Those of you who may remember me from TEDGlobal remember me asking a few questions which still preoccupy me. One of them was: Why is it necessary to spend six billion pounds speeding up the Eurostar train when, for about 10 percent of that money, you could have top supermodels, male and female, serving free Chateau Petrus to all the passengers for the entire duration of the journey? You'd still have five billion left in change, and people would ask for the trains to be slowed down. Now, you may remember me asking the question as well, a very interesting observation, that actually those strange little signs that actually flash "35" at you, occasionally accompanying a little smiley face or a frown, according to whether you're within or outside the speed limit -- those are actually more effective at preventing road accidents than speed cameras, which come with the actual threat of real punishment.
بعضی از شما ممکن است من را در تد ted global به یاد آورید به یاد دارید که من سوالاتی می کردم که هنوز من را نگران می کند یک از آنها این بود: چرا ضروری است که ۶ هزار میلیون پوند برای بالا بردن سرعت قطار یورو استار خرج کنیم وقتی که با ۱۰ درصد از آن پول شما می توانید مدل های مرد و زن را داشته باشد که که سرویس مجانی به همهی مسافران بدهند برای کل طول مسیر؟ و شما هنوز 5 هزار میلیون باقی خواهید داشت و مردم تقاضا می کنند که سرعت قطار را کم کنند و حالا شما به یاد می آورید من را که این سئوال را می کردم یک مشاهده جالب که آن نشانه های کوچک غیر عادی که دقیقا 35 بار به چشمتون میاد، و معمولا همراه با صورت هایی خندان یا اخمو، با توجه به این که آیا شما بیرون محدوده سرعت هستید و در واقع آن ها اثر گذار ترند در تعداد تصادفات بیشتر از دوربین های کنترل سرعت که همراه با یک تهدید واقعی با یک جریمه واقعی است.
So there seems to be a strange disproportionality at work, I think, in many areas of human problem solving, particularly those which involve human psychology, which is: The tendency of the organization or the institution is to deploy as much force as possible, as much compulsion as possible, whereas actually, the tendency of the person is to be almost influenced in absolute reverse proportion to the amount of force being applied. So there seems to be a complete disconnect here. So what I'm asking for is the creation of a new job title -- I'll come to this a little later -- and perhaps the addition of a new word into the English language. Because it does seem to me that large organizations including government, which is, of course, the largest organization of all, have actually become completely disconnected with what actually matters to people.
بنابر این یک نا برابری در کار مشاهده می شود من فکر میکنم در هر قسمت از حل مشکلات انسانی قسمتی شامل روان شناسی انسانی می شود تمایل آن سازمان یا اینسیتو به اعمال قدرت تا حد امکان ، محدودیت تا حد امکان است ، تمایل آن سازمان یا اینسیتو به اعمال قدرت تا حد امکان ، محدودیت تا حد امکان است ، تمایل آن سازمان یا اینسیتو به اعمال قدرت تا حد امکان ، محدودیت تا حد امکان است ، تمایل آن سازمان یا اینسیتو به اعمال قدرت تا حد امکان ، محدودیت تا حد امکان است ، درحالی که تمایل فرد به داشتن اثر بیشتر در جهت کاملا متضاد نسبت به میزان فشار وارده است. درحالی که تمایل فرد به داشتن اثر بیشتر در جهت کاملا متضاد نسبت به میزان فشار وارده است. درحالی که تمایل فرد به داشتن اثر بیشتر در جهت کاملا متضاد نسبت به میزان فشار وارده است. درحالی که تمایل فرد به داشتن اثر بیشتر در جهت کاملا متضاد نسبت به میزان فشار وارده است. بنابراین به نظر می رسد یک قطع کامل ارتباط اینجا وجود دارد. بنابراین آنچه که من از درخواست می کنم ایجاد یک عنوان شغلی جدید است -- من کمی بعد به این برمی گردم -- و شاید اضافه کردن یک کلمه جدید به زبان انگلیسی است. از آنجا که به من به نظر می رسد که سازمان های بزرگ از جمله دولت، که البته، بزرگترین سازمان است، در واقع دولت از موضوعاتی که برای مردم مهم است منفصل میشود در واقع دولت از موضوعاتی که برای مردم مهم است منفصل میشود در واقع دولت از موضوعاتی که برای مردم مهم است منفصل میشود
Let me give you one example of this. You may remember this as the AOL-Time Warner merger, okay, heralded at the time as the largest single deal of all time. It may still be, for all I know. Now, all of you in this room, in one form or other, are probably customers of one or both of those organizations that merged. Just interested, did anybody notice anything different as a result of this at all? So unless you happened to be a shareholder of one or the other organizations or one of the dealmakers or lawyers involved in the no-doubt lucrative activity, you're actually engaging in a huge piece of activity that meant absolutely bugger-all to anybody, okay? By contrast, years of marketing have taught me that if you actually want people to remember you and to appreciate what you do, the most potent things are actually very, very small. This is from Virgin Atlantic upper-class, it's the cruet salt and pepper set. Quite nice in itself, they're little, sort of, airplane things. What's really, really sweet is every single person looking at these things has exactly the same mischievous thought, which is, "I reckon I can heist these." However, you pick them up and underneath, actually engraved in the metal, are the words, "Stolen from Virgin Atlantic Airways upper-class." (Laughter) Now, years after you remember the strategic question of whether you're flying in a 777 or an Airbus, you remember those words and that experience.
