Where do you come from? It's such a simple question, but these days, of course, simple questions bring ever more complicated answers.
اهل کجایی؟ این یک سوال ساده است، ولی البته که، این روزها این سوال ساده پاسخی پیچیده تر از هر زمان دیگری دارد.
People are always asking me where I come from, and they're expecting me to say India, and they're absolutely right insofar as 100 percent of my blood and ancestry does come from India. Except, I've never lived one day of my life there. I can't speak even one word of its more than 22,000 dialects. So I don't think I've really earned the right to call myself an Indian. And if "Where do you come from?" means "Where were you born and raised and educated?" then I'm entirely of that funny little country known as England, except I left England as soon as I completed my undergraduate education, and all the time I was growing up, I was the only kid in all my classes who didn't begin to look like the classic English heroes represented in our textbooks. And if "Where do you come from?" means "Where do you pay your taxes? Where do you see your doctor and your dentist?" then I'm very much of the United States, and I have been for 48 years now, since I was a really small child. Except, for many of those years, I've had to carry around this funny little pink card with green lines running through my face identifying me as a permanent alien. I do actually feel more alien the longer I live there.
مردم از من همیشه میپرسند من کجایی هستم، و انتظار دارند که بگویم هندی هستم، و دقیقا آنها انتظار درستی دارند زیرا صددرصد خون، پیشینه و دودمان من هندی هستند. به جز اینکه، من هرگز حتی یک روز از زندگیم را در هند زندگی نکردم از بیش از ۲۲٫۰۰۰ گویش هندی، من حتی یک کلمه هم نمی توانم بگویم. بنابراین من واقعا این حق را ندارم که خودم را هندی بنامم. و اگر"کجایی هستی؟ " یعنی" کجا بدنیا آمدی وکجا بزرگ شدی و کجا درس خواندی؟ " پس من تماماً اهل این کشور کوچک دوستداشتنی به نام انگلیس هستم، به جز اینکه من انگلستان را به محض اینکه لیسانسم را گرفتم ترک کردم، و در تمام مدتى که بزرگ میشدم من تنها کودکی در کلاسم بودم که مثل قهرمانان کلاسیک انگلیسی که در کتابهای درسی بود، نمی بودم. "و اگر اهل کجا هستی؟ " به معنای"مالیات را به کجا می پردازی ؟" و یا "کجا پزشک و دندانپزشک خودت را میبینی؟"باشد پس من یک امریکایی تمام عیارم، من بیش از ۴۸ سال اینجا بودم، از زمانی که بچه بودم. به جز اینکه، خیلی از این سالها من میبایستی رنگ سبزه تیره پوستم صورتم را با خودم همه جا میبردم تا به عنوان یک هندی هویتم مشخص شود. و راستش هرچه بیشتر اینجا زندگی میکنم بیشتر احساس بیگانگی میکنم.
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
And if "Where do you come from?" means "Which place goes deepest inside you and where do you try to spend most of your time?" then I'm Japanese, because I've been living as much as I can for the last 25 years in Japan. Except, all of those years I've been there on a tourist visa, and I'm fairly sure not many Japanese would want to consider me one of them.
و اگر" کجایی هستی؟" به معنای این باشد که "عمیقاً خودت را اهل کجا میدانی و کجا میخواهی بقیه عمرت را بگذرانی؟ من ژاپنی هستم، زیرا در ۲۵ سال گذشته تا آنجا که امکان داشته من در ژاپن زندگی کردم. به جز اینکه، همه این سالها من به تنها عنوان یک مسافر گردشگر آنجا بودم، و مطمئن هستم که خیلی از ژاپنیها من را به عنوان یکی از خودشون نمیدانند.
And I say all this just to stress how very old-fashioned and straightforward my background is, because when I go to Hong Kong or Sydney or Vancouver, most of the kids I meet are much more international and multi-cultured than I am. And they have one home associated with their parents, but another associated with their partners, a third connected maybe with the place where they happen to be, a fourth connected with the place they dream of being, and many more besides. And their whole life will be spent taking pieces of many different places and putting them together into a stained glass whole. Home for them is really a work in progress. It's like a project on which they're constantly adding upgrades and improvements and corrections. And for more and more of us, home has really less to do with a piece of soil than, you could say, with a piece of soul.
