(Arabic) I seek refuge in Allah from cursed Satan. In the Name of Allah, the most Gracious, the most Merciful.
از شیطان به خداوند پناه میبرم. به نام خدا، بخشنده ترین، مهربان ترین.
(English) I was born in a middle class family. My father was five years old when he lost his father, but by the time I was born, he was already a businessman. But it didn't make a difference to him if his children were going to be a boy or a girl: they were going to go to school. So I guess I was the lucky one.
من در یک خانواده متوسط بدنیا آمدم. پدرم پنج ساله بود که پدرش را از دست داد، اما زمانی که به دنیا آمدم، او یک بازرگان بود. برای او تفاوتی نداشت که فرزندانش دختر یا پسر باشند: همه باید به مدرسه میرفتند. فکر میکنم من خوششانس ترین بودم.
My mother had 16 pregnancies. From 16 pregnancies, five of us are alive. You can imagine as a child what I went through. Day to day, I watched women being carried to a graveyard, or watched children going to a graveyard. At that time, when I finished my high school, I really wanted to be a doctor. I wanted to be a doctor to help women and children. So I completed my education, but I wanted to go to university. Unfortunately, in my country, there wasn't a dormitory for girls, so I was accepted in medical school, but I could not go there. So as a result, my father sent me to America.
مادرم ۱۶ بار باردار شد. و از ۱۶ بار حاملگی، تنها پنج تای ما زنده هستیم. کودکی که من داشتم را میتوانید تصور کنید. روز به روز، من زنانی را میدیدم که به گورستان برده میشدند، یا کودکانی که به گورستان برده می شدند. در آن زمان که دبیرستان را تمام کردم، واقعا دلم میخواست که پزشک شوم. میخواستم پزشک شوم تا به زنان و کودکان کمک کنم. بنابراین تحصیلاتم دبیرستانی را تمام کردم، اما میخواستم به دانشگاه بروم. متاسفانه، در کشور من، برای دختران خوابگاهی وجود نداشت، خُب من در دانشکده پزشکی پذیرفته شدم، اما نمیتوانستم به آنجا بروم. در نتیجه، پدرم مرا به آمریکا فرستاد.
I came to America. I completed my education. While I was completing my education, my country was invaded by Russia. And do you know that at the time I was completing my education, I didn't know what was going on with my family or with my country. There were months, years, I didn't know about it. My family was in a refugee camp. So as soon as I completed my education, I brought my family to America. I wanted them to be safe.
من به آمریکا آمدم. و تحصیلاتم را تکمیل کردم. در زمان تکمیل تحصیلاتم، روسیه به کشورم حمله کرد. میدانید در زمانی که من درسم می خواندم، نمیدانستم که چه اتفاقی برای خانواده و کشورم در حال رخ دادن هست. ماهها و سال ها، من اطلاعی نداشتم. خانوادهام در اردوگاه پناهندگان بودند. به محض اینکه تحصیلاتم تمام شد، خانوادهام را به آمریکا آوردم. میخواستم که آنها ایمن باشند.
But where was my heart? My heart was in Afghanistan. Day after day, when I listened to the news, when I followed what was going on with my country, my heart was breaking up. I really wanted to go back to my country, but at the same time I knew I could not go there, because there was no place for me. I had a good job. I was a professor at a university. I earned good money. I had a good life. My family was here. I could live with them. But I wasn't happy. I wanted to go back home. So I went to the refugee camp. And when I went to the refugee camp in Pakistan, there were 7.5 million refugees. 7.5 million refugees. About 90 percent of them were women and children. Most of the men have been killed or they were in war. And you know, in the refugee camp, when I went day-to-day to do a survey, I found things you never could imagine. I saw a widow with five to eight children sitting there and weeping and not knowing what to do. I saw a young woman have no way to go anywhere, no education, no entertainment, no place to even live. I saw young men that had lost their father and their home, and they are supporting the family as a 10-to-12-year old boy -- being the head of the household, trying to protect their sister and their mother and their children.
