Chris Anderson: So Robert spent the last few years think about how weird human behavior is, and how inadequate most of our language trying to explain it is. And it's very exciting to hear him explain some of the thinking behind it in public for the first time. Over to you now, Robert Sapolsky.
کریس اندرسون: خوب رابرت صرف چند سال گذشته درباره شدت عجیب بودن رفتار انسانها فکر کرده است، و اینکه زبان و کلام در تلاش برای توضیح آن ناتوان است. گوش کردن به توضیحات او برای اولین بار و در ملاءعام هیجان انگیز است. هم اکنون این شما و رابرت ساپولسکی.
(Applause)
(تشویق)
Robert Sapolsky: Thank you. The fantasy always runs something like this. I've overpowered his elite guard, burst into his secret bunker with my machine gun ready. He lunges for his Luger. I knock it out of his hand. He lunges for his cyanide pill. I knock that out of his hand. He snarls, comes at me with otherworldly strength. We grapple, we fight, I manage to pin him down and put on handcuffs. "Adolf Hitler," I say, "I arrest you for crimes against humanity."
رابرت ساپولسکی: ممنونم. تخیل همیشه چیزی شبیه به این را اجرا میکند. من توانستم به گارد ویژه او غلبه کنم و در حالیکه مسلسلام اماده ی شلیک بود به داخل مخفیگاهش هجوم بردم. او به سمت کُلت خود خیز برداشت. اما من اسلحه را از دستش درآوردم. این بار به سمت قرص سیانورش خیز برداشت. این بار هم قرص را از دستش خارج کردم. دندان قروچهای کرد، و با قدرتی فرازمینی به سمت من حملهور شد. با هم گلاویز شدیم و زد وخورد کردیم، من توانستم او را خاک کنم و دستگیرش کنم. گفتم: «آدولف هیتلر، تو به جرم جنایت علیه بشریت دستگیر شدهای.»
Here's where the Medal of Honor version of the fantasy ends and the imagery darkens. What would I do if I had Hitler? It's not hard to imagine once I allow myself. Sever his spine at the neck. Take out his eyes with a blunt instrument. Puncture his eardrums. Cut out his tongue. Leave him alive on a respirator, tube-fed, not able to speak or move or see or hear, just to feel, and then inject him with something cancerous that's going to fester and pustulate until every cell in his body is screaming in agony, until every second feels like an eternity in hell. That's what I would do to Hitler.
اینجاست که جادوی باشکوه خیال به پایان میرسد و تخیلاتم ناپدید میشوند. اگر هیتلر زندانی من بود چه کار میکردم؟ زمانی که فکرش را میکنم تصورش سخت نیست. نخاعش را از گردن قطع میکردم. چشمهایش را با ابزار کندی در میآوردم. پرده گوشهایش را پاره میکردم. و زبانش را میبریدم. او را با دستگاه تنفس تنها میگذاشتم. محتاج به لوله تغذیه، عاجر از حرف زدن، حرکت کردن، دیدن،شنیدن. برای اینکه حس کند. سپس به او محلولی سرطانی تزریق کنم که چرک و کورک او را فرا بگیرد تا زمانی که تک تک سلولهایش از درد جیغ بکشند، تا هنگامی که هر ثانیه برای او مانند ابدیت در جهنم بگذرد. این کاری هست که من با هیتلر خواهم کرد.
I've had this fantasy since I was a kid, still do sometimes, and when I do, my heart speeds up -- all these plans for the most evil, wicked soul in history. But there's a problem, which is I don't actually believe in souls or evil, and I think wicked belongs in a musical. But there's some people I would like to see killed, but I'm against the death penalty. But I like schlocky violent movies, but I'm for strict gun control. But then there was a time I was at a laser tag place, and I had such a good time hiding in a corner shooting at people. In other words, I'm your basic confused human when it comes to violence.
