Philosophers, dramatists, theologians have grappled with this question for centuries: what makes people go wrong? Interestingly, I asked this question when I was a little kid. I grew up in the South Bronx, inner-city ghetto in New York, and I was surrounded by evil, as all kids are who grew up in an inner city. And I had friends who were really good kids, who lived out the Dr. Jekyll Mr. Hyde scenario -- Robert Louis Stevenson. That is, they took drugs, got in trouble, went to jail. Some got killed, and some did it without drug assistance.
فیلسوف ها، نمایش نامه نویس ها، متخصصین الهیات برای قرن ها با یک سوال گلاویز بوده اند : چه چیزی باعث می شود انسان ها اعمال غلط انجام دهند؟ جالب اینکه ، من این سوال را زمانی که بچه بودم پرسیدم. زمانی که یک بچه در حال رشد در برونکس جنوبی ، در قسمت پایین شهر ، در نیویورک بوده ام، دور من را آدم های جنایت کار گرفته بود، مانند بسیاری از کودکان که در پایین شهر بزرگ می شوند. و من یک دوستی داشتم که واقعا بچه خوبی بود، که او تجربه سناریو دکتر جکیل-آقای هاید، لوییس استیونسون را داشت. اینگونه است، آنها مواد مخدر مصرف می کنند، جرم مرتکب می شوند و به دردسر می افتند و به زندان می روند. تعدادی از آنها کشته می شوند، و تعدادی از آنها همین سرنوشت را بدون مواد مخدر خواهنم داشت.
So when I read Robert Louis Stevenson, that wasn't fiction. The only question is, what was in the juice? And more importantly, that line between good and evil -- which privileged people like to think is fixed and impermeable, with them on the good side, the others on the bad side -- I knew that line was movable, and it was permeable. Good people could be seduced across that line, and under good and some rare circumstances, bad kids could recover with help, with reform, with rehabilitation.
لذا من زمانی که داستانهای رابرت لویس استینسون را می خواندم، برای من افسانه و قصه نبود. تنها سوال این بود که چه چیزی باعث قدرت دهی به آنها می شود ؟ و از آن مهمتر، این خط و مرز بین خوبی و بدی، که آدم های خوشبخت دوست دارند فکر کنند این خط ثابت و غیر قابل گذر است، در حالی که آنها در بخش خوب ها ایستاده اند، و دیگران در طرف بدها، من می دانستم که این خط قابل جا به جا شدن است، و همینطور قابل گذر کردن. افراد نیکو کار نیز می توانند گمراه شده و این مرز را رد کنند، و تحت شرایطی محیطی خوب و گاهی کمیاب، بچه های بد نیز می توانند با کمک ، بهسازی و بازپروری ، دوباره بهبودی یابند.
So I want to begin with this wonderful illusion by [Dutch] artist M.C. Escher. If you look at it and focus on the white, what you see is a world full of angels. But let's look more deeply, and as we do, what appears is the demons, the devils in the world. That tells us several things.
لذا من می خواهم با این تصویر وهم انگیز و زیبا از هنرمند هلندی ام.سی. اسچر آغاز کنم. اگر شما به آن نگاه کنید و به قسمت سفید آن خیره شوید، اگر شما نگاه کنید، یک دنیای پر از فرشته خواهید دید. اما اجازه بدهید که کمی دقیق تر نگاه کنیم، و آینچنین که می بینیم، چیزی که مشخص می شود، تعدادی دیو است، شیطان های دنیا. که به ما چند چیز می گویند.
One, the world is, was, will always be filled with good and evil, because good and evil is the yin and yang of the human condition. It tells me something else. If you remember, God's favorite angel was Lucifer. Apparently, Lucifer means "the light." It also means "the morning star," in some scripture. And apparently, he disobeyed God, and that's the ultimate disobedience to authority. And when he did, Michael, the archangel, was sent to kick him out of heaven along with the other fallen angels. And so Lucifer descends into hell, becomes Satan, becomes the devil, and the force of evil in the universe begins.
یک-دنیا این است، بوده ، و همیشه با خوبی و بدی پر خواهد شد، چراکه نیکوکاری و ستمکاری ، روشنی و تاریکی در شرایط انسانی هستند. این به من چیز دیگری نیز می گوید،اگر شما به یاد بیاورید، فرشته مورد علاقه خدا، شیطان بوده است. و به نظر می رسد که شیطان، لوسیفر، معنای روشنایی می دهد. و همچنین در برخی از کتب مقدس به معنای ستاره صبحگاهی است. و ظاهرا او از خدا پیروی نکرده است، و این نهایت سرپیچی از قدرت پروردگار است. و زمانی که او این سرپیچی را انجام داد، میکاییل و فرشته اعظم برای بیرون کردن او از بهشت به همراه دیگر فرشته ها رفتند. و فرشته شیطان ،بعد از سقوط در جهنم تبدیل به شیطان شد، تبدیل به شیطان شد و نیروی شیطانی در دنیا آغاز شد.
Paradoxically, it was God who created hell as a place to store evil. He didn't do a good job of keeping it there though. So, this arc of the cosmic transformation of God's favorite angel into the Devil, for me, sets the context for understanding human beings who are transformed from good, ordinary people into perpetrators of evil.
ظاهرا این خدا بوده که جهنم را آفریده تا در آن شیطان نگه داری شود. به هر حال، او گویا کار خوبی را انجام نداده که او را آنجا نگه داشته است. لذا، این قوس دگرگونی در کیهان که فرشته محبوب خدا به شیطان تبدیل شد، برای من، یک سری مفهوم تعریف می کند تا بفهمیم که انسانی که از یک فرد نیکوکار و عادی به افرادی شریر برای همیشه تبدیل می شوند.
So the Lucifer effect, although it focuses on the negatives -- the negatives that people can become, not the negatives that people are -- leads me to a psychological definition. Evil is the exercise of power. And that's the key: it's about power. To intentionally harm people psychologically, to hurt people physically, to destroy people mortally, or ideas, and to commit crimes against humanity. If you Google "evil," a word that should surely have withered by now, you come up with 136 million hits in a third of a second.
لذا فرشته شیطان اثر گذار بوده است، هرچند که بر روی بدی ها تمرکز کرده است، بدی هایی که مردم می توانند تبدیل شود، نه به بدی که افراد هستند، این مرا به این تعریف روانشناسی رهنمون کرده است که شیطان تمرین قدرت است. و این کلیدی است، این درباره قدرت است. که به صورت عمدی به روان افراد آسیب می رساند، برای آسیب به اشخاص به صورت روانی، برای نابودسازی اخلاقی افراد ، یا یک تفکر، و برای انجام جنایت در مقابل مردم. اگر شما شیطان را در گوگل سرچ کنید، کلمه ای که تاکنون باید قطعا از بین می رفت، شما در یک سوم ثانیه به 136 میلیون جواب می رسید.
