If I should have a daughter, instead of "Mom," she's going to call me "Point B," because that way she knows that no matter what happens, at least she can always find her way to me.
اگر قرار بود دختری داشته باشم , به جای مادر, او من را نقطه دوم (B) صدا خواهد کرد چون او می داند که جدا از هر اتفاقی که ممکنه بیفتد او راه خود را به سوی من پیدا خواهد کرد
And I'm going to paint solar systems on the backs of her hands so she has to learn the entire universe before she can say, "Oh, I know that like the back of my hand."
و من نقاشی منظومه شمسی را بر پشت دستان او نقش خواهم زد که او به این واسطه به دانش کل جهان مسلط شود قبل از اینکه بگوید , "اوه,من آن رو مثل کف دستم ازحفظم."
And she's going to learn that this life will hit you hard in the face, wait for you to get back up just so it can kick you in the stomach. But getting the wind knocked out of you is the only way to remind your lungs how much they like the taste of air. There is hurt, here, that cannot be fixed by Band-Aids or poetry.
و او یاد خواهد گرفت که زندگی مشت محکمی به صورتت خواهد زد و فقط آنقدر صبر می کند که دوباره بلند شوی و مشت دیگری روانه شکمت کند هر چند که نفس تازه کردن در آن شرایط برات سخته اما اون تنها راهی است که به یاد شش ها ت بیاری که چقدر مزه هوا رو دوست دارند درد هایی هست که نمی شه با بانداژ و شعر اون رو درمان کرد
So the first time she realizes that Wonder Woman isn't coming, I'll make sure she knows she doesn't have to wear the cape all by herself, because no matter how wide you stretch your fingers, your hands will always be too small to catch all the pain you want to heal. Believe me, I've tried. "And, baby," I'll tell her, don't keep your nose up in the air like that. I know that trick; I've done it a million times. You're just smelling for smoke so you can follow the trail back to a burning house, so you can find the boy who lost everything in the fire to see if you can save him. Or else find the boy who lit the fire in the first place, to see if you can change him. But I know she will anyway, so instead I'll always keep an extra supply of chocolate and rain boots nearby, because there is no heartbreak that chocolate can't fix. Okay, there's a few that chocolate can't fix.
و برای اولین باری که او می فهمد که از زن قهرمان قصه ها خبری نخواهدشد من اطمینان کسب می کنم که او بدونه که مجبور نیست تمام کارها را یکه و تنها به دوش بگیره چون فرقی نمی کنه که چقدر بتونی انگشت هات رو کش بدی دستانت همیشه برای در مشت گرفتن تمام درد هایی که می خواهی بر آنها مرهمی باشی کوچک خواهند ماند باور کن من امتحانش کردم "و بهش می گویم ,دخترم سعی نکن مغرور باشی من هم می دونم که چطوری میشه مغرور بود و میلیون ها بار آن را انجام داده ام تو داری سوختگی ای رو استشمام می کنی که بتونه تو رو به سمت خانه ی سوخته ای هدایت کنه که بتونی پسری رو پیدا کنی که همه چیزش رو در آتش از دست داده که ببینی آیا می تونی اون رو نجات بدی یا پسری رو پیدا کنی که آتش رو به پا کرده و ببینی که آیا می تونی اون رو تغییر بدی اما من می دونم که اون یه روزی خواهد تونست. و من همیشه یک مقداری شکلات ویک جفت چکمه بارانی دم دست نگه خواهم داشت چون هیچ قلب شکسته ای نیست که شکلات نتونه ترمیمش کنه البته یک دلشکستن هایی هم هست که شکلات نمی تونه مرهم اونا باشه
But that's what the rain boots are for, because rain will wash away everything, if you let it. I want her to look at the world through the underside of a glass-bottom boat, to look through a microscope at the galaxies that exist on the pinpoint of a human mind, because that's the way my mom taught me. That there'll be days like this.
که یک جفت چکمه بارانی مرهم اونهاست چون اگر مشکلاتت رو رها کنی بارون همشون رو می شوره من از دخترم می خواهم که به دنیا از پایین یک قایق شیشه ای نگاه کنه از ورای یک میکروسکپ به کهکشان هایی که وجود دارند اشاره وار به ذهن انسان زیرا این راهی است که مادرم به من آموخته روزهایی در پیش خواهند بود
(Singing) There'll be days like this, my momma said. When you open your hands to catch and wind up with only blisters and bruises; when you step out of the phone booth and try to fly and the very people you want to save are the ones standing on your cape; when your boots will fill with rain, and you'll be up to your knees in disappointment. And those are the very days you have all the more reason to say thank you.
♫ مادرم می گفت روزهایی در پیش خواهند بود.♫ که وقتی که دستانت را به واسطه گرفتن بگشایی و پایانی جز تاول ها و زخم هانیابی زمانی که به قصد پرواز از درکیوسک تلفن بیرون بزنی و هر انسانی که می خواهی نجات دهی همان کسی باشد که پا روی شنلت (استعاره از دست نجات دهنده تو) گذاشته زمانی که چکمه هات پر از آب باران است و تو تا زانو در نا امیدی غرقی و اون روزها زمان هایی اند که تو تمام دلایل دنیا رو برای تشکر کردن داری
Because there's nothing more beautiful than the way the ocean refuses to stop kissing the shoreline, no matter how many times it's sent away. You will put the wind in win some, lose some. You will put the star in starting over, and over. And no matter how many land mines erupt in a minute, be sure your mind lands on the beauty of this funny place called life. And yes, on a scale from one to over-trusting, I am pretty damn naive. But I want her to know that this world is made out of sugar. It can crumble so easily, but don't be afraid to stick your tongue out and taste it.
