So it's 1995, I'm in college, and a friend and I go on a road trip from Providence, Rhode Island to Portland, Oregon. And you know, we're young and unemployed, so we do the whole thing on back roads through state parks and national forests -- basically the longest route we can possibly take. And somewhere in the middle of South Dakota, I turn to my friend and I ask her a question that's been bothering me for 2,000 miles. "What's up with the Chinese character I keep seeing by the side of the road?" My friend looks at me totally blankly. There's actually a gentleman in the front row who's doing a perfect imitation of her look. (Laughter) And I'm like, "You know, all the signs we keep seeing with the Chinese character on them." She just stares at me for a few moments, and then she cracks up, because she figures out what I'm talking about. And what I'm talking about is this. (Laughter) Right, the famous Chinese character for picnic area.
خب، فرض کنید الان سال ۱۹۹۵ هست، منم در کالج هستم خب، فرض کنید الان سال ۱۹۹۵ هست، منم در کالج هستم من و دوستم رفتیم سفر. از Providence, Rhode Island به Portland, Oregon. من و دوستم رفتیم سفر. از Providence, Rhode Island به Portland, Oregon. من و دوستم رفتیم سفر. از Providence, Rhode Island به Portland, Oregon. از اونجایی که ما جوون و بیکار بودیم، تمام مسیر رو از جادههای پشتی، از طریق پارکهای ایالتی و از اونجایی که ما جوون و بیکار بودیم، تمام مسیر رو از جادههای پشتی، از طریق پارکهای ایالتی و از اونجایی که ما جوون و بیکار بودیم، تمام مسیر رو از جادههای پشتی، از طریق پارکهای ایالتی و جنگلهای ملی رفتیم -- اساسا طولانی تر از این دیگه نمیشد. جنگلهای ملی رفتیم -- اساسا طولانی تر از این دیگه نمیشد. و یجا وسط دکاتا جنوبی من ازدوستم سوالی که بیش از ۳۰۰۰km ذهن منو به خود مشغول کرده بود پرسیدم. و جایی وسط دکاتا جنوبی من ازدوستم سوالی که بیش از ۳۰۰۰km ذهن منو به خود مشغول کرده بود پرسیدم. و جایی وسط دکاتا جنوبی من ازدوستم سوالی که بیش از ۳۰۰۰km ذهن منو به خود مشغول کرده بود پرسیدم. و جایی وسط دکاتا جنوبی من ازدوستم سوالی که بیش از ۳۰۰۰km ذهن منو به خود مشغول کرده بود پرسیدم. و جایی وسط دکاتا جنوبی من ازدوستم سوالی که بیش از ۳۰۰۰km ذهن منو به خود مشغول کرده بود پرسیدم. "این علامت که به زبون چینی نوشته شده معنیش چیه کنار جاده؟" دوستم با تعجب به من زول میزنه. یه آقای محترم اینجا نشسته که دقیقا شبیه دوست من توی اون لحظه شده. یه آقای محترم اینجا نشسته که دقیقا شبیه دوست من توی اون لحظه شده. (خنده) منم میگفتم "این علامتها رو که چینی نوشته منظورمه." منم میگفتم "این علامتها رو که چینی نوشته منظورمه." منم میگفتم "این علامتها رو که چینی نوشته منظورمه." دوستم دوباره برای چند لحظه به من خیره میشه، بعد یهو از جامیپره، چون تازه متوجه میشه من کدوم علامتها رو میگفتم. دوستم دوباره برای چند لحظه به من خیره میشه، بعد یهو از جامیپره، چون تازه متوجه میشه من کدوم علامتها رو میگفتم. دوستم دوباره برای چند لحظه به من خیره میشه، بعد یهو از جامیپره، چون تازه متوجه میشه من کدوم علامتها رو میگفتم. دوستم دوباره برای چند لحظه به من خیره میشه، بعد یهو از جامیپره، چون تازه متوجه میشه من کدوم علامتها رو میگفتم. (خنده) آره درست فهمیدین، همون علامتهای چینی معروف واسه منطقه مخصوص کمپینگ.
(Laughter)
(خنده)
I've spent the last five years of my life thinking about situations exactly like this -- why we sometimes misunderstand the signs around us, and how we behave when that happens, and what all of this can tell us about human nature. In other words, as you heard Chris say, I've spent the last five years thinking about being wrong. This might strike you as a strange career move, but it actually has one great advantage: no job competition. (Laughter) In fact, most of us do everything we can to avoid thinking about being wrong, or at least to avoid thinking about the possibility that we ourselves are wrong. We get it in the abstract. We all know everybody in this room makes mistakes. The human species, in general, is fallible -- okay fine.
من ۵ سال گذشته رو فقط به این شرایطی شبیه این فکر میکردم-- من ۵ سال گذشته رو فقط به این شرایطی شبیه این فکر میکردم-- من ۵ سال گذشته رو فقط به این شرایطی شبیه این فکر میکردم-- به اینکه چرا ما گاهی علامتهای اطراف خودمون رو اشتباه میفهمیم، به اینکه چرا ما گاهی علامتهای اطراف خودمون رو اشتباه میفهمیم، رفتار ما وقتی این اتفاق میفته چگونه است، و از این چه نتیجهای درباره رفتار آدمی میشه گرفت؟ رفتار ما وقتی این اتفاق میفته چگونه است، و از این چه نتیجهای درباره رفتار آدمی میشه گرفت؟ به عبارت دیگه همینطور که کریس گفت من ۵ ساله که دارم درباره اشتباه کردن فکر میکنم. به عبارت دیگه همینطور که کریس گفت من ۵ ساله که دارم درباره اشتباه کردن فکر میکنم. به عبارت دیگه همینطور که کریس گفت من ۵ ساله که دارم درباره اشتباه کردن فکر میکنم. شما ممکنه به این به عنوان یه شغل عجیب اعتراض داشته باشید، ولی در واقع این یه حسن بزرگ داره: رقابت کاری در این شغل نیست. ولی در واقع این یه حسن بزرگ داره: رقابت کاری در این شغل نیست. (خنده) به عبارت دیگر بیشتر ماها همه سعیمون رو میکنیم که نخوایم زمانی فکر کنیم که اشتباه کردیم. به عبارت دیگر بیشتر ماها همه سعیمون رو میکنیم که نخوایم زمانی فکر کنیم که اشتباه کردیم. یا دست کم نخوایم فکر کنیم که ما شخصاً اشتباهی رو مرتکب شدیم. یا دست کم نخوایم فکر کنیم که ما شخصاً اشتباهی رو مرتکب شدیم. ما اینو بصورت انتزاعی میبینیم. میدونیم که همه ما در این سالن گاهی مرتکب اشتباه میشیم. گونه بشر در کل خطا پذیره، بسیار خب. میدونیم که همه ما در این سالن گاهی مرتکب اشتباه میشیم. گونه بشر در کل خطا پذیره، بسیار خب.
But when it comes down to me, right now, to all the beliefs I hold, here in the present tense, suddenly all of this abstract appreciation of fallibility goes out the window -- and I can't actually think of anything I'm wrong about. And the thing is, the present tense is where we live. We go to meetings in the present tense; we go on family vacations in the present tense; we go to the polls and vote in the present tense. So effectively, we all kind of wind up traveling through life, trapped in this little bubble of feeling very right about everything.
