I'm here today to talk about a disturbing question, which has an equally disturbing answer. My topic is the secrets of domestic violence, and the question I'm going to tackle is the one question everyone always asks: Why does she stay? Why would anyone stay with a man who beats her? I'm not a psychiatrist, a social worker or an expert in domestic violence. I'm just one woman with a story to tell.
من امروز اینجا هستم تا در مورد یک سوال نگران کننده صحبت کنم، که به همان اندازه پاسخ نگران کننده ای دارد. موضوع من رازهای خشونتهای خانوادگی است، و سوالی که قصد دارم درگیر آن شوم سوالی ست که همه همواره میپرسند: چرا او میماند؟ چرا فردی با مردی که او را با مشت و لگد میزند باقی میماند؟ من یک روانشاس، مددکار اجتماعی و یا متخصص خشونتهای خانوادگی نیستم. من زنی هستم با داستانی برای گفتن.
I was 22. I had just graduated from Harvard College. I had moved to New York City for my first job as a writer and editor at Seventeen magazine. I had my first apartment, my first little green American Express card, and I had a very big secret. My secret was that I had this gun loaded with hollow-point bullets pointed at my head by the man who I thought was my soulmate, many, many times. The man who I loved more than anybody on Earth held a gun to my head and threatened to kill me more times than I can even remember. I'm here to tell you the story of crazy love, a psychological trap disguised as love, one that millions of women and even a few men fall into every year. It may even be your story.
من ۲۲ ساله بودم. و از دانشگاه هاروارد تازه فارغ التحصیل شده بودم. و برای اولین شغلم به نیویورک نقل مکان کرده بودم به عنوان یک نویسنده و ویرایشگر در مجله سونتین (Seventeen) کار میکردم. من اولین آپارتمانم٬ اولین کارت اعتباری امریکن اکسپرس، و یک راز خیلی بزرگ داشتم. راز من این بود که این هفتتیر که با تیرهای پوکهای پر شده بود توسط مردی که فکر میکردم دلبر و معشوق من است، راز من این بود که این هفتتیر که با تیرهای پوکهای پر شده بود توسط مردی که فکر میکردم دلبر و معشوق من است، بارها و بارها روی شقیقهی من گذاشته شده بود. بارها و بارها روی شقیقهی من گذاشته شده بود. مردی که بیشتر از هر کسی در این دنیا دوستش داشتم اسلحه را روی سر من میگرفت و مرا تهدید به مرگ میکرد بارها بیش از آنچه که حتی بتوانم به خاطر بیاورم. من اینجا هستم که درباره یک عشق دیوانهوار با شما صحبت کنم، یک تله روانی که چهرهای از عشق داشت، عشقی که میلونها زن و حتی تعداد کمی از مردان همه روزه گرفتار آن میشوند. این حتی میتواند داستان شما باشد.
I don't look like a typical domestic violence survivor. I have a B.A. in English from Harvard College, an MBA in marketing from Wharton Business School. I've spent most of my career working for Fortune 500 companies including Johnson & Johnson, Leo Burnett and The Washington Post. I've been married for almost 20 years to my second husband and we have three kids together. My dog is a black lab, and I drive a Honda Odyssey minivan. (Laughter)
من مثل نجات یافتهای متداول از خشونتهای خانوادگی نیستم. من لیسانس ادبیات انگلیسی از دانشگاه هاروارد دارم، و فوق الیسانس بازاریابی از دانشگاه تجارت وارتن. من بیشتر عمرم را برای بیش از ۵۰۰ شرکت موفق از جمله جانسون اند جانسون، لئو برنت و مجله واشینگتن پست کار کردهام. حدود ۲۰ ساله که با همسر دومم ازدواج کردم و ما دارای سه فرزند هستیم. سگم از نژاد بلک لب است و من یک خودرو هوندا اُدیسی دارم. ( خنده تماشاگران)
So my first message for you is that domestic violence happens to everyone -- all races, all religions, all income and education levels. It's everywhere. And my second message is that everyone thinks domestic violence happens to women, that it's a women's issue. Not exactly. Over 85 percent of abusers are men, and domestic abuse happens only in intimate, interdependent, long-term relationships, in other words, in families, the last place we would want or expect to find violence, which is one reason domestic abuse is so confusing.
