could it be that, at the point in time when you need to know something, you can find out in two minutes? Could it be -- a devastating question, a question that was framed for me by Nicholas Negroponte -- could it be that we are heading towards or maybe in a future where knowing is obsolete? But that's terrible. We are homo sapiens. Knowing, that's what distinguishes us from the apes. But look at it this way. It took nature 100 million years to make the ape stand up and become Homo sapiens. It took us only 10,000 to make knowing obsolete. What an achievement that is. But we have to integrate that into our own future.
فردا این چگونه خواهد بود؟ آیا میتواند اینطور باشد که بگویند ما اصلا نیازی به مدرسه رفتن نداریم؟ ایا میتواند اینطور باشد که در هرزمان وقتی که نیاز به دانستن چیزی دارید، شما می توانید آن را ظرف فقط دو دقیقه پیدا کنید؟ آیا این میتواند--- سوالی مخرب و ویرانگر، سوالی که نیکلاس نگروپونته برای من مطرح کرد-- این که ما به سوی آن می رویم آیا میتواند چیزی باشد که در آینده متوجه شویم که این منسوخ و ناکارآمد است؟ اما این وحشتناک است. ما انسان هوشمندی هستیم. داناییست که ما را از سایر میمون ها متمایز میکند. اما به این شیوه نگاه کنید. برای طبیعت ۱۰۰ میلیون سال طول کشید تا میمون بتواند روی پا بایستد و تبدیل به انسان هوشمند شود. وای برای ما فقط ۱۰٫۰۰۰( سال طول کشید ) تا دانایی منسوخ و از کار افتاده شود. این چه داستاوردی هست. اما ما باید آینده خودمان را در دست بگیریم.
Encouragement seems to be the key. If you look at Kuppam, if you look at all of the experiments that I did, it was simply saying, "Wow," saluting learning.
به نظر میرسد که تشویق و دل گرمی کلید اصلیست. اگر به کوپام نگاه کنید، اگر به تمامی این آزمایشاتی که من انجام دادم نگاه کنید، به سادگی این میگوید،" وای" و یادگیری را ستایش میکند.
There is evidence from neuroscience. The reptilian part of our brain, which sits in the center of our brain, when it's threatened, it shuts down everything else, it shuts down the prefrontal cortex, the parts which learn, it shuts all of that down. Punishment and examinations are seen as threats. We take our children, we make them shut their brains down, and then we say, "Perform." Why did they create a system like that? Because it was needed. There was an age in the Age of Empires when you needed those people who can survive under threat. When you're standing in a trench all alone, if you could have survived, you're okay, you've passed. If you didn't, you failed. But the Age of Empires is gone. What happens to creativity in our age? We need to shift that balance back from threat to pleasure.
شواهدی در علوم اعصاب وجود دارد. روپاتلین بخشی از مغز است که در مرکز مغز ما قرار دارد، هنگامی که تهدید شود، همه چیز را متوقف میکند، روپاتلین درحالت تهدید بخش لوب پیشانی مغز را که بخش یادگیری مغزاست را از کار میاندازد، همهی فعالیتهای ان از کار میافتد. تنبه و امتحانات تهدید شمرده میشوند. ما کاری میکنیم ذهن کودکان را از کار بیفتد، و سپس به آنها میگویم که "کار کن". چرا آنها سیستمی مثل این را ساختند؟ زیرا به این نیاز بود. این در دوره امپراتوری بود وقتی بود که شما به مردمی نیاز داشتید که بتوانند زیر تهدید و ارعاب زنده بمانند. وقتی که شما در پشت سنگری تنها ایستاده اید، اگر بتوانید زنده بمانید، شما خوب هستید و امتحان را پشت سر گذاشتید. اگر نتوانید، شکست خوردید. ولی دوره امپراتوری به سر رسیده است. بر سر آفرینندگی و خلاقیت در دوره ما چه میآید؟ ما نیاز داریم تعادل را ازتهدید و ارعاب به خشنودی و لذت تغییر دهیم.