A few years ago -- I am sure all of you were shocked, as I was, with the revelation of American soldiers abusing prisoners in a strange place in a controversial war, Abu Ghraib in Iraq. And these were men and women who were putting prisoners through unbelievable humiliation. I was shocked, but I wasn't surprised, because I had seen those same visual parallels when I was the prison superintendent of the Stanford Prison Study.
چند سال قبل، من مطمینم که شما نیز حیرت زده می شدید، همانطور که من شدم، با افشا خبر آزار زندانیان در یک محل عجیب توسط سربازان آمریکایی در یک جنگ پر از حاشیه ؛ نام زندان ابوغریب. و زنان و مردانی بوده اند که زندانیان را در یک حقارت باور نکردنی قرار می داده اند. من بسیار حیرت زده شدم، اما غافلگیر نشده بودم، چرا که من قبلا چیزهایی شبیه این دیده بودم، زمانی که من مدیر تحقیقات در زندان استانفورد بودم.
Immediately the Bush administration military said what? What all administrations say when there's a scandal: "Don't blame us. It's not the system. It's the few bad apples, the few rogue soldiers." My hypothesis is, American soldiers are good, usually. Maybe it was the barrel that was bad. But how am I going to deal with that hypothesis?
بزودی مدیران نظامی بوش گفتند، چه گفتند ؟ چیزی که همه مدیران نظامی گفتند ، زمانی که این افتضاح رخ داد. "ما را سرزنش نکنید، سیستم اینگونه نیست، اینها فقط چند سیب فاسد بوده اند، چند سرباز رذل" فرض من این است که سربازان آمریکایی معمولا نیکوکار هستند. ممکن است که این بشکه بوده که بد بوده است(محیط نگه داری سربازها) اما من چگونه می خواهم، چگونه می خوام با این فرض برخورد کنم؟
I became an expert witness for one of the guards, Sergeant Chip Frederick, and in that position, I had access to the dozen investigative reports. I had access to him. I could study him, have him come to my home, get to know him, do psychological analysis to see, was he a good apple or bad apple. And thirdly, I had access to all of the 1,000 pictures that these soldiers took. These pictures are of a violent or sexual nature. All of them come from the cameras of American soldiers. Because everybody has a digital camera or cell phone camera, they took pictures of everything, more than 1,000.
من تبدیل به یک شاهد ماهر و متخصص شده ام برای یکی از این افراد ، گروهبان چیپ فردریک ، و در این موقعیت من به تعدادی از گزارش های بازرسی دسترسی داشته ام. من به او دسترسی داشتم، من می توانستم بر روی او مطالعه کنم؛ از او خواستم که به خانه من بیاید تا او را بشناسم، تا بررسی روان شناسی انجام دهم که ببینم که آیا او سیب گندیده و یا سیب سالم است. و سوما، من به همه 1000 عکسی که سربازان برداشته اند ، دسترسی داشتم. این تصاویر طبیعت سکسی و خشونت آمیز داشته اند. همه اینها از دوربین سربازان آمریکایی گرفته شده است. چرا که همه یا دوربین دیجیتال یا تلفن همراه دوربین دار داشته اند، آنها از همه چیز عکس گرفته اند، بیش از 1000 تصویر.
And what I've done is I organized them into various categories. But these are by United States military police, army reservists. They are not soldiers prepared for this mission at all. And it all happened in a single place, Tier 1-A, on the night shift. Why? Tier 1-A was the center for military intelligence. It was the interrogation hold. The CIA was there. Interrogators from Titan Corporation, all there, and they're getting no information about the insurgency. So they're going to put pressure on these soldiers, military police, to cross the line, give them permission to break the will of the enemy, to prepare them for interrogation, to soften them up, to take the gloves off. Those are the euphemisms, and this is how it was interpreted. Let's go down to that dungeon.
و من آن تصاویر را در دسته بندی های متفاوتی دسته بندی کردم. اما اینها پلیس ارتش آمریکا بوده اند، افراد ذخیره ارتش. آنها اصلا برای این اهداف تربیت نشده بودند. و همه اینها در یک جا رخ داد، بخش تیر وان آ ، در شیفت شب. چرا، چون تیر وان آ ، در مرکز بخش اطلاعاتی ارتش واقع شده بود. جایی که بازجویی انجام می شد، و سیا نیز در آن مرکز قرار داشت. بازجو های شرکت تایتان ، همه آنجا بودند، و انها هیچ اطلاعاتی درباره یاغی گری بدست نمی آورند. لذا، آنها تصمیم می گیرند که بر روی این سربازان فشار بگذارند، پلیس ارتش، تا از خط رد شوند، به آنها اجازه دادند که تا اراده دشمن را بشکنند، و آنها را برای بازجویی آماده کنند، آنها را ضعیف کنند، برای درآوردن دستکش ها ، و برای حسن تعبیر، و این روشی است که آنها تفسیر کرده اند. اجازه دهید با هم سری به این سیاه چال بزنیم.
(Typewriting)
صدای شاتر دوربین
[Abu Ghraib Iraq Prison Abuses 2008 Military Police Guards' Photos]
[The following images include nudity and graphic depictions of violence]
(Camera shutter sounds)
(Thuds)
صدای ضربه
(Camera shutter)
صدای دوربین
(Camera shutter)
ضربه
(Breathing)
صدای تنفس
(Bells)
صدای زنگ
(Bells end)
So, pretty horrific. That's one of the visual illustrations of evil. And it should not have escaped you that the reason I paired the prisoner with his arms out with Leonardo da Vinci's ode to humanity is that that prisoner was mentally ill. That prisoner covered himself with shit every day, they had to roll him in dirt so he wouldn't stink. But the guards ended up calling him "Shit Boy." What was he doing in that prison rather than in some mental institution?
خوب، بسیار مخوف. این یکی از مثال های قابل دیدن از شیطان است. و این نکته نباید از نظر شما مخفی بماند که دلیل اینکه من تصاویر زندانی ها را با دست باز با تصویر انسان کشیده شده توسط لیوناردو داوینچی جور کرده ام، این بود که این زندانی واقعا بیمار روحی بوده است. این زندانی هر روز به خود مدفوع می پوشانده است، و آنها عادت داشته اند هر روز او را در خاک غلط بدهند، تا او دیگر بوی بد ندهد. اما زندان بانها در نهایت به او پسرمدفوع می گفته اند. او در این زندان چه می کرده است؟ به جای اینکه در یک مرکز بیماران روانی باشد؟!
