Oliver was an extremely dashing, handsome, charming and largely unstable male that I completely lost my heart to.
الیور یک نر بی نهایت جذاب، خوش تیپ، دلربا و شدیدا بی ثبات بود طوریکه قلبم را یکجا به او باختم.
(Laughter)
(خنده)
He was a Bernese mountain dog, and my ex-husband and I adopted him, and about six months in, we realized that he was a mess. He had such paralyzing separation anxiety that we couldn't leave him alone. Once, he jumped out of our third floor apartment. He ate fabric. He ate things, recyclables. He hunted flies that didn't exist. He suffered from hallucinations. He was diagnosed with a canine compulsive disorder and that's really just the tip of the iceberg.
سگی از نژاد برنس مانتن که من و همسر سابقم سرپرستیش را قبول کردیم، و بعد از شش ماه بود که فهمیدیم وضعیتش افتضاح بود. دچار چنان اضطراب جدا شدن فلج کننده ای بود که نمی شد تنهایش بذاریم. یکبار، از آپارتمان مان در طبقه سوم بیرون پرید. پارچه می خورد. آت و آشغال می خورد. مگسهایی را شکار می کرد که وجود نداشتند. از توهم رنج می برد. تشخیصی که برایش دادند اختلال فکری عملی سگی بود و تازه این گوشه ای از مشکل بود.
But like with humans, sometimes it's six months in before you realize that the person that you love has some issues. (Laughter) And most of us do not take the person we're dating back to the bar where we met them or give them back to the friend that introduced us, or sign them back up on Match.com. (Laughter) We love them anyway, and we stick to it, and that is what I did with my dog. And I was a — I'd studied biology. I have a Ph.D. in history of science from MIT, and had you asked me 10 years ago if a dog I loved, or just dogs generally, had emotions, I would have said yes, but I'm not sure that I would have told you that they can also wind up with an anxiety disorder, a Prozac prescription and a therapist. But then, I fell in love, and I realized that they can, and actually trying to help my own dog overcome his panic and his anxiety, it just changed my life. It cracked open my world. And I spent the last seven years, actually, looking into this topic of mental illness in other animals. Can they be mentally ill like people, and if so, what does it mean about us? And what I discovered is that I do believe they can suffer from mental illness, and actually looking and trying to identify mental illness in them often helps us be better friends to them and also can help us better understand ourselves.
اما مثل انسانها که بعضا شش ماه زمان می برد تا تشخیص دهیم که شخصی که عاشقش هستیم دچار مشکلاتی است. (خنده) و اغلب ما آن شخصی را که با او در رابطه هستیم را به آن باری که اولین بار ملاقاتش کردیم بر نمی گردانیم یا او را به دوستی که به ما معرفی اش کرده بود پس نمی دهیم، یا قراردادمان را با سایت دوست یابی فسخ نمی کنیم. (خنده) بهرحال دوستش خواهیم داشت، و با او میمانیم و این کاری بود که من با سگم کردم. و من آنموقع -- زیست شناسی می خواندم. دارای مدرک دکتری در تاریخ علوم از دانشگاه ام آی تی هستم، و اگر ۱۰ سال پیش ازم می پرسیدید اگر سگی که دوستش داشتم، یا این که اصلا سگها کلا احساسات داشتند، جوابم بله بود، اما مطمئن نیستم که به شما می گفتم که سروکارشان می توانست به اختلال اضطرابی، تجویز پروزاک (داروی ضد افسردگی) و روانکاو کشیده شود. اما بعد که عاشق شدم و فهمیدم که اینها ممکن هستند و راستش تلاش کردم به سگم کمک کنم که بر ترس و اضطرابش غلبه کند، و این زندگی مرا دگرگون کرد. جهانم را وسعت بخشید. و راستش این هفت سال اخیر را صرف نگاه کردن به موضوع بیماریهای ذهنی در حیوانات دیگر کردم. آیا می توانند مثل آدمها بیمار روانی باشند، و در اینصورت، به ما چه ربطی پیدا می کند؟ و چیزی که کشف کردم این است که من کاملا معتقدم آنها از بیمار ذهنی رنج می برند، و در واقع بررسی و تلاش جهت شناسایی کردن امراض روانی در آنها است که اغلب به ما کمک می کند دوستان بهتری برایشان باشیم و همینطور قادر است به ما در داشتن درکی بهتری از خود کمک کند.
So let's talk about diagnosis for a minute. Many of us think that we can't know what another animal is thinking, and that is true, but any of you in relationships — at least this is my case — just because you ask someone that you're with or your parent or your child how they feel doesn't mean that they can tell you. They may not have words to explain what it is that they're feeling, and they may not know. It's actually a pretty recent phenomenon that we feel that we have to talk to someone to understand their emotional distress. Before the early 20th century, physicians often diagnosed emotional distress in their patients just by observation. It also turns out that thinking about mental illness in other animals isn't actually that much of a stretch. Most mental disorders in the United States are fear and anxiety disorders, and when you think about it, fear and anxiety are actually really extremely helpful animal emotions. Usually we feel fear and anxiety in situations that are dangerous, and once we feel them, we then are motivated to move away from whatever is dangerous. The problem is when we begin to feel fear and anxiety in situations that don't call for it. Mood disorders, too, may actually just be the unfortunate downside of being a feeling animal, and obsessive compulsive disorders also are often manifestations of a really healthy animal thing which is keeping yourself clean and groomed. This tips into the territory of mental illness when you do things like compulsively over-wash your hands or paws, or you develop a ritual that's so extreme that you can't sit down to a bowl of food unless you engage in that ritual.