زیرا که هیچ چیزی زیباتر از راه و رسم اقیانوس نیست که از بوسه زدن به ساحل دست نمی کشد بدون توجه به هر باری که از آن دور می شود شادی تو با گرفتن است و شادی بعضی با جدایی تو ستاره ها رو در مسیر آغازی دوباره می چینی. تو ستاره ها رو در مسیر آغازی دوباره می چینی. و مهم نیست که چند تا مین زمینی در هر لحظه منفجر بشه اما مطمئن شو که ذهن تو بر روی این پدیده زیبا و ملس یعنی زندگی فرود میاد. و بله من اگر بخواهم از 0 تا 100 به خودم از اعتماد نمره دهم باید اعتراف کنم در این زمینه حسابی ناشی ام اما من می خواهم که دخترم بدونه که این دنیا از جنس شِکره و به آسونی می تونه فرو بریزه اما من می خواهم که دخترم بدونه که این دنیا از جنس شِکره و به آسونی می تونه فرو بریزه اما با این وجود از شکنندگی آن نترس وزندگی را با تمام وجودت بچش
"Baby," I'll tell her, "remember, your momma is a worrier, and your poppa is a warrior, and you are the girl with small hands and big eyes who never stops asking for more." Remember that good things come in threes and so do bad things. Always apologize when you've done something wrong, but don't you ever apologize for the way your eyes refuse to stop shining. Your voice is small, but don't ever stop singing. And when they finally hand you heartache, when they slip war and hatred under your door and offer you handouts on street-corners of cynicism and defeat, you tell them that they really ought to meet your mother.
به او خواهم گفت : " دخترکم ,به یاد بسپار که مادرت یک غم خوار و پدرت یک زرمی کار و جنگاور است و تو دختری هستی با دستان کو چک و چشمانی درشت که هیچ وقت به کم قانع نمی شود." به یاد بسپار که هر چیز خوبی به سه چیز خلاصه می شود و چیزهای بد هم همین طور و همیشه وقتی کار بدی انجام دادی عذرخواهی کن اما هیچ وقت برای چشمان پر نورت که از سو زدن نمی افتند پوزش نخواه صدای تو محو و کوچک است اما از خواندن باز نمان و زمانی که آنها قلبت را آزردند و راه جنگ و تنفر را پیش رویت آوردند و به تو پیشنهاد بدبینی و شکست را دادند و به تو پیشنهاد بدبینی و شکست را دادند به آنها بگو که وقت آن است که مادرت را ملاقات کنند
(Applause)
مرسی. ممنون
Thank you. Thank you.
(Applause)
تشویق
Thank you.
مرسی
(Applause)
تشویق
Thanks.
متشکرم
(Applause)
تشویق
Thank you.
ممنون
(Applause)
تشویق
All right, so I want you to take a moment, and I want you to think of three things that you know to be true. They can be about whatever you want -- technology, entertainment, design, your family, what you had for breakfast. The only rule is don't think too hard. Okay, ready? Go. Okay.
خوب ,حال از شما می خواهم که لحظه ای به سه چیز که به درست بودن آن معتقدید فکر کنید به سه چیز که به درست بودن آن معتقدید فکر کنید این سه چیز می توانند هر چیزی که شما می خواهید باشند تکنولوژی , سرگرمی ,طراحی خانواده تون , چیزی که برای صبحانه میل کردید تنها قانون اینه که زیاد بهش فکر نکنید خوب ,آماده اید؟ شروع می کنیم بسیارخوب
So here are three things I know to be true. I know that Jean-Luc Godard was right when he said that, "A good story has a beginning, a middle and an end, although not necessarily in that order." I know that I'm incredibly nervous and excited to be up here, which is greatly inhibiting my ability to keep it cool.
پس الان سه چیز هستند که می دانم که درست هستند می دانم که حق با ژان-لوک گودارد بود زمانی که او گفت که " یک داستان خوب یک شروع ,میانه و پایان دارد که حتما هم نباید به همان ترتیب باشد." می دونم که من خیلی از بودن در اینجا هیجان زده ام که مانع از این می شه که این اجرا رو بهتر ادا کنم
(Laughter)
(خنده)
And I know that I have been waiting all week to tell this joke.
و میدونم که من تمام هفته رو برای گفتن این جوک لحظه شماری کردم
(Laughter)
(خنده)
Why was the scarecrow invited to TED? Because he was out standing in his field.
چرا مترسک به TED دعوت شده بود؟ چون او در زمینه کاری خود برجسته و ممتاز بود.
(Laughter)
(خنده)
I'm sorry. Okay, so these are three things I know to be true. But there are plenty of things I have trouble understanding. So I write poems to figure things out. Sometimes the only way I know how to work through something is by writing a poem. Sometimes I get to the end of the poem, look back and go, "Oh, that's what this is all about," and sometimes I get to the end of the poem and haven't solved anything, but at least I have a new poem out of it.