اما قلبم کجا بود؟ قلبم در افغانستان بود. روزها پس از روزها، هنگامی که به اخبار گوش میدادم، هنگامی که دنبال می کردم که در کشورم چه میگذرد، قلبم به درد میآمد. واقعا میخواستم به کشورم برگردم، اما همان زمان میدانستم که نمیتوانم به آنجا بروم. زیرا جایی برای من نبود. شغل خوبی داشتم. استاد دانشگاه بودم. درآمد خوبی داشتم. زندگی خوبی داشتم. خانوادهام اینجا بودند. نمیتوانستم آنها را تنها بگذارم. ولی خوشحال نبودم. میخواستم که به خانه برگردم. بنابراین به اردوگاه پناهندگان رفتم. هنگامی که به اردوگاه پناهندگان در پاکستان رفتم، در آنجا هفت و نیم میلیون پناهنده بود. هفت و نیم میلیون پناهنده. حدود ۹۰ درصد آنها زنان و کودکان بودند. بیشتر مردان کشته شده بودند یا در جنگ بودند. میدانید، در اردوگاه پناهندگان، هنگامی که هرروز برای بررسی و مطالعه به آنجا می رفتم، چیزهایی را فهمیدم که هرگز نمیتوانید تصور کنید. زنهای بیوهای را دیدم که با پنج تا هشت فرزند نشسته و گریه میکنند و نمیدانستند که چه کنند. زنان جوانی را دیدیم که راهی برای اینکه به جای بروند نداشتند، نه تحصیل، نه سرگرمی، نه مکانی که حتی زندگی کنند. مردان جوانی را دیدم که پدرانشان و خانه هایشان را از دست داده بودند، و از خانواده شان حمایت میکردند هنگامی که پسر بچه ای ۱۰ تا ۱۲ ساله بودند-- سرپرست خانواده شده بودند، تلاش میکردند که از خواهران و مادران و فرزندانشان حفاظت کنند.
So it was a very devastating situation. My heart was beating for my people, and I didn't know what to do. At that moment, we talk about momentum. At that moment, I felt, what can I do for these people? How could I help these people? I am one individual. What can I do for them?
خب وضعیت بسیار ناراحت کنندهای بود. قلبم برای مردمم می تپید، نمی دانستم چه باید کنم. در آن لحظه، ما درباره حرکات آنی صحبت میکنیم. در آن لحظه، من احساس میکردم، برای این مردم چه می توانم بکنم؟ چگونه میتوانم به این مردم کمک کنم؟ من تنها یک نفر هستم. چکار میتوانم برایشان کنم؟
But at that moment, I knew that education changed my life. It transformed me. It gave me status. It gave me confidence. It gave me a career. It helped me to support my family, to bring my family to another country, to be safe. And I knew that at that moment that what I should give to my people is education and health, and that's what I went after.
اما در آن لحظه، میدانستم که تحصیلات زندگی مرا دگرگون کرده بود. مرا تغییر داد. به من موقعیت داد. به من اعتماد به نفس داد. به من شغل داد. به من کمک کرد تا از خانوادهام حمایت کنم، و آنها را به کشور دیگری ببرم، تا امن باشند. و در آن لحظه میدانستم که آنچه باید به مردمانم بدهم بهداشت و آموزش هست، و این چیزی است که بعد از آن به دنبالش رفتم.
But do you think it was easy? No, because at that time, education was banned for girls, completely. And also, by Russia invading Afghanistan, people were not trusting anyone. It was very hard to come and say, "I want to do this." Who am I? Somebody who comes from the United States. Somebody who got educated here. Did they trust me? Of course not.
اما فکر میکنید آسان بود؟ خیر، زیرا در آن زمان، آموزش برای دختران کاملا ممنوع بود و همچنین، با حمله روسیه به افغانستان، مردم به کسی اعتماد نمیکردند. این که بیایم و بگویم، "می خواهم اینکار را بکنم" بسیار مشکل بود. من کی بودم؟ کسی که از آمریکا آمده کسی که آنجا تحصیل کرده. آیا مردم به من اعتماد میکردند؟ البته که ،نه.