پس بیایید دقیقه ای درباره تشخیصها صحبت کنیم. خیلی از ما فکر می کنیم که ما نمی توانیم از آنچه دیگر حیوانات به آن فکر می کنند سر درآوریم، و خب حقیقت دارد، اما هر کدام از شما که توی رابطه هستید-- حداقل من اینطوریم-- فقط صرف پرسش شما از کسی که با او هستید، یا والدین و فرزندتان درباره این که چه حسی دارند به معنای جواب گرفتنتان از آنها نخواهد بود. شاید عاری از کلماتی باشند که حسی را که دارند، توضیح دهد، و شاید ندانند. در واقع این یک پدیده نسبتا تازه است که ما حس می کنیم باید با کسی صحبت کنیم تا فشار روانی آنها را درک کنیم. تا پیش از اوایل قرن بیستم، پزشکان اغلب فشار روانی در بیمار را از طریق مشاهده تشخیص می دادند. همچنین مشخص شده که فکر کردن به مرض روانی در سایر حیوانات در واقع چندان هم مشکل نیست. بیشتر اختلالات روانی در ایالات متحده اختلالات اضطرابی و ترس هستند، و وقتی که درباره ش فکر کنید، متوجه خواهید شد که ترس و اضطراب به واقع احساسات حیوانی بی نهایت مفیدی هستند. معمولا در مواقع خطرناک احساس ترس و اضطراب می کردند، و وقتی حسش می کنیم، انگیزه دور شدن از هر چیزی که خطرناک است در ما وجود میاید. مشکل این وقتی است که شروع به احساس ترس و تشویش در شرایطی را می کنیم که انتظار نداشتیم. اختلالات دماغی،راستش احتمالا اوج بدبیاری در یک حیوان احساسی است و اختلالات وسواسی فکری یا عملی اغلب در غالب رفتارهای بهداشتی حیوانی بروز می کند این که خودشان را مدام تمیز و پیراسته نگه می دارند. این سرنخها در ورود به قلمرو امراض ذهنی در مواقعی است که کارهایی مثل شستن بیش از حد دستها یا پنجه هاتان را انجام میدهید، یا عادتی پیدا می کنید که وسواس گونه است طوریکه اگر مشغول انجامش نباشید براحتی نمی توانید با کاسه غذای توی دستان آرام بنشینید.
So for humans, we have the "Diagnostic and Statistical Manual," which is basically an atlas of the currently agreed-upon mental disorders. In other animals, we have YouTube. (Laughter) This is just one search I did for "OCD dog" but I encourage all of you to look at "OCD cat." You will be shocked by what you see. I'm going to show you just a couple examples. This is an example of shadow-chasing. I know, and it's funny and in some ways it's cute. The issue, though, is that dogs can develop compulsions like this that they then engage in all day. So they won't go for a walk, they won't hang out with their friends, they won't eat. They'll develop fixations like chasing their tails compulsively.
برای آدمها، این راهنمای آماری و تحقیقاتی را داریم که یک اطلس ابتدایی از اختلالات روانی پذیرفته شده در حال حاضر است. برای حیوانات دیگر، فقط یوتیوب را داریم. (خنده) این یکی از تحقیقاتی است که در رابطه با سگ مبتلا به اختلال تنشزای پس از رویداد کردم اما پیشنهاد می کنم که شما سراغ گربه مبتلا به اختلال تنشزای پس از رویداد برید. از آنچه می بینید، شوکه خواهید شد. میخواهم چند تایی مثال نشان شما بدهم. این موردی از تعقیب کردن سایه هاست. می دانم که خنده دار و یکجورهایی بامزه. مساله این است که سگها بعضا چنان دچار وسواسی می شوند که تمام روز را به انجام آن اختصاص می دهند. پس تن به پیاده روی نمی دهند، با دوستانشان معاشرت نمی کنند، غذا نمی خورند. دچار عادتهای دائمی می شوند مثل دنبال کردن وسواسی دمشان.
Here's an example of a cat named Gizmo. He looks like he's on a stakeout but he does this for many, many, many hours a day. He just sits there and he will paw and paw and paw at the screen. This is another example of what's considered a stereotypic behavior. This is a sun bear at the Oakland Zoo named Ting Ting. And if you just sort of happened upon this scene, you might think that Ting Ting is just playing with a stick, but Ting Ting does this all day, and if you pay close attention and if I showed you guys the full half-hour of this clip, you'd see that he does the exact same thing in the exact same order, and he spins the stick in the exact same way every time. Other super common behaviors that you may see, particularly in captive animals, are pacing stereotypies or swaying stereotypies, and actually, humans do this too, and in us, we'll sway, we'll move from side to side. Many of us do this, and sometimes it's an effort to soothe ourselves, and I think in other animals that is often the case too.