In any event, here's former Secretary of Defense Rumsfeld. He comes down and says, "I want to know, who is responsible? Who are the bad apples?" Well, that's a bad question. You have to reframe it and ask, "What is responsible?" "What" could be the who of people, but it could also be the what of the situation, and obviously that's wrongheaded.
در هر مراسمی، اینجا وزیر دفاع پیشین، رامسفلد است. او آمده و می گفته که من می خواهم بدانم چه کسی مسول است؟ و چه کسی آن سیب خراب است؟ خوب، این سوال بدی است. شما باید سوال خود را تغییر دهید و بپرسید، مسولیت چیست؟ چرا که زمانی که بگوییم مسول چیست، چیست می تواند یک نفر باشد، اما همچنین این مسول می تواند یک موقعیت نیز باشد. و به صورت مشخصی این یک راه غلط رفتن است. خوب ، چگونه روانشناسان سعی در درک
How do psychologists try to understand such transformations of human character, if you believe that they were good soldiers before they went down to that dungeon? There are three ways. The main way is called dispositional. We look at what's inside of the person, the bad apples.
اینچنین تغیراتی در شخصیت انسان ها می کنند ، اگر شما بر این اعتقاد باشید که آنها قبل از اینکه به آن سیاهچال بروند، سربازان خوبی بوده اند؟ سه روش وجود دارد، روش اول محروم سازی خوانده می شود. ما بدرون شخص نگاه می کنیم، شخصی که سیب بد خوانده شده است.
This is the foundation of all of social science, the foundation of religion, the foundation of war. Social psychologists like me come along and say, "Yeah, people are the actors on the stage, but you'll have to be aware of the situation. Who are the cast of characters? What's the costume? Is there a stage director?" And so we're interested in what are the external factors around the individual -- the bad barrel? Social scientists stop there and they miss the big point that I discovered when I became an expert witness for Abu Ghraib. The power is in the system. The system creates the situation that corrupts the individuals, and the system is the legal, political, economic, cultural background. And this is where the power is of the bad-barrel makers.
این پایه و اساس تمام دانش های اجتماعی است، پایه و اساس مذهب و پایه و اساس جنگ. روانشاسان اجتماعی چون من جلو می آیند و می گویند، بله انسان ها بازیگرانی بر روی صحنه هستند، ولی شما باید از شرایط رخ دادن اتفاقات مطلع باشید. چه هزینه ای برای بازگران و شخصیت ها پرداخت می شود، لباس طراحی شده آنها چیست ؟ آیا یک کارگردان بر روی صحنه حضور دارد ؟ و خوب ما علاقه مند هستیم بر روی مطالبی مانند اینکه چه عوامل خارجی بر روی شخص اثر گذاشته است؛ مانند بشکه بد(محل نگه داری بد)؟ا و دانشمندان علوم اجتماعی اینجا متوقف می شوند و نکته اصلی را از دست می دهند که این همان نکته ای است که من زمانی که شاهد و متخصص زندان ابوغریب شدم، کشفش کردم. قدرت در سیستم و نظام. نظام و سیستم شرایط و محیطی را به وجود می آورند که در ان اشخاص فاسد و خراب می شوند؛ و این سیستم نظام حقوقی، سیاسی ، اقتصادی و پیش زمینه فرهنگی است. و اینجا جایی است که قدرت بشکه بد (محیط فاسد ) را می سازد.
If you want to change a person, change the situation. And to change it, you've got to know where the power is, in the system. So the Lucifer effect involves understanding human character transformations with these three factors. And it's a dynamic interplay. What do the people bring into the situation? What does the situation bring out of them? And what is the system that creates and maintains that situation?
لذا اگر شما می خواهید که یک شخص را تغییر دهید باید که محیط او را تغییر دهید. اگر شما می خواهید که در سیستم تغییری را به وجود آورد، باید بدانید که قدرت در کجای سیستم است. لذا دانستن تغییرات در شخصیت انسان ها معلول اثر شیطان است با سه عامل اصلی. و این اثر متقابل و پویایی دارد. چه چیزی باعث می شود که انسان ها در شرایط خاصی قرار بگیرند ؟ و شرایط خاص آنها را مجبور به چه کاری می کند ؟ و چه چیزی در سیستم است که شرایط را می سازد و آنها را تغییر می دهد ؟
My recent book, "The Lucifer Effect," is about, how do you understand how good people turn evil? And it has a lot of detail about what I'm going to talk about today. So Dr. Z's "Lucifer Effect," although it focuses on evil, really is a celebration of the human mind's infinite capacity to make any of us kind or cruel, caring or indifferent, creative or destructive, and it makes some of us villains. And the good news that I'm going to hopefully come to at the end is that it makes some of us heroes. This wonderful cartoon in the New Yorker summarizes my whole talk: "I'm neither a good cop nor a bad cop, Jerome. Like yourself, I'm a complex amalgam of positive and negative personality traits that emerge or not, depending on the circumstances."
لذا در کتاب جدید من با عنوان اثر شیطان که اخیرا چاپ شده است، درباره این است که چگونه باید بدانیم که افراد خوب به افرادی بد و شریر تبدیل می شوند؟ و این کتاب دربرگیرنده بسیاری از جزییات درباره چیزهایی است که امروز من قصد صحبت درباره آنها را دارم. لذا کتاب دکتر(ز) ، با نام اثر شیطان، بر روی علمکرد شریرانه تمرکز کرده است، و واقعا یک تجلیل از مغز انسان است که توانایی بی انتهایی دارد که ما را تبدیل به یک انسان شریر یا یک انسان مهربان کند. لاقید یا بسیار مقید، سازنده یا ویرانگر، و می تواند برخی از ما را تبدیل به انسان های تبه کاری کند. و خبر خوب اینکه من قصد دارم به این نیز بپردازم که در انتها ممکن است برخی از ما تبدیل به انسان های قهرمان نیز بشویم. این یک کارتون(کاریکاتور) بسیار زیبا در مجله نیویورکر است، که واقعا در آن به جمع بندی تمام صحبت های من می پردازد: من نه یک پلیس بد و نه یک پلیس خوب هستم؛جروم، مانند خودت، من یک ترکیب پیچیده از ویژگی های مثبت و منفی شخصیتی هستم که بسته به موقعیت ؛ این خصوصیات ممکن است پدیدار شود یا نشود!
(Laughter)
خنده حضار
There's a study some of you think you know about, but very few people have ever read the story. You watched the movie. This is Stanley Milgram, little Jewish kid from the Bronx, and he asked the question, "Could the Holocaust happen here, now?" People say, "No, that's Nazi Germany, Hitler, you know, that's 1939." He said, "Yeah, but suppose Hitler asked you, 'Would you electrocute a stranger?' 'No way, I'm a good person.'" He said, "Why don't we put you in a situation and give you a chance to see what you would do?"