از کودکی این رویا را در سر داشتم، و هنوز هم گاهی اوقات، و در این زمان ضربان قلبم تند میشود-- همه این نقشهها برای شرورترین انسان در تاریخ جهان است. اما مشکل اینجاست که من به روح و یا شیطان اعتقاد ندارم، و معتقدم شیطان به داستانها تعلق دارد. اما انسانهایی هستند که من میخواهم کشته بشوند، اما مخالف حکم اعدام هستم. در همین حال فیلمهای خشونتامیز دوست دارم، اما طرفدار کنترل شدید اسلحه هستم. درهمین حال زمانی بود که در باشگاه لیزرتگ زمان بسیار خوبی با پنهان شدن در گوشه و شلیک کردن به مردم داشتم. به عبارت دیگر، من همان انسان سردرگم و مغشوشم وقتی پای خشونت به میان میآید.
Now, as a species, we obviously have problems with violence. We use shower heads to deliver poison gas, letters with anthrax, airplanes as weapons, mass rape as a military strategy. We're a miserably violent species. But there's a complication, which is we don't hate violence, we hate the wrong kind. And when it's the right kind, we cheer it on, we hand out medals, we vote for, we mate with our champions of it. When it's the right kind of violence, we love it. And there's another complication, which is, in addition to us being this miserably violent species, we're also this extraordinarily altruistic, compassionate one.
در حال حاضر، به عنوان یک گونه، ما به وضوح با خشونت مشکل داریم. ما ازسردوش حمام برای انتقال گاز سمی استفاده میکنیم، از نامه در انتقال انترکس، از هواپیما بعنوان سلاح، و از تجاوزجمعی برای استراتژی نظامی استفاده میکنیم. ما به طرز ناراحت کننده، طبیعت خشن داریم نکته در اینجاست که ما از خشونت متنفر نیستیم، ما از خشونت در مخالف طبع مان متنفرهستیم و زمانیکه درجای درستی باشد تشویقش میکنیم، مدال می دهیم، به افرادی با خط فکری مشابه رای داده ویا ازدواج میکنیم زمانی که در نظر ما خشونت توجیه دارد ما عاشقش هستیم نکته دیگر اینکه علاوه بر توجه به خشونت ذاتیمان در عین حال بسیارنوع دوست ودلسوز هستیم
So how do you make sense of the biology of our best behaviors, our worst ones and all of those ambiguously in between?
پس ما چگونه بین بیولوژی خشن و رفتارهای انسانی ارتباط برقرار میکنیم، بین بدترینها و بهترینها و تمام رفتارهای مبهم میان این دو قلمرو؟
Now, for starters, what's totally boring is understanding the motoric aspects of the behavior. Your brain tells your spine, tells your muscles to do something or other, and hooray, you've behaved. What's hard is understanding the meaning of the behavior, because in some settings, pulling a trigger is an appalling act; in others, it's heroically self-sacrificial. In some settings, putting your hand one someone else's is deeply compassionate. In others, it's a deep betrayal. The challenge is to understand the biology of the context of our behaviors, and that's real tough.
حالا برای شروع، بخش ملال آور، آشنایی با عوامل موثر در رفتار است. مغز شما به ستون فقرات فرمان میدهد، و ستون فقرات به ماهیچهها دستور انجام این و یا آن کار را میدهد، و آفرین! شماعکس العمل نشان دادید. نکته سخت فهمیدن معنای “رفتار” است، زیرا در شرایط خاص، شلیک کردن عملی شایسته به نظر میآید؛ در شرایط دیگر حرکتی قهرمانانه و فداکارانه. در شرایطی دست در دست انسان دیگری گذاشتن عمیقا دلسوزانه، در شرایط دیگر عمیقا عهد شکنی است. چالش در درک و فهمیدن رفتارهای تحت تاثیر زیست شناسی ما هستند و این کار بسیار دشواری است.
One thing that's clear, though, is you're not going to get anywhere if you think there's going to be the brain region or the hormone or the gene or the childhood experience or the evolutionary mechanism that explains everything. Instead, every bit of behavior has multiple levels of causality.