اجازه دهید مثالی برای شما بگويم شما ممکن است این (مثال) را به عنوان ادغام AOL تایم وارنر به یاد داشته باشید، خوب، در آن زمان به عنوان بزرگترین معامله واحد در تمام دوران از آن یاد شد هنوز هم ممکن است همان طور باشد برای همه که من می شناسم. حالا، همه شما در این اتاق، بشکلی، احتمالا مشتری یکی یا هر دوی آن سازمان ها که با هم ادغام شدند هستید. تنها از روی علاقه میپرسم ، آیا کسی متوجه چیز متفاوتی به عنوان یک نتیجه از این همه واقعیات شد؟ بنابراین مگر اینکه شما یکی از سهامداران یکی از سازمان ها و یا یکی از دلالان یا وکلای درگیر در آن -بدون شک- فعالیت های سودآور باشید شما در واقع درگیر در بخش عظیمی از فعالیت هستید که به معنای کامل کلمه هیچ معنایی برای بقیه ندارد، خوب؟ در مقابل، سالها بازاریابی به من آموخت که اگردر واقع می خواهید مردم شما را به یاد داشته باشند و آنچه شما انجام می دهید را درک کنند، قوی ترین چیزها در واقع بسیار بسیار کوچک هستند. مثال بعدی از قسمت کلاس بالای ویرجین آتلانتیک است، مجموعه کوچک نمک و فلفل است. به خودی خود بسیار زیبا، کوچک ، از نوع، چیزهایی مربوط به هواپیما هست. آنچه واقعا ، واقعا شیرین و بامزه است این که همه به این چیزها دقت می کنند و دقیقا فکر همانندی را دارند، که، "به گمانم من می توانم این را بدزدم." اما، شما آنها را برمی دارید و در قسمت زیرین، در واقع در فلز واژه هایی کنده کاری شده، "به سرقت رفته از قسمت کلاس بالای خطوط هوایی ویرجین آتلانتیک است. (خنده) حالا، سال ها پس از شما را این سوال استراتژیک را به یاد می آورید که آیا شما در حال پرواز در 777 و یا یک هواپیمای ایرباس هستید، شما آن واژه ها و تجربه را به یاد می آورید.
Similarly, this is from a hotel in Stockholm, the Lydmar. Has anybody stayed there? It's the lift, it's a series of buttons in the lift. Nothing unusual about that at all, except that these are actually not the buttons that take you to an individual floor. It starts with garage at the bottom, I suppose, appropriately, but it doesn't go up garage, grand floor, mezzanine, one, two, three, four. It actually says garage, funk, rhythm and blues. You have a series of buttons. You actually choose your lift music. My guess is that the cost of installing this in the lift in the Lydmar Hotel in Stockholm is probably 500 to 1,000 pounds max. It's frankly more memorable than all those millions of hotels we've all stayed at that tell you that your room has actually been recently renovated at a cost of 500,000 dollars, in order to make it resemble every other hotel room you've ever stayed in in the entire course of your life.
