So that's Johnny Depp, of course. And that's Johnny Depp's shoulder. And that's Johnny Depp's famous shoulder tattoo. Some of you might know that, in 1990, Depp got engaged to Winona Ryder, and he had tattooed on his right shoulder "Winona forever." And then three years later -- which in fairness, kind of is forever by Hollywood standards -- they broke up, and Johnny went and got a little bit of repair work done. And now his shoulder says, "Wino forever."
خوب این بطور قطع "جانی دِپ" است. واین سرشانۀ " جانی دِپ" است. و آن تتوی معروف سرشانۀ " جانی دِپ" است. شاید برخی از شما بدانید که "جانی دِپ" در سال 1990 ، با "وینونا رایدر" نامزد شد، شاید برخی از شما بدانید که "جانی دِپ" در سال 1990 ، با "وینونا رایدر" نامزد شد، و روی سرشانۀ سمت راستش تتو کرد: " وینونا برای همیشه" . و روی سرشانۀ سمت راستش تتو کرد: " وینونا برای همیشه" . و سپس سه سال بعد، -- که یه جورایی همیشه با استانداردهای هالیوودی عادلانه است-- رابطۀ آنها بهم خورد، و "جانی" یه کوچولو کار ترمیمی روی آن انجام داد. و حالا روی سرشانه اش اینطور نوشته شده، " واینو برای همیشه".
(Laughter)
( خندۀ حاضرین)
So like Johnny Depp, and like 25 percent of Americans between the ages of 16 and 50, I have a tattoo. I first started thinking about getting it in my mid-20s, but I deliberately waited a really long time. Because we all know people who have gotten tattoos when they were 17 or 19 or 23 and regretted it by the time they were 30. That didn't happen to me. I got my tattoo when I was 29, and I regretted it instantly. And by "regretted it," I mean that I stepped outside of the tattoo place -- this is just a couple miles from here down on the Lower East Side -- and I had a massive emotional meltdown in broad daylight on the corner of East Broadway and Canal Street. (Laughter) Which is a great place to do it because nobody cares. (Laughter) And then I went home that night, and I had an even larger emotional meltdown, which I'll say more about in a minute.
خوب مثل "جانی دِپ" ، و مثل 25 درصد آمریکائیهای بین 16 و 50 سال، خوب مثل "جانی دِپ" ، و مثل 25 درصد آمریکائیهای بین 16 و 50 سال، خوب مثل "جانی دِپ" ، و مثل 25 درصد آمریکائیهای بین 16 و 50 سال، من یک تتو دارم. فکر انجام اینکار در اواسط 20 سالگی به سرم زد، ولی مخصوصا" مدت زیادی صبر کردم. چون همۀ ما کسانی را می شناسیم که وقتی 17 ، 19 یا 23 ساله بودند، تتو کرده چون همۀ ما کسانی را می شناسیم که وقتی 17 ، 19 یا 23 ساله بودند، تتو کرده چون همۀ ما کسانی را می شناسیم که وقتی 17 ، 19 یا 23 ساله بودند، تتو کرده و تا 30 سالگی از انجام آن پشیمان شدند. این برای من اتفاق نیفتاد. من وقتی 29 ساله بودم تتو کردم، و بلافاصله پشیمان شدم. من وقتی 29 ساله بودم تتو کردم، و بلافاصله پشیمان شدم. و وقتی می گم " پشیمان شدم" ، منظورم اینه که از مکان تتو -- که فاصله اش از اینجا تا اون قسمت شرقیه -- اومدم بیرون منظورم اینه که از مکان تتو -- که فاصله اش از اینجا تا اون قسمت شرقیه -- اومدم بیرون منظورم اینه که از مکان تتو -- که فاصله اش از اینجا تا اون قسمت شرقیه -- اومدم بیرون و در نبش خیابان "برادوی شرقی" ( East Broadway ) و " کانال" (Canal Street) در روز روشن، یک بحران روحی عظیمی داشتم. ( خندۀ حاضرین) که جای خوبی برای اینکاره چون کسی اهمیت نمی ده. ( خندۀ حاضرین) و بعدش شب رفتم خونه و حتی بحران روحی بزرگتری داشتم، که تا دقایقی دیگه درمورد آن خواهم گفت.
And this was all actually quite shocking to me, because prior to this moment, I had prided myself on having absolutely no regrets. I made a lot of mistakes and dumb decisions, of course. I do that hourly. But I had always felt like, look, you know, I made the best choice I could make given who I was then, given the information I had on hand. I learned a lesson from it. It somehow got me to where I am in life right now. And okay, I wouldn't change it. In other words, I had drunk our great cultural Kool-Aid about regret, which is that lamenting things that occurred in the past is an absolute waste of time, that we should always look forward and not backward, and that one of the noblest and best things we can do is strive to live a life free of regrets.