منو باید ببخشید. خوب ,سه چیز هستند که من به درست بودن آنها اعتقاد دارم. اما خیلی از چیزها هستند که من در درک آنها مشکل دارم. و به همین علته که با نوشتن شعر سعی در فهمدین آنها دارم بعضی وقت ها تنها راهی که من را با نحوه انجام کاری آشنا می کنه نوشتن یک شعره و گاهی به آخر شعر که می رسم و به عقب که نگاه می کنم می گم " اوه این در مورد اون چیزه" و گاهی به آخر شعر که می رسم در حالیکه هنوز به نتیجه خاصی نرسیدم ولی در عین حال حداقل یک شعر جدید سروده ام
Spoken-word poetry is the art of performance poetry. I tell people it involves creating poetry that doesn't just want to sit on paper, that something about it demands it be heard out loud or witnessed in person.
دکلمه؛ هنر ارائه شعر است من به مردم می گم که دکلمه شامل آفرینش شعر هم می شه که فقط نمی خواد که روی کاغذ حضور داشته باشه بلکه گاهی تقاضا دارد که به گوش دیگران هم رسیده شود یا فردی اونها رو شهادت دهد
When I was a freshman in high school, I was a live wire of nervous hormones. And I was underdeveloped and over-excitable. And despite my fear of ever being looked at for too long, I was fascinated by the idea of spoken-word poetry. I felt that my two secret loves, poetry and theater, had come together, had a baby, a baby I needed to get to know. So I decided to give it a try. My first spoken-word poem, packed with all the wisdom of a 14-year-old, was about the injustice of being seen as unfeminine. The poem was very indignant, and mainly exaggerated, but the only spoken-word poetry that I had seen up until that point was mainly indignant, so I thought that's what was expected of me.
زمانی که دانشجوی سال اول دانشگاه بودم مثل یک سیم زنده هورمون های عصبی بودم جوان بودم و خیلی زود هیجان زده می شدم جوان بودم و خیلی زود هیجان زده می شدم و جدا از ترس زیر نگاه دیگران بودن به مدت طولانی, که داشتم و جدا از ترس زیر نگاه دیگران بودن به مدت طولانی, که داشتم من شیفته ایده دکلمه شده بودم من احساس می کنم که دو عشق پنهان من ,شاعری و تئاتر به هم پیوسته اند و بچه ای به دنیا آورده اند کودکی که من احتیاج دارم تا آن را بشناسم بنابراین سعی کردم که امتحانش کنم اولین دکلمه من پر از خرد یک آدم 14 ساله بود که به عنوان یک دکلمه ضد زن دیده شود اولین دکلمه من پر از خرد یک آدم 14 ساله بود که به عنوان یک دکلمه ضد زن دیده شود اولین دکلمه من پر از خرد یک آدم 14 ساله بود که به عنوان یک دکلمه ضد زن دیده شود اولین دکلمه من پر از خرد یک آدم 14 ساله بود که به عنوان یک دکلمه ضد زن دیده شود شعر خیلی متغیری بود و کاملا پر از استغراق شعر خیلی متغیری بود و کاملا پر از استغراق اما تنها دکلمه ای که تا به حال دیده بودم هم کاملا متغیر بود و من فکر کردم که دکلمه من هم باید دارای این ویژگی باشد
The first time that I performed, the audience of teenagers hooted and hollered their sympathy, and when I came off the stage, I was shaking. I felt this tap on my shoulder, and I turned around to see this giant girl in a hoodie sweatshirt emerge from the crowd. She was maybe eight feet tall and looked like she could beat me up with one hand, but instead she just nodded at me and said, "Hey, I really felt that. Thanks." And lightning struck. I was hooked.
اولین باری که دکلمه اجرا کردم با هو کردن وفریاد یک گروه نوجوان که رقت خود از اجرای من را نشان میدادند رو به رو شدم و وقتی از صحنه نمایش پایین آمدم آشکارا می لرزیدم بعد یک ضربه آهسته رو روی شانه ام حس کردم برگشتم دیدم یک دختر درشت اندام که گرمکن هودی پوشیده بود از جمعیت بیرون ایستاده او به نظر 1.54m بلندا داشت و به نظر می رسید که با یک دستش می تونه من رو لت وپار کنه اما برعکس انتظار من او برایم دست تکان داد و گفت " هی من واقعا اون رو احساس کردم.مرسی." و همون جا بود که جرقه زده شد من گرفتار شده بودم.
I discovered this bar on Manhattan's Lower East Side that hosted a weekly poetry open Mic, and my bewildered, but supportive, parents took me to soak in every ounce of spoken word that I could. I was the youngest by at least a decade, but somehow the poets at the Bowery Poetry Club didn't seem bothered by the 14-year-old wandering about. In fact, they welcomed me.
یک بار مشروب فروشی رو در قسمت پایین و شرقی منهتن پیدا کردم که یک برنامه هفتگی مشاعره داشت و خانواده سردرگم اما پشتیبانم من رو به اونجا بردند تا در دکلمه خوانی آنها شرکت جویم من حداقل 10 سال از آنها جوان تر بودم اما یک جورایی شاعران کلوب شعرBowery مشکلی با یک دختر 14 ساله سردرگم نداشتند برعکس من را در جمع خود پذیرفتند.
And it was here, listening to these poets share their stories, that I learned that spoken-word poetry didn't have to be indignant, it could be fun or painful or serious or silly. The Bowery Poetry Club became my classroom and my home, and the poets who performed encouraged me to share my stories as well. Never mind the fact that I was 14. They told me, "Write about being 14." So I did and stood amazed every week when these brilliant, grown-up poets laughed with me and groaned their sympathy and clapped and told me, "Hey, I really felt that too."