So I really needed to build the trust in this community. How am I going to do that? I went and surveyed and looked and looked. I asked. Finally, I found one man. He was 80 years old. He was a mullah. I went to his tent in the camp, and I asked him, "I want to make you a teacher." And he looked at me, and he said, "Crazy woman, crazy woman, how do you think I can be a teacher?" And I told him, "I will make you a teacher." Finally, he accepted my offer, and once I started a class in his compound, the word spread all over. In a matter of one year, we had 25 schools set up, 15,000 children going to school, and it was amazing.
خب من واقعا نیاز داشتم که اعتماد آن جامعه را داشته باشم. چگونه میتوانستم اینکار را کنم؟ من رفتم و بررسی، جستجو و جستجو کردم. و پرسیدم. در نهایت، مردی را یافتم. او ۸۰ ساله بود. یک ملا بود. به چادر او در اردوگاه رفتم، و به او گفتم، "می خواهم تو را معلم کنم. " و او به من نگاه کرد. و گفت،"زن دیوانه، زن دیوانه، چطور میدانی که من میتوانم یک معلم باشم؟" و او گفتم، " من تو را یک معلم خواهم کرد." و آخر سر او پیشنهاد مرا پذیرفت، و من کلاس را در مجموعه اش شروع کردم، و این حرف همه جا پیچید. و بعد از یک سال، من ۲۵ مدرسه ایجاد کرده بودم، ۱۵٫۰۰۰ کودک به مدرسه میرفتند، بسیار فوق العاده بود.
(Applause)
( تشویق )
Thank you. Thank you.
سپاسگزارم. سپاسگزارم.
But of course, we're doing all our work, we were giving teacher training. We were training women's rights, human rights, democracy, rule of law. We were giving all kinds of training. And one day, I tell you, one day I was in the office in Peshawar, Pakistan. All of a sudden, I saw my staff running to rooms and locking the doors and telling me, "Run away, hide!" And you know, as a leader, what do you do? You're scared. You know it's dangerous. You know your life is on the line. But as a leader, you have to hold it together. You have to hold it together and show strength. So I said, "What's going on?" And these people were pouring into my office. So I invited them to the office. They came, and there were nine of them -- nine Taliban. They were the ugliest looking men you can ever see.
البته، ما همه کار میکردیم، به آموزگاران آموزش میدادیم. حقوق زنان، حقوق بشر، دموکراسی، قانون و حقوق را به آنها آموزش میدادیم، همه نوع آموزش به آنها میدادیم. و یک روز، میگویم، یک روز، من در دفترم کارم در پیشاور پاکستان بودم. که ناگهان، کارکنانم را دیدیم که به اتاقها میدویدند و درها را قفل میکنند و به من میگفتند،"فرار کن، پنهان شو!" و آیا میدانید که به عنوان یک رهبر، چه باید کنید؟ شما ترسیدهاید. میدانید این خطرناک است. میدانید که زندگیتان در خطر هست. اما به عنوان رهبر، باید همه را در خود نگهداری. باید همه را در خود نگهدری و قدرت نشان دهی. خب گفتم،"چه خبره؟" و افرادی به دفتر کارم هجوم آوردند. خب من ازشان دعوت کردم که به دفتر کارم بیایند. آنها آمدند، ۹ نفر بودند، ۹ نفر از طالبان. کریه و زشت ترین مردانی که می توانید تصور کنید.
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
Very mean-looking people, black clothes, black turban, and they pour into my office. And I invited them to have a seat and have tea. They said no. They are not going to drink tea. And of course, with the tone of voice they were using, it was very scary, but I was really shaking up. But also I was strong, holding myself up. And, of course, by that time, you know how I dress -- I dress from head to toe in a black hijab. The only thing you could see, my eyes. They asked me, "What are you doing? Don't you know that school is banned for girls? What are you doing here?" And you know, I just looked at them, and I said, "What school? Where is the school?"