خُب اولین پیام من برای شما این است که خشونت خانوادگی برای همه اتفاق میافتد-- در همه نژادها، در همه ادیان، در تمامی سطوح درآمدی و تحصیلی. این در همه جا هست. و دومین پیامم این است که همه فکر میکنند که خشونت خانودگی برای زنان اتفاق میافتد، این فقط مشکل زنان است. دقیقا اینگونه نیست. بیش از ۸۵ درصد از آزاردهندگان مرد هستند، و خشونت خانوادگی تنها در مورد افراد نزدیک اتفاق میافتد، افراد وابسته و متکی به یکدیگر با رابطهای بلند مدت، به عبارت دیگر، در خانوادهها، آخرین جایی که ما در آن خشونت را انتظار داریم، که این یکی از دلایلی است که خشونت خانوادگی گیج کننده است.
I would have told you myself that I was the last person on Earth who would stay with a man who beats me, but in fact I was a very typical victim because of my age. I was 22, and in the United States, women ages 16 to 24 are three times as likely to be domestic violence victims as women of other ages, and over 500 women and girls this age are killed every year by abusive partners, boyfriends, and husbands in the United States.
دلم میخواست به شما میگفتم که من آخرین فرد روی زمین هستم که با مردی که او را کتک میزند خواهد ماند٬ اما در حقیقت به دلیل سِنم من یک قربانی عادی و متداول بودم. من ۲۲ ساله و در ایالات متحده بودم، زنان در سنین ۱۶ تا ۲۴ ساله نسبت به سایر زنان سه برابر بیشتر احتمال قربانی شدن در خشونت های خانوادگی را دارند، و سالیانه بیش از ۵۰۰ زن و دختر در این سنین توسط شرکای جنسی سوءاستفاده کنندهشان، دوست پسرشان و یا همسرشان در ایالت متحده کشته میشوند.
I was also a very typical victim because I knew nothing about domestic violence, its warning signs or its patterns.
من قربانی بسیار متداولی بودم زیرا که من درباره علائم هشدار دهند و یا الگوهای خشونتهای خانوادگی هیچ چیزی نمیدانستم.
I met Conor on a cold, rainy January night. He sat next to me on the New York City subway, and he started chatting me up. He told me two things. One was that he, too, had just graduated from an Ivy League school, and that he worked at a very impressive Wall Street bank. But what made the biggest impression on me that first meeting was that he was smart and funny and he looked like a farm boy. He had these big cheeks, these big apple cheeks and this wheat-blond hair, and he seemed so sweet.
من کانر را در یک شب سرد بارانی در ماه ژانویه دیدم. او در ایستگاه مترو شهر نیویورک کنار من نشست، و شروع به صحبت کردن کرد. او به من دو چیز را گفت. یکی اینکه او از مدرسه ایوی لیگ فارغ التحصیل شده، و دیگری اینکه او در یک بانک مهم در وال استریت کار میکرد. اما چیزی که بشترین جذابیت احساسی را در اولین ملاقات در من ایجاد کرد این بود که او مردی باهوش و بامزه بود و او مثل یک کشاورز میماند. او گونه های بزرگی داشت و گونه های بزرگ سیب مانند و موهای طلایی داشت و در نظر من دوست داشتنی و شیرین بود.
One of the smartest things Conor did, from the very beginning, was to create the illusion that I was the dominant partner in the relationship. He did this especially at the beginning by idolizing me. We started dating, and he loved everything about me, that I was smart, that I'd gone to Harvard, that I was passionate about helping teenage girls, and my job. He wanted to know everything about my family and my childhood and my hopes and dreams. Conor believed in me, as a writer and a woman, in a way that no one else ever had. And he also created a magical atmosphere of trust between us by confessing his secret, which was that, as a very young boy starting at age four, he had been savagely and repeatedly physically abused by his stepfather, and the abuse had gotten so bad that he had had to drop out of school in eighth grade, even though he was very smart, and he'd spent almost 20 years rebuilding his life. Which is why that Ivy League degree and the Wall Street job and his bright shiny future meant so much to him. If you had told me that this smart, funny, sensitive man who adored me would one day dictate whether or not I wore makeup, how short my skirts were, where I lived, what jobs I took, who my friends were and where I spent Christmas, I would have laughed at you, because there was not a hint of violence or control or anger in Conor at the beginning. I didn't know that the first stage in any domestic violence relationship is to seduce and charm the victim.
