When I was in my 20s, I saw my very first psychotherapy client. I was a Ph.D. student in clinical psychology at Berkeley. She was a 26-year-old woman named Alex.
وقتى در دهه٢٠سالگىام بودم، اولين ارباب رجوع روان درمانیام را ديدم دانشجوى دكترى در روانشناسى در بركلى بودم. او زن ٢٦ سالهاى به نام آلكس بود.
Now Alex walked into her first session wearing jeans and a big slouchy top, and she dropped onto the couch in my office and kicked off her flats and told me she was there to talk about guy problems. Now when I heard this, I was so relieved. My classmate got an arsonist for her first client.
وقتى آلكس وارد اولين جلسهاش شد شلوار جين و يك تاپ خيلى گشاد پوشيده بود، و روى مبل توى دفترم ولو شد و كفشهاى پاشنه تختش را در آورد و بهم گفت براى اين آنجا بود تا درباره مشكلات مردها حرف بزند. انموقع كه آن را شنيدم، خيالم خيلى راحت شد. همكلاسيم، اولين مراجعش كسى بود كه عمداً آتش سوزى ايجاد مىكرد.
(Laughter)
(خنده)
And I got a twentysomething who wanted to talk about boys. This I thought I could handle. But I didn't handle it. With the funny stories that Alex would bring to session, it was easy for me just to nod my head while we kicked the can down the road. "Thirty's the new 20," Alex would say, and as far as I could tell, she was right. Work happened later, marriage happened later, kids happened later, even death happened later. Twentysomethings like Alex and I had nothing but time.
و من یک ارباب رجوع بيست و چند ساله داشتم كه مىخواست درباره پسرها حرف بزند. فكر كردم مىتوانم از پسش بربيام. اما نتوانستم. با داستانهاى بامزه اى كه آلكس به جلسه میاورد، برايم آسان بود كه فقط سرم را به نشانه موافقت تكان دهم در حاليكه تصميم گيريمان را به تعويق میانداختيم. آلكس مىگفت که" سى سالگى، ٢٠سالگی جديد است،" و تا جايى كه مىتوانستم بگويم، حق با او بود. شغل بعداً پيش میآید، ازدواج بعداً اتفاق میافتاد، بچه ها بعداً به دنیا میآمدند، حتى مرگ بعداً اتفاق میافتاد. بيست و چند سالههايى مثل آلكس و من چيزى نداشتيم که به او بدهم، الا وقت.
But before long, my supervisor pushed me to push Alex about her love life. I pushed back. I said, "Sure, she's dating down, she's sleeping with a knucklehead, but it's not like she's going to marry the guy." And then my supervisor said, "Not yet, but she might marry the next one. Besides, the best time to work on Alex's marriage is before she has one."
اما قبل از آنکه دیر شود، سرپرست من فشار آورد تا به آلكس درباره زندگى عشقىاش فشار بیاورم. من نپذيرفتم. گفتم، " حتمن، الان داره با يكى بيرون مى ره، با اين كله پوك مى خوابه، اما به نظر نمى رسد كه بخواهد با اين مرد ازدواج كند." و سوپروايزرم گفت، "نه هنوز، اما شايد با نفر بعدى ازدواج كند. علاوه بر اين، بهترين زمان براى كار كردن روى موضوع ازدواج آلكس، قبل از اين كه يكى را پيدا كرده باشد است."
That's what psychologists call an "Aha!" moment. That was the moment I realized, 30 is not the new 20. Yes, people settle down later than they used to, but that didn't make Alex's 20s a developmental downtime. That made Alex's 20s a developmental sweet spot, and we were sitting there, blowing it. That was when I realized that this sort of benign neglect was a real problem, and it had real consequences, not just for Alex and her love life but for the careers and the families and the futures of twentysomethings everywhere.
