When I was seven years old and my sister was just five years old, we were playing on top of a bunk bed. I was two years older than my sister at the time -- I mean, I'm two years older than her now -- but at the time it meant she had to do everything that I wanted to do, and I wanted to play war. So we were up on top of our bunk beds. And on one side of the bunk bed, I had put out all of my G.I. Joe soldiers and weaponry. And on the other side were all my sister's My Little Ponies ready for a cavalry charge.
وقتی من هفت ساله و خواهرم فقط پنج سال داشت، ما هر دو بالای تخت خواب دوطبقه بازی می کردیم. من در اونموقع دو سال از خواهرم بزرگتر بودم -- منظورم اینه که الآن هم دو سال ازش بزرگترم -- ولی در اون زمان این بدان معنی بود که او باید هر کاری من می خواستم، انجام بده، و من می خواستم جنگ بازی کنم. بدین ترتیب ما بالای تخت دوطبقه مان بودیم. و در یک طرف تخت دوطبقه، من تمام سربازهای G.I. Joe و اسلحه هایم را چیده بودم. و در طرف دیگه، همۀ عروسکهای خواهرم بنام My Little Ponies قرار داشتند، آماده برای یورش سواره نظام.
There are differing accounts of what actually happened that afternoon, but since my sister is not here with us today, let me tell you the true story --
روایتهای مختلفی از آنچه حقیقتا" در آنروز بعد از ظهر اتفاق افتاد، وجود داره، ولی از آنجائیکه خواهرم امروز در اینجا با ما نیست، بگذارید داستان واقعی را برایتان بگم--
(Laughter)
( خندۀ تماشاگران)
which is my sister's a little on the clumsy side. Somehow, without any help or push from her older brother at all, Amy disappeared off of the top of the bunk bed and landed with this crash on the floor. I nervously peered over the side of the bed to see what had befallen my fallen sister and saw that she had landed painfully on her hands and knees on all fours on the ground.
در اون داستان خواهرم کمی دست و پا چلفتی جلوه می کنه. یه جورایی، بدون هیچ کمک یا فشاری از طرف برادر بزرگترش، "امی" ناگهان از بالای تخت دوطبقه ناپدید شده و روی زمین سقوط کرد. "امی" ناگهان از بالای تخت دوطبقه ناپدید شده و روی زمین سقوط کرد. اونوقت از لبۀ تخت یواشکی نگاه کرده تا ببینم خواهر سقوط کرده ام دچار چه گرفتاری شده، و دیدم که اون بطور وحشتناکی روی هر دو دست و پا ، چهار چنگولی، روی زمینه افتاده. و دیدم که اون بطور وحشتناکی روی هر دو دست و پا ، چهار چنگولی، روی زمینه افتاده.
I was nervous because my parents had charged me with making sure that my sister and I played as safely and as quietly as possible. And seeing as how I had accidentally broken Amy's arm just one week before --
ترسیده بودم چون پدر و مادرم منو مسئول کرده بودند قول بدم با خواهرم تا حد امکان بی خطر و آهسته بازی کنیم. قول بدم با خواهرم تا حد امکان بی خطر و آهسته بازی کنیم. و با توجه به اینکه هفتۀ پیش، دست "امی" را اتفاقی شکسته بودم... و با توجه به اینکه هفتۀ پیش، دست "امی" را اتفاقی شکسته بودم...
(Laughter)
( خندۀ تماشاگران)
(Laughter ends)
قهرمانانه او را از سر راه یک گلولۀ تک تیر انداز خیالی، کنار زده بودم،
heroically pushing her out of the way of an oncoming imaginary sniper bullet,
قهرمانانه او را از سر راه یک گلولۀ تک تیر انداز خیالی، کنار زده بودم،
(Laughter) for which I have yet to be thanked, I was trying as hard as I could -- she didn't even see it coming -- I was trying hard to be on my best behavior.
( خندۀ تماشاگران) و بخاطر اون کار هنوز هم شکر گزارم، من نهایت تلاشم را می کردم-- اون حتی اومدن تیر به سمتش را نمی دید-- من نهایت تلاشم را می کردم تا بهترین رفتار را داشته باشم.
And I saw my sister's face, this wail of pain and suffering and surprise threatening to erupt from her mouth and wake my parents from the long winter's nap for which they had settled. So I did the only thing my frantic seven year-old brain could think to do to avert this tragedy. And if you have children, you've seen this hundreds of times. I said, "Amy, wait. Don't cry. Did you see how you landed? No human lands on all fours like that. Amy, I think this means you're a unicorn."
