You know, I didn't set out to be a parenting expert. In fact, I'm not very interested in parenting, per Se. It's just that there's a certain style of parenting these days that is kind of messing up kids, impeding their chances to develop into theirselves. There's a certain style of parenting these days that's getting in the way.
میدونید، من هدفم این نبود که متخصص فرزندپروری شوم. در واقع، خیلی هم علاقهای به خودِ فرزندپروری ندارم. اما این روزها، شیوهی خاصی از فرزندپروری وجود دارد که به نحوی دارد بچهها را تباه میکند، فرصت پرورش دادن «خود»شان را از آنها میگیرد. این روزها شیوهی خاصی از فرزندپروری وجود دارد که مانع راه است.
I guess what I'm saying is, we spend a lot of time being very concerned about parents who aren't involved enough in the lives of their kids and their education or their upbringing, and rightly so. But at the other end of the spectrum, there's a lot of harm going on there as well, where parents feel a kid can't be successful unless the parent is protecting and preventing at every turn and hovering over every happening, and micromanaging every moment, and steering their kid towards some small subset of colleges and careers.
منظورم این است که، ما زمان زیادی را صرف نگرانی در مورد والدینی میکنیم که به اندازهی کافی درگیر زندگی فرزندانشان نیستند و آموزش آنها یا تربیت آنها. و این نگرانی بهجاست. اما در سوی دیگر این طیف، باز هم آسیب زیادی در جریان است، جایی که والدین احساس میکنند که فرزندی «نمیتواند» موفق باشد مگر اینکه پدر یا مادر در هر موقعیتی محافظ و پیشگیرنده باشند، و ناظر بر هر اتفاقی، و هر لحظه را به صورت جزئی کنترل کنند، و فرزندشان را به سمت زیرمجموعهی کوچکی از دانشگاهها و شغلها هدایت کنند.
When we raise kids this way, and I'll say we, because Lord knows, in raising my two teenagers, I've had these tendencies myself, our kids end up leading a kind of checklisted childhood.
وقتی ما فرزندان را اینگونه پرورش دهیم، و میگویم «ما»، چون خدا میداند، در بزرگ کردن دو نوجوانم، من خودم این تمایلات را داشتهام، فرزندانمان در نهایت یک کودکی چکلیستی خواهند داشت،
And here's what the checklisted childhood looks like. We keep them safe and sound and fed and watered, and then we want to be sure they go to the right schools, that they're in the right classes at the right schools, and that they get the right grades in the right classes in the right schools. But not just the grades, the scores, and not just the grades and scores, but the accolades and the awards and the sports, the activities, the leadership. We tell our kids, don't just join a club, start a club, because colleges want to see that. And check the box for community service. I mean, show the colleges you care about others.
و کودکی چکلیستی چنین است: ما آنها را سالم و سرحال نگه میداریم، و تغذیه شده و سیراب، و بعد میخواهیم خیالمان راحت باشد که به مدارس خوب میروند، و نه فقط این، اینکه آنها در کلاسهای خوبِ مدارس خوب هستند، و اینکه آنها نمرات خوبی در کلاسهای خوبِ مدارس خوب میگیرند. اما نه فقط نمرات، بلکه رتبهشان، و نه فقط نمرات و رتبه، بلکه افتخارات و جوایز، و ورزش، فعالیتها، مدیریت و رهبری، ما به فرزندانمان میگوییم: «فقط عضو یک انجمن نشو، یک انجمن را پایهگذاری کن، چون این چیزیست که دانشگاهها میخواهند.» و خدمات اجتماعی انجام بده. یعنی، به دانشگاهها نشان بده که به دیگران اهمیت میدهی.
(Laughter)
(خنده)
And all of this is done to some hoped-for degree of perfection. We expect our kids to perform at a level of perfection we were never asked to perform at ourselves, and so because so much is required, we think, well then, of course we parents have to argue with every teacher and principal and coach and referee and act like our kid's concierge and personal handler and secretary.
و تمال اینها برای درجهی مورد انتظاری از کمال انجام میشود. ما در کارهای فرزندانمان حدی از کمال را انتظار داریم که هیچوقت از خود ما انتظار نمیرفت، و خب چون «خیال میکنیم» این همه نیاز وجود دارد، پس، البته که ما والدین باید با هر معلم و مدیر و مربی و داوری بحث کنیم، و مانند نگهبان فرزندانمان رفتار کنیم، و مربی شخصی، و منشی آنها.
And then with our kids, our precious kids, we spend so much time nudging, cajoling, hinting, helping, haggling, nagging as the case may be, to be sure they're not screwing up, not closing doors, not ruining their future, some hoped-for admission to a tiny handful of colleges that deny almost every applicant.
و بعد با فرزندانمان، فرزندان عزیزمان، آنقدر زمان صرف سقلمه زدن، راضی کردنشان به انجام کاری، تذکر دادن، کمک کردن، اصرار کردن و اگر لازم باشد سرزنش کردنشان میکنیم، تا مطمئن شویم که خرابکاری نمیکنند، که فرصتها را از دست نمیدهند، که آیندهشان را تباه نمیکنند، یک پذیرش رویایی در یک مشت دانشگاه که تقریبا هر داوطلبی را رد میکنند.