ولی وقتی نوبت به من میرسه، با همه باورهایی که در اینباره، در حال حاضر دارم، ولی وقتی نوبت به من میرسه، با همه باورهایی که در اینباره، در حال حاضر دارم، ولی وقتی نوبت به من میرسه، با همه باورهایی که در اینباره، در حال حاضر دارم، ناگهان همه باور به جایز الخطا بودن انسان از یادم میره -- و من دیگه نمیتونم درباره چیزایی که من در باره شون اشتباه میکردم فکر کنم. ناگهان همه باور به جایز الخطا بودن انسان از یادم میره -- و من دیگه نمیتونم درباره چیزایی که من در باره شون اشتباه میکردم فکر کنم. ناگهان همه باور به جایز الخطا بودن انسان از یادم میره -- و من دیگه نمیتونم درباره چیزایی که من در باره شون اشتباه میکردم فکر کنم. و نکته اینجاست که "حال حاضر" جاییه که ما الان در اون داریم زندگی میکنیم. ما در زمان حال میریم به جلسه کاری، در زمان حال میریم به تعطیلات خانوادگی.یا میریم واسه رای دادن. ما در زمان حال میریم به جلسه کاری، در زمان حال میریم به تعطیلات خانوادگی.یا میریم واسه رای دادن. ما در زمان حال میریم به جلسه کاری، در زمان حال میریم به تعطیلات خانوادگی.یا میریم واسه رای دادن. پس، اساساً ما در سفر زندگی با حبابی که بدور خود کشیده ایم مشغول سفر هستیم، حبابی بنام "حق به جانب بودن". پس، اساساً ما در سفر زندگی با حبابی که بدور خود کشیده ایم مشغول سفر هستیم، حبابی بنام "حق به جانب بودن". پس، اساساً ما در سفر زندگی با حبابی که بدور خود کشیده ایم مشغول سفر هستیم، حبابی بنام "حق به جانب بودن".
I think this is a problem. I think it's a problem for each of us as individuals, in our personal and professional lives, and I think it's a problem for all of us collectively as a culture. So what I want to do today is, first of all, talk about why we get stuck inside this feeling of being right. And second, why it's such a problem. And finally, I want to convince you that it is possible to step outside of that feeling and that if you can do so, it is the single greatest moral, intellectual and creative leap you can make.
من فکر میکنم این یه مشکله. هم برای ما به صورت فردی و هم به صورت اجتماعی. من فکر میکنم این یه مشکله. هم برای ما به صورت فردی و هم به صورت اجتماعی. من فکر میکنم این یه مشکله. هم برای ما به صورت فردی و هم به صورت اجتماعی. من فکر میکنم این یه مشکله. هم برای ما به صورت فردی و هم به صورت اجتماعی. پس کاری که من امروز میخوام انجام بدم اینه که درباره اینکه چرا ما در این حباب "حق به جانب بودن" گیر میفتیم، صحبت کنم. پس کاری که من امروز میخوام انجام بدم اینه که درباره اینکه چرا ما در این حباب "حق به جانب بودن" گیر میفتیم، صحبت کنم. پس کاری که من امروز میخوام انجام بدم اینه که درباره اینکه چرا ما در این حباب "حق به جانب بودن" گیر میفتیم، صحبت کنم. و سپس درباره اینکه چرا این مساله اینقدر مهمه. و در نهایت میخوام شما رو متقاعد کنم که شما میتونید از این احساس پا به بیرون بذارید، و در نهایت میخوام شما رو متقاعد کنم که شما میتونید از این احساس پا به بیرون بذارید، و در نهایت میخوام شما رو متقاعد کنم که شما میتونید از این احساس پا به بیرون بذارید، و اگه قادر به انجام اون بودین، این تنها و شاید بزرگترین جهشی هست که در زندگیتون انجام خواهید داد. و اگه قادر به انجام اون بودین، این تنها و شاید بزرگترین جهشی هست که در زندگیتون انجام خواهید داد. و اگه قادر به انجام اون بودین، این تنها و شاید بزرگترین جهشی هست که در زندگیتون انجام خواهید داد.
So why do we get stuck in this feeling of being right? One reason, actually, has to do with a feeling of being wrong. So let me ask you guys something -- or actually, let me ask you guys something, because you're right here: How does it feel -- emotionally -- how does it feel to be wrong? Dreadful. Thumbs down. Embarrassing. Okay, wonderful, great. Dreadful, thumbs down, embarrassing -- thank you, these are great answers, but they're answers to a different question. You guys are answering the question: How does it feel to realize you're wrong? (Laughter) Realizing you're wrong can feel like all of that and a lot of other things, right? I mean it can be devastating, it can be revelatory, it can actually be quite funny, like my stupid Chinese character mistake. But just being wrong doesn't feel like anything.
خب، چرا ما در این دام "حق به جانب بودن" گیر میفتیم؟ خب، چرا ما در این دام "حق به جانب بودن" گیر میفتیم؟ یه دلیلش به خاطر احساسیه که فرد درباره اشتباه کردن داره. پس بذارین ازتون یه سوال بپرسم، یا از شما که این نزدیک نشستید: پس بذارین ازتون یه سوال بپرسم، یا از شما که این نزدیک نشستید: از لحاظ عاطفی چه حسی داره وقتی آدم اشتباه کرده باشه؟ از لحاظ عاطفی چه حسی داره وقتی آدم اشتباه کرده باشه؟ رنج آور. شصت پایین. شرم آور. رنج آور. شصت پایین. شرم آور. رنج آور. شصت پایین. شرم آور -- ممنون، اینا جوابهای عالی هستند، ولی در واقع جواب یه سوال دیگه اند. رنج آور. شصت پایین. شرم آور -- ممنون، اینا جوابهای عالی هستند، ولی در واقع جواب یه سوال دیگه اند. رنج آور. شصت پایین. شرم آور -- ممنون، اینا جوابهای عالی هستند، ولی در واقع جواب یه سوال دیگه اند. شما در واقع به این سوال جواب دادین که: چه حسی داره وقتی متوجه بشید که اشتباه کردید؟ شما در واقع به این سوال جواد دادین که: چه حسی داره وقتی متوجه بشید که اشتباه کردید؟ (خنده) پی بردن به اشتباه همه این حسّها رو به دنبال داره، به علاوه خیلی حس های دیگه، درسته؟ یعنی حتا میتونه ویرانگر باشه، الهام بخش باشه، حتا میتونه کاملا خنده دار باشه. یعنی حتا میتونه ویرانگر باشه، الهام بخش باشه، حتا میتونه کاملا خنده دار باشه. مثل اشتباه من درباره اون علامت چینی. ولی در اشتباه بودن بتنهایی، هیچ حس خاصی نداره. ولی در اشتباه بودن بتنهایی، هیچ حس خاصی نداره.
I'll give you an analogy. Do you remember that Loony Tunes cartoon where there's this pathetic coyote who's always chasing and never catching a roadrunner? In pretty much every episode of this cartoon, there's a moment where the coyote is chasing the roadrunner and the roadrunner runs off a cliff, which is fine -- he's a bird, he can fly. But the thing is, the coyote runs off the cliff right after him. And what's funny -- at least if you're six years old -- is that the coyote's totally fine too. He just keeps running -- right up until the moment that he looks down and realizes that he's in mid-air. That's when he falls. When we're wrong about something -- not when we realize it, but before that -- we're like that coyote after he's gone off the cliff and before he looks down. You know, we're already wrong, we're already in trouble, but we feel like we're on solid ground. So I should actually correct something I said a moment ago. It does feel like something to be wrong; it feels like being right.
