What I thought I would do is I would start with a simple request. I'd like all of you to pause for a moment, you wretched weaklings, and take stock of your miserable existence. (Laughter)
من فکر کردم امروز با یک درخواست ساده شروع میکنم. من فکر کردم امروز با یک درخواست ساده شروع میکنم. از همتون میخوام که یه لحظه مکث کنید، از همتون میخوام که یه لحظه مکث کنید، شما بیبنیه و رنجورید و از وجود پر از فلاکت خود رنج میبرید. شما بیبنیه و رنجورید و از وجود پر از فلاکت خود رنج میبرید. (خنده)
Now that was the advice that St. Benedict gave his rather startled followers in the fifth century. It was the advice that I decided to follow myself when I turned 40. Up until that moment, I had been that classic corporate warrior -- I was eating too much, I was drinking too much, I was working too hard and I was neglecting the family. And I decided that I would try and turn my life around. In particular, I decided I would try to address the thorny issue of work-life balance. So I stepped back from the workforce, and I spent a year at home with my wife and four young children. But all I learned about work-life balance from that year was that I found it quite easy to balance work and life when I didn't have any work. (Laughter) Not a very useful skill, especially when the money runs out.
این همون نصیحتی بود که سنت بندیکت به پیروان مبهوتش کرد، در قرن ۵ام. این همون نصیحتی بود که سنت بندیکت به پیروان مبهوتش کرد، در قرن ۵ام. این همون نصیحتی بود که سنت بندیکت به پیروان مبهوتش کرد، در قرن ۵ام. این نصیحتی بود که من سعی کردم بهش عمل کنم وقتی ۴۰سالم بود. این نصیحتی بود که من سعی کردم بهش عمل کنم وقتی ۴۰سالم بود. تا اون موقع، من یه آدم به اصطلاح جنگ طلب بودم -- من زیاد مشروب و غذا میخوردم، زیاد اضافه کاری میکردم و تقریبا بیاهمیت به خانوادهام بودم. من زیاد مشروب و غذا میخوردم، زیاد اضافه کاری میکردم و تقریبا بیاهمیت به خانوادهام بودم. من زیاد مشروب و غذا میخوردم، زیاد اضافه کاری میکردم و تقریبا بیاهمیت به خانوادهام بودم. تصمیم گرفتم سعی کنم و زندگیم رو عوض کنم. تصمیم گرفتم سعی کنم و زندگیم رو عوض کنم. بویژه، من تصمیم گرفتم روی موضوع تعادل کار و زندگی کار کنم. بویژه، من تصمیم گرفتم روی موضوع تعادل کار و زندگی کار کنم. بویژه، من تصمیم گرفتم روی موضوع تعادل کار و زندگی کار کنم. پس من از نیروی کار بودن کنار کشیدم و یک سال رو در خانه ماندم، با همسرم و ۴ فرزندم. پس من از نیروی کار بودن کنار کشیدم و یک سال رو در خانه ماندم، با همسرم و ۴ فرزندم. پس من از نیروی کار بودن کنار کشیدم و یک سال رو در خانه ماندم، با همسرم و ۴ فرزندم. همه اون چیزی که من از تعادل بین کار و زندگی در اون سال آموختم اینبود که همه اون چیزی که من از تعادل بین کار و زندگی در اون سال آموختم اینبود که فهمیدم چطور تعادل کار و زندگی رو بدست بیارم وقتی که من بیکار بودم. فهمیدم چطور تعادل کار و زندگی رو بدست بیارم وقتی که من بیکار بودم. فهمیدم چطور تعادل کار و زندگی رو بدست بیارم وقتی که من بیکار بودم. (خنده) خیلی آموزه سودمندی نبود، مخصوصا وقتی که پول آدم هم تموم بشه. خیلی آموزه سودمندی نبود، مخصوصا وقتی که پول آدم هم تموم بشه.