من همه اینها را میگویم تا بر اهمیت این موضوع بیفزایم که چگونه پیشینه من بسیار مدل قدیمی و ساده است، زیرا هنگامی که به هنگکنگ ، سیدنی و یا ونکوور رفتم بیشتر بچههایی را که دیدم خیلی بیشتر از من چند فرهنگی و بینالمللی بودند. آنها یک خانه دارند که با پدرها و مادرانشان شریک هستند، اما شراکت دیگری با پدرها و مادرانشان دارند، و سومین پیوند شاید با محلی که تولد و زندگی آنها در آن اتفاق افتاده باشد، و چهارمین پیوند با محلی باشد که آرزو زندگى در آنجا را دارند، و شاید پیوندهای دیگری هم در کنار آنها باشد. همه زندگیشان را صرف گرفتن تکه هایی از محلهای مختلفی میکنند وآنها در کنار هم قرار داده و دریک جام شیشه ای رنگآمیزی شده قرار میدهند. برای آنها خانه چیزی در حال تغییر و پیشرفت است. این مثل یک پروژه میماند که بطور مداوم برای ارتقاء، پیشرفت و اصلاح به آن افزوده میشود. و برای بیشتر و بیشتر ما، خانه واقعا کمتر خشت و بنای آن است تا روح آن.( روح خانه بر خشت خانه ارجح است)
If somebody suddenly asks me, "Where's your home?" I think about my sweetheart or my closest friends or the songs that travel with me wherever I happen to be. And I'd always felt this way, but it really came home to me, as it were, some years ago when I was climbing up the stairs in my parents' house in California, and I looked through the living room windows and I saw that we were encircled by 70-foot flames, one of those wildfires that regularly tear through the hills of California and many other such places. And three hours later, that fire had reduced my home and every last thing in it except for me to ash. And when I woke up the next morning, I was sleeping on a friend's floor, the only thing I had in the world was a toothbrush I had just bought from an all-night supermarket. Of course, if anybody asked me then, "Where is your home?" I literally couldn't point to any physical construction. My home would have to be whatever I carried around inside me.
اگر ناگهان کسی از من سوال کند،"که خانه ات کجاست؟ " من در مورد کسی که دوستش دارم و یا دوست نزدیکم و یا ترانه هایی که هر بار که مسافرت میکنم در ذهنم هست، فکر میکنم. من همیشه اینطور احساس میکنم، اما آيا واقعا خانه برای من همین بوده که هست، سالها پیش هنگامی که از پلههای خانه پدریم در کالیفرنیا بالا میرفتم، از پنجره اتاق نشیمن به بیرون نگاه کردم که ما با شعله های آتش ۲۲ متری محاصره شدیم یکی از آتش سوزهای طبیعی که معمولاً در کالیفرنیا و خیلی جاهای دیگر اتفاق میافتد. و سه ساعت بعد آتش، خانه و هر چه در آن بود را به جز من تبدیل به خاکستر کرد. و صبح روز بعد هنگامی که از خواب بیدار شدم، من در خانه دوستم روی زمین خوابیده بودم، تنها چیزی که در دنیا داشتم یک مسواک بود که آن را از فروشگاه شبانه روزی خریده بودم. خُب البته اگر کسی از من میپرسید، " خانه ات کجاست؟" من دقیقا به هر ساختمان فیزیکی میتوانستم اشاره کنم. خانه من میتوانست هرجایی که من در درونم آن را احساس میکردم باشد.
And in so many ways, I think this is a terrific liberation. Because when my grandparents were born, they pretty much had their sense of home, their sense of community, even their sense of enmity, assigned to them at birth, and didn't have much chance of stepping outside of that. And nowadays, at least some of us can choose our sense of home, create our sense of community, fashion our sense of self, and in so doing maybe step a little beyond some of the black and white divisions of our grandparents' age. No coincidence that the president of the strongest nation on Earth is half-Kenyan, partly raised in Indonesia, has a Chinese-Canadian brother-in-law.
و از بسیاری از جنبهها فکر میکنم که این رهایی فوقالعاده ایست. زیرا هنگامی که پدربزرگها و مادربزرگهای من متولد شدند، آنها تقریبا معنایی از خانهشان داشتند، معنایی از جامعه و حتی معنایی از دشمنشان داشتند، که از بدو تولدشان به آنها داده شده بود، و شانسی زیادی برای خروج از معانی که به آنها داده شده بود نداشتند. این روزها حداقل برخی از ما میتوانیم معانی خانه را برای خودمان انتخاب کنیم، و معنایی برای جامعه خودمان تعریف کنیم، برای زندگیمان سبک و روش جدیدی ایجاد کنیم که شاید کمی فراتر از دسته بندی سیاه وسفیدی که زمان پدر بزرگها و مادربزرگهايمان بود باشد. هیچ تصادفی نیست که رئیس جمهور قویترین ملت دنیا نیمه کنیایی باشد، و تقریبا در اندونزی بزرگ شده، و شوهر خواهرش کانادایی چینی تبار باشد.
