We see with the eyes, but we see with the brain as well. And seeing with the brain is often called imagination. And we are familiar with the landscapes of our own imagination, our inscapes. We've lived with them all our lives. But there are also hallucinations as well. And hallucinations are completely different. They don't seem to be of our creation. They don't seem to be under control. They seem to come from the outside and to mimic perception.
ما با چشمها میبینیم. اما با مغز نیز میبینیم. و دیدن با مغز را غالباً، تصور، مینامند. ما با صحنه ها وتصورات ذهنی خویش آشنائیم. و تمام عمرمان با آنها زندگی کرده ایم. اما در این میان توهمات نیز وجود دارند. که کاملا متفاوت از تصورات اند. و به نظر ساخته ی ما نمی آیند. همچنین به نظر نمی رسند تحت کنترل ما باشند. و عواملی خارجی به شمار می آیند که،
So I am going to be talking about hallucinations
ادراک و احساسات ما را تقلید می کنند.
and a particular sort of visual hallucination, which I see among my patients. A few months ago, I got a phone call from a nursing home where I work. They told me that one of their residents, an old lady in her 90s, was seeing things, and they wondered if she'd gone bonkers or, because she was an old lady, whether she'd had a stroke, or whether she had Alzheimer's.
ومن می خواهم در اینجا راجع به توهمات صحبت کنم. و آن هم در مورد یک نوع توهمِ بینائي به خصوص که در میانِ بیمارانم به آن بر خورده ام. چند ماه پیش، یک تماسِ تلفني از محل کارم که یک خانه ی سالمندان است، دریافت کردم. مبنی بر اینکه یکی از ساکنان آسایشگاه که بانوی پیرِ نود و چند ساله ای بود، صحنه هایی رویت می کند. و کارمندان آسایشگاه در عجب بودند که آیا او عقلش را از دست داده. یا اینکه بدلیلِ مسن بودنش، سکته ای کرده، و آیا دچارآلزایمر شده است.
And so they asked me if I would come and see Rosalie, the old lady. I went in to see her. It was evident straightaway that she was perfectly sane and lucid and of good intelligence, but she'd been very startled and very bewildered, because she'd been seeing things. And she told me -- the nurses hadn't mentioned this -- that she was blind, that she had been completely blind from macular degeneration for five years. But now, for the last few days, she'd been seeing things.
از من درخواست کردند که به دیدن "رُزِلی"، آن بانوي مسن بروم. به ملاقاتش رفتم. در اولین نگاه آشکار بود او مجنون نیست و در صحت عقل کامل به سر می برد. ولی خیلی وحشت زده و سر در گُم به نظر می آمد چرا که مدتی بود که صحنه هایی با چشم می دید که وجود خارجی نداشتند. و نکته ای را با من در میان گذاشت -- که پرستاران اشاره ای به آن نکرده بودند -- این که او نابیناست، پنج سال است که به علت انحطاطِ ماکولایی کاملاً نابینا شده. اما، درچند روز اخیر، چیزهایی می بیند.
So I said, "What sort of things?" And she said, "People in Eastern dress, in drapes, walking up and down stairs. A man who turns towards me and smiles, but he has huge teeth on one side of his mouth. Animals too. I see a white building. It's snowing, a soft snow. I see this horse with a harness, dragging the snow away. Then, one night, the scene changes. I see cats and dogs walking towards me. They come to a certain point and then stop. Then it changes again. I see a lot of children. They're walking up and down stairs. They wear bright colors, rose and blue, like Eastern dress."
پرسیدم: "چه چیزهایی؟" گفت: "افرادی در لباسهاي شرقی، دارند از پله ها بالا و پایین میروند. مردی که بسوي من بر می آید و لبخند میزند. ولی او دندانهای بزرگی در یک طرف دهانش دارد. همچنین حیواناتی را می بیند. یک ساختمان سفید. می بینم که برفِ ملایمی می بارد. اسبی را با افسارمیبینم که روی برف راه می رود. بعد، یک شب، تمام صحنه تغییر میکند. گربه ها و سگهایی را میبینم که بسمت من میایند. به یک نقطه ی خاص که میرسند، متوقف میشوند. سپس صحنه دوباره تغییر میکند. کودکانِ بسیاری را میبینم. آنها از پله ها بالا و پایین میروند. لباسهایی با رنگ های روشن به تن دارند، قرمز و آبی، همانند لباسهاي شرقی."