So I went back to work, and I've spent these seven years since struggling with, studying and writing about work-life balance. And I have four observations I'd like to share with you today. The first is: if society's to make any progress on this issue, we need an honest debate. But the trouble is so many people talk so much rubbish about work-life balance. All the discussions about flexi-time or dress-down Fridays or paternity leave only serve to mask the core issue, which is that certain job and career choices are fundamentally incompatible with being meaningfully engaged on a day-to-day basis with a young family. Now the first step in solving any problem is acknowledging the reality of the situation you're in. And the reality of the society that we're in is there are thousands and thousands of people out there leading lives of quiet, screaming desperation, where they work long, hard hours at jobs they hate to enable them to buy things they don't need to impress people they don't like. (Laughter) (Applause) It's my contention that going to work on Friday in jeans and [a] T-shirt isn't really getting to the nub of the issue.
پس من برگشتم سر کارم و شروع کردم طی این ۷سال به مطالعه و نوشتن درباره تعادل کار و زندگی. پس من برگشتم سر کارم و شروع کردم طی این ۷سال به مطالعه و نوشتن درباره تعادل کار و زندگی. پس من برگشتم سر کارم و شروع کردم طی این ۷سال به مطالعه و نوشتن درباره تعادل کار و زندگی. پس من برگشتم سر کارم و شروع کردم طی این ۷سال به مطالعه و نوشتن درباره تعادل کار و زندگی. و من امروز میخوام ۴ تا از دیدگاه هام رو با شما درمیان بگذارم. و من امروز میخوام ۴ تا از دیدگاه هام رو با شما درمیان بگذارم. اولیش اینه، اگه جامعه میخواد هرگونه پیشرفتی در این مورد داشته باشه، اولیش اینه، اگه جامعه میخواد هرگونه پیشرفتی در این مورد داشته باشه، این نیازمند یک مناظره منصفانه هست. ولی مشکل اینجاست که خیلی آدما، حرفای مفت زیادی درباره تعادل کار-زندگی میزنند. ولی مشکل اینجاست که خیلی آدما، حرفای مفت زیادی درباره تعادل کار-زندگی میزنند. ولی مشکل اینجاست که خیلی آدما، حرفای مفت زیادی درباره تعادل کار-زندگی میزنند. بحثهایی مثل "زمان قابل انعطاف" یا "جمعه آزاد" یا "آزادی ترک محل کار" بحثهایی مثل "زمان قابل انعطاف" یا "جمعه آزاد" یا "آزادی ترک محل کار" بحثهایی مثل "زمان قابل انعطاف" یا "جمعه آزاد" یا "آزادی ترک محل کار" فقط نقابی بر چهره اصل مطلب میزنه، که بعضی از شغلها و موقعیتهای کاری اساساً ناسازگار که بعضی از شغلها و موقعیتهای کاری اساساً ناسازگار که بعضی از شغلها و موقعیتهای کاری اساساً ناسازگار با بودن روز به روز با خانواده و فرزندان هستند. با بودن روز به روز با خانواده و فرزندان هستند. با بودن روز به روز با خانواده و فرزندان هستند. اولین قدم در حل مشکل، شناخت شرایطیاست که در آن بسر میبرید. اولین قدم در حل مشکل، شناخت شرایطیاست که در آن بسر میبرید. و واقعیت جامعهای که ما در آنیم، اینه که هزاران هزار افراد اون بیرون و واقعیت جامعهای که ما در آنیم، اینه که هزاران هزار افراد اون بیرون و واقعیت جامعهای که ما در آنیم، اینه که هزاران هزار افراد اون بیرون بیصدا زندگی میکنند، یا افسردگیشان رو فریاد میکنند، ساعتهای طولانی کار میکنند بیصدا زندگی میکنند، یا افسردگیشان رو فریاد میکنند، ساعتهای طولانی کار میکنند سر کاری میروند که از اون نفرت دارند، که بتونند چیزایی بخرند که درواقع نیازی بهش ندارند، که بتونند موجب خرسندی کسانی بشند که علاقهای بهشون ندارند. (خنده)(تشویق) (خنده)(تشویق) به نظر من جمعه با جین و تیشرت سر کار رفتن هیچ جای این درد رو دوا نمیکنه.(خنده) به نظر من جمعه با جین و تیشرت سر کار رفتن هیچ جای این درد رو دوا نمیکنه.(خنده)
(Laughter)
به نظر من جمعه با جین و تیشرت سر کار رفتن هیچ جای این درد رو دوا نمیکنه.(خنده)
The second observation I'd like to make is we need to face the truth that governments and corporations aren't going to solve this issue for us. We should stop looking outside. It's up to us as individuals to take control and responsibility for the type of lives that we want to lead. If you don't design your life, someone else will design it for you, and you may just not like their idea of balance. It's particularly important -- this isn't on the World Wide Web, is it? I'm about to get fired -- it's particularly important that you never put the quality of your life in the hands of a commercial corporation. Now I'm not talking here just about the bad companies -- the "abattoirs of the human soul," as I call them. (Laughter) I'm talking about all companies. Because commercial companies are inherently designed to get as much out of you [as] they can get away with. It's in their nature; it's in their DNA; it's what they do -- even the good, well-intentioned companies. On the one hand, putting childcare facilities in the workplace is wonderful and enlightened. On the other hand, it's a nightmare -- it just means you spend more time at the bloody office. We have to be responsible for setting and enforcing the boundaries that we want in our life.