افراد بسیار بد ذات، لباس سیاه بر تن داشتند، عمامه سیاه، و توی دفترم ریختند. دعوتشان کردم که بنشیند و چای بخورند. گفتند نه. چای نمیخورند. و البته، لحنی در صدایشان که بسیار وحشتناک بود، من واقعا می لرزیدم. اما محکم و قوی بودم، و خودم را نگه داشته بودم. و البته، در آن زمان، میدانید که من چگونه لباس پوشیده بودم-- لباسی که از سر تا پا چادر سیاه بود. تنها چیزی که می توانستی از من ببینی چشمانم بود. از من پرسیدند،" چکار میکنی؟ ایا میدانی که مدرسه برای دختران ممنوع هست؟ اینجا چکار می کنی؟" می دانید، تنها به آنها نگاه کردم، و گفتم،" چه مدرسه ای؟ مدرسه کجاست؟"
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
(Applause)
( تشویق)
And they look at my face, and they said, "You are teaching girls here." I said, "This is a house of somebody. We have some students coming, and they are all learning Koran, Holy Book. And you know, Koran says that if you learn the Holy Book, the woman, they can be a good wife, and they can obey their husband."
آنها به صورتم نگاه کردند، و گفتند، " اینجا تو به دختران درس میدهی." گفتم،" این خانه کسی هست. تعدادی شاگرد به اینجا میآیند تا قرآن، کتاب مقدس را یاد بگیرند، و میدانید قرآن گفته که اگر زنان قرآن، کتاب مقدس را یادبگیرند، آنها همسران خوبی می توانند شوند، و میتوانند از همسرانشان فرمانبرداری کنند."
(Laughter)
( خنده)
And I tell you one thing: that's the way you work with those people, and you know --
یک چیزی را به شما بگویم: این راهی هست که با این گونه افراد باید کار کرد، و میدانید--
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
So by that time, they started speaking Pashto. They talked to each other, and they said, "Let's go, leave her alone, she's OK." And you know, this time, I offered them tea again, and they took a sip and they left. By that time, my staff poured into my office. They were scared to death. They didn't know why they didn't kill me. They didn't know why they didn't take me away. But everybody was happy to see me. Very happy, and I was happy to be alive, of course.
خب ، در آن لحظه شروع به صحبت کردن به زبان پشتو کردند. آنها با یکدیگر گفتگو کردند. و گفتند،" برویم، او را به حال خودش بگذاریم، کارش درسته." میدانید در آن لحظه دوباره به آنها چای تعارف کردم. آنها چایشان را برداشتند و خندیدند. و در آن لحظه، کارمندانم ریختند در دفترم. آنها از کشته شدن ترسیده بودند. آنها نمیدانستند که چرا طالبان مرا نکشتند. نمیدانستند چرا مرا نبردند. اما همه خوشحال بودند که مرا میدیدند. خیلی خوشحال، والبته، من هم خوشحال بودم که زنده بودم.
(Laughter)
( خنده)
Of course, I was happy to be alive. But also, as we continuously gave training during the fall of the Taliban -- of course during the Taliban there is another story. We went underground and we provided education for 80 schoolgirls, 3,000 students underground, and continuously we trained.
والبته، من هم خوشحال بودم که زنده بودم. ما به آموزش پس از فروپاشی طالبان نیز ادامه دادیم. البته در زمان طالبان موضوع دیگری بود. ما مخفی بودیم ما ۸۰ مدرسه دخترانه ایجاد کرده بودیم، ۳٫۰۰۰ دانش آموز مخفی، و بطور مداوم آموزش را ادامه میدادیم.
With the fall of the Taliban, we went into the country, and we opened school after school. We opened women's learning center. We continuously opened clinics. We worked with mothers and children. We had reproductive health training. We had all kinds of training that you can imagine. I was very happy. I was delighted with the outcome of my work. And one day, with four trainers and one bodyguard, I was going up north of Kabul, and all of a sudden, again, I was stopped in the middle of the road by 19 young men. Rifles on their shoulders, they blocked the road. And I told my driver, "What's going on?" And the driver said, "I don't know." He asked them. They said, "We have nothing to do with you." They called my name. They said, "We want her." My bodyguard got out, said, "I can answer you. What do you want?" They said, "Nothing." They called my name. And by that time, the women are yelling and screaming inside the car. I am very shaken up, and I told myself, this is it. This time, we all are going to be killed. There is no doubt in my mind. But still, the moment comes, and you take strength from whatever you believe and whatever you do. It's in your heart. You believe in your worth, and you can walk on it.
