I'd like to do pretty much what I did the first time, which is to choose a lighthearted theme. Last time, I talked about death and dying.
من خیلی دوست داشتم همان کاری را بکنم که اولین بار کردم، که یک موضوع امیدوارکننده انتخاب کنم. بار پیش، من دربارهی مرگ و مردن حرف زدم.
(Laughter)
این بار میخوام دربارهی بیماریهای روانی صحبات کنم.
This time, I'm going to talk about mental illness.
(Laughter)
But it has to be technological, so I'll talk about electroshock therapy.
اما این سخنرانی باید فنی باشه، بنابراین دربارهی درمان با الکتروشوک سخن خواهم گفت. (خنده)
(Laughter)
میدونید، از زمانی که انسان شواهدی یافت
You know, ever since man had any notion that some of his other people, his colleagues, could be different, could be strange, could be severely depressed or what we now recognize as schizophrenia, he was certain that this kind of illness had to come from evil spirits getting into the body. So the way of treating these diseases in early times was to, in some way or other, exorcise those evil spirits. And this is still going on, as you know.
که برخی از آدمهایی که میشناسه، همقطارانش، میتونن متفاوت باشند، میتونن عجیب باشند، افسرده باشند یا آنچه که ما امروز به نام شیزوفرنی میشناسیم، ایمان داشت که اینگونه بیماری بایستی از سوی ارواح شیطانی به بدنش حلول کرده. بنابراین، روش درمان این بیماریها در زمانهای گذشته، یه جورایی، راندن این ارواح خبیثه بوده، و این همونطور که میدونید، همچنان ادامه داره.
But it wasn't enough to use the priests. When medicine became somewhat scientific, in about 450 BC, with Hippocrates and those boys, they tried to look for herbs, plants that would literally shake the bad spirits out. So they found certain plants that could cause convulsions. And the herbals, the botanical books of up to the late Middle Ages, the Renaissance, are filled with prescriptions for causing convulsions to shake the evil spirits out.
اما بهره بردن از کشیش کافی نبود. هنگامیکه داروها، در حدود ۴۵۰ پیش از میلاد، به دست بقراط و یارانش، نسبتا علمی شدند، هنگامیکه داروها، در حدود ۴۵۰ پیش از میلاد، به دست بقراط و یارانش، نسبتا علمی شدند، تلاش کردند به دنبال گیاهان دارویی بگردند، گیاهانی که به اصطلاح ارواح خبیثه را از روح برانند. بنابراین، گیاهان ویژهای را یافتند که میتونست تشنج ایجاد کند. و دانش گیاهشناسی، کتابهای گیاهی تا اواخر قرون وسطی، و رنسانس سرشار از نسخههاییست که موجب تشنج میشن تا ارواح ناپاک را برانند.
Finally, in about the 16th century, a physician whose name was Theophrastus Bombastus Aureolus von Hohenheim -- called Paracelsus, a name probably familiar to some people here --
سرانجام، در سدهی شانزدهم، یک پزشک به نام تئوفوراستوس بومباستوس آرئولوس فن خوخنهایم، که پاراکلئوس صداش میکردن، نامی که شاید برخی از مردم اینجا باهاش آشنا باشند-
(Laughter)
(خنده)- خوبه، پاراکلئوس پیر
good old Paracelsus -- found that he could predict the degree of convulsion by using a measured amount of camphor to produce the convulsion. Can you imagine going to your closet, pulling out a mothball and chewing on it if you're feeling depressed? It's better than Prozac, but I wouldn't recommend it.
دریافت که میتونه درجهی تشنج را بوسیله میزان مشخصی از کافور برای تولید تشنج، پیشبینی کند. دریافت که میتونه درجهی تشنج را بوسیله میزان مشخصی از کافور برای تولید تشنج، پیشبینی کند. میتونید تجسم کنید که سراغ کمدتون برید، یک نفتالین بردارید، و وقتی احساس افسردگی میکنید یه دونه بالا بندازید؟ بهتر از پروزاک است، اما من توصیه نمیکنم.
(Laughter)
اما آنچه در سدهی هفدهم و هجدهم میبینیم
So, what we see in the 17th, 18th century is the continued search for medications other than camphor that'll do the trick. Well, along comes Benjamin Franklin, and he comes close to convulsing himself with a bolt of electricity off the end of his kite. And so people begin thinking in terms of electricity to produce convulsions.
پژوهش مستمرست برای یافتن داروهایی به جز کافور که همان کارکرد را داشته باشند. خب، همزمان بنجامین فرانکلین سر برآورد، و او در اثر برخورد آذرخش به بادبادکش چیزی نزدیک به تشنج را تجربه کرد. و او در اثر برخورد آذرخش به بادبادکش چیزی نزدیک به تشنج را تجربه کرد. و بسیاری از مردم به این فکر افتادند که از الکتریسیته برای ایجاد تشنج استفاده کنند.
And then we fast-forward to about 1932, when three Italian psychiatrists who were largely treating depression began to notice among their patients, who were also epileptics, that if they had a series of epileptic fits, a lot of them in a row -- the depression would very frequently lift. Not only would it lift, but it might never return. So they got very interested in producing convulsions, measured types of convulsions.