در اینجا برای مثال گربه ای به اسم گیزمو را داریم. به نظر میاد که در کمین نشسته اما این کار را برای ساعتهای بسیارمتمادی در روز انجام میدهد. فقط آنجا می نشیند و همینطور به پنجه کشیدن روی پرده ادامه میدهد. نمونه دیگری از آنچه ممکن است رفتار کلیشه ای تصور گردد. این خرس آفتاب به اسم تینگ تینگ در یاغ وحش اوکلند است. و اگر اتفاقی با چنین منظره ای مواجه شوید، شاید فکر کنید که تینگ تینگ فقط مشغول بازی با چوب است. اما تینگ تینگ این کار را تمام روز انجام می دهد. و اگر توجه بیشتری بهش کنید و اگر به شما نیم ساعت کامل از این کلیپ را به شما نشان دهم، خواهید دید که او عین همین کار را به همین ترتیب انجام میدهد، و او هر بار این چوب را همینطوری می چرخاند. رفتارهای بسیار مشابه دیگری که امکان دیدنش را دارید، بخصوص در حیوانات دربند، تاب خوردنها یا قدم زنیهای کلیشه ای، و البته آدمها همین کار را انجام می دهند، و ما هم تاب میخوریم، از این ور به آن ور حرکت می کنیم. خیلی از ما این کار را انجام می دهیم و گاهی اقدامی هست جهت آرامش بخشیدن به خودمان، و البته فکر می کنم که در رابطه با حیوانات دیگر هم صدق کند.
But it's not just stereotypic behaviors that other animals engage in. This is Gigi. She's a gorilla that lives at the Franklin Park Zoo in Boston. She actually has a Harvard psychiatrist, and she's been treated for a mood disorder among other things. Many animals develop mood disorders. Lots of creatures — this horse is just one example — develop self-destructive behaviors. They'll gnaw on things or do other things that may also soothe them, even if they're self-destructive, which could be considered similar to the ways that some humans cut themselves.
اما خب فقط رفتارهای کلیشه ای نیست که سایر حیوانات درگیرش هستند. این گی گی است. گوریل ماده ای که در باغ وحش پارک فرانکلین در بوستون زندگی می کند. راستش یک روانپزشک فارغ التحصیل از هاروارد دارد، و برای اختلال دِماغی در بین موارد دیگر تحت درمان بوده است. حیوانات زیادی دچار اختلالات دماغی میشوند. جانوران زیادی-- این اسب یک نمونه آن است-- مبتلا به رفتارهای خود ویرانگرانه هستند. مثل جوییدن چیزها یا انجام چیزهایی که شاید به آنها تسکین ببخشد، حتی اگر هم خود ویرانگرانه هستند، مشابه رفتارهایی است که برخی آدمها بخودشان چاقو می زنند.
Plucking. Turns out, if you have fur or feathers or skin, you can pluck yourself compulsively, and some parrots actually have been studied to better understand trichotillomania, or compulsive plucking in humans, something that affects 20 million Americans right now. Lab rats pluck themselves too. In them, it's called barbering. Canine veterans of conflicts of Iraq and Afghanistan are coming back with what's considered canine PTSD, and they're having a hard time reentering civilian life when they come back from deployments. They can be too scared to approach men with beards or to hop into cars.
کندن پرها. معلوم شده اگر خز، پر یا پوست دارید، بطور وسواسی می توانید پرهایتان را بکنید، و برخی از طوطی ها که تحت بررسی بوده اند تا درک بهتری از کندن موی سر یا کندن مو و پوست در آدمها بدست آوریم، چیزی که اکنون در حدود ۲۰ میلیون آمریکایی را تحت تاثیر قرار داده است. موشهای آزمایشگاهی هم موی خودشان را می کنند. که به اصطلاح سلمانی کردن نامیده می شود. سگهای از جنگ برگشته درگیریهای عراق و افغانستان دچار به اصطلاح اختلال تنشزای پس از رویداد سگی هستند. و در وارد شدن به زندگی شهروندان عادی دچار دشواریند، حال که دیگر از کار بیکار شده اند. ممکن است از نزدیک شدن به مردان ریشو یا برخورد با اتومبیل دچار وحشت زیاد شوند.
I want to be careful and be clear, though. I do not think that canine PTSD is the same as human PTSD. But I also do not think that my PTSD is like your PTSD, or that my anxiety or that my sadness is like yours. We are all different. We also all have very different susceptibilities. So two dogs, raised in the same household, exposed to the very same things, one may develop, say, a debilitating fear of motorcycles, or a phobia of the beep of the microwave, and another one is going to be just fine.