Sometimes, she said, before the people come on, she may hallucinate pink and blue squares on the floor, which seem to go up to the ceiling. I said, "Is this like a dream?" And she said, "No, it's not like a dream. It's like a movie." She said, "It's got color. It's got motion. But it's completely silent, like a silent movie." And she said it's a rather boring movie.
گفت، گاهی اوقات، قبل از اینکه مردم ظاهر شوند، اودر خیالش روی زمین کاشی های صورتی و آبي رنگ می ببیند، که بنظر میرسد تا بالای سقف می رسند. پرسیدم: "آیا این مانند یک خواب است؟" پاسخ داد: "نه، مانند خواب نیست. بسان یک فیلم است." گفت: "این صحنه ها رنگ و حرکت دارند. ولی کاملاً بی صدا اند، مانند یک فیلم صامت." و یک فیلم نسبتا کسل کننده.
(Laughter)
گفت: "تمام این افراد با لباسهاي شرقی،
She said, "All these people with Eastern dress, walking up and down, very repetitive, very limited."
که از پله ها بالا و پایین میروند، کارشان بسیار تکراری و محدود است."
(Laughter)
(خنده ی حضار)
And she had a sense of humor. She knew it was a hallucination, but she was frightened. She had lived 95 years, and she'd never had a hallucination before. She said that the hallucinations were unrelated to anything she was thinking or feeling or doing, that they seemed to come on by themselves, or disappear. She had no control over them. She said she didn't recognize any of the people or places in the hallucinations, and none of the people or the animals -- well, they all seemed oblivious of her. And she didn't know what was going on. She wondered if she was going mad or losing her mind.
و او اینها را با نوعی شوخ طبعی بیان می کرد. او میدانست که تماماین صحنه ها توهمات اند. ولی وحشت زده بود. او ۹۵ سال سن داشت و قبلا هیچ وقت دچار توهم نشده بود. گفت که این توهمات هیچ ربطی به افکار، احساسات، و اعمال اخیرش ندارند. آنها خودبخود می آیند و خودبخود ناپدید می شوند. و او هیچ کنترلی روی آنها ندارد. اینکه او قادر به تشخیص هیچکدام از افراد یا مکانهایی که در توهماتش می بیند نیست. و هیچ یک از افراد یا حیوانات، توجهی به او نمی کنند. و کلا نمی دانست که چه اتفاقی برایش افتاده. نگران بود که آیا، درحال دیوانه شدن است.
Well, I examined her carefully. She was a bright old lady, perfectly sane. She had no medical problems. She wasn't on any medications which could produce hallucinations. But she was blind. And I then said to her, "I think I know what you have." I said, "There is a special form of visual hallucination which may go with deteriorating vision or blindness. This was originally described," I said, "right back in the 18th century, by a man called Charles Bonnet. And you have Charles Bonnet syndrome. There's nothing wrong with your brain. There's nothing wrong with your mind. You have Charles Bonnet syndrome."
خب، من به دقت آزمایش هایی روی او انجام دادم. او پیر زنِ بسیار زرنگ و باهوشی بود. کاملاً در صحت عقل. بدون هیچ گونه مشکلاتِ پزشکی. و همینطورهیچ نوع داروی توهم زا استفاده نمی کرد. ولی نابینا بود. وبعد به او گفتم: "فکر میکنم که بدانم مشکل شما چیست." گفتم: "یک نوعِ توهم بینائي خاص وجود دارد که با نا بینایی مرتبط است." و "این مورد براي نخستین بار" در قرن هجدهم، توسط شخصی به نام چارلز بُنِه، مطرح شد. شما، مبتلا سندرم چارلز بُنِه هستید. وهیچ اشکالی درمغز و ذهن شما وجود ندارد. فقط اینکه شما مبتلا به سندرم چارلز بُنِه شده اید."
And she was very relieved at this, that there was nothing seriously the matter, and also rather curious. She said, "Who is this Charles Bonnet?" She said, "Did he have them himself?" And she said, "Tell all the nurses that I have Charles Bonnet syndrome."
او از شنیدن این خبر بسیار آرام شد، از اینکه مسئله جدی نبود، بلکه در عوض موضوعی نسبتاً کنجکاو کننده نیز هست. گفت: "چارلز بُنِه کیست؟" گفت: "آیا خود او دچار این سندرم شده بود؟" گفت:"برو به تمام پرستاران بگو
(Laughter)
که من سندرم چارلز بُنِه دارم."
"I'm not crazy. I'm not demented. I have Charles Bonnet syndrome." Well, so, I did tell the nurses.
