Just after Christmas last year, 132 kids in California got the measles by either visiting Disneyland or being exposed to someone who'd been there. The virus then hopped the Canadian border, infecting more than 100 children in Quebec. One of the tragic things about this outbreak is that measles, which can be fatal to a child with a weakened immune system, is one of the most easily preventable diseases in the world. An effective vaccine against it has been available for more than half a century, but many of the kids involved in the Disneyland outbreak had not been vaccinated because their parents were afraid of something allegedly even worse: autism.
سال گذشته درست بعد از کریسمس، ۱۳۲ کودک در کالیفرنیا سرخک گرفتند به خاطر رفتن به دیزنی لند یا به واسطه تماس با شخصی که قبلاً به آنجا رفته بود. سپس ویروس از مرز کانادا به آن طرف جست و بیش از ۱۰۰ کودک را در کِبِک مبتلا کرد. یکی از نکات تاسف بار در رابطه با آن اپیدمی فراگیر این است که سرخک در حین که میتواند برای کودک دارای ضعف سیستم ایمنی مرگبار باشد، یکی از قابل پیشگیری ترین بیماری های دنیاست. یک واکسن موثر ضد سرخک هست که برای بیش از نیم قرن در دسترس بوده است، اما بسیاری از کودکانی که درگیر اپیدمی دیزنی لند شدند واکسینه نشده بودند زیرا والدینشان از چیزی ظاهراً حتی بدتراز سرخک واهمه داشتند: اوتیسم.
But wait -- wasn't the paper that sparked the controversy about autism and vaccines debunked, retracted, and branded a deliberate fraud by the British Medical Journal? Don't most science-savvy people know that the theory that vaccines cause autism is B.S.? I think most of you do, but millions of parents worldwide continue to fear that vaccines put their kids at risk for autism.
اما صبر کنید -- مگر کذب مقالهای که موجب درگرفتن بحث و جدلهای مربوط به همبستگی اوتیسم و واکسن شد افشا نشد، مگر ادعاهای آن را پس نگرفتند و مجله پزشکی بریتانیا آن را تقلب عمد معرفی نکرد؟ آیا بیشتر افراد اهل علم نمیدانند این نظریه که واکسن مسبب اوتیسم است چرند است؟ من فکر میکنم بیشتر شما این را میدانید، اما میلیونها پدر و مادر در سراسر جهان همچنان میترسند که واکسن کودکانشان را در معرض خطر ابتلا به اوتیسم قرار دهد.
Why? Here's why. This is a graph of autism prevalence estimates rising over time. For most of the 20th century, autism was considered an incredibly rare condition. The few psychologists and pediatricians who'd even heard of it figured they would get through their entire careers without seeing a single case. For decades, the prevalence estimates remained stable at just three or four children in 10,000. But then, in the 1990s, the numbers started to skyrocket. Fundraising organizations like Autism Speaks routinely refer to autism as an epidemic, as if you could catch it from another kid at Disneyland.
چرا؟ دلیلش این است. این یک نمودار برآورد شیوع اوتیسم است که نشان میدهد این بیماری در طول زمان روندی رو به افزایش داشته است. در بیشتر طول قرن بیستم، اوتیسم یک بیماری فوق العاده نادر محسوب میشد. اندک روانشناسان و متخصصان اطفالی که مطالبی درباره آن به گوششان خورده بود هم امکان داشت تمام طول خدمت حرفه ای خود را بدون دیدن حتی یک مورد سپری کنند. برای چندین دهه، تخمین نرخ شیوع ثابت ماند، فقط سه یا چهار مورد در هر ده هزار کودک. اما سپس، در دهه ۱۹۹۰، صعود موشک وار ارقام آغاز شد. نهادهای خیریه مانند نهاد "اوتیسم سخن میگوید" به طور معمول از اوتیسم به عنوان یک بیماری همه گیر یاد میکنند، به گونهای که انگار میتوان آن را از کودکی دیگر در دیزنی لند گرفت.
So what's going on? If it isn't vaccines, what is it? If you ask the folks down at the Centers for Disease Control in Atlanta what's going on, they tend to rely on phrases like "broadened diagnostic criteria" and "better case finding" to explain these rising numbers. But that kind of language doesn't do much to allay the fears of a young mother who is searching her two-year-old's face for eye contact. If the diagnostic criteria had to be broadened, why were they so narrow in the first place? Why were cases of autism so hard to find before the 1990s?