میخواهم دقیق، صریح و خشن باشم. فکر نکنم که اختلال تنشزای پس از رویداد سگی با اختلال تنشزای پس از رویداد انسان یکی باشد. اما فکر هم نمی کنم که اختلال تنشزای پس از رویداد من مثل اختلال تنشزای پس از رویداد شما باشد. یا این که اضطراب یا اندوهم مثل شماست. ما همگی متفاوت هستیم. همچنین آستانه آسیب پذیریمان متفاوت است. خب پس دو سگی که در یک خانه بزرگ می شوند، و در معرض شرایط بسیار مشابه قرار می گیرند، یکی از آنها ممکن است دچار هراس خفیفی از موتور سیکلت یا وحشت از بوق ماکروفر باشد، و آن یکی هیچ مشکلی نداشته باشد.
So one thing that people ask me pretty frequently: Is this just an instance of humans driving other animals crazy? Or, is animal mental illness just a result of mistreatment or abuse? And it turns out we're actually so much more complicated than that.
خب یکی از چیزهایی که مردم به کرات از من سوال می کنند: آیا این یک نمونه دیگر از مواردی است که آدمها حیوانات دیگر را دیوانه می کنند؟ یا که امراض روانی حیوانات تنها ناشی از سوءرفتار یا سوءاستفاده است. و مشخص شده است که ما خیلی پیچیده تر از این حرفها هستیم.
So one great thing that has happened to me is recently I published a book on this, and every day now that I open my email or when I go to a reading or even when I go to a cocktail party, people tell me their stories of the animals that they have met. And recently, I did a reading in California, and a woman raised her hand after the talk and she said, "Dr. Braitman, I think my cat has PTSD."
یکی از چیزهای خیلی جالبی که برایم اخیرا اتفاق افتاده کتابی است که در این زمینه چاپ کردم، و بعد از آن هر روزی که ایمیلم را باز کردم یا به جلسه کتابخوانی یا مهمانی عصرانه همراه با پذیرایی به وسیلة مشروبات ا لکلی می روم، آدمها به من درباره ماجراهایی که در مواجه با حیوانات داشتند، می گویند. و اخیرا جلسه کتابخوانی در کالیفرنیا داشتم، و زنی دستش را بعد از صحبتم بالا برد و گفت: «دکتر بریتمن، فکر کنم گربه ام دچار اختلال تنشزای پس از سانحه است.»
And I said, "Well, why? Tell me a little bit about it."
و من گفتم: « خب، چرا؟ کمی بیشتر درباره ش برام بگو.»
So, Ping is her cat. She was a rescue, and she used to live with an elderly man, and one day the man was vacuuming and he suffered a heart attack, and he died. A week later, Ping was discovered in the apartment alongside the body of her owner, and the vacuum had been running the entire time. For many months, up to I think two years after that incident, she was so scared she couldn't be in the house when anyone was cleaning. She was quite literally a scaredy cat. She would hide in the closet. She was un-self-confident and shaky, but with the loving support of her family, a lot of a time, and their patience, now, three years later, she's actually a happy, confident cat.
خب، پینگ اسم گربه اش بود. و قبلا با پیرمردی زندگی می کرد، و یک روز که مرد در حال جارو برقی کشیدن بود دچار حمله قلبی شده و میمرد. یک هفته بعد، پینگ را کنار جسد صاحبش توی آپارتمان پیدا کردند، و جارو برقی تمام مدت کار می کرده. برای ماههای طولانی، فکر کنم چیزی حدود دو سال بعد از آن سانحه، موقع تمیزکاری چنان وحشت زده میشد که در خانه نمیماند. یک گربه بزدل به معنای واقعی کلمه بود. تو کمد دیواری قایم میشد. لرزان و بدون اعتماد به نفس بود، اما بخاطر پشتیبانی گرم خانواده اش، صبر زیاد و زمان زیادی که صرف کردند، یعنی سه سال، او دیگر یک گربه با اعتماد به نفس وشادی شده.