(خنده حضار) "من دیوانه نیستم. سندرم چارلز بُنِه دارم." و من این موضوع را با پرستاران در میان گذاشتم.
Now this, for me, is a common situation. I work in old-age homes, largely. I see a lot of elderly people who are hearing-impaired or visually impaired. About 10 percent of the hearing-impaired people get musical hallucinations. And about 10 percent of the visually impaired people get visual hallucinations. You don't have to be completely blind, only sufficiently impaired.
این براي من یک وضعیت عادی است. من عمدتاً در خانه های سالمندان کار میکنم. افراد مسنِ بسیاری را میبینم که دچارِ اختلالات شنوایی و بینائی هستند. تقریباً ۱۰ درصدِ اشخاصی که دچارِ اختلالات شنوایی هستند، دچار توهمات موسیقیایی می شوند. و تقریباً۱۰ درصدِ اشخاصی که دچارِ اختلالات بینائی هستند، توهمات بصری را تجربه میکنند. و در این مورد لازم نیست که شخص به طور کامل نابینا باشد، حتی میزان کمی نابینایی زمینه را برای چنین اختلالی فراهم می آورد.
Now, with the original description in the 18th century, Charles Bonnet did not have them. His grandfather had these hallucinations. His grandfather was a magistrate, an elderly man. He'd had cataract surgery. His vision was pretty poor. And in 1759, he described to his grandson various things he was seeing.
حال، با رجوع به توصیفات اولیه در قرن 18 در رابطه با این اختلال، در می یابیم که چارلز بُنِه خود شخصا دچار آنها نبود. اما پدر بزرگش دچار این تواهمات بود. پدربزرگش یک دادرس بود، مردی مسن. وعمل جراحي آب مروارید کرده بود. حس بیناییش بسیار ضعیف بود. و در سال ۱۷۵۹، به نوه اش صحنه های مختلفی را که میدید را شرح داد.
The first thing he said was he saw a handkerchief in midair. It was a large blue handkerchief with four orange circles. And he knew it was a hallucination. You don't have handkerchiefs in midair. And then he saw a big wheel in midair. But sometimes he wasn't sure whether he was hallucinating or not, because the hallucinations would fit in the context of the visions. So on one occasion, when his granddaughters were visiting them, he said, "And who are these handsome young men with you?"
اولین چیزی که گفت، این بود که، یک دستمال گردن را در هوا می بیند. دستمال گردنی بزرگ به رنگ آبی با چهار دایره به رنگ نارنجی. و او میدانست که این یک توهم است. چون دستمال گردنی در هوا وجود ندارد. بعد چرخی بزرگ را در هوا می دید. ولی بعضی وقتها مطمئن نبود که دچار اوهام و خیالات شده یا نه. چون توهمات، در فهرست خیالات می گنجند. در یک مناسبت، وقتی نوه هایش به باز دید او آمده بودند، او گفت: "این مردان جوان خوش تیپ چه کسانی هستند؟"
(Laughter)
و آنها جواب دادند: "آه، پاپا، مردان جوان خوش تیپی اینجا نیستند."
And they said, "Alas, Grandpapa, there are no handsome young men." And then the handsome young men disappeared. It's typical of these hallucinations that they may come in a flash and disappear in a flash. They don't usually fade in and out. They are rather sudden, and they change suddenly.
آنگاه، مردان جوان خوش تیپ ناپدید شدند. در این نوع از توهم این موردی معمول است که صحنه ها بطور آنی پدیدار و ناپدید می شوند. آنها معمولاً بتدریج محو نمیشوند. آنها آنی اند. و بصورت ناگهانی تغییر میابند.
Charles Lullin, the grandfather, saw hundreds of different figures, different landscapes of all sorts. On one occasion, he saw a man in a bathrobe smoking a pipe, and realized it was himself. That was the only figure he recognized. On one occasion, when he was walking in the streets of Paris, he saw -- this was real -- a scaffolding. But when he got back home, he saw a miniature of the scaffolding, six inches high, on his study table. This repetition of perception is sometimes called "palinopsia."
چارلز لولین، پدر بزرگ چارلز بنه،، صدها پیکرو منظره ی گوناگون را دیده بود. در یک مناسبت، مردی را دید که حوله پوشیده بود در حالی که پیپ می کشید، و متوجه شد که آن مرد، خود اوست. این تنها شخصیتی بود که او میتوانست تشخیص دهد. در موردی دیگر در حالی که در خیابانهای پاریس مشغول قدم زدن بود داربستی را دید -- که واقعی بود ولی وقتی که به خانه بازگشت داربستی ظریف به ارتفاع پانزده سانتیمتر را، روی میزش دید. تکرارِ چنین مشاهداتی را بعضی اوقات، پلینپسیا (palinopsia) مینامند.