آن چيزى است كه روانشناسها لحظه "آها" مى نامند. آن لحظهاى كه بود من تشخيص دادم، ٣٠ سالگى ٢٠سالگی جديد نيست. بله، آدمها عادت داشتند بعد از آن يكجا مستقر شوند، اما باعث نمىشد كه دهه ٢٠ سالگى را به وقفهای در رشد آلکس تبدیل كند. بلكه مىتوانست باعث شود كه ٢٠ سالگى آلكس نقطه شيرين رشدش باشد، ولى ما آنجا مىنشستيم و هدرش مىداديم. و همان وقت بود كه تشخيص دادم اين نوع چشم پوشى مهربانانه مشكلى واقعى بود، و پيامدهاى واقعى داشت، نه فقط براى آلكس و زندگى عاشقانه اش بلكه براى مشاغل و خانواده ها و آينده افرادی که در دهه بیست زندگیشان هستند در همه جای دنیا.
There are 50 million twentysomethings in the United States right now. We're talking about 15 percent of the population, or 100 percent if you consider that no one's getting through adulthood without going through their 20s first.
همين حالا در آمريكا ٥٠ ميليون نفر در دهه بیست زندگیشان هستند. درباره حدود ١٥ درصد از اين جمعيت کشور صحبت مى كنيم يا اگر ١٠٠ درصد مردم را هم در نظر بگيريد هيچكس به بزرگسالی نمیرسد
(Laughter)
مگر اين كه اول دهه ٢٠ سالگىاش را پشت سر گذاشته باشد.
Raise your hand if you're in your 20s. I really want to see some twentysomethings here. Oh, yay! You are all awesome. If you work with twentysomethings, you love a twentysomething, you're losing sleep over twentysomethings, I want to see — Okay. Awesome, twentysomethings really matter.
اگر در دهه بيست سالگى قرار داريد دستتان را بالا ببريد. واقعاً مىخواهم بدانم كه چند تا بيست و چند ساله اينجا مىبينم. اوه، آره! شماها همتون فوق العاده ايد. اگر با بيست وچند ساله ها كار مى كنيد، يا عاشق يك بيست وچند ساله هستيد، بخاطر بيست و چند ساله اى بيخوابى مى كشيد، مى خواهم ببینم -- بسيار خوب. عالى است، بيست و چند سالگى واقعاً مهم است.
So, I specialize in twentysomethings because I believe that every single one of those 50 million twentysomethings deserves to know what psychologists, sociologists, neurologists and fertility specialists already know: that claiming your 20s is one of the simplest, yet most transformative, things you can do for work, for love, for your happiness, maybe even for the world.
بنابراين متخصص بيست وچند سالهها شدم چون به اعتقاد من تك تك اين ٥٠ ميليون نفر که در دهه بیست هستند لايق اين هستند كه بدانند کدام یک از روانشناسها، جامعه شناسهان، عصب شناسها و متخصصان بارورى كه الان مى شناسند: که ادعا میکنند که دهه ٢٠ سالگی شما یکی از سادهترین دورههاست که بیشترین تغییرات و دگرگونی را میتوانید براى شغلتان، عشقتان، شاديتان، حتى شايد براى دنيا انجام دهيد.
This is not my opinion. These are the facts. We know that 80 percent of life's most defining moments take place by age 35. That means that eight out of 10 of the decisions and experiences and "Aha!" moments that make your life what it is will have happened by your mid-30s. People who are over 40, don't panic. This crowd is going to be fine, I think. We know that the first 10 years of a career has an exponential impact on how much money you're going to earn. We know that more than half of Americans are married or are living with or dating their future partner by 30. We know that the brain caps off its second and last growth spurt in your 20s as it rewires itself for adulthood, which means that whatever it is you want to change about yourself, now is the time to change it. We know that personality changes more during your 20s than at any other time in life, and we know that female fertility peaks at age 28, and things get tricky after age 35. So your 20s are the time to educate yourself about your body and your options.