و من صورت خواهرم را دیدم، اون درد و ناله و ناراحتی و حیرت تهدیدی بود که الآن دهنشو باز می کنه و پدر و مادرم که در خواب طولانی بعد از ظهر آرمیده بودند، رو بیدار می کنه. تهدیدی بود که الآن دهنشو باز می کنه و پدر و مادرم که در خواب طولانی بعد از ظهر خوابیده بودند، رو بیدار می کنه. بنابراین تنها یه کار به مغز کوچک هفت سالۀ مضطرب من رسید تا اون تراژدی رو برطرف کنم. بنابراین تنها یه کار به مغز کوچک هفت سالۀ مضطرب من رسید تا اون تراژدی رو برطرف کنم. و اگه شما بچه داشته باشید، حتما" اینو قبلا" صدها بار دیده اید. گفتم،" امی، امی، گریه نکن. گریه نکن. دیدی چطوری فرود اومدی؟ هیچ آدمی مثل این روی چهار دست و پا فرود نیومده. امی، فکر کنم معنیش اینه که تو یه اسب تک شاخی."
(Laughter)
(خندۀ حاضرین)
Now, that was cheating, because there was nothing she would want more than not to be Amy the hurt five year-old little sister, but Amy the special unicorn. Of course, this option was open to her brain at no point in the past. And you could see how my poor, manipulated sister faced conflict, as her little brain attempted to devote resources to feeling the pain and suffering and surprise she just experienced, or contemplating her new-found identity as a unicorn. And the latter won. Instead of crying or ceasing our play, instead of waking my parents, with all the negative consequences for me, a smile spread across her face and she scrambled back up onto the bunk bed with all the grace of a baby unicorn --
خُب اون یه کلک بود، چون هیچی تو دنیا به اندازۀ این وجود نداشت که خواهرم بخواد یه اسب تک شاخ بی نظیر باشه تا اینکه بخواد یه خواهر پنج سالۀ زخمی باشه. که خواهرم بخواد یه اسب تک شاخ بی نظیر باشه تا اینکه بخواد یه خواهر پنج سالۀ زخمی باشه. البته، این راه حلی بود که هیچگاه در گذشته به مغزش خطور نکرده بود. و می تونید تصور کنید که چطور خواهر بیچارۀ فریب خوردۀ من ، با تضاد روبروست، از یه طرف مغز کوچکش سعی داره راههای چاره ای برای درد و ناراحتی و حیرتی که تازه براش پیش اومده، پیش بزاره، از یه طرف مغز کوچکش سعی داره راههای چاره ای برای درد و ناراحتی و حیرتی که تازه براش پیش اومده، پیش بزاره، از یه طرف مغز کوچکش سعی داره راههای چاره ای برای درد و ناراحتی و حیرتی که تازه براش پیش اومده، پیش بزاره، یا اینکه در بحر شخصیت تازه یافته اش بعنوان اسب تک شاخ فرو بره. و راه دومی برنده شد. بجای گریه کردن، بجای دست از بازی کشیدن، بجای بیدار کردن پدر و مادرم، با وجود تمام عواقب منفی که میبایست برام پیش می اومد، یه لبخندی بجاش روی صورتش ظاهر شد و با تمام شکوه یه کره اسب تک شاخ از تخت دوطبقه بالا رفت... (خندۀ حاضرین)
(Laughter)
با یه پای شکسته....
with one broken leg.
چیزی که در این سنین حساس پنج و هفت سالگی باهاش برخورد کردیم
What we stumbled across at this tender age of just five and seven -- we had no idea at the time -- was was going be at the vanguard of a scientific revolution occurring two decades later in the way that we look at the human brain. We had stumbled across something called positive psychology, which is the reason I'm here today and the reason that I wake up every morning.
چیزی که در این سنین حساس پنج و هفت سالگی باهاش برخورد کردیم -- که اون موقع هیچ درکی ازش نداشتیم -- چیزی بود که قرار بود دو دهۀ بعد در رکاب پیشتازان یک انقلاب علمی، اتفاق بیفتد بهمان صورتیکه به مغز بشر نگاه می کنیم. چیزی بود که قرار بود دو دهۀ بعد در رکاب پیشتازان یک انقلاب علمی، اتفاق بیفتد بهمان صورتیکه به مغز بشر نگاه می کنیم. آنچه ما با آن برخورد کردیم چیزی است بنام روان شناسی مثبت، همان دلیلی که من امروز اینجا هستم و همان دلیلی که هر روز بیدار می شوم. وقتی برای اولین بار خارج از فضای علمی، با شرکتها و مدارس دربارۀ این پروژه شروع به صحبت کردم،
When I started talking about this research outside of academia, with companies and schools, the first thing they said to never do is to start with a graph. The first thing I want to do is start with a graph. This graph looks boring, but it is the reason I get excited and wake up every morning. And this graph doesn't even mean anything; it's fake data. What we found is --
وقتی برای اولین بار خارج از فضای علمی، با شرکتها و مدارس دربارۀ این پروژه شروع به صحبت کردم، اولین چیزی که مرا از انجامش منع کردند این بود که هیچگاه سُخنم را با نمودار آغاز نکنم. اولین چیزی که مرا از انجامش منع کردند این بود که هیچگاه سُخنم را با نمودار آغاز نکنم. اولین کاری که می خوام انجام بدم اینه که صحبتم را با یه نمودار آغاز کنم. این نمودار خسته کننده بنظر می یاد، اما این نمودار دلیلی است که من به هیجان آمده و هر روز صبح بیدار می شوم. و این نمودار حتی معنی خاصی نداره؛ اطلاعات ساختگی است. آنچه می یابیم اینه که--
(Laughter)
(خندۀ حاضرین)
If I got this data studying you, I would be thrilled, because there's a trend there, and that means that I can get published, which is all that really matters. There is one weird red dot above the curve, there's one weirdo in the room -- I know who you are, I saw you earlier -- that's no problem. That's no problem, as most of you know, because I can just delete that dot. I can delete that dot because that's clearly a measurement error. And we know that's a measurement error because it's messing up my data.
