As an actor, I get scripts and it's my job to stay on script, to say my lines and bring to life a character that someone else wrote. Over the course of my career, I've had the great honor playing some of the greatest male role models ever represented on television. You might recognize me as "Male Escort #1."
به عنوان یک بازیگر، فیلمنامه را می گیرم و باید متن فیلمنامه را عیناً اجرا کنم، و دیالوگهایم را بگویم و به شخصیتی که یک نفر دیگر آفریده، جان بدهم. در طول مدتی که به این حرفه مشغول بودم این افتخار بزرگ نصیبم شده که نقش بعضی از بهترین الگوهای مردانهای که در تلویزیون معرفی شدهاند را بازی کنم. شاید مرا به عنوان «مرد همراه شماره ۱» بشناسید.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
"Photographer Date Rapist," "Shirtless Date Rapist" from the award-winning "Spring Break Shark Attack."
«دوست پسر متجاوز عکاس،» «دوست پسر متجاوز برهنه» از مجموعهی تحسین شدهی «حملهی کوسه در تعطیلات بهاره،»
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
"Shirtless Medical Student," "Shirtless Steroid-Using Con Man" and, in my most well-known role, as Rafael.
«دانشجوی پزشکی برهنه،» "متقلب استروئیدی برهنه" تا شناخته شدهترین نقشم به نام رافائل.
(Applause)
(تشویق حاضرین)
A brooding, reformed playboy who falls for, of all things, a virgin, and who is only occasionally shirtless.
یک مرد دخترباز که پشیمان و اصلاح شده و از میان همه، عاشق یک دختر باکره میشود و گهگاه به صورت اتفاقی لباسش را درمیآورد.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
Now, these roles don't represent the kind of man I am in my real life, but that's what I love about acting. I get to live inside characters very different than myself. But every time I got one of these roles, I was surprised, because most of the men I play ooze machismo, charisma and power, and when I look in the mirror, that's just not how I see myself. But it was how Hollywood saw me, and over time, I noticed a parallel between the roles I would play as a man both on-screen and off.
هیچکدام از این نقشها نشاندهندهی شخصیت حقیقی من نیستند، اما دقیقاً برای همین عاشق بازیگریام. من میتوانم نقشهایی را بازی کنم که خیلی با خودم فرق دارند. اما هربار که یکی از این نقشها را به من دادند، تعجب کردم، چون بیشتر نقشهایی که بازی میکنم در نشان دادن مردانگی، جاذبه و قدرت افراط میکنند، و وقتی که در آینه نگاه میکنم، خودم را به آن شکل نمیبینم. اما هالیوود من را به آن شکل میدید، و در طول زمان، متوجه شباهتی شدم که بین نقشی که به عنوان یک مرد در فیلم و در دنیای واقعی بازی میکنم بود.
I've been pretending to be a man that I'm not my entire life. I've been pretending to be strong when I felt weak, confident when I felt insecure and tough when really I was hurting. I think for the most part I've just been kind of putting on a show, but I'm tired of performing. And I can tell you right now that it is exhausting trying to be man enough for everyone all the time. Now -- right?
من وانمود میکردم مردی هستم که در تمامی زندگیم نبودم. وقتی ضعیف بودم، وانمود میکردم که قویام، وقتی میترسیدم، وانمود میکردم آرامم وقتی میرنجیدم، وانمود میکردم سرسختم. فکر می کنم اکثر مواقع صرفاً در حال نقش بازی کردن بودم، اما از نقش بازی کردن خسته شدهام. و الآن میتوانم به شما بگویم که تلاش برای این که مردانگیت را همیشه و به همه نشان بدهی، کار طاقتفرسایی است. این طور نیست؟
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
My brother heard that.
برادرم این را جایی خوانده بود.