واضح این است که، شما به نتیجهای نمیرسید اگر فکر میکنید که مغز. هورمونها، ژنها، تجربیات خردسالی، و یا مکانیسم تکاملی همه چیز را توضیح میدهند. در عوض، هر جزء کوچک از رفتار، حاصل علتهای متعدد است.
Let's look at an example. You have a gun. There's a crisis going on: rioting, violence, people running around. A stranger is running at you in an agitated state -- you can't quite tell if the expression is frightened, threatening, angry -- holding something that kind of looks like a handgun. You're not sure. The stranger comes running at you and you pull the trigger. And it turns out that thing in this person's hand was a cell phone.
به این مثال توجه کنید. شما مسلح هستید. و اغتشاشی در جریان است. اغتشاش، خشونت، و مردم فرار میکنند. غریبهای مضطرب به سمت شما میدود-- نمیفهمید که آیا وحشتزده، عصبانی و یا حتی خطرناک است-- در دستش وسیله ای شبیه اسلحه دارد. شما مطمئن نیستید. و فرد غریبه به سمت شما در حال دویدن است و شما ماشه اسلحه را میکشید ومعلوم می۵شود که چیزی که در دست داشته تلفن همراه بوده است.
So we asked this biological question: what was going on that caused this behavior? What caused this behavior? And this is a multitude of questions.
بر این مبنا ما این سوال زیست شناختی را میکنیم: چه سلسله اتفاقاتی در رفتار ما موثر بوده است؟ و چه علتهایی باعث عکسالعمل ما شده است؟ و این یک سوال با جوابهای بیشمار است.
We start. What was going on in your brain one second before you pulled that trigger? And this brings us into the realm of a brain region called the amygdala. The amygdala, which is central to violence, central to fear, initiates volleys of cascades that produce pulling of a trigger. What was the level of activity in your amygdala one second before?
شروع میکنیم. یک ثانیه قبل از شلیک گلوله در مغز شما چه میگذشت؟ این بحث ما را به بخشی از مغز بنام آمیگدلا کشاند. آمیگدلا مرکزاصلی تحلیل خشونت و ترس در مغز، و آغازگر سلسله ای از پیامهای عصبی که در نتیجه باعث شلیک کردن اسلحه میشود. میزان فعالیت در آمیگدلا یک ثانیه قبل از شلیک گلوله چقدر بوده است؟
But to understand that, we have to step back a little bit. What was going on in the environment seconds to minutes before that impacted the amygdala? Now, obviously, the sights, the sounds of the rioting, that was pertinent. But in addition, you're more likely to mistake a cell phone for a handgun if that stranger was male and large and of a different race. Furthermore, if you're in pain, if you're hungry, if you're exhausted, your frontal cortex is not going to work as well, part of the brain whose job it is to get to the amygdala in time saying, "Are you really sure that's a gun there?"
اما برای درک آن، باید چند گام به عقب برگردیم. چه اتفاقی در محیط داخلی امیگدلا دقایقی قبل از شلیک رخ میداد؟ آیااین اتفاقات اثری برآمیگدلا گذاشته؟ در حال حاضر، به وضوح، مناظر، صداها از شورش مربوط خواهد بود. اما علاوه بر این، امکان اشتباه گرفتن تلفن همراه با اسلحه بیشتر خواهد بود اگرغریبه مرد باشد و یا اگر جثه ی درشت، و از نژاد متفاوت باشد، علاوه بر این، اگر درد دارید، گرسنه هستید، و یا خسته هستید، قدرت تحلیل کورتکس مغز که محل منطق است کاهش مییابد، و همچنین، بخشی از مغز که وظیفه به موقع رسیدن به آمیگدلا را دارد میگوید:« آیا واقعا مطمئن هستی که تفنگ وجود دارد؟ »
But we need to step further back. Now we have to look at hours to days before, and with this, we have entered the realm of hormones. For example, testosterone, where regardless of your sex, if you have elevated testosterone levels in your blood, you're more likely to think a face with a neutral expression is instead looking threatening. Elevated testosterone levels, elevated levels of stress hormones, and your amygdala is going to be more active and your frontal cortex will be more sluggish.