به طور مشابه، مثال بعدی از یک هتل Lydmar در استکهلم، است. کسی تا به حال آنجا اقامت کرده؟ آسانسور، که مجموعه ای از دکمه ها است. چیز غیر عادی در موردش نیست، با این تفاوت که دکمه ها در واقع برای هدایت شما را به یک طبقه نیست. با گاراژ در پایین شروع می شود، گمان می کنم، به شکل مناسبی، اما از گاراژ ، به طبقه همکف، طبقه نیم، یک، دو، سه ، چهار. نمی رود در واقع می گوید گاراژ ، فانک ، ریتم و بلوز( نوعی موسیقی) است. شما یک سری از دکمه ها دارید. شما در واقع موسیقی آسانسور خود را انتخاب می کنید. حدس من این است که هزینه نصب این در آسانسور در هتل Lydmar در استکهلم احتمالا حداکثر بین 500 تا 1000 پوند است. مشخصا این به یاد ماندنی تر از تمام میلیون ها هتلی است که همه ما در آنها اقامت کرده ایم که (مثلا) به شما بگویند که اتاق شما به تازگی بازسازی شده است با هزینه 500.000 دلار، به منظور آن که همه هتل هایی را تحت شعاع قرار دهند که شما تا کنون در طول زندگیتان در آنها اقامت کرده اید.
Now, these are trivial marketing examples, I accept. But I was at a TED event recently and Esther Duflo, probably one of the leading experts in, effectively, the eradication of poverty in the developing world, actually spoke. And she came across a similar example of something that fascinated me as being something which, in a business context or a government context, would simply be so trivial a solution as to seem embarrassing. It was simply to encourage the inoculation of children by, not only making it a social event -- I think good use of behavioral economics in that, if you turn up with several other mothers to have your child inoculated, your sense of confidence is much greater than if you turn up alone. But secondly, to incentivize that inoculation by giving a kilo of lentils to everybody who participated. It's a tiny, tiny thing. If you're a senior person at UNESCO and someone says, "So what are you doing to eradicate world poverty?" you're not really confident standing up there saying, "I've got it cracked; it's the lentils," are you?
این نمونه ها ، نمونه های ابتدایی بازاریابی هستند من قبول می کنم. اما من در یک رویداد TED اخیرا و استر دافلو بودم، احتمالا یکی از کارشناسان برجسته در زمینه، ریشه کنی فقر در جهان در حال توسعه، سخنرانی می کرد. او به مثال مشابهی از چیزی برخورد کرد که مرا مجذوب کرد از چیزی که مرا مجذوب کرد به عنوان کاری که در زمینه تجارت و یا یک زمینه ای در دولت، از چیزی که می تونه به سادگی یک راه حل ابتدایی باشه تا اینکه شرم آور به نظر برسد. به سادگی برای تشویق واکسیناسیون کودکان بود که، نه تنها آن را یک رویداد اجتماعی می کند -- بلکه من فکر می کنم استفاده مناسبی از اقتصاد رفتاری در آن است، اگر شما با چند تا از مادران درمیان بذارید که بچه تان را واکسینه کنید حس اعتماد به نفس شما بسیار بیشتر است از حالتی که شما به تنهایی راجع این موضوع بحث کنید. اما دوم اینکه، برای تشوق به واکسیناسیون دادن یک کیلو از عدس به هر کسی که شرکت کند. این چیز بسیار بسیار کوچک است. اگر شما یک فرد ارشد در یونسکو باشید و کسی می گوید، "خُب برای از بین بردن فقر جه می کنید؟ ُ و کسی می گوید، "خُب برای از بین بردن فقر جه می کنید؟ ُ شما واقعا با اعتماد به نفس ایستادن و گفتن اینکه: "من راهشو پیدا کردم، عدس راهشه،" را ندارید، دارید؟
Our own sense of self-aggrandizement feels that big important problems need to have big important, and most of all, expensive solutions attached to them. And yet, what behavioral economics shows time after time after time is in human behavioral and behavioral change there's a very, very strong disproportionality at work, that actually what changes our behavior and what changes our attitude to things is not actually proportionate to the degree of expense entailed, or the degree of force that's applied. But everything about institutions makes them uncomfortable with that disproportionality. So what happens in an institution is the very person who has the power to solve the problem also has a very, very large budget. And once you have a very, very large budget, you actually look for expensive things to spend it on. What is completely lacking is a class of people who have immense amounts of power, but no money at all. (Laughter) It's those people I'd quite like to create in the world going forward.