اين عقيده من نيست. اينها حقايق هستند. ما مىدانيم كه ٨٠ درصد از مهمترين لحظات تعريف شده زندگى تا سن ٣٥ سالگى اتفاق مى افتند. به آن معناست كه از هر ١٠ تا تصميمگیری و تجربهها و لحظات "آها!" هشتتایشان سازنده زندگى شما به این شکل است تا اواسط دهه سى سالگى اتفاق خواهد افتاد. كسانى كه بالاى ٤٠ سال هستند، وحشت نكنند. فكر كنم، اين جمعيت اوضاعش خوب خواهد شد. مى دانيم كه ١٠ سال نخست يك شغل تاثير تشريحى بر ميزان پولى كه قرار است كسب كنيد، دارد. مىدانيم كه بيش از نيمى از آمريكاييها تا سى سالگى ازدواج كردهاند يا با شريك آيندهشان بيرون مىروند. مىدانيم كه مغز دومين و آخرين جهش رشديش را در دهه ٢٠ سالگى تمام مىكند در حاليكه خود را دوباره براى بزرگسالى مينويسد، يعنى هر آنچه كه شما مىخواهيد درباره خودتان تغيير دهيد، اكنون زمان تغيير دادن آن است. مىدانيم كه بيشترين تغيير شخصيت طى دهه ٢٠ سالگى اتفاق مىافتد در قياس با هر زمان ديگرى در زندگى، و مىدانيم كه بارورى زنانه در ٢٨ سالگى به اوج خود مىرسد، و اوضاع بعد از ٣٥ سالگى موذيانه مى شود. بنابراين دهه ٢٠ سالگيتان زمان تربيت كردن خودتان درباره جسمتان و انتخابهايتان است.
So when we think about child development, we all know that the first five years are a critical period for language and attachment in the brain. It's a time when your ordinary, day-to-day life has an inordinate impact on who you will become. But what we hear less about is that there's such a thing as adult development, and our 20s are that critical period of adult development.
بنابراين وقتى ما درباره رشد كودك فكر مى كنيم، همه ما مىدانيم كه پنج سال نخست دوره اى حياتى براى زبان و دلبستگى در مغز است. اين زمانى است كه زندگى روزمره و عادى شما تاثير مفرطى برروى آن كسى شما خواهيد شد، دارد. اما چيزى كه ما درباره ش كمتر مى شنويم اين هست كه چيزى بنام رشد بزرگسالى وجود دارد، و دهه ٢٠ سالگيمان دوره مهمى از رشد بزرگسالى است.
But this isn't what twentysomethings are hearing. Newspapers talk about the changing timetable of adulthood. Researchers call the 20s an extended adolescence. Journalists coin silly nicknames for twentysomethings like "twixters" and "kidults."
اما اين چيزى نيست كه بيست و چند سالهها مىشنوند. روزنامه ها درباره جدول زمانى در حال تغيير بزرگسالى صحبت مىكنند. محققان دهه ٢٠ سالگى را بلوغ تمديد شده مى نامند. روزنامه نگاران القاب مسخره اى را براى بيست وچند سالهها ابداع كردهاند مثل "بيستىها" و "بزرگ بچهها".
(Laughing) It's true!
حقيقت دارد.
As a culture, we have trivialized what is actually the defining decade of adulthood.
بعنوان يك فرهنگ، ما چيزى را كه در واقع تعريف كننده دهه بزرگسالى است، بى اهميت مى دانيم.
Leonard Bernstein said that to achieve great things, you need a plan and not quite enough time.
لئو نارد برنستين گفت كه براى رسيدن به چيزهاى بزرگ به يك طرح و زمانى نه چندان كافى نياز داريد.
(Laughing) Isn't that true?
بنظرتان حقيقت ندارد؟
So what do you think happens when you pat a twentysomething on the head and you say, "You have 10 extra years to start your life"? Nothing happens. You have robbed that person of his urgency and ambition, and absolutely nothing happens.
خب فكر مىكنيد كه چه اتفاقى مى افتد زمانى كه دستى به سر فرد بيست وچند ساله مىكشيد و مىگوييد، "هنوز ١٠ سال ديگر براى شروع زندگيت دارى؟" چيزى اتفاق نمىافتد. شما جاه طلبى و ضرورت را از آن شخص مى دزديد، و مطلقاً چيزى اتفاق نمى افتد.
And then every day, smart, interesting twentysomethings like you or like your sons and daughters come into my office and say things like this: "I know my boyfriend's no good for me, but this relationship doesn't count. I'm just killing time." Or they say, "Everybody says as long as I get started on a career by the time I'm 30, I'll be fine."