و حالا تا حدود ۱۹۳۲ پیش میایم، هنگامیکه سه روانپزشک ایتالیایی، مطالعات گستردهای روی درمان افسردگی داشتند، نظرشان به این جلب شد که بیمارانشون، که صرع داشتند، که اگر صرع داشتند -یک سری از حملات صرع، که بسیاری از آنها پشتسرهم رخ میداد، اغلب افسردگی را از میان میبرد. نه تنها از میان میبرد، بلکه ممکنست که هرگز برنگردد. بنابراین بسیاری از مردم علاقمند به ایجاد تشنج شدند، گونههای کنترل شدهای از تشنج.
And they thought, "Well, we've got electricity, we'll plug somebody into the wall. That always makes hair stand up and people shake a lot." So they tried it on a few pigs, and none of the pigs were killed. So they went to the police and they said, "We know that at the Rome railroad station, there are all these lost souls wandering around, muttering gibberish. Can you bring one of them to us?" Someone who is, as the Italians say, "gagootz." So they found this "gagootz" guy, a 39-year-old man who was really hopelessly schizophrenic, who was known, had been known for months, to be literally defecating on himself, talking nothing that made any sense, and they brought him into the hospital. So these three psychiatrists, after about two or three weeks of observation, laid him down on a table, connected his temples to a very small source of current. They thought, "Well, we'll try 55 volts, two-tenths of a second. That's not going to do anything terrible to him." So they did that.
و اندیشیدند: «خب، ما الکتریسیته داریم، ما یکی رو به برق وصل میکنیم. معمولا موهاشون سیخ میشه و آدمها دچار لرزش شدید میشد.» بنابراین، آنها این روش را روی چند خوک آزمودند، و هیچ خوکی کشته نشد. پس، آنها به ادارهی پلیس رفتند و گفتند، «ما میدونیم اطراف ایستگاه قطار رم، ارواح سرگردانی( چندین مجنون) وجود دارد، که زیرلب چرند و پرند میگن. میتونید یکی از آنها را برای ما بیارید؟» یکی که، به قول ایتالیاییها، «کاگوتز» باشه. پس آنها این «کاگوتز» را پیدا کردند، یک مرد ۳۹ ساله که شیزوفرنی شدید و غیرقابل درمانی داشت، که معروف بود، ماهها بود که معروف بود که خودش رو خراب میکرد، هیچ حرف معنیداری از دهنش خارج نمیشد، و آنها او را به بیمارستان آوردند. سپس این سه روانپزشک، پس از حدود دو یا سه هفته بررسی و مشاهده، روی یک میز خواباندندش، و گیجگاهش را به منبع کوچکی از جریان برق وصل کردند. آنها فکر کردند: «خًب، ما ۵۵ ولت را، در دو-سوم ثانیه آزمایش میکنیم. این هیچ بلایی سرش نمیاره.» و این کار را انجام دادند.
Well, I have the following from a firsthand observer, who told me this about 35 years ago, when I was thinking about these things for some research project of mine. He said, "This fellow" -- remember, he wasn't even put to sleep -- "after this major grand mal convulsion, sat right up, looked at these three fellas and said, 'What the fuck are you assholes trying to do?'"
خُب، من از اینجا به بعد را از زبان یک شاهد مستقیم نقل میکنیم، که ۳۵ سال پیش اینها را برای من حکایت کرد، زمانی که من برای یک پژوهش شخصی دربارهی این چیزها فکر میکردم. زمانی که من برای یک پژوهش شخصی دربارهی این چیزها فکر میکردم. او گفت: «این طفلک» -به یاد داشته باشید که او حتی بیهوش هم نشده بود- «پس از این حملهی شدید تشنج، راست نشست، رو به این سه نفر کرد و گفت، شما سه تا عوضی خیال دارید چه غلطی با من بکنید؟» (خنده)
(Laughter) If I could only say that in Italian.
آخ که اگه میتونستم این را به ایتالیایی بگم.
(Laughter)
خب، خیلی خوشحال بودند، چون او
Well, they were happy as could be, because he hadn't said a rational word in the weeks of observation.
در این هفتههای مشاهده یک کلام منطقی هم از دهنش در نیومده بود.
(Laughter)
بنابراین آنها دوباره او را به برق وصل کردند،
So they plugged him in again, and this time, they used 110 volts for half a second. And to their amazement, after it was over, he began speaking like he was perfectly well. He relapsed a little bit, they gave him a series of treatments, and he was essentially cured. But of course, having schizophrenia, within a few months, it returned.
و این بار آنها ۱۱۰ ولت را به مدت نیم ثانیه آزمایش کردند. و در برابر چشمان شگفتزدهی آنها، پس از پایان آزمایش، یه جوری صحبت کرد که انگار کاملا خوب شده. او مدت کوتاهی از هوش رفت، آنها یک سری درمان براش تجویز کردند، و او واقعا درمان شد. اما البته، شیزوفرنی طی چند ماه برگشت.
But they wrote a paper about this, and everybody in the western world began using electricity to convulse people who were either schizophrenic or severely depressed. It didn't work very well on the schizophrenics, but it was pretty clear in the '30s and by the middle of the '40s that electroconvulsive therapy was very, very effective in the treatment of depression.
اما آنها دراینباره مقالهای نوشتند، و همه در غرب شروع به استفاده از الکتریسیته کردند تا مردم مبتلا به شیزوفرنی یا افسردگی شدید را به تشنج وادارند. برای شیزوفرنیها کار زیادی از آن بر نیامد، اما در دههی ۳۰ و میانهی دههی ۴۰ کم و بیش روشن شد که درمان با تشنج الکتریکی بسیار بسیار در درمان افسردگی موثره. که درمان با تشنج الکتریکی بسیار بسیار در درمان افسردگی موثره.