The number of people living in countries not their own now comes to 220 million, and that's an almost unimaginable number, but it means that if you took the whole population of Canada and the whole population of Australia and then the whole population of Australia again and the whole population of Canada again and doubled that number, you would still have fewer people than belong to this great floating tribe.
تعداد مردمی که در کشورهای خودشان زندگی نمیکنند به ۲۲۰ میلیون نفر رسیده است، که تقریبا غیر قابل تصور است، اما این به معنای آن است که اگر کل جمعیت کانادا و کل جمعیت استرلیا را در نظر بگیرید و سپس دوباره کل جمعیت استرالیا و کانادا را به آن اضافه کنید و سپس آنها را دو برابر کنید، شما هنوز جمعیتی کمتر از این جمعیت بزرگ شناور در حال جابجایی را دارید.
And the number of us who live outside the old nation-state categories is increasing so quickly, by 64 million just in the last 12 years, that soon there will be more of us than there are Americans. Already, we represent the fifth-largest nation on Earth. And in fact, in Canada's largest city, Toronto, the average resident today is what used to be called a foreigner, somebody born in a very different country.
و تعداد ما که در خارج کشور اصلی قدیمیمان زندگی میکنیم به سرعت در حال افزایش است، با ۶۴ میلیون نفری که تنها در طی ۱۲ سال گذشته جابهجا شدند، که به زودی تعداد ما بیشتر از آمریکاییها خواهد شد. ما ملتی هستیم که پنجمین جمعیت روز کره زمین را نمایندگی میکنیم. و در حقیقت، در بزرگترین شهر کانادا، تورنتو متوسط ساکنین امروز آن کسانی هستند که قبلا آنها را خارجی مینامیدند، کسانی که در کشورهای متفاوتی به دنیا آمده بودند.
And I've always felt that the beauty of being surrounded by the foreign is that it slaps you awake. You can't take anything for granted. Travel, for me, is a little bit like being in love, because suddenly all your senses are at the setting marked "on." Suddenly you're alert to the secret patterns of the world. The real voyage of discovery, as Marcel Proust famously said, consists not in seeing new sights, but in looking with new eyes. And of course, once you have new eyes, even the old sights, even your home become something different. Many of the people living in countries not their own are refugees who never wanted to leave home and ache to go back home. But for the fortunate among us, I think the age of movement brings exhilarating new possibilities.
من همیشه احساس کرده ام زیبایی اینکه توسط چهرههای خارجی محصور شده باشی همان سیلی بر صورت شما برای بیداری است. این را میتوانید به عنوان یک امتیاز در نظر بگیرید. مسافرت، برای من شبیه عاشق بودن است، زیرا ناگهان تمامی حواستان روی آن تنظیم میشود. ناگهان از انگاره های پنهان و رازدار جهان هشیارمیشوید. همانطور که مارسل پروست مشهور میگوید، سفر واقعی برای کشف کردن این نیست که مناظر جدید را ببینی، بلکه با چشمان جدیدی ببینی، میباشد. البته، هنگامی که چشمان جدیدی داشته باشی، حتی منظره قدیمی، حتی خانهات به چیزی متفاوتی تبدیل میشود. خیلی از افرادی که در کشورهایی خودشان زندگینمیکنند پناهندگانی هستند که هرگز نمی خواستند که خانهشان را ترک کنند و دردمند آن هستند که به خانه هایشان برگردند. اما برای خوشبخت هایی در میان ما، فکر میکنم که عصر حرکت هیجان امکانات جدید را با خود به ارمغان میآورد.
Certainly when I'm traveling, especially to the major cities of the world, the typical person I meet today will be, let's say, a half-Korean, half-German young woman living in Paris. And as soon as she meets a half-Thai, half-Canadian young guy from Edinburgh, she recognizes him as kin. She realizes that she probably has much more in common with him than with anybody entirely of Korea or entirely of Germany. So they become friends. They fall in love. They move to New York City.