خوب جریان چیست؟ اگر واکسن علت اوتیسم نیست، پس چیست؟ اگر از دست اندرکاران مراکز کنترل بیماری در آتلانتا بپرسید جریان چیست، معمولاً به عباراتی مانند "وسیع شدن معیارهای مبتلا تشخیص دادن افراد" و "بهبود در پیدا کردن موارد مبتلا" برای توضیح این ارقام رو به افزایش اتکا میکنند. اما این نوع حرف زدن برای تسکین ترس مادری جوان که در جستجوی علائم برقراری تماس چشمی چهره کودک دو ساله خود را میکاود کار چندانی از پیش نمبرد. اگر معیارهای تشخیص میبایست وسیعتر میشدند، چرا از اساس اینقدر مختصر بودند؟ چرا تا پیش از دهه ۱۹۹۰ موارد مبتلا به اوتیسم اینقدر سخت پیدا میشدند؟
Five years ago, I decided to try to uncover the answers to these questions. I learned that what happened has less to do with the slow and cautious progress of science than it does with the seductive power of storytelling. For most of the 20th century, clinicians told one story about what autism is and how it was discovered, but that story turned out to be wrong, and the consequences of it are having a devastating impact on global public health. There was a second, more accurate story of autism which had been lost and forgotten in obscure corners of the clinical literature. This second story tells us everything about how we got here and where we need to go next.
پنج سال پیش، تصمیم گرفتم برای کشف پاسخ این پرسشها تلاش کنم. فهمیدم آنچه رخ داده است بیش از آنکه به پیشرفت آهسته و محتاطانه علم مربوط باشد از قدرت اغواگریِ قصه گویی ناشی شده است. در بیشتر طول قرن بیستم، پزشکان در مورد اینکه اوتیسم چیست و چگونه کشف شد یک داستان واحد میگفتند، اما این داستان اشتباه از آب درآمد، و عواقب ناشی از آن همچنان بر سلامت عمومی جهانی تاثیری مخرب دارد. داستان دوم و دقیقتری از اوتیسم هم وجود داشت که در پستوهای تاریک ادبیات بالینی گم و فراموش شده بود. این داستان دوم همه چیزرا در مورد اینکه چگونه به اینجا رسیدیم و بعد از این باید کجا برویم به ما میگوید.
The first story starts with a child psychiatrist at Johns Hopkins Hospital named Leo Kanner. In 1943, Kanner published a paper describing 11 young patients who seemed to inhabit private worlds, ignoring the people around them, even their own parents. They could amuse themselves for hours by flapping their hands in front of their faces, but they were panicked by little things like their favorite toy being moved from its usual place without their knowledge. Based on the patients who were brought to his clinic, Kanner speculated that autism is very rare. By the 1950s, as the world's leading authority on the subject, he declared that he had seen less than 150 true cases of his syndrome while fielding referrals from as far away as South Africa. That's actually not surprising, because Kanner's criteria for diagnosing autism were incredibly selective. For example, he discouraged giving the diagnosis to children who had seizures but now we know that epilepsy is very common in autism. He once bragged that he had turned nine out of 10 kids referred to his office as autistic by other clinicians without giving them an autism diagnosis.
داستان اول با یک روانپزشک کودک در بیمارستان جان هاپکینز به نام لئو کانر شروع میشود. در سال ۱۹۴۳، کانر مقاله ای در توصیف یازده بیمار کوچک منتشر کرد که به نظر میرسید در جهانهایی شخصی و محرمانه سکونت دارند و آدمهای اطرافشان، حتی والدین خودشان را نادیده میگیرند. آنها میتوانستند خود را برای ساعتها با تکان دادن دستها در مقابل صورتشان سرگرم کنند، اما مسائل کوچکی مانند جا به جا شدن اسباببازی مورد علاقهشان بدون هشدار قبلی از محل معمول وحشتزدهشان میکرد. بر اساس آن بیمارانی که به درمانگاهش برده میشدند، کانر به این باور رسید که اوتیسم بسیار نادر است در دهه ۱۹۵۰، به عنوان برجستهترین متخصص جهان در این حوزه اعلام کرد کمتر از ۱۵۰ مورد واقعی از این سندرم دیده است در حالی که در همان دوران مراجعانی مشکوک به ابتلا از مناطقی به دوردستی آفریقای جنوبی نیز داشت. در واقع این مساله تعجب آور نیست، زیرا معیارهایی که کانر برای تشخیص اوتیسم درافراد تعیین کرده بود به طرز باورنکردنی محدود و گزینشی بودند. برای مثال، او صلاح نمی دانست کودکان دارای صرع مبتلا به اوتیسم تشخیص داده شوند. اما در حال حاضر می دانیم که صرع در اوتیسم بسیار معمول است. او یک بار با تکبر گفت نه مورد از ده کودکی را که دیگر پزشکان به عنوان کودک دارای اوتیسم به دفترش ارجاع داده بودند بدون تایید اوتیسم برگشت داده است.