و سپس هر روز، بيست و چند ساله هاى جالب و باهوش شبيه شما يا پسرها و دخترهايتان به دفترم ميايند و چيزى مثل اين مىگويند: " مىدونم كه دوست پسرم به دردم نمى خوره، اما اين رابطه به حساب نمياد. من فقط وقت مىكُشم. " يا مى گويند،" همه مىگویند همين كه بتوانم تا رسيدن به ٣٠ شغلى رو شروع كنم، اوضاع برام خوب ميشه. "
But then it starts to sound like this: "My 20s are almost over, and I have nothing to show for myself. I had a better résumé the day after I graduated from college." And then it starts to sound like this: "Dating in my 20s was like musical chairs. Everybody was running around and having fun, but then sometime around 30 it was like the music turned off and everybody started sitting down. I didn't want to be the only one left standing up, so sometimes I think I married my husband because he was the closest chair to me at 30."
و بعد شروع مىكند به اين شكلى بنظر رسيدن: " دهه ٢٠ سالگى تقريباً تمام شده ، و چيزى براى نشان دادن به خودم ندارم. فرداى روزى كه از كالج فارغ التحصيل شدم، رزومه بهترى داشتم. " و بعد شروع مىكند به اين شكلى بنظر رسيدن: " بيرون رفتن و قرار گذاشتن در دهه ٢٠ سالگى ام مثل بازى صندليهاى موزيكال بود. همه دور مىدويدند و تفريح مىكردند، اما وقتى به٣٠ سالگى شد مثل اين بود كه موسيقى خاموش شده باشد و همه شروع به نشستن كردند. من نمىخواهم تنها كسى باشم كه سرپا مانده است، بنابراين گاهى اوقات فكر مىكنم به اين خاطر با همسرم ازدواج كردم چون نزديكترين صندلى به من در ٣٠ سالگیام بود. "
Where are the twentysomethings here? Do not do that.
بيست وچند سالهها در اينجا كجاييد؟ اين كار را نكنيد.
(Laughter)
Okay, now that sounds a little flip, but make no mistake, the stakes are very high. When a lot has been pushed to your 30s, there is enormous thirtysomething pressure to jump-start a career, pick a city, partner up, and have two or three kids in a much shorter period of time. Many of these things are incompatible, and as research is just starting to show, simply harder and more stressful to do all at once in our 30s.
بسيار خوب، الان شايد كمى گستاخانه بنظر رسد، اما اشتباه نكنيد، ريسكش خيلى بالاست. وقتى كلى چيز به دهه سى سالگى شما هل داده مى شود، فشار سى وچند سالگى عظيمى وجود دارد از استارت زدن براى سرنوشت كارى گرفته تا انتخاب شهر، شريك زندگى گرفتن و داشتن دو يا سه كودك در مدت زمانى خيلى كوتاه تر. بسيارى از اين چيزها ناسازگارند، و همانطور كه تحقيقات الان شروع به نشان دادن كرده است، انجام دادن همه اين كارها به يكباره در دهه سى سالگیمان دشوارتر و پراسترس تر است.
The post-millennial midlife crisis isn't buying a red sports car. It's realizing you can't have that career you now want. It's realizing you can't have that child you now want, or you can't give your child a sibling. Too many thirtysomethings and fortysomethings look at themselves, and at me, sitting across the room, and say about their 20s, "What was I doing? What was I thinking?" I want to change what twentysomethings are doing and thinking.
بحران ميانسالى كه بعد از اين جشن هزارساله پديدار مى شود خريدن ماشين اسپورت قرمز رنگ نيست. تشخيص دادن اين است كه شما نتوانسته ايد شغلى را كه الان مى خواهيد نمى توانيد داشته باشيد. تشخيص دادن اين است كه كودكى را كه الان مى خواهيد نمى توانيد داشته باشيد. يا اينكه نمى تونيد به كودكتان خواهر و برادرى دهيد. سى وچند سالهها و چهل وچند سالههاى بسيار زيادى به خودشان و به من كه در اتاق روبروى هم نشسته ايم، نگاه مىكنند، و درباره دهه ٢٠ سالگيشان مىگويند، "چكار داشتم مىكردم؟ به چى داشتم فكر مىكردم؟" من مى خواهم آنچه راكه بيست و چند سالهها
Here's a story about how that can go.
انجام مىدهند و فكر مىكنند را تغيير دهم.