یک تحقیق است که ممکن است برخی از شما در باره آن شنیده باشید، اما تعداد کمی از آدم ها هرگز داستانش را نشنیده اند. شما مشغول تماشای تلوزیون هستید. این استانلی ملگرام است ، یک کودک یهودی از برونکس؛ و او یک سوالی پرسیده است: آیا ممکن است که هلوکاست اینجا نیز به وقوع بپیوندد؟ مردم پاسخ داده اند: نه ، این نازی ها در آلمان بودند، آن هیتلر بود، همانطوری که می دانی در سال 1939. او می گوید: بله، اما تصور کنید که هیتلر از شما می پرسد، ممکنه که شما با برق آدم های خارجی را بکشید؟ پاسخ: به هیچ وجه، من این کار نمی کنم، من آدم خوبی هستم. او می گوید: برای چه شما را در موقعیت قرار ندهیم و به شما این امکان و شانس را ندهیم که در آن شرایط شما چه می کرده اید؟
And so what he did was he tested 1,000 ordinary people. 500 New Haven, Connecticut, 500 Bridgeport. And the ad said, "Psychologists want to understand memory. We want to improve people's memory, because it is the key to success." OK? "We're going to give you five bucks -- four dollars for your time. We don't want college students. We want men between 20 and 50." In the later studies, they ran women. Ordinary people: barbers, clerks, white-collar people.
و کاری که او کرد این بود که از 1000 انسان معمولی امتحان گرفت. 500 نفر از نیوهیون و 500 نفر از بریجپورت. و او در تبلیغش نوشته بود: روانشناسان می خواند حافظه را درک کنند، ما می خواهیم حافظه آدم ها را تقویت کنیم، چرا که حافظه کلید موفقیت است. خوب؟ ما قصد داریم به شما 5 دلار بدهیم، چهار دلار برای وقت شما. و او گفته بود: ما دانشجویان کالج را نمی خواهیم؛ ما مردان بین 20 تا 50 سال را می خواهیم. -در تحقیق بعدی ، آنها از زنان امتحان گرفتند.- آدم های معمولی ، مانند آرایش گر، کارمند، کسانی که کارهای اداری می کنند.
So, you go down, one of you will be a learner, one will be a teacher. The learner's a genial, middle-aged guy. He gets tied up to the shock apparatus in another room. The learner could be middle-aged, could be as young as 20. And one of you is told by the authority, the guy in the lab coat, "Your job as teacher is to give him material to learn. Gets it right, reward. Gets it wrong, you press a button on the shock box. The first button is 15 volts. He doesn't even feel it." That's the key. All evil starts with 15 volts. And then the next step is another 15 volts. The problem is, at the end of the line, it's 450 volts. And as you go along, the guy is screaming, "I've got a heart condition! I'm out of here!"
خوب شما ادامه می دهید، و یکی از شما قرار است که یادگیرنده باشد، و یکی از شما قرار است که معلم باشد. یادگیرنده ها ، آدهم های خوش مشرب و میانسال بودند. او یک سری وسایل شوک دادن را در اتاق دیگر تدارک داده بود. یادگیرنده می توانست میانسال و یا جوان بیست ساله باشد، و توسط اولیا امور به یکی از شما گفته می شد، توسط فرد مسول آزمایش، که کار شما به عنوان معلم این است که به این آدم چیزهایی را بیاموزید. اگر او مطلب را درست آموخت به او جایزه بدهید، اگر نیاموخت، این دکمه را برای شوک دادن فشار دهید. دکمه اول 15 ولت بود، فرد یادگیرنده حتی آنرا حس هم نمی کرد. این نکته حیاتی است، همه افراد شریر از 15 ولت شروع می کنند. و قدم بعدی 15 ولت دیگر بود. مشکل اینجا بود که در آخر کار دکمه به 450 ولت ختم می شد. و وقتی شما ادامه می دادید، آن فرد شروع به فریاد زدن می کرد. که من دارم آسیب می بینم، مرا از اینجا خارج کنید.
You're a good person. You complain. "Sir, who will be responsible if something happens to him?" The experimenter says, "Don't worry, I will be responsible. Continue, teacher." And the question is, who would go all the way to 450 volts? You should notice here, when it gets up to 375, it says, "Danger. Severe Shock." When it gets up to here, there's "XXX" -- the pornography of power.
اگر شما فرد خوبی باشید، به مسول آزمایش شکایت می کنید که : آقا؛ چه کسی قرار است مسول باشد اگر این آدم آسیب ببیند؟ مسول آزمایش می گوید: نگران نباش، من مسول خواهم بود. ادامه بدهید، آقای معلم. و سوال اینجاست ، چه کسی ممکن است تا آخر 450 ولت برود؟ شما باید این را در نظر داشته باشید ، زمانی که به 375 ولت می رسد، دستگاه می گوید: خطر، شوک اعمال شود. زمانی که به اینجا می رسد، همان XXX در عرصه پورنوگرافی است.
So Milgram asks 40 psychiatrists,
خنده حضار
"What percent of American citizens would go to the end?" They said only one percent. Because that's sadistic behavior, and we know, psychiatry knows, only one percent of Americans are sadistic. OK. Here's the data. They could not be more wrong. Two thirds go all the way to 450 volts. This was just one study. Milgram did more than 16 studies. And look at this. In study 16, where you see somebody like you go all the way, 90 percent go all the way. In study five, if you see people rebel, 90 percent rebel. What about women? Study 13 -- no different than men. So Milgram is quantifying evil as the willingness of people to blindly obey authority, to go all the way to 450 volts. And it's like a dial on human nature. A dial in a sense that you can make almost everybody totally obedient, down to the majority, down to none.
لذا میلگرم از 40 روانشناس پرسید، چند درصد از شهروندان آمریکا ممکن است تا آخر (450ولت) بروند؟ آنها گفتند تنها یک درصد، چرا که این یک رفتار سادیسمی است، و ما می دانیم که روانشناسی تنها یک درصد از آمریکایی ها را سادیسمی می داند. خوب، ما اینجا نتایج را داریم، و آنها نمی توانند بیشتر از این اشتباه کنند، دو سوم از شرکت کنندگان تا 450 ولت رفته اند. این فقط یک تحقیق است. میلگرم 16 تحقیق انجام داد، و اینجا را ببید، در تحقیق شانزدهم، زمانی که می بیند یک نفر مانند شما تا آخر خط می رود، نود درصد از افراد نیز تا آخر خط می روند، در تحقیق پنجم، اگر کسی سرپیچی کند، نود درصد نیز سرپیچی می کنند. در مورد زنان چه ؟ تحقیق شماره 13، هیچ فرقی با مردان ندارند. لذا میلگرم مشغول کمیت بندی رغبت شیطانی افراد برای فرمانبرداری چشم بسته از حکومت است، تا به 450 ولت برسند. و این مانند سرشماری طبیعیت انسان ها است. مانند سرشماری احساسی است که شما می توانید در تمام افراد به وجود بیاورید که آنها کاملا از اکثریت پیروی کنند.