Another story of trauma and recovery that I came across was actually a few years ago. I was in Thailand to do some research. I met a monkey named Boonlua, and when Boonlua was a baby, he was attacked by a pack of dogs, and they ripped off both of his legs and one arm, and Boonlua dragged himself to a monastery, where the monks took him in. They called in a veterinarian, who treated his wounds. Eventually, Boonlua wound up at an elephant facility, and the keepers really decided to take him under their wing, and they figured out what he liked, which, it turned out, was mint Mentos and Rhinoceros beetles and eggs. But they worried, because he was social, that he was lonely, and they didn't want to put him in with another monkey, because they thought with just one arm, he wouldn't be able to defend himself or even play. And so they gave him a rabbit, and Boonlua was immediately a different monkey. He was extremely happy to be with this rabbit. They groomed each other, they become close friends, and then the rabbit had bunnies, and Boonlua was even happier than he was before, and it had in a way given him a reason to wake up in the morning, and in fact it gave him such a reason to wake up that he decided not to sleep. He became extremely protective of these bunnies, and he stopped sleeping, and he would sort of nod off while trying to take care of them. In fact, he was so protective and so affectionate with these babies that the sanctuary eventually had to take them away from him because he was so protective, he was worried that their mother might hurt them. So after they were taken away, the sanctuary staff worried that he would fall into a depression, and so to avoid that, they gave him another rabbit friend. (Laughter) My official opinion is that he does not look depressed. (Laughter)
داستان دیگری از سانحه و بهبودی که با آن مواجه شدم به چند سال پیش برمی گردد. برای بعضی تحقیقات در تایلند بودم. میمونی به اسم بوونلوا را دیدم، و بوونلوا وقتی بچه بود مورد حمله گله سگها قرار گرفته بود، و آنها هر دو پا و یکی از دستهایش را تکه پاره کرده بودند، و بوونلوا کشان کشان تا یک دِیر رفته بود، جاییکه راهبها به او پناه داده بودند. دامپزشک خبر کرده بودند، تا زخمهایش را مداوا کند. سرانجام، بوونلوا سر از پناهگاه فیلها درآورد، و کارکنان آنجا تصمیم گرفتند که او را زیر بال و پر خودشان بگیرند، و فهمیدند که او چه دوست داشت، که از قرار معلوم قرص نعنا، تخم مرغ و سوسکهای کرگدنی بود. اما آنها نگران این بودند که علی رغم اجتماعی بودنش، تنها بود، و نمی خواستند که او را کنار میمون دیگری قرار دهند، چون فکر می کردند که بخاطر یک دست بودنش نمی توانست از خودش دفاع کند یا حتی بازی کند. و در نتیجه یک خرگوش به او دادند، و بونلوا فورا تبدیل به میمون دیگری شد. از بودن با خرگوشش بی نهایت خوشحال بود. از همدیگر نگهداری کردند و دوستان نزدیک شدند، و بعد خرگوش صاحب بچه شد، و بونلوا حتی از قبل هم خوشحالتر بود، یکجورهایی برایش انگیزه از خواب بیدار شدن شده بود، و در واقع به او چنان دلیلی برای از خواب بیدار شدن داده بود که تصمیم گرفت نخوابد. شدیدا ازاین بچه خرگوشها محافظت می کرد و از خوابیدن دست کشید. و موقع مراقبت کردن از آنها چرتش می برد. راستش، چنان مراقب و با احساس نسبت به آنها بود که پناهگاه دست آخر آخر مجبور شد بچه ها را از او بگیرد چون زیاده از حد مراقبشان بود و همش نگران بود که مبادا مادرشان به آنها آسیبی برساند. پس از اینکه بچه ها را جدا کردند، کارکنان پناهگاه نگران این بودند که مبادا افسردگی بگیرد، و برای پیشگیری از این اتفاق، خرگوش دیگری را برای رفاقت با او آوردند. (خنده) عقیده حرفه ای من این است که افسرده به نظر نمی رسد. (خنده)
So one thing that I would really like people to feel is that you really should feel empowered to make some assumptions about the creatures that you know well. So when it comes to your dog or your cat or maybe your one-armed monkey that you happen to know, if you think that they are traumatized or depressed, you're probably right. This is extremely anthropomorphic, or the assignation of human characteristics onto non-human animals or things. I don't think, though, that that's a problem. I don't think that we can not anthropomorphize. It's not as if you can take your human brain out of your head and put it in a jar and then use it to think about another animal thinking. We will always be one animal wondering about the emotional experience of another animal.
پس یکی از چیزهایی که میخواهم مردم واقعا حس کنند این است که شما واقعا باید احساس صلاحیت داشتن کنید تا بتوانید درباره جانورانی که خوب می شناسیدشان ، گمانه زنی کنید. پس وقتی حرف سگ شما می شود یا که گربه و یا حتی میمونی که یک دست دارد و شما می شناسیدش، و اگرفکر می کنید که دچار ترومای بعد از سانحه یا افسرگی است، احتمالا حق باشماست. این نهایت انسان دیسی یا نسبت دادن خصلتهای انسانی به حیوانات یاچیزهای غیر بشری است. هر چند فکر نکنم که مشکلی باشد. فکر نکنم که نمی توانیم انسان دیسی نکنیم. اینطور نیست که شما بتوانید مغز بشری خود را از توی کله تان بیرون درآورده و توی یک شیشه بگذارید و بعد از آن برای فکر کردن درباره تفکر حیوانی دیگری استفاده کنید. ما همیشه حیوانی هستیم که درباره تجربه احساسی حیوانی دیگر فکر می کند.
So then the choice becomes, how do you anthropomorphize well? Or do you anthropomorphize poorly? And anthropomorphizing poorly is all too common. (Laughter) It may include dressing your corgis up and throwing them a wedding, or getting too close to exotic wildlife because you believe that you had a spiritual connection. There's all manner of things. Anthropomorphizing well, however, I believe is based on accepting our animal similarities with other species and using them to make assumptions that are informed about other animals' minds and experiences, and there's actually an entire industry that is in some ways based on anthropomorphizing well, and that is the psychopharmaceutical industry.
