Hello, TEDWomen, what's up.
سلام، حاضرین TEDWomen، چطورین؟
(Cheering)
(هورا)
Not good enough. Hello, TEDWomen, what is up?
اصلاً خوب نبود. سلام، حاضرین TEDWomen، چطور هستین؟
(Loud cheering)
(هورا)
My name is Maysoon Zayid, and I am not drunk, but the doctor who delivered me was. He cut my mom six different times in six different directions, suffocating poor little me in the process. As a result, I have cerebral palsy, which means I shake all the time. Look. It's exhausting. I'm like Shakira, Shakira meets Muhammad Ali.
من "مِیسون (معصومه) زایِد" هستم، و مست نیستم، ولی دکتری که مرا به دنیا آورد، مست بود. او شش مرتبه از شش جهت مختلف مادرم را مورد جراحی قرار داد، و در این حین من داشتم آن تو خفه میشدم. در نتیجه، من دچار رعشهی عصبی شدم، که به این معناست که همیشه میلرزم. نگاه کنید. خسته کننده است. من مثل شکیرا (خوانندهی پاپ) هستم، وقتی که محمدعلی کلِی (کشتیگیر معروف قدیمی) میبیند.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
CP is not genetic. It's not a birth defect. You can't catch it. No one put a curse on my mother's uterus, and I didn't get it because my parents are first cousins, which they are.
رعشهی عصبی بیماری ژنتیکی نیست. مشکل مادرزاد نیست. شما نمیتوانید به آن مبتلا شوید. هیچکس مرا در شکم مادرم نفرین نکرد، و من به خاطر پسرعمو و دخترعمو بودن پدر و مادرم به آن دچار نشدم، که البته پسرعمو و دخترعمو هم هستند.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
It only happens from accidents, like what happened to me on my birth day.
این مشکل در نتیجهی یک حادثه، مثل چیزی که موقع به دنیا آمدن من پیش آمد، به وجود میآید.
Now, I must warn you, I'm not inspirational.
خب، باید به شما هشدار بدهم، من به هیچ عنوان الهامبخش نیستم،
(Laughter)
و نمیخواهم هیچکدام از شما
And I don't want anyone in this room to feel bad for me, because at some point in your life, you have dreamt of being disabled. Come on a journey with me. It's Christmas Eve, you're at the mall, you're driving around in circles looking for parking, and what do you see? Sixteen empty handicapped spaces.
برای من دلسوزی کنید، چون در بعضی لحظات از زندگیتان، آرزو داشتید که معلولیتی داشتید. بگذارید مثال بزنم. الآن که در تعطیلات سال نو (کریسمس) هستیم، شما به مرکز خرید میروید، دائم در پارکینگها میچرخید تا یک پارکینگ پیدا کنید، و چه میبینید؟ شانزده جای پارک خالی مخصوص معلولین.
(Laughter)
و شما با خودتان میگویید، "خدایا، نمیشد فقط یه کم
And you're like, "God, can't I just be a little disabled?"
معلول بودم؟"
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
Also, I've got to tell you, I've got 99 problems, and palsy is just one.
در ضمن، باید اضافه کنم، من هزار و یک جور مشکل دارم، و رعشهی عصبی فقط یکی از آنهاست.
(Laughter)
اگر مسابقهای به نام "المپیک بی عدالتی" داشتیم،
If there was an Oppression Olympics, I would win the gold medal. I'm Palestinian, Muslim, I'm female, I'm disabled, and I live in New Jersey.
من در آن مدال طلا میگرفتم. من فلسطینی هستم، مسلمانم، زن هستم، معلولم، و ... در نیوجِرسی (ایالتی در آمریکا) زندگی میکنم.
(Laughter)
(خندهی حاضرین) (تشویق حاضرین)
(Applause)
بهتر است در مورد وضعیت خودتان تجدید نظر کنید.
If you don't feel better about yourself, maybe you should.
(Laughter)
"کلیف ساید پارک"، منطقه ای در نیوجِرسی، جایی است که من در آنجا بزرگ شدم.