قطعاً هنگامی که سفر میکنم، بخصوص، به شهرهای بزرگ دنیا، افراد معمولی که دیدم بگذارید فرض کنید،که یک زن جوان نیمی کرهای، نیمی آلمانی که در پاریس زندگی می کند. و به محض اینکه او یک مرد نیمه تایلندی، نیمی کانادایی را در ادینبرگ (اسکاتلند) میبیند، او به عنوان خويشاوندش میشناسد. او تشخیص میدهد که احتمالاً چیزهای مشترک بیشتری را با آن مرد دارد تا با یک نفر که کاملا کرهای و یا کاملا آلمانی باشد. بنابراین، آنها دوست و عاشق هم میشوند. به نیویورک میروند.
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
Or Edinburgh. And the little girl who arises out of their union will of course be not Korean or German or French or Thai or Scotch or Canadian or even American, but a wonderful and constantly evolving mix of all those places. And potentially, everything about the way that young woman dreams about the world, writes about the world, thinks about the world, could be something different, because it comes out of this almost unprecedented blend of cultures.
و یا ادینگبرگ. و این دختر کوچولو که ناشی از اتحاد این دو نفر است البته که نه کرهایست و نه آلمانی و نه فرانسوی و نه تايلندی و یا نه اسکاتلندی و نه کانادایی و حتی آمریکایی هم نیست، بلکه ترکیبی متحول شدهی فوقالعاده و ماندگاری از همه این کشورهایست. و بطور بالقوه، همه چیزی که زن جوان درباره جهان آرزو کرده و در سر می پروراند، آنچه که در مورد جهان می نویسد، آنچه که درباره جهان فکرمیکند، میتواند چیزی متفاوت باشد، چرا که این از ترکیب تقریباً بی سابقهای از فرهنگها متفاوت می آید.
Where you come from now is much less important than where you're going. More and more of us are rooted in the future or the present tense as much as in the past. And home, we know, is not just the place where you happen to be born. It's the place where you become yourself.
اهل کجایی حالا دیگر کم اهمیتتر است از اینکه به جا میخواهی بروی. بیشتر و بیشتر ما ریشه در آینده و یا زمان حال داریم تا در گذشته. و همانطور که میدانیم، خانه فقط محلی که در آن به دنیا آمدی نیست. این مکانیست که تو به آنچه که هستی تبدیل شدهای.
And yet, there is one great problem with movement, and that is that it's really hard to get your bearings when you're in midair. Some years ago, I noticed that I had accumulated one million miles on United Airlines alone. You all know that crazy system, six days in hell, you get the seventh day free.
و با این حال، هیچ مشکل بزرگی در جابجایی نیست و چیزیه که در واقع خیلی مشکل و سخت این است که وقتی که خودت توی هوایی، بردباری کنی. چند سال پیش، متوجه شدم که یک میليون مایل در خطوط هوایی جهانی پرواز داشتم. همه شما این سیستم عجیب را میشناسد، شش روز توی جهنم، و روز هفتم را آزاد هستید.
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
And I began to think that really, movement was only as good as the sense of stillness that you could bring to it to put it into perspective.
و شروع به فکر کردن به این کردم که واقعاً حرکت و جابجایی به خوبی احساس بیحرکتی و سکون هست که میتوانید این را تجسم کنید.
And eight months after my house burned down, I ran into a friend who taught at a local high school, and he said, "I've got the perfect place for you." "Really?" I said. I'm always a bit skeptical when people say things like that. "No, honestly," he went on, "it's only three hours away by car, and it's not very expensive, and it's probably not like anywhere you've stayed before." "Hmm." I was beginning to get slightly intrigued. "What is it?" "Well —" Here my friend hemmed and hawed — "Well, actually it's a Catholic hermitage." This was the wrong answer. I had spent 15 years in Anglican schools, so I had had enough hymnals and crosses to last me a lifetime. Several lifetimes, actually. But my friend assured me that he wasn't Catholic, nor were most of his students, but he took his classes there every spring. And as he had it, even the most restless, distractible, testosterone-addled 15-year-old Californian boy only had to spend three days in silence and something in him cooled down and cleared out. He found himself. And I thought, "Anything that works for a 15-year-old boy ought to work for me."