With him and with Rosalie, what seems to be going on -- and Rosalie said, "What's going on?" -- and I said that as you lose vision, as the visual parts of the brain are no longer getting any input, they become hyperactive and excitable, and they start to fire spontaneously. And you start to see things. The things you see can be very complicated indeed.
بنظر میرسد پلینپسیا موردی است که در ارتباط با پدربزرگ چارلز و رُزِلی صادق است -- در ادامه ی دیدارم از رُزِلی، او گفت: " این به چه معناست؟ " گفتم که، همچنان که تو بینائی ات را از دست میدهی، قسمتهاي بصري مغزت دیگرقادر به دریافت اطلاعات نیستند، وبیش از اندازه فعال می شوند. و خود به خود واکنش نشان می دهند. در نتیجه تو صحنه های مختلف را رویت می کنی. چیزهایی را که میبینی، میتوانند براستی پیچیده و بغرنج باشند.
With another patient of mine who also had some vision, the visions she had could be disturbing. On one occasion, she said she saw a man in a striped shirt in a restaurant. And he turned round, and then he divided into six figures in striped shirts, who started walking towards her. And then the six figures came together, like a concertina. Once, when she was driving, or rather, her husband was driving, the road divided into four and she felt herself going simultaneously up four roads.
موردی دیگر از یکی از بیمارانم، که او نیز مانند پدربزرگ چارلز دچار توهماتی بود، با این تفاوت که صحنه هایی که او می دید گاهی آزاردهنده بودند. در یک مناسبت، او گفت که مردی را با پیراهنی راه راه در داخل یک رستوران دیده. آن مرد سرش را برگرداند. و بعد به شش پیکر همانند با پیراهنهای راه راه تقسیم شد، و تمام پیکرها بسوی او راه افتادند. و بعد تمام آن شش پیکرها بهم پیوستند، مانند یک ارغنون دستی. در یک مورد زمانی که با همسرش در اتومبیل نشسته بود، و همسرش در حال رانندگی بود، جاده به چهار قسمت تقسیم شد. و حس کرد که در یک زمان در حال حرکت بسوی چهار مسیر است.
She had very mobile hallucinations as well. A lot of them had to do with a car. Sometimes she would see a teenage boy sitting on the hood of the car. He was very tenacious, and he moved rather gracefully when the car turned. And then when they came to a stop, the boy would do a sudden vertical takeoff, 100 foot in the air, and then disappear.
دارای توهمات بسیار متحرکی نیز بود. که خیلی از آنها به اتومبیل ربط داشتند. بعضی وقتها، پسر نوجوانی را میدید که بر روی کاپوت اتومبیل نشسته. و خیلی محکم به ماشین چسبیده بود و زمانی که ماشین دور میزد به طرز برازنده ایی حرکت می کرد. و وقتی که اتومبیل متوقف می شد، پسر نوجوان، ناگهان، بطور عمودی، حدود ۳۰ متر در هوا پرت میشد، و بعد ناپدید میشد.
Another patient of mine had a different sort of hallucination. This was a woman who didn't have trouble with her eyes but the visual parts of her brain, a little tumor in the occipital cortex. And, above all, she would see cartoons. And these cartoons would be transparent, and would cover half the visual field, like a screen. And especially, she saw cartoons of Kermit the Frog.
یکی دیگر از بیمارانم، دچار نوعی متفاوت از توهم بود. این زنی بود که مشکل بینائي نداشت، ولی دچار اختلال در قسمتهای بصري مغزش بود. یک تومر در لوپ پس سرش داشت. و در کنار همه ی اینها، او دچار توهمات کارتونی نیز بود. این کارتونها، شفاف بودند و نیمی از زمینه ی بصری را مانند یک صفحه می پوشاندند. مخصوصاً، کارتونِ "قورباغه ای بنام کِرمِت" (Kermit the Frog) را میدید.
(Laughter)
( خنده حضار)
Now, I don't watch Sesame Street, but she made a point of saying, "Why Kermit?" she said, "Kermit the Frog means nothing to me." You know, I was wondering about Freudian determinants: Why Kermit? "Kermit the Frog means nothing to me."