و اینجا بود که با شنیدن آن شاعر هایی که داستان های خود را بازگو می کردند آموختم که دکلمه حتما نباید متغیر باشد. دکلمه می تواند شاد و یا دردناک جدی و یا احمقانه باشد کلوب شعر Bowery کلاس من و خانه ام شد و شاعران آنجا من را متقاعد کردند که داستان خودم را برای آنان بازگو کنم بدون توجه به این که 14 سال داشتم بهم گفتند که "در مورد 14 ساله بودن بنویس." و من هم همین کار رو کردم و هر هفته شگفت زده می ایستادم و به این آدم بزرگ ها ,این شاعران خارق العاده نگاه می کردم که با من می خندیدند و همدردی می کردند و دست می زدند و می گفتند "هی من هم آن را جدا احساس کردم."
Now I can divide my spoken-word journey into three steps. Step one was the moment I said, "I can. I can do this." And that was thanks to a girl in a hoodie. Step two was the moment I said, "I will. I will continue. I love spoken word. I will keep coming back week after week." And step three began when I realized I didn't have to write indignant poems, if that's not what I was. There were things that were specific to me, and the more that I focused on those things, the weirder my poetry got, but the more that it felt like mine. It's not just the adage "Write what you know." It's about gathering up all of the knowledge and experience you've collected up to now to help you dive into the things you don't know. I use poetry to help me work through what I don't understand, but I show up to each new poem with a backpack full of everywhere else that I've been.
هم اکنون من می توانم سفر دکلمه خوانی خود را به سه مرحله تقسیم کنم اولین مرحله زمانی بود که من به خود گفتم "من می توانم. من می توانم این کار را انجام دهم." و این به لطف آن دختر گرمکن پوش فراهم شد مرحله دوم زمانی بود که به خودم گفتم "من ادامه خواهم داد. مرحله دوم زمانی بود که به خودم گفتم "من ادامه خواهم داد. من دکلمه گویی را دوست دارم.پس هر هفته به اینجا خواهم آمد." و مرحله سوم زمانی بود که فهمیدم که لازم نیست شعر هایی بنویسم که حتما متغیر باشند اگر این سبک اون چیزی نیست که من هستم چیزهای دیگری هست که مخصوص من هستند و هر چه بیشتر روی آنها تمرکز کردم اشعار من عجیب تر شدند اما بیشتر احساس تعلق به این اشعار کردم این فقط مثل این نیست که "هر چی را که می دونی رو بنویسی" بلکه این در مورد گردآوری دانش و تجربه ای است که تا هم اکنون اندوخته ای تا به تو درپرداختن به چیزهای ناشناخته کمک کند من از شعر برای فهمیدن چیزهای ناشناخته استفاده می کنم اما در آفرینش هر شعر با کوله باری پر از تجربه های نداشته ام شرکت می کنم.
When I got to university, I met a fellow poet who shared my belief in the magic of spoken-word poetry. And actually, Phil Kaye and I coincidentally also share the same last name. When I was in high school I had created Project V.O.I.C.E. as a way to encourage my friends to do spoken word with me. But Phil and I decided to reinvent Project V.O.I.C.E., this time changing the mission to using spoken-word poetry as a way to entertain, educate and inspire. We stayed full-time students, but in between we traveled, performing and teaching nine-year-olds to MFA candidates, from California to Indiana to India to a public high school just up the street from campus.
زمانی که به دانشگاه رفتم یک شاعر کهنه کار را دیدم که با من در این که دکلمه یک پدیده سحر آمیز است هم عقیده بود و در واقع فیل کی(Phil Kaye) و من به طور تصادفی یک نام فامیلی یکسان داریم. زمانی که در دبیرستان بودم پروژه ای را ایجاد کردم به نام V.O.I.C.E این راهی بود که دوستانم را ترغیب به دکلمه خوانی کنم فیل و من در دانشگاه تصمیم گرفتیم که این پروژه V.O.I.C.E را از دوباره راه بیندازیم این بار برنامه فرق داشت این بار ما از دکلمه برای راهی به منظور سرگرمی آموزش و الهام بخشیدن استفاده می کردیم ما دانش اموزان تمام وقت باقی ماندیم اما در این میان به مسافرت رفتیم اجرا کردیم و درس هم دادیم ما به 9 ساله ها تا کاندید های MFA واز کالیفرنیا تا ایندیانا تا هند ما به 9 ساله ها تا کاندید های MFA واز کالیفرنیا تا ایندیانا تا هند و از یک دبیرستان عمومی که نزدیک مکان ما بود درس دادیم
And we saw over and over the way that spoken-word poetry cracks open locks. But it turns out sometimes, poetry can be really scary. Turns out sometimes, you have to trick teenagers into writing poetry. So I came up with lists. Everyone can write lists. And the first list that I assign is "10 Things I Know to be True." And here's what happens, you would discover it too if we all started sharing our lists out loud. At a certain point, you would realize that someone has the exact same thing, or one thing very similar, to something on your list. And then someone else has something the complete opposite of yours. Third, someone has something you've never even heard of before. Fourth, someone has something you thought you knew everything about, but they're introducing a new angle of looking at it. And I tell people that this is where great stories start from -- these four intersections of what you're passionate about and what others might be invested in.