و این در حقیقت شوک بزرگی برای من بود، چون قبل از آن موقع ، به خود در اینکه هیچ ندامتی نداشتم، می بالیدم. چون قبل از آن موقع ، به خود در اینکه هیچ ندامتی نداشتم، می بالیدم. چون قبل از آن موقع ، به خود در اینکه هیچ ندامتی نداشتم، می بالیدم. البته اشتباهات زیادی کرده و تصمیمات احمقانه ای گرفته بودم. البته اشتباهات زیادی کرده و تصمیمات احمقانه ای گرفته بودم. هر ساعت آن را انجام می دم. ولی می دونید، همیشه این احساس را داشتم، که با توجه به آدمی که در آن موقع بودم و اطلاعاتی که برام فراهم بود، بهترین تصمیم را گرفتم. که با توجه به آدمی که در آن موقع بودم و اطلاعاتی که برام فراهم بود، بهترین تصمیم را گرفتم. که با توجه به آدمی که در آن موقع بودم و اطلاعاتی که برام فراهم بود، بهترین تصمیم را گرفتم. من از آن درس گرفتم. یه جورایی منو به موقعیتی که اکنون در آن هستم، آورد. و باشه، من اونو عوض نمی کنم. به عبارتی دیگه، من جرعۀ پشیمانی که بر گرفته از فرهنگ غنی ماست، را نوشیده ام، اینکه افسوس بر آنچه گذشته، اتلاف وقت محضه، اینکه افسوس بر آنچه گذشته، اتلاف وقت محضه، اینکه ما همیشه باید به جلو نظر کنیم نه به عقب، و اینکه یکی از بزرگترین و بهترین کاری که می تونیم بکنیم اینه که برای زندگی عاری از پشیمانی تلاش کنیم . و اینکه یکی از بزرگترین و بهترین کاری که می تونیم بکنیم اینه که برای زندگی عاری از پشیمانی تلاش کنیم .
This idea is nicely captured by this quote: "Things without all remedy should be without regard; what's done is done." And it seems like kind of an admirable philosophy at first -- something we might all agree to sign onto ... until I tell you who said it. Right, so this is Lady MacBeth basically telling her husband to stop being such a wuss for feeling bad about murdering people. And as it happens, Shakespeare was onto something here, as he generally was. Because the inability to experience regret is actually one of the diagnostic characteristics of sociopaths. It's also, by the way, a characteristic of certain kinds of brain damage. So people who have damage to their orbital frontal cortex seem to be unable to feel regret in the face of even obviously very poor decisions. So if, in fact, you want to live a life free of regret, there is an option open to you. It's called a lobotomy. But if you want to be fully functional and fully human and fully humane, I think you need to learn to live, not without regret, but with it.
این عقیده ، در این نقل قول به زیبایی عنوان شده: " چیزی که علاج نداره، نیاز به توجه هم نداره، گذشته ها گذشته." " چیزی که علاج نداره، نیاز به توجه هم نداره، گذشته ها گذشته." " چیزی که علاج نداره، افسوس هم نداره، گذشته ها گذشته." در نگاه اول ممکنه یه جور فلسفۀ تحسین برانگیز به نظر بیاد-- چیزی که ممکنه همۀ ما انجام دهیم-- در نگاه اول ممکنه یه جور فلسفۀ تحسین برانگیز به نظر بیاد-- چیزی که ممکنه همۀ ما انجام دهیم-- تا وقتی که بهتون بگم چه کسی آنرا گفته. درسته، خوب این " لیدی مک بِس" است، که در واقع داره به شوهرش می گه که اینقدر از کشتن مردم نترسه و احساس بدی نداشته باشه. که در واقع داره به شوهرش می گه که اینقدر از کشتن مردم نترسه و احساس بدی نداشته باشه. و همینطور که پیش می یاد، شکسپیر در اینجا قصد کاری را داشت و او عموما" اینطور بود. و همینطور که پیش می یاد، شکسپیر در اینجا قصد کاری را داشت و او عموما" اینطور بود. چون عدم توانایی در تجربه کردن پشیمانی، در حقیقت یکی از خصوصیات تشخیصی اختلالات شخصیتی ضد اجتماعی است. چون عدم توانایی در تجربه کردن پشیمانی، در حقیقت یکی از خصوصیات تشخیصی اختلالات شخصیتی ضد اجتماعی است. چون عدم توانایی در تجربه کردن پشیمانی، در حقیقت یکی از خصوصیات تشخیصی اختلالات شخصیتی ضد اجتماعی است. در ضمن، شاخصی از انواع مخصوص آسیب مغزی نیز هست. بنابراین افرادی که قشر جلویی پیشانی آنها دچار آسیب شده، بنظر قادر به درک پشیمانی نیستند بنابراین افرادی که قشر جلویی پیشانی آنها دچار آسیب شده، بنظر قادر به درک پشیمانی نیستند بنابراین افرادی که قشر جلویی پیشانی آنها دچار آسیب شده، بنظر قادر به درک پشیمانی نیستند و حتی بصورتیکه تصمیم گیریهای بسیار ضعیفی دارند. پس در حقیقت، اگر می خواهید زندگی عاری از پشیمانی داشته باشید، راه برایتان باز است. پس در حقیقت، اگر می خواهید زندگی عاری از پشیمانی داشته باشید، راه برایتان باز است. اسمش، برش قسمتی از مغزه. اما اگر می خواهید کاملا" مفید، کاملا" انسان، و کاملا" انسانی باشید، اما اگر می خواهید کاملا" مفید، کاملا" انسان، و کاملا" انسانی باشید، اما اگر می خواهید کاملا" مفید، کاملا" انسان، و کاملا" انسانی باشید، فکر کنم لازمه بیاموزید که با پشیمانی زندگی کنید نه بدون آن.
So let's start off by defining some terms. What is regret? Regret is the emotion we experience when we think that our present situation could be better or happier if we had done something different in the past. So in other words, regret requires two things. It requires, first of all, agency -- we had to make a decision in the first place. And second of all, it requires imagination. We need to be able to imagine going back and making a different choice, and then we need to be able to kind of spool this imaginary record forward and imagine how things would be playing out in our present. And in fact, the more we have of either of these things -- the more agency and the more imagination with respect to a given regret, the more acute that regret will be.