با فروپاشی طالبان، ما به کشور رفتیم، مدرسه پس از مدرسه باز کردیم. مرکز آموزش زنان را ایجاد کردیم. به طور مداوم کلینیک باز کردیم. با مادران و کودکان کار کردیم. آموزشهای بهداشت باروری دادیم. تمامی آموزشهایی که میتوانید تصور کنید را داشتیم. من خیلی خوشحال بودم. از نتیجه کارم خشنود بودم. یک روز، با چهار مربی و یک محافظ به طرف شمال کابل رفتم، و دوباره ناگهان، دوباره وسط راه، توسط ۱۹ مرد جوان متوقف شدم. مسلسل بر دوش، جاده را بسته بودند. به رانندهام گفتم،" چه خبر است؟" و راننده گفت،" نمیدانم." راننده از آنها پرسید، آنها گفتند، " ما کاری با تو نداریم." آنها نام من را بردند. و گفتند،" ما او را میخواهیم." محافظ من بیرون آمد و گفت، " من میتوانم پاسخ شما را بدهم. چه میخواهید؟" گفتند، " هیچ چیز." و مرا صدا کردند. زنان در خودرو شروع به فریاد زدن کردند. من می لرزیدم، و به خودم گفتم همین هست که هست. اینبار، کشته خواهم شد. شکی در ذهنم نداشتم. اما هنوز، وقتی آن لحظه فرا میرسید، شما از هر چه که باور دارید و هر چه که میکنید قدرت می گیرید. این قلب شماست. شما ارزشهایتان را بارو دارید، میتوانید به اتکای آن قدم بردارید.
So I just hold myself on the side of the car. My leg was shaking, and I got outside. And I asked them, "What can I do for you?" You know what they said to me? They said, "We know who you are. We know where you are going. Every day you go up north here and there. You train women, you teach them and also you give them an opportunity to have a job. You build their skills. How about us?"
من فقط خودم را در درون خودرو نگه داشتم. پاهایم می لرزیدند، و از خودرو بیرون آمدم. از آنها پرسیدم،" چکار میتوانم برایتان بکنم؟" میدانید آنها به من چه گفتند؟ گفتند،" ما میدانیم تو که هستی. و میدانیم به کجا میخواهی بروی. هر روز به شمال اینجا و آنجا می روی. به زنان آموزش میدهی، به آنها آموزش میدهی و این فرصت را میدهی که شغل داشته باشند. تو به آنها مهارت و شغل میدهی. پس ما چی؟"
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
(Applause)
( تشویق)
"And you know, how about us? What are we going to do?" I looked at them, and I said, "I don't know."
" میدانی، پس ما چی؟ ما چکار باید بکنیم؟" به آنها نگاه کردم، و گفتم، "نمیدانم."
(Laughter)
( خنده)
They said, "It's OK. The only thing we can do, what we know, from the time we're born, we just hold the gun and kill. That's all we know." And you know what that means. It's a trap to me, of course. So I walk out of there. They said, "We'll let you go, go." And so I walked into the car, I sit in the car, and I told the driver, "Turn around and go back to the office." At that time, we only were supporting girls. We only had money for women to train them, to send them to school, and nothing else.
گفتند،"" بسیار خوب؛ تنها کاری که ما میتوانیم بکنیم، کاری است که آن را بلدیم، از زمانی که به دنیا آمدیم، ما فقط اسلحه کشیدیم و کشتیم. این تنها چیزی است که ما میدانیم." میدانید که این به چه معناست. البته این تله ای برای من بود. خب من جلو رفتم. گفتند،"ما میگذاریم توبروی. برو." خب من رفتم توی خودرو نشستم، و به راننده گفتم، "دور بزن و برگرد به دفتر." در آن زمان ما فقط دختران را پوشش میدادیم. ما تنها برای آموزش زنان پول داشتیم، برای اینکه آنها را به مدرسه بفرستیم، و چیز دیگری نداشتیم.