اما ما باید بیشتر به عقب برگردیم در حال حاضر ما باید به ساعتها و روزها قبل نگاه کنیم، و در این زمان به بخش قلمرو هورمونها وارد میشویم. به عنوان مثال، تستوسترون، بدون در نظر گرفتن جنسیت، اگر میزان تستوسترون خون ما بالا باشد، احتمال زیادتری وجود دارد که چهره فردی با چهره خنثی میتواند تهدید آمیز جلوه کند. میزان تستوسترون بالا باعث افزایش هورمونهای محرک استرس میشوند. و در نتیجه آمیگدلا فعالتر خواهد شد. و در نتیجه این چرخه، فعالیت کورتکس مغزبیشترکاهش مییابد.
Pushing back further, weeks to months before, where's the relevance there? This is the realm of neural plasticity, the fact that your brain can change in response to experience, and if your previous months have been filled with stress and trauma, your amygdala will have enlarged. The neurons will have become more excitable, your frontal cortex would have atrophied, all relevant to what happens in that one second.
باز به زمان عقبترخواهیم رفت. به هفتهها و ماههای گذشته، چه ارتباطی وجود دارد؟ این زمان مربوط به قلمرو مغز و انعطاف پذیری آن است مغز میتواند با توجه به شرایط موجود، خود را با شرایط موجود مطابقت دهد، و اگر ماههای گذشته شما با حوادث ناگوار و استرس مملو باشد، حجم آمیگدلا افزایش پیدا کرده است. و نورونها تحریک پذیرتر شدهاند، و بافت کورتکس مغز به مراتب بیشتر تحلیل یافته است، و تمامی این اتفاق ها واکنش را در آن یک ثانیه تعیین میکند.
But we push back even more, back years, back, for example, to your adolescence. Now, the central fact of the adolescent brain is all of it is going full blast except the frontal cortex, which is still half-baked. It doesn't fully mature until you're around 25. And thus, adolescence and early adulthood are the years where environment and experience sculpt your frontal cortex into the version you're going to have as an adult in that critical moment.
و حتی اگر سال ها به عقب برگردیم، به عنوان مثال یه دوره ی نوجوانی شما برگردیم. حالا، مرکز اصلی مغز نوجوانان با تمام قوا در حال فعالیت است به جز قشر کورتکس، که هنوز تکامل نیافته است. و تا اواسط ۲۵ سالگی تکمیل نمیشود. به همین علت دوره نوجوانی و اوایل بزرگسالی سالهایی هستند که محیط و تجربه قشر کورتکس مغز را شکل میدهند و الگوی مغزی که شما در زمان بلوغ و در زمانهای اضطرار خواهید داشت را میسازید.
But pushing back even further, even further back to childhood and fetal life and all the different versions that that could come in. Now, obviously, that's the time that your brain is being constructed, and that's important, but in addition, experience during those times produce what are called epigenetic changes, permanent, in some cases, permanently activating certain genes, turning off others. And as an example of this, if as a fetus you were exposed to a lot of stress hormones through your mother, epigenetics is going to produce your amygdala in adulthood as a more excitable form, and you're going to have elevated stress hormone levels.
اگر باز به عقبتر برگردیم، به زمان خردسالی و جنینی و تمام فرمهای متفاوت را در نظر بگیریم. نتیجه میگیریم که در همه آن زمان ها مغز در حال شکل گیری بوده است، و این بسیار مهم است، اما در واقع، تجربیات مربوط به آن زمانها پدیدهای را بوجود میاورد به نام تغییرات اپی ژنتیک، در بعضی موارد به صورت دائم، برخی از ژنها را فعال کرده و برخی از ژنها را خاموش میکند. به عنوان مثال: اگر جنینی درحاملگی درمعرض هورمونهای های استرس بدن مادر قرار بگیرد، ژنهای موثر در تکامل قشر آمیگدلا در بزرگسالی آمیگدلای حساستری را تولید خواهند کرد، در نتیجه مغز شما هورمونهای استرس بیشتری تولید خواهد کرد.