و این در حالی است که، من برنامه ی کودک "خیابان سِسِمی" (Sesame Street) را تماشا نمیکنم. ولی او به نکته ای اشاره کرد مبنی بر اینکه ، "چرا کِرمِت؟ آن قورباغه هیچ اهمیتی برایم ندارد. من که به تعیین کننده های فروید میاندیشم. چرا کِرمِت؟ آن قورباغه هیچ اهمیتی برای من ندارد."
She didn't mind the cartoons too much. But what did disturb her was she got very persistent images or hallucinations of faces, and as with Rosalie, the faces were often deformed, with very large teeth or very large eyes. And these frightened her. Well, what is going on with these people? As a physician, I have to try and define what's going on and to reassure people, especially to reassure them that they're not going insane.
او اهمیتی به اینکه کارتونها را می دید نمی داد. ولی نکته ی ناراحت کننده این بود که، او تصاویر ماندگار یا چهره های خیالی را میدید و همانند رُزِلی، اغلب اوقات، چهره ها، بدشکل و ناقص بودند، با دندانها و چشمهای بسیار بزرگ. و اینها او را وحشت زده میکرد. خب، مشکل این افراد چیست؟ به عنوان یک پزشک، لازم است نهایت تلاشم را به کار گیرم تا به علت چنین اختلالالی پی برم، و به این اشخاص قوت قلب دهم. مخصوصاً که بدانند دیوانه نیستند.
Something like 10 percent, as I said, of visually impaired people get these. But no more than one percent of the people acknowledge them, because they are afraid they will be seen as insane or something. And if they do mention them to their own doctors, they may be misdiagnosed.
همانطور که گفتم، حدود ۱۰ درصد افرادی که حالات مورد بحث را تجربه می کنند، دچار احتلالات بینایی هستند. ولی کمتر از یک درصد از آنها به چنین حالاتی اعتراف میکنند. چرا که میترسند بقیه آنها را دیوانه بشمارند. و چنانچه این مورد را با پزشک خود در میان گذارند ممکن است تشخیصی نادرست در ارتباط با مشکلشان صورت گیرد.
In particular, the notion is that if you see things or hear things, you're going mad. But the psychotic hallucinations are quite different. Psychotic hallucinations, whether they are visual or vocal, they address you. They accuse you, they seduce you, they humiliate you, they jeer at you. You interact with them. There is none of this quality of being addressed with these Charles Bonnet hallucinations. There is a film. You're seeing a film which has nothing to do with you -- or that's how people think about it.
بویژه، عقیده بر اینست که اگر کسی چیزهایی را میبیند یا میشنود، در حال دیوانه شدن است. ولی، توهمات بیمار روانی، کاملاً متفاوتند. درتوهمات بیمار روانی، خواه بصری یا صوتی، توهمات بیمار را خطاب کرده و متهم می کنند. او را فریب داده و تحقیر می کنند. به بیمارطعنه میزنند. و با او نوعی ارتباط درونی ایجاد می کنند. و حال آنکه چارلز بنه در نطریه ی خود به هیچ یک از این نشانه ها اشاره ای نداشته است. از این نشانه ها اشاره ای نداشته است. در پلینپسیا توهمات به فیلمی میمانند که فرد آنرا میبینید، ولی صحنه ها هیچ ارتباطی با شخص ندارند. این احساسی که افراد در چنین توهماتی با آن مواجه اند.
There is also a rare thing called temporal lobe epilepsy, and sometimes, if one has this, one may feel oneself transported back to a time and place in the past. You're at a particular road junction. You smell chestnuts roasting. You hear the traffic. All the senses are involved. And you're waiting for your girl. And it's that Tuesday evening back in 1982. The temporal lobe hallucinations are all sense hallucinations, full of feeling, full of familiarity, located in space and time, coherent, dramatic. The Charles Bonnet ones are quite different.
نوعی اختلال نادر دیگر وجود دارد به نام صرعِ لوب گیجگاهی. و آن زمانی است که شخص، حس می کند به زمان و مکانی در گذشته برگشته. برای مثال گویی شخص در تقاطع جاده ی مشخصی ایستاده. بوی شاه بلوط بو داده به مشام میرسد. صداي ترافیک به گوش میرسد. در این اختلال ، همه حواس پنجگانه دخیل هستند. و فرد منتظر دوست دخترش است. و آن سه شنبه شب است در سال ۱۹۸۲. در این نوع از توهمات حواس مختلف دخیل اند، و سرشارند از احساسات، و انس و آشنایی، و صحنه های مهیج در فضا و زمانی ، رخ می دهند که به هم مربوط اند. توهمات چارلز بُنِه تا حدی از دسته ی ذکر شده متفاوت اند.