اگه من این اطلاعات را به عقب برده و به بررسی شما در این اتاق بپردازم، هیجان زده می شم، چون بطور واضح، روندی در اینجا در جریانه، و اون یعنی که من می تونم حرفمو اعلام کنم، که همۀ هدفم همینه. اون یه دونه نقطۀ قرمزی که در واقع بالای نموداره، نشون می ده که یه آدم عجیب غریب اینجاست -- می دونم تو کی هستی، تو رو قبلا" دیدم -- اشکالی نداره. مشکلی نیست، همانطور که اکثر شما می دونید، چون همین الآن می تونم اونو پاک کنم. چون اون نقطه بی تردید یه اشتباه اندازه گیری است، می تونم حذفش کنم. و می دونیم که اون یه اشتباه اندازه گیری است
(Laughter)
چون اطلاعات منو بهم ریخته.
So one of the first things we teach people in economics, statistics, business and psychology courses is how, in a statistically valid way, do we eliminate the weirdos. How do we eliminate the outliers so we can find the line of best fit? Which is fantastic if I'm trying to find out how many Advil the average person should be taking -- two.
بدین ترتیب یکی از اولین چیزهایی که به مردم در زمینۀ اقتصاد، آمار، تجارت و روانشناسی آموزش می دهیم، اینه که چطور با یه روش معتبر آماری، چیزهای عجیب غریب را حذف کنیم. چطور می تونیم دیدگاههای حاشیه ای را حذف کنیم تا مناسب ترین روش را بیابیم؟ چطور می تونیم دیدگاههای حاشیه ای را حذف کنیم تا مناسب ترین روش را بیابیم؟ فوق العاده است اگه سعی کنم بفهمم که یه فرد عادی چند تا قرص مسکن (ادویل) باید بخوره -- دو تا.
But if I'm interested in your potential, or for happiness or productivity or energy or creativity, we're creating the cult of the average with science. If I asked a question like, "How fast can a child learn how to read in a classroom?" scientists change the answer to "How fast does the average child learn how to read in that classroom?" and we tailor the class towards the average. If you fall below the average, then psychologists get thrilled, because that means you're depressed or have a disorder, or hopefully both. We're hoping for both because our business model is, if you come into a therapy session with one problem, we want to make sure you leave knowing you have ten, so you keep coming back. We'll go back into your childhood if necessary, but eventually we want to make you normal again. But normal is merely average.
اما اگر من به استعدادهای بالقوه ، استعدادهای بالقوۀ شما، و یا شادی ، بهروری ، انرژی و خلاقیت شما علاقمند باشم، اما اگر من به استعدادهای بالقوه ، استعدادهای بالقوۀ شما، و یا شادی ، بهروری ، انرژی و خلاقیت شما علاقمند باشم، اما اگر من به استعدادهای بالقوه ، استعدادهای بالقوۀ شما، و یا شادی ، بهروری ، انرژی و خلاقیت شما علاقمند باشم، آنچه انجام می دهیم اینه که پیروی از تعادل در علم را بوجود می آوریم. اگه من چنین سؤالی بپرسم، "چقدر طول می کشه تا یه بچه خواندن در کلاس را یاد بگیره؟" دانشمندان جواب را به این شکل تغییر می دهند،" چقدر طول می کشه تا یه بچۀ معمولی خواندن سر کلاس را یاد بگیره؟" دانشمندان جواب را به این شکل تغییر می دهند،" چقدر طول می کشه تا یه بچۀ معمولی خواندن سر کلاس را یاد بگیره؟" و سپس ما کلاس را به سمت اون حد متعادل جهت می دهیم. حالا اگه در این منحنی، شما پایین تر از میانگین قرار بگیرید، باعث حیرت روانشناسان می شود، چون این به دو معنی است، یا افسردگی دارید و یا اختلالات روحی، یا اگه خدا بخواد هر دو را. ما امیدواریم هر دویش باشه چون روش کاسبی ما اینطوریه که، اگه شما با یه مشکل به جلسۀ روان درمانی قدم می گذارید، ما می خواهیم مطمئن بشیم که شما با علم به اینکه 10 مشکل دارید از آنجا خارج می شوید، بنابراین بارها و بارها به آمدنتان ادامه می دهید. اگه لازم باشه ما به دوران کودکی شما رجوع می کنیم، اما در نهایت، آنچه می خواهیم اینه که شما مجدد به حالت طبیعی بازگردید. نرمال بودن همان متعادل بودنه.