و هر باره دیدیم که چگونه دکلمه خوانی قفل های بسته رو باز می کنه و هر باره دیدیم که چگونه دکلمه خوانی قفل های بسته رو باز می کنه و هر باره دیدیم که چگونه دکلمه خوانی قفل های بسته رو باز می کنه اما گاهی هم شعر می تونه واقعا ترسناک باشه اما گاهی هم شعر می تونه واقعا ترسناک باشه گاهی اوقات هم شما مجبورید نوجوانان رو با حربه ای وادار به شعر نوشتن کنید ویکی از این حربه ها تهیه لیست بود.من یک لیست تهیه کردم. هرکسی می تونه یک لیست رو بنویسه و اولین لیستی که ایجاد کردم "10 چیزی که می دانم درست هستند" بود و این اون چیزی است که اتفاق افتاد, و همون چیزی است که شما قراره بدونید اگر همه ما لیست های خود را برای هم بازگو کنیم در یک جایی خواهیم فهمید که شخص دیگری یک لیست مشابه شما دارد یا یکی از گزینه های لیست او شبیه یکی از گزینه های لیست شماست و یا یک شخص دیگر هست که لیستی کاملا متفاوت از لیست شما دارد و سوم شخصی هست که لیستش را تا به حال نشنیده اید و چهارم شخصی است که چیزی را در لیست خود بیان کرده که شما فکر می کرده اید کاملا به آن تسلط دارید اما او در لیست خود از زاویه دیگری به این موضوع نگریسته و من به همه می گم این آنجایی است که داستان های بزرگ از آن سرچشمه می گیرند این چهار تقاطعاست از چیزهایی که به آن علاقه مندید این چهار تقاطعاست از چیزهایی که به آن علاقه مندید و چیزهایی که دیگران را وامی دارد که روی آن سرمایه گذاری کنند
And most people respond really well to this exercise. But one of my students, a freshman named Charlotte, was not convinced. Charlotte was very good at writing lists, but she refused to write any poems. "Miss," she'd say, "I'm just not interesting. I don't have anything interesting to say." So I assigned her list after list, and one day I assigned the list "10 Things I Should Have Learned by Now." Number three on Charlotte's list was, "I should have learned not to crush on guys three times my age." I asked her what that meant, and she said, "Miss, it's kind of a long story." And I said, "Charlotte, it sounds pretty interesting to me." And so she wrote her first poem, a love poem unlike any I had ever heard before. And the poem began, "Anderson Cooper is a gorgeous man."
و خیلی از مردم به این روش خوب جواب داده اند اما یکی از دانش آموزان من یک دانشجوی سال اولی به نام شارلوت متقاعد نشد اما یکی از دانش آموزان من یک دانشجوی سال اولی به نام شارلوت متقاعد نشد شارلوت خیلی خوب مینوشت ولی از نوشتن شعر خودداری میکرد. اون می گفت :"خانم من هیچ علاقه ای به شعر نوشتن ندارم." "من هیچ چیز جالبی برای گفتن ندارم." من هم هر روز به او یک لیست جدید می دادم تا این که یک روز لیستی را به او دادم به نام "10 چیزی که تا الان باید یاد می گرفتم." شماره سوم در لیست شارلوت این بود "من باید یاد می گرفتم که به مردانی که 3 برابر سن من رو دارند علاقه مند نشوم." "من باید یاد می گرفتم که به مردانی که 3 برابر سن من رو دارند علاقه مند نشوم." من از او پرسیدم این چه معنی ای می ده و او گفت: " خانم داستانش طولانیه." و من گفتم: "شارلوت, این به نظرم جالب می آد." و این جا بود که او اولین شعر خود را نوشت یک شعر عاشقانه که مثل هیچ شعر عاشقانه ای که قبلا خوانده بودم نبود و شعر این گونه شروع می شد "اندرسون کوپر یک مرد خوش سیما است."
(Laughter)
(خنده)
"Did you see him on 60 Minutes, racing Michael Phelps in a pool -- nothing but swim trunks on -- diving in the water, determined to beat this swimming champion? After the race, he tossed his wet, cloud-white hair and said, 'You're a god.' No, Anderson, you're the god."
"آیا او را در 60 دقیقه دیده اید, وقتی که دارد دنبال مایکل پلپز در استخر می رود در حالیکه هیچی جز لباس شنا بر تن ندارد به درون آب می پرد و قصد دارد که این قهرمان شنا را مغلوب کند؟ بعد از مسابقه ,او موهای خیس جو گندمی اش را به کناری می زند و می گوید: 'تو خدا(محشر) هستی.' (اما من می گویم )نه اندرسون, تو خدا (محشر) هستی ."
(Laughter)
(خنده)
(Applause)
(تشویق)
Now, I know that the number one rule to being cool is to seem unfazed, to never admit that anything scares you or impresses you or excites you. Somebody once told me it's like walking through life like this. You protect yourself from all the unexpected miseries or hurt that might show up. But I try to walk through life like this. And yes, that means catching all of those miseries and hurt, but it also means that when beautiful, amazing things just fall out of the sky, I'm ready to catch them. I use spoken word to help my students rediscover wonder, to fight their instincts to be cool and unfazed and, instead, actively pursue being engaged with what goes on around them, so that they can reinterpret and create something from it.