Now, for as long as I can remember, I've been told the kind of man that I should grow up to be. As a boy, all I wanted was to be accepted and liked by the other boys, but that acceptance meant I had to acquire this almost disgusted view of the feminine, and since we were told that feminine is the opposite of masculine, I either had to reject embodying any of these qualities or face rejection myself. This is the script that we've been given. Right? Girls are weak, and boys are strong. This is what's being subconsciously communicated to hundreds of millions of young boys and girls all over the world, just like it was with me.
تا جایی که یادم هست، همیشه توی گوشم خواندهاند که وقتی بزرگ شدم باید چطور مردی باشم. در کودکی کل خواستهام این بود که باقی پسرها مرا بپذیرند و دوستم داشته باشند اما لازمهی پذیرفته شدن این بود که یاد بگیرم چطور نگاهی نفرت انگیز به جنس مؤنث داشته باشم، و از آنجا که همیشه میگویند که مؤنث نقطهی مخالف مذکر است، مجبور بودم داشتن هر گونه ویژگی زنانه را پس بزنم یا با پس زده شدن خودم مواجه شوم. این فیلمنامهای است که به ما داده شده. درسته؟ دخترها ضعیفند، وپسرها قویاند. این چیزی است که به شکل ناخودآگاه به صدها میلیون پسربچه و دختربچه در سرتاسر جهان گفته میشود، و همین طور در مورد من.
Well, I came here today to say, as a man that this is wrong, this is toxic, and it has to end.
خب، امروز من به اینجا آمدم تا به عنوان یک مرد بگویم، که این اشتباه است، مسموم است، و باید متوقف شود.
(Applause)
(تشویق حاضرین)
Now, I'm not here to give a history lesson. We likely all know how we got here, OK? But I'm just a guy that woke up after 30 years and realized that I was living in a state of conflict, conflict with who I feel I am in my core and conflict with who the world tells me as a man I should be. But I don't have a desire to fit into the current broken definition of masculinity, because I don't just want to be a good man. I want to be a good human. And I believe the only way that can happen is if men learn to not only embrace the qualities that we were told are feminine in ourselves but to be willing to stand up, to champion and learn from the women who embody them.
من به اینجا نیامدهام تا به شما درس تاریخ بدهم. احتمالاً همگی ما میدانیم که چطور به اینجا رسیدیم. اما من آدمی هستم که بعد از ۳۰ سال بیدار شدم و متوجه شدم که در یک تناقض زندگی میکردم، تناقض با کسی که احساس میکردم واقعاً هستم و با کسی که جهان به من میگوید که به عنوان یک مرد باید باشم. ولی علاقهای نداشتم تا تعریف معیوب رایج مردانگی را در زندگی اِعمال کنم، چون نمیخواستم که صرفاً یک مرد خوب باشم. می خواستم یک انسان خوب باشم. و معتقدم تنها راه ممکن برای این کار این است که مردها یاد بگیرند که نه تنها در خودشان پذیرای ویژگیهایی باشند که به ما گفته شده زنانه هستند بلکه بخواهند که برخیزند، تا از زنانی که آن ویژگیها را دارند، بیاموزند، و از آنها محافظت کنند.
Now, men --
اما مردها، ...
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
I am not saying that everything we have learned is toxic. OK? I'm not saying there's anything inherently wrong with you or me, and men, I'm not saying we have to stop being men. But we need balance, right? We need balance, and the only way things will change is if we take a real honest look at the scripts that have been passed down to us from generation to generation and the roles that, as men, we choose to take on in our everyday lives.
من نمیگویم که هر چیزی که تا به حال یاد گرفتیم مسموم بوده. خیلی خب؟ من نمیگویم هیچ چیزی که من و شما به ارث بردیم اشتباه است، و آقایان، نمیگویم که باید مرد بودن را کنار بگذاریم ولی به تعادل نیاز داریم. ما به تعادل نیاز داریم، و تنها راهی که بتوانیم تغییری ایجاد کنیم این است که به فیلمنامههایی که از نسل قبلی به نسل ما داده میشود و نقشهایی که، به عنوان یک مرد در زندگی روزمرهی خود انتخاب میکنیم، نگاهی صادقانه بیندازیم.