But pushing even further back, back to when you were just a fetus, back to when all you were was a collection of genes. Now, genes are really important to all of this, but critically, genes don't determine anything, because genes work differently in different environments. Key example here: there's a variant of a gene called MAO-A, and if you have that variant, you are far more likely to commit antisocial violence if, and only if, you were abused as a child. Genes and environment interact, and what's happening in that one second before you pull that trigger reflects your lifetime of those gene-environment interactions.
و اگر باز هم به عقبتر برگردیم، زمانی که شما فقط یک جنین بودهاید، همان زمانی که شمافقط از تعدادی ژن تشکیل شده بودید. در این زمان است که ژنها برای ما اهمیت پیدا میکنند، با اینکه ژنها به صورت مستقل هیچ رفتاری را تعیین نمیکنند، زیرا ژنها در محیطهای متفاوت رفتارهای متفاوتی از خود بروز میدهند. مثال کلیدی در این زمینه: رشتهای ژن وجود دارد به نام "MAO_A” واگرشما این ترکیب ژن را داشته باشید، احتمال بیشتری برای ابراز خشونت بر ضد اجتماع خود دارید اگر، و تنها اگر در کودکی مورد خشونت خانگی قرار گرفته باشید. ژن و بستر محیطی با هم ارتباط برقرار کرده و تمامی اتفاقاتی که در همان یک ثانیه اتفاق میافتد. برایندی از مجموع تمام تجربیات، محیط، و رفتار ژن در طول عمر شما خواهد بود
Now, remarkably enough, we've got to push even further back now, back centuries. What were your ancestors up to. And if, for example, they were nomadic pastoralists, they were pastoralists, people living in deserts or grasslands with their herds of camels, cows, goats, odds are they would have invented what's called a culture of honor filled with warrior classes, retributive violence, clan vendettas, and amazingly, centuries later, that would still be influencing the values with which you were raised.
اینک با شگفتی باید به دوران عقبتری برگردیم قرنها عقبتر، اجداد ما چه کارهایی انجام میدادند؟ به عنوان مثال اگر اجداد شما عشایر بودهاند، کار آنها چوپانی بوده است مردمی که در دشت و صحرا با گلههای شتر، گاو و بزهای خود زندگی میکنند، احتمال بیشتری در بوجود آوردن سنتی پهلوان سالاری دارند، مملو از جنگجویان از هر ردهی اجتماعی، مجازاتهای سخت، انتقامجوییهای بین قبیلهای، و در کمال شگفتی، قرنها بعد هنوز میتواند ارزشهایی اجتماعی که ما بزرگ شدیم را تحت تاثیر قرار دهد.
But we've got to push even further back, back millions of years, because if we're talking about genes, implicitly we're now talking about the evolution of genes. And what you see is, for example, patterns across different primate species. Some of them have evolved for extremely low levels of aggression, others have evolved in the opposite direction, and floating there in between by every measure are humans, once again this confused, barely defined species that has all these potentials to go one way or the other.
و اگر باز هم به گذشته دورتر برگردیم، به میلیونها سال پیش، به این علت که اگر درباره ژنها صحبت میکنیم، در واقع در مورد تکامل ژنها صحبت میکنیم و آنچه میبینید، به عنوان مثال الگوهای گوناگون در سراسر گونههای متنوع پستانداران است برخی از آنها برای سطوح بسیار پایین خشونت تکامل یافتهاند، و دیگران در جهت مخالف تکامل یافتهاند، و انسانها از هر نظر در میانه این محدوده شناورند، مجددا، این گونه بسیار آشفته انسان که به سختی در گروهها جا میگیرد توانایی کامل در تصمیم گیری و قدم گذاشتن در هر دو مسیر را دارند.