And here's what it feels like to be a kid in this checklisted childhood.
(خندهی حضار)
First of all, there's no time for free play. There's no room in the afternoons, because everything has to be enriching, we think. It's as if every piece of homework, every quiz, every activity is a make-or-break moment for this future we have in mind for them, and we absolve them of helping out around the house, and we even absolve them of getting enough sleep as long as they're checking off the items on their checklist. And in the checklisted childhood, we say we just want them to be happy, but when they come home from school, what we ask about all too often first is their homework and their grades. And they see in our faces that our approval, that our love, that their very worth, comes from A's. And then we walk alongside them and offer clucking praise like a trainer at the Westminster Dog Show --
و حالا بودن در این کودکی چکلیستی چنین حسی دارد: اول از همه، وقتی برای بازی آزاد نیست، بعد از ظهرها زمان آزاد وجود ندارد، چون فکر میکنیم هر چیزی باید مفید و پربار باشد. انگار که هر کار در خانهای، هر آزمونی و هر فعالیتی به تنهایی نقطهی شکست یا موفقیت آنهاست برای رسیدن به این آیندهای که برایشان در نظر داریم، و آنها را از کمک کردن در کارهای خانه معاف میکنیم، و حتی آنها را از داشتن خواب کافی منع میکنیم، همین کافیست که آنها موارد چکلیستشان را خط بزنند (انجام دهند). و در کودکی چکلیستی ما میگوییم که خوشحالی آنها را میخواهیم، اما زمانی که از مدرسه به خانه میآیند، چیزی که بیشتر وقتها در موردش از آنها میپرسیم، در درجهی اول کار در خانه و نمراتشان است. و آنها در چهرهمان میبینند که پذیرش ما، عشق و محبت ما، که ارزش واقعی آنها، از نمرات A (عالی) میآید. و بعد ما کنارشان راه میرویم و تشویقشان میکنیم، مثل یک مربی در مسابقهی نمایش سگ وِستمینیستر
(Laughter)
(خندهی حضار)
coaxing them to just jump a little higher and soar a little farther, day after day after day. And when they get to high school, they don't say, "Well, what might I be interested in studying or doing as an activity?" They go to counselors and they say, "What do I need to do to get into the right college?" And then, when the grades start to roll in in high school, and they're getting some B's, or God forbid some C's, they frantically text their friends and say, "Has anyone ever gotten into the right college with these grades?"
تشویقشان میکنیم که فقط کمی بالاتر بپرند و کمی به جلو پیشرفت کنند، هر روز و هر روز و هر روز. و وقتی به دبیرستان میرسند، نمیگویند، «خب، من چه چیزی را دوست دارم بخوانم یا به عنوان فعالیت انجام دهم؟» آنها پیش مشاوران میروند و میگویند، «برای اینکه به دانشگاه خوب و مناسب وارد شوم باید چکار کنم؟» و بعد، وقتی در دبیرستان شروع به دادن نمرات میکنند، و بچهها چند نمرهی B میگیرند، یا خدای ناکرده نمرات C، سراسیمه به دوستانشان پیامک میدهند و میگویند، «کسی تا به حال با این نمرات به دانشگاه خوب رفته است؟»
And our kids, regardless of where they end up at the end of high school, they're breathless. They're brittle. They're a little burned out. They're a little old before their time, wishing the grown-ups in their lives had said, "What you've done is enough, this effort you've put forth in childhood is enough." And they're withering now under high rates of anxiety and depression and some of them are wondering, will this life ever turn out to have been worth it?
و بچههای ما، بدون توجه به اینکه بعد از دبیرستان به کجا رسیدهاند، دیگر نفس ندارند، شکننده شدهاند، خسته و کمی آسیبدیدهاند. قبل از اینکه زمانش شود، کمی پیر شدهاند، و آرزومند اینکه بزرگترهای زندگیشان گفته بودند: «کارهایی که کردهای کافیست، این تلاشی که در کودکی نشان دادی کافیست.» و آنها زیر بار سنگین اضطراب و ناراحتی و افسردگی پژمرده و پرپر میشوند، و برخی حیران و سرگشته میپرسند: «آیا این زندگی، هیچوقت به جایی میرسد که ارزش و معنیاش معلوم شود؟»
Well, we parents, we parents are pretty sure it's all worth it. We seem to behave -- it's like we literally think they will have no future if they don't get into one of these tiny set of colleges or careers we have in mind for them.
خب، ما پدر و مادرها، ما پدر و مادرها خوب مطمئنیم که ارزش همهی اینها مشخص است. ما طوری رفتار میکنیم که انگار واقعا باور داریم که آنها هیچ آیندهای نخواهند داشت، اگر به یکی از این معدود دانشگاهها یا شغلها وارد نشوند، که ما برایشان در نظر گرفتهایم.
Or maybe, maybe, we're just afraid they won't have a future we can brag about to our friends and with stickers on the backs of our cars. Yeah.