Kanner was a smart guy, but a number of his theories didn't pan out. He classified autism as a form of infantile psychosis caused by cold and unaffectionate parents. These children, he said, had been kept neatly in a refrigerator that didn't defrost. At the same time, however, Kanner noticed that some of his young patients had special abilities that clustered in certain areas like music, math and memory. One boy in his clinic could distinguish between 18 symphonies before he turned two. When his mother put on one of his favorite records, he would correctly declare, "Beethoven!" But Kanner took a dim view of these abilities, claiming that the kids were just regurgitating things they'd heard their pompous parents say, desperate to earn their approval. As a result, autism became a source of shame and stigma for families, and two generations of autistic children were shipped off to institutions for their own good, becoming invisible to the world at large.
کانر آدم باهوشی بود، اما تعدادی از نظریههایش درست از آب درنیامد. او اوتیسم را به صورت گونهای بیماری روانی شیرخواران طبقه بندی کرد که والدین سرد و نامهربان عامل ایجاد آن هستند. او میگفت این کودکان از لحاظ احساسی مرتب در یخچالی نگه داشته شده بودند که یخش آب نمیشد. در عین حال کانر متوجه شد که بعضی از بیماران کوچکش تواناییهای ویژهای داشتند که به طور یکجا در حوزههایی خاص مانند موسیقی، ریاضی و حافظه جمع شده بود. یک پسر در درمانگاه او پیش از اینکه به دو سالگی برسد میتوانست ۱۸ سمفونی را از یکدیگر تشخیص بدهد. وقتی مادرش یکی از صفحههای مورد علاقه اش را میگذاشت، او به درستی اعلام میکرد، مثلاً "بتهوون!" اما کانر این تواناییها را به حساب نمی آورد. با این ادعا که این بچهها، صرفاً داشتند چیزهایی را که از والدین پرافاده خود شنیده بودند به خودشان برمیگرداندند، چرا که حاضر بودند برای کسب تائید آنها دست به هر کاری بزنند. در نتیجه، اوتیسم برای خانوادهها به مایه شرم و ننگ تبدیل شد، و دو نسل از کودکان دارای اوتیسم به خاطر خیر و صلاح خودشان برای همیشه به نهادها فرستاده شدند، و به طور کلی از چشم جهان محو شدند.
Amazingly, it wasn't until the 1970s that researchers began to test Kanner's theory that autism was rare. Lorna Wing was a cognitive psychologist in London who thought that Kanner's theory of refrigerator parenting were "bloody stupid," as she told me. She and her husband John were warm and affectionate people, and they had a profoundly autistic daughter named Susie. Lorna and John knew how hard it was to raise a child like Susie without support services, special education, and the other resources that are out of reach without a diagnosis. To make the case to the National Health Service that more resources were needed for autistic children and their families,
به طرز شگفت آوری، تا دهه ۱۹۷۰ هنوز کسی نظریه کانر مبتنی بر نادر بودن اوتیسم را محک نزده بود. لورنا وینگ یک روانشناس شناختی در لندن بود که فکر میکرد نظریه کانر در رابطه با فرزند پروری یخچالی همانطور که به من گفت "جداً احمقانه" است. او و همسرش جان آدمهای گرم و با محبتی بودند، و یک دختر به شدت مبتلا به اوتیسم به نام سوزی داشتند. لورنا و جان میدانستند بزرگ کردن کودکی مانند سوزی بدون خدمات حمایتی، آموزش و پرورش استثنایی، و دیگر منابعی که بدون تشخیص رسمی کودک به عنوان فرد مبتلا قابل دسترسی نیستند چقدرسخت است. برای اینکه به خدمات بهداشت ملی نشان بدهند منابع بیشتری برای کودکان دارای اوتیسم و خانواده های آنها مورد نیاز است،
Lorna and her colleague Judith Gould decided to do something that should have been done 30 years earlier. They undertook a study of autism prevalence in the general population. They pounded the pavement in a London suburb called Camberwell to try to find autistic children in the community. What they saw made clear that Kanner's model was way too narrow, while the reality of autism was much more colorful and diverse. Some kids couldn't talk at all, while others waxed on at length about their fascination with astrophysics, dinosaurs or the genealogy of royalty. In other words, these children didn't fit into nice, neat boxes, as Judith put it, and they saw lots of them, way more than Kanner's monolithic model would have predicted.
