There's so many of you.
چقدر آدم این جاست!
(Laughter)
When I was a kid, I hid my heart under the bed, because my mother said, "If you're not careful, someday someone's going to break it." Take it from me: Under the bed is not a good hiding spot. I know because I've been shot down so many times, I get altitude sickness just from standing up for myself. But that's what we were told. "Stand up for yourself." And that's hard to do if you don't know who you are. We were expected to define ourselves at such an early age, and if we didn't do it, others did it for us. Geek. Fatty. Slut. Fag.
وقتی بچه بودم، هیچ وقت احساساتم را بروز نمی دادم، چون مادرم می گفت، "اگر مواظب نباشی، یک روز دلت را می شکنند." ولی این نصیحت را از من بپذیرید، پنهان کردن احساسات اصلاً فکر خوبی نیست. من این را می دانم چون آن قدر در برابر بقیه ایستادم که پاهایم خشک شدند. اما این نصیحتی است که همیشه می شنویم. در برابر بقیه بایست. ولی اگر ندانید که خود شما واقعاً چه کسی هستید، کار مشکلی خواهد بود. از ما انتظار می رود تا خودمان را از همان بچگی تعریف کنیم، و اگر ما این کار را نکنیم، دیگران این کار را برای ما می کنند. عقب مونده. خپل. بی بند و بار. حمال.
And at the same time we were being told what we were, we were being asked, "What do you want to be when you grow up?" I always thought that was an unfair question. It presupposes that we can't be what we already are. We were kids.
و در همان زمان که به ما گفته می شود چه چیزی هستیم، از ما پرسیده می شود، "دوست داری وقتی بزرگ شدی چه کاره بشوی؟" من همیشه فکر می کردم این یک سؤال ناعادلانه است. در این سؤال فرض شده که ما نمی توانیم چیزی باشیم که در حال حاضر هستیم. ما بچه بودیم.
When I was a kid, I wanted to be a man. I wanted a registered retirement savings plan that would keep me in candy long enough to make old age sweet.
وقتی بچه بودم، دوست داشتم در آینده یک مرد بزرگ بشوم. دوست داشتم درآمدم را پس انداز کنم تا بعد از بازنشستگی بتوانم تا آخر عمرم با آن آب نبات بخرم و بخورم.
(Laughter)
وقتی بچه بودم، دوست داشتم صورتم را اصلاح کنم.
When I was a kid, I wanted to shave. Now, not so much.
اما حالا، نه خیلی.
(Laughter)
When I was eight, I wanted to be a marine biologist. When I was nine, I saw the movie "Jaws," and thought to myself, "No, thank you."
وقتی هشت سالم بود، دوست داشتم زیست شناس موجودات دریایی بشوم. وقتی نه ساله بودم، فیلم "آرواره ها" را دیدم، (فیلم ترسناکی درباره ی کوسه ها) و با خودم گفتم، "نه، ممنونم."
(Laughter)
وقتی ده ساله بودم، به من گفته شد والدینم من را سر راه گذاشته اند چون مرا نمی خواستند.
And when I was 10, I was told that my parents left because they didn't want me. When I was 11, I wanted to be left alone. When I was 12, I wanted to die. When I was 13, I wanted to kill a kid. When I was 14, I was asked to seriously consider a career path.
وقتی یازده ساله بودم، دوست داشتم تنها باشم. وقتی دوازده ساله بودم، دوست داشتم بمیرم. وقتی سیزده ساله بودم، می خواستم یک بچه را بکشم. وقتی چهارده ساله بودم، از من خواسته شد که یک شغل را به طور جدی انتخاب و دنبال کنم.
I said, "I'd like to be a writer."
من گفتم، "دوست دارم نویسنده بشوم."
And they said, "Choose something realistic."
و آن ها گفتند، "یک کار واقع بینانه تر انتخاب کن."
So I said, "Professional wrestler."
بنابراین گفتم، "کشتی گیر حرفه ای."
And they said, "Don't be stupid."
و آن ها گفتند، "احمق نباش."
See, they asked me what I wanted to be, then told me what not to be.
ببینید، آن ها از من پرسیدن دوست دارم چه کاره بشوم، بعد به من گفتند چه شغل هایی را نباید انتخاب کنم.
And I wasn't the only one. We were being told that we somehow must become what we are not, sacrificing what we are to inherit the masquerade of what we will be. I was being told to accept the identity that others will give me.