I came back to England looking for British grandmothers. I put out notices in papers saying, if you are a British grandmother, if you have broadband and a web camera, can you give me one hour of your time per week for free? I got 200 in the first two weeks. I know more British grandmothers than anyone in the universe. (Laughter) They're called the Granny Cloud. The Granny Cloud sits on the Internet. If there's a child in trouble, we beam a Gran. She goes on over Skype and she sorts things out. I've seen them do it from a village called Diggles in northwestern England, deep inside a village in Tamil Nadu, India, 6,000 miles away. She does it with only one age-old gesture. "Shhh." Okay?
من برای پیدا کردن مادر بزرگها به انگلستان برگشتم. یاداشتی را در روزنامهای گذاشتم، اگر شما یک مادر بزرگ برتانیایی هستید، اگراینترنت و دوربین وب دارید، آیا میتوانید یک ساعت از وقتتان را بطورمجانی به من دهید؟ و درظرف دو هفته اول ، ۲۰۰ تا پاسخ دریافت کردم. من پیش از هر کس دیگری در جهان مادر بزرگ بریتانیایی میشناسم.( خنده تماشاگران) به آنها مادربزرگ ابری گفته میشود. مادر بزرگ ابری پای اینترنت مینشیند. اگر کودکی مشکل داشته باشد، ما یک مادربزرگ بهش میدهیم. او میروی روی اسکاپ وحالیشون میکند. من آنها را دیدم که با هم در روستایی به نام دیگال در شمال غربی انگلستان با روستایی در قلب هند به نام تمال نادو که حدود ۶٫۰۰۰ مایل دورتراست، با هم کار میکنند. مادربزرگ اینکار را تنها با یک ژست قدیمی میکند. "هیسس" بسیار خوب؟
Watch this.
این را نگاه کنید.
Grandmother: You can't catch me. You say it. You can't catch me.
مادربزرگ: نمیتوانی من را بگیری. این را بگو. نمیتوانی من را بگیری.
Children: You can't catch me.
کودکان: نمیتوانی من را بگیری.
Grandmother: I'm the Gingerbread Man.Children: I'm the Gingerbread Man.
مادربزرگ: من مرد شیرینی زنجبیلی ام. کودکان من مردشیرینی زنجبیلی ام
Grandmother: Well done! Very good.
مادر بزرگ: عالیه. خیلی خوبه.
SM: So what's happening here? I think what we need to look at is we need to look at learning as the product of educational self-organization. If you allow the educational process to self-organize, then learning emerges. It's not about making learning happen. It's about letting it happen. The teacher sets the process in motion and then she stands back in awe and watches as learning happens. I think that's what all this is pointing at.
ساگاتا میترا: در اینجا چه میگذرد؟ من فکر میکنم آنچه که نیاز است ما به دنبالش باشیم جستجو وتوجه به یادگیری به عنوان محصول آموزش خود سازماندهی شده است. اگر شما اجازه دهید که فرآیند آموزش بخو به خود سازمان دهی شود، سپس یادگیری اتفاق میافتد. این درباره اینکه یادگیری صورت پذیرد نیست. این درباره اجاز دادن به یادگیریست ، که صورت پذیرد. آموزگار به موضوعی اشاره میکند و سپس بصورت فردی درعقب کلاس میایستد و نگاه میکند تا که یادگیری صورت پذیرد. فکر میکنم این همه آن چیزیست که به آن اشاره شد.
But how will we know? How will we come to know? Well, I intend to build these Self-Organized Learning Environments. They are basically broadband, collaboration and encouragement put together. I've tried this in many, many schools.
اما ما چگونه میدانیم ؟ چگونه میآموزیم؟ خُب ، من بر آن شدم که خود - سازماندهی محیط آموزشی SOLE را ایجاد کنم. آساسا این قراردادن ازباند اینترنت پهن ، همکاری و تشریک مساعی و تشویق در کنار همدیگر است. من این را در مدارس بسیار زیادی امتحان کردم.
It's been tried all over the world, and teachers sort of stand back and say, "It just happens by itself?"
این روش در سراسر دنیا امتحان شده ، آموزگاران در عقب میایستند و میگویند،" این به خودی خود اتفاق میآفتد؟ "
And I said, "Yeah, it happens by itself.""How did you know that?"
و من میگفتم، "بله، بله این به خودی خود اتفاق می افتد. "( و میپرسیدند) "شما چطور این را میدانستید؟ "
I said, "You won't believe the children who told me and where they're from."
میگفتم،" شما بچه هایی که به من گفتند و از جایی که آمدند را باور نمیکنید."