And of course, in those days, there were no antidepressant drugs, and it became very, very popular. They would anesthetize people, convulse them ... But the real difficulty was that there was no way to paralyze muscles. So people would have a real grand mal seizure. Bones were broken; especially in old, fragile people, you couldn't use it. And then in the late 1950s, the so-called "muscle relaxants" were developed by pharmacologists, and it got so that you could induce a complete convulsion, an electroencephalographic convulsion -- you could see it on the brain waves -- without causing any convulsion in the body except a little bit of twitching of the toes. So again, it was very, very popular and very, very useful.
و البته، در آن روزها، هیچ داروی ضد افسردگی وجود نداشت، و بسیار بسیار محبوب شد. آنها مردم را بیهوش میکردند، بهشون تشنج دادند، اما مشکل اساسی این بود که هیچ راهی برای فلج کردن ماهیچهها وجود نداشت. بنابراین مردم حملههای شدید واقعی را از سر میگذراندند. استخوانها میشکست. به ویژه در مردم مسن و آسیبپذیر، نمیشد ازش استفاده کرد. و بعد در دههی ۱۹۵۰، اواخر دهه ۱۹۵۰، به اصطلاح آرامبخشهای ماهیچه توسط داروسازها کشف شد، و سبب شد که بتونید یک تشنج کامل را القا کند، یک تشنج مغزی الکتریکی -شما میتونستید آن را روی امواج مغزی رصد کنید- بدون ایجاد هیچ تشنجی در بدن به جز اندکی انقباض ناگهانی در انگشتان پا. پس دوباره، بسیار بسیار محبوب شد و بسیار بسیار سودمند.
Well, you know, in the middle '60s, the first antidepressants came out. Tofranil was the first. In the late '70s, early '80s, there were others, and they were very effective. And patients' rights groups seemed to get very upset about the kinds of things that they would witness, so the whole idea of electroconvulsive, electroshock therapy disappeared, but has had a renaissance in the last 10 years. And the reason that it has had a renaissance is that probably about 10 percent of the people, severe depressives, do not respond, regardless of what is done for them.
خب، میدونید، در دههی ۶۰، نخستین ضدافسردگی به بازار روانه شد. توفرانیل اولیاش بود. در اواخر دهه ۷۰، و دهه ۸۰، داروهای دیگری هم بود، و بسیار موثر بودند. و گروههای حقوق بیماران به نظر حسابی خشمگین بودند دربارهی چیزهایی که مشاهده کرده بودند. بنابراین نسخهی تشنج الکتریکی، و درمان الکتروشوک پیچیده شد، اما در ده سال اخیر دوباره پدیدار شد. و دلیل این نوزایی اینه که احتمالا حدود ده درصد مردم، که افسردگی شدید دارند، به هیچی پاسخ نمیدن، فرقی نمیکنه چه کاری براشون انجام بشه.
Now why am I telling you this story at this meeting? I'm telling you this story because, actually, ever since Richard called me and asked me to talk about -- as he asked all of his speakers -- to talk about something that would be new to this audience that we had never talked about, never written about. I've been planning this moment. This reason really is that I am a man who, almost 30 years ago, had his life saved by two long courses of electroshock therapy. And let me tell you this story.
حالا، چرا دارم این قصه را در این جلسه براتون تعریف میکنم؟ این قصه را برای شما میگم، چون درواقع از زمانی که ریچارد صدام کرد و ازم خواست دربارهی - او از همهی سخنرانها این را خواست- درباره چیزی حرف بزنم که برای مخاطبان جدید باشه، چیزی که هرگز دربارهاش حرف زده نشده، دربارهاش نوشته نشده، داشتم واسه این لحظه نقشه میکشیدم. دلیل واقعی اینه که من مردی هستم، که حدود ۳۰ سال پیش، زندگیش توسط دو دوره طولانی درمان الکتروشوک نجات داده شد. و بذارید براتون این قصه را تعریف کنم.
I was, in the 1960s, in a marriage. To use the word "bad" would be perhaps the understatement of the year. It was dreadful. There are, I'm sure, enough divorced people in this room to know about the hostility, the anger, who knows what. Being someone who had had a very difficult childhood, a very difficult adolescence -- it had to do with not quite poverty, but close. It had to do with being brought up in a family where no one spoke English, no one could read or write English. It had to do with death and disease and lots of other things. I was a little prone to depression.
من در دهه ۱۹۶۰ ازدواج کرده بودم. استفاده از واژهی بد شاید دست کم گرفتن آن سال باشه. وحشتناک بود. مطمئنم که در این تالار به اندازهی کافی آدم مطلقه وجود داره که بتونه کینه و خشم آن زمان من را درک کنه. وقتی کودکی سختی هم از سر گذرونده باشی، و یک بلوغ دشوارتر- کاملا به فقر مربوط نبود، اما چیزی شبیه به آن. دورانی بود که در خانوادهای بزرگ میشدم که هیچ کس انگلیسی حرف نمیزد، هیچکس نمیتونست به انگلیسی بخونه و بنویسه. دورانی که با مرگ و بیماری و کلی چیزهای دیگرهمراه بود. من اندکی مستعد افسردگی بودم.