و من تنها بچه ای نبودم که این رفتار با او شد. به همه ی ما گفته شد که باید چیزی بشویم که نیستیم، چیزی که هستیم قربانی کنیم تا نقابی از چیزی که می خواهیم بشویم را به دست بیاوریم. چیزی که هستیم قربانی کنیم تا نقابی از چیزی که می خواهیم بشویم را به دست بیاوریم. به من گفته شد که هویتی را بپذیرم که دیگران به من می دهند.
And I wondered, what made my dreams so easy to dismiss? Granted, my dreams are shy, because they're Canadian.
و من از خودم پرسیدم، چه چیزی باعث می شود تا این قدر راحت رؤیا هایم را فراموش کنم؟ لابد رؤیا هایم خجالتی هستند، چون مثل خودم کانادایی هستند. (خنده ی حاضرین) (کانادایی ها به سر به زیری و صلح طلبی معروفند.)
(Laughter)
My dreams are self-conscious and overly apologetic. They're standing alone at the high school dance, and they've never been kissed. See, my dreams got called names too. Silly. Foolish. Impossible. But I kept dreaming. I was going to be a wrestler. I had it all figured out. I was going to be The Garbage Man.
رؤیا های من بدون اعتماد به نفس و بیش از حد متواضع هستند. همیشه تنها بوده اند و هیچگاه کسی به آن ها توجهی نکرده است. همیشه تنها بوده اند و هیچگاه کسی به آن ها توجهی نکرده است. رؤیا های من صفت هایی نیز داشتند: بچگانه. احمقانه. غیر ممکن. اما من به رؤیاپردازی ادامه دادم. من می خواستم یک کُشتی گیر بشوم. حساب همه جا را هم کرده بودم. می خواستم مرد زباله روب بشوم.
(Laughter)
آخرین حرکتم "زباله مچاله کن" می شد. (نوعی حرکت در کشتی کج)
My finishing move was going to be The Trash Compactor. My saying was going to be, "I'm taking out the trash!"
شعار من می شد، "من آشغال ها را نابود می کنم!"
(Laughter)
(خنده ی حاضرین) (تشویق حاضرین)
(Applause)
ولی بعد دوک "دامپستر" دروزی، (قهرمان کشتی کج با اسم مستعار و حرکت ذکر شده)
And then this guy, Duke "The Dumpster" Droese, stole my entire shtick.
کل سبک مرا یک جا دزدید.
(Laughter)
I was crushed, as if by a trash compactor.
انگار که با یک دستگاه فشرده کردن زباله مچاله شده بودم.
(Laughter)
با خودم فکر کردم، "حالا چی؟ سراغ چی بروم؟"
I thought to myself, "What now? Where do I turn?"
Poetry.
شاعری.
(Laughter)
Like a boomerang, the thing I loved came back to me. One of the first lines of poetry I can remember writing was in response to a world that demanded I hate myself. From age 15 to 18, I hated myself for becoming the thing that I loathed: a bully.
چیزی که واقعاً دوست داشتم مثل بومرنگ به سمتم برگشت. یکی از اولین شعر هایی که یادم می آید نوشتم در رابطه با جهانی بود که تلاش می کرد مرا از خودم متنفر کند. از سن پانزده تا هجده سالگی، من از خودم به خاطر تبدیل شدن به چیزی که از آن بیزار بودم متنفر شدم: یک قلدر.
When I was 19, I wrote, "I will love myself despite the ease with which I lean toward the opposite."
وقتی ۱۹ ساله بودم، این جمله را نوشتم، خودم را دوست خواهم داشت علیرغم اینکه تمایل دارم که از خودم متنفر باشم. خودم را دوست خواهم داشت علیرغم اینکه تمایل دارم که از خودم متنفر باشم.
Standing up for yourself doesn't have to mean embracing violence.
ایستادگی کردن الزاماً به معنای خشونت طلبی نیست. ایستادگی کردن الزاماً به معنای خشونت طلبی نیست.
When I was a kid, I traded in homework assignments for friendship, then gave each friend a late slip for never showing up on time, and in most cases, not at all. I gave myself a hall pass to get through each broken promise. And I remember this plan, born out of frustration from a kid who kept calling me "Yogi," then pointed at my tummy and said, "Too many picnic baskets." Turns out it's not that hard to trick someone, and one day before class, I said, "Yeah, you can copy my homework," and I gave him all the wrong answers that I'd written down the night before. He got his paper back expecting a near-perfect score, and couldn't believe it when he looked across the room at me and held up a zero. I knew I didn't have to hold up my paper of 28 out of 30, but my satisfaction was complete when he looked at me, puzzled, and I thought to myself, "Smarter than the average bear, motherfucker."