And positive psychology posits that if we study what is merely average, we will remain merely average. Then instead of deleting those positive outliers, what I intentionally do is come into a population like this one and say, why? Why are some of you high above the curve in terms of intellectual, athletic, musical ability, creativity, energy levels, resiliency in the face of challenge, sense of humor? Whatever it is, instead of deleting you, what I want to do is study you. Because maybe we can glean information, not just how to move people up to the average, but move the entire average up in our companies and schools worldwide.
و آنچه برای من و برای هر روانشناسی مثبت، مسلم است اگر ما به مطالعۀ هر آنچه تعادل محض است، بپردازیم، ما بصورت تعادل محض باقی می مانیم. آنوقت بجای حذف اون حاشیه های مثبت، آنچه از قصد انجام می دم اینه که به جمعی مثل این بیام و بگم، چرا؟ آنچه از قصد انجام می دم اینه که به جمعی مثل این بیام و بگم، چرا؟ چطوره که بعضی از شماها خیلی بالاتر از این منحنی قرار دارید از لحاظ توانایی ذهنی، توانایی بدنی، توانایی موسیقی، خلاقیت، میزان انرژی، انعطاف پذیریتان در برابر مسائل، و شوخ طبعی تان؟ هر چه هست، بجای اینکه شما را حذف کنم، می خوام به بررسی شما بپردازم. چون شاید بتونیم اطلاعات جمع کنیم نه اینکه فقط مردم را به حد میانگین برسونیم، اینکه چطور می تونیم کل میانگین را در شرکتها و مدارس سرتاسر دنیا ، بالاتر ببریم.
The reason this graph is important to me is, on the news, the majority of the information is not positive. in fact it's negative. Most of it's about murder, corruption, diseases, natural disasters. And very quickly, my brain starts to think that's the accurate ratio of negative to positive in the world. This creates "the medical school syndrome." During the first year of medical training, as you read through a list of all the symptoms and diseases, suddenly you realize you have all of them.
دلیل اهمیت این نمودار برای من اینه که وقتی کانال اخبار را روشن می کنم، بیشتر خبرها به نظر مثبت نمی یاد، بلکه در واقع منفی هم هست. وقتی کانال اخبار را روشن می کنم، بیشتر خبرها به نظر مثبت نمی یاد، بلکه در واقع منفی هم هست. اکثرا" دربارۀ قتل، فساد، بیماری، و بلاهای طبیعی است. و خیلی سریع این فکر به سرم خطور می کنه که این نسبت دقیق منفی به مثبت در جهان است. آنچه که انجام می ده اینه که چیزی بنام سندرم مدرسۀ پزشکی را بوجود می آورد -- چیزیه که اگه شما افرادی را که به مدرسۀ پزشکی رفته اند بشناسید، اون سندرم را می بینید -- در اولین سال آموزش پزشکی، وقتی به لیستی از کلیۀ علائم و بیماریهای قابل پیش آمد نگاهی می اندازید، یکدفعه متوجه می شوید که شما همۀ آنها را دارید.
(Laughter)
من یک شوهر خواهری دارم به اسم "بوبو" -- که خودش یه داستان کاملیه.
I have a brother in-law named Bobo, which is a whole other story. Bobo married Amy the unicorn. Bobo called me on the phone --
"بوبو" با "امی" اسب تک شاخ ازدواج کرد. "بوبو" از مدرسۀ پزشکی یِل (Yale ) به من تلفن کرد،
(Laughter)
"بوبو" از مدرسۀ پزشکی یِل (Yale ) به من تلفن کرد،
from Yale Medical School, and Bobo said, "Shawn, I have leprosy."
و او گفت،" شان، من جذام دارم."
(Laughter)
(خندۀ حاضرین)
Which, even at Yale, is extraordinarily rare. But I had no idea how to console poor Bobo because he had just gotten over an entire week of menopause.
چیزی که حتی در یِل (Yale) ، فوق العاده نادر است. ولی من هیچ ایده ای برای آروم کردن بوبو نداشتم چون اون تازه یک هفتۀ کامل یائسگی را از سر گذرانده بود.
(Laughter)
(خندۀ حاضرین)
We're finding it's not necessarily the reality that shapes us, but the lens through which your brain views the world that shapes your reality. And if we can change the lens, not only can we change your happiness, we can change every single educational and business outcome at the same time.