Cliffside Park, New Jersey is my hometown. I have always loved the fact that my hood and my affliction share the same initials. I also love the fact that if I wanted to walk from my house to New York City, I could.
من همیشه از این خوشم میآمده که محل زندگیم و معلولیتم، که بیماریم و محل زندگیم، هر دو به اختصارC.P. نوشته می شوند. من از این هم خوشم میآمده، که اگر میخواستم از خانهام تا شهر نیویورک پیاده بروم، میتوانستم.
A lot of people with CP don't walk, but my parents didn't believe in "can't." My father's mantra was, "You can do it, yes you can can."
خیلی از افرادی که دچار رعشهی عصبی هستند نمیتوانند راه بروند، اما پدر و مادرم به "نتوانستن" اعتقادی نداشتند. شعار همیشگی پدرم این بود، "تو میتوانی، آره، تو میتوانی بتوانی."
(Laughter) So, if my three older sisters were mopping, I was mopping. If my three older sisters went to public school, my parents would sue the school system and guarantee that I went too, and if we didn't all get A's, we all got my mother's slipper.
(خندهی حاضرین) پس اگر سه خواهر بزرگترم خانه را جارو میکشیدند، من هم جارو میکشیدم. اگر سه خواهر بزرگترم به مدرسهی دولتی میرفتند، پدر و مادرم از سیستم آموزشی آن مدرسه شکایت میکردند و مطمئن میشدند که من هم میروم. و اگر بالاترین نمرات را نمیگرفتیم، بدون استثناء دمپاییهای مادرمان نصیبمان میشد.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
My father taught me how to walk when I was five years old by placing my heels on his feet and just walking. Another tactic that he used is he would dangle a dollar bill in front of me and have me chase it.
وقتی پنج سالم بود، پدرم با گذاشتن کفشهایم بر روی پاهایش موقع راه رفتن، به من یاد داد که چطور راه بروم. روش دیگری که استفاده میکرد این بود که یک اسکناس را جلوی من تکان میداد و من دنبالش میکردم.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
My inner stripper was very strong.
گدای درون من خیلی حریص بود، و --
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
Yeah. No, by the first day of kindergarten, I was walking like a champ who had been punched one too many times.
بله. اولین روزی که به مهد کودک رفتم، مثل بوکسوری راه میرفتم که یک نفر را حسابی کتک زده باشد.
(Laughter)
وقتی بچه بودم، تنها شش عرب در شهری که زندگی میکردم بودند،
Growing up, there were only six Arabs in my town, and they were all my family.
و تمامی آنها اعضای خانوادهی من بودند.
(Laughter)
حالا 20 عرب در این شهر هستند،
Now there are 20 Arabs in town, and they are still all my family.
و هنوز همگی آنها اعضای خانوادهی من هستند. (خندهی حاضرین)
(Laughter)
فکر نکنم هنوز کسی فهمیده باشد که ما ایتالیایی نیستیم.
I don't think anyone even noticed we weren't Italian.
(Laughter)
(خندهی حاضرین) (تشویق حاضرین)
(Applause)
البته این مربوط به دورهی قبل از حادثهی ۱۱ سپتامبر (عملیات تروریستی برجهای دوقلو) میشود،
This was before 9/11 and before politicians thought it was appropriate to use "I hate Muslims" as a campaign slogan. The people that I grew up with had no problem with my faith. They did, however, seem very concerned that I would starve to death during Ramadan. I would explain to them that I have enough fat to live off of for three whole months, so fasting from sunrise to sunset is a piece of cake.
که هنوز در آن زمان سیاستمداران اعتقاد نداشتند که استفاده از عبارت "من از مسلمانها متنفرم"، شعار مناسبی برای یک جنبش است. مردمی که در کنار آنها بزرگ شدم هیچ مشکلی با اعتقادات من نداشتند. البته کمی داشتند، ولی در ماه رمضان خیلی از این بابت که تا سرحد مرگ به خودم گرسنگی میدادم نگران میشدند. من برای آنها توضیح میدادم که آنقدر چربی اضافه دارم که بتواند سه ماه تمام مرا زنده نگه دارند، پس روزه گرفتن از طلوع خورشید تا غروب آن هیچی نیست.