می دونم که اولین شرط باهال به نظر رسیدن اینکه بی باک ونترس باشی و هیچ موقع بیان نکنی که چیزی می تونه تو رو بترسونه تحت تاثیر قرار بده و یا به هیجان بیاره و هیچ موقع بیان نکنی که چیزی می تونه تو رو بترسونه تحت تاثیر قرار بده و یا به هیجان بیاره یه زمانی یکی بهم گفت این مثل این می مونه که همین جوری زندگی کنیم شما خودت رو از هر چیز بد پیش بینی نشده ویا دردی که می تونه ظهور پیدا کنه حفظ می کنی شما خودت رو از هر چیز بد پیش بینی نشده ویا دردی که می تونه ظهور پیدا کنه حفظ می کنی اما من خودم سعی کردم که اینجوری زندگی کنم و بله, این به آن معنی است که تمام آن بیچارگی ها و بدبختی ها را حس کنیم و در عین حال به این معنی است که وقتی چیزهای زیبا و شگفت انگیز اتفاق می افتند و در عین حال به این معنی است که وقتی چیزهای زیبا و شگفت انگیز اتفاق می افتند من آماده حس کردن آنها هم هستم من از دکلمه استفاده میکنم تا به دانش آموزانم از این راه کمک کنم که شگفتی ها را دوباره کشف کنند که در برابر حسی که بهشون می گه که بیباک و خونسرد باشند مقاومت کنند و در عوض خودشان را در محیط اطراف خود غرق کنند تا محیط خود را خوب بفهمند و چیزی از آن ایجاد کنند
It's not that I think that spoken-word poetry is the ideal art form. I'm always trying to find the best way to tell each story. I write musicals; I make short films alongside my poems. But I teach spoken-word poetry because it's accessible. Not everyone can read music or owns a camera, but everyone can communicate in some way, and everyone has stories that the rest of us can learn from. Plus, spoken-word poetry allows for immediate connection. It's not uncommon to feel like you're alone or that nobody understands you, but spoken word teaches that if you have the ability to express yourself and the courage to present those stories and opinions, you could be rewarded with a room full of your peers, or your community, who will listen. And maybe even a giant girl in a hoodie who will connect with what you've shared. And that is an amazing realization to have, especially when you're 14. Plus, now with YouTube, that connection's not even limited to the room we're in. I'm so lucky that there's this archive of performances that I can share with my students. It allows for even more opportunities for them to find a poet or a poem that they connect to.
این طور نیست که من فکر کنم که فقط دکلمه گویی فرم ایده آل هنر است این طور نیست که من فکر کنم که فقط دکلمه گویی فرم ایده آل هنر است بلکه من همیشه به دنبال بهترین راه هستم تا یک داستان رو بازگو کنم من در کنار شاعری ,موزیکا ل می نویسم و فیلم کوتاه هم می سازم اما به این خاطر دکلمه را تدریس می کنم که در دسترس است هر کسی نمی تونه موزیک رو بخونه یا یک دوربین داشته باشه اما همه از راه شعر می توانند با هم ارتباط برقرار کنن و همه داستان خودشون رو دارن که بقیه ما می تونیم از اونها درس بگیریم علاوه بر آن, دکلمه برای ایجاد یک رابطه آنی است این یک حس مشترک در بین مردم است و اکثر آنها حس می کنن که تنها هستند یا کسی اونها رو درک نمی کنه اما دکلمه این رو آموزش می ده که اگر تو می تونی خودت را بیان کنی و جرات بازگویی داستان ها و عقاید ت را داری تو می تونی تشویق بشی در یک اتاقی پر از دوستانت و یا اعضای گروهت که به حرفات خوب گوش می دهند و شاید حتی یک دختر گرمکن پوش هم با اون چیزی که تو در میان گذاشتی هم ذات پنداری کند و این درک شگفت انگیزی است به خصوص زمانی که فقط 14 سالتان است به علاوه هم اکنون با YouTube ارتباطات فرارتر از اتاق های ما رفته است من خیلی خوش شانسم که آرشیوی از اجرا ها رو دارم که به دانش آموزانم نشان دهم من خیلی خوش شانسم که آرشیوی از اجرا ها رو دارم که به دانش آموزانم نشان دهم این فضا رو برای فرصت های بیشتری باز میکنه و اونها می تونند شعر یا شاعری رو پیدا کنن
Once you've figured this out,
و با اون حس نزدیکی پیدا کنند
it is tempting to keep writing the same poem, or keep telling the same story, over and over, once you've figured out that it will gain you applause. It's not enough to just teach that you can express yourself. You have to grow and explore and take risks and challenge yourself. And that is step three: infusing the work you're doing with the specific things that make you you, even while those things are always changing. Because step three never ends. But you don't get to start on step three, until you take step one first: "I can."
این وسوسه انگیزه--زمانی که این رو فهمیدید-- این وسوسه انگیزه که یک شعر را دوباره نویسی کنیم یا هر بار به جای داستانی تازه داستان قدیمی را بازگو کنیم وقتی که می فهمی که اون شعر و داستان باعث تشویقت شده این کافی نیست آموزش بدیم که فقط باید بتونی خودت را بیان کنی تو باید رشد کنی و چیزهای جدید را کشف کنی و ریسک ها رابپذیری و خودت را به چالش بکشی و این مرحله سوم است: برانگیختن کاری که داری انجام میدهی از چیزهایی که تو را می سازند هر چند که اون چیزها همیشه در حال تغییر اند زیرا مرحله سوم هیچ وقت به پایان نمی رسد اما شما لازم نیست که از مرحله سوم شروع کنید تا زمانی که مرحله اول "من می توانم" را نرفته ای. من در زمان تدریس زیاد به سفر می روم
I travel a lot while I'm teaching, and I don't always get to watch all of my students reach their step three, but I was very lucky with Charlotte, that I got to watch her journey unfold the way it did. I watched her realize that, by putting the things that she knows to be true into the work she's doing, she can create poems that only Charlotte can write, about eyeballs and elevators and Dora the Explorer. And I'm trying to tell stories only I can tell -- like this story. I spent a lot of time thinking about the best way to tell this story, and I wondered if the best way was going to be a PowerPoint, a short film -- And where exactly was the beginning, the middle or the end? I wondered whether I'd get to the end of this talk and finally have figured it all out, or not.