By the time I came to the office, of course my trainers were gone. They ran away home. Nobody stayed there. My bodyguard was the only one there, and my voice was completely gone. I was shaken up, and I sat on my table, and I said, "What am I going to do?" How am I going to solve this problem? Because we had training going on up north already. Hundreds of women were there coming to get training.
زمانی که به دفترم برگشتم، خب معلوم هست که مربیهایم رفتند. آنها به خانههایشان رفتند. کسی آنجا نمیماند. تنها محافظم آنجا بود، و صدایم را کاملا از دست داده بودم. می لرزیدم، روی میزم نشستم، و گفتم،" چکار باید بکنم؟" من این مشکل را حل خواهم کرد؟ زیرا ما گروه آموزشی را از قبل به سوی شمال فرستاده بودیم. صدها زن برای آموزش به آنجا میامدند.
So I was sitting there, all of a sudden, at this moment, talking about momentum, we are, at that moment, one of my wonderful donors called me about a report. And she asked me, "Sakena?" And I answered her. She said, "It's not you. What's wrong with you?" I said, "Nothing." I tried to cover. No matter what I tried to do, she didn't believe me, and she asked me again. "OK, tell me what's going on?" I told her the whole story. At that time, she said, "OK, you go next time, and you will help them. You will help them." And when, two days later, I went the same route, and do you know, they were not in here, they were a little back further, the same young men, standing up there and holding the rifle and pointing to us to stop the car. So we stopped the car. I got out. I said, "OK, let's go with me." And they said, "Yes." I said, "On one condition, that whatever I say, you accept it." And they said, yes, they do. So I took them to the mosque, and to make a long story short, I told them I'd give them teachers. Today, they are the best trainers. They learn English, they learn how to be teachers, they learn computers, and they are my guides. Every area that is unknown to us in the mountain areas, they go with me. They are ahead, and we go. And they protect us. And --
خب من آنجا نشسته بودم، و ناگهان در آن لحظه، درباره تغییر و دگرگونی حرف می زنم، ما در آن لحظه بودیم، یکی از اهدا کنندههای مالی بی نظیرم تلفن کرد تا گزارشی بدهد. و او پرسید،" سکینه؟" و به او پاسخ دادم. گفت، " این تویی. چی شده؟" گفتم،" هیچ چیز." تلاش کردم که موضوع مخفی نگه دارم. مهم نیست که من چه تلاشی کردم، او ولی باور نکرد. دوباره از من دوباره پرسید. " بسیار خوب، به من بگو چه اتفاقی افتاده؟" تمام داستان را برایش تعریف کردم. آن وقت او گفت،" بسیار خوب، بار دیگر که رفتی به آنها کمک خواهی کرد. به آنها کمک خواهی کرد." دو روز بعد، به همان مسیر رفتم. و میدانی، آنها آنجا نبودند، آنها کمی عقبتر بودند، همان مرد جوان، آنجا ایستاده بود و مسلسل را نگه داشته بود و به ما اشاره کرد که بایستیم. ما خودرو را نگه داشتیم. پائین آمدم. گفتم،" بسیار خوب با من بیاید." گفتند ، " باشد." گفتم،" به یک شرط، هر چه که گفتم قبول کنید." و گفتند، " قبول. من آنها را به مسجد بردم، کوتاه کنم داستان را، به آنها گفتم به شما آموزگار می دهم. امروز، آنها بهترین مربی ها هستند. انگلیسی یاد میگیرند، آنها یاد خواهند گرفت که آموزگار شوند. آنها کامپیوتر یاد میگیرند، و آنها راهنما من هستند. هر جایی در کوه ها را که ما نمی شناسیم، آنها با من می آیند. آنها جلو میروند و من به دنبالشان. آنها از ما محافظت می کنند. و--
(Applause)
( تشویق)
Thank you.
سپاسگزارم.