خوب بیایید به توصیف چند مورد بپردازیم. پشیمانی چیست؟ زمانی احساس پشیمانی به ما دست می دهد که فکر کنیم موقعیتی که در آن قرار داریم می تونست بهتر یا شادتر باشه که فکر کنیم موقعیتی که در آن قرار داریم می تونست بهتر یا شادتر باشه اگر ما کار متفاوتی در گذشته انجام داده بودیم. بدین ترتیب به عبارتی دیگه، پشیمانی نیازمند دو چیزه. اول از همه به واسطه نیاز داره -- ما اول باید تصمیم گیری کنیم. و دوم اینکه نیازمند تخیل است. نیاز داریم که با ذهن و تصور خود به عقب برگشته و انتخاب دیگری کنیم ، و سپس یه جورایی این تخیل را مجدد به زمان حال آورده و تصور کنیم که شرایط کنونی به چه صورت در می آمد. و سپس یه جورایی این تخیل را مجدد به زمان حال آورده و تصور کنیم که شرایط کنونی به چه صورت در می آمد. و در حقیقت، هر چه بیشتر از این دو چیز -- یعنی واسطه و تخیل -- را درمورد پشیمانی فرض شده، داشته باشیم، و در حقیقت، هر چه بیشتر از این دو چیز -- یعنی واسطه و تخیل -- را درمورد پشیمانی فرض شده، داشته باشیم، و در حقیقت، هر چه بیشتر از این دو چیز -- یعنی واسطه و تخیل -- را درمورد پشیمانی فرض شده، داشته باشیم، پشیمانی، شدیدتر خواهد شد.
So let's say for instance that you're on your way to your best friend's wedding and you're trying to get to the airport and you're stuck in terrible traffic, and you finally arrive at your gate and you've missed your flight. You're going to experience more regret in that situation if you missed your flight by three minutes than if you missed it by 20. Why? Well because, if you miss your flight by three minutes, it is painfully easy to imagine that you could have made different decisions that would have led to a better outcome. "I should have taken the bridge and not the tunnel. I should have gone through that yellow light." These are the classic conditions that create regret. We feel regret when we think we are responsible for a decision that came out badly, but almost came out well.
خوب بیایید بگیم که بعنوان مثال شما دارین به عروسی بهترین دوستتون می روید خوب بیایید بگیم که بعنوان مثال شما دارین به عروسی بهترین دوستتون می روید و سعی دارید که به فرودگاه برسید و در ترافیک گیر افتادید، و بالاخره به گیت خود رسیده و پرواز را از دست دادید. و بالاخره به گیت خود رسیده و پرواز را از دست دادید. شما با سه دقیقه دیر رسیدن، پرواز را از دست دادید و پشیمانی شما خیلی بیشتر از زمانی است که 20 دقیقه دیرتر می رسیدید. و پشیمانی شما خیلی بیشتر از زمانی است که 20 دقیقه دیرتر می رسیدید. چرا؟ خوب چون، وقتی با سه دقیقه دیر رسیدن، پرواز را از دست دادید، تصور دردناک ولی آسونی داره که فکر کنید می تونستید تصمیمات دیگری بگیرید که منجر به نتایج بهتری می شد. که فکر کنید می تونستید تصمیمات دیگری بگیرید که منجر به نتایج بهتری می شد. " باید بجای تونل ، از روی پل می آمدم. باید چراغ زرد را رد می کردم." " باید بجای تونل ، از روی پل می آمدم. باید چراغ زرد را رد می کردم." اینها شرایط برجسته ای است که باعث پشیمانی می شه. زمانی ما احساس پشیمانی می کنیم که خود را مسئول تصمیمی بدانیم که بد از آب در آمده اما تا حدی نیز خوبه. خود را مسئول تصمیمی بدانیم که بد از آب در آمده اما تا حدی نیز خوبه.
Now within that framework, we can obviously experience regret about a lot of different things. This session today is about behavioral economics. And most of what we know about regret comes to us out of that domain. We have a vast body of literature on consumer and financial decisions and the regrets associated with them -- buyer's remorse, basically. But then finally, it occurred to some researchers to step back and say, well okay, but overall, what do we regret most in life? Here's what the answers turn out to look like.
حال در آن چهار چوب، ما بطور واضح می تونیم در مورد خیلی چیزهای مختلف ، احساس پشمانی کنیم. جلسۀ امروز دربارۀ اقتصاد رفتاری است. و بیشتر چیزی که دربارۀ پشیمانی می دونیم، از آن ناحیه به ما می رسه. و بیشتر چیزی که دربارۀ پشیمانی می دونیم، از آن ناحیه به ما می رسه. ما یک بخش عظیمی از ادبیات را داریم که دربارۀ مصرف کنندگان و تصمیمات مالی و پشیمانی های مربوط به آنها -- که اصولا" ندامت خریداره - است. که دربارۀ مصرف کنندگان و تصمیمات مالی و پشیمانی های مربوط به آنها -- که اصولا" ندامت خریداره - است. که دربارۀ مصرف کنندگان و تصمیمات مالی و پشیمانی های مربوط به آنها -- که اصولا" ندامت خریداره - است. ولی سپس بالاخره، پیش اومده که برخی محققان به عقب برگشته و می گویند که خوب باشه، ولی کلا" ما در زندگی از چه چیزی بیشتر از همه پشیمانیم؟ که خوب باشه، ولی کلا" ما در زندگی از چه چیزی بیشتر از همه پشیمانیم؟ اینجاست که پاسخها اینطوری به نظر می یاد.
So top six regrets -- the things we regret most in life: Number one by far, education. 33 percent of all of our regrets pertain to decisions we made about education. We wish we'd gotten more of it. We wish we'd taken better advantage of the education that we did have. We wish we'd chosen to study a different topic. Others very high on our list of regrets include career, romance, parenting, various decisions and choices about our sense of self and how we spend our leisure time -- or actually more specifically, how we fail to spend our leisure time. The remaining regrets pertain to these things: finance, family issues unrelated to romance or parenting, health, friends, spirituality and community.