So speaking of scripts, the first script I ever got came from my dad. My dad is awesome. He's loving, he's kind, he's sensitive, he's nurturing, he's here.
حالا که بحث فیلمنامه شد، اولین فیلمنامهای که گرفتم از طرف پدرم بود. پدرم مرد بینظیری است. او عشق میورزد، مهربان است، حساس است، و به بقیه اهمیت میدهد، او در این سالن است.
(Applause)
(تشویق حاضرین)
He's crying.
دارد گریه میکند.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
But, sorry, Dad, as a kid I resented him for it, because I blamed him for making me soft, which wasn't welcomed in the small town in Oregon that we had moved to. Because being soft meant that I was bullied. See, my dad wasn't traditionally masculine, so he didn't teach me how to use my hands. He didn't teach me how to hunt, how to fight, you know, man stuff. Instead he taught me what he knew: that being a man was about sacrifice and doing whatever you can to take care of and provide for your family. But there was another role I learned how to play from my dad, who, I discovered, learned it from his dad, a state senator who later in life had to work nights as a janitor to support his family, and he never told a soul. That role was to suffer in secret. And now three generations later, I find myself playing that role, too. So why couldn't my grandfather just reach out to another man and ask for help? Why does my dad to this day still think he's got to do it all on his own? I know a man who would rather die than tell another man that they're hurting. But it's not because we're just all, like, strong silent types. It's not. A lot of us men are really good at making friends, and talking, just not about anything real.
اما من از او معذرت میخواهم، چرا که وقتی بچه بودم، او را به این خاطر سرزنش میکردم. چون که او را به خاطر احساساتی بار آوردنم شماتت میکردم، چون در شهرکی در اُرِگان، که تازه به آن رفته بودیم، چنین چیزی قابل قبول نبود. چون احساساتی بودن به معنی زور شنیدن بود. ببینید، پدر من یک مرد سنتی نبود، بنابراین به من یاد نداد چطور از دستانم استفاده کنم. او به من یاد نداد چطور شکار، یا این که دعوا کنم، میدانید، این جور چیزهای مردانه. در عوض به من چیزی را آموخت که خودش بلد بود: که مرد بودن یعنی فداکاری و انجام هر کار که میتوانی برای مراقبت از خانوادهات و تأمین نیازهایش. اما نقش دیگری بود که از پدرم آموختم که چگونه آن را اجرا کنم، که بعداً فهمیدم، او هم از پدر خودش آموخته یک سناتور ایالتی که بعدها در زندگیش مجبور بود شبها سرایداری کند، تا خانوادهاش را تأمین کند، و هیچ وقت به هیچکس نگفت. آن نقش، زجر کشیدن به صورت پنهانی بود. و حالا سه نسل بعد، من هم داشتم همان نقش را بازی میکردم. اما چرا پدربزرگ من نمیتوانست سراغ مرد دیگری برود و کمک بخواهد؟ چرا پدرم تا امروز هنوز فکر میکند باید تمام کارها را خودش انجام بدهد؟ من مردی را میشناسم که حاضر است بمیرد اما به مرد دیگری نگوید که دارد درد میکشد. اما این به خاطر این نیست که همگی ما آدمهای قوی و ساکتی هستیم. این طور نیست. خیلی از ما مردها راحت دوست پیدا میکنیم، و حرف میزنیم، ولی در مورد چیزهای غیرواقعی.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
If it's about work or sports or politics or women, we have no problem sharing our opinions, but if it's about our insecurities or our struggles, our fear of failure, then it's almost like we become paralyzed. At least, I do.
اگر بحث در مورد کار یا ورزش یا سیاست یا زنان باشد، ما مشکلی در مورد بیان نظرمان نداریم، اما اگر در مورد احساس ناامنی یا تنشهای درونی، یا ترس از شکست باشد، انگار که فلج میشویم. حداقل من که این طورم.