من براتون یه مثال میزنم. کارتونهای Loony Tunes رو یادتون میاد؟ من براتون یه مثال میزنم. کارتونهای Loony Tunes رو یادتون میاد؟ که یه گرگ صحرایی احساساتی توشه که همش داره مرغ فاخته رو دنبال میکنه و هیچ وقت هم نمیتونه بگیردش؟ که یه گرگ صحرایی احساساتی توشه که همش داره مرغ فاخته رو دنبال میکنه و هیچ وقت هم نمیتونه بگیردش؟ تقریبا در همه قسمتای این کارتون یه لحظهای هست که گرگه داره دنبال مرغ میزنه، تقریبا در همه قسمتای این کارتون یه لحظهای هست که گرگه داره دنبال مرغ ميكنه، و مرغه میپره میره روی یه صخره، که خوب طبیعی هست، چون مرغ بال داره و میتونه این کار رو بکنه. و مرغه میپره میره روی یه صخره، که خوب طبیعی هست، چون مرغ بال داره و میتونه این کار رو بکنه. و نکته اینجاست که گرگه دنبالش میدوه و میره بالای صخره. و جالب اینجاست-- حد اقل اگه ۶ساله باشی -- که گرگه هم کارش بامزه است. و جالب اینجاست-- حد اقل اگه ۶ساله باشی -- که گرگه هم کارش بامزه است. و جالب اینجاست-- حد اقل اگه ۶ساله باشی -- که گرگه هم کارش بامزه است. اون به دویدنش ادامه میده -- تا وقتی که به پایین نگاه میکنه و متوجه میشه که وسط زمین و هوا ایستاده. اون به دویدنش ادامه میده -- تا وقتی که به پایین نگاه میکنه و متوجه میشه که وسط زمین و هوا ایستاده. اون به دویدنش ادامه میده -- تا وقتی که به پایین نگاه میکنه و متوجه میشه که وسط زمین و هوا ایستاده. توی این لحظه است که اون میافته پایین. وقتی ما درباره چیزی در اشتباهیم، قبل از اینکه به اون پی ببریم، ما مثل اون گرگه هستیم، وقتی ما درباره چیزی در اشتباهیم، قبل از اینکه به اون پی ببریم، ما مثل اون گرگه هستیم، لحظهای که رفته بالای صخره و قبل از اینکه به پایین نگاه کنه. لحظهای که رفته بالای صخره و قبل از اینکه به پایین نگاه کنه. حالا میدونیم که ما الان در اشتباهیم، میدونیم الان در خطریم، ولی فکر میکنیم روی زمین سفت ایستادیم. حالا میدونیم که ما الان در اشتباهیم، میدونیم الان در خطریم، ولی فکر میکنیم روی زمین سفت ایستادیم. حالا میدونیم که ما الان در اشتباهیم، میدونیم الان در خطریم، ولی فکر میکنیم روی زمین سفت ایستادیم. الان وقتشه که چیزی که چند لحظه پیش گفتم رو درستش کنم. وقتی آدم اشتباه میکنه هم یه حسّ خاصی داره؛ احساس میکنه که حق با اونه. الان وقتشه که چیزی که چند لحظه پیش گفتم رو درستش کنم. وقتی آدم اشتباه میکنه هم یه حسّ خاصی داره؛ احساس میکنه که حق با اونه. الان وقتشه که چیزی که چند لحظه پیش گفتم رو درستش کنم. وقتی آدم اشتباه میکنه هم یه حسّ خاصی داره؛ احساس میکنه که حق با اونه.
(Laughter)
(خنده)
So this is one reason, a structural reason, why we get stuck inside this feeling of rightness. I call this error blindness. Most of the time, we don't have any kind of internal cue to let us know that we're wrong about something, until it's too late. But there's a second reason that we get stuck inside this feeling as well -- and this one is cultural. Think back for a moment to elementary school. You're sitting there in class, and your teacher is handing back quiz papers, and one of them looks like this. This is not mine, by the way. (Laughter) So there you are in grade school, and you know exactly what to think about the kid who got this paper. It's the dumb kid, the troublemaker, the one who never does his homework. So by the time you are nine years old, you've already learned, first of all, that people who get stuff wrong are lazy, irresponsible dimwits -- and second of all, that the way to succeed in life is to never make any mistakes.
این یک دلیلشه، یک دلیل ساختاری، که نشون میده چرا ما در این حس "حق به جانب بودن" گیر میافتیم. این یک دلیلشه، یک دلیل ساختاری، که نشون میده چرا ما در این حس "حق به جانب بودن" گیر میافتیم. من اسمشو میزارم "خطا-کوری". بیشتر وقتها ما هیچ نشانهای از درون دریافت نمیکنیم که به ما نشون بده که ما در اشتباهیم تا وقتی که دیگه دیره. بیشتر وقتها ما هیچ نشانهای از درون دریافت نمیکنیم که به ما نشون بده که ما در اشتباهیم تا وقتی که دیگه دیره. بیشتر وقتها ما هیچ نشانهای از درون دریافت نمیکنیم که به ما نشون بده که ما در اشتباهیم تا وقتی که دیگه دیره. بیشتر وقتها ما هیچ نشانهای از درون دریافت نمیکنیم که به ما نشون بده که ما در اشتباهیم تا وقتی که دیگه دیره. دلیل دومی هم وجود داره که ما به خاطر اون در این حس گیر میافتیم، و این دومی یه دلیل فرهنگیه. دلیل دومی هم وجود داره که ما به خاطر اون در این حس گیر میافتیم، و این دومی یه دلیل فرهنگیه. برای چند لحظه به زمان دبستانتون برگردید. البته این مال من نیستش. شما نشستید سر کلاس و معلمتون داره برگههای امتحانی رو بهتون میده. یکیش این شکلی هست. شما نشستید سر کلاس و معلمتون داره برگههای امتحانی رو بهتون میده. یکیش این شکلی هست. شما نشستید سر کلاس و معلمتون داره برگههای امتحانی رو بهتون میده. یکیش این شکلی هست. البته این مال من نیستش. (خنده) خب شما دبستانی هستید و خیلی خوب میدونید که این برگه مال کی میتونه باشه. خب شما دبستانی هستید و خیلی خوب میدونید که این برگه مال کی میتونه باشه. خب شما دبستانی هستید و خیلی خوب میدونید که این برگه مال کی میتونه باشه. مال اون شاگرد احمقه، که خیلی عذاب میده و هیچ وقت تکالیفشو انجام نمیده. مال اون شاگرد احمقه، که خیلی عذاب میده و هیچ وقت تکالیفشو انجام نمیده. پس شما وقتی ۹ ساله هستید، اتوماتیک یاد میگیرید که اولا آدمایی که اشتباه میکنند، تنبل و بی-مسولیتند -- پس شما وقتی ۹ ساله هستید، اتوماتیک یاد میگیرید که اولا آدمایی که اشتباه میکنند، تنبل و بی-مسولیتند -- پس شما وقتی ۹ ساله هستید، اتوماتیک یاد میگیرید که اولا آدمایی که اشتباه میکنند، تنبل و بی-مسولیتند -- پس شما وقتی ۹ ساله هستید، اتوماتیک یاد میگیرید که اولا آدمایی که اشتباه میکنند، تنبل و بی-مسولیتند -- دوماً راه رسیدن به موفقیت در زندگی اینه که هیچوقت اشتباه نکنید. دوماً راه رسیدن به موفقیت در زندگی اینه که هیچوقت اشتباه نکنید. دوماً راه رسیدن به موفقیت در زندگی اینه که هیچوقت اشتباه نکنید.