لورنا و همکارش جودیت گولد تصمیم به انجام کاری گرفتند که میبایست ۳۰ سال پیش انجام میشد. آنها بررسی شیوع اوتیسم در جمعیت عمومی را آغاز کردند. آنها سنگ فرشهای ناحیهای در حومه لندن به نام کمبروِل را در تلاش برای پیدا کردن کودکان دارای اوتیسم در آن اجتماع زیر پا گذاشتند. آنچه مشاهده کردند به وضوح نشان داد مدل کانر واقعاً بیش از حد محدود بوده است، در حالی که اوتیسم واقعی بسیار رنگارنگتر و متنوعتر بوده است. بعضی از کودکان اصلاً قادر به صحبت کردن نبودند، در حالی که دیگران به تفصیل در مورد شیفتگی خود نسبت به فیزیک نجوم، دایناسورها و یا شجره نامه خانواده سلطنتی سخن سرایی میکردند. به عبارت دیگر، به قول جودیت، این کودکان در جعبه های تمیز و مرتب جا نمیگرفتند، همچنین تعداد زیادی از آنها را یافتند، بسیار بیشتر از آنچه بر اساس مدل یکپارچه و غیر منعطف کانر قابل پیش بینی بود.
At first, they were at a loss to make sense of their data. How had no one noticed these children before? But then Lorna came upon a reference to a paper that had been published in German in 1944, the year after Kanner's paper, and then forgotten, buried with the ashes of a terrible time that no one wanted to remember or think about. Kanner knew about this competing paper, but scrupulously avoided mentioning it in his own work. It had never even been translated into English, but luckily, Lorna's husband spoke German, and he translated it for her.
در ابتدا، درک و قبول آنچه دادههایشان نشان میداد برایشان آسان نبود. چطور امکان داشت پیش از این هیچ کس متوجه این کودکان نشده باشد؟ اما بعد لورنا به ارجاعی به یک مقاله برخورد که در سال ۱۹۴۴ در آلمان منتشر شده بود، یک سال پس از مقاله کانر، و سپس فراموش شده، و همراه خاکستر دوران مخوفی که هیچ کس نمیخواست آن را به یاد بیاورد یا در مورد آن فکر کند به خاک سپرده شده بود. کانر از این مقاله رقیب مطلع بود، اما تعمداً در اثر خودش از اشاره به آن خودداری کرده بود. مقاله حتی هرگز به زبان انگلیسی هم ترجمه نشده بود، اما خوشبختانه، شوهر لورنا زبان آلمانی میدانست، و آن را برای او ترجمه کرد.
The paper offered an alternate story of autism. Its author was a man named Hans Asperger, who ran a combination clinic and residential school in Vienna in the 1930s. Asperger's ideas about teaching children with learning differences were progressive even by contemporary standards. Mornings at his clinic began with exercise classes set to music, and the children put on plays on Sunday afternoons. Instead of blaming parents for causing autism, Asperger framed it as a lifelong, polygenetic disability that requires compassionate forms of support and accommodations over the course of one's whole life. Rather than treating the kids in his clinic like patients, Asperger called them his little professors, and enlisted their help in developing methods of education that were particularly suited to them. Crucially, Asperger viewed autism as a diverse continuum that spans an astonishing range of giftedness and disability. He believed that autism and autistic traits are common and always have been, seeing aspects of this continuum in familiar archetypes from pop culture like the socially awkward scientist and the absent-minded professor. He went so far as to say, it seems that for success in science and art, a dash of autism is essential.