So what has this gotten us to? Basically, what we're seeing here is, if you want to understand a behavior, whether it's an appalling one, a wondrous one, or confusedly in between, if you want to understand that, you've got take into account what happened a second before to a million years before, everything in between.
بر سر ما چه آمده است؟ درواقع چیزی که ما در اینجا میبینیم اگر میخواهید رفتاری را درک کنید جه رفتار خوشایند، شگرف و یا اینکه رفتاری گیج کننده درمحدوده اگر میخواهید آن رفتار را درک کنید باید روی اتفاقی حساب کنید که در یک ثانیه قبل، یک میلیون سال قبل، و در بین این سالها پیش آمده
So what can we conclude at this point? Officially, it's complicated. Wow, that's really helpful. It's complicated, and you'd better be real careful, real cautious before you conclude you know what causes a behavior, especially if it's a behavior you're judging harshly.
پس ما چه نتیجهای دراین زمان بگیریم؟ واقعا بسیار پیچیده است وای! وای، این که واقعا مفید بود. و پیچیده و بهتر است که شما بسیار دقیق ومحتاط عمل کنید قبل از اینکه نتیجهگیری کنید که چه چیز باعث بروز رفتارها میشود، به خصوص اگر رفتاری باشد که با تعصب درباره آن قضاوت میکنید.
Now, to me, the single most important point about all of this is one having to do with change. Every bit of biology I have mentioned here can change in different circumstances. For example, ecosystems change. Thousands of years ago, the Sahara was a lush grassland. Cultures change. In the 17th century, the most terrifying people in Europe were the Swedes, rampaging all over the place. This is what the Swedish military does now. They haven't had a war in 200 years. Most importantly, brains change. Neurons grow new processes. Circuits disconnect. Everything in the brain changes, and out of this come extraordinary examples of human change.
حال برای من مهمترین نکته درباره کل این مساله نکتهای است که مربوط به تغییر و تحول است. هر ذره از بیولوژی که من در اینجا ذکر کردم میتواند در شرایط گوناگون تغییر کند. به عنوان مثال، تحولات اکوسیستم هزاران سال پیش،صحرای بزرگ آفریقا مرتع سرسبز بوده است. تحولات اجتماعی درقرن ۱۷، ترسناکترین مردم اروپا سوئدیها بودهاند، که به همه جا یورش میبرند. حالا مدلی که از لشگر نظامی سوئدی باقیمانده است. بیشتر از ۲۰۰ سال است نجنگیدهاند. و از همه مهمتر مغز تغییر میکند. نرونها ارتباطات جدید بین هم دیگر میسازند، ارتباطات را قطع میکنند. همه چیز در مغز تغییر میکند. و در نتیجه، نمونههای فوق العادهای از تغییردر انسانها دیده شده است.
First one: this is a man named John Newton, a British theologian who played a central role in the abolition of slavery from the British Empire in the early 1800s. And amazingly, this man spent decades as a younger man as the captain of a slave ship, and then as an investor in slavery, growing rich from this. And then something changed. Something changed in him, something that Newton himself celebrated in the thing that he's most famous for, a hymn that he wrote: "Amazing Grace."
اولی: مردی به نام جان نیوتون، یک اروپایی معتقد که نقشی محوری در لغو بردهداری امپراتوری بریتانیا را در اوایل ۱۸۰۰ داشت. و شگفت آور اینکه او دهههای جوانی خود را در نقش کاپیتان کشتی بردهداران سپری کرده بود، و پس از آن به عنوان تاجر در برده داری سرمایهگذاری کرده بود، و ثروتمند شده بود. و بعد چیزی در او تغییر کرد. چیزی او را تغییر داد. پدیده ای که در کاری که نیوتون برایش مشهورشد نمود پیدا کرد، در سرودی که او نوشته بود: “فضیلت اعجابانگیز”.