از ابتدا یکی از زیرکانهترین کارهایی که کانر انجام داد، این بود که این توهم را ایجاد کرد که من مسلط بر روابطمان بودم. به طور خاص از ابتدا اینکار را با بت سازی از من انجام داد. ما شروع به دیدار هم کردیم، و او عاشق همه چیز من بود، اینکه من باهوش بودم، من به هاوارد رفته بودم، اینکه من درباره دختران نوجوان اشتیاق زیادی داشتم و درباره کار من. او میخواست همه چیز را درباره خانوادهام، درباره دوران کودکیام، آرزوهایم و رویاهایم بداند. کانر مرا به عنوان یک نویسنده و یک زن باور داشت، به شیوهای که کس دیگری هرگز این باور را نداشت. همچنین او با گفتن رازش فضای جادویی از اعتماد بین ما ایجاد کرده بود، همچنین او با گفتن رازش فضای جادویی از اعتماد بین ما ایجاد کرده بود، که وقتی خیلی بچه بوده، از سن ۴ سالگی بارها و بارها بطور وحشیانهای مورد آزار جسمی توسط ناپدریش قرار میگرفته، بارها و بارها بطور وحشیانهای مورد آزار جسمی توسط ناپدریش قرار میگرفته، و این آزار و اذیت آنچنان ناجور بوده که او را مجبور به ترک مدرسه در کلاس هشتم کرده٬ حتی با وجود اینکه او بسیار باهوش بوده٬ و حدود بیست سال زمان صرف بازسازی زندگیش کرده بود. به همین دلیل بود که مدرک دانشگاه لیگ آیوی، شغلی در وال استریت و آینده درخشانش برای او معنای زیادی داشت. اگر شما به من میگفتید که این مرد باهوش، شوخ طبع، احساساتی که مرا ستایش می کند یک روزی مرا وادار به این میکند که آرایش بکنم یا نکنم٬ دامنم چقدر کوتاه باشد٬ کجا زندگی کنم، چه شغلی بگیرم، با چه کسی دوست باشم و کریسمس را کجا بگذارانم، من به شما میخندیدم، زیرا هیچ نشانه ای از خشونت یا کنترل و یا عصبانیت در ابتدا در کانر وجود نداشت. من نمی دانستم که اولین مرحله در هر رابطهی خشونت خانوادگی اغفال و فریب قربانیست.
I also didn't know that the second step is to isolate the victim. Now, Conor did not come home one day and announce, "You know, hey, all this Romeo and Juliet stuff has been great, but I need to move into the next phase where I isolate you and I abuse you" — (Laughter) — "so I need to get you out of this apartment where the neighbors can hear you scream and out of this city where you have friends and family and coworkers who can see the bruises." Instead, Conor came home one Friday evening and he told me that he had quit his job that day, his dream job, and he said that he had quit his job because of me, because I had made him feel so safe and loved that he didn't need to prove himself on Wall Street anymore, and he just wanted to get out of the city and away from his abusive, dysfunctional family, and move to a tiny town in New England where he could start his life over with me by his side. Now, the last thing I wanted to do was leave New York, and my dream job, but I thought you made sacrifices for your soulmate, so I agreed, and I quit my job, and Conor and I left Manhattan together. I had no idea I was falling into crazy love, that I was walking headfirst into a carefully laid physical, financial and psychological trap.