دومین دیدگاه من که دوست دارم بیان کنم، اینه که ما باید با این حقیقت مواجه بشیم که دومین دیدگاه من که دوست دارم بیان کنم، اینه که ما باید با این حقیقت مواجه بشیم که دولت و شرکتها تصمیم ندارن این مشکل رو برای ما حل کنند. دولت و شرکتها تصمیم ندارن این مشکل رو برای ما حل کنند. ما باید از چشم دوختن به بیرون دست بکشیم، این به تکتک ما بستگی داره که ما باید از چشم دوختن به بیرون دست بکشیم، این به تکتک ما بستگی داره که بتونیم مسئولیت تعیین چگونگی زندگی مان را خود بعهده بگیریم. بتونیم مسئولیت تعیین چگونگی زندگی مان را خود بعهده بگیریم. اگه شما خودتان زندگیتان را طراحی نکنید، کس دیگری آنرا برای شما طراحی خواهد کرد، اگه شما خودتان زندگیتان را طراحی نکنید، کس دیگری آنرا برای شما طراحی خواهد کرد، و شاید شما با نظر و سلیقه اونا راجع به این تعادل موافق نباشید. و شاید شما با نظر و سلیقه اونا راجع به این تعادل موافق نباشید. این بویژه مهمه که-- روی سایتهای اینترنتی ننوشتن که منو میخوان اخراج کنن. نوشتن؟ این بویژه مهمه که-- روی سایتهای اینترنتی ننوشتن که منو میخوان اخراج کنن. نوشتن؟ این بویژه مهمه که-- که شما هرگز تعیین کیفیت زندگیت رو بدست شرکتهای تجاری نسپارید. این بویژه مهمه که-- که شما هرگز تعیین کیفیت زندگیت رو بدست شرکتهای تجاری نسپارید. این بویژه مهمه که-- که شما هرگز تعیین کیفیت زندگیت رو بدست شرکتهای تجاری نسپارید. البته من فقط درباره شرکتهای بد صحبت نمیکنم-- که من اسمشونو میگذارم "کشتارگاه روح انسانها" . البته من فقط درباره شرکتهای بد صحبت نمیکنم-- که من اسمشونو میگذارم "کشتارگاه روح انسانها" . (خنده) بلکه درباره همه شرکتها میگم. چراکه شرکتهای تبلیغاتی طوری طراحی شدند که تا جایی که میتونند شما رو بدوشند. چراکه شرکتهای تبلیغاتی طوری طراحی شدند که تا جایی که میتونند شما رو بدوشند. چراکه شرکتهای تبلیغاتی طوری طراحی شدند که تا جایی که میتونند شما رو بدوشند. چراکه شرکتهای تبلیغاتی طوری طراحی شدند که تا جایی که میتونند شما رو بدوشند. این در طبیعت اوناست، این در DNA ی اوناست، این کار اوناست-- حتا شرکتای خوب و خوشنیت. این در طبیعت اوناست، این در DNA ی اوناست، این کار اوناست-- حتا شرکتای خوب و خوشنیت. این در طبیعت اوناست، این در DNA ی اوناست، این کار اوناست-- حتا شرکتای خوب و خوشنیت. از یک طرف قرار دادن امکانات مراقبت از بچه عالی و زیبا به نظر میرسه. از یک طرف قرار دادن امکانات مراقبت از بچه عالی و زیبا به نظر میرسه. از یک طرف قرار دادن امکانات مراقبت از بچه عالی و زیبا به نظر میرسه. از طرفی مثل کابوس میمونه؛ معنیش فقط اینه که شما زمان بیشتری را در محل کار میگذرونید. از طرفی مثل کابوس میمونه؛ معنیش فقط اینه که شما زمان بیشتری را در محل کار میگذرونید. ما باید خودمون مسئولیت قرار دادن مرزها در زندگیمون بهعهده بگیریم. ما باید خودمون مسئولیت قرار دادن مرزها در زندگیمون بهعهده بگیریم. ما باید خودمون مسئولیت قرار دادن مرزها در زندگیمون بهعهده بگیریم.