What are the external parallels? For all research is artificial. What's the validity in the real world? 912 American citizens committed suicide or were murdered by family and friends in Guyana jungle in 1978, because they were blindly obedient to this guy, their pastor -- not their priest -- their pastor, Reverend Jim Jones. He persuaded them to commit mass suicide. And so, he's the modern Lucifer effect, a man of God who becomes the Angel of Death. Milgram's study is all about individual authority to control people. Most of the time, we are in institutions, so the Stanford Prison Study is a study of the power of institutions to influence individual behavior. Interestingly, Stanley Milgram and I were in the same high school class in James Monroe in the Bronx, 1954.
خوب، چه چیزی با دنیای بیرون برابری می کند ؟برای تمام این تحقیق هایی که مصنوعی اسـ؟ چه چیزی اعتبار آنها در دنیای واقعی است؟ 912 شهروند آمریکایی یا خودکشی کردند یا توسط دوستان و یا خانواده خود در سال 1978 در جنگل گویان کشته شدند، چرا که آنها به صورت کور از این مرد اطاعات می کردند، از پیشوای خود. نه از کشیش خود، بلکه از پیشوای خود، جناب کشیش جیم جون. او آنها را ترغیب به خودکشی در مراسم عشا ربانی می کرد. و لذا او یک اثر شیطانی مدرن است. یک مرد خدا که به فرشته مرگ تبدیل شده است. تحقیق میلگرام درباره اولیا امور منحصر به فرد بود، بسیاری از زمان ما در موسسه ها بودیم، لذا تحقیق در زندان استنفورد، یک تحقیق در باره قدرت یک ارگان بر روی رفتار اشخاص خاصی می باشد. جالب توجه اینکه استانلی میلگرم و من هر دو در یک کلاس در دبیرستان در جیمز مونرو در برونکس در سال 1954 بوده ایم.
I did this study with my graduate students, especially Craig Haney -- and it also began work with an ad. We had a cheap, little ad, but we wanted college students for a study of prison life. 75 people volunteered, took personality tests. We did interviews. Picked two dozen: the most normal, the most healthy. Randomly assigned them to be prisoner and guard. So on day one, we knew we had good apples. I'm going to put them in a bad situation.
لذا این تحقیقی که من کرده ام با دانشجویان فارغ التحصیلم، خصوصا کریگ هانی ، ما نیز کارمان را با یک تبلیغ شروع کردیم. ما پول نداشتیم، لذا ما یک تبلیغ کوچک و ارزان داشتیم، اما ما نیاز به دانشجویان کالج برای تحقیقات زندگی در زندان داشتیم. 75 نفر پیشقدم شدند تا این امتحان و تست شخصیتی انجام شود. ما مصاحبه کردیم، و دو جین آدم انتخاب کردیم. افرادی که بیشتر نرمال و سلامت بودند. به صورت اتفاقی آنها را برای زندانی و زندان بان بودن انتخاب کردیم. لذا در روز اول، ما می دانستیم که ما سیب سالم داریم(افراد سلامت). من قصد دارم آنها را در شرایط بدی قرار دهم.
And secondly, we know there's no difference between the boys who will be guards and those who will be prisoners. To the prisoners, we said, "Wait at home. The study will begin Sunday." We didn't tell them that the city police were going to come and do realistic arrests.
و دوم ، ما می دانیم که هیچ تفاوتی بین پسرهایی که تبدیل به زندانبان و پسرهایی که تبدیل به زندانی می شدند نیست. پسری که قرار بود زندانی شود، ما به او گفتیم: در خوابگاه منتظر بمان، تحقیق روز یکشنبه آغاز می شود، ما به او نگفتیم که پلیس قرار است که بیاید و یک بازداشت واقعی انجام دهد.
(Video) (Music)
[Day 1]
Student: A police car pulls up in front, and a cop comes to the front door, and knocks, and says he's looking for me. So they, right there, you know, they took me out the door, they put my hands against the car. It was a real cop car, it was a real policeman, and there were real neighbors in the street, who didn't know that this was an experiment. And there was cameras all around and neighbors all around. They put me in the car, then they drove me around Palo Alto. They took me to the basement of the police station. Then they put me in a cell. I was the first one to be picked up, so they put me in a cell, which was just like a room with a door with bars on it. You could tell it wasn't a real jail. They locked me in there, in this degrading little outfit. They were taking this experiment too seriously.
مرد در ویدیو: ماشین پلیس جلو متوقف می شود، و پلیس از درب جلو خارج می شود، درب می زند و می گوید که او به دنبال من است. خوب ، در اینجا، آنها مرا به درب خارج هدایت می کنند، آنها دست مرا مقابل ماشین قرار می دهند، این ماشین پلیس واقعی بود و آنها نیز پلیس واقعی بودند. و همسایه های واقعی در خیابان که نمی دانستند این یک آزمایش است. و دوربین بود و همسایه ها نیز در اطراف بودند. آنها مرا در ماشین گذاشتند، و آنگاه مرا در اطرف پالو آلتو گرداندند. آنها مرا به ایستگاه پلیس بردند، در زیر زمین ایستگاه پلیس، و آنگاه مرا در یک سلول قرار دادند. من نفر اولی بودم که بازداشت شده بودم، لذا مرا در یک سلول قرار دادند، که دقیقا مانند یک اتاق با یک درب میله ای بود. شما ممکن است بگویید این یک زندان واقعی نیست، آنها مرا در اینجا زندانی کردند ، در این لباس کوچک و مایه شرمساری. آنها این آزمایش را خیلی جدی گرفته بودند.
Here are the prisoners, who are going to be dehumanized, they'll become numbers. Here are the guards with the symbols of power and anonymity. Guards get prisoners to clean the toilet bowls out with their bare hands, to do other humiliating tasks. They strip them naked. They sexually taunt them. They begin to do degrading activities, like having them simulate sodomy. You saw simulating fellatio in soldiers in Abu Ghraib. My guards did it in five days. The stress reaction was so extreme that normal kids we picked because they were healthy had breakdowns within 36 hours. The study ended after six days, because it was out of control. Five kids had emotional breakdowns.