همچنین نمیدانستم که قدم دوم منزوی کردن قربانیست. کانر یک شب به منزل نیامد و بگه، «هی، میدونی تمامی این رومئو ژولیت بازیها خیلی عالی بودند، اما من نیاز دارم که قدم به مرحله بعدی بگذارم، که همان منزوی کردن و آزار دادن توست» - ( خنده تماشاگران) «بنابر این من باید تو را از این آپارتمان بیرون ببرم جایی که ممکنهست همسایگان صدای فریاد تو را بشنوند، و تو را از این شهر که دوستان، اقوامی و همکارانی داری که ممکن است کبودهای تن تو را ببینند بیرون ببرم.» در عوض، کانر در یک عصر روز جمعه به خونه آمد و به من گفت که از کارش همان روز استعفاء داده، شغل رویاییش، و گفت که او از کارش به خاطر من استعفا داده، زیرا من باعث شدم که او احساس امنیت و دوست داشته شدن کند دیگرنیازی به اثبات خودش در وال استریت ندارد، و فقط میخواهد که از شهر برود و از خانواده تعدیگر و ناکارآمدش به دور باشد، و به شهر کوچکی در منطقه نیو انگلند برود جایی که او بتواند در کنار من زندگی اش را شروع کند. آخرین چیزی که من در زندگی می خواستم ترک کردن شهر نیویورک بود، و ترک شغل رویاییام٬ ولی من فکر کردم که باید برای معشوقم فداکاری کنم، بنابر این من موافقت کردم، و از شغلم استعفا دادم، و کانر و من منهتن را ترک کردیم. اصلا فکر نمیکردم که دارم درگیر یک عشق مجنونوار میشوم٬ که من سراسیمه قدم به طرف یک تَله جسمی، مالی و روانی که به دقت کار گذاشته شده بود بر میداشتم. که من سراسیمه قدم به طرف یک تَله جسمی، مالی و روانی که به دقت کار گذاشته شده بود بر میداشتم.
The next step in the domestic violence pattern is to introduce the threat of violence and see how she reacts. And here's where those guns come in. As soon as we moved to New England -- you know, that place where Connor was supposed to feel so safe -- he bought three guns. He kept one in the glove compartment of our car. He kept one under the pillows on our bed, and the third one he kept in his pocket at all times. And he said that he needed those guns because of the trauma he'd experienced as a young boy. He needed them to feel protected. But those guns were really a message for me, and even though he hadn't raised a hand to me, my life was already in grave danger every minute of every day.
گام بعدی در الگوی خشونتهای خانوادگی تهدید به خشونت و دیدن اینکه او چگونه واکنش نشان میدهد است. تهدید به خشونت و دیدن اینکه او چگونه واکنش نشان میدهد است. و اینجاست که اون تفنگهایی که صحبتش رو کردم سر و کلهش پیدا شد به محض اینکه ما به نیو انگلند رفتیم-- میدونید که انتظار میرفت که در این محل کرنر احساس امنیت کنه-- او سه تا اسلحه خرید. او یک اسلحه را در داشبورد خودرویمان گذاشت. یکی را هم زیر بالش در رختخوابمان نگه داشت، و سومی را در تمام اوقات در جیبش نگه میداشت. و گفت که به دلیل آسیب جدی روحی که در زمان نوجوانی دیده به این اسلحه نیاز دارد. و گفت که به دلیل آسیب جدی روحی که در زمان نوجوانی دیده به این اسلحه نیاز دارد. این را نیاز دارد تا احساس امنیت کند. اما این اسلحهها برای من واقعا یک پیام داشتند، با اینکه او دست روی من بلند نکرده بود٬ زندگیام درهر دقیقه از هر روز در معرض خطر شدیدی قرار گرفته بود.
Conor first physically attacked me five days before our wedding. It was 7 a.m. I still had on my nightgown. I was working on my computer trying to finish a freelance writing assignment, and I got frustrated, and Conor used my anger as an excuse to put both of his hands around my neck and to squeeze so tightly that I could not breathe or scream, and he used the chokehold to hit my head repeatedly against the wall. Five days later, the ten bruises on my neck had just faded, and I put on my mother's wedding dress, and I married him.
اولین باری که کانر جسماً به من حمله کرد پنج روز قبل از ازدواج مان بود. ساعت ۷ صبج بود. من هنوز لباس خواب تنم بود. داشتم با کامپیوترم کار میکردم تا یک تا مقاله را تمام کنم، و فکرم به هم ریخت و کارم مختل شد. و کانر عصبانیت مرا بهانه کرد تا هر دو دستش را دور گردن من بگذارد و به سختی فشار دهد تا من نتوان نفس بکشم و یا فریاد بزنم، واز دستش که دور گردن من حلقه شده بود استفاد کرد و سر مرا بارها و بارها به دیوار کوبید. واز دستش که دور گردن من حلقه شده بود استفاد کرد و سر مرا بارها و بارها به دیوار کوبید. پنج روز بعد، ده نقطه کبود شده روی تنم از بین رفت، و من لباس عروسی مادرم را پوشیدم، و با او ازدواج کردم.