(Laughter)
I have tap-danced on Broadway. Yeah, on Broadway. It's crazy.
من در تئاتر براودوِی (یکی از قدیمیترین و مشهورترین تئاترهای آمریکا) با پاهایم آهنگ زدم. بله، در تئاتر براودوِی. خیلی باحال بود. (تشویق حاضرین)
(Applause)
خانوادهام از پس هزینههای مرکز کاردرمانی برنمیآمدند،
My parents couldn't afford physical therapy, so they sent me to dancing school. I learned how to dance in heels, which means I can walk in heels. And I'm from Jersey, and we are really concerned with being chic, so if my friends wore heels, so did I.
پس در عوض، مرا به مدرسهی رقص فرستادند. من یاد گرفتم چطور با کفشهای پاشنهبلند برقصم، که به این معناست که من میتوانم با کفشهای پاشنهبلند راه بروم. من اهل شهر نیوجِرسی هستم، و بنابراین خیلی نگران این بودم که خوشلباس و مُدِ روز به نظر برسم، پس اگر دوستانم کفش پاشنهبلند میپوشیدند، من هم میپوشیدم.
And when my friends went and spent their summer vacations on the Jersey Shore, I did not. I spent my summers in a war zone, because my parents were afraid that if we didn't go back to Palestine every single summer, we'd grow up to be Madonna.
وقتی دوستانم تعطیلات تابستانهشان را در سواحل نیوجِرسی میگذراندند، من مثل آنها به آنجا نمیرفتم. من تابستانهایم را در یک منطقهی جنگی میگذراندم، چون پدر و مادرم میترسیدند اگر ما هر سال تابستان به فلسطین برنگردیم،
(Laughter)
وقتی بزرگ شویم مثل "مَدونا" (خوانندهی پاپ) بشویم.
Summer vacations often consisted of my father trying to heal me, so I drank deer's milk, I had hot cups on my back, I was dunked in the Dead Sea, and I remember the water burning my eyes and thinking, "It's working! It's working!"
(خندهی حاضرین) ("مَدونا" در اصل نام حضرت مریم است که در فلسطین بزرگ شد) تعطیلات تابستانه غالباً به تلاش پدرم برای درمان من سپری میشد، من شیر گوزن مینوشیدم، روی کمرم حجامت انجام میدادند، من را در بَحرُالمَیِّت (دریاچهی مرزی بین اسرائیل و فلسطین با لبنان) غسل میدادند، و یادم میآید که آب چشمانم را میسوزاند (بَحرُالمَیِّت یکی از شورترین دریاچههای جهان است) و با خودم میگفتم، "داره اثر میکنه! داره اثر میکنه!"
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
But one miracle cure we did find was yoga. I have to tell you, it's very boring, but before I did yoga, I was a stand-up comedian who can't stand up. And now I can stand on my head. My parents reinforced this notion that I could do anything, that no dream was impossible, and my dream was to be on the daytime soap opera "General Hospital."
اما درمان معجزهآسایی که بالأخره در مورد من اثر کرد، ورزش یوگا بود. باید اعتراف کنم که خیلی کِسِلکننده بود، اما قبل از این که یوگا را شروع کنم، یک مجری طنزپرداز بودم که نمیتوانست روی پاهایش بایستد. و حالا حتی میتوانم روی سرم بایستم. پدر و مادرم این باور را در من تقویت میکردند که میتوانم از پس هر کاری بر بیایم، که هیچ رؤیایی غیرممکن نیست، و رؤیای من این بود که بتوانم در سریال خانوادگی "بیمارستان عمومی" (General Hospital) بازی کنم (سریال آمریکایی از سال 1960 تا به حال).
(Laughter)
من در یک اقدام بهجا به کالج رفتم
I went to college during affirmative action and got a sweet scholarship to ASU, Arizona State University, because I fit every single quota.
و از دانشگاه ASU بورسیهی خوبی گرفتم، دانشگاه ایالت آریزونا، چون تمامی شرایط گرفتن آن بورسیه را داشتم.