The third observation is we have to be careful with the time frame that we choose upon which to judge our balance. Before I went back to work after my year at home, I sat down and I wrote out a detailed, step-by-step description of the ideal balanced day that I aspired to. And it went like this: wake up well rested after a good night's sleep. Have sex. Walk the dog. Have breakfast with my wife and children. Have sex again. (Laughter) Drive the kids to school on the way to the office. Do three hours' work. Play a sport with a friend at lunchtime. Do another three hours' work. Meet some mates in the pub for an early evening drink. Drive home for dinner with my wife and kids. Meditate for half an hour. Have sex. Walk the dog. Have sex again. Go to bed. (Applause) How often do you think I have that day? (Laughter) We need to be realistic. You can't do it all in one day. We need to elongate the time frame upon which we judge the balance in our life, but we need to elongate it without falling into the trap of the "I'll have a life when I retire, when my kids have left home, when my wife has divorced me, my health is failing, I've got no mates or interests left." (Laughter) A day is too short; "after I retire" is too long. There's got to be a middle way.
سومین دیدگاه من اینه که ما باید حواسمون باشه سومین دیدگاه من اینه که ما باید حواسمون باشه به قالب زمانی که واسه خودمون انتخاب میکنیم که توی اون قالب به تعادل برسیم. به قالب زمانی که واسه خودمون انتخاب میکنیم که توی اون قالب به تعادل برسیم. به قالب زمانی که واسه خودمون انتخاب میکنیم که توی اون قالب به تعادل برسیم. بعد از ۱سال موندن در خانه، نشستم و بعد از ۱سال موندن در خانه، نشستم و یه دستور العمل خط به خط از آنچه که به عنوان بالانس در زندگیم آرزوش داشتم رو نوشتم. یه دستور العمل خط به خط از آنچه که به عنوان بالانس در زندگیم آرزوش داشتم رو نوشتم. یه دستور العمل خط به خط از آنچه که به عنوان بالانس در زندگیم آرزوش داشتم رو نوشتم. یه دستور العمل خط به خط از آنچه که به عنوان بالانس در زندگیم آرزوش داشتم رو نوشتم. که به این صورت شد: از خواب بیدار میشم، خوشتیپ میکنم، بعد از یه خواب خوب. سکس میکنم. از خواب بیدار میشم، خوشتیپ میکنم، بعد از یه خواب خوب. سکس میکنم. از خواب بیدار میشم، خوشتیپ میکنم، بعد از یه خواب خوب. سکس میکنم. سگم رو میبرم بیرون واسه دویدن. سکس میکنم. سگم رو میبرم بیرون واسه دویدن. سکس میکنم. سگم رو میبرم بیرون واسه دویدن. سکس میکنم. (خنده) بچهها رو میبرم مدرسه، سر راهم به اداره. ۳ساعت کار میکنم. وقت غذا با یه دوست ورزش میکنم. بچهها رو میبرم مدرسه، سر راهم به اداره. ۳ساعت