In the Charles Bonnet hallucinations, you have all sorts of levels, from the geometrical hallucinations -- the pink and blue squares the woman had -- up to quite elaborate hallucinations with figures and especially faces. Faces, and sometimes deformed faces, are the single commonest thing in these hallucinations. And one of the second commonest is cartoons.
در نظریه ی چارلز بُنِه، با انواع متنوعی از توهمات رو به رو هستیم. از اشکال هندسی گرفته -- مانند مربع های صورتی و آبی که رزلی می دید، تا توهماتی با جزئیات بسیار دقیق که داراي پیکرها هستند، مخصوصاً چهره ها. چهره ها، و گاهی اوقات چهره هاي بدشکل و ناقص، رایج ترین صحنه ها در این توهمات اند. دومین نوع رایج در این دسته از توهمات کارتون ها اند.
So, what is going on? Fascinatingly, in the last few years, it's been possible to do functional brain imagery, to do fMRI on people as they are hallucinating, and, in fact, to find that different parts of the visual brain are activated as they are hallucinating. When people have these simple, geometrical hallucinations, the primary visual cortex is activated. This is the part of the brain which perceives edges and patterns. You don't form images with your primary visual cortex.
پس، داستان چیست؟ این بسیار جالب توجه است که ، در چند سال اخیر، امکان تصویر برداری از عملکرد مغز فراهم شده، انجام روشهایی چون اف ام آر آی روی افراد درست در زمانی که دچار توهمات می شوند یکی از آنهاست. از طریق این روش ها دریافتیم که در واقع، زمانی که این افراد دچار توهم اند سلول های مرتبط با عمل بینایی در مغز فعال می شوند. زمانیکه افراد دچار این توهمات ساده هندسی هستند، قشر بصری اصلی فعال است. این بخشی از مغز است که لبه ها و نقش ها را شناسایی می کند. مغز تصاویر را بوسیله قشر بصری اصلی شکل نمیدهد.
When images are formed, a higher part of the visual cortex is involved, in the temporal lobe. And in particular, one area of the temporal lobe is called the fusiform gyrus. And it's known that if people have damage in the fusiform gyrus, they may lose the ability to recognize faces. But if there's an abnormal activity in the fusiform gyrus, they may hallucinate faces, and this is exactly what you find in some of these people. There is an area in the anterior part of this gyrus where teeth and eyes are represented, and that part of the gyrus is activated when people get the deformed hallucinations.
زمانیکه تصاویر شکل میابند، بخش بالایی قشر بصری در لوب گيجگاهى فعال است. و این فعالیت به ویژه در یکی از نواحی لوب گیجگاهی که چین سینوسی نام دارد از همه شدیدتر است. و طبق یافته ها صدمه به این قشر در مغز، سبب می شود که افراد توانایي تشخیص چهره ی اشخاص را از دست بدهند. ولی اگر فعالیت های غیرعادي در قشر fusiform وجود داشته باشد، آنها دچار اوهام چهره ها میشوند. و این دقیقاً همان چیزیست که در برخی از این افراد شاهد آنیم. منطقه ای در قسمت قدامي چین سینوسی مغز وجود دارد که در آن، دندانها و چشمها نمایان میشوند. و زمانی که این قشر از مغز فعال می شود افراد دچار توهمات با صحنه های بدشکل و ناقص میشوند.
There is another part of the brain which is especially activated when one sees cartoons. It's activated when one recognizes cartoons, when one draws cartoons and when one hallucinates them. It's very interesting that that should be specific. There are other parts of the brain which are specifically involved with the recognition and hallucination of buildings and landscapes.
بخش دیگری از مغز وجود دارد که در زمان فعالیت به طور ویژه سبب شکل گیری توهمات کارتونی در فرد می شود. و موقعی فعال میشود که فرد کارتونها را تشخیص میدهد، و این زمانی است که فرد تصاویر کارتونی را طراحی کرده و دچار اوهامات کارتونی می شود. خیلی جالب است که این شکل از توهم می بایست بسیار به خصوص باشد. قسمتهاي دیگری از مغز وجود دارند که بویژه در تشخیص و توهم
Around 1970, it was found that there were not only parts of the brain,
ساختمانها و مناظر دخیل اند.
but particular cells. "Face cells" were discovered around 1970. And now we know that there are hundreds of other sorts of cells, which can be very, very specific. So you may not only have "car" cells, you may have "Aston Martin" cells.