So, as things got worse, as we really began to hate each other, I became progressively depressed over a period of a couple of years trying to save this marriage, which was inevitably not to be saved. Finally, I would schedule -- all my major surgical cases, I was scheduling them for 12, one o'clock in the afternoon, because I couldn't get out of bed before about 11 o'clock. Anybody who's been depressed here knows what that's like. I couldn't even pull the covers off myself.
خلاصه، همینطور که اوضاع بدتر میشد، و وقتی ما دیگر واقعا از هم متنفر شدیم، به صورت تدریجی در یک دورهی یکی دوساله به افسردگی دچار شدم، تلاش میکردم که ازدواجم را نجات بدم، که به سوی گریزناپذیری غیر قابل نجات بود. در آخر، من همهی جراحیهای بزرگم را، برای ساعت ۱۲ یا یک بعدازظهر برنامهریزی میکردم، چون نمیتونستم پیش از ساعت ۱۱ از جام بلند شم. و هرکسی که افسردگی را تجربه کرده باشد میداند که چه حسی دارد. من حتی نمیتونستم پتو را از روم کنار بزنم.
Well, you're in a university medical center, where everybody knows everybody. And it's perfectly clear to my colleagues, so my referrals began to decrease. As my referrals began to decrease, I clearly became increasingly depressed, until I thought, "My God, I can't work anymore." And, in fact, it didn't make any difference, because I didn't have any patients anymore.
خب، تو در یک مرکز پزشکی دانشگاهی هستی، جایی که همه همدیگر را میشناسند، و این موضوع پیش همکارام فاش میشد، بنابراین ارجاعات به من رو به کم شدن گذاشت. هنگامیکه ارجاعاتم کمتر شدند، من به وضوح بیشتر و بیشتر افسرده شدم تا اینکه دیدم، خدای من، من دیگر نمیتونم کار کنم. و البته، فرقی هم نمیکرد چون من دیگر بیماری نداشتم.
So, with the advice of my physician, I had myself admitted to the acute care psychiatric unit of our university hospital. And my colleagues, who had known me since medical school, in that place, said, "Don't worry, Shep. Six weeks, you're back in the operating room. Everything's going to be great." Well, you know what bovine stercus is? That proved to be a lot of bovine stercus.
بنابراین، با توصیهی پزشکم، من خودم را به بخش مراقبتهای ویژهی روانی بیمارستان دانشگاهمون معرفی کردم. و همکارانم، آنهایی که من را از زمان دانشکده میشناختند در آن موقعیت بهم گفتند: «نگران نباش .مقطعیه، شش هفته دیگه دوباره به اتاق عمل برمیگردی. همهچیز دوباره عالی میشه.» خب، میدونید جنون گاوی چیه؟ معلوم شد که جنون گاوی خیلی شایعه.
(Laughter)
I know some people who got tenure in that place with lies like that.
من آدمهایی را میشناسم که با دروغهایی مثل این برای همیشه در آنجا ماندند.
(Laughter)
(خنده)
(Laughter and applause)
So I was one of their failures.
خب من یکی موارد شکستشان بودم.
But it wasn't that simple, because by the time I got out of that unit, I was not functional at all. I could hardly see five feet in front of myself. I shuffled when I walked. I was bowed over. I rarely bathed. I sometimes didn't shave. It was dreadful. And it was clear -- not to me, because nothing was clear to me at that time anymore -- that I would need long-term hospitalization in that awful place called a "mental hospital."
اما به این سادگیها هم نبود. چون در آن زمان من از واحد خارج شده بودم، هیچ کارکردی نداشتم. من به سختی میتونستم دو متر جلوترم را ببینم. هنگام راه رفتن تلوتلو میخوردم. من به زانو درآمده بودم. به ندرت حمام میرفتم. گاهی ریشم را نمیزدم. وحشتناک بود. و معلوم بود -نه برای من، چون در آن زمان دیگر هیچچیز برای من معلوم نبود- که من نیاز به بستری دراز مدت داشتم در آن جای هراسناک که اسمش را گذاشته بودند بیمارستان روانی.
So I was admitted, in the spring of 1973, to the Institute of Living, which used to be called the Hartford Retreat. It was founded in the 18th century, the largest psychiatric hospital in the state of Connecticut, other than the huge public hospitals that existed at that time. And they tried everything they had.
خب، من در ۱۹۷۳، در بهار ۱۹۷۳، معرفی شدم به انیستیتو لیوینگ، که در آن زمان اسمش بود مرکز بازپروری هارتفورد. این مرکز در سدهی هجدهم پایهگذاری شده بود، بزرگترین بیمارستان روانپزشکی در ایالتِ کِنِتیکت، البته به جز بیمارستانهای بزرگ دولتی که در آن زمان وجود داشت.
They tried the usual psychotherapy. They tried every medication available in those days. And they did have Tofranil and other things -- Mellaril, who knows what. Nothing happened except that I got jaundiced from one of these things. And finally, because I was well-known in Connecticut, they decided they better have a meeting of the senior staff. All the senior staff got together, and I later found out what happened.
و آنها هرچه در چنته داشتند را آزمودند. آنها روانپزشکی معمول را امتحان کردند. هر دارویی که در آن زمان در دسترس بود را آزمایش کردند. و آنها حتما تورفانیل و چیزهای دیگر را -ملاریل و خدا میدونه چه چیزهایی را- امتحان کردند. هیچ چیزی رخ نداد، جز اینکه من از یکی از این چیزها زردی گرفتم. و سرانجام، چون من در کِنِتیکت شناخته شده بودم، تصمیم گرفتند که بهترست با کادر ارشدشان مشاوره کنند. همهی بالادستیها جمع شدند، و من بعدها فهمیدم چه اتفاقاتی افتاده.