Here's a SOLE in action.
این یک فعالیت " سول SOLE"- خود - سازماندهی محیط آموزشی است.
(Children talking)
( کودکان حرف میزنند)
This one is in England. He maintains law and order, because remember, there's no teacher around.
این در انگلستان است. او ضابطه و نظم را برقرار میکند، به خاطر داشته باشید که هیچ آموزگاری درآن اطراف نیست.
Girl: The total number of electrons is not equal to the total number of protons -- SM: Australia Girl: -- giving it a net positive or negative electrical charge. The net charge on an ion is equal to the number of protons in the ion minus the number of electrons.
دختر بچه: تعداد کل الکترونها با تعداد کل پروتنها برابر نسیت-- ساگاتا میترا: استرالیا دختر بچه: بار خالص نسبت بار مثبت به منفی الکتریکی است. بار خالص در یک یون برابر است با تعداد پروتون ها منهای تعداد الکترونها.
SM: A decade ahead of her time.
ساگاتا میترا: او یک ده جلوتر از زمان خودش است.
So SOLEs, I think we need a curriculum of big questions. You already heard about that. You know what that means. There was a time when Stone Age men and women used to sit and look up at the sky and say, "What are those twinkling lights?" They built the first curriculum, but we've lost sight of those wondrous questions. We've brought it down to the tangent of an angle. But that's not sexy enough. The way you would put it to a nine-year-old is to say, "If a meteorite was coming to hit the Earth, how would you figure out if it was going to or not?" And if he says, "Well, what? how?" you say, "There's a magic word. It's called the tangent of an angle," and leave him alone. He'll figure it out.
خُب ، سول SOLE - من فکر میکنم ما به یک برنامه آموزشی از پرسشهای بزرگ داریم. شما درباره آن قبلا شنیدهاید. میدانید که معنایان چیست. زمانی بود که وقتی زنان و مردان در دوران سنگی( عصر حجر) مینشستند و به آسمان نگاه میکردند، میگفتند " این نورهای چشمک زن چه هستند؟ " آنها اولین برنامه آموزشی را ایجاد کردند، اما ما بینش این پرسشهای شگرف را از گم کرده و از دست دادهایم. ما آن را به تانژانت یک زاویه کوچک تبدیل کردهایم. اما این به اندازه کافی جذاب نیست. و روشی که این را برای یک کودک ۹ ساله قراردهید این است که بگوید، "اگر یک شهابسنگ درحال آمدن به طرف زمین باشد چطور میتوانی بفهمی که آیا این به زمین اصابت میکند یا نه؟" و اگر او بگوید، " خُب ، چی؟ چگونه؟" و شما بگوید،"یک واژه جادویی هست. که به آن تانژانت یک زاویه میگویند " و او را تنها بگذارید. او آن را خواهد یافت و خواهد فهمید.
So here are a couple of images from SOLEs. I've tried incredible, incredible questions -- "When did the world begin? How will it end?" — to nine-year-olds. This one is about what happens to the air we breathe. This is done by children without the help of any teacher. The teacher only raises the question, and then stands back and admires the answer.
اینها اینجا تعدادی تصویر از کلاس های سول SOLE هستند من پرسش های فوق العاده و باورنکردنی کردم " جهان چه موقع شروع شد ؟"-- کودک ۹ ساله. این یکی در مورد این است که چه اتفاقی میافتد وقتی که ما تنفس میکنیم. این توسط کودکان بدون کمک آموزگار انجام شده است. آموزگار تنها سوال را بوجود میآورد، و سپس در عقب میایستد و پاسخها را تحسین میکند
So what's my wish? My wish is that we design the future of learning. We don't want to be spare parts for a great human computer, do we? So we need to design a future for learning. And I've got to -- hang on, I've got to get this wording exactly right, because, you know, it's very important. My wish is to help design a future of learning by supporting children all over the world to tap into their wonder and their ability to work together. Help me build this school. It will be called the School in the Cloud. It will be a school where children go on these intellectual adventures driven by the big questions which their mediators put in. The way I want to do this is to build a facility where I can study this. It's a facility which is practically unmanned. There's only one granny who manages health and safety. The rest of it's from the cloud. The lights are turned on and off by the cloud, etc., etc., everything's done from the cloud.