This is a man named Zenji Abe on the morning of December 6, 1941, about to lead a squadron of Japanese bombers to attack Pearl Harbor. And this is the same man 50 years later to the day hugging a man who survived the attack on the ground. And as an old man, Zenji Abe came to a collection of Pearl Harbor survivors at a ceremony there and in halting English apologized for what he had done as a young man.
این مردی به نام ‘زنجی آبه’ که در صبح روز ۶ دسامبر ۱۹۴۱ نزدیک به هدایت یک اسکادران بمبافکن ژاپنی برای حمله به پرل هاربر بود. و این مرد همان مردی است که ۵۰ سال بعد در در همان تاریخ یکی از بازمانگان آن حمله را درآغوش کشیده. به عنوان یک مرد مسن، زنجیر آبه به ملاقات بازماندگان حمله به پرل هاربر آمد در مراسمی در این بندر و با انگلیسی ناشیانه از آنچه که در جوانی انجام داده بود عذرخواهی کرد.
Now, it doesn't always require decades. Sometimes, extraordinary change could happen in just hours. Consider the World War I Christmas truce of 1914. The powers that be had negotiated a brief truce so that soldiers could go out, collect bodies from no-man's-land in between the trench lines. And soon British and German soldiers were doing that, and then helping each other carry bodies, and then helping each other dig graves in the frozen ground, and then praying together, and then having Christmas together and exchanging gifts, and by the next day, they were playing soccer together and exchanging addresses so they could meet after the war. That truce kept going until the officers had to arrive and said, "We will shoot you unless you go back to trying to kill each other." And all it took here was hours for these men to develop a completely new category of "us," all of us in the trenches here on both sides, dying for no damn reason, and who is a "them," those faceless powers behind the lines who were using them as pawns.
حال همیشه نیاز به دههها نیست. گاهی اوقات، تغییر فوق العاده می تواند فقط در چند ساعت اتفاق بیفتد. آتش بس کریسمس ۱۹۱۴ در جنگ جهانی اول را نظر بگیرید. قدرتهایی که آتش بس کوتاهی را مذاکره کردند که سربازان بتوانند بیرون بروند، واجساد سربازان گمنام را از زمین غیرمسکونی بین خطوط سنگرها جمع آوری کنند. و به زودی سربازان بریتانیایی و آلمانی این کار را انجام میدادند، و در حمل و نقل جنازهها به هم کمک میکردند، و بعد به همدیگر برای کندن قبر در زمینهای یخ زده کمک میکردند، وبعد ازآن باهم دعا میکردند، و بعد کریسمس را با هم جشن گرفتند و به هم هدیه دادند، و در روز بعد، آنها در کنار هم فوتبال بازی میکردند و آدرس جابه جا کردند که بعد از چنگ همدیگر را ملاقات کنند. و صلح ادامه پیدا کرد تا زمانیکه افسران وادار شدند حضورا به آنجا بروند و بگویند: «شما را خواهیم کشت مگر اینکه برگردید و همدیگر را بکشید.» و فقط چندین ساعت طول کشید برای این مردان بوجود آوردن گروه کاملا جدیدی از “ما” همه ما در سنگرها در اینجا در هر دو طرف، در حال مرگ بدون هیچ دلیل، و “آنها،” افرادی فاقد چهره و هویت که در پشت قدرت پشت خطوط وجود دارند، آنها که مانند مهره های بازی اند
And sometimes, change can occur in seconds. Probably the most horrifying event in the Vietnam War was the My Lai Massacre. A brigade of American soldiers went into an undefended village full of civilians and killed between 350 and 500 of them, mass-raped women and children, mutilated bodies. It was appalling. It was appalling because it occurred, because the government denied it, because the US government eventually did nothing more than a slap on the wrist, and appalling because it almost certainly was not a singular event. This man, Hugh Thompson, this is the man who stopped the My Lai Massacre. He was piloting a helicopter gunship, landed there, got out and saw American soldiers shooting babies, shooting old women, figured out what was going on, and he then took his helicopter and did something that undid his lifetime of conditioning as to who is an "us" and who is a "them." He landed his helicopter in between some surviving villagers and American soldiers and he trained his machine guns on his fellow Americans, and said, "If you don't stop the killing, I will mow you down."