بر اساس یافته ها در سال 1970 مشخص شد که نه تنها بخش های به خصوصی از مغز بلکه سلول های ویژه ایی نیز در شکل گیری توهمات نقش دارند. "سلول های چهره" در اطراف سال ۱۹۷۰ کشف شدند. و اکنون ما میدانیم که صدها نوع سلول دیگر وجود دارند. که میتوانند بسیار به خصوص باشند. بنابراین، شما نه تنها ممکن است سلولهای "اتومبیل" داشته باشید، بلکه ممکن است سلولهای آستون مارتین "Aston Martin" داشته باشید.
(Laughter)
( خنده حضار)
I saw an Aston Martin this morning. I had to bring it in.
من، امروز صبح، یک آستون مارتین دیدم.
(Laughter)
لازم دیدم آن را همراه خود به اینجا بیاورم.
And now it's in there, somewhere. So --
و حال، یکجایی در مغزم قرار دارد. ( خنده حضار)
(Laughter)
حال، در این سطح از مغز، قشری به اینفرتمپرال قرار دارد،
now, at this level, in what's called the inferotemporal cortex, there are only visual images, or figments or fragments. It's only at higher levels that the other senses join in and there are connections with memory and emotion. And in the Charles Bonnet syndrome, you don't go to those higher levels. You're in these levels of inferior visual cortex, where you have thousands and tens of thousands and millions of images, or figments or fragmentary figments, all neurally encoded in particular cells or small clusters of cells.
که تنها مسئول شکل گیری تصاویر بصری خیالات و صحنه های منقطع می باشد. تنها در قشرهای بالایی مغز است که دیگر حواس در شکل گیری توهمات سهیم اند وهمینطور رابطه ای میان احساسات و حافظه وجود دارد. در سندرم چارلز بُنِه، قشرهای بالایی مغز فرد فعال نمی شود. در توهمات چارلز بنه با فعالیت در بخش اینفریر مغز مواجهید جایی که هزاران و میلیون ها تصویر و خیال به شکلی منقطع، به واسته ی سلسله ای از پیام های عصبی به ویژه در سلول های کوچک یا دسته های کوچک سلولی شکل می گیرند.
Normally, these are all part of the integrated stream of perception, or imagination, and one is not conscious of them. It is only if one is visually impaired or blind that the process is interrupted. And instead of getting normal perception, you're getting an anarchic, convulsive stimulation, or release, of all of these visual cells in the inferotemporal cortex. So, suddenly, you see a face. Suddenly, you see a car. Suddenly this and suddenly that. The mind does its best to organize and to give some sort of coherence to this, but not terribly successfully.
معمولاً، اینها همه، قسمتی از جریان یکپارچه ادراک یا پندارها هستند. و فرد از آنها آگاه نیست. تنها در صورتی که فرد دچار اختلالات بینائی بوده یا نابینا باشد است، که شکل گیری توهمات دچار اختلال میشود. و بجای دریافت احساسات عادی، فرد، تحریکی شدید و یا انتشار تصاویر از این سلولهای بصری را در قشر اینفرتمپرال تجربه خواهد کرد. بنابراین، شخص ناگهان چهره ای یا اتومبیلی را می بیند. وناگهان این و ناگهان آن. مغز سعی خود را میکند که به این وضعیت، نوعی سازماندهی وانسجام دهد. ولی بدون هیچ موفقیت.
When these were first described, it was thought that they could be interpreted like dreams. But, in fact, people say, "I don't recognize the people. I can't form any associations. Kermit means nothing to me." You don't get anywhere, thinking of them as dreams.
هنگامی که این اوضاع برای اولین بار توصیف شدند، تصور بر این بود که آنها میتوانند مانند خوابها تعبیر شوند. ولی در عوض افراد میگویند که: " نمیتوانند افرادی را که در صحنه های مختلف می بینند تشخیص دهند و همینزور قادر به ایجاد هیچ نوع ارتباط میان صحنه ها نیستد." "آن قورباغه، کِرمِت، هیچ اهمیتی برایم ندارد." شما بجایی نخواهید رسید اگر آنها را بعنوان خوابها تصور کنید.