It's a story about a woman named Emma. At 25, Emma came to my office because she was, in her words, having an identity crisis. She said she thought she might like to work in art or entertainment, but she hadn't decided yet, so she'd spent the last few years waiting tables instead. Because it was cheaper, she lived with a boyfriend who displayed his temper more than his ambition. And as hard as her 20s were, her early life had been even harder. She often cried in our sessions, but then would collect herself by saying, "You can't pick your family, but you can pick your friends."
در اينجا داستانی هست درباره این که این اتفاق چطور میتواند اتفاق بیفتد. داستانى درباره زنى كه اِما نام داشت. در سن ٢٥سالگى، اِما به دفترم آمد چون، بقول خودش، بحران هويت داشت. او گفت كه فكر مى كرد شايد دوست دارد در هنر يا سرگرمى كار كند، اما هنوز تصميم نگرفته بود، بنابراين سالهاى اخير را در عوض به پيشخدمتى مى پرداخت. چون ارزانتر بود، با دوست پسرى زندگى مى كرد كسى كه عصبانيتش را بيش از جاه طلبيش نشان مى داد. و دهه سخت٢٠ سالگيش مثل اِما بود، حتی سالهاى اوليه زندگيش هم از این سختتر بود. او اغلب در جلساتمان گريه مىكرد، اما بعداً خودش را با گفتن اين حرف جمع و جور مىكرد كه " شما نمیتوانید خانوادهتان را انتخاب کنید، اما دوستان را میتوانید."
Well one day, Emma comes in and she hangs her head in her lap, and she sobbed for most of the hour. She'd just bought a new address book, and she'd spent the morning filling in her many contacts, but then she'd been left staring at that empty blank that comes after the words "In case of emergency, please call ..." She was nearly hysterical when she looked at me and said, "Who's going to be there for me if I get in a car wreck? Who's going to take care of me if I have cancer?"
خوب یک روز، اِما آمد و سرش را روی زانواش گذاشت و برای تقریباً یک ساعتی گریه كرد. تازه يك دفترچه آدرس نو خريده بود، و صبح را صرف پر كردن همه شماره تماسهايش كرده بود، اما وقتى به كلمات بعدى رسيد نگاهش همانطور خيره به جاى خالى مانده بود: "در موارد اضطرارى، لطفاً با .... تماس بگيريد. " تقريباً دچار حمله عصبى شده بود وقتى به من نگاه كرد و گفت، " اگر تصادف كنم، چه کسی به آنجا میاد؟ كى ازم مراقبت مى كنه اگر سرطان بگيرم؟"
Now in that moment, it took everything I had not to say, "I will." But what Emma needed wasn't some therapist who really, really cared. Emma needed a better life, and I knew this was her chance. I had learned too much since I first worked with Alex to just sit there while Emma's defining decade went parading by.
آن وقت بود که چيزى را نبايد مىگفتم، وا دادم: "من هستم. " اما او به یک متخصص درمان نیاز نداشت كه واقعاً ، واقعاً به او اهميت مى داد. بلکه او به زندگى بهترى احتياج داشت، و من مىدانستم اين شانس او بود. از موقعی که برای اولین بار با آلكس کار کردم خيلى چيزها ياد گرفته بودم نه اين كه فقط آنجا بنشينم درحاليكه اِما در حال تعريف كردن دههاى است كه در حال سپری شدن بود.
So over the next weeks and months, I told Emma three things that every twentysomething, male or female, deserves to hear.
بنابراين طى هفته ها و ماههاى بعد، به إما سه چيز گفتم كه هر بيست و چند سالهاى، مرد يا زن، سزاوار شنيدن آن است.
First, I told Emma to forget about having an identity crisis and get some identity capital. By "get identity capital," I mean do something that adds value to who you are. Do something that's an investment in who you might want to be next. I didn't know the future of Emma's career, and no one knows the future of work, but I do know this: Identity capital begets identity capital. So now is the time for that cross-country job, that internship, that startup you want to try. I'm not discounting twentysomething exploration here, but I am discounting exploration that's not supposed to count, which, by the way, is not exploration. That's procrastination. I told Emma to explore work and make it count.