و گاه گاه، تغییر در ثانیه رخ میدهد. احتمالا هولناکترین مثال آن که در در جنگ ویتنام اتفاق افتاده است قتل عام “ مای لای “ بود. یک تیپ از سربازان آمریکایی به یک روستای پر از غیرنظامیان بی دفاع رفتند و بیش از ۳۵۰ تا ۵۰۰ تن از آنها را به قتل رساندند، به تجاوز دست جمعی زنان و کودکان دست زدند، و بدنها را مثله کردند. مخوف بود. مخوف بود برای آنکه در واقعیت رخ داد، و برای آنکه دولت آن را تکذیب کرد، برای آنکه دولت آمریکا در انتها کاری جز اخطاردادن به آنها انجام نداد، و مخوف به دلیل آنکه به طور قطع یک رویداد منحصر به فرد نبود. این مرد، هیو تامپسون، مردی است که قتل عام “مای لای” را متوقف کرد. او خلبان هلیکوپتر نظامی بود، در آنجا فرود آمد و از هلیکوپتر خارج شد و دید که سربازان آمریکایی به نوزادان تیراندازی میکنند و زنان تیراندازی میکنند، فهمید داستان از چه قرار است، برای همین هلیکوپتر خود را برداشت و کاری کرد که یک عمر شست و شوی مغزی را از بین برد ومشخص کردچه کسانی”ما” وچه کسانی “آنها”هستند. او هلیکوپترش را فرود آورد در بین برخی از روستاییان بازمانده و سربازان آمریکایی و مسلسل خود را بسوی همرزمان آمریکایی خود نشانه گرفت، و گفت: «اگرکشتار را متوقف نکنید، همه ی شما را خواهم کشت. »
Now, these people are no more special than any of us. Same neurons, same neurochemicals, same biology. What we're left with here is this inevitable cliche: "Those who don't study history are destined to repeat it." What we have here is the opposite of it. Those who don't study the history of extraordinary human change, those who don't study the biology of what can transform us from our worst to our best behaviors, those who don't do this are destined not to be able to repeat these incandescent, magnificent moments.
در این حال، این افراد ویژگی بیشتر ازهیچکدام ما ندارند. همان نورون ها، همان پیام رسانهای عصبی، همان بیولوژی آنچه ما در اینجا باقیمانده ایم این کلیشه ی اجتناب ناپذیر است: کسانیکه تاریخ را مطالعه نمیکنند محکوم به تکرار آن هستند بلکه آنچه ما در اینجا داریم مخالف آن است. کسانی که تاریخ تغییر و تحول فوق العاده ی انسان را مطالعه نمیکنند، کسانی که بیولوژی مسایلی که میتواند ما را متحول کند را مطالعه نمیکنند از بدترین حالت به بهترین حالت ما، آنها افرادی هستند محکوم به به تکرار این سلسله، لحظات با شکوه هستند.
So thank you.
پس از شما متشکرم.
(Applause)
(تشویق حضار)
CA: Talks that really give you a new mental model about something, those are some of my favorite TED Talks, and we just got one. Robert, thank you so much for that. Good luck with the book. That was amazing, and we're going to try and get you to come here in person one year. Thank you so much.
ک ا: گفت و گویی که واقعا یک مدل ذهنی جدید در مورد چیزی به شما می دهد، گفت و گوهای محبوب من در TED هستند، و این گفتمان یکی از آنها بود. رابرت،واقعا متشکرم و امیدوارم در انتشار کتاب جدیدت موفق باشی واقعا فوق العاده بود، و ما تلاش خواهیم کرد که در سال آینده باز شما را دعوت کنیم. سپاسگذارم.
RS: Thank you. Thank you all.
ر س: ممنون، از همه ی شما سپاسگذارم.