We learn these really bad lessons really well. And a lot of us -- and I suspect, especially a lot of us in this room -- deal with them by just becoming perfect little A students, perfectionists, over-achievers. Right, Mr. CFO, astrophysicist, ultra-marathoner? (Laughter) You're all CFO, astrophysicists, ultra-marathoners, it turns out. Okay, so fine. Except that then we freak out at the possibility that we've gotten something wrong. Because according to this, getting something wrong means there's something wrong with us. So we just insist that we're right, because it makes us feel smart and responsible and virtuous and safe.
ما این درسهای بد رو خیلی خوب فرا میگیریم. و بسیاری از ماها، مخصوصاً ما که در این سالن هستیم، این رو با بچه نمره اول بودنمون در هر زمینهای محقق میکنیم. و بسیاری از ماها، مخصوصاً ما که در این سالن هستیم، این رو با بچه نمره اول بودنمون در هر زمینهای محقق میکنیم. و بسیاری از ماها، مخصوصاً ما که در این سالن هستیم، این رو با بچه نمره اول بودنمون در هر زمینهای محقق میکنیم. و بسیاری از ماها، مخصوصاً ما که در این سالن هستیم، این رو با بچه نمره اول بودنمون در هر زمینهای محقق میکنیم. و بسیاری از ماها، مخصوصاً ما که در این سالن هستیم، این رو با بچه نمره اول بودنمون در هر زمینهای محقق میکنیم. درسته؟ آقای CFO ی ستاره شناس و دونده فوق العاده ماراتون؟ درسته؟ آقای CFO ی ستاره شناس و دونده فوق العاده ماراتون؟ (خنده) نتیجه این میشه که همه شما یا CFO (مقام ارشد اقتصادی) هستید یا ستاره شناس یا دونده فوق العاده ماراتون. که البته این اشکالی نداره. نتیجه این میشه که همه شما یا CFO (مقام ارشد اقتصادی) هستید یا ستاره شناس یا دونده فوق العاده ماراتون. که البته این اشکالی نداره. اشکال اونجایی پیدا میشه که ما بعد میخواهیم از زیر اشتباهاتمون شونه خالی کنیم. اشکال اونجایی پیدا میشه که ما بعد میخواهیم از زیر اشتباهاتمون شونه خالی کنیم. چراکه طبق آنچه گفتم ما فکر میکنیم اگه ما اشتباه کنیم، حتما یه نقص یا عیبی داریم. چراکه طبق آنچه گفتم ما فکر میکنیم اگه ما اشتباه کنیم، حتما یه نقص یا عیبی داریم. چراکه طبق آنچه گفتم ما فکر میکنیم اگه ما اشتباه کنیم، حتما یه نقص یا عیبی داریم. پس ما اسرار بر درست بودن خود داریم چراکه به ما یه حس زیرک بودن ، مسئولیت پذیر بودن و امنی میده. پس ما اسرار بر درست بودن خود داریم چراکه به ما یه حس زیرک بودن ، مسئولیت پذیر بودن و امنی میده. پس ما اسرار بر درست بودن خود داریم چراکه به ما یه حس زیرک بودن ، مسئولیت پذیر بودن و امنی میده.
So let me tell you a story. A couple of years ago, a woman comes into Beth Israel Deaconess Medical Center for a surgery. Beth Israel's in Boston. It's the teaching hospital for Harvard -- one of the best hospitals in the country. So this woman comes in and she's taken into the operating room. She's anesthetized, the surgeon does his thing -- stitches her back up, sends her out to the recovery room. Everything seems to have gone fine. And she wakes up, and she looks down at herself, and she says, "Why is the wrong side of my body in bandages?" Well the wrong side of her body is in bandages because the surgeon has performed a major operation on her left leg instead of her right one. When the vice president for health care quality at Beth Israel spoke about this incident, he said something very interesting. He said, "For whatever reason, the surgeon simply felt that he was on the correct side of the patient." (Laughter) The point of this story is that trusting too much in the feeling of being on the correct side of anything can be very dangerous.
پس بگذارید یه داستانی رو برایتان تعریف کنم، چند سال پیش یه خانوم میره به مرکزِ پزشکی Beth Israel Deaconess برای انجام یه عمل جراحی. چند سال پیش یه خانوم میره به مرکزِ پزشکی Beth Israel Deaconess برای انجام یه عمل جراحی. این مرکز در بوستون قرار داره. بیمارستان آموزشی هاروارد هست-- یکی از بهترین آموزشگاهها در آمریکا. بیمارستان آموزشی هاروارد هست-- یکی از بهترین آموزشگاهها در آمریکا. این خانوم میاد داخل، به اتاق جراحی برده میشه، دکتر عمل رو انجام میده، بعد اونو بخیه میکنن و به ریکاوری میبرن. این خانوم میاد داخل، به اتاق جراحی برده میشه، دکتر عمل رو انجام میده، بعد اونو بخیه میکنن و به ریکاوری میبرن. این خانوم میاد داخل، به اتاق جراحی برده میشه، دکتر عمل رو انجام میده، بعد اونو بخیه میکنن و به ریکاوری میبرن. همه چیز به نظر عادی میاد، بعد او به هوش میاد و به پاش نگاه میکنه، و میپرسه "چرا سمت اشتباه من باند پیچی شده؟" همه چیز به نظر عادی میاد، بعد او به هوش میاد و به پاش نگاه میکنه، و میپرسه "چرا سمت اشتباه من باند پیچی شده؟" همه چیز به نظر عادی میاد، بعد او به هوش میاد و به پاش نگاه میکنه، و میپرسه "چرا سمت اشتباه من باند پیچی شده؟" خب به این خاطر طرف دیگه بدنش توی بانداژ هست که دکتر یه عمل جراحی عمده رو روی پای چپش به جای راستش انجام داده. خب به این خاطر طرف دیگه بدنش توی بانداژ هست که دکتر یه عمل جراحی عمده رو روی پای چپش به جای راستش انجام داده. خب به این خاطر طرف دیگه بدنش توی بانداژ هست که دکتر یه عمل جراحی عمده رو روی پای چپش به جای راستش انجام داده. وقتی رئیس بیمارستان میخواد این تصادف رو توضیح بده، یه حرف خیلی جالب میزنه. وقتی رئیس بیمارستان میخواد این تصادف رو توضیح بده، یه حرف خیلی جالب میزنه. وقتی رئیس بیمارستان میخواد این تصادف رو توضیح بده، یه حرف خیلی جالب میزنه. میگه "به هر حال وقتی جراح داشته جراحی میکرده، اون باور داشته که روی پای درست داره جراحی میکنه." میگه "به هر حال وقتی جراح داشته جراحی میکرده، اون باور داشته که روی پای درست داره جراحی میکنه." میگه "به هر حال وقتی جراح داشته جراحی میکرده، اون باور داشته که روی پای درست داره جراحی میکنه." (خنده) نکته این داستان اینه که باور داشتن بیش از حد به این حسِ حق به جانب بودن، میتونه خیلی خطرناک باشه. نکته این داستان اینه که باور داشتن بیش از حد به این حسِ حق به جانب بودن، میتونه خیلی خطرناک باشه. نکته این داستان اینه که باور داشتن بیش از حد به این حسِ حق به جانب بودن، میتونه خیلی خطرناک باشه. نکته این داستان اینه که باور داشتن بیش از حد به این حسِ حق به جانب بودن، میتونه خیلی خطرناک باشه.