و من اکثر مواقع نمی تونم شاهد آن باشم که دانش آموزانم به مرحله سوم خود می رسند اما در مورد شارلوت من خیلی خوش شانس بودم که راهی که او رفت را تا انتها دیدم.زمانی که تصمیم گرفت شعر خود را بنویسد من او را زمانی که به مرحله سوم رسید نظاره کردم که با گذاشتن چیزهایی در شعر خود که او به درستی آنها اعتقاد دارد او می تونه شعری بنویسه که منحصر به فرد است در مورد کره چشم ها و آسانسورها و dora ی کاشف اما من تلاش می کنم داستان های خودم را بازگو کنم مثل این داستان من زمان زیادی را صرف این کردم که چگونه این داستان را به بهترین وجه بیان کنم و در فکر بودم که اگر بهترین راه می توانست یک اسلاید در PowerPoint یا یک فیلم کوتاه باشه و دقیقا کجا باید آغاز باشه و کجا به پایان برسه؟ و در این فکر بودم که آیا زمانی که به آخر حرفم رسیدم آیا خواهم توانست از این حرف ها نتیجه ای هم بگیرم یا نه.
And I always thought that my beginning was at the Bowery Poetry Club, but it's possible that it was much earlier. In preparing for TED, I discovered this diary page in an old journal. I think December 54th was probably supposed to be 24th. It's clear that when I was a child, I definitely walked through life like this. I think that we all did. I would like to help others rediscover that wonder -- to want to engage with it, to want to learn, to want to share what they've learned, what they've figured out to be true and what they're still figuring out.
من همیشه فکر می کردم شروع من در کلوب شعری Boweryرقم خورد اما امکانش هست که زودتر از این ها بوده باشد در زمانی که برای سخنرانی در TED آماده می شدم من یک صفحه از دفتر خاطرات را در یک ژورنال قدیمی پیدا کردم فکر کنم دسامبر 54 باید 24 می شد این پر واضح است که از زمان کودکی من احتمالا این گونه بوده ام این پر واضح است که از زمان کودکی من احتمالا این گونه بوده ام و فکر می کنم همه ما همین گونه ایم من دوست دارم به دیگران در دوباره کشف کردن آن شگفتی گم شده کمک کنم آنها را وادارم تا درگیر آن شوند و آن را بیاموزند و آن چیزی را که یاد گرفته اند را با دیگران تقسیم کنند چیزی که اون ها فهمیدند که درست است و همچنین چیزهایی که هم اکنون به درستی آنها پی می برند
So I'd like to close with this poem.
خوب من دوست دارم که این شعر را به پایان برسانم
When they bombed Hiroshima, the explosion formed a mini-supernova, so every living animal, human or plant that received direct contact with the rays from that sun was instantly turned to ash. And what was left of the city soon followed. The long-lasting damage of nuclear radiation caused an entire city and its population to turn into powder. When I was born, my mom says I looked around the whole hospital room with a stare that said, "This? I've done this before." She says I have old eyes. When my Grandpa Genji died, I was only five years old, but I took my mom by the hand and told her, "Don't worry, he'll come back as a baby." And yet, for someone who's apparently done this already, I still haven't figured anything out yet. My knees still buckle every time I get on a stage. My self-confidence can be measured out in teaspoons mixed into my poetry, and it still always tastes funny in my mouth. But in Hiroshima, some people were wiped clean away, leaving only a wristwatch or a diary page. So no matter that I have inhibitions to fill all my pockets, I keep trying, hoping that one day I'll write a poem I can be proud to let sit in a museum exhibit as the only proof I existed. My parents named me Sarah, which is a biblical name. In the original story, God told Sarah she could do something impossible, and -- she laughed, because the first Sarah, she didn't know what to do with impossible. And me? Well, neither do I, but I see the impossible every day. Impossible is trying to connect in this world, trying to hold onto others while things are blowing up around you, knowing that while you're speaking, they aren't just waiting for their turn to talk -- they hear you. They feel exactly what you feel at the same time that you feel it. It's what I strive for every time I open my mouth -- that impossible connection. There's this piece of wall in Hiroshima that was completely burnt black by the radiation. But on the front step, a person who was sitting there blocked the rays from hitting the stone. The only thing left now is a permanent shadow of positive light. After the A-bomb, specialists said it would take 75 years for the radiation-damaged soil of Hiroshima City to ever grow anything again. But that spring, there were new buds popping up from the earth. When I meet you, in that moment, I'm no longer a part of your future. I start quickly becoming part of your past. But in that instant, I get to share your present. And you, you get to share mine. And that is the greatest present of all. So if you tell me I can do the impossible -- I'll probably laugh at you. I don't know if I can change the world yet, because I don't know that much about it -- and I don't know that much about reincarnation either, but if you make me laugh hard enough, sometimes I forget what century I'm in. This isn't my first time here. This isn't my last time here. These aren't the last words I'll share. But just in case, I'm trying my hardest to get it right this time around.