They put all their heads together, and they decided that there was nothing that could be done for this surgeon who had essentially separated himself from the world, who by that time had become so overwhelmed, not just with depression and feelings of worthlessness and inadequacy, but with obsessional thinking, obsessional thinking about coincidences. And there were particular numbers that every time I saw them, just got me dreadfully upset, all kinds of ritualistic observances ... just awful, awful stuff. Remember when you were a kid, and you had to step on every line? Well, I was a grown man who had all of these rituals, and it got so there was a throbbing, there was a ferocious fear in my head. You've seen this painting by Edvard Munch, "The Scream." Every moment was a scream; it was impossible.
همه فکرهاشون را روی هم ریختند و تصمیم گرفتند که هیچ کاری نیست که بشه برای جراحی انجام داد که خودش را از دنیا جدا کرده، که هیچ کاری نیست که بشه برای جراحی انجام داد که خودش را از دنیا جدا کرده، کسی که در آن زمان غرق شده بود در نه فقط افسردگی و احساس بی ارزش بودن و بیکفایتی، نه فقط افسردگی و احساس بی ارزش بودن و بیکفایتی، بلکه با اندیشهی وسواس گونه، وسواس فکری دربارهی تصادفات مقارن. و تعداد مشخصی بودند که هر بار که میدیدمشان، من را به طرز وحشتناکی از کوره به در میبردند -هر نوعی از آداب و رسوم، واقعا بد بود، چیز افتضاحی بود. یادتون میاد وقتی بچه بودید، و خودتون را وادار میکردید که روی خط راه برید؟ خب، من مرد بالغی بودم که همهی این تشریفات را داشتم، و به جایی رسید که من دچار ضربان قلب شدم، ترسی وحشیانه در سرم رخنه کرده بود. این نقاشی اثر ادوارد مانش را دیدید، «جیغ» را میگم. هر لحظه یک جیغ بود.
So they decided there was no therapy, there was no treatment. But there was one treatment, which actually had been pioneered at the Hartford Hospital in the early 1940s, and you can imagine what it was: it was prefrontal lobotomy.
غیرممکن شده بود. بنابراین به این نتیجه رسیدند که درمانی وجود نداره، هیچ شفایی درکار نیست. اما یک درمان وجود داشت، که دراصل در اوایل دهه ۱۹۴۰ در بیمارستان هارتفورد از درمانهای پیشتاز بود، و میتونید تصور کنید که آن چه بود. برش برداری (لوبوتومی) پیشین مغز.
(Imitates a popping sound) So they decided -- I didn't know this, again, I found this out later -- that the only thing that could be done was for this 43-year-old man to have a prefrontal lobotomy.
بنابراین تصمیم گرفتند -دوباره، من این را نمیدانستم، و بعدها فهمیدم- که تنها چیزی که میتونه برای این مرد ۴۳ساله انجام بشه جراحی برش برداریست. که تنها چیزی که میتونه برای این مرد ۴۳ساله انجام بشه جراحی برش برداریست.
Well, as in all hospitals, there was a resident assigned to my case. He was 27 years old, and he would meet with me two or three times a week. And of course, I had been there, what, three or four months at the time. He asked to meet with the senior staff, and they agreed to meet with him, because he was very well thought of in that place. They thought he had a really extraordinary future.
که تنها چیزی که میتونه برای این مرد ۴۳ساله انجام بشه جراحی برش برداریست. خب، مانند همهی بیمارستانها، دستیاری بود که مسئول پروندهی من بود. ۲۷ سالش بود، و دو یا سه بار در هفته با من دیدار میکرد. و در آن زمان سه-چهار ماهی میشد که من در آنجا بستری بودم. و او از بالاسریها تقاضای ملاقات کرد، و آنها موافقت کردند که باهاش دیدار کنند چون در آنجا خیلی خوشنام بود. به گمان آنها او آیندهی بسیار درخشانی داشت.
And he dug in his heels and said, "No. I know this man better than any of you. I have met with him over and over again. You've just seen him from time to time. You've read reports and so forth. I really honestly believe that the basic problem here is pure depression, and all of the obsessional thinking comes out of it. And you know, of course, what'll happen if you do a prefrontal lobotomy. Any of the results along the spectrum, from pretty bad to terrible, terrible, terrible, is going to happen. If he does the best he can, he will have no further obsessions, probably no depression, but his affect will be dulled, he will never go back to surgery, he will never be the loving father that he was to his two children, his life will be changed. If he has the usual result, he'll end up like 'One Flew Over the Cuckoo's Nest.' And you know about that, just essentially in a stupor the rest of his life."