This internal sense of rightness that we all experience so often is not a reliable guide to what is actually going on in the external world. And when we act like it is, and we stop entertaining the possibility that we could be wrong, well that's when we end up doing things like dumping 200 million gallons of oil into the Gulf of Mexico, or torpedoing the global economy. So this is a huge practical problem. But it's also a huge social problem.
این حسِ درونی حق به جانب بودن، که ما بسیاری مواقع تجربهاش میکنیم، یه راهنمای قابل اعتماد برای آنچه که در دنیای بیرون رخ میده نیست. این حسِ درونی حق به جانب بودن، که ما بسیاری مواقع تجربهاش میکنیم، یه راهنمای قابل اعتماد برای آنچه که در دنیای بیرون رخ میده نیست. این حسِ درونی حق به جانب بودن، که ما بسیاری مواقع تجربهاش میکنیم، یه راهنمای قابل اعتماد برای آنچه که در دنیای بیرون رخ میده نیست. این حسِ درونی حق به جانب بودن، که ما بسیاری مواقع تجربهاش میکنیم، یه راهنمای قابل اعتماد برای آنچه که در دنیای بیرون رخ میده نیست. وقتی ما اینگونه عمل کنیم، و احتمال اینکه اشتباه کردیم رو صفر بدونیم، نتیجه این میشه که وقتی ما اینگونه عمل کنیم، و احتمال اینکه اشتباه کردیم رو صفر بدونیم، نتیجه این میشه که وقتی ما اینگونه عمل کنیم، و احتمال اینکه اشتباه کردیم رو صفر بدونیم، نتیجه این میشه که مثلا ۲۰۰ میلیون گالن نفت رو در خلیج مکزیک میریزیم، یا اقتصاد جهانی رو اینگونه نابود میکنیم. مثلا ۲۰۰ میلیون گالن نفت رو در خلیج مکزیک میریزیم، یا اقتصاد جهانی رو اینگونه نابود میکنیم. پس این یه مشکل عظیم عملی در پیش روی ماست، همچنین مشکل اجتماعی عظیم. پس این یه مشکل عظیم عملی در پیش روی ماست، همچنین مشکل اجتماعی عظیم.
Think for a moment about what it means to feel right. It means that you think that your beliefs just perfectly reflect reality. And when you feel that way, you've got a problem to solve, which is, how are you going to explain all of those people who disagree with you? It turns out, most of us explain those people the same way, by resorting to a series of unfortunate assumptions. The first thing we usually do when someone disagrees with us is we just assume they're ignorant. They don't have access to the same information that we do, and when we generously share that information with them, they're going to see the light and come on over to our team. When that doesn't work, when it turns out those people have all the same facts that we do and they still disagree with us, then we move on to a second assumption, which is that they're idiots. (Laughter) They have all the right pieces of the puzzle, and they are too moronic to put them together correctly. And when that doesn't work, when it turns out that people who disagree with us have all the same facts we do and are actually pretty smart, then we move on to a third assumption: they know the truth, and they are deliberately distorting it for their own malevolent purposes. So this is a catastrophe.
یه لحظه فکر کنید کاملا حق به جانب بودن یعنی چی؟ یعنی اینکه تو معتقدی که افکار تو انعکاس ۱۰۰% واقعیت هستند. یه لحظه فکر کنید کاملا حق به جانب بودن یعنی چی؟ یعنی اینکه تو معتقدی که افکار تو انعکاس ۱۰۰% واقعیت هستند. یه لحظه فکر کنید کاملا حق به جانب بودن یعنی چی؟ یعنی اینکه تو معتقدی که افکار تو انعکاس ۱۰۰% واقعیت هستند. وقتی که اینگونه بیندیشی، باید به این سوال بتونی جواب بدی، چطور افرادی که با تو مخالفند رو متقاعد میکنی؟ وقتی که اینگونه بیندیشی، باید به این سوال بتونی جواب بدی، چطور افرادی که با تو مخالفند رو متقاعد میکنی؟ وقتی که اینگونه بیندیشی، باید به این سوال بتونی جواب بدی، چطور افرادی که با تو مخالفند رو متقاعد میکنی؟ وقتی که اینگونه بیندیشی، باید به این سوال بتونی جواب بدی، چطور افرادی که با تو مخالفند رو متقاعد میکنی؟ اکثر ماها با توسل به یه سری توجیهات تأسف بار سعی در جوابگویی داریم. اکثر ماها با توسل به یه سری توجیهات تأسف بار سعی در جوابگویی داریم. در چنین مواقعی اولین کاری که میکنیم اینه که تصور میکنیم که اونا نادان هستند. در چنین مواقعی اولین کاری که میکنیم اینه که تصور میکنیم که اونا نادان هستند. اونا به اطلاعاتی که ما داریم دسترسی ندارند، و اگه ما اونا رو در اختیارشون قرار بدیم، حتما به تیم ما میپیوندند. اونا به اطلاعاتی که ما داریم دسترسی ندارند، و اگه ما اونا رو در اختیارشون قرار بدیم، حتما به تیم ما میپیوندند. اونا به اطلاعاتی که ما داریم دسترسی ندارند، و اگه ما اونا رو در اختیارشون قرار بدیم، حتما به تیم ما میپیوندند. وقتی این هم به درد نخوره و ببینیم که اونا دقیقاً به همون اطلاعاتی دسترسی دارن که ما داریم، وهنوز با مامخالفند، وقتی این هم به درد نخوره و ببینیم که اونا دقیقاً به همون اطلاعاتی دسترسی دارن که ما داریم، وهنوز با مامخالفند، وقتی این هم به درد نخوره و ببینیم که اونا دقیقاً به همون اطلاعاتی دسترسی دارن که ما داریم، وهنوز با مامخالفند، اونوقت ما به یه تصور ثانوی رو میاریم؛ اینکه اونا احمقند. اونوقت ما به یه تصور ثانوی رو میاریم؛ اینکه اونا احمقند. (خنده) همه قطعههای پازل رو دارن، ولی احمق تر از اونن که بتونن کنار هم بگذارن. همه قطعههای پازل رو دارن، ولی احمق تر از اونن که بتونن کنار هم بگذارن. و باز اگه دیدیم که اونا هنوزم با ما مخالفان و از طرفی همچین احمق هم نیستند، اونوقت به تصور سوم پناه میبریم: و باز اگه دیدیم که اونا هنوزم با ما مخالفان و از طرفی همچین احمق هم نیستند، اونوقت به تصور سوم پناه میبریم: و باز اگه دیدیم که اونا هنوزم با ما مخالفان و از طرفی همچین احمق هم نیستند، اونوقت به تصور سوم پناه میبریم: و باز اگه دیدیم که اونا هنوزم با ما مخالفان و از طرفی همچین احمق هم نیستند، اونوقت به تصور سوم پناه میبریم: و باز اگه دیدیم که اونا هنوزم با ما مخالفان و از طرفی همچین احمق هم نیستند، اونوقت به تصور سوم پناه میبریم: اونا حقیقت رو میدونند و عمدا دارن برای رسیدن به اهداف نحس خودشون خرابش میکنن. اونا حقیقت رو میدونند و عمدا دارن برای رسیدن به اهداف نحس خودشون خرابش میکنن. اونا حقیقت رو میدونند و عمدا دارن برای رسیدن به اهداف نحس خودشون خرابش میکنن. خب این یه افتضاح بزرگه.