(Applause)
( تشویق)
That tells you that education transforms people. When you educate people, they are going to be different, and today all over, we need to work for gender equality. We cannot only train women but forget about the men, because the men are the real people who are giving women the hardest time.
این به شما میگوید که آموزش انسانها را دگرگون می کند. هنگامی که مردم را آموزش میدهید. آنها تغییر خواهند کرد، و امروز در همه جا، ما نیاز داریم که درباره برابری جنسی کار کنیم. ما نمیتوانیم تنها برای زنان کار کنیم و مردان را فراموش کنیم، زیرا مردان افرادی واقعی هستند که به زنان سخت ترین شرایط را میدهند.
(Laughter)
( خنده)
So we started training men because the men should know the potential of women, know how much these potential men has, and how much these women can do the same job they are doing. So we are continuously giving training to men, and I really believe strongly. I live in a country that was a beautiful country. I just want to share this with you. It was a beautiful country, beautiful, peaceful country. We were going everywhere. Women were getting education: lawyer, engineer, teacher, and we were going from house to house. We never locked our doors. But you know what happened to my country. Today, people cannot walk out of their door without security issues. But we want the same Afghanistan we had before. And I want to tell you the other side. Today, the women of Afghanistan are working very, very hard. They are earning degrees. They are training to be lawyers. They are training to be doctors, back again. They are training to be teachers, and they are running businesses. So it is so wonderful to see people like that reach their complete potential, and all of this is going to happen.
خب ما شروع به آموزش مردان کردیم زیرا آنها باید توانایی بالقوه زنان را بدانند، باید بدانند که مردان چقدر توانایی دارند، و این زنان چه میزان کار مشابهی را نسبت به آنها می توانند انجام دهند. خب ما آموزش را به مردان ادامه دادیم، و واقعا به این باور دارم. من در کشوری زندگی میکنم که کشور زیبایی بود. و تنها این را با شما به اشتراک می گذارم. بله کشور زیبایی بود. زیبا، کشوری آرام. ما به هرجایی می رفتیم. زنان تحصیل میکردند: وکلا، مهندسین، آموزگاران، با از خانه ای به خانه دیگر می رفتیم. ما هرگز درها را قفل نمیکردیم. اما میدانید که برای کشور من چه اتفاقی افتاد. امروز، مردم نمیتوانند در خارج از خانههایشان راه بروند بدون مشکل امنیتی. ما افغانستانی را که قبلا داشتیم میخواهیم. میخواهیم جنبه دیگری را برایتان بگویم. امروز ، زنان افغانستان به سختی کار می کنند. آنها مدرک تحصیلی میگیرند. آموزش می بینند تا وکیل شوند. آنها آموزش می بیننند تا پزشک شوند. آموزش می بینند که آموزگار شوند. و آموزش می بینند تا تجارت را راه بیاندازند. این خیلی عالی هست که افرادی را ببینیم که به بالاترین حد توانشان میرسند، و همه آنها اتفاق خواهد افتاد.
I want to share this with you, because of love, because of compassion, and because of trust and honesty. If you have these few things with you, you will accomplish. We have one poet, Mawlānā Rūmī. He said that by having compassion and having love, you can conquer the world. And I tell you, we could. And if we could do it in Afghanistan, I am sure 100 percent that everyone can do it in any part of the world.
می خواهم این را با شما به اشتراک بگذارم، به دلیل عشق، به دلیل شفقت، و به دلیل اعتماد وراستگویی. اگر شما این چند مورد را داشته باشید، شما آن را انجام خواهید داد. ما یک شعر داریم، از مولانا. او می گوید که با داشتن شفقت و عشق، می توانید جهان را فتح کنید. و به شما می گویم، ما میتوانیم. و اگر ما بتوانیم اینکار را در افغانستان بکنیم، صد در صد مطمئن هستم که هر کسی می تواند در هر بخشی از جهان این کار را کند.
Thank you very, very much.
بسیار، بسیار سپاسگزارم.
(Applause)
( تشویق)
Thank you. Thank you.
سپاسگزارم، سپاسگزارم.
(Applause)
(تشویق)