خوب اینجا این زندانی است که قرار است مورد بد رفتاری قرار گیرد. اینها قرار است که به شماره تبدیل شوند. اینها نگهبان هایی هستند که سمبل قدرت و گمنامی هستند. نگهبان ها زندانیان را مجبور می کنند که کاسه های توالت را دستان برهنه خود تمیز کنند، یا کارهای تحقیر آمیز دیگری انجام دهند. آنها را کاملا لخت می کنند، و متلک های جنسی به آنها می اندازند. آنها شروع به کارهای تحقیر آمیز می کنند؛ مانند اینکه انها را مجبور به تقلید کردن لواط می کنند. شما تقلید کردن تحریک آلت مردان با زبان را در سربازان ابوغریب دیدید. زندانبان های من این کار را در پنج روز انجام دادند، واکنش به استرس بسیار شدید بود، طوری که بچه های معمولی که ما به علت سلامت آنها را انتخاب کرده بودیم، ظرف 36 ساعت از داخل شکسته می شدند. این تحقیق ظرف شش روز خاتمه یافت چرا که از کنترل خارج شده بود. پنج بچه دچار شکست عاطفی شده بودند.
Does it make a difference if warriors go to battle changing their appearance or not? If they're anonymous, how do they treat their victims? In some cultures, they go to war without changing their appearance. In others, they paint themselves like "Lord of the Flies." In some, they wear masks. In many, soldiers are anonymous in uniform. So this anthropologist, John Watson, found 23 cultures that had two bits of data. Do they change their appearance? 15. Do they kill, torture, mutilate? 13. If they don't change their appearance, only one of eight kills, tortures or mutilates. The key is in the red zone. If they change their appearance, 12 of 13 -- that's 90 percent -- kill, torture, mutilate. And that's the power of anonymity.
آیا این تغییری ایجاد می کند اگر که این جنگجویانی که به جنگ می روند، ظهار خود را عوض کنند ؟ آیا نتیجه را عوض می کند ؟ آیا این تغییری در نحوه برخورد آنها با قربانی ها وجود می آورد اگر که آنها ناشناس باشند؟ ما می دانیم در برخی از فرهنگ ها ، زمانی که آنها به جنگ می رند، آنها ظاهر خود را عوض نمی کنند. در برخی از فرهنگ ها، آنها خودشان را به شکل (فرمانروای پرواز) نقاشی می کنند. در برخی دیگر آنها ماسک می پوشند. در بسیاری، سربازان در لباس های یکدست ناشناس می شوند. لذا، این دانشمند مردم شناست، جان واستون ، دریافت که 23 فرهنگ مختلف دو نوع اطلاعات مختلف دارند. آیا آنها ظاهر خود را عوض می کنند ؟ پانزده تا . آیا آنها می کشند، شکنجه می کنند ، مثله می کنند؟ سیزده تا. اگر آنها ظاهر خود را عوض نمی کنند تنها یک هشتم آنها، شکنجه می کنند و یا مثله می کنند. کلید این معما در ناحیه قرمز رنگ است. اگر آنها ظاهر خود را عوض می کنند، دوازده تا از سیزده تا، یعنی نود درصد، می کشند و شکنجه می کنند و یا مثله می کنند. و این قدرت ناشناس بودن است.
So what are the seven social processes that grease the slippery slope of evil? Mindlessly taking the first small step. Dehumanization of others. De-individuation of self. Diffusion of personal responsibility. Blind obedience to authority. Uncritical conformity to group norms. Passive tolerance of evil through inaction, or indifference.
لذا، هفت عنصر از این روند و پردازش اجتماعی که روند شریر شدن را لغزنده و راحت می کند چیست ؟ بیفکری اولین قدم است. دیگران را از حالت انسانی خارج دانستن. خود پرستی و یکتا دانستن خود. کم اهمیت کردن مسولیت شخصی. فرمانبری کورکورانه از اولیا امور. پیروی عادی از هنجار های گروه. تحمل انفعالی در مقابل شرارت با بی حرکتی و بی تفاوتی .
And it happens when you're in a new or unfamiliar situation. Your habitual response patterns don't work. Your personality and morality are disengaged. "Nothing is easier than to denounce the evildoer; nothing more difficult than understanding him," Dostoyevsky. Understanding is not excusing. Psychology is not excuse-ology.
و این زمانی رخ می دهد که شما در یک محیط جدید و نا آشنا قرار می گیرید. روش و منش عادی و همیشگی شما دیگر کار نمی کند. شخصیت و اخلاق شما دیگر درگیر نیست. داستیوفسکی می گوید: "هیچ چیزی راحت تر از تقبیح نماینده شیطان نیست؛ و هیچ چیزی سخت تر از دانستن نماینده شیطان نیست." دانستن روشی برای بهانه آوردن و یا دستاویز قرار دادن نیست. روانشناسی علم شناخت بهانه ها نیست.
So social and psychological research reveals how ordinary, good people can be transformed without the drugs. You don't need it. You just need the social-psychological processes. Real world parallels? Compare this with this. James Schlesinger -- I'm going to end with this -- says, "Psychologists have attempted to understand how and why individuals and groups who usually act humanely can sometimes act otherwise in certain circumstances." That's the Lucifer effect. And he goes on to say, "The landmark Stanford study provides a cautionary tale for all military operations." If you give people power without oversight, it's a prescription for abuse. They knew that, and let that happen.
لذا جامعه شناسان و روانشناسان کشف کرده اند که چگونه افراد عادی بدون استفاده از دارو تغییر می کنند و به چیزهای دیگری تبدیل می شوند. شما به این نیاز ندارید. شما فقط به یک پردازش روانشانسی-اجتماعی نیاز دارید. برابری ها در دنیای واقعی ؟ این را با این مقایسه کنید. قصد دارم صحبت هایم را با این خاتمه دهم، جیمز شلیزنگر می گوید، "روانشناسان تلاش کرده اند که بفهمند چرا و چگونه افراد معمولی و گروهای عادی جامعه که معمولا انسانی رفتار می کنند گاهی می توانند در شرایط خاصی طور دیگری رفتار کنند." این اثر شیطانی است. و او می گوید: " نشانه برجسته تحقیق استانفورد یک داستان اخطار برانگیزی را برای همه نیروهای نظامی دنیا بیان می کند. اگر شما به افرادی قدرت بدون نظارت بدهید، این به مانند یک دستورالعمل برای سو استفاده است. آنها این را می دانستند و اجازه دادند این اتفاق روی دهد. لذا ، در گزارش دیگری ، در تحقیقی که با ژنرال فای صورا گرفت،
So another report, an investigative report by General Fay, says the system is guilty. In this report, he says it was the environment that created Abu Ghraib, by leadership failures that contributed to the occurrence of such abuse, and because it remained undiscovered by higher authorities for a long period of time. Those abuses went on for three months. Who was watching the store? The answer is nobody, I think on purpose. He gave the guards permission to do those things, and they knew nobody was ever going to come down to that dungeon.