حس خودبینی ما (باعث می شود) که احساس کنیم که مشکلات بزرگ و مهم نیاز دارند تا راه حل های مهم و بزرگ ، و مهمتر از همه، گران برایشان ارائه بشه. و در عین حال، اقتصاد رفتاری متناوب نشان می دهد که در (رابطه بین) تغییر رفتار انسان و تغییر رفتاری یک رابطه بسیار، بسیار غیر مستقیم در محل کار وجود دارد، که در واقع چیزی که رفتار ما را تغییر می دهد و چیزی که نگرش ما را به چیزها تغییر می دهد در واقع متناسب نیستند تا درجه هزینه ضروری، یا درجه زوری که به کار برده شده است. اما همه چیز در مورد موسسات با عدم رابطه آنها را نارحت میکنه با عدم رابطه آنها را نارحت میکنه پس چه اتفاقی می افتد در یک مؤسسه شخص بسیار است که قدرت برای حل مشکل دارد همچنین دارای یک بودجه بسیار بسیار بزرگ است. و هنگامی که شما بودجه بسیار بسیار بزرگ دارید، شما در واقع برای چیزهای گران قیمت آن را صرف می کنید. آنچه به طور کامل موجود نیست، طبقه ای از مردم است که مقدار عظیمی از قدرت دارند، اما هیچ پولی ندارند. (خنده) آنچه که من می خواهم ایجاد این افراد است در جهان در رفتن به جلو است.
Now, here's another thing that happens, which is what I call sometimes "Terminal 5 syndrome," which is that big, expensive things get big, highly-intelligent attention, and they're great, and Terminal 5 is absolutely magnificent, until you get down to the small detail, the usability, which is the signage, which is catastrophic. You come out of "Arrive" at the airport, and you follow a big yellow sign that says "Trains" and it's in front of you. So you walk for another hundred yards, expecting perhaps another sign, that might courteously be yellow, in front of you and saying "Trains." No, no, no, the next one is actually blue, to your left, and says "Heathrow Express." I mean, it could almost be rather like that scene from the film "Airplane." A yellow sign? That's exactly what they'll be expecting.
حالا، در اینجا یکی دیگر از چیزی که اتفاق می افتد، که این است آنچه که من گاهی اوقات "سندرم ترمینال 5" می نامم که چیزهای گران قیمت و بزرگ توجه بسیار هوشمند و زیادی دریافت می کنند و آنها عالیند و ترمینال 5 مطلقا با شکوه است، تا زمانی که شما به جزئیات کوچک می رسید، قابلیت استفاده، که علامت است، که فاجعه بار است. شما از (گیت) "وارد شدن" در فرودگاه بیرون آمدید، و شما به دنبال نشانه زرد بزرگ هستید که می گوید "قطار" و آن را در مقابل شما است. بنابراین شما برای صد متر دیگر راه می روید، شاید انتظار نشانه دیگری دارید، که ممکن است زرد باشد، در مقابل شما و بگه: "قطار" نه ، نه ، نه ، بعدی در واقع آبی است، در سمت چپ شما، و می گوید : "هیترو اکسپرس." منظورم این است، آن تقریبا می تواند که مثل صحنه ای از فیلم "هواپیما" باشد. نشانه زرد؟ این دقیقا همان چیزی است که انتظار خواهید داشت.
Actually, what happens in the world increasingly -- now, all credit to the British Airport Authority. I spoke about this before, and a brilliant person got in touch with me and said, "Okay, what can you do?" So I did come up with five suggestions, which they are actually actioning. One of them also being, although logically it's quite a good idea to have a lift with no up and down button in it, if it only serves two floors, it's actually bloody terrifying, okay? Because when the door closes and there's nothing for you to do, you've actually just stepped into a Hammer film.
در واقع ، آنچه در جهان اتفاق می افتد به طور فزاینده -- همه اعتباری برای مقامات فرودگاه بریتانیا است. من در این مورد قبلا صحبت کردم، و یک شخص برجسته در تماس با من گفت: "خوب ، چه می توانید انجام دهید؟" بنابراین من پنج پیشنهاد دادم، که آنها در واقع در حال اجرا هستند. یکی از آنها نیز، اگرچه منطقا یک ایده خوبی است که آسانسور بدون دکمه بالا و پایین داشت، اگر آن تنها دو طبقه را سرویس می دهد، در واقع به طرز وحشتناک ترسناک است، خب؟ چرا که زمانی که درب بسته است و چیزی ندارید که انجام دهید، شما در واقع به فیلم همر گام برداشته اید.