کار میکنم. وقت غذا با یه دوست ورزش میکنم. بچهها رو میبرم مدرسه، سر راهم به اداره. ۳ساعت کار میکنم. وقت غذا با یه دوست ورزش میکنم. ۳ساعت دیگه کار میکنم، با یه سری رفقا توی بار، واسه یه نوشیدنی سر شب قرار میزارم. ۳ساعت دیگه کار میکنم، با یه سری رفقا توی بار، واسه یه نوشیدنی سر شب قرار میزارم بعد میرم خونه، واسه شام با همسرم و بچهها. نیم ساعت مدیتیشن میکنم. سکس میکنم. بعد میرم خونه، واسه شام با همسرم و بچهها. نیم ساعت مدیتیشن میکنم. سکس میکنم. بعد میرم خونه، واسه شام با همسرم و بچهها. نیم ساعت مدیتیشن میکنم. سکس میکنم. بعد میرم خونه، واسه شام با همسرم و بچهها. نیم ساعت مدیتیشن میکنم. سکس میکنم. با سگ میرم میدوم. دوباره سکس میکنم. میرم به رختخواب. با سگ میرم میدوم. دوباره سکس میکنم. میرم به رختخواب. (تشویق) فکر میکنید هر از چقدر وقت یه همچین روزی دارم.(خنده) فکر میکنید هر از چقدر وقت یه همچین روزی دارم.(خنده) ما باید واقعگرا باشیم. نمیشه همه اینها رو در یک روز داشته باشی. ما باید واقعگرا باشیم. نمیشه همه اینها رو در یک روز داشته باشی. ما باید برای این کارها، زمان بیشتری داشته باشیم، زمانی که بر اساس اون بالانس زندگیمون رو تعیین میکنیم، ولی ما باید طوری زمان را طولانیتر کنیم که در این دام نیافتیم که بگیم: ولی ما باید طوری زمان را طولانیتر کنیم که در این دام نیافتیم که بگیم: "من وقتی بازنشسته بشم، زمان بیشتری خواهم داشت، وقتی بچههام بزرگ شن و از خانه برن، "من وقتی بازنشسته بشم، زمان بیشتری خواهم داشت، وقتی بچههام بزرگ شن و از خانه برن، وقتی همسرم منو طلاق بده و از خانه بره، وقتی سلامتیم رو از دست داده باشم، اونوقت من دیگه جفتی یا علایقی برام باقی نمیمونه. (خنده) یک روز خیلی کوتاهه، و اگه بازنشسته بشیم خیلی طولانی. باید یه حد وسطی باشه.
A fourth observation: We need to approach balance in a balanced way. A friend came to see me last year -- and she doesn't mind me telling this story -- a friend came to see me last year and said, "Nigel, I've read your book. And I realize that my life is completely out of balance. It's totally dominated by work. I work 10 hours a day; I commute two hours a day. All of my relationships have failed. There's nothing in my life apart from my work. So I've decided to get a grip and sort it out. So I joined a gym." (Laughter) Now I don't mean to mock, but being a fit 10-hour-a-day office rat isn't more balanced; it's more fit. (Laughter) Lovely though physical exercise may be, there are other parts to life -- there's the intellectual side; there's the emotional side; there's the spiritual side. And to be balanced, I believe we have to attend to all of those areas -- not just do 50 stomach crunches.