آن مقاله داستان دیگری از اوتیسم ارائه میداد. نویسنده آن مردی به نام هانس اسپرگر بود، که در دهه ۱۹۳۰ ترکیبی از یک کلینیک و مدرسه شبانه روزی را در وین اداره میکرد. ایدههای اسپرگر در مورد آموزش کودکان دارای توان یادگیری متفاوت حتی بر اساس معیارهای معاصر هم پیشرو و ترقی خواهانه محسوب میشود. صبحها در درمانگاه او با کلاسهای ورزش با موسیقی آغاز میشد، و بعد از ظهر یکشنبهها کودکان نمایش اجرا میکردند. به جای اینکه والدین را برای ایجاد اوتیسم سرزنش کند، اسپرگر اوتیسم را یک ناتوانی مادام العمر و چندعلتی معرف کرد که نیازمند انواع حمایتها و تسهیلات دلسوزانه در تمام طول زندگی شخص است. او به جای اینکه در کلینیک خود کودکان را به چشم بیمار ببیند، آنها را اساتید کوچولوی خودش مینامید، و در توسعه روشهای آموزش و پرورش ویژه آنها از ایشان کمک میگرفت. به ویژه، اسپرگر اوتیسم را یک پیوستار متنوع میدانست که گستره شگفت آوری از انواع استعدادهای درخشان و نیز ناتوانیها را در بر میگیرد. او معتقد بود اوتیسم و ویژگیهای مربوط به آن بین مردم رایج هستند و همیشه همینطور بوده است، زیرا جنبههایی از این پیوستار را در کهن الگوهای آشنای فرهنگ عامه میدید مانند نقش دانشمند معذب در جمع و استاد حواس پرت. او تا جایی پیش رفت که بگوید، به نظر میرسد برای موفقیت در علم و هنر، یک ذره اوتیسم ضروری است.
Lorna and Judith realized that Kanner had been as wrong about autism being rare as he had been about parents causing it. Over the next several years, they quietly worked with the American Psychiatric Association to broaden the criteria for diagnosis to reflect the diversity of what they called "the autism spectrum." In the late '80s and early 1990s, their changes went into effect, swapping out Kanner's narrow model for Asperger's broad and inclusive one.
لورنا و جودیت متوجه شدند که کانر در رابطه با نادر بودن اوتیسم نیز به اندازه مقصر دانستن والدین در ایجاد آن در اشتباه بوده است. طی چندین سال آتی، آنها بی سر و صدا با انجمن روانپزشکی آمریکا کار کردند تا معیارهای تشخیص را به گونه ای گسترش بدهند که منعکس کننده تنوع آنچه "طیف اوتیسم" نامیدند باشد. در اواخر دهه ۱۹۸۰ و اوایل ۱۹۹۰، تحولات ایجاد شده توسط آنها تاثیر خود را گذاشت، و موجب شد مدل محدود کانر جای خود را به مدل گسترده و پرشمول اسپرگر بدهد.
These changes weren't happening in a vacuum. By coincidence, as Lorna and Judith worked behind the scenes to reform the criteria, people all over the world were seeing an autistic adult for the first time. Before "Rain Man" came out in 1988, only a tiny, ingrown circle of experts knew what autism looked like, but after Dustin Hoffman's unforgettable performance as Raymond Babbitt earned "Rain Man" four Academy Awards, pediatricians, psychologists, teachers and parents all over the world knew what autism looked like.
البته این تحولات در خلاء اتفاق نمی افتاد. تصادفاً، مادامی که لورنا و جودیت در پشت صحنه برای اصلاح معیارها مشغول کار بودند، مردم در سراسر جهان داشتند برای اولین بار یک فرد بزرگسال دارای اوتیسم را میدیدند. قبل از اینکه "مرد بارانی" در سال ۱۹۸۸ روی پرده برود، تنها محفلی کوچک و محدود از متخصصان می دانستند اوتیسم چگونه است، اما پس از اینکه اجرای فراموش نشدنی داستین هافمن در نقش ریموند بابیت برای "مرد بارانی" چهار جایزه اسکار به ارمغان آورد، متخصصان اطفال، روانشناسان، معلمان و پدر و مادرها در سراسر جهان فهمیدند اوتیسم چگونه است.
Coincidentally, at the same time, the first easy-to-use clinical tests for diagnosing autism were introduced. You no longer had to have a connection to that tiny circle of experts to get your child evaluated.
بر حسب اتفاق، در همان زمان، اولین آزمونهای بالینی آسان برای تشخیص اوتیسم معرفی شد. دیگر کسی مجبور نبود برای سنجش فرزندش به آن محفل کوچک متخصصان دسترسی داشته باشد.
The combination of "Rain Man," the changes to the criteria, and the introduction of these tests created a network effect, a perfect storm of autism awareness. The number of diagnoses started to soar, just as Lorna and Judith predicted, indeed hoped, that it would, enabling autistic people and their families to finally get the support and services they deserved.
ترکیبی از "مرد بارانی"، تحول معیارها، و معرفی این آزمایشها نتیجه ای شبکه ای و فراگیر داشت، و کولاکی از آگاهی نسبت به اوتیسم به راه انداخت. تعداد افراد مبتلا شروع کرد به اوج گرفتن، درست همانطور که لورنا و جودیت پیش بینی کرده بودند، در واقع امیدوار بودند، و به این ترتیب افراد دارای اوتیسم و خانوادههای آنها بالاخره توانستند حمایت و خدماتی را که سزاوارش بودند دریافت کنند.
Then Andrew Wakefield came along to blame the spike in diagnoses on vaccines, a simple, powerful, and seductively believable story that was as wrong as Kanner's theory that autism was rare.
سپس اندرو وِیکفیلد آمد و این رشد فزاینده را گردن واکسنها انداخت، یک داستان ساده، قدرتمند، و به طرز فریبندهای باور کردنی که به اندازه نظریه کانر در مورد نادر بودن اوتیسم اشتباه بود.
If the CDC's current estimate, that one in 68 kids in America are on the spectrum, is correct, autistics are one of the largest minority groups in the world. In recent years, autistic people have come together on the Internet to reject the notion that they are puzzles to be solved by the next medical breakthrough, coining the term "neurodiversity" to celebrate the varieties of human cognition.
اگر برآورد فعلی CDC، مبتنی بر اینکه یک مورد از هر ۶۸ کودک در آمریکا بر روی طیف قرار دارد، درست باشد، افراد دارای اوتیسم یکی از بزرگترین گروههای اقلیت جهان هستند. در سالهای اخیر، افراد دارای اوتیسم در اینترنت گرد هم آمدهاند تا این تصور را باطل کنند که آنها معماهایی هستند که بناست با پیشرفت غیرمنتظره پزشکی بعدی حل بشوند، به همین منظور اصطلاح "تنوع عصب شناختی" را ابداع کردهاند تا گونههای مختلف قوه شناخت بشری را ارج بگذارند.
One way to understand neurodiversity is to think in terms of human operating systems. Just because a P.C. is not running Windows doesn't mean that it's broken. By autistic standards, the normal human brain is easily distractable, obsessively social, and suffers from a deficit of attention to detail. To be sure, autistic people have a hard time living in a world not built for them. [Seventy] years later, we're still catching up to Asperger, who believed that the "cure" for the most disabling aspects of autism is to be found in understanding teachers, accommodating employers, supportive communities, and parents who have faith in their children's potential.
یک راه برای درک تنوع عصب شناختی این است که شناخت بشر را به صورت سیستم عامل ببینیم. صِرف اینکه یک کامپیوتر دارای سیستم عاملی غیر از ویندوز است به این معنا نیست که خراب است. بر مبنای استانداردهای افراد دارای اوتیسم، مغز انسانهای معمولی به راحتی از مسیر اصلی خود خارج میشود، به طرز وسواس گونهای اجتماعی است، و از کمبود توجه به جزئیات رنج می برد. البته هیچ شَکی نیست که، برای افراد دارای اوتیسم سخت است در جهانی زندگی کنند که برای آنها ساخته نشده. [هفتاد] سال بعد، ما هنوز کاملاً به بینش اسپرگر نرسیدهایم، که معتقد بودند که "درمان" بازدارندهترین جنبه های اوتیسم در واقع معلمهای فهیم، کارفرماهای منعطف، جوامع حمایتگر، و پدر و مادرهایی جستجو کرد که به تواناییهای بالقوه کودکان خود ایمان دارند.
An autistic [man] named Zosia Zaks once said, "We need all hands on deck to right the ship of humanity." As we sail into an uncertain future, we need every form of human intelligence on the planet working together to tackle the challenges that we face as a society. We can't afford to waste a brain.
یک مردِ مبتلا به اوتیسم به نام زوشا زسک یک بار گفت، "برای هدایت مسیر کشتی بشریت به مسیر درست به کلیه دستها بر سکان نیازمندیم." همچنان که به سوی آیندهای نامعلوم در حرکت هستیم، نیاز داریم که تمام گونههای هوش بشری روی سیارهمان برای مقابله با چالشهایی که به عنوان یک جامعه با آنها مواجه هستیم با یکدیگر همکاری کنند. هدر دادن هر مغزی برای ما گران تمام خواهد شد.
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق حضار)