ببینید آنچه ما درمی یابیم، لزوما" واقعیتی که ما را شکل می دهد، نیست، بلکه لنزی است که مغز شما از طریق آن دنیایی را می بیند که شکل دهندۀ واقیت شماست. و اگه بتونیم لنزها را عوض کنیم، نه تنها می تونیم طالعمان را عوض کنیم، بلکه می تونیم تک تک پیامدهای تحصیلی و تجارتی را همزمان تغییر دهیم.
I applied to Harvard on a dare. I didn't expect to get in, and my family had no money for college. When I got a military scholarship two weeks later, they let me go. Something that wasn't even a possibility became a reality. I assumed everyone there would see it as a privilege as well, that they'd be excited to be there. Even in a classroom full of people smarter than you, I felt you'd be happy just to be in that classroom. But what I found is, while some people experience that, when I graduated after my four years and then spent the next eight years living in the dorms with the students -- Harvard asked me to; I wasn't that guy.
وقتی درخواست ورود به دانشگاه "هاروارد" را دادم، شیر شدم و برای مبارزه طلبی این کارو کردم. انتظار نداشتم پذیرفته بشم و خانواده ام پول تحصیل در کالج را نداشتند. وقتی دو هفتۀ بعد بورسیۀ نظامی دریافت کردم، اونا بهم اجازه دادند که برم. یکدفعه، چیزی که حتی احتمالش هم وجود نداشت، به واقعیت گرایید. وقتی به اونجا رفتم، گمان می کردم که همه مثل من اونرا بعنوان یه امتیاز می بینند، و از بودن در اونجا هیجان زده اند. حتی اگه در کلاسی باشید که همه باهوش تر از شما هستند، فقط از بودن در اون کلاس هم احساس خشنودی می کنید، و اون احساس من بود. در حالیکه برخی افراد اینرا تجربه می کنند، اما من دریافتم که در حالیکه برخی افراد اینرا تجربه می کنند، اما من دریافتم که وقتی بعد از چهار سال فارغ التحصیل شدم و سپس هشت سال بعد را با دانشجویان در خوابگاه سپری کردم، "هاروارد" ازم خواست اینکارو بکنم؛ من نمی خواستم. (خندۀ حاضرین)
(Laughter)
I was an officer to counsel students through the difficult four years. And in my research and my teaching, I found that these students, no matter how happy they were with their original success of getting into the school, two weeks later their brains were focused, not on the privilege of being there, nor on their philosophy or physics, but on the competition, the workload, the hassles, stresses, complaints.
من یه مسئول مشاوره درهاروارد بودم که به دانشجویان برای مشکلاتشان مشاوره میداد. و آنچه در طول تحقیقات و تدریسم کسب کردم اینه که این دانشجویان ، علیرغم میزان خوش حالیشان از موفقیت اولیه در ورود به دانشگاه، این دانشجویان ، علیرغم میزان خوش حالیشان از موفقیت اولیه در ورود به دانشگاه، بعد از گذشت دو هفته نه روی افتخار بودن در اونجا متمرکز بودند و نه روی فلسفه و نه روی فیزیک. مغزشون روی رقابت، فشار کاری، زحمتها، استرسها، و شکایتها متمرکز بود. مغزشون روی رقابت، فشار کاری، زحمتها، استرسها، و شکایتها متمرکز بود.
When I first went in there, I walked into the freshmen dining hall, which is where my friends from Waco, Texas, which is where I grew up -- I know some of you know this. When they'd visit, they'd look around, and say, "This dining hall looks like something out of Hogwart's." It does, because that was Hogwart's and that's Harvard. And when they see this, they say, "Why do you waste your time studying happiness at Harvard? What does a Harvard student possibly have to be unhappy about?"
وقتی تازه اونجا رفته بودم، به سمت سالن ناهارخوری سال اولیها راه می رفتم، -- فکر کنم بعضی از شماها راجع بهش شنیده باشید -- جایی که وقتی دوستانم از "واکو" تگزاس، جایی که من بزرگ شدم به دیدنم آمدند، با دیدن اونجا بهم گفتند، جایی که وقتی دوستانم از "واکو" تگزاس، جایی که من بزرگ شدم به دیدنم آمدند، با دیدن اونجا بهم گفتند، " این سالن غذاخوری سال اولیها شبیه سالن "هاگوارت" در فیلم "هری پاتر" است،" و واقعا" هم همینطور بود. " این سالن غذاخوری سال اولیها شبیه سالن "هاگوارت" در فیلم "هری پاتر" است،" و واقعا" هم همینطور بود. این "هاگوارت" در فیلم "هری پاتر" است، و اون "هاروارد" است. و آنها با دیدن این بهم گفتند، "شان، چرا وقت خودت را برای یادگیری خوشبختی در هاروارد تلف می کنی؟" جدا"، یه دانشجوی هاروارد چی ممکنه داشته باشه که ازش ناخشنود باشه؟" جدا"، یه دانشجوی هاروارد چی ممکنه داشته باشه که ازش ناخشنود باشه؟"
Embedded within that question is the key to understanding the science of happiness. Because what that question assumes is that our external world is predictive of our happiness levels, when in reality, if I know everything about your external world, I can only predict 10% of your long-term happiness. 90 percent of your long-term happiness is predicted not by the external world, but by the way your brain processes the world. And if we change it, if we change our formula for happiness and success, we can change the way that we can then affect reality. What we found is that only 25% of job successes are predicted by IQ, 75 percent of job successes are predicted by your optimism levels, your social support and your ability to see stress as a challenge instead of as a threat.
