Xu Xian had just received yet another invitation to the opening ceremony of the new Jin Shan Temple. His wife, Bai Su Zhen, had warned him not to attend. Since she was in fact a benevolent white snake spirit in human form, their marriage had already weathered attacks by meddling monks. But devout Buddhist that he was, Xu Xian felt obligated to make an appearance. What they didn’t know was that these invitations had come from none other than Fa Hai– the misguided monk who had tried to separate the young lovers, almost killing Xu Xian in the process. The monk confronted Xu Xian, telling him that because he consorted with a demon, he must remain at the monastery and cleanse his soul. Xu Xian protested, but Fa Hai would not let him escape.
شوو سیَن بهتازگی دعوتنامه دیگری برای شرکت درمراسم افتتاحیه معبدِ جدیدِ جین شان به دستش رسیده بود. همسرش بای سوجِن، به او هشدار داده بود که در این مراسم شرکت نکند. از آنجایی که درواقع روحِ مار سفیدِ خوشطینتی بود که به شکل انسان درآمده بود، از پیش با حملات راهبان، درازدواج آنها مداخله شده بود. اما شوو سیَن، یک بوداییِ معتقد بود، احساس کرد موظف است حتما در این مراسم شرکت کند. آنچه آنها نمیدانستند این بود که این دعوتها ازسوی کسی غیر از «فا های» نبود - راهب فریبخوردهای که کوشیده بود دلدادگان جوان را از هم جدا کند، نزدیک بود شوو سیَن را در این جریان بُکُشد. راهب با شوو سیَن مواجه شد، و به او گفت که چون با یک شیطان همنشین شده است، باید در صومعه بماند و روحش را تطهیر کند. شوو سیَن اعتراض کرد، اما فا های نمیگذاشت او فرار کند.
At home, Bai Su Zhen was uneasy. Her husband had departed so quickly that she hadn’t been able to tell him she was pregnant with his child. And now he had been gone so long she sensed something must be wrong. She made her way to the temple, and upon encountering Fa Hai the monk threw his prayer mat, which erupted into fire and smoke. Weakened from her pregnancy, Bai Su Zhen desperately summoned a fleet of shrimp soldiers and crab generals to subdue the monk, and waves to put out the blaze. But the water also flooded the surrounding area, drowning many innocent villagers. For the first time, Bai Su Zhen had harmed humans, and she fell out of the gods’ favor. With their blessing retracted, Fa Hai attempted to trap her in his magical alms bowl. But just when all hope seemed lost, a bright glow came from within her belly, saving her from the mad monk’s magic.
بای سوجِن در خانه بیتاب و بیقرار بود. شوهرش به قدری سریع رفته بود که نتوانسته بود به او بگوید که بچه او را حامله است. و حالا خیلی وقت شده بود که رفته بود و حس میکرد یکجای کار میلنگد. او راه معبد پیش گرفت، و هنگامی که فاهای رو به رو شد، راهب سجادهاش را پرتاب کرد، که آتش و دود از آن فوران کرد. بای سوجِن که بهخاطر بارداریاش ضعیف شده بود، ناامیدانه ناوگانی از سربازان میگو و ژنرالهای خرچنگ دریایی فرا خواند تا راهب را مهار کند و آتش را فرو نشانند. اما آب منطقه اطراف را پر کرد، و بسیاری از روستاییانِ بیگناه را غرق کرد. برای نخستین بار بای سوجِن به انسانها آسیب رسانده بود، و از لطف خدایان محروم ماند. با محروم شدن آنها از لطف خدایان، فا های تلاش کرد تا با کاسه خیراتِ جادوییاش او را به دام اندازد. اما درست وقتیکه بهنظر میرسید گویی همه امیدها از بین رفتهاند، نور درخشانی از درون شکمش بیرون آمد، و او را از جادوی راهب دیوانه نجات داد.
The couple fled home, grateful to the mysterious power that had saved them, and soon after, Bai Su Zhen gave birth to their son, Xu Shi Lin. Yet despite this joyous occasion, Xu Xian was uneasy. He was shaken by his wife’s accidental act of destruction, and he feared the misfortune it might bring upon their home.