(Laughter)
(خنده)
So these questions ... what is happening in the world is the big stuff, actually, is done magnificently well. But the small stuff, what you might call the user interface, is done spectacularly badly. But also, there seems to be a complete sort of gridlock in terms of solving these small solutions. Because the people who can actually solve them actually are too powerful and too preoccupied with something they think of as "strategy" to actually solve them. I tried this exercise recently, talking about banking. They said, "Can we do an advertising campaign? What can we do and encourage more online banking?" I said, "It's really, really easy." I said, "When people login to their online bank there are lots and lots of things they'd probably quite like to look at. The last thing in the world you ever want to see is your balance." I've got friends who actually never use their own bank cash machines because there's the risk that it might display their balance on the screen.
خًب این پرسش ها... آنچه در جهان اتفاق می افتد چیز بزرگی است، در واقع، انجام شده است بی نقص و خوب است. اما چیزهای کوچک، چه شما ممکن است آن را رابط کاربر بنامید، به طرز چشمگیری بد انجام شده است. اما همچنین، به نظر می رسد به نوعی کامل یک حالت قفل شده وجود داشته باشد از نظر حل و فصل این راه حل های کوچک است. از آنجا که مردمی که در واقع می توانند آنها را حل کند در واقع بیش از حد قدرتمند هستند و بیش از حد سرگرم با چیزی که به عنوان "استراتژی" در واقع آنها را حل کنند. من سعی کردم اخیرا، که در مورد بانکداری صحبت کنم. آنها گفتند: "آیا می توانیم یک کمپین تبلیغاتی ایجاد کنیم؟ ما چه کاری می توانیم انجام دهیم تا بیشتر تشویق به بانکداری آنلاین کنیم؟ " من گفتم : "این واقعا ، واقعا آسان است." من گفتم : "هنگامی که مردم به بانک آنلاین خود وارد شوند چیزهای زیادی وجود دارند که آنها احتمالا می خواهند ببینند. آخرین چیزی که در جهان شما می خواهید ببینید، بالانس حسابتان است. " من دوستانی دارم که در واقع هرگز از عابر بانک خود برای گرفتن پول نقد استفاده نکرده اند زیرا این خطر وجود دارد که ممکن است بالانس شان بر روی صفحه نمایش نشان داده شود.
Why would you willingly expose yourself to bad news? Okay, you simply wouldn't. I said, "If you make, actually, 'Tell me my balance.' If you make that an option rather than the default, you'll find twice as many people log on to online banking, and they do it three times as often." Let's face it, most of us -- how many of you actually check your balance before you remove cash from a cash machine? And you're pretty rich by the standards of the world at large. Now, interesting that no single person does that, or at least can admit to being so anal as to do it. But what's interesting about that suggestion was that, to implement that suggestion wouldn't cost 10 million pounds; it wouldn't involve large amounts of expenditure; it would actually cost about 50 quid. And yet, it never happens.
چرا شما به میل و علاقه خود، خود را در معرض اخبار بد قرار می دهید؟ بسیار خوب، شما به سادگی نمی توانید من میگم:"اگر شما واقعا آن را درست کردید بالانس را به من بگید" اگر شما آن را یک گزینه به جای پیش فرض بگیرید شما دو برابر مردمی که در بانکداری آنلاین هست پیدا می کنید و اغلب به سه برابر می رسد بیایید با آن روبرو شویم بیشتر ما -- چه تعداد از شما در واقع بالانس خود را قبل از حذف پول نقد از دستگاه نقدی چک می کنید؟ و با توجه به استانداردهای جهان ، شما بسیار ثروتمند هستید در حال حاضر ، جالب توجه است که هیچ فردی این کار را انجام نمیدهد یا اینکه حداقل تایید میکنند که خیلی تنبل هستند که این کار را انجام بدهند اما آنچه در مورد آن پیشنهاد جالب است این بد که برای پیاده سازی آن پیشنهاد 10 میلیون پوند هزینه نداشت و آن مقدار زیادی از هزینه را شامل نمی شود آن را در واقع حدود 50 لیره هزینه دارد و هنوز ، اون هیچ وقت اتفاق نمی افتد
Because there's a fundamental disconnect, as I said, that actually, the people with the power want to do big expensive things. And there's to some extent a big strategy myth that's prevalent in business now. And if you think about it, it's very, very important that the strategy myth is maintained. Because, if the board of directors convince everybody that the success of any organization is almost entirely dependent on the decisions made by the board of directors, it makes the disparity in salaries slightly more justifiable than if you actually acknowledge that quite a lot of the credit for a company's success might actually lie somewhere else, in small pieces of tactical activity.