پس انتخابی که خواهیم داشت، این است که چگونه انسان دیسی را خوب انجام دهیم یا که آیا انسان دیسی ما ضعیف است؟ و انسان دیسی کردن ضعیف نیز بسیار رایج است. (خنده) شاید شامل لباس کردن تن سگهای نژاد کورگیتان و عروسی گرفتن برایشان باشد، یا این که به حیات وحش اعجاب انگیز خیلی نزدیک شوید چونکه معتقدید ارتبط روحانی با آن دارید. انواع چیزهای مختلف هست. خب انسان دیسی هم به اعتقاد من بر مبنای پذیرفتن شباهتهای حیوانی خود با گونه های دیگر و استفاده از آنها برای گمانه زنیهایی است که متاثر از رابطه با ذهن و تجارب حیوانات دیگر است، و در واقع صنعت کاملی از روشهای مبنی بر انسان دیسی به شیوه مناسب وجود دارد، و صنعت روان داروشناسی نام دارد.
One in five Americans is currently taking a psychopharmaceutical drug, from the antidepressants and antianxiety medications to the antipsychotics. It turns out that we owe this entire psychopharmaceutical arsenal to other animals. These drugs were tested in non-human animals first, and not just for toxicity but for behavioral effects. The very popular antipsychotic Thorazine first relaxed rats before it relaxed people. The antianxiety medication Librium was given to cats selected for their meanness in the 1950s and made them into peaceable felines. And even antidepressants were first tested in rabbits.
از هر ۵ آمریکایی، یکی از این داروهای روان داروشناسی استفاده می کنند از ضد افسردگی و داروهای ضد اضطراب گرفته تا داروهای ضد روان پریشی. معلوم شده که ما کل این ضرادخانه داروهای روان داروشناسی را مدیون حیوانات دیگر هستیم. این داروها نخست روی حیواناتی غیر از انسان آزمایش می شوند، و نه فقط از لحاظ مسمومیت بلکه تاثیرات رفتاری. داروی ضد روان پریشی بسیار محبوب تورازین اولش باعث آرامش در موشها شد و بعد آدمها. و داروی ضد اضطراب لیبوریوم در دهه ۱۹۵۰ به گروهی از گربه های برای درمان بدجنسیشان داده شد، و آنها را تبدیل به گربه های صلح طلب کرد. و حتی داروهای ضد افسردگی اولین بار روی خرگوشها آزمایش شد.
Today, however, we are not just giving these drugs to other animals as test subjects, but they're giving them these drugs as patients, both in ethical and much less ethical ways. SeaWorld gives mother orcas antianxiety medications when their calves are taken away. Many zoo gorillas have been given antipsychotics and antianxiety medications. But dogs like my own Oliver are given antidepressants and some antianxiety medications to keep them from jumping out of buildings or jumping into traffic. Just recently, actually, a study came out in "Science" that showed that even crawdads responded to antianxiety medication. It made them braver, less skittish, and more likely to explore their environment.
امروزه، اگر چه دیگر این داروها را برای آزمایش به حیوانات دیگر نمی دهیم، اما آنها این داروها بعنوان بیمار دریافت می کنند، هم به روش اخلاقی و هم به روشهای کمتر اخلاقی. سی ورلد ( نام یک زنجیره پارک تفریحی آبی مشهور آمریکایی) به نهنگهای قاتل مادر، موقع جدا کردن بچه هایشان از آنها داروهای ضد اضطراب می دهد. خیلی از گوریلهای باغ وحش داروهای ضد روانپریشی و ضد اضطراب دریافت می کنند. اما سگهای مثل سگ خودم الیور داروهای ضد افسردگی و بعضا ضد اضطراب دریافت می کنند تا از توی ساختمان بیرون نپرند یا داخل ترافیک بپرند. همین اواخر، راستش، تحقیقی در مجله ساینس منشر شده که نشان داد که حتی خرچنگها هم به داروهای ضد اضطراب پاسخ دادند. آنها را شجاعتر و کمتر عصبی کرده و بیشتر تمایل به گشت و گذار در محیطشان را دارند.
It's hard to know how many animals are on these drugs, but I can tell you that the animal pharmaceutical industry is immense and growing, from seven billion dollars in 2011 to a projected 9.25 billion by the year 2015.