اول به اِما گفتم داشتن بحران هويت را فراموش كند و كمى سرمايه هويتى كسب كند. با كسب سرمايه هويتى، منظورم انجام دادن كارى است كه به ارزش آن كسى كه شما هستيد، مى افزايد. كارى را انجام دهيد كه براى آن كسى كه ممكن است بخواهيد بعداً شويد، سرمايه گذارى محسوب شود. من از آينده كارى اِما خبر نداشتم، و هيچكس از آينده كار خبر ندارد، اما اين را يقين داشتم: سرمايه هويتى، سرمايه هويتى بوجود مياورد. بنابراين الان وقت آن شغل روستايى، آن كارآموزى، و آن شروع اوليه اى است كه مىخواهيد امتحان كنيد. در اينجا قصد تخفيف دادن به اكتشافات بيست و چندسالهها را ندارم اما مى خواهم به اكتشافاتى كه قرار نيست به حساب آورده شود تخفيف دهم، كه، از طرفی هم، اكتشاف نيست. در واقع طفره رفتن است. به اِما گفتم دنبال كار باشد و آن را به حساب بياورد.
Second, I told Emma that the urban tribe is overrated. Best friends are great for giving rides to the airport, but twentysomethings who huddle together with like-minded peers limit who they know, what they know, how they think, how they speak, and where they work. That new piece of capital, that new person to date almost always comes from outside the inner circle. New things come from what are called our weak ties, our friends of friends of friends. So yes, half of twentysomethings are un- or under-employed. But half aren't, and weak ties are how you get yourself into that group. Half of new jobs are never posted, so reaching out to your neighbor's boss is how you get that unposted job. It's not cheating. It's the science of how information spreads.
دوم، به اِما گفتم كه به قبيله شهرى زیاده از حد بها داده شده است. بهترین دوستان برای رساندتان با ماشین به فرودگاه خوبند، اما بیست و چند سالهایی که با یکدیگر روی هم میریزند با رفقای همفکرشان که آنها را میشناسند، خودشان را محدود میکنند چیزی که میشناسند، نحوه فکر کردنشان، نحوه حرف زدنشان، و جاییکه کار میکنند. آن تکه جديد سرمايه ، ان شخصی که با او بیرون میروید تقریباً همیشه از بیرون محفل داخلی میاید. چیزهای تازه از چیزی که روابط ضعیف نامیده میشوند بیرون میایند، دوستانِ دوستانِ دوستانمان. خوب آره، نیمی از بیست وچند سالهها بیکار یا در حال بیکار شدن هستند. اما نیمی نیستند، و ارتباطات ضعیف نحوهای است که شما خود را به آن گروه وارد میکنید. نیمی از شغلهای جدید هرگز آگهی نمیشوند، بنابراین دستیابی به همسایه تان که ريیس هست نحوه رسیدن به آن شغل آگهی نشده است. اين تقلب نيست. اين علمِ چگونگی گسترش و پراکندن اطلاعات است.
Last but not least, Emma believed that you can't pick your family, but you can pick your friends. Now this was true for her growing up, but as a twentysomething, soon Emma would pick her family when she partnered with someone and created a family of her own. I told Emma the time to start picking your family is now.
وآخرين ولی نه كم اهمییتترین اين كه، إما معتقد بود شما نمىتوانيد خانواده تان را انتخاب كنيد، اما دوستانتان را مىتوانيد انتخاب كنيد. این برای بزرگ شدن او درست بود، ولی بعنوان یک بیست وچند ساله، به محض اینکه اِما کسی را بعنوان شریک زندگی پذیرفته بود، او خانوادهاش انتخاب کرده بود و خانواده تشکیل داده بود. به اِما گفتم كه الان زمانى است كه بايد شروع به انتخاب كردن خانوادهات كنى.
Now you may be thinking that 30 is actually a better time to settle down than 20, or even 25, and I agree with you. But grabbing whoever you're living with or sleeping with when everyone on Facebook starts walking down the aisle is not progress. The best time to work on your marriage is before you have one, and that means being as intentional with love as you are with work. Picking your family is about consciously choosing who and what you want rather than just making it work or killing time with whoever happens to be choosing you.