Well, I've more or less said what I wanted. I think I just want to recapitulate and say this is common. Think of the number of blind people. There must be hundreds of thousands of blind people who have these hallucinations but are too scared to mention them. So this sort of thing needs to be brought into notice, for patients, for doctors, for the public. Finally, I think they are infinitely interesting and valuable, for giving one some insight as to how the brain works.
خب، من کم و بیش آنچه را که میخواستم بگویم گفتم. میخواهم فقط راس مطالب را تکرار کنم و بگویم که این وضعیتی معمولی است. به تعداد مردم نابینای دنیا فکر کنید. باید صدها هزار نفر نابینا وجود داشته باشند که این توهمات را تجربه میکنند، ولی میترسند که اشاره ای به آنها کنند. پس، چنین مواردی باید مورد توجه بیماران، پزشکان، و عموم مردم قرار گیرند. سرانجام، من فکر میکنم که آنها بی نهایت جالب و با ارزش هستند چرا که ما را از نحوه ی عملکرد مغز آگاه میکنند.
Charles Bonnet said, 250 years ago -- he wondered how, thinking of these hallucinations, how, as he put it, the theater of the mind could be generated by the machinery of the brain. Now, 250 years later, I think we're beginning to glimpse how this is done. Thanks very much.
۲۵۰ سال پیش، چارلز بُنِه، کنجکاو بود که بداند این توهمات، که به اصطلاح او "تئاتر ذهن" هستند، چگونه توسط مغز شکل می گیرند. حال، ۲۵۰ سال بعد، ما تازه شروع کردیم نگاهی به چگونگی آن بیاندازیم. بسیار متشکرم.
(Applause)
( تشویق حضار)
Chris Anderson: That was superb. Thank you so much. You speak about these things with so much insight and empathy for your patients. Have you yourself experienced any of the syndromes you write about?
کِرِس اَندِرسِن: چقدر فوق العاده بود. خیلی ممنون. شما در مورد این موضوع با بینشی بسیار و با نوعی حس همدردی برای بیماران خود صحبت کردید. آیا خودتان هیچ یک از سندرمهایی را که در موردش مینویسید را تجربه کرده اید؟
Oliver Sacks: I was afraid you would ask that.
من ترس از همین داشتم که این سؤال را از من بپرسید.
(Laughter)
( خنده حضار)
Well, yeah, a lot of them. And, actually, I'm a little visually impaired myself. I'm blind in one eye and not terribly good in the other. And I see the geometrical hallucinations. But they stop there.
خب، بله، خیلی از آنها را تجربه کرده ام. در واقع، من کمی دچار اختلالات بینائی هستم. یکی از چشمانم نابیناست و چشم دیگرم آنقدر قوی نیست. و توهمات هندسی را مشاهده میکنم. و تجربیات من به همین محدود است.
CA: And they don't disturb you? Because you understand what's doing it, it doesn't make you worried?
و شما را اذیت نمیکنند؟ یا اینکه چون شما واقف به علل آن هستنید، آنها باعث نگرانی شما نمیشود؟
OS: Well, they don't disturb me any more than my tinnitus, which I ignore. They occasionally interest me, and I have many pictures of them in my notebooks. I've gone and had an fMRI myself, to see how my visual cortex is ticking over. And when I see all these hexagons and complex things, which I also have, in visual migraine, I wonder whether everyone sees things like this and whether things like cave art or ornamental art may have been derived from them a bit.
آنها مرا بیشتر از وزوز گوشم اذیت نمیکنند. که محلی بهشان نمیدهم. آنها گاهی اوقات مرا بخود جلب میکنند. و عکسهای بسیاری از آنها در دفترچه ام دارم. من خود شخصا آزمایش ام اف آرآی را انجام داده ام که به نحوه ی فعالیت قشر بصری مغزم زمانی که دچار فعالیت شدید می شود پی برم. و موقعی که تمامی این شش گوشه ها و چیزهای پیچیده را، در زمان سردردهای میگرنی ام مشاهده می کنم، کنجکاو میشوم که بدانم آیا همه چنین چیزهایی را مشاهده میکنند، و آیا ممکن است تصاویری مانند آنهایی که توسط انسان غار نشین روی دیواره ی غارها خلق شده و یا هنرهای تزئینی ریشه در چنین توهماتی داشته باشند.
CA: That was an utterly, utterly fascinating talk. Thank you so much for sharing.
واقعاً که سخنراني خیلی جذابی بود. با سپاس از تقسیم این یافته ها با ما.
OS: Thank you. Thank you.
خیلی ممنون. خیلی ممنون.
(Applause)
( تشویق حضار)