بدین ترتیب شش تا از مهمترین پشیمانی هایی که در زندگی داشتیم ، اینهاست: بدین ترتیب شش تا از مهمترین پشیمانی هایی که در زندگی داشتیم ، اینهاست: شماره یک از لحاظ بهترین، تحصیلاته. 33 درصد از همۀ ما، از تصمیماتی که در رابطه با تحصیل گرفتیم، پشیمانیم. 33 درصد از همۀ ما، از تصمیماتی که در رابطه با تحصیل گرفتیم، پشیمانیم. آرزو می کنیم که ای کاش بیشتر تحصیل می کردیم. آرزو می کنیم که ای کاش بیشتر از تحصیل خود، بهره می بردیم. آرزو می کنیم که ای کاش رشتۀ دیگری می خواندیم. موارد دیگری که در ردیف بالای لیست پشیمانی های ما هستند، از این قرارند، حرفه و شغل، رابطۀ عاشقانه، بزرگ کردن بچه، تصمیمات و انتخابهای مختلفی دربارۀ درک خود و اینکه چگونه اوقات فراغت خود را سپری کنیم-- یا در حقیقت به بیان دقیق تر، چطور از سپری کردن اوقات فراغت خود عاجزیم. پشیمانی های دیگه مربوط به اینها از این قرارند: پشیمانی های دیگه مربوط به اینها از این قرارند: مسائل مالی، مسائل خانوادگی به غیر از رابطۀ عشقی یا تربیتی، سلامت، دوست، مذهب و اجتماع. سلامت، دوست، مذهب و اجتماع.
So in other words, we know most of what we know about regret by the study of finance. But it turns out, when you look overall at what people regret in life, you know what, our financial decisions don't even rank. They account for less than three percent of our total regrets. So if you're sitting there stressing about large cap versus small cap, or company A versus company B, or should you buy the Subaru or the Prius, you know what, let it go. Odds are, you're not going to care in five years.
بنابراین به عبارتی دیگه، ما با مطالعۀ علم مالی، بیشتر آنچه را که باید ، دربارۀ پشیمانی می دانیم. بنابراین به عبارتی دیگه، ما با مطالعۀ علم مالی، بیشتر آنچه را که باید ، دربارۀ پشیمانی می دانیم. اما وقتی نگاهی کلی به پشیمانی های دیگران در زندگی می کنیم، تصمیم گیریهای مالی ما حتی دسته بندی شده هم نیستند. اندازۀ آنها کمتر از سه درصد کل پشیمانی های ماست. پس اگه شما اونجا نشستید و دربارۀ کلاه بزرگ یا کوچک، کمپانی A یا کمپانی B ، اینکه سوبارو بخرید یا پریوس، حرص می خورید، دربارۀ کلاه بزرگ یا کوچک، کمپانی A یا کمپانی B ، اینکه سوبارو بخرید یا پریوس، حرص می خورید، دربارۀ کلاه بزرگ یا کوچک، کمپانی A یا کمپانی B ، اینکه سوبارو بخرید یا پریوس، حرص می خورید، می دونید چیه، ولش کنید. جالب اینه که، پنج سال دیگه اصلا" بهشون اهمیت نمی دید.
But for these things that we actually do really care about and do experience profound regret around, what does that experience feel like? We all know the short answer. It feels terrible. Regret feels awful. But it turns out that regret feels awful in four very specific and consistent ways. So the first consistent component of regret is basically denial. When I went home that night after getting my tattoo, I basically stayed up all night. And for the first several hours, there was exactly one thought in my head. And the thought was, "Make it go away!" This is an unbelievably primitive emotional response. I mean, it's right up there with, "I want my mommy!" We're not trying to solve the problem. We're not trying to understand how the problem came about. We just want it to vanish.
اما در مورد چیزهایی که واقعا" به آنها اهمیت داده و احساس پشیمانی عمیقی می کنیم، اما در مورد چیزهایی که واقعا" به آنها اهمیت داده و احساس پشیمانی عمیقی می کنیم، اون تجربه چه جور حسی داره؟ همۀ ما جواب کوتاه را می دونیم. احساس وحشتناکی داره. پشیمانی حس خیلی بد دردیه. اما اینطور معلوم می شه که پشیمانی در چهار مورد بسیار خاص و منطقی ، خیلی وحشتناکه. اما اینطور معلوم می شه که پشیمانی در چهار مورد بسیار خاص و منطقی ، خیلی وحشتناکه. بدین ترتیب، اولین ویژگی اصلی پشیمانی، اساسا" انکار است. بدین ترتیب، اولین ویژگی اصلی پشیمانی، اساسا" انکار است. وقتی اونشب بعد از تتو کردن، به خونه رفتم، تمام شب را بیدار بودم. وقتی اونشب بعد از تتو کردن، به خونه رفتم، تمام شب را بیدار بودم. و برای چند ساعت اول ، تنها یه فکر در مغزم بود. و برای چند ساعت اول ، تنها یه فکر در مغزم بود. و اون فکر این بود: " کاری کن بره گم شه! " و اون فکر این بود: " کاری کن بره گم شه! " این یک عکس العمل احساسی و ابتدایی باور نکردنی است. منظورم اینه که درست مثل اینه : " من مامانمو می خوام! " ما تلاشی در حل مشکل نمی کنیم. ما تلاشی برای درک اینکه مشکل از کجا آمده، نمی کنیم. ما فقط می خواهیم که اون ناپدید بشه.