This attachment to our own rightness keeps us from preventing mistakes when we absolutely need to and causes us to treat each other terribly. But to me, what's most baffling and most tragic about this is that it misses the whole point of being human. It's like we want to imagine that our minds are just these perfectly translucent windows and we just gaze out of them and describe the world as it unfolds. And we want everybody else to gaze out of the same window and see the exact same thing. That is not true, and if it were, life would be incredibly boring. The miracle of your mind isn't that you can see the world as it is. It's that you can see the world as it isn't. We can remember the past, and we can think about the future, and we can imagine what it's like to be some other person in some other place. And we all do this a little differently, which is why we can all look up at the same night sky and see this and also this and also this. And yeah, it is also why we get things wrong.
این اصرار ما بر محق بودنمان باعث میشه که نتونیم در موقع لزوم جلوی اشتباهات رو بگیریم و نیز باعث میشه با همدیگر بسیار بد رفتار کنیم. این اصرار ما بر محق بودنمان باعث میشه که نتونیم در موقع لزوم جلوی اشتباهات رو بگیریم و نیز باعث میشه با همدیگر بسیار بد رفتار کنیم. این اصرار ما بر محق بودنمان باعث میشه که نتونیم در موقع لزوم جلوی اشتباهات رو بگیریم و نیز باعث میشه با همدیگر بسیار بد رفتار کنیم. این اصرار ما بر محق بودنمان باعث میشه که نتونیم در موقع لزوم جلوی اشتباهات رو بگیریم و نیز باعث میشه با همدیگر بسیار بد رفتار کنیم. برای من غم انگیزترین بخش اینه که دیگه نمیتونیم مثل انسان با هم رفتار کنیم. برای من غم انگیزترین بخش اینه که دیگه نمیتونیم مثل انسان با هم رفتار کنیم. برای من غم انگیزترین بخش اینه که دیگه نمیتونیم مثل انسان با هم رفتار کنیم. مثل این میمونه که ما میخوایم باور کنیم که ذهن ما مثل یه پنجره شفاف میمونه که ما از درون اون به دنیای بیرون نگاه میکنیم و حقایق رو درمیابیم. مثل این میمونه که ما میخوایم باور کنیم که ذهن ما مثل یه پنجره شفاف میمونه که ما از درون اون به دنیای بیرون نگاه میکنیم و حقایق رو درمیابیم. مثل این میمونه که ما میخوایم باور کنیم که ذهن ما مثل یه پنجره شفاف میمونه که ما از درون اون به دنیای بیرون نگاه میکنیم و حقایق رو درمیابیم. مثل این میمونه که ما میخوایم باور کنیم که ذهن ما مثل یه پنجره شفاف میمونه که ما از درون اون به دنیای بیرون نگاه میکنیم و حقایق رو درمیابیم. و انتظار داریم که دیگران هم از همین پنجره به بیرون نگاه کنند، و دقیقاً همون چیزی رو ببینند که ما دیدیم. و انتظار داریم که دیگران هم از همین پنجره به بیرون نگاه کنند، و دقیقاً همون چیزی رو ببینند که ما دیدیم. این صحیح نیست و اگر چنین میبود زندگی واقعا یکنواخت میشد. این صحیح نیست و اگر چنین میبود زندگی واقعا یکنواخت میشد. معجزه ذهن شما به این نیست که دنیا رو اونجوری که هست میبینه، بلکه به اینه که دنیا رو اونجوری که نیست میبینه. معجزه ذهن شما به این نیست که دنیا رو اونجوری که هست میبینه، بلکه به اینه که دنیا رو اونجوری که نیست میبینه. معجزه ذهن شما به این نیست که دنیا رو اونجوری که هست میبینه، بلکه به اینه که دنیا رو اونجوری که نیست میبینه. ما گذشته رو به یاد میاریم و به آینده فکر میکنیم، میتونیم در افکارمون خودمون رو جای دیگری بذاریم. ما گذشته رو به یاد میاریم و به آینده فکر میکنیم، میتونیم در افکارمون خودمون رو جای دیگری بذاریم. ما گذشته رو به یاد میاریم و به آینده فکر میکنیم، میتونیم در افکارمون خودمون رو جای دیگری بذاریم. ما گذشته رو به یاد میاریم و به آینده فکر میکنیم، میتونیم در افکارمون خودمون رو جای دیگری بذاریم. همه ما این کارها رو به گونهای متفاوت از دیگری میکنیم، به همین خاطر ما به آسمان شب نگاه میکنیم و این رو میبینیم، همه ما این کارها رو به گونهای متفاوت از دیگری میکنیم، به همین خاطر ما به آسمان شب نگاه میکنیم و این رو میبینیم، همچنین این رو، همچنین این رو، همچنین این رو. و بله، شاید به این خاطره که ما گاهی اشتباه متوجه میشیم.
1,200 years before Descartes said his famous thing about "I think therefore I am," this guy, St. Augustine, sat down and wrote "Fallor ergo sum" -- "I err therefore I am." Augustine understood that our capacity to screw up, it's not some kind of embarrassing defect in the human system, something we can eradicate or overcome. It's totally fundamental to who we are. Because, unlike God, we don't really know what's going on out there. And unlike all of the other animals, we are obsessed with trying to figure it out. To me, this obsession is the source and root of all of our productivity and creativity.
دکارت ۱۲۰۰ سال پیش گفت "من فکر میکنم، پس هستم."، دکارت ۱۲۰۰ سال پیش گفت "من فکر میکنم، پس هستم."، در حالیه این فرد، سنت اگوستین، نشست و نوشت: "من اشتباه میکنم، پس هستم." در حالیه این فرد، سنت اگوستین، نشست و نوشت: "من اشتباه میکنم، پس هستم." در حالیه این فرد، سنت اگوستین، نشست و نوشت: "من اشتباه میکنم، پس هستم." اگوستین دریافته بود که توانایی ما در اشتباه کردن یه نقص شرم آور در سیستم بشری نیست، چیزی که ما بتونیم درستش کنیم یا از بین ببریمش. اگوستین دریافته بود که توانایی ما در اشتباه کردن یه نقص شرم آور در سیستم بشری نیست، چیزی که ما بتونیم درستش کنیم یا از بین ببریمش. اگوستین دریافته بود که توانایی ما در اشتباه کردن یه نقص شرم آور در سیستم بشری نیست، چیزی که ما بتونیم درستش کنیم یا از بین ببریمش. اگوستین دریافته بود که توانایی ما در اشتباه کردن یه نقص شرم آور در سیستم بشری نیست، چیزی که ما بتونیم درستش کنیم یا از بین ببریمش. اگوستین دریافته بود که توانایی ما در اشتباه کردن یه نقص شرم آور در سیستم بشری نیست، چیزی که ما بتونیم درستش کنیم یا از بین ببریمش. این اساس آنچیزی هست که ما هستیم. چون غیر از خدا کسی نمیدونه اون بیرون چه خبره. این اساس آنچیزی هست که ما هستیم. چون غیر از خدا کسی نمیدونه اون بیرون چه خبره. این اساس آنچیزی هست که ما هستیم. چون غیر از خدا کسی نمیدونه اون بیرون چه خبره. و بر خلاف دیگر حیوانات، ما در صدد کشف آن هستیم. برای من این سعی و تلاش ما، منبع و ریشه تمام خلاقیتها و سازندگیهای ما میباشد. و بر خلاف دیگر حیوانات، ما در صدد کشف آن هستیم. برای من این سعی و تلاش ما، منبع و ریشه تمام خلاقیتها و سازندگیهای ما میباشد. و بر خلاف دیگر حیوانات، ما در صدد کشف آن هستیم. برای من این سعی و تلاش ما، منبع و ریشه تمام خلاقیتها و سازندگیهای ما میباشد. و بر خلاف دیگر حیوانات، ما در صدد کشف آن هستیم. برای من این سعی و تلاش ما، منبع و ریشه تمام خلاقیتها و سازندگیهای ما میباشد. و بر خلاف دیگر حیوانات، ما در صدد کشف آن هستیم. برای من این سعی و تلاش ما، منبع و ریشه تمام خلاقیتها و سازندگیهای ما میباشد.