و هشت ماه بعد از اینکه محل سکونت من سوخت، من به خانه دوستی رفتم که در یک دبیرستان محلی درس میداد، او گفت،"من محل بسیار عالی برای تو پیدا کردم." گفتم،"واقعا " من همیشه کمی دیر باورم، وقتی مردم چنین چیزهایی میگویند. " صادقانه میگم ، نه" و ادامه داد، "فقط سه ساعت با ماشین از اینجا فاصله داره، و خیلی هم گران نیست، و احتمالاً شبیه جاهایی که تاکنون بودی نیست." " هووووم." کمى شیفته اش داشتم میشدم."اینجا كجاست؟ " " خُب -" اینجا دوستم با مكث گفت -- "خُب،در واقع این یک محل عزلت کاتولیک (صومعه) هست." این پاسخ اشتباهی بود. من پانزده سال در مدرسه آنگلیکان گذرانده بودم، و سرود مذهبی وصلیب به اندازه کافی تا پایان عمرم داشتم. درواقع، برای چندین باردر عمرم این سرودها را داشتم. اما دوستم مرا مطمئن کرد که او کاتولیک نیست، و بیشتر دانشاموزانش هم کاتولیک نیستند، اما او هر بهار در آنجا کلاس بر میدارد. از آنجا که دوستم آنجا بوده و حتی ناآرامترین،دیوانه ترین، پسر بچههای ۱۵ ساله کالیفرنیایی که خونشان سرشار از تستوسترون بلوغ است آنجا بودند، تنها کاری که بایستی کرد این بود که سه روز را برای آرام گرفتن و مطهر شدن در سکوت گذراند. او خود را بازیافته بود. با خودم فکر کردم، "هر چیزی که در آنجا برای یک پسربچه ۱۵ ساله خوب و مناسب بوده برای من هم خوب و مناسب خواهد بود."
So I got in my car, and I drove three hours north along the coast, and the roads grew emptier and narrower, and then I turned onto an even narrower path, barely paved, that snaked for two miles up to the top of a mountain. And when I got out of my car, the air was pulsing. The whole place was absolutely silent, but the silence wasn't an absence of noise. It was really a presence of a kind of energy or quickening. And at my feet was the great, still blue plate of the Pacific Ocean. All around me were 800 acres of wild dry brush.
بنابراین، اتومبیلم را برداشتم،و سه ساعت به طرف شمال در طول ساحل رانندگی کردم، و به مرور جاده خالیتر و باریکتر میشد، و سپس به جاده باریکتری پیچیدم، که به سختی هموار شده بود، حدود دو مایل مارپیچی به طرف بالای کوه رفتم. هنگامی که از اتومبیلم پیاده شدم، هوا زنده و تازه بود. تمامی آن منطقه کاملا ساکت بود، اما سکوتی که خالی ازصدا نبود. درواقع نوعی انرژی روحبخش و جانفزا در آنجا وجود داشت. و در جلوی پایم پهنه گسترده آبی رنگ آقیانوس آرام قرار داشت. اطرافم حدود ۳۳۰ هکتار از علف خشک وحشی بود.
And I went down to the room in which I was to be sleeping. Small but eminently comfortable, it had a bed and a rocking chair and a long desk and even longer picture windows looking out on a small, private, walled garden, and then 1,200 feet of golden pampas grass running down to the sea. And I sat down, and I began to write, and write, and write, even though I'd gone there really to get away from my desk. And by the time I got up, four hours had passed. Night had fallen, and I went out under this great overturned saltshaker of stars, and I could see the tail lights of cars disappearing around the headlands 12 miles to the south. And it really seemed like my concerns of the previous day vanishing. And the next day, when I woke up in the absence of telephones and TVs and laptops, the days seemed to stretch for a thousand hours. It was really all the freedom I know when I'm traveling, but it also profoundly felt like coming home. And I'm not a religious person, so I didn't go to the services. I didn't consult the monks for guidance. I just took walks along the monastery road and sent postcards to loved ones. I looked at the clouds, and I did what is hardest of all for me to do usually, which is nothing at all.
و به اتاقی رفتم که قرار بود در آنجا بخوابم. اتاقم کوچک بود ولی خیلی راحت بود یک تختخواب و یک صندلی راک داشتم و یک میز تحریر دراز، حتی پنجرههایی که یک باغ کوچک خصوصی محصور را نشان میداد، و سپس ۴۰۰ متر از خوشههای علف پامپاس طلایی که تا دریا گسترده شده بودند. نشستم، و شروع به نوشتن کردم، نوشتم و نوشتم حتی اگر میخواستم که از میزم کارم دور شوم ولی باز هم مینوشتم. و وقتی که بلند شدم ۴ ساعت گذشته بود. شب فرا رسید بود، وبه بیرون، به زیر چتر ستارگان درخشان رفتم، و میتوانستم نور خودروها را که مانند دنبالهاى تا حدود ۲۰ کلیومتر کشیده شده و ناپدید میشدند را ببینیم. واقعا به نظر می رسید که همه نگرانی های روز قبل من از بین رفته بود. و روز بعد، وقتی بیدار شدم با وجود نبود تلفن، تلویزیون، و لپ تاپ انگار که روزها هزار ساعت كش ميامدند. واقعا همه آزادی که وقتی سفر میکنم داشتم، من عمیقا احساس میکردم که آنجا مانند خانهام هست. من فرد مذهبی نیستم، بنابراین برای مراسم نرفتم. من برای راهبری هم پیش راهبان نرفتم. من فقط گاهی در امتداد جاده صومعه راه میرفتم و برای کسانی که دوستشان داشتم کارت پستال میفرستادم. به ابرها نگاه میکردم، من کاری را که معمولا سختترین کار برایم بود، انجام دادم و اینکه اصلا هیچ کاری نکنم.