The second characteristic component of regret is a sense of bewilderment. So the other thing I thought about there in my bedroom that night was, "How could I have done that? What was I thinking?" This real sense of alienation from the part of us that made a decision we regret. We can't identify with that part. We don't understand that part. And we certainly don't have any empathy for that part -- which explains the third consistent component of regret, which is an intense desire to punish ourselves. That's why, in the face of our regret, the thing we consistently say is, "I could have kicked myself." The fourth component here is that regret is what psychologists call perseverative. To perseverate means to focus obsessively and repeatedly on the exact same thing. Now the effect of perseveration is to basically take these first three components of regret and put them on an infinite loop. So it's not that I sat there in my bedroom that night, thinking, "Make it go away." It's that I sat there and I thought, "Make it go away. Make it go away. Make it go away. Make it go away." So if you look at the psychological literature, these are the four consistent defining components of regret.
دومین ویژگی خاص پشیمانی، حس سردرگمی است. دومین ویژگی خاص پشیمانی، حس سردرگمی است. بدین ترتیب چیز دیگه ای که اونشب در اتاقم به آن فکر کردم این بود که: " چطور اینکارو کردم؟ به چی فکر می کردم؟ " " چطور اینکارو کردم؟ به چی فکر می کردم؟ " این حس واقعی بیگانگی از بخشی از وجودمونه که باعث تصمیمی می شه که از آن پشیمانیم. این حس واقعی بیگانگی از بخشی از وجودمونه که باعث تصمیمی می شه که از آن پشیمانیم. ما نمی تونیم با اون بخش یکی شویم. ما آن بخش را درک نمی کنیم. و قطعا" هیچ احساس همدلی با اون بخش نداریم -- که همین سومین ویژگی پشیمانی را توصیف می کنه، که آن تمایل شدید به سرزنش خودمونه. به همین دلیله که این جمله را در مواجهه با پشیمانی ، دائما" می گیم: " می تونستم تو سرم بزنم و اینکارو نکنم." به همین دلیله که این جمله را در مواجهه با پشیمانی ، دائما" می گیم: " می تونستم تو سرم بزنم و اینکارو نکنم." ویژگی چهارم در اینجا اینه که پشیمانی چیزی است که روانشناسان آنرا " تکرار پیاپی پاسخ" می نامند. ویژگی چهارم در اینجا اینه که پشیمانی چیزی است که روانشناسان آنرا " تکرار پیاپی پاسخ" می نامند. " تکرار پیاپی پاسخ" یعنی تمرکز مدام و وسواس گونه روی یک چیز مشخص. " تکرار پیاپی پاسخ" یعنی تمرکز مدام و وسواس گونه روی یک چیز مشخص. حال، تأثیرِ " تکرار پیاپی پاسخ" اینه که اساسا" این سه ویژگی اول پشیمانی را گرفته و آنها را در یک حلقه نا متناهی قرار دهیم. که اساسا" این سه ویژگی اول پشیمانی را گرفته و آنها را در یک حلقه نا متناهی قرار دهیم. بنابراین اونطور نبود که من اونشب تو اتاقم بشینم و فکر کنم، " کاری کن بره گم شه! " بنابراین اونطور نبود که من اونشب تو اتاقم بشینم و فکر کنم، " کاری کن بره گم شه! " اینطور بود که من نشستم و فکر کردم، " کاری کن بره گم شه! کاری کن بره گم شه! " " کاری کن بره گم شه! کاری کن بره گم شه! " بدین ترتیب اگر به ادبیات روانشناسی رجوع کنید، اینها، چهار ویژگی توصیفی خاصِ پشیمانی هستند.
But I want to suggest that there's also a fifth one. And I think of this as a kind of existential wake-up call. That night in my apartment, after I got done kicking myself and so forth, I lay in bed for a long time, and I thought about skin grafts. And then I thought about how, much as travel insurance doesn't cover acts of God, probably my health insurance did not cover acts of idiocy. In point of fact, no insurance covers acts of idiocy. The whole point of acts of idiocy is that they leave you totally uninsured; they leave you exposed to the world and exposed to your own vulnerability and fallibility in face of, frankly, a fairly indifferent universe.
اما می خوام پیشنهاد کنم که پنجمی هم وجود داره. و من به آن بعنوان نوعی هشدار وجودی نگاه می کنم. و من به آن بعنوان نوعی هشدار وجودی نگاه می کنم. اونشب در آپارتمانم، پس از اینکه کلی خودم را سرزنش کردم، اونشب در آپارتمانم، پس از اینکه کلی خودم را سرزنش کردم، مدتی طولانی روی تخت دراز کشیده و دربارۀ پیوند پوست فکر کردم. مدتی طولانی روی تخت دراز کشیده و دربارۀ پیوند پوست فکر کردم. و بعد فکر کردم همانطور که بیمۀ سفر، بلاهای طبیعی را پوشش نمی ده، و بعد فکر کردم همانطور که بیمۀ سفر، بلاهای طبیعی را پوشش نمی ده، احتمالا" بیمۀ درمانی من نیز اعمال احمقانه را پوشش نمی ده. در حقیقت، هیچ بیمه ای، اعمال احمقانه را پوشش نمی ده. تمام هدف اعمال احمقانه اینه که مصونیت شما را بگیرد؛ تمام هدف اعمال احمقانه اینه که مصونیت شما را بگیرد؛ و شما را درمعرض دنیا و آسیب پذیری و خطا پذیری خودتان قراردهد، و شما را درمعرض دنیا و آسیب پذیری و خطا پذیری خودتان قراردهد، و صادقانه بگم، تمام آنها در مواجهه با جهانی نسبتا" بی تفاوت است.
This is obviously an incredibly painful experience. And I think it's particularly painful for us now in the West in the grips of what I sometimes think of as a Control-Z culture -- Control-Z like the computer command, undo. We're incredibly used to not having to face life's hard realities, in a certain sense. We think we can throw money at the problem or throw technology at the problem -- we can undo and unfriend and unfollow. And the problem is that there are certain things that happen in life that we desperately want to change and we cannot. Sometimes instead of Control-Z, we actually have zero control. And for those of us who are control freaks and perfectionists -- and I know where of I speak -- this is really hard, because we want to do everything ourselves and we want to do it right.
این بطور واضح، یک تجربۀ دردناک باورنکردنی است. و این علی الخصوص برای ما مردمان دنیای غرب، دردناکه زمانیکه درگیرِ فرهنگی به اسم Control-Z هستیم-- زمانیکه درگیرِ فرهنگی به اسم Control-Z هستیم-- Control-Z همان فرمان کامپیوتر است برای اینکه به حالت قبلی برگردیم. Control-Z همان فرمان کامپیوتر است برای اینکه به حالت قبلی برگردیم. به عبارت خاصی، ما عادت نکردیم تا با حقایق سخت زندگی مواجه شویم. به عبارت خاصی، ما عادت نکردیم تا با حقایق سخت زندگی مواجه شویم. فکر می کنیم که می تونیم به زورِ پول یا تکنولوژی ، مشکل را حل کنیم. فکر می کنیم که می تونیم به زورِ پول یا تکنولوژی ، مشکل را حل کنیم. می تونیم عملی را باطل کنیم، دوستی را بشکنیم، و راهی را بازگردیم. می تونیم عملی را باطل کنیم، دوستی را بشکنیم، و راهی را بازگردیم. و مشکل اینه که چیزهای خاصی در زندگی هستش که بشدت می خواهیم آنها را عوض کنیم ولی نمی تونیم. و مشکل اینه که چیزهای خاصی در زندگی هستش که بشدت می خواهیم آنها را عوض کنیم ولی نمی تونیم. و مشکل اینه که چیزهای خاصی در زندگی هستش که بشدت می خواهیم آنها را عوض کنیم ولی نمی تونیم. بعضی اوقات نه تنها نمی توانیم به وضع قبلی بازگردیم، بلکه اصلا" کنترلی روی وضع موجود نداریم. بعضی اوقات نه تنها نمی توانیم به وضع قبلی بازگردیم، بلکه اصلا" کنترلی روی وضع موجود نداریم. و برای کسانیکه عاشق کنترل کردن بوده و کمال گرا هستند، اینکار واقعا" سخته، و برای کسانیکه عاشق کنترل کردن بوده و کمال گرا هستند، اینکار واقعا" سخته، و من می دونم از چی حرف می زنم، چون ما می خواهیم همه کار را خودمان انجام و درست انجام دهیم.
Now there is a case to be made that control freaks and perfectionists should not get tattoos, and I'm going to return to that point in a few minutes. But first I want to say that the intensity and persistence with which we experience these emotional components of regret is obviously going to vary depending on the specific thing that we're feeling regretful about. So for instance, here's one of my favorite automatic generators of regret in modern life. (Laughter) Text: Relpy to all. And the amazing thing about this really insidious technological innovation is that even just with this one thing, we can experience a huge range of regret. You can accidentally hit "reply all" to an email and torpedo a relationship. Or you can just have an incredibly embarrassing day at work. Or you can have your last day at work.
حال این مصداق پیدا می کنه که اونایی که عاشق کنترل و کمال گرا هستند، نباید تتو کنند، و من بعد از چند دقیقه به اون نکته برمی گردم. اما ابتدا می خوام بگم که ما این عناصر احساسی پشیمانی را تجربه می کنیم، ما این عناصر احساسی پشیمانی را تجربه می کنیم، اما شدت و تداوم آنها در چیزهای مختلفی که درموردشان پشیمانیم، فرق می کند. اما شدت و تداوم آنها در چیزهای مختلفی که درموردشان پشیمانیم، فرق می کند. بعنوان مثال، این یکی از مولدین اتوماتیک پشیمانی در دنیای امروزی است که مورد علاقۀ منه. بعنوان مثال، این یکی از مولدین اتوماتیک پشیمانی در دنیای امروزی است که مورد علاقۀ منه. ( خندۀ حاضرین) متن: پاسخ به همه. و چیز جالب دربارۀ این نوآوری موذیانۀ تکنولوژی اینه که و چیز جالب دربارۀ این نوآوری موذیانۀ تکنولوژی اینه که حتی این یک کارمی تونه یک دنیا پشیمانی به همراه داشته باشه. حتی این یک کارمی تونه یک دنیا پشیمانی به همراه داشته باشه. تصادفی روی " پاسخ به همه" کلیک کرده و یک رابطه را می زنی داغون می کنی. تصادفی روی " پاسخ به همه" کلیک کرده و یک رابطه را می زنی داغون می کنی. یا شاید فقط یک روز سر کار، بی اندازه خجالت بکشی. یا شاید هم آخرین روزِ کارت باشه.
And this doesn't even touch on the really profound regrets of a life. Because of course, sometimes we do make decisions that have irrevocable and terrible consequences, either for our own or for other people's health and happiness and livelihoods, and in the very worst case scenario, even their lives. Now obviously, those kinds of regrets are incredibly piercing and enduring. I mean, even the stupid "reply all" regrets can leave us in a fit of excruciating agony for days.
و این حتی به پشیمانی های بسیارعمیق زندگی، ارتباطی نداره. و این حتی به پشیمانی های بسیارعمیق زندگی، ارتباطی نداره. چون البته، ما بعضی اوقات تصمیماتی می گیریم که نتایج وحشتناک و غیر قابل برگشتی دارند، چون البته، ما بعضی اوقات تصمیماتی می گیریم که نتایج وحشتناک و غیر قابل برگشتی دارند، چه برای خودمون و چه برای سلامت و خوشبختی و زندگی دیگران، چه برای خودمون و چه برای سلامت و خوشبختی و زندگی دیگران، و در بدترین سناریو، حتی جان دیگران. حال معلومه که، اون نوع پشیمانی ها ، واقعا" دردآور و پایدارند. حال معلومه که، اون نوع پشیمانی ها ، واقعا" دردآور و پایدارند. منظورم اینه که حتی پشیمانی از کلیک احمقانه روی " پاسخ به همه" ، می تونه روزها ما را در طغیان عذاب جانکاهی قرار بده.
So how are we supposed to live with this? I want to suggest that there's three things that help us to make our peace with regret. And the first of these is to take some comfort in its universality. If you Google regret and tattoo, you will get 11.5 million hits. (Laughter) The FDA estimates that of all the Americans who have tattoos, 17 percent of us regret getting them. That is Johnny Depp and me and our seven million friends. And that's just regret about tattoos. We are all in this together.
خوب ما چطور قراره با این زندگی کنیم؟ توصیه ام اینه که سه چیز وجود داره که می تونه کمکمون کنه که با پشیمانی، مصالحه کنیم. توصیه ام اینه که سه چیز وجود داره که می تونه کمکمون کنه که با پشیمانی، مصالحه کنیم. اولیش اینه که خودمان را تسلی بدیم که اون همگانی است. اولیش اینه که خودمان را تسلی بدیم که اون همگانی است. اگر شما "پشیمانی" و "تتو" را در گوگل جستجو کنید، 11.5 میلیون راهنما به شما می ده. ( خندۀ حاضرین) سازمان غذا و داروی آمریکا (FDA ) تخمین زده که 17 درصد از تمام آمریکائیهایی که تتو کردند، از آن پشیمان شدند. 17 درصد از تمام آمریکائیهایی که تتو کردند، از آن پشیمان شدند. که شامل "جانی دِپ" و من و هفت میلیون دوستانمون می شه. که شامل "جانی دِپ" و من و هفت میلیون دوستانمون می شه. و این تنها پشیمانی از تتو است. ما همه در این مسئله شریکیم.
The second way that we can help make our peace with regret is to laugh at ourselves. Now in my case, this really wasn't a problem, because it's actually very easy to laugh at yourself when you're 29 years old and you want your mommy because you don't like your new tattoo. But it might seem like a kind of cruel or glib suggestion when it comes to these more profound regrets. I don't think that's the case though. All of us who've experienced regret that contains real pain and real grief understand that humor and even black humor plays a crucial role in helping us survive. It connects the poles of our lives back together, the positive and the negative, and it sends a little current of life back into us.
دومین راهی که به کمک اون می تونیم با پشیمانی، مصالحه کنیم اینه که به خودمون بخندیم. دومین راهی که به کمک اون می تونیم با پشیمانی، مصالحه کنیم اینه که به خودمون بخندیم. این واقعا" در شرایط من کارِ مشکلی نبود، چون واقعا" خیلی راحت می تونی به خودت بخندی وقتی 29 ساله ای و مامانتو می خوای چون از تتوی جدیدت خوشت نمی یاد. وقتی 29 ساله ای و مامانتو می خوای چون از تتوی جدیدت خوشت نمی یاد. اما وقتی نوبت پشیمانی های عمیق تر می شه، این ممکنه به نظر یه جور پیشنهاد ظالمانه و یا قانع کننده برسه. هرچند فکر نمی کنم مسئله این باشه. تمام اونایی از ما که پشیمانی واقعا" دردآور و غمناکی را تجربه کردیم، تمام اونایی از ما که پشیمانی واقعا" دردآور و غمناکی را تجربه کردیم، می دونیم که شوخی و طنز، نقش حیاتی در بقای ما بازی می کنند. می دونیم که شوخی و طنز، نقش حیاتی در بقای ما بازی می کنند. اونا، قطبهای مخالف مثبت و منفی زندگی ما را بهم وصل کرده، اونا، قطبهای مخالف مثبت و منفی زندگی ما را بهم وصل کرده، و جریان کوچکی از حیات را به ما می فرستند.
The third way that I think we can help make our peace with regret is through the passage of time, which, as we know, heals all wounds -- except for tattoos, which are permanent. So it's been several years since I got my own tattoo. And do you guys just want to see it? All right. Actually, you know what, I should warn you, you're going to be disappointed. Because it's actually not that hideous. I didn't tattoo Marilyn Manson's face on some indiscreet part of myself or something. When other people see my tattoo, for the most part they like how it looks. It's just that I don't like how it looks. And as I said earlier, I'm a perfectionist. But I'll let you see it anyway.
سومین راهی که فکر میکنم به کمک اون می تونیم با پشیمانی، مصالحه کنیم، گذر زمان است، که همانطور که می دونیم درمان هر زخمی است -- گذر زمان است، که همانطور که می دونیم درمان هر زخمی است -- بجز زخم تتو، که دائمی است. بدین ترتیب، از زمانی که من تتو کردم، چند سالی می گذره. بدین ترتیب، از زمانی که من تتو کردم، چند سالی می گذره. دوست دارید اونو ببینید؟ بسیار خوب. در واقع، می دونید چیه، باید بهتون بگم که نا امید می شوید. در واقع، می دونید چیه، باید بهتون بگم که نا امید می شوید. چون اونقدر هم زشت و وحشتناک نیست. من چهرۀ " مرلین منسون" را روی اعضای نامعقول بدنم تتو نکردم. من چهرۀ " مرلین منسون" را روی اعضای نامعقول بدنم تتو نکردم. وقتی دیگران تتوی منو می بینند، بیشترش براشون جالبه. وقتی دیگران تتوی منو می بینند، بیشترش براشون جالبه. فقط منم که اونو دوست ندارم. و همانطور که قبلا" گفتم، من کمال گرا هستم. ولی بهر حال می زارم اونو ببینید.
This is my tattoo. I can guess what some of you are thinking. So let me reassure you about something. Some of your own regrets are also not as ugly as you think they are. I got this tattoo because I spent most of my 20s living outside the country and traveling. And when I came and settled in New York afterward, I was worried that I would forget some of the most important lessons that I learned during that time. Specifically the two things I learned about myself that I most didn't want to forget was how important it felt to keep exploring and, simultaneously, how important it is to somehow keep an eye on your own true north. And what I loved about this image of the compass was that I felt like it encapsulated both of these ideas in one simple image. And I thought it might serve as a kind of permanent mnemonic device.
این تتوی منه. می تونم حدس بزنم بعضی هاتون چی فکر می کنید. پس بزارید در مورد چیزی بهتون اطمینان بدم. بعضی از پشیمانی های شما اونقدرها هم که فکر می کنید، زشت و بد نیستند. بعضی از پشیمانی های شما اونقدرها هم که فکر می کنید، زشت و بد نیستند. این تتو را برای این زدم که بیشتر سالهای بیست تا سی خود را در خارج از کشور در سفر سپری کردم. این تتو را برای این زدم که بیشتر سالهای بیست تا سی خود را در خارج از کشور در سفر سپری کردم. این تتو را برای این زدم که بیشتر سالهای بیست تا سی خود را در خارج از کشور در سفر سپری کردم. و سپس وقتی در نیویورک مستقر شدم، نگران این بودم که نکنه بعضی از مهمترین درسهایی که در طی اون دوران یاد گرفتم را فراموش کنم. که نکنه بعضی از مهمترین درسهایی که در طی اون دوران یاد گرفتم را فراموش کنم. علی الخصوص، دو چیز مهم که دربارۀ خودم یاد گرفته و اصلا" دلم نمی خواست یادم بره این بود که علی الخصوص، دو چیز مهم که دربارۀ خودم یاد گرفته و اصلا" دلم نمی خواست یادم بره این بود که چقدر با ماجراجویی احساس مهم بودن می کردم همزمان،چقدر مهمه که آدم یه جوری مراقب مسیر درست خودش باشه همزمان،چقدر مهمه که آدم یه جوری مراقب مسیر درست خودش باشه و اونچه درمورد این طرح قطب نما دوست داشتم این بود که احساس می کردم هر دوی این عقاید را در قالب یک طرح ساده در بر گرفته است. احساس می کردم هر دوی این عقاید را در قالب یک طرح ساده در بر گرفته است. و فکر می کردم بعنوان یه جور وسیلۀ یادآوری همیشگی، به درد بخوره.
Well it did. But it turns out, it doesn't remind me of the thing I thought it would; it reminds me constantly of something else instead. It actually reminds me of the most important lesson regret can teach us, which is also one of the most important lessons life teaches us. And ironically, I think it's probably the single most important thing I possibly could have tattooed onto my body -- partly as a writer, but also just as a human being. Here's the thing, if we have goals and dreams, and we want to do our best, and if we love people and we don't want to hurt them or lose them, we should feel pain when things go wrong. The point isn't to live without any regrets. The point is to not hate ourselves for having them.
خوب همینطور هم شد. ولی نه اون چیزی را که فکر می کردم ، یادآوری می کنه؛ بجاش چیز دیگه ای رو دائم به یادم می یاره. در حقیقت ، مهمترین درسی که پشیمانی به ما می ده را به یادم می یاره، در حقیقت ، مهمترین درسی که پشیمانی به ما می ده را به یادم می یاره، که یکی ازمهمترین درسهایی نیز است که زندگی به ما می آموزه. و از قضای روزگار، فکر کنم مهمترین چیز ممکن بود که می تونستم روی بدنم، تتو کنم -- و از قضای روزگار، فکر کنم مهمترین چیز ممکن بود که می تونستم روی بدنم، تتو کنم -- تا حدی بعنوان یک نویسنده، بلکه تنها بعنوان یک انسان. تا حدی بعنوان یک نویسنده، بلکه تنها بعنوان یک انسان. نکته اینه، اگه ما هدف و آرزو داشته باشیم، و نهایت سعی مان را بکنیم، اگه ما هدف و آرزو داشته باشیم، و نهایت سعی مان را بکنیم، اگه ما هدف و آرزو داشته باشیم، و نهایت سعی مان را بکنیم، و اگه مردم را دوست داشته و قصد آزار و از دست دادنشون را نداشته باشیم، و اگه مردم را دوست داشته و قصد آزار و از دست دادنشون را نداشته باشیم، وقتی چیزها غلط از آب در می یان، باید احساس درد بکنیم. نکته این نیست که زندگی بدور از پشیمانی داشته باشیم. نکته اینه که از خودمان بخاطر داشتن آنها، تنفر نداشته باشیم.
The lesson that I ultimately learned from my tattoo and that I want to leave you with today is this: We need to learn to love the flawed, imperfect things that we create and to forgive ourselves for creating them. Regret doesn't remind us that we did badly. It reminds us that we know we can do better.
درسی که من در نهایت از تتوی خودم یاد گرفته و می خوام در آخر به شما بگم اینه که، و می خوام در آخر به شما بگویم اینه که، ما نیاز داریم یاد بگیریم که چیزهای ناقص و معیوبی که بوجود آوردیم را دوست بداریم ما نیاز داریم یاد بگیریم که چیزهای ناقص و معیوبی که بوجود آوردیم را دوست بداریم ما نیاز داریم یاد بگیریم که چیزهای ناقص و معیوبی که بوجود آوردیم را دوست بداریم و خودمان را بخاطر بوجود آوردن آنها ببخشیم. پشیمانی اینو یادمون نیاره که کار اشتباهی کردیم. یادمون بیاره که می دونیم می تونیم بهترشو انجام بدیم.
Thank you.
سپاسگزارم.
(Applause)
( تشویق حاضرین)