Last year, for various reasons, I found myself listening to a lot of episodes of the Public Radio show This American Life. And so I'm listening and I'm listening, and at some point, I start feeling like all the stories are about being wrong. And my first thought was, "I've lost it. I've become the crazy wrongness lady. I just imagined it everywhere," which has happened. But a couple of months later, I actually had a chance to interview Ira Glass, who's the host of the show. And I mentioned this to him, and he was like, "No actually, that's true. In fact," he says, "as a staff, we joke that every single episode of our show has the same crypto-theme. And the crypto-theme is: 'I thought this one thing was going to happen and something else happened instead.' And the thing is," says Ira Glass, "we need this. We need these moments of surprise and reversal and wrongness to make these stories work." And for the rest of us, audience members, as listeners, as readers, we eat this stuff up. We love things like plot twists and red herrings and surprise endings. When it comes to our stories, we love being wrong.
سال پیش به دلایل مختلف، نشستم و به قسمتهای مختلف برنامه رادیویی "این زندگی آمریکایی" گوش دادم. سال پیش به دلایل مختلف، نشستم و به قسمتهای مختلف برنامه رادیویی "این زندگی آمریکایی" گوش دادم. سال پیش به دلایل مختلف، نشستم و به قسمتهای مختلف برنامه رادیویی "این زندگی آمریکایی" گوش دادم. گوش میدادم و گوش میدادم تا اینکه یه لحظه حس کردم همه داستانها غلط به نظر میان. گوش میدادم و گوش میدادم تا اینکه یه لحظه حس کردم همه داستانها غلط به نظر میان. گوش میدادم و گوش میدادم تا اینکه یه لحظه حس کردم همه داستانها غلط به نظر میان. اول فکر کردم من قاطی کردم. من یه زن دیوونهِ اشتباه کن هستم. اول فکر کردم من قاطی کردم. من یه زن دیوونهِ اشتباه کن هستم. اول فکر کردم من قاطی کردم. من یه زن دیوونهِ اشتباه کن هستم. هر چی که فکر کنید به ذهنم میرسید. هر چی که فکر کنید به ذهنم میرسید. ولی چند ماه بعد باIra Glass که میزبان این شو رادیویی بود، یه مصاحبه داشتم. ولی چند ماه بعد باIra Glass که میزبان این شو رادیویی بود، یه مصاحبه داشتم. در این باره ازش پرسیدم اون گفت، "نه، درسته. در این باره ازش پرسیدم اون گفت، "نه، درسته. ، اتفاقا ما یه شوخی میکنیم در اینباره، میگیم که همه برنامههای ما یه رمز مشترک داره." ، اتفاقا ما یه شوخی میکنیم در اینباره، میگیم که همه برنامههای ما یه رمز مشترک داره." ، اتفاقا ما یه شوخی میکنیم در اینباره، میگیم که همه برنامههای ما یه رمز مشترک داره." ، اتفاقا ما یه شوخی میکنیم در اینباره، میگیم که همه برنامههای ما یه رمز مشترک داره." و اون رمز مشترک اینه "من همیشه فکر میکنم این اتفاق قراره بیفته ولی بر عکس اون میشه." و اون رمز مشترک اینه "من همیشه فکر میکنم این اتفاق قراره بیفته ولی بر عکس اون میشه." و اون رمز مشترک اینه "من همیشه فکر میکنم این اتفاق قراره بیفته ولی بر عکس اون میشه." او اضافه میکنه که "ما به این نیاز داریم که برنامه رو جلو ببریم." او اضافه میکنه که "ما به این نیاز داریم که برنامه رو جلو ببریم." او اضافه میکنه که "ما به این نیاز داریم که برنامه رو جلو ببریم." او اضافه میکنه که "ما به این نیاز داریم که برنامه رو جلو ببریم." و برای ما، چه به عنوان شنونده چه خواننده، ما خوراکمون این چیزاست. و برای ما، چه به عنوان شنونده چه خواننده، ما خوراکمون این چیزاست. و برای ما، چه به عنوان شنونده چه خواننده، ما خوراکمون این چیزاست. ما عاشق پیچ و تاب دادن داستان، شاه ماهی قرمز، یا پایان غیر منتظره هستیم. ما عاشق پیچ و تاب دادن داستان، شاه ماهی قرمز، یا پایان غیر منتظره هستیم. وقتی نوبت به داستان خودمون میرسه دوست داریم چیز دیگه باشیم. وقتی نوبت به داستان خودمون میرسه دوست داریم چیز دیگه باشیم.
But, you know, our stories are like this because our lives are like this. We think this one thing is going to happen and something else happens instead. George Bush thought he was going to invade Iraq, find a bunch of weapons of mass destruction, liberate the people and bring democracy to the Middle East. And something else happened instead. And Hosni Mubarak thought he was going to be the dictator of Egypt for the rest of his life, until he got too old or too sick and could pass the reigns of power onto his son. And something else happened instead. And maybe you thought you were going to grow up and marry your high school sweetheart and move back to your hometown and raise a bunch of kids together. And something else happened instead. And I have to tell you that I thought I was writing an incredibly nerdy book about a subject everybody hates for an audience that would never materialize. And something else happened instead.