از آنجا که قطع اساسی وجود دارد ، همان طور که گفتم که در واقع، مردم با قدرت می خواهند کارهای خیلی گران قیمت انجام دهند و تا حدی یک اسطوره استراتژی بزرگ وجود دارد که در کسب و کار( تجارت) در حال حاضر شایع است. و اگر شما در مورد آن فکر می کنید آن بسیار بسیار مهم است که آن اسطوره استراتژی نگهداری شده است. زیرا ، اگر که هیئت مدیره همه را متقاعد کنند که موفقیت هر سازمان تقریبا به طور کامل به تصمیمات اتخاذ شده توسط هیئت مدیره وابسته است، آن نابرابری در حقوق ها را ایجاد می کند کمی بیشتر قابل توجیه است از اینکه اگر شما در واقع تصدیق کنید که موفقیت یک شرکت به طور کامل ممکن است در واقع جای دیگری قرار بگیرد، در قسمت هایی از فعالیت های تاکتیکی
But what is happening is that effectively -- and the invention of the spreadsheet hasn't helped this; lots of things haven't helped this -- business and government suffers from a kind of physics envy. It wants the world to be the kind of place where the input and the change are proportionate. It's a kind of mechanistic world that we'd all love to live in where, effectively, it sits very nicely on spreadsheets, everything is numerically expressible, and the amount you spend on something is proportionate to the scale of your success. That's the world people actually want. In truth, we do live in a world that science can understand. Unfortunately, the science is probably closer to being climatology in that in many cases, very, very small changes can have disproportionately huge effects, and equally, vast areas of activity, enormous mergers, can actually accomplish absolutely bugger-all. But it's very, very uncomfortable for us to actually acknowledge that we're living in such a world.
اما آنچه اتفاق می افتد این است که به طور موثر اختراع صفحه گسترده به این کمک نکرده است؛ بسیاری از کارها کمکی به این نکرده است-- کسب و کار( تجارت) و دولت از نوع حسادت فیزیکی رنج می برند . آن می خواهد که جهان مکانی باشد که ورودی و تغییر متناسب باشد. این یک نوع جهان مکانیسمی است که همه ما می خواهیم در آن زندگی کنیم که در آن ، به طور موثر ، در صفحات گسترده به زیبایی نشسته است، همه چیز عددی بیان شده است، و مقداری که شما روی چیزی صرف می کنید متناسب است در برابر موفقیت شما. در واقع این چیزی است که مردم جهان می خواهند. در حقیقت، ما در جهانی زندگی میکنیم که علم می تواند درک کند. متاسفانه ، علم احتمالا نزدیک تر به اقلیم شناسی است که در بسیاری از موارد، تغییرات بسیار بسیار بسیار کوچک می تواند به صورت نامتناسبی اثرات بزرگی داشته، و به همان اندازه، قریب به اتفاق همه ی حوزه های فعالیت، نتایج عظیم می توانند در واقع کاملا کثیف و فاسد باشند. اما این برای ما بسیار، بسیار ناراحت کننده است که تایید کنیم که در واقع ما در چنین دنیایی زندگی می کنیم.
But what I'm saying is we could just make things a little bit better for ourselves if we looked at it in this very simple four-way approach. That is actually strategy, and I'm not denying that strategy has a role. You know, there are cases where you spend quite a lot of money and you accomplish quite a lot. And I'd be wrong to dis that completely. Moving over, we come, of course, to consultancy.