او پاشنههاش را ور کشید و به آنها گفت، «نه، من این مرد را بهتر از همهی شما میشناسم. من بارها و بارها به دیدارش رفتم. شما تنها هرازگاهی او را دیدید. شما گزارشها و اینجور چیزها را خواندید. من واقعا صادقانه ایمان دارم که مشکل اساسی در اینجا افسردگی حاد ست، و همهی وسواس فکری از اینجا ناشی میشه. و شما حتما میدونید که اگر لبهبرداری را انجام بدید چه اتفاقی میافته. همهی نتایج در هر طیفی، از نسبتا بد، تا وحشتناک ترین آنها رخ خواهد داد. اگر همهی تلاشش را بکند، هیچ وسواس فکری دیگر براش پیش نیاد، و احتمالا دیگر افسرده نباشد، عواطفش کِرخت میشه، هرگز نمیتونه دوباره جراحی کنه، و هرگز آن پدر دوست داشتنی که برای دو فرزندش بود، نخواهد شد، زندگیاش زیر و رو میشه. اگر نتایج عادی را بگیره سرنوشتش مثل فیلم 'دیوانهای از قفس پرید' رقم میخوره و شما این را میدونید، تمام زندگیاش را گیج و منگ میماند.»
"Well," he said, "can't we try a course of electroshock therapy?" And you know why they agreed? They agreed to humor him. They just thought, "Well, we'll give a course of 10. So we'll lose a little time. Big deal. It doesn't make any difference." So they gave the course of 10, and the first -- the usual course, incidentally, was six to eight, and still is six to eight -- plugged me into the wires, put me to sleep, gave me the muscle relaxant. Six didn't work. Seven didn't work. Eight didn't work. At nine, I noticed -- it's wonderful that I could notice anything -- I noticed a change. And at 10, I noticed a real change.
خب، او گفت: «نمیتونیم یک دوره شکدرمانی را امتحان کنیم؟» و میدانید چرا موافقت کردند؟ میخواستند دلش را به دست بیارن. با خودشون گفتند: «خب، ده جلسه تجویز میکنیم. و کمی زمان از دست میدیم. این که چیزی نیست. فرقی نمیکنه.» بنابراین ده جلسه تجویز کردند، و اولین دوره- ضمنا دورهی متعارف، شش تا هشت جلسهای بود و هنوز هم شش تا هشت جلسهایست. من را به سیمها وصل کردند، بیهوشم کردند، بهم آرامبخش ماهیچهای دادند. بار ششم کار نکرد. هفتم هم کار نکرد. بار هشتم کاری از پیش نبرد. در نُهم، متوجه شدم- و این فوقالعاده بود که من میتونستم چیزی را بفهمم - متوجه یک تغییر شدم. و در ده، تغییر واقعی را حس کردم. و او برگشت پیششون، و آنها با ده تای دیگر موافقت کردند.
And he went back to them, and they agreed to do another 10. Again, not a single one of them -- I think there are about seven or eight of them -- thought this would do any good. They thought this was a temporary change. But, lo and behold, by 16, by 17, there were demonstrable differences in the way I felt. By 18 and 19, I was sleeping through the night. And by 20, I had the sense, I really had the sense, that I could overcome this, that I was now strong enough that by an act of will, I could blow the obsessional thinking away. I could blow the depression away.
دوباره، همهی آنها -گمونم حدود شش یا هشت نفر بودند- فکر میکردند که هیچ اثری نخواهد داشت. فکر میکردند که این یک تغییر موقتیست. اما، در شانزدهمی، در هفدهمی، نگو و نپرس، تغییرات بنیادی در آنچه من احساس میکردم رخ داده بود. در هجدهمی و نوزدهمی، من شبها میتونستم بخوابم. و سر بیستمی، میتونستم حس کنم، واقعا میتونستم حس کنم که از پسِش برمیام، که حالا من آنقدر قوی هستم که با نیروی اراده، میتونم وسواس فکریام را دور بریزم. میتونم افسردگی را دور کنم.
And I've never forgotten -- I never will forget -- standing in the kitchen of the unit -- it was a Sunday morning in January of 1974 -- standing in the kitchen by myself and thinking, "I've got the strength now to do this." It was as though those tightly coiled wires in my head had been disconnected, and I could think clearly. But I need a formula. I need some thing to say to myself when I begin thinking obsessionally, obsessively. Well, the Gilbert and Sullivan fans in this room will remember "Ruddigore," and they will remember Mad Margaret, and they will remember that she was married to a fella named Sir Despard Murgatroyd. And she used to go nuts every five minutes or so in the play. And he said to her, "We must have a word to bring you back to reality, and the word, my dear, will be 'Basingstoke.'" So every time she got a little nuts, he would say, "Basingstoke!" And she would say, "Basingstoke, it is!" And she'd be fine for a little while.
و هرگز فراموش نکردم -هرگز فراموش نخواهم کرد - در حالی که در آشپزخانهی بخش ایستاده بودم، روز یکشنبه از ژانویه ۱۹۷۴ بود، در آشپزخانه ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم: «حالا قدرت این را دارم که این کار را بکنم.» به نظر میرسید سیمهای انبوهی که در سرم چنبره زده بود قطع شدند و میتونستم به روشنی فکر کنم. اما من یک قاعده لازم دارم. چیزی که وقتی شروع به فکرکردن وسواسی میکنم به خودم بگم. اما من یک قاعده لازم دارم. چیزی که وقتی شروع به فکرکردن وسواسی میکنم به خودم بگم. خب، طرفدارهای گیلبرت و سالیوان [آهنگساز و نویسنده اپرا] در این تالار «اپرای رودیگور» را یادشونه، و حتما مارگارت دیوانه در این اپرا را به یاد میارن، و به یاد دارن که او با کسی ازدواج کرده بود به نام سِر دِسپارد مارگاتروید. و به یاد دارن که او با کسی ازدواج کرده بود به نام سِر دِسپارد مارگاتروید. مارگارت در این نمایش، هر پنج دقیقه یک بار خل میشد، و سِر مارگاتروید بهش گفت: «ما باید واژهای پیدا کنیم که تورا به واقعیت برگرداند، و نازنینم، این واژه 'بیزینگاستوک' خواهد بود.» پس هروقت او یک کمی قاطی میکرد، سِر میگفت: «بیزینگاستوک!» و مارگارت میگفت:
(Laughter)
«بیزینگاستوک، گرفتم.» و برای مدتی آرام میگرفت.