خُب آرزوی من چیست؟ آرزوی من این است که ما آینده آموزش را طراحی کنیم. ما نمیخواهیم که قطعه یدکی برای یک انسان کامپیوتری باشیم، ایا میخواهیم؟ پس ما نیاز داریم که آینده ای برای یادگیری و آموزش طراحی کنیم من-- صبر کنید، من باید کلمات را دقیقا درست بگویم، زیرا این بسیار مهم است. آرزوی من کمک به ایجاد طرحی برای آینده یادگیری و آموزش است بوسیله حمایت و پشتیبانی کردن تمامی کودکان جهان برای تلنگرزدن به شگفتی و توانایشان برای کار کردن با یکدیگر. برای ساخت این مدرسه به من کمک کنید. واین "مدرسهای درابرها " نامیده خواهد شد. این مدرسهای خواهد بود که کودکان برای ماجراجویی فکری با پرسشهای بزرگی که توسط واسطهها - معلمین شان هدایت میشود، به آن خواهند رفت. روشی که من میخواهم آن را انجام دهم این است که وسیلهای را ایجاد کنم که بتوانم در آن درس بخوانم. این وسیلهای نقلیه ایست که عملا بدون سرنشین میباشد. درآنجا فقط یک مادر بزرگ که درستی و ایمنی کار را مدیریت میکند وجود دارد. مابقی در ابرهاست. چراغ ها با ابرها روشن و خاموش میشوند، همه و همه چیز توسط ابرها انجام میشود.
But I want you for another purpose. You can do Self-Organized Learning Environments at home, in the school, outside of school, in clubs. It's very easy to do. There's a great document produced by TED which tells you how to do it. If you would please, please do it across all five continents and send me the data, then I'll put it all together, move it into the School of Clouds, and create the future of learning. That's my wish.
اما من شما را برای هدف دیگری میخواهم. شما میتوانید خود - سازماندهی محیط آموزشی را در خانه، در مدرسه ، خازج از مدرسه و درانجن ها درست کنید. انجام این بسیار آسان است. اطلاعات بسیار عالی توسط TED تهیه شد که به شما میگوید چگونه این کار را انجام دهید. اگر میتوانید لطفا ، لطفا این کار را در سراسر پنج قاره جهان انجام دهید، و اطلاعات را برای من بفرستید، سپس من تمامی آنها را در کنارهم قرار داده و به مدرسه ابرها اضافه میکنم، و( طرح) آینده یادگیری و آموزش را خواهم ساخت. این آرزوی من است.
And just one last thing. I'll take you to the top of the Himalayas. At 12,000 feet, where the air is thin, I once built two Hole in the Wall computers, and the children flocked there. And there was this little girl who was following me around.
و آخرین نکته. من شما را به بالا هیمالیا میبرم. در ارتفاع ۳۶۵۰ متری ، جایی که هوا بسیار رقیق است میبرم، یکبارمن دو روزنه روی دیوار برای کامپیوتر ایجاد کردم، کودکان به طرف انها هجوم آوردند. و در آنجا یک دختر بچه کوچولو بود که همه جا در به دنبال من بود.
And I said to her, "You know, I want to give a computer to everybody, every child. I don't know, what should I do?" And I was trying to take a picture of her quietly.
به او گفتم،" میدونی میخواهم به همه یک کامپیوتر بدم، به هر بچه ای. نمیدونم که چکار بادید بکنم؟" میخواستم بی سرو صدا هم یک عکس هم از او بگیرم.
She suddenly raised her hand like this, and said to me, "Get on with it."
ناگهان دستش را اینطور بالا برد وبه من گفت، " با این عکس بگیر "
(Laughter) (Applause)
( خنده تماشاگران) ( تشویق تماشاگران)
I think it was good advice. I'll follow her advice. I'll stop talking. Thank you. Thank you very much. (Applause) Thank you. Thank you. (Applause) Thank you very much. Wow. (Applause)
فکر کنم نصیحت خوبی بود. من نصیحتش را گوش میدهم .دیگه حرف نمیزنم. سپاسگزارم . بسیار سپاسگزارم. ( تشویق تماشاگران) سپاسگزارم. سپاسگزارم. (تشویق تماشاگران) بسیار سپاسگزارم. (تشویق تماشاگران)