کلید درک علم خوشبختی در آن سؤال نهفته است. کلید درک علم خوشبختی در آن سؤال نهفته است. چون آنچه از آن سوال تلقی می شه اینه که دنیای بیرونی ما پیش بینی است از میزان خوشبختی ما، در حالیکه در واقعیت، اگر من بر دنیای بیرونی شما عالم باشم، فقط می تونم 10 درصد از خوشبختی دراز مدت شما را پیش بینی کنم. 90 درصد از خوشبختی دراز مدت شما نه توسط دنیای بیرونی شما ، بلکه از طریق روشی که مغز شما دنیا را پردازش می کند، پیش بینی می شود. نه توسط دنیای بیرونی شما ، بلکه از طریق روشی که مغز شما دنیا را پردازش می کند، پیش بینی می شود و اگر ما آنرا تغییر دهیم، اگر ما فرمول خود را برای خوشبختی و موفقیت تغییر دهیم، آنوقت قادر خواهیم بود روش تاثیر بر واقعیت را تغییر دهیم. آنوقت قادر خواهیم بود روش تاثیر بر واقعیت را تغییر دهیم. آنچه ما دریافتیم این بود که تنها 25 درصد از موفقیتهای شغلی بر اساس I.Q( میزان هوش انسان) پیش بینی می شود. آنچه ما دریافتیم این بود که تنها 25 درصد از موفقیتهای شغلی بر اساس I.Q( میزان هوش انسان) پیش بینی می شود. 75 درصد از موفقیتهای شغلی بر اساس میزان خوش بینی شما، حمایت اجتماعی شما، درصد از موفقیتهای شغلی بر اساس میزان خوش بینی شما، حمایت اجتماعی شما، توانایی شما در نگرش به استرس بعنوان یه چالش نه یک تهدید ، پیش بینی می شود.
I talked to a New England boarding school, probably the most prestigious one, and they said, "We already know that. So every year, instead of just teaching our students, we have a wellness week. And we're so excited. Monday night we have the world's leading expert will speak about adolescent depression. Tuesday night it's school violence and bullying. Wednesday night is eating disorders. Thursday night is illicit drug use. And Friday night we're trying to decide between risky sex or happiness."
من با یک مدرسۀ شبانه روزی در نیوانگلند (New England) که شاید معتبر ترین مدرسۀ شبانه روزی باشد، صحبت کردم، و آنها گفتند، " ما قبلا" اینو می دونستیم. خُب بجای اینکه فقط به دانش آموزان درس بدهیم، هرساله ما هفته سلامتی هم داریم. و خیلی هیجان زده ایم. دوشنبه شب برجسته ترین متخصص دنیا می یاد و دربارۀ افسرگی در بزرگسالان صحبت می کنه. سه شنبه شب دربارۀ خشونت و زورگویی در مدرسه است. چهارشنبه شب دربارۀ اختلالات غذا خوردن است. پنج شنبه شب استنباط استفاده از مواد مخدر است. و جمعه شب سعی می کنیم مابین رابطۀ جنسی خطرناک و خوشبختی تصمیم بگیریم."
(Laughter)
(خندۀ حاضرین)
I said, "That's most people's Friday nights."
من گفتم،" اون جمعه شبهای اکثر افراد است."
(Laughter)
(خندۀ حاضرین)
(Applause)
(تشویق حاضرین)
Which I'm glad you liked, but they did not like that at all. Silence on the phone. And into the silence, I said, "I'd be happy to speak at your school, but that's not a wellness week, that's a sickness week. You've outlined all the negative things that can happen, but not talked about the positive."
خوش حالم که خوشتون اومده، اما اونا اصلا" خوششون نیومد. سکوتی در تلفن برقرار شد. و من در سکوت گفتم، " خوشحال می شم که در مدرسۀ شما صحبت کنم، اما خُب می دونید، اون هفتۀ سلامتی نیست، بلکه هفتۀ بیماری است. آنچه شما انجام داده اید اینه که خلاصه ای از تمام چیزهای منفی که می تونه اتفاق بیفته گفتید، اما از مثبت ها حرفی نزدید."
The absence of disease is not health. Here's how we get to health: We need to reverse the formula for happiness and success. In the last three years, I've traveled to 45 countries, working with schools and companies in the midst of an economic downturn. And I found that most companies and schools follow a formula for success, which is this: If I work harder, I'll be more successful. And if I'm more successful, then I'll be happier. That undergirds most of our parenting and managing styles, the way that we motivate our behavior.
عدم حضور بیماری، دلیلی بر سلامتی نیست. این راهی است که ما به سلامتی می رسیم: لازمه فرمول خوشبختی و موفقیت را برعکس کنیم. در طول سه سال گذشته، من به 45 کشور مختلف سفر کردم، و در بحبوحۀ رکود اقتصادی، با مدارس و شرکتها همکاری کردم. و در بحبوحۀ رکود اقتصادی، با مدارس و شرکتها همکاری کردم. و دریافتم که بیشترمدارس و شرکتها از فرمولی برای موفقیت پیروی می کنند که ازاین قراره: و دریافتم که بیشترمدارس و شرکتها از فرمولی برای موفقیت پیروی می کنند که ازاین قراره: اگه سخت تر کار کنم ، موفق تر خواهم بود. و اگر موفق تر باشم، اونوقت خوشبخت تر خواهم بود. این پایه و اساس بیشتر اصول تربیتی ما ، اصول مدیریتی ما و روش برانگیختن رفتارمان را تشکیل می دهد.
And the problem is it's scientifically broken and backwards for two reasons. Every time your brain has a success, you just changed the goalpost of what success looked like. You got good grades, now you have to get better grades, you got into a good school and after you get into a better one, you got a good job, now you have to get a better job, you hit your sales target, we're going to change it. And if happiness is on the opposite side of success, your brain never gets there. We've pushed happiness over the cognitive horizon, as a society. And that's because we think we have to be successful, then we'll be happier.
مشکل اینه که این فرمول به دو دلیل از لحاظ علمی ناقص و خلاف جهت است. اولا" ، هر وقت مغزتان با موفقیتی روبرو می شه، شما قبلش تیر دروازه را عقب تر بردید (شرایط تجلی موفقیت را تغییر داده اید). شما نمره های خوبی گرفتید، حالا نمره های بهتری می خواهید، شما در مدرسۀ خوبی بودید و بعدش پذیرش در مدرسۀ بهتری می خواهید، شما شغل خوبی داشتید ولی حالا می بایست شغل بهتری داشته باشید، شما به هدف زدید، ما نقطۀ هدفتان را تغییر خواهیم داد. و اگر خوشبختی، نقطۀ مخالف موفقیت است، مغز شما هیچگاه به اون نمی رسه. آنچه ما انجام دادیم اینه که در قالب یه جامعه، خوشبختی را به آنسوی افق شناختی سوق دادیم. آنچه ما انجام دادیم اینه که در قالب یه جامعه، خوشبختی را به آنسوی افق شناختی سوق دادیم. دلیلش اینه که فکر می کنیم ابتدا باید موفق باشیم تا بعدش خوشبخت تر بشیم. دلیلش اینه که فکر می کنیم ابتدا باید موفق باشیم تا بعدش خوشبخت تر بشیم. اما مشکل اصلی اینه که مغز ما در جهت عکس عمل می کند.
But our brains work in the opposite order. If you can raise somebody's level of positivity in the present, then their brain experiences what we now call a happiness advantage, which is your brain at positive performs significantly better than at negative, neutral or stressed. Your intelligence rises, your creativity rises, your energy levels rise. In fact, we've found that every single business outcome improves. Your brain at positive is 31% more productive than your brain at negative, neutral or stressed. You're 37% better at sales. Doctors are 19 percent faster, more accurate at coming up with the correct diagnosis when positive instead of negative, neutral or stressed.
اگر شما قادر باشید میزان مثبت گرایی یک فرد را در حال حاضر افزایش دهید، اونوقت مغز آنها چیزی را تجربه می کند که ما آنرا مزیت خوشبختی می نامیم، یعنی مغز شما در حالت مثبت، عملکرد فوق العاده بهتری داره در مقایسه با زمانیکه در حالت منفی، خنثی یا تحت استرس است. آگاهی شما، خلاقیت و میزان انرژی شما افزایش می یابد. آنچه ما در حقیقت دریافتیم اینه که تک تک پیامدهای تجارت بهبود می یابد. مغز شما در حالت مثبت، 31 درصد پربار تر است نسبت به حالت منفی، خنثی یا تحت فشار. میزان فروش شما 37 درصد بیشتر است. پزشکان در حالت مثبت، 19 درصد سریعتر و دقیق تر درارائۀ تشخیص درست هستند، پزشکان در حالت مثبت، 19 درصد سریعتر و دقیق تر درارائۀ تشخیص درست هستند، تا وقتی که در حالت منفی، خنثی یا تحت فشار هستند.
Which means we can reverse the formula. If we can find a way of becoming positive in the present, then our brains work even more successfully as we're able to work harder, faster and more intelligently. We need to be able to reverse this formula so we can start to see what our brains are actually capable of. Because dopamine, which floods into your system when you're positive, has two functions. Not only does it make you happier, it turns on all of the learning centers in your brain allowing you to adapt to the world in a different way.
این بدان معنی است که ما می تونیم فرمول را بر عکس کنیم. اگه بتونیم راهی پیدا کنیم که در زمان حال مثبت باشیم، اونوقت مغزمان عملکرد موفق تری هم خواهد داشت چون قادریم که سخت تر، سریعتر، وهوشمندانه تر کار کنیم. آنچه لازمه قادر به انجامش باشیم اینه که این فرمول را معکوس کنیم بدین ترتیب آنچه مغزمان عملا" قادر به انجامش است را می بینیم. چون دوپامین، که در هنگام مثبت بودن در سیستم بدنی شما جریان دارد، دو عملکرد دارد. چون دوپامین، که در هنگام مثبت بودن در سیستم بدنی شما جریان دارد، دو عملکرد دارد. نه تنها شما را خوشحال تر می کند، بلکه تمام مراکز یادگیری در مغز شما را فعال می کند و باعث می شه به گونه ای متفاوت با دنیا سازگار باشید. ما دریافتیم که از راههایی می تونید فکرخود را برای مثبت تر شدن آموزش دهید.
We've found there are ways that you can train your brain to be able to become more positive. In just a two-minute span of time done for 21 days in a row, we can actually rewire your brain, allowing your brain to actually work more optimistically and more successfully. We've done these things in research now in every company that I've worked with, getting them to write down three new things that they're grateful for for 21 days in a row, three new things each day. And at the end of that, their brain starts to retain a pattern of scanning the world not for the negative, but for the positive first.
ما دریافتیم که از راههایی می تونید فکر خود را برای مثبت تر شدن آموزش دهید. فقط برای دو دقیقه در روز برای مدت 21 روز متوالی ما در واقع می تونیم مغز شما را بازسازی کنیم، و کاری کنیم که مغزتان عملا" عملکردی خوش بینانه تر و موفقیت آمیز تر داشته باشد. و کاری کنیم که مغزتان عملا" عملکردی خوش بینانه تر و موفقیت آمیز تر داشته باشد. ما اینکار تحقیقاتی را در حال حاضر با تمام شرکتهایی که با آنها همکاری داریم ، انجام دادیم، و از آنها خواستیم که به مدت 21 روز متوالی، روزانه سه چیز جدید را که بخاطرش سپاسگزارند یادداشت کنند، هر روز سه چیز جدید. و از آنها خواستیم که به مدت 21 روز متوالی، روزانه سه چیز جدید را که بخاطرش سپاسگزارند یادداشت کنند، هر روز سه چیز جدید. و آخرسر، مغز آنها شروع به حفظ کردن الگویی از نگاه اجمالی به دنیا می کند، و آخرسر، مغز آنها شروع به حفظ کردن الگویی از نگاه اجمالی به دنیا می کند، نه از جنبه های منفی بلکه ابتدا از جنبه های مثبت. نوشتن دربارۀ یک تجربۀ مثبتی که در طی 24 ساعت گذشته داشتید،
Journaling about one positive experience you've had over the past 24 hours allows your brain to relive it. Exercise teaches your brain that your behavior matters. We find that meditation allows your brain to get over the cultural ADHD that we've been creating by trying to do multiple tasks at once and allows our brains to focus on the task at hand. And finally, random acts of kindness are conscious acts of kindness. We get people, when they open up their inbox, to write one positive email praising or thanking somebody in their support network.
باعث می شه که مغز شما آنرا احیا کند. تمرین کردن به مغزتان می آموزد که رفتارتان دارای اهمیت است. ما دریافتیم که مدیتیشن، مغز را قادر می سازه که برADHD فرهنگی (اختلال بیش فعالی با کمبود توجه)غالب بشه، چیزی که با انجام چند کار همزمان بوجود می آید، و در عوض باعث بشه که افکارمان روی یک عملکرد تمرکز کند. و درنهایت، اعمال نیک بدون هدف به اعمال نیک هدف داری تبدیل شوند. ما از مردم می خواهیم که وقتی ایمیل خود را باز می کنند، یک ایمیل مثبت در ستایش یا قدردانی از کسی در شبکۀ پشتیبانی اجتماعی خودشان بنویسند. یک ایمیل مثبت در ستایش یا قدردانی از کسی در شبکۀ پشتیبانی اجتماعی خودشان بنویسند. و با انجام این کارها و با تعلیم دادن افکارتان همانطور که بدنمان را تعلیم می دهیم،
And by doing these activities and by training your brain just like we train our bodies, what we've found is we can reverse the formula for happiness and success, and in doing so, not only create ripples of positivity, but a real revolution.
دریافتیم که قادریم فرمول خوشبختی و موفقیت را معکوس کنیم، و با انجام اینکار، نه تنها امواج ریزمثبت بلکه یه دگرگونی حقیقی پدید می آوریم. با سپاس فراوان. (تشویق حاضرین)
Thank you very much.
(Applause)