این زوج به خانه گریختند، و سپاسگزار قدرت مرموزی شدند که آنها را نجات داده بود، و خیلی زود پس از آن، بای سوجِن پسرشان شوشی لین را به دنیا آورد. علیرغم این اتفاق شادیبخش، شوو سیَن هنوز ناخشنود بود. از خطای تصادفی همسرش یکه خورده بود، و از بدشگونی که ممکن بود به خانهشان برسد میترسید.
Not a month later, Fa Hai appeared at their doorstep. He offered Xu Xian an alms bowl to ensure good fortune for his newborn son. Still wary of the monk, but also remembering Bai Su Zhen’s destructive act, Xu Xian accepted the gift. But as soon as the bowl entered their home, it flew to Bai Su Zhen’s head and trapped her inside. Against the family’s wishes, Fa Hai buried the bowl beneath the Lei Feng Pagoda. And when Xu Xian begged him to release his wife, the monk sternly replied: “She will be free when the iron tree blooms.”
یک ماه نشده، فا های دمِ در ظاهر شد. او به شووسیَن کاسه اعانهای جهت اطمینان از خوشاقبالیِ پسر تازه متولدش، پیشنهاد داد. شوو سیَن، که هنوز نسبت به راهب محتاط بود، اما همچنین کار خانمان براندازِ بای سوجِن را به خاطر آورد، شوو سیَن این هدیه را پذیرفت. اما به محض اینکه کاسه به خانهشان وارد شد، به سمت سر بای سوجِن پرواز کرد و او را در درون خود، به دام انداخت. برخلاف میل خانواده، فا های، کاسه را در پای پاگودایِ «لِی فِنگ» دفن کرد. هنگامی که شوو سیَن از او تقاضا کرد که همسرش را آزاد کند، راهب به تندی پاسخ داد: « وقتی درخت نخل هاوایی شکوفه کند، او آزاد میشود.»
Overcome with guilt, Xu Xian ran away to a monastery, leaving Shi Lin in the care of his aunt. But there was something neither of them knew. The boy was the reincarnation of Wen Qu Xing, the wisdom god, sent to the family to reward Xu Xian’s devotion. It was this power that had protected Bai Su Zhen at the temple, and as he grew, so did his wisdom. At age 19, Shi Lin went to the capital city to take the nation-wide imperial exam and obtained the highest score in all the empire. The Emperor himself bestowed Shi Lin’s prize: an ornate hat decorated with jewel-encrusted flowers. But though he returned home in glory, the fate of his parents still weighed heavy on his mind.
شوو سیَن که احساس گناه میکرد، به صومعهای فرار کرد، و شی لین را به عمهاش سپرد. اما چیزی بود که هیچ کدامشان نمیدانستند. پسرشان، تناسخِ « وِن شوو سین»، خدای حکمت بود، که به این خانواده فرستاده شده تا پاداشی برای ازخود گذشتگی شوو سیَن باشد. این همان قدرتی بود که از بای سوو جِن در معبد محافظت کرده بود، و همچنان که بزرگ میشد، فرزانگی و خردش هم بهجا بود. در ۱۹ سالگی، شی لین به پایتخت رفت تا در امتحان ملی امپراطوری بزرگ شرکت کند، و بالاترین امتیاز را در تمام امپراطوری کسب کرد. خودِ امپراطور جایزهء شی لین را به او اِعطا کرد: کلاهی مزین، آراسته به گلهایی جواهرنشان. اما با اینکه با شکوه به خانه بازگشته بود، سرنوشت پدر و مادرش هنوز در ذهنش سنگینی میکرد.
Coaxing his father from exile, Shi Lin took him to visit the Lei Feng Pagoda to pay respects to his mother. Kneeling before it, he placed his jeweled prize on the iron tree as an offering. Suddenly, the ground opened and Bai Su Zhen stepped out. With her sins absolved by the tribute of a god, and a blossom on the iron tree, Shi Lin had freed his mother, and reunited his family– both mortal and divine.
پدرش را که از تبعید نجات داد، شی لین او را به دیدن پاگودایِ لِی فِنگ برد تا به مادرش ادای احترام کند. در مقابل آن زانو زد، و جایزه جواهرین را به عنوان تحفهای بر روی درخت نخل نهاد. ناگهان زمین باز شد و بای سوجِن بیرون آمد. با ادای احترام به خداوند، و شکوفه درخت نخل، شی لین مادرش را آزاد کرد، و خانوادهاش را - هم فانی و هم هر دو، دوباره گردِ هم آورد.