دیدگاه ۴ام: ما باید تعادل را به یک روش متعادل بدست بیاوریم. ما باید تعادل را به یک روش متعادل بدست بیاوریم. یکی از دوستان پارسال اومد پیش من -- از نظر اون اشکالی نداره که من اینو تعریف کنم-- یکی از دوستان پارسال اومد پیش من و گفت: "من کتابت رو خوندم. و به این نتیجه رسیدم که من زندگیم کاملا از تعادل خارج شده. و گفت: "من کتابت رو خوندم. و به این نتیجه رسیدم که من زندگیم کاملا از تعادل خارج شده. کاملا وقف کار شدم. ۱۰ساعت در روز کار میکنم، ۲ ساعت هم رفت و آمدم زمان میبره. کاملا وقف کار شدم. ۱۰ساعت در روز کار میکنم، ۲ ساعت هم رفت و آمدم زمان میبره. همه ارتباطاتم به شکست منجر شده، دیگه در زندگیم چیزی ندارم جز کارم. همه ارتباطاتم به شکست منجر شده، دیگه در زندگیم چیزی ندارم جز کارم. همه ارتباطاتم به شکست منجر شده، دیگه در زندگیم چیزی ندارم جز کارم. تصمیم گرفتم تلاش کنم و تغيیری در اون حاصل کنم. رفتم باشگاه ورزشی." تصمیم گرفتم تلاش کنم و تغيیری در اون حاصل کنم. رفتم باشگاه ورزشی." (خنده) حالا من قصد مسخره کردن ندارم ولی برای کسیکه ۱۰ساعت کار میکنه، تعادل نمیاره، فقط آمادگی بدنی بیشتر به اون میده. برای کسیکه ۱۰ساعت کار میکنه، تعادل نمیاره، فقط آمادگی بدنی بیشتر به اون میده. (خنده) بامزهست اگرچه تمرینات بدنی شاید، ولی بخشهای دیگری هم در زندگی وجود دارد. بامزهست اگرچه تمرینات بدنی شاید، ولی بخشهای دیگری هم در زندگی وجود دارد. بخش هوشمندی، بخش احساسی، بخش معنوی. بخش هوشمندی، بخش احساسی، بخش معنوی. و برای رسیدن به یک تعادل در زندگی، ما به همه این موارد نیاز داریم-- نه فقط ۵۰تا دراز نشست. و برای رسیدن به یک تعادل در زندگی، ما به همه این موارد نیاز داریم-- نه فقط ۵۰تا دراز نشست. و برای رسیدن به یک تعادل در زندگی، ما به همه این موارد نیاز داریم-- نه فقط ۵۰تا دراز نشست. و برای رسیدن به یک تعادل در زندگی، ما به همه این موارد نیاز داریم-- نه فقط ۵۰تا دراز نشست.
Now that can be daunting. Because people say, "Bloody hell mate, I haven't got time to get fit. You want me to go to church and call my mother." And I understand. I truly understand how that can be daunting. But an incident that happened a couple of years ago gave me a new perspective. My wife, who is somewhere in the audience today, called me up at the office and said, "Nigel, you need to pick our youngest son" -- Harry -- "up from school." Because she had to be somewhere else with the other three children for that evening. So I left work an hour early that afternoon and picked Harry up at the school gates. We walked down to the local park, messed around on the swings, played some silly games. I then walked him up the hill to the local cafe, and we shared a pizza for two, then walked down the hill to our home, and I gave him his bath and put him in his Batman pajamas. I then read him a chapter of Roald Dahl's "James and the Giant Peach." I then put him to bed, tucked him in, gave him a kiss on his forehead and said, "Goodnight, mate," and walked out of his bedroom. As I was walking out of his bedroom, he said, "Dad?" I went, "Yes, mate?" He went, "Dad, this has been the best day of my life, ever." I hadn't done anything, hadn't taken him to Disney World or bought him a Playstation.