دانستن این که چه تعداد حیوان تحت درمان دارویی هستند آسان نیست، اما می توانم برایتان بگویم که صنعت روان دارو سازی حیوانات روبه گسترش و عظیم است، از ۷ میلیارد دلار در ۲۰۱۱ تا ارقام رو به افزایش ۹/۲۵ میلیاردی تا ۲۰۱۵
Some animals are on these drugs indefinitely. Others, like one bonobo who lives in Milwaukee at the zoo there was on them until he started to save his Paxil prescription and then distribute it among the other bonobos. (Laughter) (Applause)
برخی حیوانات نامحدودتحت مصرف این داروها هستند. برخی دیگر مثل بونوبوی که در میلواکی زندگی می کند در باغ وحش آنجا تحت مصرف این دارو بود تا این که شروع کرد به جمع کردن سهمیه پاکسیلش (اسم دارو) و بعد آن را بین بونوبوهای دیگر توزیع کرد. (خنده) (تشویق)
More than psychopharmaceuticals, though, there are many, many, many other therapeutic interventions that help other creatures. And here is a place where I think actually that veterinary medicine can teach something to human medicine, which is, if you take your dog, who is, say, compulsively chasing his tail, into the veterinary behaviorist, their first action isn't to reach for the prescription pad; it's to ask you about your dog's life. They want to know how often your dog gets outside. They want to know how much exercise your dog is getting. They want to know how much social time with other dogs and other humans. They want to talk to you about what sorts of therapies, largely behavior therapies, you've tried with that animal. Those are the things that often tend to help the most, especially when combined with psychopharmaceuticals.
علاوه بر داروهای روان درمانی همچنین بسیاری از روشهای مداخله تداوی گرانه ای نیز هستندکه به موجودات دیگر کمک می کنند. و اینجا جایی است که راستش فکر می کنم پزشکی حوزه حیوانات قادر است به پزشکی در حوزه بشر کمک کند، به این ترتیب اگر سگتان که برای مثال بطرز وسواسی دمش دنبال می کند را نزد رفتارشناس حیوانات ببرید، تخستین اقدام او نوشتن نسخه نخواهد بود: از شما درباره زندگی سگتان می پرسد. می خواهد بداند که سگتان چقدر بیرون می رود. یا که چه میزان تمریناتی را انجام می دهد. می خواهند بدانند که چه مقدار معاشرت با سگها و انسانهای دیگر دارد. با شما درباره انواع تداویهایی که روی آن حیوان بکار گرفته اید صحبت می کند، عمدتا هم تداویهای رفتاری. اینها بیشتر مواردی هستند که اغلب موثر واقع می شوند، به ویژه وقتی با داروهای روان درمانی ترکیب می شوند.
The thing, though, I believe, that helps the most, particularly with social animals, is time with other social animals. In many ways, I feel like I became a service animal to my own dog, and I have seen parrots do it for people and people do it for parrots and dogs do it for elephants and elephants do it for other elephants. I don't know about you; I get a lot of Internet forwards of unlikely animal friendships. I also think it's a huge part of Facebook, the monkey that adopts the cat or the great dane who adopted the orphaned fawn, or the cow that makes friends with the pig, and had you asked me eight, nine years ago, about these, I would have told you that they were hopelessly sentimental and maybe too anthropomorphic in the wrong way and maybe even staged, and what I can tell you now is that there is actually something to this. This is legit. In fact, some interesting studies have pointed to oxytocin levels, which are a kind of bonding hormone that we release when we're having sex or nursing or around someone that we care for extremely, oxytocin levels raising in both humans and dogs who care about each other or who enjoy each other's company, and beyond that, other studies show that oxytocin raised even in other pairs of animals, so, say, in goats and dogs who were friends and played with each other, their levels spiked afterwards.
موردی که به اعتقاد من بیش از همه موثر است، به ویژه بر روی حیوانات اجتماعی، وقت گذراندن با حیوانات دیگر است. از خیلی جهات، این حس را دارم که تبدیل به یک موجود کمکی برای سگ خودم شده ام. و طوطیهای زیادی را دیدم که برای آدمها این کار را می کنند و آدمهایی که برای طوطیها و سگهایی که برای فیلها و فیلهایی که برای فیلهای دیگر این کار را می کنند. از شما خبر ندارم، ولی کلی خبر اینترنتی دریافت می کنم درباره دوستیهای غیرممکن حیوانات. همینطور فکر می کنم بخش زیادی از آن روی فیس بوک باشذ، میمونی که گربه ای را به فرزندی گرفته یا سگی از نژاد گریت دین که بچه آهوی یتیمی را به فرزندی گرفته، یا گاوی که با خوک دوستی می کند، و اگر هشت نه سال پیش درباره اینها ازم می پرسیدید، به شما جواب می دادم که اینها بطرز ناامید کننده ای احساسی هستند و شاید هم زیاده از حد و بطرز غلطی انسان دیسانه هستند و شاید هم حتی درجه بندی داشته باشد ولی الان چیی که می توانم برای شما بگویم این است که راستش چیز دیگری پشت اینهاست. غیرممکن نیست. در واقع، برخی تحقیقات جالب نشان داده اند که سطوح کاسی توسین نوعی از هورمون به هم وصل کننده است که به هنگام سکس داشتن یا پرستاری یا وقتی گذرانی با کسانی که بی نهایت به آنها اهمیت می دهیم، ترشح می شوند، سطوح اکسی توسین هم در انسانها و هم سگها بالا می رود که به یکدیگر اهمیت می دهند یا از معاشرت با یکدیگر لذت می برند، و ورای آن، مطالعات دیگر نشان می دهد که حتی در سایر جفتهای حیوانی هم بالا می رود، خب برای مثال، در بزها و سگهایی که با هم دوست بودند و بازی می کردند، سطوح اکسی توسین شان بالا می رفت.