And I started to go back to this place, and I noticed that I was doing my most important work there invisibly just by sitting still, and certainly coming to my most critical decisions the way I never could when I was racing from the last email to the next appointment. And I began to think that something in me had really been crying out for stillness, but of course I couldn't hear it because I was running around so much. I was like some crazy guy who puts on a blindfold and then complains that he can't see a thing.
شروع کردم به رفتن به این محل، و متوجه شدم که مهمترین کارهایم را در آنجا انجام میدهم و با نشستن آنجا نامرئی میشدم، و دقیقا حیاتیترین تصمیماتم را در آنجا میگرفتم به شیوهای که وقتی بزرگ میشدم هرگز آنگونه نمیتوانستم انجام دهم از آخرین ایميل تا ملاقات بعدی همه را انجام میدادم. شروع به فکرکردن در این باره کردم که چیزی در وجود من برای سکون میگرید، و البته که من نمیتوانستم آن را بشنوم چونکه این صدا بسیار گریزان بود. مثل مرد دیوانهای بودم که چشمانش را بسته و بعد شکایت میکند که هيچ چیزی را نمیتواند ببیند.
And I thought back to that wonderful phrase I had learned as a boy from Seneca, in which he says, "That man is poor not who has little but who hankers after more." And, of course, I'm not suggesting that anybody here go into a monastery. That's not the point. But I do think it's only by stopping movement that you can see where to go. And it's only by stepping out of your life and the world that you can see what you most deeply care about and find a home.
به عبارت فوقالعادهای که وقتی پسربچه ای بودم از سنکا یادگرفته بودم فکر کردم، که میگوید،"مردفقیر کسی نیست که کم مال دارد بلکه مردیست که بعد از داشتن هم آزمنداست." خُب البته من به همه پیشنهاد نمیکنم که به صومعه بروند. نكته این نیست. بلکه فکر میکنم تنها با متوقف کردن حرکت میتوان دید که به کجا باید رفت. تنها با خروج از دنیا و زندگی روزمره تان می توانید ببینید که واقعا در مورد چه چیزی باید عمیقا توجه کنید و خانه تان را پیدا کنید.
And I've noticed so many people now take conscious measures to sit quietly for 30 minutes every morning just collecting themselves in one corner of the room without their devices, or go running every evening, or leave their cell phones behind when they go to have a long conversation with a friend. Movement is a fantastic privilege, and it allows us to do so much that our grandparents could never have dreamed of doing. But movement, ultimately, only has a meaning if you have a home to go back to.
من متوجه شدم که خیلی از مردم آگاهانه اقدام به ساکت و آرام نشستن به مدت ۳۰ دقیقه هر روز صبح میکنند بدون دستگاهای( کامپيوترو موبايل و...) تنها برای اینکه خودشان را بیابند، و یا هر روز عصر میدوند، و یا موبايلشان را هنگامی قصد دارند که با دوستی گفتگوی طولانی داشته باشند کنار میگذارند. حرکت امتیاز بزرگ و فوقالعاده ای است، و این به ما اجازه میدهد تا خیلی بیشتر از آنچه که پدربزرگها و مادربزرگهايمان حتا هرگز در رویا آن را تصور نمیکردند را انجام دهیم. اما در نهايت، حرکت تنها هنگامی معنا دارد که تو خانهای داشته باشی که به آن برگردی.
And home, in the end, is of course not just the place where you sleep. It's the place where you stand.
و البته، خانه در غایت فقط محلى نیست که در آن میخوابی. مکانیست که تو در آن میآیستی.
Thank you.
سپاسگزارم.
(Applause)
( تشویق تماشاگران)