می گوید که کل نظام گناه کار است، و در این گزارش او می گوید که این محیط و فضا بود که فاجعه ابوغریب را به وجود آورد، با رهبری ناقصی که اجازه رخ دادن چنین سو استفاده هایی را می دهد، و این واقعیتی که همچنان مجهول باقی مانده است توسط مقامات بسیار بالا برای مدتی بسیار طولانی . این سو استفاده ها برای سه ماه جریان داشته است. چه کسی این مساله را زیر نظر داشته است؟ جواب این است، هیچ کس،و من فکر می کنم ، هیچ کسی عمده این کار را نکرده است. او به زندانبان ها اجازه انجام این کارها را داده است، و آنها می دانستند که هیچ کسی حاضر نیست که به این سیاه چال برای بررسی بیاید.
So you need a paradigm shift in all of these areas. The shift is away from the medical model that focuses only on the individual. The shift is toward a public health model that recognizes situational and systemic vectors of disease. Bullying is a disease. Prejudice is a disease. Violence is a disease. Since the Inquisition, we've been dealing with problems at the individual level. It doesn't work. Aleksandr Solzhenitsyn says, "The line between good and evil cuts through the heart of every human being." That means that line is not out there. That's a decision that you have to make, a personal thing.
لذا شما به یک شیفت نمونه در تمام مناطق نیاز دارید. این شیفت باید دور از نمونه پزشکی آن باشد که فقط روی مسایل منحصر به فرد کار می کند. این شیفت شبیه به سیستم خدمات درمانی عمومی است که موقعیت و نظام ساختاری بیماری ها را شناسایی می کند. قلدری کردن یک بیماری است، غرض ورزی و خشونت نیز بیماری است. و از زمانی که تفتیش عقاید بود هاست، ما با این مشکل مواجه بوده ایم در تمام سطوح مواجه بوده ایم.اما می دانید چی است؟ این عملی نبود. الکساندر سولژنتسین می گوید که خط بین خوب بودن و شریر بودن از وسط قبل همه آدم ها می گذرد. این به این معنا است که این خط خارج نیست. این تصمیمی است که شما باید بگیرید. این موضوعی شخصی است. لذا، من می خواهم خیلی سریع با یک نکته مثبت پایان دهم :
So I want to end very quickly on a positive note. Heroism as the antidote to evil, by promoting the heroic imagination, especially in our kids, in our educational system. We want kids to think, "I'm a hero in waiting, waiting for the right situation to come along, and I will act heroically. My whole life, I'm now going to focus away from evil -- that I've been in since I was a kid -- to understanding heroes.
قهرمانی مانند زهر برای شرارت است. با ترویج دادن تخیلی قهرمانی ، خصوصا در کودکانمان ، در سیستم آموزشی خودمان . ما می خواهیم که کودکان ما بیاندیشند که : من قهرمانی هستم که در صف انتظار است، منتظرم تا لحظه درستش برسد و قهرمنای خودم را به نمایش بگذارم، و مانند یک قهرمان عمل کنم. تمام زندکی من از این به بعد بر روی این تمرکز می کنم که از شرارت دور باشم که از زمانی که بچه بوده ام، قهرمانان را بفهمم.
Banality of heroism. It's ordinary people who do heroic deeds. It's the counterpoint to Hannah Arendt's "Banality of Evil." Our traditional societal heroes are wrong, because they are the exceptions. They organize their life around this. That's why we know their names. Our kids' heroes are also wrong models for them, because they have supernatural talents. We want our kids to realize most heroes are everyday people, and the heroic act is unusual. This is Joe Darby. He was the one that stopped those abuses you saw, because when he saw those images, he turned them over to a senior investigating officer. He was a low-level private, and that stopped it. Was he a hero? No. They had to put him in hiding, because people wanted to kill him, and then his mother and his wife. For three years, they were in hiding.
و اکنون ایده و تصور آنها از قهرمانی تبدیل به این می شود که افراد عادی هستند که اعمال قهرمانی انجام می دهند. این مکمل نظریه (هانا آرنت) به نام یک شیطان معمولی است. قهرمان های معمولی و سنتی ما معمولا اشتباه می کنند، چرا که آنها استثنا هستند. آنها تمام زندگی خود را حول این نکته متمرکز کرده اند که و این علت این است که ما اسم آنها را می دانیم. و قهرمان بچه های ما نیز نقش مدل و نمونه را برای آنها بازی می کنند، چرا که آنها یک توان و هوش فوق طبیعی دارند. ما می خواهیم بچه های ما بدانند که اکثر این قهرمان ها ، آدم هایی هر روزه هستند، و اعمال قهرمانانه چیز غیر عادی است، این جو داربی است. او یکی از کسانی بود که این سو استفاده هایی را که دیدید متوقف کرد، چون تا این تصاویر را دید، او آنها را به دفتر بازرسی کل فرستاد. او یک کارمند شخصی سطح پایین بود که اینها را متوقف کرد، آیا او یک قرمان بود ؟ نه. آنها مجبور شدند تا او را مخفی کنند، به دلیل اینکه برخی می خواستند او را بکشند، وبعد مجبور شدند زن و مادرش را مخفی کنند. برای سه سال آنها مخفی زندگی می کردند.
This is the woman who stopped the Stanford Prison Study. When I said it got out of control, I was the prison superintendent. I didn't know it was out of control. I was totally indifferent. She saw that madhouse and said, "You know what, it's terrible what you're doing to those boys. They're not prisoners nor guards, they're boys, and you are responsible." And I ended the study the next day. The good news is I married her the next year.
این زنی است که آزمایش زندان استانفورد را متوقف کرد. زمانی که من گفتم آزمایش از کنترل خارج شد، من مقام ارشد و مافوق زندان بودم. من نمی دانستم که آزمایش از کنترل خارج شده است، من واقعا بی تفاوت بودم. او پایین آمد و آن دیوانه خانه را دید و گفت: "می دانید چی ؟ این کاری که با این بچه ها می کنید ، هولناک است. آنها زندانی نیستند، آنها نیز زندانبان نیستند، اینها بچه هستند و شما مسول هستید. و من آزمایش را روز بعد متوقف کردم. خبر خوب اینکه من با او سال بعد ازدواج کردم.
(Laughter)
خنده حضار،
(Applause)
تشویق حضار
I just came to my senses, obviously.
من فقط شعور خودم بازگشتم، به صورت مشخص.
So situations have the power to do [three things]. But the point is, this is the same situation that can inflame the hostile imagination in some of us, that makes us perpetrators of evil, can inspire the heroic imagination in others. It's the same situation and you're on one side or the other. Most people are guilty of the evil of inaction, because your mother said, "Don't get involved. Mind your own business." And you have to say, "Mama, humanity is my business."