(Laughter)
من مثل میمون دستآموز تئاتر شده بودم.
I was like the pet lemur of the theater department. Everybody loved me. I did all the less-than-intelligent kids' homework, I got A's in all of my classes, A's in all of their classes.
همه دوستم داشتند. من تمامی تکلیفهای کودکان کمهوش را انجام میدادم، من در تمامی کلاسهایم بهترین نمره را گرفتم، و در کلاسهای آنها هم بهترین نمره را گرفتم.
(Laughter)
هر بار که صحنهای
Every time I did a scene from "The Glass Menagerie," my professors would weep. But I never got cast. Finally, my senior year, ASU decided to do a show called "They Dance Real Slow in Jackson." It's a play about a girl with CP. I was a girl with CP. So I start shouting from the rooftops, "I'm finally going to get a part! I have cerebral palsy! Free at last! Free at last! Thank God almighty, I'm free at last!" I didn't get the part.
از نمایشنامهی "باغ وحش شیشهای" را اجرا میکردم (بازسازی شده در فیلم "اینجا بدونِ من") استادهایم خیسِ اشک میشدند. اما هیچوقت برای هنرپیشگی در هیچ فیلمی پذیرفته نشدم. در نهایت، در آخرین سالی که در دانشگاه بودم، دانشگاه ایالت آریزونا تصمیم گرفت نمایشی به نامِ "در شهر جَکسون خیلی آرام میرقصند" اجرا کنند. این نمایشنامه دربارهی دختری دچار رعشهی عصبی بود. من دختری دچار رعشهی عصبی بودم. با هیجان تمام فریاد میزدم، "بالأخره یک نقش میگیرم! من رعشهی عصبی دارم! بالأخره تونستم! بالأخره تونستم! خدایا ممنونم، بالأخره تونستم!" ولی آنها آن نقش را به من ندادند. (خندهی حاضرین)
(Laughter)
یکی از همکلاسیهایم به نام شِری براون آن نقش را گرفت.
Sherry Brown got the part. I went racing to the head of the theater department crying hysterically, like someone shot my cat, to ask her why, and she said it was because they didn't think I could do the stunts. I said, "Excuse me, if I can't do the stunts, neither can the character."
من سریع پیش مدیر بخش تئاتر رفتم و انگار که کسی به گربهام شلیک کرده باشد، با عصبیت تمام گریه میکردم، و پرسیدم چرا چنین کاری کرده است، و او گفت به این خاطر که، به نظر آنها من نمیتوانم حرکات آن نقش را به خوبی اجرا کنم. من جواب دادم، "خیلی ببخشید، اگر من نتوانم حرکات آن نقش را به خوبی اجرا کنم، آن شخصیت هم نمیتواند چنین حرکاتی را انجام دهد."
(Laughter)
(خندهی حاضرین) (تشویق حاضرین)
(Applause)
This was a part that I was literally born to play they gave it to a non-palsy actress. College was imitating life. Hollywood has a sordid history of casting able-bodied actors to play disabled onscreen.
این نقشی بود که میتوان گفت من به خاطر اجرایش به دنیا آمده بودم، و آنها آن نقش را به هنرپیشهای دادند که رعشهی عصبی نداشت. کالج هم جلوهای از زندگی بود. هالیوود تاریخچهای شرمآور از هنرپیشگی بازیگران غیر ناتوان دارد که نقش آدمهای ناتوان را در فیلمها بازی میکردند.
Upon graduating, I moved back home, and my first acting gig was as an extra on a daytime soap opera. My dream was coming true. And I knew that I would be promoted from "Diner Diner" to "Wacky Best Friend" in no time.
بعد از فارغالتحصیلی، به خانه برگشتم، و اولین کارم در زمینهی هنرپیشگی نقشی مهمان در یک سریال خانوادگی بود. رؤیاهایم داشت به حقیقت میپیوست. و میدانستم که خیلی زود، از "آشنای دور" به "دوستی خَفَن" تبدیل میشوم.