So some of the ways that I have been practicing breaking free of this behavior are by creating experiences that force me to be vulnerable. So if there's something I'm experiencing shame around in my life, I practice diving straight into it, no matter how scary it is -- and sometimes, even publicly. Because then in doing so I take away its power, and my display of vulnerability can in some cases give other men permission to do the same.
برخی از کارهایی که من برای کنار گذاشتن این روحیه انجام دادهام به دست آوردن تجربیاتی است که مرا مجبور به آسیبپذیر بودن میکنند. اگر موضوعی در زندگی من وجود دارد که به خاطر آن احساس خجالت میکنم، مستقیم درون آن شیرجه میزنم، مهم نیست چقدر ترسناک باشد -- و گاهی اوقات، حتی به صورت علنی. چرا که با انجام دادن این کار قدرت مربوط به آن را از دست میدهم، و در بعضی موارد با نشان دادن آسیبپذیری به بقیهی مردان اجازهی انجام چنین کاری را میدهم.
As an example, a little while ago I was wrestling with an issue in my life that I knew I needed to talk to my guy friends about, but I was so paralyzed by fear that they would judge me and see me as weak and I would lose my standing as a leader that I knew I had to take them out of town on a three-day guys trip --
به عنوان مثال، مدتی قبل من با مسئلهای در زندگیم کلنجار میرفتم که میدانستم نیاز دارم با دوستان مذکرم دربارهاش حرف بزنم، اما به خاطر ترس از این که آنها در مورد من قضاوت کنند و من را ضعیف بدانند و من جایگاهم را به عنوان یک رهبر از دست بدهم چنان فلج شده بودم که میدانستم مجبورم آنها را به یک سفر سه روزهی مردانهی خارج از شهر ببرم --
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
Just to open up. And guess what? It wasn't until the end of the third day that I finally found the strength to talk to them about what I was going through. But when I did, something amazing happened. I realized that I wasn't alone, because my guys had also been struggling. And as soon as I found the strength and the courage to share my shame, it was gone. Now, I've learned over time that if I want to practice vulnerability, then I need to build myself a system of accountability. So I've been really blessed as an actor. I've built a really wonderful fan base, really, really sweet and engaged, and so I decided to use my social platform as kind of this Trojan horse wherein I could create a daily practice of authenticity and vulnerability. The response has been incredible. It's been affirming, it's been heartwarming. I get tons of love and press and positive messages daily. But it's all from a certain demographic: women.
فقط برای ابراز احساسم. و حدس بزنید چه شد؟ تا پایان روز سوم طول کشید تا شهامت صحبت کردن با آنان را در مورد موضوعی که درگیرش بودم، در خودم پیدا کنم. اما وقتی این کار را کردم، اتفاق عجیبی افتاد. من متوجه شدم که تنها نبودم، چون آنها هم با خودشان کلنجار میرفتند. و به محض این که شهامت و انگیزهی بیان ترس خودم را پیدا کردم، این ترس از بین رفت. من در طول زمان یاد گرفتم که اگر میخواهم آسیبپذیری را تجربه کنم، باید یک سیستم مسئولیتپذیری برای خودم بسازم. من به عنوان یک بازیگر خیلی مورد لطف مردمم. من گروه هواداران خیلی خوبی ایجاد کردهام، هواداران خیلی، خیلی مهربان و فعال، بنابراین تصمیم گرفتم از محیط اجتماعی خودم به عنوان یک اسب تروآ استفادهکنم که در آن میتوانستم تمرین روزانهی نشاندادن اصالت و آسیبپذیری را انجام دهم. بازخوردی که گرفتم خارق العاده بود. بازخورد مردم حمایتگرانه بود، روحیهبخش بود. من روزانه حجم عظیمی از عشق و اخبار و پیامهای مثبت را دریافت میکنم. اما تمام اینها از قشر مشخصی بودند: زنان.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
This is real. Why are only women following me? Where are the men?