لذا محیط و شرایط قدرت انجام کار دارند، گرچه نکته این است که ، این شرایط کاملا مشابهی بود که می توانست باعث برافروختن دشمنی بین برخی از ما بشود، که ما برای همیشه به افراد شریری تبدیل کند، می توان تفکر قهرمانی را بر روی دیگران نیز الهام کرد، این نیز شرایط مشابهی است. و شما یا در این طرف و یا در طرف دیگر هستید. بسیاری از مردم گناه کار شرارت تنبلی را دارند، چرا که مادر شما می گوید: خودت را قاطی نکن، حواست به کار خودت باشد. و شما باید بگویید : مادر ، انسانیت مساله و کار مربوط به من است.
So the psychology of heroism is -- we're going to end in a moment -- how do we encourage children in new hero courses, that I'm working on with Matt Langdon -- he has a hero workshop -- to develop this heroic imagination, this self-labeling, "I am a hero in waiting," and teach them skills. To be a hero, you have to learn to be a deviant, because you're always going against the conformity of the group. Heroes are ordinary people whose social actions are extraordinary. Who act.
لذا، روانشناسی قهرمانی این است -- من قصد دارم صحبتم را اینجا تمام کنم -- که چگونه ما کودکانمان را تشویق می کنیم تا قهرمانان جدیدی بشوند، که من با مت لانگدو -- که او یک کارگاه آموزشی قهرمانی دارد -- کار می کردم تا بتوانیم تخیل قهرمانی را گسترش دهیم، این برچسب زدن بر خود که : من قهرمانی هستم که منتظر ظهور است، و به آنها مهارت ها را آموزش دهیم، تا بتوانند به قهرمان تبدیل شوند، شما باید به آنها یاد بدهید تکروی چیست، چرا که شما باید (برای قهرمان شدن) همیشه از گروه پیروی نکنید. قهرمان ها افرادی عادی هستند که تنها اعمالی منحصر به فرد انجام می دهند. آنها عمل می کنند.
The key to heroism is two things. You have to act when other people are passive. B: You have to act socio-centrically, not egocentrically. And I want to end with a known story about Wesley Autrey, New York subway hero. Fifty-year-old African-American construction worker standing on a subway. A white guy falls on the tracks. The subway train is coming. There's 75 people there. You know what? They freeze. He's got a reason not to get involved. He's black, the guy's white, and he's got two kids. Instead, he gives his kids to a stranger, jumps on the tracks, puts the guy between the tracks, lays on him, the subway goes over him. Wesley and the guy -- 20 and a half inches height. The train clearance is 21 inches. A half an inch would have taken his head off. And he said, "I did what anyone could do," no big deal to jump on the tracks.
کلید قهرمان بودن دو نکته است ، نکته اول: زمانی که بقیه منفعل و خاموش هستند، شما باید وارد عمل شوید. نکته دوم: شما باید بر اساس منافع عمل کنید ، نه بر اساس منافع شخصی و هوای نفسانی خود. و مایلم اینجا سخنانم را خاتمه بدهم با داستانی که بسیاری از شما آنرا می دانید، درباره ولسی آتوری ، قهرمان مترو نیویورک. مرد 50 ساله آمریکایی-آفریقایی که کارگر ساختمان بود. او بر روی خط مترو نیویورک ایستاد، یک مرد سفید پوست بر روی ریل فتاده بود. قطار مترو داشت می آمد، و 75 مسافر داشت. می دانید ؟ آنها یخ زده بودند. او دلیل خوبی داشت که خودش را قاطی این موضوع نکند، او سیاه پوست بود، و آن مرد سفید پوست، و او دو بچه کوچک داشت. در عوض منفعل بودن ، او بچه هایش را به آدمی غریبه داد، بر روی ریل مترو پرید، و مرد را بین دو ریل راه آهن گذاشت. و بر روی او خودش را انداخت و خوابید ، تا قطار مترو از روی او رد شود. آن مرد و آقای ولسی ، بیشتر بیست و نیم اینچ ارتفاع داشتند، ارتفاع قطار از سطح زمین ، بیست و یک اینچ بود. نیم اینج می توانست سر او را از بدن جدا کند. و او گفت، من کاری کردم که هر کسی ممکن بود انجام بدهد، کار بزرگی نبود که روی ریل بپری.
And the moral imperative is "I did what everyone should do." And so one day, you will be in a new situation. Take path one, you're going to be a perpetrator of evil. Evil, meaning you're going to be Arthur Andersen. You're going to cheat, or you're going to allow bullying. Path two, you become guilty of the evil of passive inaction. Path three, you become a hero. The point is, are we ready to take the path to celebrating ordinary heroes, waiting for the right situation to come along to put heroic imagination into action? Because it may only happen once in your life, and when you pass it by, you'll always know, I could have been a hero and I let it pass me by. So the point is thinking it and then doing it.
و نکته اخلاقی بسیار مهم این بود:( من کاری کردم که هر کسی باید انجامش می داد). و خوب ، یک روز شما در یک موقعیت جدید خواهید بود، مسیرشماره یک را انتخاب کنید، شما می خواهید به یک شریر ابدی تبدیل شوید. شرارت ، به معنای این خواهد بود که شما آرتور اندرسون خواهید بود، شما قرار است که تقلب کنید، شما قرار است اجازه بدهید که گردنکلفتی صورت گیرد. مسیر شماره دو: شما قرار است به فردی تبدیل شوید که منفعل بودن شریرانه ، احساس گناه می کند. مسیر شماره سه: شما به یک قهرمان تبدیل خواهید شد. نکته اینجاست که آیا ما حاضر هستیم که مسیر خود را برای بزرگداشت قهرمان های معمولی انتخاب کنیم، و منتظر شویم که موقعیت درستش پیش آید ، تا تفکر و تخیل قهرمانانه را عملی کنیم ؟ چرا که این فقط ممکن است یک بار در زندگی شما پیش آید، و اگر شما آنرا رد کنید، همیشه این را خواهید دانست، من می توانستم یک قهرمان بشوم، و من آنرا پس زدم. لذا نکته اینجاست که اول فکرکنید و بعد آنرا عملی کنید.
So I want to thank you. Thank you. Let's oppose the power of evil systems at home and abroad, and let's focus on the positive. Advocate for respect of personal dignity, for justice and peace, which sadly our administration has not been doing.
لذا می خواهم از شما تشکر کنم، متشکرم ، متشکرم. بگذارید با قدرت شرارت در خانه و بیرون مقابله کنیم ، و بر روی اعمال مثبت تمرکز کنیم. برای دفاع از صلح و عدالت و احترام به شان افراد ؛ که متاسفانه دولت ما این کار را انجام نمی دهد.
Thanks so much.
بسیار سپاس گذارم.
(Applause)
تشویق حضار