(Laughter)
اما در عوض، من یک سیاهیلشگرافتخاری باقی ماندم
But instead, I remained a glorified piece of furniture that you could only recognize from the back of my head, and it became clear to me that casting directors didn't hire fluffy, ethnic, disabled actors. They only hired perfect people. But there were exceptions to the rule. I grew up watching Whoopi Goldberg, Roseanne Barr, Ellen, and all of these women had one thing in common: they were comedians. So I became a comic.
که تنها پسِ سرم در فیلمها نشان داده میشد، و به وضوح به من ثابت شد که کارگردانهای فیلمهای سینمایی از بازیگران تپل، متعلق به قوم و فرهنگهای دیگر، و معلول استفاده نمیکنند. آنها تنها از افراد بینقص استفاده میکردند. اما در قوانین آنها استثناءهایی هم وجود داشت. من از بچگی اجراهای "ووپی گُلدبِرگ"، "روزِنا بار" و "اِلِن" را تماشا میکردم، و تمامی این زنان یک چیز مشترک داشتند: آنها مجریهای طنز پرداز بودند. پس من هم یک طنزپرداز شدم.
(Laughter)
(خندهی حاضرین) (تشویق حاضرین)
(Applause)
My first gig was driving famous comics from New York City to shows in New Jersey, and I'll never forget the face of the first comic I ever drove when he realized that he was speeding down the New Jersey Turnpike with a chick with CP driving him.
در اولین اجرایم، مجریهای طنزپرداز مشهور را، از نیویورک به نمایشهای نیوجرسی میرساندم، و هرگز قیافهی اولین مجری طنزپردازی که برای نمایش آوردم وقتی که فهمید تمام بزرگراه نیویورک به نیوجرسی را
(Laughter)
با دختری که رعشهی عصبی دارد آمده، فراموش نمیکنم.
I've performed in clubs all over America, and I've also performed in Arabic in the Middle East, uncensored and uncovered.
من در کلوبهای مختلفی در سراسر آمریکا اجرا داشتهام، و، راستش را بگویم، در خاورمیانه اجرایی به زبان عربی داشتم.
(Laughter)
بعضیها میگویند
Some people say I'm the first stand-up comic in the Arab world. I never like to claim first, but I do know that they never heard that nasty little rumor that women aren't funny, and they find us hysterical.
من اولین مجری طنزپرداز در جهان عرب هستم. من هیچوقت دوست ندارم ادعا کنم که اولین نفر هستم، اما میدانم که آنها هیچوقت شایعههای کثیف در این مورد که زنها بامزه نیستند، و بیش از حد عصبی هستند را، نشنیدهاند.
(Laughter)
In 2003, my brother from another mother and father Dean Obeidallah and I started the New York Arab-American Comedy Festival, now in its 10th year. Our goal was to change the negative image of Arab-Americans in media, while also reminding casting directors that South Asian and Arab are not synonymous.
در سال ۲۰۰۳، دوستی که برایم مثل برادر بود، "دین عُبِیدَالله" و من، فستیوال طنز عربی-آمریکایی نیویورک را شروع کردیم، و امسال دهمین سالگرد آن است. هدف ما این است که تصویر ذهنی بدی که از عربهای ساکن آمریکا در رسانهها وجود دارد تغییر دهیم، و به کارگردانها هم یادآوری کنیم که "عرب" و "شرقی" (جنوب آسیایی) یکی نیستند.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
Mainstreaming Arabs was much, much easier than conquering the challenge against the stigma against disability.
بهبود بخشیدن تصویر ذهنی از عربها در غرب خیلی خیلی سادهتر از غلبه بر معضل دید نادرست به معلولیت یود.
My big break came in 2010. I was invited to be a guest on the cable news show "Countdown with Keith Olbermann." I walked in looking like I was going to the prom, and they shuffle me into a studio and seat me on a spinning, rolling chair.
بزرگترین شکستم در سال ۲۰۱۰ رخ داد. من در یک برنامهی خبری به نام "شمارش معکوس با کِیت اُلبِرمَن" به عنوان میهمان دعوت شدم. من طوری وارد استودیو شدم که انگار به مهمانی رقص میرفتم، ولی آنها به زور من را داخل استودیو بردند، و من را روی یک صندلی با پایههای چرخدار و قابل گردش نشاندند.