این واقعی است. چرا فقط زنان مرا دنبال میکنند؟ مردان کجا هستند؟
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
About a year ago, I posted this photo. Now, afterwards, I was scrolling through some of the comments, and I noticed that one of my female fans had tagged her boyfriend in the picture, and her boyfriend responded by saying, "Please stop tagging me in gay shit. Thx."
پارسال، این عکس را در اینستاگرام گذاشتم. کمی بعد که داشتم نظرات مخاطبین را در مورد این عکس میخواندم، متوجه شدم یکی از هواداران مونثم دوستپسرش را در عکس تَگ کرده است، و دوستپسرش جواب داده بود، «دیگه منو توی این عکسای همجنسبازی تَگ نکن. مِرسی، اَه.»
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
As if being gay makes you less of a man, right?
انگار همجنسگرا بودن باعث میشود یک نفر کمتر مرد باشد.
So I took a deep breath, and I responded. I said, very politely, that I was just curious, because I'm on an exploration of masculinity, and I wanted to know why my love for my wife qualified as gay shit. And then I said, honestly I just wanted to learn.
من نفس عمیقی کشیدم، و جواب دادم. من خیلی مؤدبانه گفتم، که صرفاً از روی کنجکاوی میپرسم، چون در حال مکاشفهی مردانگی هستم، و میخواهم بدانم چرا نشان دادن عشقم به همسرم به عنوان همجنسبازی شناخته میشود. و در آخر گفتم صرفاً میخواهم یاد بگیرم.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
Now, he immediately wrote me back. I thought he was going to go off on me, but instead he apologized. He told me how, growing up, public displays of affection were looked down on. He told me that he was wrestling and struggling with his ego, and how much he loved his girlfriend and how thankful he was for her patience. And then a few weeks later, he messaged me again. This time he sent me a photo of him on one knee proposing.
او بلافاصله به من جواب داد. من فکر کردم او با من درگیر خواهد شد، اما در عوض او معذرتخواهی کرد. او به من گفت که چطور در طول زندگیش دیده، که نمایش علنی عشق، ناپسند دانسته شده است. او به من گفت که با خودش کلنجار میرفته و درگیر بوده است، و چقدر دوستدخترش را دوست دارد و چقدر قدردان صبوری او است. و چند هفته بعد، او دوباره به من پیام داد. این بار برای من یک عکس فرستاد که زانو زده بود، و خواستگاری میکرد.
(Applause)
(تشویق حاضرین)
And all he said was, "Thank you."
و تنها گفته بود، «ممنونم».
I've been this guy. I get it. See, publicly, he was just playing his role, rejecting the feminine, right? But secretly he was waiting for permission to express himself, to be seen, to be heard, and all he needed was another man holding him accountable and creating a safe space for him to feel, and the transformation was instant. I loved this experience, because it showed me that transformation is possible, even over direct messages. So I wanted to figure out how I could reach more men, but of course none of them were following me.
من این مرد بودم. من میفهمم. این مرد جلوی بقیه، تنها نقشش را بازی میکرد، و زنانگی را پس میزد، درسته؟ اما به صورت پنهانی منتظر اجازهای برای بیان خودش بود، برای دیده، و شنیده شدن، و تنها مرد دیگری را نیاز داشت که او را مسئولیتپذیر نگه دارد و محیط امنی برای احساساتش ایجاد کند، و بعد، فوراً تغییر کرد. من عاشق این تجربه شدم. چرا که به من نشان داد که تغییر ممکن است، حتی از طریق پیام دادن در اینستاگرام. من میخواستم بفهمم، چطور میتوانم با مردان بیشتری صحبت کنم، چون هیچ کدام از آنها من را دنبال نمیکردند.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
So I tried an experiment. I started posting more stereotypically masculine things --
پس آزمایشی را امتحان کردم. شروع کردم به گذاشتن پستهای مردانهی متداول در اینستاگرام --
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
Like my challenging workouts, my meal plans, my journey to heal my body after an injury. And guess what happened? Men started to write me. And then, out of the blue, for the first time in my entire career, a male fitness magazine called me, and they said they wanted to honor me as one of their game-changers.