در نگاه اول این دلهره آور به نظر میرسه. چون مردم حتما میگن: "ای داد بیداد! من هنوز فرصت پیدا نکردم که ورزش کنم؛ اونوقت تو ازم میخوای که برم به کلیسا، به مادرم هم زنگ بزنم." البته من درکشون میکنم. واقعا میفهمم این چقدر وحشتناک میتونه باشه. البته من درکشون میکنم. واقعا میفهمم این چقدر وحشتناک میتونه باشه. ولی یک اتفاق تصادفی که چند سال پیش اتفاق افتاد، بمن دیدگاه جدیدی رو داد. ولی یک اتفاق تصادفی که چند سال پیش اتفاق افتاد، بمن دیدگاه جدیدی رو داد. همسرم که الان بین تماشاچیاست، یه روز به من در شرکت زنگ زد همسرم که الان بین تماشاچیاست، یه روز به من در شرکت زنگ زد و گفت،"نایگل، سر راه که میای بچه کوچیکه رو هم با خودت بیار." هری "از مدرسهاش" و گفت،"نایگل، سر راه که میای بچه کوچیکه رو هم با خودت بیار." هری "از مدرسهاش" چون او آنشب با ۳بچه دیگه قرار بود جایی برند. من اون روز زودتر از کارم اومدم و هری رو جلو در مدرسهش سوارش کردم. من اون روز زودتر از کارم اومدم و هری رو جلو در مدرسهش سوارش کردم. بعد رفتیم به پارک محلّهمون، و کلی بازی و ورجهوورجه کردیم. بعد رفتیم به پارک محلّهمون، و کلی بازی و ورجهوورجه کردیم. بعد با هم از تپه بالا رفتیم بسمت کافه محله و یه پیتزا با هم خوردیم، بعد با هم از تپه بالا رفتیم بسمت کافه محله و یه پیتزا با هم خوردیم، بعد برگشتیم پایین به سمت خانه، بعد حمامش کردم و لباس باتمن رو تنش کردم. بعد برگشتیم پایین به سمت خانه، بعد حمامش کردم و لباس باتمن رو تنش کردم. بعد برگشتیم پایین به سمت خانه، بعد حمامش کردم و لباس باتمن رو تنش کردم. بعد براش یه فصل از کتاب Roald Dahl بنام"جیمز و هلوی بزرگ" رو خوندم. بعد براش یه فصل از کتاب Roald Dahl بنام"جیمز و هلوی بزرگ" رو خوندم. بعد گذاشتمش توی رختخوابش، پتو رو کشیدم روش، پیشونیشو بوسیدم و گفتم "شب بخیر رفیق"، بعد گذاشتمش توی رختخوابش، پتو رو کشیدم روش، پیشونیشو بوسیدم و گفتم "شب بخیر رفیق"، و رفتم به سمت در. همینطور که میرفتم اون گفت، "بابا؟" گفتم "بله رفیق؟" و رفتم به سمت در. همینطور که میرفتم اون گفت، "بابا؟" گفتم "بله رفیق؟" و رفتم به سمت در. همینطور که میرفتم اون گفت، "بابا؟" گفتم "بله رفیق؟" گفت، "بابا،امروز بهترین روز زندگی من بود." گفت، "بابا،امروز بهترین روز زندگی من بود." من هیچکاری نکرده بودم، نه برده بودمش به دنیای والتدیسنی و نه براش پلیاستیشن خریده بودم. من هیچکاری نکرده بودم، نه برده بودمش به دنیای والتدیسنی و نه براش پلیاستیشن خریده بودم.
Now my point is the small things matter. Being more balanced doesn't mean dramatic upheaval in your life. With the smallest investment in the right places, you can radically transform the quality of your relationships and the quality of your life. Moreover, I think, it can transform society. Because if enough people do it, we can change society's definition of success away from the moronically simplistic notion that the person with the most money when he dies wins, to a more thoughtful and balanced definition of what a life well lived looks like. And that, I think, is an idea worth spreading.
حالا منظورم اینه که، کمترین کارها هم اهمیت دارن. حالا منظورم اینه که، کمترین کارها هم اهمیت دارن. متعادلتر بودن در زندگی معنیش این نیست که زندگیت باید بطور دراماتیکی تغییر کنه. متعادلتر بودن در زندگی معنیش این نیست که زندگیت باید بطور دراماتیکی تغییر کنه. با کمترین هزینه در درستترین زمان و مکان، با کمترین هزینه در درستترین زمان و مکان، میتونید بطور رادیکال کیفیت روابطتون و کیفیت زندگیتون رو تغییر دهید. میتونید بطور رادیکال کیفیت روابطتون و کیفیت زندگیتون رو تغییر دهید. علاوهبرآن میتونید جامعه خودتون رو هم تغییر بدید. علاوهبرآن میتونید جامعه خودتون رو هم تغییر بدید. چراکه اگه باندازه کافی آدمایی پیدابشن که این تغییر رو در زندگیشون ایجاد کنند، اونوقت میتونیم تعریف موفقیت را عوض کنیم، و دور بشیم از مفهوم سادهانگارانه که میگه آدمی که پولدار تر باشه برنده است، و دور بشیم از مفهوم سادهانگارانه که میگه آدمی که پولدار تر باشه برنده است، و میریم به سمت یک تعریف متفکرانهتر و متعادلتر از زندگی واقعی. و میریم به سمت یک تعریف متفکرانهتر و متعادلتر از زندگی واقعی. که من معتقدم این یک ایده هست که ارزش منتشر شدن داره. که من معتقدم این یک ایده هست که ارزش منتشر شدن داره.
(Applause)
(تشویق)