(Laughter)
من به مدیر صحنه نگاه کردم و گفتم،
So I looked at the stage manager and I'm like, "Excuse me, can I have another chair?" And she looked at me and she went, "Five, four, three, two ..." And we were live, right? So I had to grip onto the anchor's desk so that I wouldn't roll off the screen during the segment, and when the interview was over, I was livid. I had finally gotten my chance and I blew it, and I knew I would never get invited back. But not only did Mr. Olbermann invite me back, he made me a full-time contributor, and he taped down my chair.
"ببخشید، میتونم صندلیمو عوض کنم؟" و او به من نگاه کرد و گفت، "پنج، چهار، سه، دو ..." و ما دیگر روی آنتن رفته بودیم. و من به لبهی میز چنگ انداختم تا در حین پخش آن برنامه از صحنه خارج نشوم، و وقتی مصاحبه تمام شد، من قرمز شده بودم. بالأخره شانسی به دست آورده بودم ولی آن را خراب کردم، و میدانستم که دیگر هیچوقت برای مصاحبه از من دعوت نمیشود. اما نه تنها آقای "اُلبِرمَن" از من درخواست کرد تا یک بار دیگر با من مصاحبه کند، بلکه میهمان دائمی آن برنامه شدم، و صندلی من را هم به زمین چسباند.
(Laughter)
(خندهی حاضرین) (تشویق حضارین)
(Applause)
One fun fact I learned while on the air with Keith Olbermann was that humans on the Internet are scumbags.
نکتهی جالبی که در برنامههای تلویزیونی با "کِیت اُلبِرمَن" یاد گرفتم،
(Laughter) People say children are cruel, but I was never made fun of as a child or an adult. Suddenly, my disability on the world wide web is fair game. I would look at clips online and see comments like, "Yo, why's she tweakin'?" "Yo, is she retarded?" And my favorite, "Poor Gumby-mouth terrorist. What does she suffer from? We should really pray for her." One commenter even suggested that I add my disability to my credits: screenwriter, comedian, palsy.
این بود که آدمها در اینترنت بیشعورند. معروف است که میگویند بچهها به طور ظالمانهای بی احساس هستند، اما من هیچوقت در بچگی یا بزرگسالی مورد تمسخر واقع نشدم. و حالا، ناگهان، معلولیت من در شبکهی مجازی تبدیل به چیزی برای شوخی کردن شده بود. من در سطح اینترنت کلیپهای ویدئویی و نظراتی از این قبیل دیدم که، "هی، چرا اون به خودش میپیچه؟" "هی، اون عقبموندهس؟" و نظر مورد علاقهی من، "تروریست کج و کولهی بیچاره. چه مرضی داره؟ باید براش دعا کنیم." یکی از بازدیدکنندهها حتی پیشنهاد کرد که معلولیتم را به عنوان امتیاز به سوابقم اضافه کنم: فیلمنامهنویس، طنزپرداز، دارای رعشهی عصبی.
Disability is as visual as race. If a wheelchair user can't play Beyoncé, then Beyoncé can't play a wheelchair user. The disabled are the largest — Yeah, clap for that, man. Come on.
تبعیض قائل شدن در زمینهی معلولیت به اندازهی تبعیض نژادی واضح است. اگر کسی که روی صندلی چرخدار مینشیند نتواند مثل "بِیونسه" (خوانندهی پاپ) باشد، "بِیونسه" هم نمیتواند مثل کسی که با صندلی چرخدار حرکت میکند باشد. معلولها بزرگترین -- آره، دست بزنین به افتخارش. بزنین.
(Applause)
(تشویق حاضرین)
People with disabilities are the largest minority in the world, and we are the most underrepresented in entertainment.
معلولان جامعه بزرگترین اقلیتهای جهان هستند، و سادهترین تفریحات و سرگرمیها از ما دریغ میشود.