Well, you know, I'm from the Bronx. I can't say "Basingstoke."
خب، راستش من اهل برانکس هستم. من نمیتونم بگم «بیزینگاستوک».
(Laughter)
اما من یک چیز بهتر دارم که خیلی هم سادهست.
But I had something better. And it was very simple. It was, "Ah, fuck it!"
اینه: «اَه، خفه بابا!»
(Laughter)
(خنده) خیلی بهتر از «بیزینگاستوک» است،
Much better than "Basingstoke," at least for me. And it worked! My God, it worked. Every time I would begin thinking obsessionally -- again, once more, after 20 shock treatments -- I would say, "Ah, fuck it." And things got better and better, and within three or four months, I was discharged from that hospital. I joined a group of surgeons, where I could work with other people, in a community, not in New Haven, but fairly close by. I stayed there for three years.
دست کم برای من. و جواب داد -خدای من، جواب داد. هرگاه که من شروع کنم به فکر کردن وسواسی- دوباره، یک بار دیگر، پس از ۲۰ جلسه شکدرمانی به خودم میگم: «اَه، خفه بابا.» و همهچیز رو به بهبودی گذاشت، و در عرض سه یا چهار ماه، از بیمارستان مرخص شدم، و به گروه جراحان پیوستم، جایی که میتونستم با آدمهای دیگر گروه کار کنم، نه در نیوهون، اما تقریبا نزدیک به آنجا. من سه سال آنجا ماندم.
At the end of three years, I went back to New Haven, had remarried by that time. I brought my wife with me, actually, to make sure I could get through this. My children came back to live with us. We had two more children after that. Resuscitated the career, even better than it had been before. Went right back into the university and began to write books. Well, you know, it's been a wonderful life. It's been, as I said, close to 30 years. I stopped doing surgery about six years ago and became a full-time writer, as many people know. But it's been very exciting. It's been very happy. Every once in a while, I have to say, "Ah, fuck it." Every once in a while, I get somewhat depressed and a little obsessional. So, I'm not free of all of this. But it's worked. It's always worked.
و در پایان سال سوم، به نیوهون برگشتم، و در آن زمان دوباره ازدواج کرده بودم. من همسرم را با خودم آوردم، تا دراصل مطمئن بشم که میتونم این تجربه را از سر بگذرانم. فرزندانم برگشتند که با ما زندگی کنند. و پس از آن ما صاحب دو فرزند دیگر هم شدیم. شغلمم را نجات دادم، حتی بهتر از آنی شد که پیشتر بود. دوباره به دانشگاه برگشتم و شروع به نوشتن کتاب کردم. خب، میدونید، زندگی فوقالعادهای داشتم. الان، همونطور که گفتم، نزدیک سی ساله. من جراحی را حدود شش سال پیش کنار گذاشتم و همونطور که بیشترتان میدانید، یک نویسندهی تمام وقت شدم. اما زندگیم خیلی هیجانانگیز بوده، خیلی شاد بوده. هرچند وقت یک بار باید بگم: «اَه، خفه بابا!». هراز چندگاهی، کمی افسرده و وسواسی میشم. خب، من کاملا ازش رها نشدم. اما این جواب داده. همیشه جواب داده.
Why have I chosen, after never, ever talking about this, to talk about it now? Well, those of you who know some of these books know that one is about death and dying, one is about the human body and the human spirit, one is about the way mystical thoughts are constantly in our minds. And they have always to do with my own personal experiences. One might think reading these books -- and I've gotten thousands of letters about them by people who do think this -- that, based on my life's history as I portray it in the books, my early life's history, I am someone who has overcome adversity, that I am someone who has drunk -- drank? -- drunk of the bitter dregs of near-disaster in childhood and emerged not just unscathed but strengthened. I really have it figured out so that I can advise people about death and dying, so that I can talk about mysticism and the human spirit.
چرا بعد از این همه سال که هرگز از این موضوع حرف نزدم، تصمیم گرفتم تعریفش کنم؟ راستش، آنهایی از شما که بعضی از این کتابها را میشناسند میدانند که یکیشون دربارهی مرگ و مردن است، یکی دربارهی بدن انسان و روح انسانست، یکی دیگر درباره اینه که چرا اندیشههای مرموز همش در ذهنهامون هستند، و اینا همشون مربوط به تجربههای شخصی من هستند. هرکسی هنگام خواندن این کتابها ممکنه فکر کنه -من هزاران نامه از آدمهایی که این فکر را میکنند دربارهی آنها دریافت کردم- -من هزاران نامه از آدمهایی که این فکر را میکنند دربارهی آنها دریافت کردم- که بر اساس تصویری که من از تاریخچهی زندگیام در این کتابها ارایه دادم، تاریخ زندگی دوران کودکیام، من کسی هستم که بر ناملایمات چیره شدم. من کسی هستم که شوکران تلخ کودکی فاجعهبارم را نوشیدم من کسی هستم که شوکران تلخ کودکی فاجعهبارم را نوشیدم و نه تنها آسیبی ندیدم بلکه نیرومند شدم. من راهش را پیدا کردم، بنابراین میتونم به مردم را پند بدم پندهایی از مرگ و مردن، پس میتونم از عرفان و روح بشری داد سخن بدم.