Despite what had happened, I was sure we were going to live happily ever after, because I loved him, and he loved me so much. And he was very, very sorry. He had just been really stressed out by the wedding and by becoming a family with me. It was an isolated incident, and he was never going to hurt me again.
علی رغم اتفاقی که افتاده بود، من مطمئن بودم که ما زندگی شادی را برای همیشه خواهیم داشت، زیرا من عاشق او بودم و او بسیارعاشق من بود او خیلی خیلی متاسف بود. او فقط برای مراسم ازدواج و تشکیل خانواده با من بسیارعصبی شده بود. او فقط برای مراسم ازدواج و تشکیل خانواده با من بسیارعصبی شده بود. واین حادثه جداگانه بوده، و اوهرگز دوباره صدمهای به من نخواهد زد.
It happened twice more on the honeymoon. The first time, I was driving to find a secret beach and I got lost, and he punched me in the side of my head so hard that the other side of my head repeatedly hit the driver's side window. And then a few days later, driving home from our honeymoon, he got frustrated by traffic, and he threw a cold Big Mac in my face. Conor proceeded to beat me once or twice a week for the next two and a half years of our marriage.
دو مرتبه دیگر در ماه عسل این اتفاق افتاد. اولین مرتبه، من رانندگی میکردم که یک ساحل خلوت پیدا کنم و گم شدم، او مشت محکمی به کنار سرم زد و طرف دیگر سرم چند بار به پنجرهی سمت راننده خورد. و سپس چند روز بعد، در راه بازگشت از ماه عسل به خانه٬ از ترافیک خسته شده بود، و یک ساندویج بیگ مک را به صورتم پرتاب کرد. کرنر به مدت دو سال و نیم از ازدواجمان هفتهای یکی دوبارمرا کتک میزد. کرنر به مدت دو سال و نیم از ازدواجمان هفتهای یکی دوبارمرا کتک میزد.
I was mistaken in thinking that I was unique and alone in this situation. One in three American women experiences domestic violence or stalking at some point in her life, and the CDC reports that 15 million children are abused every year, 15 million. So actually, I was in very good company.
من در اشتباه بودم که فکر میکردم من در این موقعیت منحصربفرد و تنها هستم. از هر سه زن آمریکایی یکی از آنها خشونت خانودگی و یا چیز مشابهی در زندگیاش تجربه میکند، و مرکز توسعه کودکان گزارش میدهد که سالیانه ۱۵ میلیون کودک مورد سوء استفاده و یا مورد آزار قرار میگیرند ، ۱۵ میلیون. خُب در واقع من در جمع بسیار خوبی بودم.
Back to my question: Why did I stay? The answer is easy. I didn't know he was abusing me. Even though he held those loaded guns to my head, pushed me down stairs, threatened to kill our dog, pulled the key out of the car ignition as I drove down the highway, poured coffee grinds on my head as I dressed for a job interview, I never once thought of myself as a battered wife. Instead, I was a very strong woman in love with a deeply troubled man, and I was the only person on Earth who could help Conor face his demons.
به سوال برگردیم: چرا من ماندم؟ پاسخ خیلی ساده است. من نمیدانستم که او با من بد رفتاری میکند. حتی با اینکه او اسلحه پر را روی سر من گرفته بود مرا به پائین پلهها هل داده بود. تهدید کرده بود که سگمان را میکشد، سوئیچ خودرو را وقتی من در بزرگراه رانندگی می کردم کشیده بود، دانههای قهوه را روی سرم خالی کرده بود در حالی که من برای مصاحبه کاری لباس مرتبی پوشیده بودم، من حتی یک بار هم فکر نکردم که یک زن کتک خورده از همسرم هستم. در عوض، من زنی بسیار قوی که عاشق مردی که عمیقا مشکل داشت بودم، و من تنها کسی بودم در این جهان که می توانست به کانر کمک کند تا با پلیدیها مواجه شود.