The doctors said that I wouldn't walk, but I am here in front of you. However, if I grew up with social media, I don't think I would be. I hope that together, we can create more positive images of disability in the media and in everyday life. Perhaps if there were more positive images, it would foster less hate on the Internet. Or maybe not. Maybe it still takes a village to teach our children well.
دکترها به ما گفتند من نمیتوانم راه بروم، اما من اینجا روبهروی شما هستم. البته، اگر من با تماشای رسانهها بزرگ شده بودم، فکر نکنم که میتوانستم. امیدوارم با هم بتوانیم تصویر بهتری از معلولیت در رسانهها و زندگی روزمره بسازیم. شاید اگر تصویر بهتری بسازیم، شاهد نفرت کمتری در اینترنت باشیم. یا شاید این طور نباشد. شاید ایجاد تربیت صحیح در نسل جدید،
My crooked journey has taken me to some very spectacular places.
به این سادگیها نباشد.
I got to walk the red carpet flanked by soap diva Susan Lucci and the iconic Loreen Arbus. I got to act in a movie with Adam Sandler and work with my idol, the amazing Dave Matthews. I toured the world as a headliner on Arabs Gone Wild. I was a delegate representing the great state of New Jersey at the 2008 DNC. And I founded Maysoon's Kids, a charity that hopes to give Palestinian refugee children a sliver of the chance my parents gave me. But the one moment that stands out the most was when I got -- before this moment --
زندگی پُرفرازونشیبم، مرا به مدارج بسیار به خصوصی رساندهاست. من در مراسم فرش قرمز (red carpet) با کسانی مثل خوانندهی معروف، "سوزان لوچی"، و هنرپیشهی بینظیر، "لوراین آربوس"، شرکت کردم. من در فیلمی با "آدام سَندلِر" (کارگردان فیلمهای طنز...) هنرپیشگی کردم، و با اسطورهی هنریَم، "دِیو مَتیوز" (هنرپیشهی معروف آمریکایی) کار کردم. من به عنوان یک ستاره در فستیوال طنز "عربها برمیخیزند"، سراسر جهان را گشتم. من افتخار این را داشتم، که به نیابت از ایالت بزرگ نیوجِرسی در همایش دموکراسی ملی (همایشی که هر چهار سال یک بار برگزار میشود و به حمایت از حزب دموکرات میپردازد) در سال ۲۰۰۸ شرکت کنم. من مؤسسهی کودکان مِیسون را بنیانگذاری کردم، مؤسسهی خیریهای که به کودکان فلسطینی که از سرزمینهای خود رانده شدهاند کمی از موقعیتی را میدهد که پدر و مادرم برای من فراهم کردند. اما بهترین لحظهای که تا به حال داشتهام، مربوط به موقعی میشود -- البته تا قبل از این که در این مراسم شرکت کنم --
(Laughter)
(خندهی حاضرین) (تشویق حاضرین)
(Applause)
But the one moment that stands out the most was when I got to perform for the man who floats like a butterfly and stings like a bee, has Parkinson's and shakes just like me, Muhammad Ali.
اما بهترین لحظهای که تا به حال داشتهام مربوط به زمانی میشود که باید برای مردی برنامه اجرا میکردم، که مثل پروانه در هوا شناور بود، و مثل یک زنبور نیش میزد، او بیماری پارکینسون (بیماری عصبی که فرد را دچار کندی حرکت و رعشه میکند) داشت و مثل من میلرزید، محمدعلی.
(Applause)
(تشویق حاضرین)
(Applause ends)
آن اجرا تنها اجرای زندهای بود
It was the only time that my father ever saw me perform live, and I dedicate this talk to his memory.
که پدرم آن را تماشا میکرد، و من این سخنرانی را به یاد او تقدیم میکنم.
(Arabic) Allah yerhamak yaba.
(به عربی) (خدا رحمتت کند بابا)
(English) My name is Maysoon Zayid, and if I can can, you can can.
نام من مِیسون زایِد است، و اگر من میتوانم بتوانم، شما هم میتوانید بتوانید.
(Cheering)
(تشویق حاضرین)
(Applause)