زمانی که اونها هیروشیما رو بمباران کردند انفجار, ستاره منور کوچکی را ایجاد کرد که هر چیز زنده ای اعم از حیوانات ,انسان ها و گیاهان که اشعه را به صورت مستقیم دریافت کردند با لایه هایی از آفتاب همه را فورا تبدیل به خاکستر کرد با لایه هایی از آفتاب همه را فورا تبدیل به خاکستر کرد و همان چیزی هم که از شهر مانده بود ادامه پیدا کرد خرابی طولانی مدت ناشی از تشعشات رادیو اکتیو باعث شد که کل یک شهر با مردمش به پودر تبدیل شوند باعث شد که کل یک شهر با مردمش به پودر تبدیل شوند مادرم می گه زمانی که من به دنیا آمدم,به کل اتاق بیمارستان نگاهی انداختم با نگاهی که می گفت :"این؟ من قبلا اینجا بودم." مادرم می گه من چشمانی کهن دارم زمانی که پدربزرگ جنجی از دنیا رفت من فقط 5 سال داشتم اما من دست مادرم را گرفتم و گفتم "نگران نباش, او دوباره در هیئت یک نوزاد تازه به دنیا آمده (تناسخ) بر می گرده " و هنوز ,برای کسی که این کار را قبلا انجام داده من هنوز هم چیزی از آن نفهمیدم زانو هام هنوز هم هروقت که به سن برای سخنرانی می روم می لرزند اعتماد به نفس من می تونه با قاشق چای خوری های در اشعارم اندازه گیری بشه و اون همیشه در دهان من طعمی بامزه داره اما در هیروشیما ,یک عده از مردم از جهان هستی به کل پاک شدند و از خودشون شاید فقط یک ساعت مچی یا برگی خاطرات را بر جای گذاردند مهم نیست که من چقدر سعی می کنم که احساسات درونی خود را بروز ندهم اما همیشه در تلاشم به امید اینکه روزی شعری بنویسم که جایی در موزه ای پیدا کنه و من را سرشار از افتخار کنه که اون تنها چیزی است که و جود من رو بعداز مرگم اثبات می کنه والدینم اسم من را سارا گذاشتند سارا یک نام مذهبی است در داستان اصلی خداوند به سارا گفت او می تونه کار غیرممکنی رو انجام بده و سارا خندید چون اون سارا نمی دونست که با غیر ممکن چه کنه چون اون سارا نمی دونست که با غیر ممکن چه کنه و من؟ من هم نمی دونم اما من هرروز غیرممکن رو می بینم غیرممکن در تلاشه تا خود را به این دنیا متصل کنه تلاشی که به دیگران تکیه کنی وقتی همه چیز زندگی ات داره از دست می ره با دونستن این که زمانی که داری صحبت می کنی اونها منتظر نوبت خود برای حرف زدن نیستند--در عوض اونها به تو گوش می دهند. اونها دقیقا احساس تو را درک می کنند و آن احساس را در همان زمانی که تو تجربه اش کردی حس می کنند این همان علتی است در تلاش های من برای حرف زدن ,برای هر باری که دهانم را باز می کنم این تماس غیرممکن یک تکه دیواری در هیروشیما هست که توسط اشعه های رادیو اکتیو کاملا سیاه شده بود اما در آن مکان جایی که شخصی در زمان وقوع حادثه در آنجا نشسته بود راه اشعه ها را از فرود آمدن به بخشی از دیوار با بدن خود بسته بود تنها چیزی که الان باقی مانده سایه سفیدی از بدن آن شخص روی آن دیوار سیاه است.لکه سفیدی که سایه ای از نور مثبت است. بعد از یک بمب محققان گفتند که 75 سال آلودگی خاک شهر هیروشیما طول خواهد کشید تا زمانی که خاک هیروشیما دوباره بتونه بارور بشه و چیزی را درخود رشد دهد اما در آن تابستان جوانه هایی سر از خاک در آوردند زمانی که من تو را در آن لحظه دیدم من دیگر بخشی از آینده تو نیستم در همان لحظه من به بخشی از گذشته تو تبدیل می شوم اما در همان لحظه هم من حضور تو را تقسیم می کنم و تو هم حضور من را و این بهترین حضور ممکن است پس تو اگر به من بگویی که من می توانم غیرممکن را انجام دهم ممکنه من به تو بخندم من نمی دونم که آیا قادر به تغییر دنیا هستم یا نه زیرا من چیز زیادی از اون نمی دونم و حتی در مورد تناسخ هم چیز زیادی نمی دونم اما اگر شما من رو از خنده روده بر کنید گاهی یادم می ره که در کدوم قرن زندگی می کنم. این اولین باری نیست که من در اینجا هستم.آخرین بار هم نیست. این کلمات آخرین چیزهایی نیست که من با شما در میان می گذارم. اما در این شرایط من تلاش خود را می کنم که اون رو به نحو احسنت انجام بدهم
Thank you.
ممنون
(Applause)
تشویق
Thank you.
(Applause)
متشکرم
Thank you.
تشویق
(Applause)
متشکرم
Thank you.
تشویق
(Applause)