ولی میدونید، داستان ما دقیقا همینطوره، چون زندگیمون هم همینطوره. ولی میدونید، داستان ما دقیقا همینطوره، چون زندگیمون هم همینطوره. ما فکر میکنیم این اتفاق باید بیفته ولی به جاش چیز دیگهای صورت میگیره. ما فکر میکنیم این اتفاق باید بیفته ولی به جاش چیز دیگهای صورت میگیره. جرج بوش فکر میکرد به عراق حمله میکنه و کلی سلاح کشتار دسته جمعی پیدا میکنیه، جرج بوش فکر میکرد به عراق حمله میکنه و کلی سلاح کشتار دسته جمعی پیدا میکنیه، مردم رو لیبرال میکنه و دمکراسی به خاور میانه میبره. ولی بجاش اتفاق دیگری افتاد. مردم رو لیبرال میکنه و دمکراسی به خاور میانه میبره. ولی بجاش اتفاق دیگری افتاد. حسنی مبارک فکر میکرد برای همیشه دیکتاتور مصر باقی میمونه، و اگه خیلی پیر یا مریض شد حسنی مبارک فکر میکرد برای همیشه دیکتاتور مصر باقی میمونه، و اگه خیلی پیر یا مریض شد حسنی مبارک فکر میکرد برای همیشه دیکتاتور مصر باقی میمونه، و اگه خیلی پیر یا مریض شد سلطنت رو به پسرش واگذار میکنه. ولی بجاش اتفاق دیگهای افتاد. سلطنت رو به پسرش واگذار میکنه. ولی بجاش اتفاق دیگهای افتاد. شاید شما فکر میکردید با محبوب دبیرستانی تون ازدواج میکنید به شهر خودتون میرید و اونجا بچه دار میشید. بجاش اتفاق دیگهای افتاد. شاید شما فکر میکردید با محبوب دبیرستانی تون ازدواج میکنید به شهر خودتون میرید و اونجا بچه دار میشید. بجاش اتفاق دیگهای افتاد. شاید شما فکر میکردید با محبوب دبیرستانی تون ازدواج میکنید به شهر خودتون میرید و اونجا بچه دار میشید. بجاش اتفاق دیگهای افتاد. شاید شما فکر میکردید با محبوب دبیرستانی تون ازدواج میکنید به شهر خودتون میرید و اونجا بچه دار میشید. بجاش اتفاق دیگهای افتاد. داشتم یه کتاب جالب مینوشتم برای تماشاچیانی که هیچ وقت قدرش رو نمیدونستند، و بجاش اتفاق دیگهای افتاد. داشتم یه کتاب جالب مینوشتم برای تماشاچیانی که هیچ وقت قدرش رو نمیدونستند، و بجاش اتفاق دیگهای افتاد. داشتم یه کتاب جالب مینوشتم برای تماشاچیانی که هیچ وقت قدرش رو نمیدونستند، و بجاش اتفاق دیگهای افتاد. داشتم یه کتاب جالب مینوشتم برای تماشاچیانی که هیچ وقت قدرش رو نمیدونستند، و بجاش اتفاق دیگهای افتاد. داشتم یه کتاب جالب مینوشتم برای تماشاچیانی که هیچ وقت قدرش رو نمیدونستند، و بجاش اتفاق دیگهای افتاد.
(Laughter)
(خنده)
I mean, this is life. For good and for ill, we generate these incredible stories about the world around us, and then the world turns around and astonishes us. No offense, but this entire conference is an unbelievable monument to our capacity to get stuff wrong. We just spent an entire week talking about innovations and advancements and improvements, but you know why we need all of those innovations and advancements and improvements? Because half the stuff that's the most mind-boggling and world-altering -- TED 1998 -- eh. (Laughter) Didn't really work out that way, did it? (Laughter) Where's my jet pack, Chris?
میخوام بگم زندگی همینه، چه خوب چه بد، ما این داستانهای باور نکردنی رو دربارهٔ دنیای اطرافمون میسازیم، میخوام بگم زندگی همینه، چه خوب چه بد، ما این داستانهای باور نکردنی رو دربارهٔ دنیای اطرافمون میسازیم، میخوام بگم زندگی همینه، چه خوب چه بد، ما این داستانهای باور نکردنی رو دربارهٔ دنیای اطرافمون میسازیم، میخوام بگم زندگی همینه، چه خوب چه بد، ما این داستانهای باور نکردنی رو دربارهٔ دنیای اطرافمون میسازیم، بعد دنیا اونو میچرخونه و ما رو متحیر میکنه. ناراحت نشید ولی ادامه کنفرانس امروز دربارهٔ توانایی ما در اشتباه برداشت کردن چیزهاست. ناراحت نشید ولی ادامه کنفرانس امروز دربارهٔ توانایی ما در اشتباه برداشت کردن چیزهاست. ناراحت نشید ولی ادامه کنفرانس امروز دربارهٔ توانایی ما در اشتباه برداشت کردن چیزهاست. ما هر هفته وقت میذاریم و درباره نوآوریها و دست آوردهای جدید حرف میزنیم. ما هر هفته وقت میذاریم و درباره نوآوریها و دست آوردهای جدید حرف میزنیم. ما هر هفته وقت میذاریم و درباره نوآوریها و دست آوردهای جدید حرف میزنیم. ولی میدونید چرا به همه این چیزا نیاز داریم؟ ولی میدونید چرا به همه این چیزا نیاز داریم؟ چون نیمی از موضوعات که از همه جالب تر بودند چون نیمی از موضوعات که از همه جالب تر بودند مثل TED ۱۹۹۸ -- هان -- (خنده) اونجوری که باید کار نکردند، کردند؟ (خنده) جت من، کریس، کجاست که منو بفرسته بیرون؟
(Laughter)
(خنده)
(Applause)
(تشویق)
So here we are again. And that's how it goes. We come up with another idea. We tell another story. We hold another conference. The theme of this one, as you guys have now heard seven million times, is the rediscovery of wonder. And to me, if you really want to rediscover wonder, you need to step outside of that tiny, terrified space of rightness and look around at each other and look out at the vastness and complexity and mystery of the universe and be able to say, "Wow, I don't know. Maybe I'm wrong."
خب ما دوباره اینجا ایم و این همانطور که باید باشه هست. ما یه ایده جدید میدیم، یه داستان جدید ارائه میکنیم. خب ما دوباره اینجا ایم و این همانطور که باید باشه هست. ما یه ایده جدید میدیم، یه داستان جدید ارائه میکنیم. خب ما دوباره اینجا ایم و این همانطور که باید باشه هست. ما یه ایده جدید میدیم، یه داستان جدید ارائه میکنیم. خب ما دوباره اینجا ایم و این همانطور که باید باشه هست. ما یه ایده جدید میدیم، یه داستان جدید ارائه میکنیم. یه کنفرانس جدید میدیم، موضوع اینبار همونطور که ۷میلیون بارهم شنیدید، بازیابی حیرت زدگی است. یه کنفرانس جدید میدیم، موضوع اینبار همونطور که ۷میلیون بارهم شنیدید، بازیابی حیرت زدگی است. یه کنفرانس جدید میدیم، موضوع اینبار همونطور که ۷میلیون بارهم شنیدید، بازیابی حیرت زدگی است. یه کنفرانس جدید میدیم، موضوع اینبار همونطور که ۷میلیون بارهم شنیدید، بازیابی حیرت زدگی است. و به نظر من اگه شما واقعا میخواهید شگفت زده بشید، و به نظر من اگه شما واقعا میخواهید شگفت زده بشید، بایستی از این فضای حق به جانب بودن پا به بیرون بگذارید، به اطراف و همدیگه نگاه کنید، بایستی از این فضای حق به جانب بودن پا به بیرون بگذارید، به اطراف و همدیگه نگاه کنید، بایستی از این فضای حق به جانب بودن پا به بیرون بگذارید، به اطراف و همدیگه نگاه کنید، به پهنا و پیچیدگی و راز آلودگی کیهان نگاه کنید، به پهنا و پیچیدگی و راز آلودگی کیهان نگاه کنید، به پهنا و پیچیدگی و راز آلودگی کیهان نگاه کنید، و جرات کنید و بگید، "اه، نمیدونم، شاید من اشتباه میکنم." و جرات کنید و بگید، "اه، نمیدونم، شاید من اشتباه میکنم." و جرات کنید و بگید، "اه، نمیدونم، شاید من اشتباه میکنم."
Thank you.
ممنونم.
(Applause)
(تشویق)
Thank you guys.
ممنونم.
(Applause)
(تشویق)