وقتی بچه بودم، از سر دوستی تکلیفهای بچههای مدرسه را انجام می دادم، و بعد همه ی آن ها را به خاطر دیر دادن تکلیف هایشان به من، و در اغلب موارد به خاطر این که هیچ وقت تکلیفشان را به من نمی دادند سرزنش می کردم. من با خودم عهد بستم که تمامی این بدقولی ها را تلافی کنم. و یادم می آید که چون از دست یک نفر که همیشه به من می گفت "یوگی" (شخصیت کارتونی به شکل یک خرس چاق) و یادم می آید که چون از دست یک نفر که همیشه به من می گفت "یوگی" (شخصیت کارتونی به شکل یک خرس چاق) و بعد به شکمم اشاره می کرد و می گفت، "خیلی پرخوری می کنی." خسته شده بودم نقشه ای کشیدم. کلک زدن به او خیلی سخت به نظر نمی رسید، یک روز قبل از کلاس، به او گفتم، "تو می توانی از روی تکلیف های من بنویسی،" و به او تمام جواب های اشتباهی را که شب قبل نوشته بودم دادم. و به او تمام جواب های اشتباهی را که شب قبل نوشته بودم دادم. وقتی نتیجه ی تکلیفش را گرفت انتظار داشت نمره ای نزدیک به کامل بگیرد، و در حالی که برگه اش با نمره ی صفر را بالا گرفته بود با چهره ی ناباورانه ای از آن طرف کلاس به من نگاه کرد. می دانستم که لازم نیست برگه ام را که از ۳۰، ۲۸ گرفته بود بالا بگیرم، ولی همین که او هاج و واج به من نگاه می کرد مرا کاملاً راضی می کرد، و با خودم گفتم، "حداقل از یک خرس معمولی باهوش تر هستم، حرومزاده." (شعار شخصیت کارتونی یوگی)
(Laughter)
(خنده ی حاضرین) (تشویق حاضرین)
(Applause)
این من هستم.
This is who I am. This is how I stand up for myself.
این روش ایستادگی من برای خودم هست .
When I was a kid, I used to think that pork chops and karate chops were the same thing. I thought they were both pork chops. My grandmother thought it was cute, and because they were my favorite, she let me keep doing it. Not really a big deal. One day, before I realized fat kids are not designed to climb trees, I fell out of a tree and bruised the right side of my body. I didn't want to tell my grandmother because I was scared I'd get in trouble for playing somewhere I shouldn't have been. The gym teacher noticed the bruise, and I got sent to the principal's office. From there, I was sent to another small room with a really nice lady who asked me all kinds of questions about my life at home. I saw no reason to lie. As far as I was concerned, life was pretty good. I told her, whenever I'm sad, my grandmother gives me karate chops.
وقتی بچه بودم، فکر می کردم لگن خوک و لگد یک چیز هستند. فکر می کردم هر دوی آن ها لگن خوک هستند. و چون مادربزرگم فکر می کرد این فکر بامزه است، و چون من خیلی لگن خوک دوست داشتم، راستش را به من نگفت. خیلی مورد مهمی نبود. یک روز، قبل از این که بفهمم بچه های چاق نمی توانند از درخت بالا بروند، از یک درخت افتادم و نیمه ی راست بدنم کبود شد. نمی خواستم به مادربزرگم چیزی در این باره بگویم چون می ترسیدم بابت این که در جایی که اجازه نداشتم بازی کردم توی دردسر بیفتم. چند روز بعد، معلم ورزش متوجه کبودی شد، و من به دفتر مدیر مدرسه فرستاده شدم. از آن جا، به اطاق کوچک دیگری فرستاده شدم که یک خانم خیلی مهربان از من درباره ی زندگیم در خانه کلی سؤال می پرسید. من دلیلی نداشتم که دروغ بگویم. تا جایی که می دانستم، زندگی خیلی خوب بود. من به او گفتم، هر وقت ناراحت هستم، مادربزرگم به من یک لگد می دهد.
(Laughter)
(خنده ی حاضرین)
This led to a full-scale investigation, and I was removed from the house for three days, until they finally decided to ask how I got the bruises. News of this silly little story quickly spread through the school, and I earned my first nickname: Porkchop. To this day, I hate pork chops.
این حرف به یک تحقیقات جامع ختم شد، و من به مدت سه روز از خانه ام دور نگه داشته شدم، تا زمانی که آن ها بالأخره تصمیم گرفتند از من بپرسند بدنم چطور کبود شده است. خبر این داستان کوچک احمقانه به سرعت درون مدرسه پخش شد، و این طوری در مدرسه اولین اسم را روی من گذاشتند: لگن خوک. هنوز که هنوزه، من از لگن خوک متنفرم.
I'm not the only kid who grew up this way, surrounded by people who used to say that rhyme about sticks and stones, as if broken bones hurt more than the names we got called, and we got called them all. So we grew up believing no one would ever fall in love with us, that we'd be lonely forever, that we'd never meet someone to make us feel like the sun was something they built for us in their toolshed. So broken heartstrings bled the blues, and we tried to empty ourselves so we'd feel nothing. Don't tell me that hurts less than a broken bone, that an ingrown life is something surgeons can cut away, that there's no way for it to metastasize; it does.
من تنها بچه ای نیستم که این طور بزرگ شد، در حالی که توسط کسانی محاصره شده بود که دائم به او می گفتند بی توجه باشد، در حالی که توسط کسانی محاصره شده بود که دائم به او می گفتند بی توجه باشد، و اسم هایی که رویش گذاشته می شوند اصلاً مهم نیستند. و اسم هایی که رویش گذاشته می شوند اصلاً مهم نیستند. ما در حالی بزرگ شدیم که باور داشتیم هیچکس هیچگاه ما را دوست نخواهد داشت، این که برای همیشه تنها خواهیم بود، این که ما هیچگاه کسی را نخواهیم داشت که در ما این احساس را ایجاد کند که انگار خورشید هدیه ای از طرف آن ها برای ماست. بنابراین قلب های شکسته ی ما خالی از عشق شد، و تنها تلاش می کردیم که خالی از احساس شویم تا دردی احساس نکنیم. نگویید که بی تفاوت باشم، نگویید که زندگی کودکی چیزی است که بتوان آن را با جراحی در آورد و دور انداخت، نگویید که این قضیه فراموش خواهد شد؛ هرگز. وقتی در اولین روز کلاس سوم به آن دختر گفته شد "بی ریخت"،
She was eight years old, our first day of grade three when she got called ugly. We both got moved to the back of class so we would stop getting bombarded by spitballs. But the school halls were a battleground. We found ourselves outnumbered day after wretched day. We used to stay inside for recess, because outside was worse. Outside, we'd have to rehearse running away, or learn to stay still like statues, giving no clues that we were there. In grade five, they taped a sign to the front of her desk that read, "Beware of dog."
او تنها هشت سال داشت. هر دوی ما آخر کلاس می نشستیم تا از شر رگبار مزخرفات بچه ها در امان باشیم. ولی راهرو های مدرسه مثل یک میدان جنگ بود. هر روز این زندگی مزخرف بود. ما زنگ های تفریح داخل کلاس می ماندیم، چون بیرون کلاس بدتر بود. بیرون از کلاس، ما مجبور بودیم دائم فرار کنیم، یا یادمیگرفتم که مثل مجسمه بی حرکت بایستیم، وهیچ نشانهای ازاینکه ما آنجا هستیم از ما بروز نکند. کلاس پنجم، بچه ها یک علامت جلوی میزاو چسباندند که رویش نوشته بود، "مواظب سگ باشید."
To this day, despite a loving husband, she doesn't think she's beautiful, because of a birthmark that takes up a little less than half her face. Kids used to say, "She looks like a wrong answer that someone tried to erase, but couldn't quite get the job done." And they'll never understand that she's raising two kids whose definition of beauty begins with the word "Mom," because they see her heart before they see her skin, because she's only ever always been amazing.
تا امروز، علیرغم داشتن شوهری سرشار از عشق، او هنوز فکر می کند زشت است زیرا یک ماه گرفتگی حدود نیمی از صورتش را فرا گرفته است. بچه ها می گفتند، "او مثل یک جواب اشتباه است که یک نفر سعی کرده پاکش کند، اما نتوانسته که آن را پاک کند." و آن ها هیچ وقت نفهمیدند او صاحب دو فرزند خواهد شد که مفهوم زیبایی برای آن ها با نام "مادر" آغاز می شود، چون آن ها قلبش را قبل از پوستش می بینند، چون او همیشه یک انسان فوق العاده بوده است.
He was a broken branch grafted onto a different family tree, adopted, not because his parents opted for a different destiny. He was three when he became a mixed drink of one part left alone and two parts tragedy, started therapy in eighth grade, had a personality made up of tests and pills, lived like the uphills were mountains and the downhills were cliffs, four-fifths suicidal, a tidal wave of antidepressants, and an adolescent being called "Popper," one part because of the pills, 99 parts because of the cruelty. He tried to kill himself in grade 10 when a kid who could still go home to Mom and Dad had the audacity to tell him, "Get over it." As if depression is something that could be remedied by any of the contents found in a first-aid kit.
و آن پسر شاخه ای شکسته است که به یک شجره نامه ی دیگر پیوند خورده است، به فرزندی پذیرفته شده است، نه به این دلیل که والدین واقعیش به دنبال سرنوشت متفاوتی بودند. او تنها سه سال داشت که از یک طرف تنها شد و اندوه از سوی دیگر به سراغش آمد، او تنها سه سال داشت که از یک طرف تنها شد و اندوه از سوی دیگر به سراغش آمد، و درمان روانشناسی را از کلاس هشتم شروع کرد، شخصیتش را ترکیبی از قرص ها و آزمایش ها تشکیل می دادند، کوچکترین پستی و بلندی های زندگی برایش بدترین کابوس ها بودند، حجم عظیمی از دارو های ضد افسردگی که چهار پنجمش ضد خودکشی بودند، و نوجوانی که به او گفته می شد "عملی"، یک درصد به خاطر قرص ها، و ۹۹ درصد به خاطر بی رحمی اطرافیان. در کلاس دهم سعی کرد خودکشی کند، وقتی که همچنان تنها می توانست پیش پدر و مادری برود که جرات داشتند به او بگویند، "بی خیالش." وقتی که همچنان تنها می توانست پیش پدر و مادری برود که جرات داشتند به او بگویند، "بی خیالش." انگار افسردگی چیزی است که بتوان با وسایل جعبه ی کمک های اولیه درمان کرد. انگار افسردگی چیزی است که بتوان با وسایل جعبه ی کمک های اولیه درمان کرد.
To this day, he is a stick of TNT lit from both ends, could describe to you in detail the way the sky bends in the moment before it's about to fall, and despite an army of friends who all call him an inspiration, he remains a conversation piece between people who can't understand sometimes being drug-free has less to do with addiction and more to do with sanity.
هنوز که هنوزه، او آرام آرام از درون از بین می رود، و انگار آسمان بر سر او خراب شده است، و انگار آسمان بر سر او خراب شده است، و علیرغم اینکه تعداد بی شماری از دوستانش که می گویند او بی نظیر است، او در بین حرفهای مردمی که نمیتوانند بفهمند که مصرف نکردن داروها گاهی اعتیاد کمتر و سلامتی روانی بیشتری میاورد، باقی میماند.
We weren't the only kids who grew up this way. To this day, kids are still being called names. The classics were "Hey, stupid," "Hey, spaz." Seems like every school has an arsenal of names getting updated every year. And if a kid breaks in a school and no one around chooses to hear, do they make a sound? Are they just background noise from a soundtrack stuck on repeat, when people say things like, "Kids can be cruel." Every school was a big top circus tent, and the pecking order went from acrobats to lion tamers, from clowns to carnies, all of these miles ahead of who we were. We were freaks -- lobster-claw boys and bearded ladies, oddities juggling depression and loneliness, playing solitaire, spin the bottle, trying to kiss the wounded parts of ourselves and heal, but at night, while the others slept, we kept walking the tightrope. It was practice, and yes, some of us fell.
ما تنها بچه هایی نبودیم که این طور بزرگ شدیم. هنوز که هنوزه، روی بچه ها اسم می گذارند. معمولاً لقب هایی مثل "عقب مونده" یا "دست و پا چلفتی". انگار هر مدرسه ای زرادخانه ای از القاب دارد که هر سال به روز می شوند، و اگر بچهای از درون خُرد شود و هیچکس در اطرافش توجه نکند٬ فکر میکنند همهچیز روبهراه است. و اگر بچهای از درون خُرد شود و هیچکس در اطرافش توجه نکند٬ فکر میکنند همهچیز روبهراه است. آیا آن ها تنها نتیجه های دردناک ظلم باقی بچه ها هستند؟ آیا آن ها تنها نتیجه های دردناک ظلم باقی بچه ها هستند؟ هر مدرسه یک خیمه ی بزرگ سیرک بود، و مراتب برتری از بندباز ها تا رام کننده های شیر ها، از دلقک ها تا تردست ها می رفت، و ما از همه ی آن ها کمتر بودیم. ما آدم های عجیب الخلقه بودیم -- پسر های دست خرچنگی و دختر های ریش دار، عجیب الخلقه هایی که با افسردگی و تنهایی تردستی می کردیم، ورق بازی می کردیم، بازی چرخاندن بطری انجام می دادیم، (بازی برای انتخاب فردی برای بوسیدن) که زخم های خود را ببوسیم تا شاید درمان شوند، ولی شب، وقتی بقیه می خوابیدند، ما همچنان روی طناب راه می رفتیم. این کار برای تمرین بود، و بله، بعضی از ما می افتادند.
But I want to tell them that all of this is just debris left over when we finally decide to smash all the things we thought we used to be, and if you can't see anything beautiful about yourself, get a better mirror, look a little closer, stare a little longer, because there's something inside you that made you keep trying despite everyone who told you to quit. You built a cast around your broken heart and signed it yourself, "They were wrong." Because maybe you didn't belong to a group or a clique. Maybe they decided to pick you last for basketball or everything. Maybe you used to bring bruises and broken teeth to show-and-tell, but never told, because how can you hold your ground if everyone around you wants to bury you beneath it? You have to believe that they were wrong. They have to be wrong. Why else would we still be here?
اما می خواهم به آن ها بگویم که تمامی این ها تنها آواری است که از خرد کردن دیواره ی تصوراتمان از خودمان باقی مانده است، تنها آواری است که از خرد کردن دیواره ی تصوراتمان از خودمان باقی مانده است، و اگر نمی توانید چیز زیبایی در خودتان پیدا کنید، آینه ی بهتری بردارید، کمی دقیق تر نگاه کنید، کمی بیشتر بگردید، زیرا چیزی درون شماست که در حالی که بقیه به شما می گویند تسلیم شوید، شما را به ادامه دادن تشویق می کند. شما قلب شکسته تان را گچ گرفتید و خودتان روی آن یادگاری نوشتید. روی آن نوشتید، "آن ها اشتباه می کردند." چون شما عضو هیچ گروه و دسته ای نبودید. چون آن ها همیشه تصمیم می گرفتند شما را به عنوان آخرین نفر در بسکتبال یا هر چیز دیگری انتخاب کنند. چون شما کبودی یا دندان های شکسته ای داشتید که از آن ها برای بقیه حرف بزنید، ولی هیچ وقت چیزی نگفتید، آخر چگونه می توان ایستاد وقتی همه می خواهند تو را به زانو در آورند؟ آخر چگونه می توان ایستاد وقتی همه می خواهند تو را به زانو در آورند؟ تو باید باور کنی که آن ها اشتباه می کنند. حتماً اشتباه می کنند. چه دلیل دیگری وجود دارد که ما بخواهیم به این زندگی ادامه دهیم؟
We grew up learning to cheer on the underdog because we see ourselves in them. We stem from a root planted in the belief that we are not what we were called. We are not abandoned cars stalled out and sitting empty on some highway, and if in some way we are, don't worry. We only got out to walk and get gas. We are graduating members from the class of We Made It, not the faded echoes of voices crying out, "Names will never hurt me." Of course they did.
ما بزرگ شدیم در حالی که یاد گرفتیم همیشه تیم های ضعیف تر را تشویق کنیم چون خودمان را بخشی از آن ها می دیدیم. ما درختانی هستیم که ریشه در این باور دارند که چیزی نیستیم که آن ها به ما می گویند. ما درختانی هستیم که ریشه در این باور دارند که چیزی نیستیم که آن ها به ما می گویند. ما ماشین هایی رها شده و خالی در یک اتوبان نیستیم، ما ماشین هایی رها شده و خالی در یک اتوبان نیستیم، و اگر هم باشیم، اصلاً مهم نیست. کافیست تنها پیاده شویم تا برویم بنزین بگیریم. ما کسانی هستیم که با شعار "توانستن" موفق شدیم، و نه انعکاس در حال محو شدن صدایی که می گفت، "لقب ها هیچ وقت به من آسیب نمی زنند." البته که زدند.
But our lives will only ever always continue to be a balancing act that has less to do with pain and more to do with beauty.
اما زندگی ما برای همیشه در این تعادل خواهد بود اما زندگی ما برای همیشه در این تعادل خواهد بود که بیشتر از دردی که به انسان می دهد زیبایی هایش را به او نشان می دهد.
(Applause)
(تشویق حاضرین)