And I've always felt guilty about that. I've always felt that somehow I was an impostor, because my readers don't know what I have just told you. It's known by some people in New Haven, obviously, but it is not generally known. So one of the reasons that I have come here to talk about this today is to -- frankly, selfishly -- unburden myself and let it be known that this is not an untroubled mind that has written all of these books.
و همیشه از این احساس گناه کردم. همیشه احساس کردم که دارم دغلکاری میکنم چون خوانندگان من آنچه که امروز به شما گفتم را نمیدانند. معلومه که بعضی افراد در نیوهون از این خبر دارند. اما اغلب مردم نمیدانند. بنابراین یکی از دلایلی که به اینجا آمدم که ازش حرف بزنم اینه که -رک و پوستکنده، خودخواهانه- خودم را سبک کنم و بذارم فاش بشه که یک ذهن بیدردسر آن کتابها را ننوشته.
But more importantly, I think, is the fact that a very significant proportion of people in this audience are under 30, and there are many, of course, who are well over 30. For people under 30, and it looks to me like almost all of you, I would say all of you, are either on the cusp of a magnificent and exciting career or right into a magnificent and exciting career: anything can happen to you. Things change. Accidents happen. Something from childhood comes back to haunt you. You can be thrown off the track. I hope it happens to none of you, but it will probably happen to a small percentage of you. To those to whom it doesn't happen, there will be adversities. If I, with the bleakness of spirit -- with no spirit -- that I had in the 1970s, and no possibility of recovery as far as that group of very experienced psychiatrists thought, if I can find my way back from this, believe me, anybody can find their way back from any adversity that exists in their lives.
اما مهمتر از آن، به گمان من، این حقیقتست که نسبت بسیار بالایی از مخاطبان کمتر از سی سال دارند، و البته بسیاری دیگر هم هستند، که بیش از سی سال دارند. برای مردم کمتر از سی سال، و به نظر من تقریبا همهی شما -میخوام بگم همهی شما- یا در آستانهی یک شغل باشکوه و هیجانانگیز هستید یا همین حالا چنین شغلی دارید: هرچیزی ممکنه براتون پیش بیاد. همه چی عوض میشه. اتفاقات رخ میدن. ممکنه چیزی از دل کودکی برگرده تا شما را شکار کنه. ممکنه از ریل خارج بشید. امیدوارم این برای هیچکدام از شما پیش نیاد، اما احتمالا برای درصد کوچکی از شما اتفاق میافته. و برای آنهایی که این رخ نمیده، ناملایماتی بر سر راه خواهد بود. اگر من با جانفرسایی روح، عاری از روح، آنطور که در دههی ۱۹۷۰ بودم، و بدون هیچ امیدی به درمان، دست کم تا جایی که یک گروه از باتجربهترین روانپزشکان تشخیص داده بودند، اگر من تونستم راه نجات از اینها را پیدا کنم، باور کنید، هر کسی میتونه از هر فلاکتی که در زندگیاش هست، نجات پیدا کنه. باور کنید، هر کسی میتونه از هر فلاکتی که در زندگیاش هست، نجات پیدا کنه.
And for those who are older, who have lived through perhaps not something as bad as this, but who have lived through difficult times, perhaps where they lost everything, as I did, and started out all over again: some of these things will seem very familiar. There is recovery. There is redemption. And there is resurrection. There are resurrection themes in every society that has ever been studied, and it is because not just only do we fantasize about the possibility of resurrection and recovery, but it actually happens. And it happens a lot.
و برای کسانی که مسنتر هستند، کسانی که شاید نه چیزی به بدی این را گذراندند، و برای کسانی که مسنتر هستند، کسانی که شاید نه چیزی به بدی این را گذراندند، اما لحظات سختی در زندگی داشتند، شاید جایی همهچیزشان را از دست دادند، مانند من، و همهچیز را از صفر شروع کردند، حرفهای من به نظرشان خیلی آشنا میاد. بهبود وجود دارد. رستگاری حقیقت داره. رستاخیز هست. درهر جامعهای داستانهایی از رستاخیز وجود داره که تا حالا نقل شده، و این تنها به خاطر خیالبافی ما دربارهی احتمال رستاخیز و شفا نیست، و این تنها به خاطر خیالبافی ما دربارهی احتمال رستاخیز و شفا نیست، بلکه این درواقع اتفاق میافته. و بسیار هم اتفاق میافته.
Perhaps the most popular resurrection theme, outside of specifically religious ones, is the one about the phoenix, the ancient story of the phoenix, who, every 500 years, resurrects itself from its own ashes to go on to live a life that is even more beautiful than it was before.
شاید محبوبترین داستان رستاخیز، خارج از حیطهی داستانهای مذهبی، افسانهی ققنوس است، داستانی کهن از ققنوس، که هر پانصد سال، از خاکسترش دوباره متولد میشه تا زندگیاش را ادامه بده، زندگیای حتی زیباتر از آنچه پیش از این بوده. ریچارد،
Richard, thanks very much.
خیلی سپاسگزارم.