شايد حالا فكر كنيد كه ٣٠ سالگی در قیاس با ۲۰ و یا ۲۵ سالگی عملا زمان بهترى براى مستقر شدن باشد. و من با شما موافقم. اما گرفتن طرف هر کسی که باهاش زندگی میکنید یا میخوابید هنگامی که افراد در فیسبوک شروع به جناح بندی میکنند پیشرفت نیست. بهترين زمان براى كار كردن روى ازدواجتان پيش از آن است كه يكى را داشته باشيد، و آن يعنى اين كه در عشق هم مثل کار تعمد داشته باشید. انتخاب كردن خانواده درباره انتخاب آگاهانه است چه كسى و چه چيزى را مى خواهيد با هر کسی که اتفاقی شما را انتخاب میکند جای اینکه فقط بخواهید کار کند یا که وقت کشی کنید.
So what happened to Emma? Well, we went through that address book, and she found an old roommate's cousin who worked at an art museum in another state. That weak tie helped her get a job there. That job offer gave her the reason to leave that live-in boyfriend. Now, five years later, she's a special events planner for museums. She's married to a man she mindfully chose. She loves her new career, she loves her new family, and she sent me a card that said, "Now the emergency contact blanks don't seem big enough."
خب چه اتفاقی برای إما افتاد؟ خب، ما سراغ آن دفتر تلفن قديمى رفتيم، و او عموزاده يك هم اتاقى قديمى را پيدا كرد كه در موزه اى هنرى در ايالتى ديگر كار مىكرد. اين رابطه ضعيف به او كمك كرد تا در آنجا شغلى بگيرد. آن پیشنهاد شغلی باعث شد که آن دوست پسر همخانه اش را ترك كند. حالا، پس از گذشت ٥ سال، او برنامه ريز رويداد هاى خاص براى موزههاست. او با مردى ازدواج كرده است كه آگاهانه انتخاب كرد. از شغل جديدش لذت مىبرد، او خانواده جديدش را دوست دارد، و برايم كارتى فرستاد كه مىگفت، " حالا ديگر آن جای خالیهای تماس اضطرارى بحد كافى بزرگ نمىرسد. "
Now Emma's story made that sound easy, but that's what I love about working with twentysomethings. They are so easy to help. Twentysomethings are like airplanes just leaving LAX, bound for somewhere west. Right after takeoff, a slight change in course is the difference between landing in Alaska or Fiji. Likewise, at 21 or 25 or even 29, one good conversation, one good break, one good TED Talk, can have an enormous effect across years and even generations to come.
خُب داستان إما به نظر راحت میاید، و این چیزیست که من کار کردن با بیست و چند ساله ها را دوست دارم کمک کرد به انها بسیار آسان است. بيست وچند سالهها مثل هواپيماهايى هستندكه فقط فرودگاه لوس آنجلس را براى مقصدى در شرق ترك مىكنند. درست بعد از بلند شدن، با تغييری اندك در مسير تفاوتش در فرود آمدن در آلاسكا يا فيجى است. مثل ۲۱ یا ۲۵ یا حتی ۲۹ سالگی، یک مکالمه خوب،یک تنفس خوب، یک گفتگوی خوب TED، میتواند در طول سالها و حتی نسلهای بعدی اثر عظیمی داشته باشد.
So here's an idea worth spreading to every twentysomething you know. It's as simple as what I learned to say to Alex. It's what I now have the privilege of saying to twentysomethings like Emma every single day: Thirty is not the new 20, so claim your adulthood, get some identity capital, use your weak ties, pick your family. Don't be defined by what you didn't know or didn't do. You're deciding your life right now.
بنابراین دراینجا با ایدهای مواجهایم که ارزش گسترش یافتن برای هر بیست و چند سالهای که شما میشناسید را دارد. به سادگی همان چیزی است که من یاد گرفتم به آلکس بگویم. این همان امتیازی است که من الان دارم تا به هر بیست و چند سالهای مثل اِما هر روز بگویم: سى سالگی،٢٠سالگی جديد نيست، پس بزرگسالی خود را مطالبه کنید، کمی سرمایه هویتی کسب کنید، از روابط کاریتان استفاده کنید، خانواده خودتان را انتخاب کنید. با چيزى كه نمیدانید و یا انجام نداديد خودتان را معرفی نكنيد. شما همين حالا درباره زندگيتان تصميم گيرى مىكنيد.
Thank you.
متشكرم.
(Applause)
(تشويق)