The other question everybody asks is, why doesn't she just leave? Why didn't I walk out? I could have left any time. To me, this is the saddest and most painful question that people ask, because we victims know something you usually don't: It's incredibly dangerous to leave an abuser. Because the final step in the domestic violence pattern is kill her. Over 70 percent of domestic violence murders happen after the victim has ended the relationship, after she's gotten out, because then the abuser has nothing left to lose. Other outcomes include long-term stalking, even after the abuser remarries; denial of financial resources; and manipulation of the family court system to terrify the victim and her children, who are regularly forced by family court judges to spend unsupervised time with the man who beat their mother. And still we ask, why doesn't she just leave?
سوال دیگری که همه میپرسند این است، چرا او (آن زن) ترک نمیکند و نمیرود؟ چرا من نرفتم؟ من نمیتوانستم هیچ زمانی بروم. از منظر من، این غمگینترین و دردناکترین سوالیست که مردم میپرسند، زیرا ما قربانیان چیزی را میدانیم که شما نمیدانید: بطور باورنکردنی ترک آزاردهنده خطرناک است. زیرا آخرین اقدام درالگوی خشونت خانوادگی کشتن قربانی است. بیش از ۷۰ دردصد از قتل های ناشی از خشونت خانوادگی زمانی اتفاق میافتد که قربانی رابطهاش را با آزاد دهند قطع میکند، وقتی که زن مرد را ترک میکند، زیرا پس از آن آزاردهند دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. عواقب دیگر از جمله پیوندهای دراز مدت، حتی پس از ازدواج مجدد آزار دهنده؛ پنهانکاری منابع مالی؛ و فریبکاری در سیستم دادگاه خانواده برای مرعوب کردن قربانی و فرزندان او٬ فرزندانی که مرتبا توسط دادگاه خانواده مجبور میشوند اوقات بدون نظارتی را با مردی بگذرانند که مادرشان را کتک میزند. و هنوز ما میپرسیم که چرا او نمیرود؟
I was able to leave, because of one final, sadistic beating that broke through my denial. I realized that the man who I loved so much was going to kill me if I let him. So I broke the silence. I told everyone: the police, my neighbors, my friends and family, total strangers, and I'm here today because you all helped me.
من قادر به رفتن بودم، به خاطر یکی از آخرین کتک زدنهای دیگرآزارانهی او که حاشا و عدم پذیرش مرا شکست. من متوجه شدم که مردی که بسیار عاشقش بودم اگر من به او اجازه دهم٬ مرا خواهد کشت. پس من سکوت را شکستم. به همه گفتم: به پلیس، همسایههایم، دوستانم، و خانوادهام، و تمامی غریبهها، و من امروز اینجا هستم زیرا تمامی شما به من کمک کردید.
We tend to stereotype victims as grisly headlines, self-destructive women, damaged goods. The question, "Why does she stay?" is code for some people for, "It's her fault for staying," as if victims intentionally choose to fall in love with men intent upon destroying us.
ما تمایل داریم سرآمد وحشناکی از قربانیان کلیشهای باشیم، ما تمایل داریم سرآمد وحشناکی از قربانیان کلیشهای باشیم، زنان «خود مُخرب» و کالاهای آسیبدیده باشیم آیا سوال، «چرا او میماند؟» رمزی برای بعضی افراد است که بگویند، «این اشتباه او بوده که مانده»٬ به عنوان اینکه قربانیان عمدا عاشق مردانی میشوند که تمایل به تخریبشان دارند .
But since publishing "Crazy Love," I have heard hundreds of stories from men and women who also got out, who learned an invaluable life lesson from what happened, and who rebuilt lives -- joyous, happy lives -- as employees, wives and mothers, lives completely free of violence, like me. Because it turns out that I'm actually a very typical domestic violence victim and a typical domestic violence survivor. I remarried a kind and gentle man, and we have those three kids. I have that black lab, and I have that minivan. What I will never have again, ever, is a loaded gun held to my head by someone who says that he loves me.