I have a friend who really showed me that mental health is in fact a two-way street. His name is Lonnie Hodge, and he's a veteran of Vietnam. When he returned, he started working with survivors of genocide and a lot of people who had gone through war trauma. And he had PTSD and also a fear of heights, because in Vietnam, he had been rappelling backwards out of helicopters over the skids, and he was givena service dog named Gander, a labradoodle, to help him with PTSD and his fear of heights. This is them actually on the first day that they met, which is amazing, and since then, they've spent a lot of time together visiting with other veterans suffering from similar issues. But what's so interesting to me about Lonnie and Gander's relationship is about a few months in, Gander actually developed a fear of heights, probably because he was watching Lonnie so closely. What's pretty great about this, though, is that he's still a fantastic service dog, because now, when they're both at a great height, Lonnie is so concerned with Gander's well-being that he forgets to be scared of the heights himself.
دوستی دارم که واقعا بهم نشان داد بهداشت روان در واقع جاده ای دو طرفه است. اسمش لونی هاج است،و از کهنه سربازان جنگ ویتنام. و قتی از جنگ برگشت، شروع به کار با بازماندگان نسل کشی و بسیاری از مردمانی کرد که در طول جنگ دچارتروما شده بودند. و خودش دچار اختلال تنشزای پس از رویداد و همینطور ترس از ارتفاع بود، چون در ویتنام، عقب عقب از روی این تخته پلها به بیرون از هلی کوپترها می سرید. و یک سگ کمکی در اختیارش گذاشتندبه اسم گاندر، از نژاد لابرا دوودل، تا به او در مشکل استرس پس از سانحه و همچنین ترسش از ارتفاع کمک کند. این مال روزی است که آنها راستش برای اولین همدیگر را دیدند، که فوق العاده است، و از آن به بعد، کلی وقت با هم گذراند، دیدار از کهنه سربازهای دیگهری که از موارد مشابه رنج می برند. اما چیزی که خیلی برای من درباره درباره رابطه لونی و گاندرجالبه که ظرف چند ماه، گاندر در واقع دچار نوعی ترس از بلندی شد، احتمالا بخاطر این که از نزدیک لونی را تحت نظر د اشت. اما چزی که درباره این فوق العاده است این که او هنوز سگی کمکی بی نظیریه، چون الان وقتی هر دو در جای خیلی مرتفعی هستند، لونی بشدت درباره سلامت روحی گاندر نگران است طوریکه ترس از ارتفاع خودش را فراموش می کند.
Since I've spent so much time with these stories, digging into archives, I literally spent years doing this research, and it's changed me. I no longer look at animals at the species level. I look at them as individuals, and I think about them as creatures with their own individual weather systems guiding their behavior and informing how they respond to the world. And I really believe that this has made me a more curious and a more empathetic person, both to the animals that share my bed and occasionally wind up on my plate, but also to the people that I know who are suffering from anxiety and from phobias and all manner of other things, and I really do believe that even though you can't know exactly what's going on in the mind of a pig or your pug or your partner, that that shouldn't stop you from empathizing with them. The best thing that we could do for our loved ones is, perhaps, to anthropomorphize them.
از آنجایی که خیلی وقت را با داستانهای اینطوری گذراندم و توی آرشیوها سرک کشیده ام، به واقع سالها این تحقیق را انجام داده ام باعث تغییر در من شده است. دیگره نگاهم به حیوانات در سطح گونه ها نیست. به آنها بعنوان شخصیت مستقل نگاه می کنم، و بهشون بعنوان مخلوقاتی با شخصیت مختص خودشان فکر می کنم، خواه این سیستمها باشند که رفتار آنها را هدایت می کنند و به آنها در نحوه پاسخگویی به جهان اطلاع می دهند. و واقعا معتقدم که باعث شده انسان کنجکاوتر و سمج تری شوم، هم نسبت به حیوانتی که تختم را با آنها قسمت می کنم و هر از گاهی سرم دیگه زیادی شلوغ میشه و همینطور نسبت به آدمهایی که می دانم از تشویش و از انواع ترسها و و یک عالم چیزهای دیگر رنج می برند، و واقعا متعقدم که حتی با این که دقیقا نمی توانید بدانید که در ذهن یک خوک یا پاگ یا شریک عاطفیتان چه می گذرد، نباید مانع از همدلی کردنتان با آنها شود. بهترین کاری که می توانیم برای عزیزانمان انجام دهیم این است که احتمالا آنها را انسان دیسی کنیم.
Charles Darwin's father once told him that everybody could lose their mind at some point. Thankfully, we can often find them again, but only with each other's help.
پدر چارلز داروین یکبار به او گفت که هر کسی ممکن است در مرحله ای عقلش را از دست بده. شکر خدا که البته اغلب می توانیم دوباره آن را بدست بیاریم، البته تنها به کمک یکدیگر.
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق)