There's a group of people in Kenya. People cross oceans to go see them. These people are tall. They jump high. They wear red. And they kill lions. You might be wondering, who are these people? These are the Maasais. And you know what's cool? I'm actually one of them.
در کنیا قومی هست، که مردم برای دیدن آن ها از اقیانوس ها عبور میکنند. آن ها بلند قامتند. بلند میپرند و قرمز میپوشند. و شیرها را میکشند. شاید شما در شگفت باشید که این ها چه کسانی هستند؟ انها ماسایاها هستند. می دانید که چه چیزی این جا جالبه؟ من یکی از آن ها هستم.
The Maasais, the boys are brought up to be warriors. The girls are brought up to be mothers. When I was five years old, I found out that I was engaged to be married as soon as I reached puberty. My mother, my grandmother, my aunties, they constantly reminded me that your husband just passed by. (Laughter) Cool, yeah? And everything I had to do from that moment was to prepare me to be a perfect woman at age 12. My day started at 5 in the morning, milking the cows, sweeping the house, cooking for my siblings, collecting water, firewood. I did everything that I needed to do to become a perfect wife.
پسرهای ماسایایی را طوری پرورش می دهند که یک جنگجو شوند. و دخترها برای مادر شدن تربیت میشوند. هنگامی که پنج ساله بودم، فهمیدم که من نامزد شدم تا این که بلافاصله بعد از بالغ شدن ازدواج کنم. مادرم، مادربزرگم، عمههایم، دائماً به من یادآور میشدند که شوهرت الان از اینجا گذشت. (خنده ی حاضرین) بامزهاس، این طور نیست؟ و از همان لحظه تمام کاری که من میبایستی میکردم این بود که در سن دوازده سالگی همسری بی نقصی باشم. روز من، ساعت ۵ صبح با دوشیدن شیر گاوها، جارو کردن خانه، غذا پختن برای خواهر و برادرانم، جمعآوری آب و هیزم شروع میشد. من همهی آنچه را که باید انجام میدادم تا یک همسر تمام عیار باشم انجام دادم.
I went to school not because the Maasais' women or girls were going to school. It's because my mother was denied an education, and she constantly reminded me and my siblings that she never wanted us to live the life she was living. Why did she say that? My father worked as a policeman in the city. He came home once a year. We didn't see him for sometimes even two years. And whenever he came home, it was a different case. My mother worked hard in the farm to grow crops so that we can eat. She reared the cows and the goats so that she can care for us. But when my father came, he would sell the cows, he would sell the products we had, and he went and drank with his friends in the bars. Because my mother was a woman, she was not allowed to own any property, and by default, everything in my family anyway belongs to my father, so he had the right. And if my mother ever questioned him, he beat her, abused her, and really it was difficult.
من به مدرسه رفتم، نه به دلیل اینکه زنان و دختران ماسایایی به مدرسه میرفتند. بلکه به دلیل اینکه مادرم از تحصیل محروم شده بود، و او دائماً به من و خواهر و بردارهایم میگفت که او هرگز نمیخواهد که ما مانند او زندگی کنیم. چرا او این را میگفت؟ پدرم به عنوان یک پلیس در شهر کار میکرد. او سالی یک بار به خانه میآمد. گاهی به مدت دو سال اورا نمیدیدیم. هرگاه که او به خانه میآمد، همه چیز فرق می کرد. مادرم در مزرعه به سختی کار میکرد تا محصولاتی را بکارد که ما بتوانیم بخوریم. او گاو و بز پرورش میداد برای این که از ما نگهداری کند. اما وقتی پدرم میآمد، گاوها را میفروخت، و همبن طور محصولاتی را که داشتیم، و با دوستانش به میخانه میرفت و مست میکرد. چون مادرم یک زن بود، اجازه نداشت که هیچ گونه اموالی داشته باشد. و به صورت پیش فرض همه چیز در خانواده به پدر تعلق داشت، بنابراین او این حق را داشت که چنین کاری بکند. و اگر مادر سؤالی از او میکرد، پدر او را کتک میزد، و آزارش میداد، و این واقعاً سخت بود.
When I went to school, I had a dream. I wanted to become a teacher. Teachers looked nice. They wear nice dresses, high-heeled shoes. I found out later that they are uncomfortable, but I admired it. (Laughter) But most of all, the teacher was just writing on the board -- not hard work, that's what I thought, compared to what I was doing in the farm. So I wanted to become a teacher.
وقتی به مدرسه رفتم، یک آرزو داشتم. میخواستم یک معلم شوم. معلم ها خوب به نظر میرسیدند. آن ها لباس خوب میپوشند، کفش پاشنه دار میپوشند. بعداً فهمیدم که این کفش ها راحت نیستند ولی من تحسینشان میکردم. (خنده ی حاضرین) اما در بیشتر اوقات، معلم فقط روی تخته سیاه مینوشت -- و در مقایسه با کاری که در مزرعه انجام میدادم کار او خیلی مشکل نبود، من این طور فکر میکردم. بنابراین من میخواستم که یک معلم بشوم.
I worked hard in school, but when I was in eighth grade, it was a determining factor. In our tradition, there is a ceremony that girls have to undergo to become women, and it's a rite of passage to womanhood. And then I was just finishing my eighth grade, and that was a transition for me to go to high school. This was the crossroad. Once I go through this tradition, I was going to become a wife. Well, my dream of becoming a teacher will not come to pass. So I talked -- I had to come up with a plan to figure these things out. I talked to my father. I did something that most girls have never done. I told my father, "I will only go through this ceremony if you let me go back to school." The reason why, if I ran away, my father will have a stigma, people will be calling him the father of that girl who didn't go through the ceremony. It was a shameful thing for him to carry the rest of his life. So he figured out. "Well," he said, "okay, you'll go to school after the ceremony."
من به سختی در مدرسه درس خواندم، اما وقتی در کلاس هشتم بودم یک عامل تعیین کننده وجود داشت. در آداب و رسوم ما، مراسمی برای بود که دختران می بایستی در آن سن برای زن شدن زیر بار آن می رفتند، و آن مراسمی بود برای ورود به دنیای زنانگی. من کلاس هشتم را تازه تمام کرده بودم، و این شرطی برای من برای رفتن به دبییرستان بود. و این تصمیم مهمی بود که باید می گرفتم. وقتی که به این سنت عمل می کردم، یک همسر می شدم. پس، آرزوی معلم شدن من به وقوع نمی پیوست. من صحبت کردم-- من میبایستی راه حلی برای این مشکل پیدا میکردم. من با پدرم صحبت کردم. من کاری را کردم که بیشتر دختران هرگز نکرده بودند. به پدرم گفتم، "من فقط به شرطی این مراسم را می پذیرم که به من اجازه بدهی به مدرسه برگردم." به این دلیل که اگر من فرار می کردم، ننگی بود برای پدرم، و مردم به پدرم می گفتند او مردی است که دخترش به مراسم نرفت. و این چیز شرم آوری برای او بود که آن را برای باقی عمرش تحمل کند. بنابراین او تصمیمش را گرفت. او گفت" بسیار خوب، تو پس از مراسم به مدرسه خواهی رفت."
I did. The ceremony happened. It's a whole week long of excitement. It's a ceremony. People are enjoying it. And the day before the actual ceremony happens, we were dancing, having excitement, and through all the night we did not sleep. The actual day came, and we walked out of the house that we were dancing in. Yes, we danced and danced. We walked out to the courtyard, and there were a bunch of people waiting. They were all in a circle. And as we danced and danced, and we approached this circle of women, men, women, children, everybody was there. There was a woman sitting in the middle of it, and this woman was waiting to hold us. I was the first. There were my sisters and a couple of other girls, and as I approached her, she looked at me, and I sat down. And I sat down, and I opened my legs. As I opened my leg, another woman came, and this woman was carrying a knife. And as she carried the knife, she walked toward me and she held the clitoris, and she cut it off.
من به مراسم رفتم. مراسم انجام شد. یک هفته پراز هیجان بود. این یک مراسم بود. مردم از آن لذت میبردند. و روز قبل از اینکه مراسم واقعاً صورت بپذیرد، ما رقصیدیم، هیجان داشتیم، و همهی شب را بیدار ماندیم. روز موعود فرا رسید، ما در حالی که میرقصیدیم، از خانه خارج شدیم. بله، ما میرقصیدیم ومیرقصیدیم. از حیاط خانه خارج شدیم، و گروهی از مردم منتظر ما بودند. آنها دایره وار ایستاده بودند. و همانطور که ما میرقصیدیم و میرقصیدیم، به حلقه ای از زنان رسیدیم، مردان، زنان و کودکان، همه آنجا بودند. یک زن در میان آن حلقه نشسته بود، و منتظر بود تا ما را بگیرد. من اولین نفر بودم. خواهرانم و چند دختر دیگر هم بودند، همین که به او رسیدم، او به من نگاه کرد و من نشستم. من نشستم، و پاهایم را باز کردم. همین که پاهایم را باز کردم، زن دیگری آمد، که چاقویی را به همراه داشت. همان طور که چاقو در دست داشت به طرف من آمد و چوچوله ی (بخشی از اندام جنسی زنان) مرا گرفت و برید.
As you can imagine, I bled. I bled. After bleeding for a while, I fainted thereafter. It's something that so many girls -- I'm lucky, I never died -- but many die. It's practiced, it's no anesthesia, it's a rusty old knife, and it was difficult. I was lucky because one, also, my mom did something that most women don't do. Three days later, after everybody has left the home, my mom went and brought a nurse. We were taken care of. Three weeks later, I was healed, and I was back in high school. I was so determined to be a teacher now so that I could make a difference in my family.
همان طور که میتوانید تصور کنید، به شدت خونریزی کردم. بعد از مدتی خونریزی، غش کردم. این چیزیست که برای خیلی دختر ها اتفاق میافتد-- و من خوششانس بودم که نمُردم -- چون دختر های زیادی میمیرند. این عمل به صورت تجربی یاد گرفته شده بود، داروی بیهوشی درکار نبود، چاقو کهنه و زنگ زده بود، واین کار بسیار سخت بود. من خوش شانس بودم زیرا مادرم برای من کاری کرد که بیشتر زنان نمیکنند. سه روز بعد، پس از اینکه همه خانه را ترک کردند، مادرم رفت و یک پرستار آورد. از من مراقبت شد. سه هفته بعد، من بهبود یافتم و به دبیرستان بازگشتم. حال، آن قدر برای معلم شدن مصمم بودم که میتوانستم تغییراتی در خانواده ام ایجاد کنم.
Well, while I was in high school, something happened. I met a young gentleman from our village who had been to the University of Oregon. This man was wearing a white t-shirt, jeans, camera, white sneakers -- and I'm talking about white sneakers. There is something about clothes, I think, and shoes. They were sneakers, and this is in a village that doesn't even have paved roads. It was quite attractive.
خُب در زمانی که در دبیرستان بودم، اتفاقی افتاد. من مردی نجیبی از اهالی روستایمان را دیدم که در دانشگاهی در اُرگان (ایالتی در آمریکا) درس خوانده بود. او تی شرت سفید و شلوار جین پوشیده بود، دوربین داشت، کفش ورزشی سفید به پا داشت - و کفش ورزشی سفید چیز مهمی بود. چیزی در مورد لباس ها کفش او وجود داشت. آن ها ورزشی بودند، و این پوشش در روستایی که حتی جاده آسفالته هم نداشتند، بسیار جذاب بود.
I told him, "Well, I want to go to where you are," because this man looked very happy, and I admired that.
به او گفتم،" خُب، می خواهم به جایی که تو هستی بروم،" چون که به نظرم او بسیار شاد میآمد و من این را تحسین میکردم.
And he told me, "Well, what do you mean, you want to go? Don't you have a husband waiting for you?"
و او به من گفت، "منظورت از رفتن چیست؟ همسری منتظر تو نیست؟"
And I told him, "Don't worry about that part. Just tell me how to get there."
به او گفتم، "نگران این قسمت نباش. فقط به من بگو چگونه به آنجا بروم."
This gentleman, he helped me. While I was in high school also, my dad was sick. He got a stroke, and he was really, really sick, so he really couldn't tell me what to do next. But the problem is, my father is not the only father I have. Everybody who is my dad's age, male in the community, is my father by default -- my uncles, all of them -- and they dictate what my future is.
این مرد بزرگ به من کمک کرد. در زمانی که من در دبیرستان بودم، پدرم بیمار بود. او سکته کرده بود، و شدیداً بیمار بود، بنابراین او نمیتوانست به من بگوید که باید چه کار بکنم. اما مشکل اینجا بود که پدرم تنها پدری نبود که من داشتم. هر مردی که در جامعه ی ما هم سن پدرم بود، به صورت پیش فرض پدر من است-- عموهایم، همهشان-- و آن ها آینده ام را به من دیکته میکردند.
So the news came, I applied to school and I was accepted to Randolph-Macon Woman's College in Lynchburg, Virginia, and I couldn't come without the support of the village, because I needed to raise money to buy the air ticket. I got a scholarship but I needed to get myself here. But I needed the support of the village, and here again, when the men heard, and the people heard that a woman had gotten an opportunity to go to school, they said, "What a lost opportunity. This should have been given to a boy. We can't do this."
سپس فهمیدم، من برای مدرسه اقدام کردم من در کالج زنان راندولف باکن در اینچبرگ، ویرجینیا پذیرفته شدم، من بدون حمایت روستایمان نمیتوانستم بیایم، زیرا برای خرید بلیت احتیاج به جمع آوری پولی داشتم. من کمک هزینه دانشجویی دریافت کرده بودم ولی من می بایستی خودم را به آن جا می رساندم. من نیاز به حمایت و پشتیبانی روستا داشتم، و دوباره، وقتی که مردان این را شنیدند، و مردم شنیدند که یک زن فرصتی بدست آورده تا به دانشگاه برود، گفتند، "چه فرصت بی حاصلی. این را باید به یک پسر می دادند. ما نمیتوانیم این کار را بکنیم."
So I went back and I had to go back to the tradition. There's a belief among our people that morning brings good news. So I had to come up with something to do with the morning, because there's good news in the morning. And in the village also, there is one chief, an elder, who if he says yes, everybody will follow him. So I went to him very early in the morning, as the sun rose. The first thing he sees when he opens his door is, it's me.
پس من برگشتم و مجبور بودم سُنت را رعایت کنم. باوری در بین مردم ما هست که میگوید صبح خبر خوش می آورد. پس من میبایستی صبح کاری میکردم، چون صبح خبر خوب میآورد. و در روستا یک رئیس وجود دارد که از همه سالمندترهست، اگر او بگوید بله همه نظر او را دنبال خواهند کرد. بنابراین من صبح خیلی زود وقتی که خورشید داشت طلوع میکرد، پیش او رفتم. اولین چیزی که او وقتی در را باز کرد دید من بودم.
"My child, what are you doing here?"
"فرزندم، اینجا چه می کنی؟"
"Well, Dad, I need help. Can you support me to go to America?" I promised him that I would be the best girl, I will come back, anything they wanted after that, I will do it for them.
"پدر، من به کمک نیاز دارم. آیا می توانی از من حمایت کنی تا به آمریکا بروم؟" من به او قول دادم که بهترین دختر باشم، برگردم، و بعد از آن هر چه که آن ها بخواهند، برایشان انجام خواهم داد.
He said, "Well, but I can't do it alone." He gave me a list of another 15 men that I went -- 16 more men -- every single morning I went and visited them. They all came together. The village, the women, the men, everybody came together to support me to come to get an education.
او گفت،"خُب، من به تنهایی نمیتوانم اینکار را بکنم." او به من لیستی از ۱۵ مرد دیگر را داد و من-- ۱۶ مرد دیگر- هر روز صبح میرفتم و آن ها را میدیدم. آنها دور هم جمع شدند. تمامی اهالی دهکده، زنان، مردان، همه جمع شدند تا من بیایم و درس بخوانم.
I arrived in America. As you can imagine, what did I find? I found snow! I found Wal-Marts, vacuum cleaners, and lots of food in the cafeteria. I was in a land of plenty.
من به آمریکا رسیدم. همان طور که میتوانید تصور کنید، چه چیزی را من یافتم؟ من برف دیدم! من والمارت (فروشگاه زنجیره ای در آمریکا)، جارو برقی، و یه عالمه خوراکی در کافی شاپ ها دیدم. من در سرزمین وفور بودم.
I enjoyed myself, but during that moment while I was here, I discovered a lot of things. I learned that that ceremony that I went through when I was 13 years old, it was called female genital mutilation. I learned that it was against the law in Kenya. I learned that I did not have to trade part of my body to get an education. I had a right. And as we speak right now, three million girls in Africa are at risk of going through this mutilation. I learned that my mom had a right to own property. I learned that she did not have to be abused because she is a woman. Those things made me angry. I wanted to do something. As I went back, every time I went, I found that my neighbors' girls were getting married. They were getting mutilated, and here, after I graduated from here, I worked at the U.N., I went back to school to get my graduate work, the constant cry of these girls was in my face. I had to do something.
من بسیار لذت بردم، اما از همان لحظه که آنجا بودم، چیزهایی زیادی دیدم. من فهمیدم مراسمی که در ۱۳ سالگی به آن رفتم، ختنهی زنان نامیده می شد. من یاد گرفتم که در کنیا این برخلاف قانون بود. من یاد گرفتم که من نمیبایستی بخشی از بدنم را با امکان ادامه ی تحصیل معامله میکردم. من حقوقی داشتم. و همین الان که داریم اینجا صحبت میکنیم، سه میلیون دختر در آفریقا در خطر این نقص عضو هستند. من یاد گرفتم که مادرم حق مالک بودن را داشته است. و یاد گرفتم که او نمیبایستی آزار میدید تنها به این دلیل که او زن بود. این چیزها مرا عصبانی میکردند. میخواستم کاری کنم. وقتی برگشتم، هر بار که برگشتم، متوجه شدم که دختران همسایه در حال ازدواج هستند. آنها ختنه می شدند، و در اینجا، بعد از اینکه من ازاینجا فارغ التحصیل شدم، در سازمان ملل کار کردم، به مدرسه برگشتم تا کار فارغ التحصیلی را بگیرم، تمام مدت گریه این دختران جلوی چشمم بود. میبایستی کاری میکردم.
As I went back, I started talking to the men, to the village, and mothers, and I said, "I want to give back the way I had promised you that I would come back and help you. What do you need?"
وقتی برگشتم شروع به صحبت با مردان، اهالی دهکده، و مادران کردم و گفتم، "می خواهم برگردم که به وعدهای داده بودم که برمیگردم و به شما کمک میکنم عمل کنم. شما به چه چیزی نیاز دارید؟"
As I spoke to the women, they told me, "You know what we need? We really need a school for girls." Because there had not been any school for girls. And the reason they wanted the school for girls is because when a girl is raped when she's walking to school, the mother is blamed for that. If she got pregnant before she got married, the mother is blamed for that, and she's punished. She's beaten. They said, "We wanted to put our girls in a safe place."
با زنان که صحبت کردم، آن ها به من گفتند "میدانی ما چه میخواهیم. ما واقعا یک مدرسه برای دختران میخواهیم." زیرا هرگز در آنجا مدرسه ای برای دختران نبوده. و دلیل این که آن ها مدرسه ای برای دختران میخواستند این بود که هنگامی که دختری در راه مدرسه مورد تجاوز قرار می گیرد، مادر اوست که برای این موضوع سرزنش میشود. اگر قبل از اینکه ازدواج کند باردار شود، مادرش برای این کار سرزنش، و مجازات میشود. او را کتک میزنند. آن ها گفتند، "ما میخواهیم که دخترانمان را به محیطی امن بفرستیم."
As we moved, and I went to talk to the fathers, the fathers, of course, you can imagine what they said: "We want a school for boys."
ما کار را شروع کردیم، و من رفتم تا تا با پدران صحبت کنم، البته می توانید تصور کنید که آن ها چه گفتند: "ما یک مدرسه برای پسرها میخواهیم."
And I said, "Well, there are a couple of men from my village who have been out and they have gotten an education. Why can't they build a school for boys, and I'll build a school for girls?" That made sense. And they agreed. And I told them, I wanted them to show me a sign of commitment. And they did. They donated land where we built the girls' school. We have.
و من گفتم،" خُب، چند نفر از مردان دهکده ام به خارج از کشور رفته اند و تحصیل کرده اند. چرا آن ها یک مدرسه برای پسران نمیسازند، و من هم یک مدرسه برای دختران؟" این برای آن ها منطقی بود. آن ها موافقت کردند. من به آن ها گفتم، که نشانهای از پایبندی به این حرف به من بدهید. و آن ها این کار را کردند. آن ها زمینی را اهدا کردند تا ما مدرسهای برای دختران بسازیم. و ما مدرسهای برای دختران داریم.
I want you to meet one of the girls in that school. Angeline came to apply for the school, and she did not meet any criteria that we had. She's an orphan. Yes, we could have taken her for that. But she was older. She was 12 years old, and we were taking girls who were in fourth grade. Angeline had been moving from one place -- because she's an orphan, she has no mother, she has no father -- moving from one grandmother's house to another one, from aunties to aunties. She had no stability in her life. And I looked at her, I remember that day, and I saw something beyond what I was seeing in Angeline. And yes, she was older to be in fourth grade. We gave her the opportunity to come to the class. Five months later, that is Angeline. A transformation had begun in her life. Angeline wants to be a pilot so she can fly around the world and make a difference. She was not the top student when we took her. Now she's the best student, not just in our school, but in the entire division that we are in. That's Sharon. That's five years later. That's Evelyn. Five months later, that is the difference that we are making.
می خواهم یکی از دختران آن مدرسه را نشانتان بدهم. آنجلین آمد تا در مدرسه ثبت نام کند، او هیچ یک از معیارهای ما را نداشت. او یک یتیم بود. بله، ما می توانیم او را ثبت نام کنیم. اما سن او بالا بود. او ۱۲ ساله بود، ما دخترانی که در کلاس چهارم بودند را قبول می کردیم. آنجلین تمامی عمرش را در حال جا به جا شدن بود-- چون که او یتیم بود، نه مادر داشت و نه پدر-- پس از خانه ی یک مادر بزرگ به خانه ی مادربزرگ دیگر، از خانه ی یک عمه به خانه ی عمه ی دیگر جابه جا میشد. او در زندگی او هیچ وقت جایی ساکن نمی شد. به او نگاه کردم، آن روز را به خاطر دارم و من چیزی بسیار با ارزش تر و والاتر در او دیدم. بله او بزرگتر از آن بود که در کلاس چهارم باشد. ما به او این فرصت را دادیم که به سر کلاس بیاید. ۵ ماه بعد، این آنجلین است. تغییر در زندگی او شروع شده بود. آنجلین میخواهد یک خلبان شود تا بتواند به سراسر دنیا سفر کند و دنیا را دگرگون کند. وقتی او را قبول کردیم او بهترین دانش آموز نبود. اکنون او بهترین دانش آموز هست، نه تنها در مدرسه ما بلکه در تمامی منطقهای که ما در آن زندگی میکنیم. این شَرون هست. و این پنج سال بعد. این اولین هست. پنج ماه بعد، این ها تغییراتی هستند که ایجاد میکنیم.
As a new dawn is happening in my school, a new beginning is happening. As we speak right now, 125 girls will never be mutilated. One hundred twenty-five girls will not be married when they're 12 years old. One hundred twenty-five girls are creating and achieving their dreams. This is the thing that we are doing, giving them opportunities where they can rise. As we speak right now, women are not being beaten because of the revolutions we've started in our community.
سپیده دم جدیدی که در مدرسه من در حال وقوع است آغاز نویی را به همراه خواهد آورد. الان که ما صحبت میکنیم ۱۲۵ دختر هستند که از این قطع عضو نجات پیدا کردند. یکصد و بیست و پنج دختر که در ۱۲ سالگی ازدواج نکردهاند. یکصد و بیست و پنج دختر میروند که رؤیا هایشان را می سازند و به آن می رسند. این کاری است که ما انجام میدهیم، دادن فرصتی به آن ها برای اینکه رشد کنند. همین الان که ما صحبت میکنیم، زنان به دلیل انقلابی که ما در جامعه ی خودمان شروع کردیم کتک نمی خورند.
(Applause)
( تشویق تماشاگران)
I want to challenge you today. You are listening to me because you are here, very optimistic. You are somebody who is so passionate. You are somebody who wants to see a better world. You are somebody who wants to see that war ends, no poverty. You are somebody who wants to make a difference. You are somebody who wants to make our tomorrow better. I want to challenge you today that to be the first, because people will follow you. Be the first. People will follow you. Be bold. Stand up. Be fearless. Be confident. Move out, because as you change your world, as you change your community, as we believe that we are impacting one girl, one family, one village, one country at a time. We are making a difference, so if you change your world, you are going to change your community, you are going to change your country, and think about that. If you do that, and I do that, aren't we going to create a better future for our children, for your children, for our grandchildren? And we will live in a very peaceful world. Thank you very much.
امروز میخواهم شما را به چالش بکشم. شما به حرفهای من گوش می دهید چون که با دید مثبتی اینجا هستید. شما به حرفهای من گوش می دهید چون که با دید مثبتی اینجا هستید. شما اشتیاق فوق العاده ای دارید. شما می خواهید دنیای بهتری داشته باشید. شما میخواهید جنگها تمام شوند، و فقرنباشد. شما کسانی هستید که میخواهید دنیایتان را متحول کنید. شما کسانی هستید که می خواهید فردای بهتری بسازید. میخواهم شما را به این چالش بکشم که اولین باشید، زیرا دیگران راه شما را دنبال خواهند کرد. اولین باشید. مردم شما را دنبال خواهند کرد. شهامت داشته باشید. برخیزید. شجاع باشید. اعتماد به نفس داشته باشید. حرکت کنید، زیرا وقتی که دنیای خودتان را تغییر دهید، جامعه ی خودتان را هم تغییر میدهید، و همین که ما این را باور داشته باشیم، همزمان ما بر زندگی یک دختر، یک خانواده، یک دهکده، یک کشور تأثیر میگذاریم. ما تغییر ایجاد خواهیم کرد، اگر دنیای خود را تغییر دهید، جامعه ی خودتان را تغییر خواهید داد، کشورتان را تغییر خواهید داد، به این فکر کنید. اگر شما تغییررا ایجاد کنید، اگر من این کار را بکنم، آیا ما دنیای بهتری برای آینده فرزندانمان، برای فرزندان خودتان و برای فرزندان فرزندان تان نخواهیم ساخت؟ و ما در دنیای بسیار مسالمت آمیز و آرامی زندگی خواهیم کرد.
(Applause)
( تشویق تماشاگران)