اما از زمانی که کتاب «عشق دیوانهوار» منتشر شده صدها داستان از زنان و مردانی شنیدهام٬ که آنها هم رفتهاند٬ که درسی گرانبها از آنکه چه که رخ داده گرفتهاند٬ و کسانی که زندگی شان را دوباره ساختند-- مسرت بخش و زندگی شادمان-- به عنوان کارمندان، همسران و مادران و کاملا عاری از خشونت مثل من زندگی میکنند. معلوم شد که در واقع من یک قربانی خشونت خانوادگی بسیار متداولی هستم، و یک نجات یافته متداول خشونت خانوادگی. من با یک مرد خوب و مهربان دوباره ازدواج کردم، ما این سه فرزند را داریم. من اون سگ بلک لب و اون خوردو مینی ون رو دارم. چیزی که هرگز دیگر نداشتم، هرگز یک اسلحه پر بر روی سرم توسط کسی که می گوید عاشق من است.
Right now, maybe you're thinking, "Wow, this is fascinating," or, "Wow, how stupid was she," but this whole time, I've actually been talking about you. I promise you there are several people listening to me right now who are currently being abused or who were abused as children or who are abusers themselves. Abuse could be affecting your daughter, your sister, your best friend right now.
حال شاید دارید فکر میکنید، «وای این خیلی جالبه» و یا «وای، چقدر او احمق بود،» اما در تمامی این اوقات من درباره شما داشتم حرف میزدم. من به شما قول میدهم که هم اکنون چندین نفر به حرفهای من گوش میدهند که در حال آزار دیدن هستند و یا در دوران کودکی آزار دیدند و یا کسانی که خودشان را آزار میدهند. همین حالا دختر شما، خواهرتان و یا بهترین دوستان میتواند مورد آزار قرار گیرند. همین حالا دختر شما، خواهرتان و یا بهترین دوستان میتواند مورد آزار قرار گیرند.
I was able to end my own crazy love story by breaking the silence. I'm still breaking the silence today. It's my way of helping other victims, and it's my final request of you. Talk about what you heard here. Abuse thrives only in silence. You have the power to end domestic violence simply by shining a spotlight on it. We victims need everyone. We need every one of you to understand the secrets of domestic violence. Show abuse the light of day by talking about it with your children, your coworkers, your friends and family. Recast survivors as wonderful, lovable people with full futures. Recognize the early signs of violence and conscientiously intervene, deescalate it, show victims a safe way out. Together we can make our beds, our dinner tables and our families the safe and peaceful oases they should be.
من توانستم عشق دیوانهوار خودم را با شکستن سکوت تمام کنم. وامروز هنوز در حال شکستن سکوت هستم. این شیوه من برای کمک به قربانیان است، و این آخرین تقاضای من از شماست. درباره آنچه که اینجا شنیدهاید صحبت کنید. آزار رسانی تنها در سکوت پیشرفت و گسترش مییابد. شما قدرت آن را دارید که به سادگی خشونت خانوادگی را به سادگی و با انداختن نور روی آن تمام کنید. ما قربانیان٬ به همه نیاز داریم. ما نیاز داریم که همه شما اسرار خشونتهای خانوادگی را درک کنید. با صحبت کرن با فرزندانتان، همکارانتان، و دوستان و اقوامتان درباره آزار رساندن آن را روشن و فاش نماید. با صحبت کرن با فرزندانتان، همکارانتان، و دوستان و اقوامتان درباره آزار رساندن آن را روشن و فاش نماید. با صحبت کرن با فرزندانتان، همکارانتان، و دوستان و اقوامتان درباره آزار رساندن آن را روشن و فاش نماید. و برای نجات یافتگان طرحی نو دراندازید٬ انسانهایی شگفتانگیز٬ دوست داشتنی با یک آیندهی کامل. اولین نشانه های خشونت را تشخیص دهید و با وجدان مداخله کنید، خشونت را کاهش دهید، و به قربانی راه امنی برای فرار نشان دهید. ما با هم میتوانیم تخت خوابمان را درست کنیم، میز شام را بچینیم و در یک فضای آرام و ایمن که میبایستی چنین باشند، خانوادههایمان را تشکیل دهیم.
Thank you.
سپاسگزارم.
(Applause)
( تشویق تماشاگران)