اما آن چه میگویم این است که ما فقط می توانیم چیزها را کمی بهتر برای خودمان درست کنیم اگر ما آن را در یک رویکرد بسیار ساده چهار راهی نگاه کنیم . این یک استراتژی واقعی است و من انکارنمیکنم که استراتژی یک نقش دارد. شما می دانید، مواردی وجود دارد که در آن شما پول بسیار زیادی را صرف می کنید و بسیار زیاد انجام میدهید. و من اشتباه می کنم که به طور کامل آن را رد کنم. حرکت می کنیم ، ما آمده ایم، البته ، برای مشاوره
(Laughter)
(خنده)
I thought it was very indecent of Accenture to ditch Tiger Woods in such a sort of hurried and hasty way. I mean, Tiger surely was actually obeying the Accenture model. He developed an interesting outsourcing model for sexual services, (Laughter) no longer tied to a single monopoly provider, in many cases, sourcing things locally, and of course, the ability to have between one and three girls delivered at any time led for better load-balancing. So what Accenture suddenly found so unattractive about that, I'm not sure.
من فکر کردم آن یک اکسنچر بسیار زشت بود که تایگر وود را بپیچانیم در چنین راه عجولانه و شتابزده ای منظور من این است که تایگر قطعا در واقع مدل مطیع اکسنچر بود. او مدل جالبی برای مدل های سکسی در خدمت ایجاد کرد خنده دیگر نه تنها ارائه دهنده انحصاری است در بسیاری از موارد، منابع به صورت محلی است و البته ، توانایی برای داشتن یک و سه دختر در هر زمانی که ارائه شود منجربه تعادل بار متعادل می شود پس چه اکسنچری طور ناگهانی متوجه شد که آن بسیار غیرجذاب است ، من مطمئن نیستم
Then there are other things that don't cost much and achieve absolutely nothing. That's called trivia. But there's a fourth thing. And the fundamental problem is we don't actually have a word for this stuff. We don't know what to call it. And actually we don't spend nearly enough money looking for those things, looking for those tiny things that may or may not work, but which, if they do work, can have a success absolutely out of proportion to their expense, their efforts and the disruption they cause.
پس از چیزهای دیگر وجود دارد که مقرون به صرفه نیست زیاد و به هیچی نمی رسی چیز های بی اهمیت نامیده می شوند ما یک چیز چهارم وجود دارد و مشکل اساسی این است که ما در واقع یک کلمه برای ای مسائل نداریم ما نمی دانیم که چه به آنچه بگوییم و در واقع ما پول کافی صرف نمی کنیم برای این چیزها ، به دنبال این چیزهای کوچک که ممکن است جواب بدهد یا نه اما که، در صورتی که جواب دهد می تواند موفقیت کاملا خارج ازتصور بدست آید به هزینه خود، تلاش خود و اختلافی که آن ها ایجاد کردند
So the first thing I'd like is a competition -- to anybody watching this as a film -- is to come up with a name for that stuff on the bottom right. And the second thing, I think, is that the world needs to have people in charge of that. That's why I call for the "Chief Detail Officer." Every corporation should have one, and every government should have a Ministry of Detail. The people who actually have no money, who have no extravagant budget, but who realize that actually you might achieve greater success in uptake of a government program by actually doubling the level of benefits you pay, but you'll probably achieve exactly that same effect simply by redesigning the form and writing it in comprehensible English. And if actually we created a Ministry of Detail and business actually had Chief Detail Officers, then that fourth quadrant, which is so woefully neglected at the moment, might finally get the attention it deserves.
بنابراین اولین چیزی که من می خواهم یک رقابت است --بین هر کسی که این فیلم را تماشا می کند تا یک نام برای آن مسائل در سمت راست پایین بیابند. و نکته دوم من فکر می کنم، این است که جهان نیاز دارد افراد مسئول برای این باشند. به همین دلیل است که من نیاز به "افسر ارشد" دارم که هر شرکتی باید یکی داشته باشد و هر دولت باید یک وزارت برای جزئیات داشته باشد افرادی که در واقع پولی ندارند، که هیچ بودجه زیادی ندارند، اما چه کسی متوجه است که در واقع شما ممکن است به موفقیت بیشتری در روند صعودی بدست آورید از برنامه های دولت در واقع با دو برابرکردن سطح مزایایی که شما می پردازید، اما شما احتمالا همان اثر را به دست می آورید به سادگی از طریق طراحی مجدد فرم و نوشتن آن در فهم انگلیسی و اگر در واقع ما یک وزارت جزئیات ایجاد کردیم و کسب و کار در واقع یک افسر مسئول جزئیات دارد پس از آن که قسمت چهارم که با شرمندگی از آن صرف نظر کردیم در این لحظه در نهایت ممکن است توجهی که سزاوار آن است را دریافت کند
Thank you very much.
بسیار متشکرم.