مثل تمرینات چالش برانگیز بدنسازی، برنامههای غذاییم، پروسهی ترمیم بدنم بعد از یک آسیب. و حدس بزنید چه شد؟ مردها کم کم به من پیام دادند. و بعد، ناگهان، برای اولین باردر طول زندگی حرفهایم، یک مجلهی بدنسازی مردانه به من زنگ زد، و گفت میخواهد از من به عنوان یکی از پدیدههای بدنسازیش قدردانی کند.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
Was that really game-changing? Or is it just conforming? And see, that's the problem. It's totally cool for men to follow me when I talk about guy stuff and I conform to gender norms. But if I talk about how much I love my wife or my daughter or my 10-day-old son, how I believe that marriage is challenging but beautiful, or how as a man I struggle with body dysmorphia, or if I promote gender equality, then only the women show up. Where are the men? So men, men, men, men!
واقعاً من پدیدهی بدنسازی بودم؟ یا این که صرفاً تأییدکندده بودم؟ و ببینید، مشکل همین جاست. طرفداری من، وقتی در مورد مسائل مردانه حرف میزنم و استانداردهای جنسیتی را تأیید میکنم کاملاً برای مردان قابل قبول است. اما اگر از عشقم به همسرم یا دخترم یا پسر۱۰ سالهام حرفی بزنم، یا از باور به این که ازدواج چالشبرانگیز اما زیباست، یا این که به عنوان یک مرد با از فرم افتادن بدنم کلنجار میروم، یا از برابری جنسیتی حرف بزنم، فقط زنها پیدایشان میشود. مردها کجا هستند؟ مردها، مردها، مردها، مردها!
(Applause)
(تشویق حاضرین)
I understand. Growing up, we tend to challenge each other. We've got to be the toughest, the strongest, the bravest men that we can be. And for many of us, myself included, our identities are wrapped up in whether or not at the end of the day we feel like we're man enough. But I've got a challenge for all the guys, because men love challenges.
من درک میکنم. در زندگی، ما همیشه یکدیگر را به چالش میکشیم. مردها تا جایی که میتوانند، باید سرسختترین، قویترین، و شجاعترین باشند. و هویت خیلی از ما، از جمله خود من، در گروی این است که در آخر هر روز احساس کنیم به اندازهی کافی مرد بودهایم یا نه. اما من تمام مردها را به چالش میکشم، چون مردها عاشق چالش هستند.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
I challenge you to see if you can use the same qualities that you feel make you a man to go deeper into yourself. Your strength, your bravery, your toughness: Can we redefine what those mean and use them to explore our hearts? Are you brave enough to be vulnerable? To reach out to another man when you need help? To dive headfirst into your shame? Are you strong enough to be sensitive, to cry whether you are hurting or you're happy, even if it makes you look weak? Are you confident enough to listen to the women in your life? To hear their ideas and their solutions? To hold their anguish and actually believe them, even if what they're saying is against you? And will you be man enough to stand up to other men when you hear "locker room talk," when you hear stories of sexual harassment? When you hear your boys talking about grabbing ass or getting her drunk, will you actually stand up and do something so that one day we don't have to live in a world where a woman has to risk everything and come forward to say the words "me too?"
شما را به چالش میکشم که آیا میتوانید برای شناخت بهتر خودتان، از همان ویژگیهایی که باعث میشود احساس مردانگی کنید استفاده کنید؟ قدرتتان، شجاعتتان، سرسختیتان: آیا میتوانیم این مفاهیم را از نو تعریف کنیم، تا عمق احساسات خود را بکاویم؟ آیا شما به اندازهی کافی شجاع هستید که آسیبپذیر باشید؟ تا وقتی به کمک نیاز دارید سراغ مرد دیگری بروید؟ تا مستقیم با خجالتتان رو در رو شوید؟ آیا شما آن قدر قوی هستید که حساس باشید، و وقتی آسیب میبینید یا شاد هستید گریه کنید، حتی اگر ضعیف به نظر برسید؟ آیا به اندازهی کافی اعتماد به نفس دارید تا به حرف زنان زندگیتان گوش کنید؟ تا به ایده و راهکارهای آنها گوش کنید؟ تا زجر و اندوه آنها را بپذیرید و واقعاً آنها را باور کنید، حتی اگر چیزی که میگویند علیه شما باشد؟ و آیا شما آنقدر مرد هستید، که وقتی «صحبتهای خصوصی مردانه» را میشنوید، و حرف از آزار جنسی میشود، با یک مرد دیگر برخورد کنید؟ وقتی رفقای شما در مورد دست زدن به باسن یک زن یا مست کردنش حرف میزنند، آیا برخوردی میکنید و واکنشی نشان میدهید تا بالأخره یک روز بتوانیم در دنیایی زندگی نکنیم که یک زن همه چیزش را به خطر بیندازد و صدایش را بلند کند تا بگوید «منم همینطور»؟
(Applause)
(تشویق حاضرین)
This is serious stuff. I've had to take a real, honest look at the ways that I've unconsciously been hurting the women in my life, and it's ugly. My wife told me that I had been acting in a certain way that hurt her and not correcting it. Basically, sometimes when she would go to speak, at home or in public, I would just cut her off mid-sentence and finish her thought for her. It's awful. The worst part was that I was completely unaware when I was doing it. It was unconscious. So here I am doing my part, trying to be a feminist, amplifying the voices of women around the world, and yet at home, I am using my louder voice to silence the woman I love the most. So I had to ask myself a tough question: am I man enough to just shut the hell up and listen?
این مسئله جدی است. من مجبورم نگاهی جدی و صادقانه به رفتارهایی که با آن به صورت ناخودآگاه زنان زندگیم را رنجاندهام بیندازم، و این نگاه ترسناک است. همسرم به من گفت که من طوری رفتار میکردم که او را به صورت مشخصی میرنجاند و آن رفتار را اصلاح نمیکردم. اساساً، گاهی اوقات وقتی که او میخواست در خانه یا بیرون از آن حرف بزند، من حرف او را قطع میکردم و حرفش را تمام میکردم. این خیلی بد است. بدترین قسمت آن این است که من کاملاً ناخودآگاه این کار را میکردم. اصلاً ارادی نبود. اما من دارم نقش خودم را ایفا میکنم، و سعی میکنم یک فمینیست باشم، و صدای زنان سراسر جهان را تقویت کنم، و هنوز در خانه، من از صدای بلندم استفاده میکنم تا زنی را که خیلی دوستش دارم، ساکت کنم. پس مجبور بودم از خودم سؤال سختی بپرسم: آیا من آن قدر مرد هستم که فقط دهانم را ببندم و گوش کنم؟
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
(Applause)
(تشویق حاضرین)
I've got to be honest. I wish that didn't get an applause.
من باید صادق باشم. کاش تشویقم نمیکردید.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
Guys, this is real. And I'm just scratching the surface here, because the deeper we go, the uglier it gets, I guarantee you. I don't have time to get into porn and violence against women or the split of domestic duties or the gender pay gap. But I believe that as men, it's time we start to see past our privilege and recognize that we are not just part of the problem. Fellas, we are the problem. The glass ceiling exists because we put it there, and if we want to be a part of the solution, then words are no longer enough.
آقایان، این مسئله جدی است. و من فقط دارم ظاهر قضیه را بررسی میکنم، چون که هر چقدر عمیقتر میشویم، زشتتر و ترسناک تر میشود. من وقت ندارم تا به هرزهنگاری و خشونت، یا تقسیم کارهای خانه یا اختلاف درآمد بین جنسیتها بپردازم. اما من معتقدم که به عنوان یک مرد، وقت آن رسیده که مزایایی که از آن بهرهمندیم، ببینیم و بفهمیم که ما تنها بخشی از مشکل نیستیم. رفقا، ما خود مشکلیم. سقف شیشهای وجود دارد چون ما آن را آنجا گذاشتیم، و اگر میخواهیم بخشی از راه حل باشیم، حرف زدن دیگر کافی نیست.
There's a quote that I love that I grew up with from the Bahá'í writings. It says that "the world of humanity is possessed of two wings, the male and the female. So long as these two wings are not equivalent in strength, the bird will not fly."
در دین بهاییت سخنی وجود دارد که آن را دوست دارم و با آن بزرگ شدم. این سخن میگوید «دنیای بشریت توسط دو بال احاطه شدهاست، مرد و زن. تا زمانی که این دو بال قدرت برابر نداشته باشند، این پرنده نمیتواند پرواز کند.»
So women, on behalf of men all over the world who feel similar to me, please forgive us for all the ways that we have not relied on your strength. And now I would like to ask you to formally help us, because we cannot do this alone. We are men. We're going to mess up. We're going to say the wrong thing. We're going to be tone-deaf. We're more than likely, probably, going to offend you. But don't lose hope. We're only here because of you, and like you, as men, we need to stand up and become your allies as you fight against pretty much everything. We need your help in celebrating our vulnerability and being patient with us as we make this very, very long journey from our heads to our hearts. And finally to parents: instead of teaching our children to be brave boys or pretty girls, can we maybe just teach them how to be good humans?
خانمهای عزیز، از جانب مردان سراسر دنیا که مثل من فکر میکنند، از شما بابت تمامی کارهایی که در آن به توانایی شما اعتماد نکردند معذرت میخواهم. و حالا از شما میخواهم تا به صورت رسمی به ما کمک کنید، چون نمیتوانیم این کار را تنهایی انجام دهیم. ما مرد هستیم. خرابکاری میکنیم. ما حرف اشتباه میزنیم. ما اشتباه میشنویم. احتمالش زیاد است که شما را برنجانیم. اما امیدتان را از دست ندهید. ما به خاطر شما اینجا هستیم، و ما مردها مثل شما، نیاز داریم برخیزیم و در جنگ با تقریباً همه چیز با شما متحد شویم. ما طی این سفر خیلی طولانی از مغز تا قلبمان به کمک شما در جشن گرفتن آسیبپذیریمان و صبور بودنتان در مورد ما نیاز داریم. و در نهایت، والدین عزیز: به جای این که به کودکانتان بیاموزید که پسران شجاع یا دختران زیبایی باشند، به آنها بیاموزید که انسانهای خوبی باشند.
So back to my dad. Growing up, yeah, like every boy, I had my fair share of issues, but now I realize that it was even thanks to his sensitivity and emotional intelligence that I am able to stand here right now talking to you in the first place. The resentment I had for my dad I now realize had nothing to do with him. It had everything to do with me and my longing to be accepted and to play a role that was never meant for me. So while my dad may have not taught me how to use my hands, he did teach me how to use my heart, and to me that makes him more a man than anything.
برمیگردیم سراغ پدرم. در طول زندگی، مثل هر پسر دیگری، من هم مشکلات خودم را داشتم، اما حالا میفهمم که در درجهی اول، این به لطف حساسیت او و هوش احساسی او بود که من میتوانم الآن اینجا بایستم و با شما صحبت کنم. حالا میفهمم عصبانیتی که از دست پدرم داشتم ربطی به او نداشت. این عصبانیت کاملاً مربوط به خودم و اشتیاقم برای پذیرفته شدن و ایفای نقشی بود که برای آن ساخته نشده بودم. شاید پدرم به من یاد نداد که چطور از دستهایم استفاده کنم، اما یاد داد که از قلبم استفاده کنم، و این کار، او را بیش از هر چیز تبدیل به یک مرد میکند.
Thank you.
ممنونم.
(Applause)
(تشویق حاضرین)