یا شاید، شاید، ما فقط ترسیدهایم که آنها آیندهای نخواهند داشت که ما بتوانیم با آن فخر بفروشیم به دوستانمان و با برچسبهایی پشت ماشینهایمان. (خندهی حضار) بله
(Applause)
(تشویق حضار)
But if you look at what we've done, if you have the courage to really look at it, you'll see that not only do our kids think their worth comes from grades and scores, but that when we live right up inside their precious developing minds all the time, like our very own version of the movie "Being John Malkovich," we send our children the message: "Hey kid, I don't think you can actually achieve any of this without me." And so with our overhelp, our overprotection and overdirection and hand-holding, we deprive our kids of the chance to build self-efficacy, which is a really fundamental tenet of the human psyche, far more important than that self-esteem they get every time we applaud. Self-efficacy is built when one sees that one's own actions lead to outcomes, not -- There you go.
اما اگر ببینید که ما چه کردهایم، اگر شجاعت این را داشته باشید که واقعا بررسی کنید، خواهید دید که نه تنها بچههایمان فکر میکنند ارزششان از نمرات و رتبههایشان میآید، بلکه زمانی که ما همواره درون ذهنهای با ارزش و در حال پرورششان زندگی میکنیم درست مانند نسخهی خودمان از فیلم «[به جای] جان ملکویچ بودن»، به بچههایمان این پیام را میدهیم که: «آهای بچه، گمان نمیکنم که تو واقعا بتوانی هیچ کدام از این چیزها را بدون من بدست آوری.» و اینطور با زیادی کمک کردنمان، با حمایت و جهتدهی افراطیمان و با دستگیریهایمان، ما بچههایمان را از داشتن فرصتی برای بدستآوردن خوداثربخشی محروم میکنیم، که یک زیربنای واقعا اساسی از روان آدمیست، خیلی مهمتر از آن عزت نفسی که هر وقت آنها را تشویق میکنیم بدست میآورند. خوداثربخشی زمانی ساخته میشود که کسی میبیند که کار خودش نتیجه میدهد، نه -- بفرما!
(Applause)
(تشویق)
Not one's parents' actions on one's behalf, but when one's own actions lead to outcomes. So simply put, if our children are to develop self-efficacy, and they must, then they have to do a whole lot more of the thinking, planning, deciding, doing, hoping, coping, trial and error, dreaming and experiencing of life for themselves.
نه کارهای والدین کسی که از طرف او و برای او انجام میدهند، بلکه زمانی که کار خود فرد، به نتیجه میرسد. پس به طور خلاصه، اگر قرار است بچههای ما، خوداثربخشی بدست بیاورند، که باید هم بدست بیاورند، پس باید خیلی بیشتر کار فکر کردن، نقشه ریختن، تصمیمگرفتن، انجام دادن، انتظار کشیدن، حریف شدن و مواجه شدن، سعی و خطا کردن، رویا داشتن و تجربه و مهارت زندگی، را خودشان انجام دهند.
Now, am I saying every kid is hard-working and motivated and doesn't need a parent's involvement or interest in their lives, and we should just back off and let go? Hell no.
حال، آیا من میگویم که هر بچهای سخت تلاشگر است و با انگیزه و نیازی به درگیری والدین یا توجه آنها به زندگیشان ندارند، و ما باید راحت عقب بکشیم و بیخیال شویم؟ معلومه که نه!
(Laughter)
(خندهی حضار)
That is not what I'm saying. What I'm saying is, when we treat grades and scores and accolades and awards as the purpose of childhood, all in furtherance of some hoped-for admission to a tiny number of colleges or entrance to a small number of careers, that that's too narrow a definition of success for our kids. And even though we might help them achieve some short-term wins by overhelping -- like they get a better grade if we help them do their homework, they might end up with a longer childhood résumé when we help -- what I'm saying is that all of this comes at a long-term cost to their sense of self. What I'm saying is, we should be less concerned with the specific set of colleges they might be able to apply to or might get into and far more concerned that they have the habits, the mindset, the skill set, the wellness, to be successful wherever they go. What I'm saying is, our kids need us to be a little less obsessed with grades and scores and a whole lot more interested in childhood providing a foundation for their success built on things like love and chores.
حرف من این نیست. من میگویم، وقتی ما رتبه و نمره و افتخارات و جوایز را به عنوان «هدف کودکی» میدانیم، همه برای کمک به دریافت یک پذیرش امیدوارانه در تعداد محدودی دانشگاه یا ورود به تعداد اندکی شغل، [میگویم] که این یک تعریف خیلی محدود و ناقص از موفقیت برای بچههایمان است. و با اینکه ممکن است کمکشان کنیم که پیروزیهای کوتاهمدتی بدست آورند با کمک زیادی کردنمان، -- مثلا آنها نمرهی بهتری میگیرند، اگر در انجام کار در خانهشان آنها را کمک کنیم، ممکن است رزومهی کودکی طولانیتری داشته باشند، وقتی ما کمک میکنیم، -- میخواهم بگویم که تمام اینها با دادن هزینهای در طولانیمدت بر درک از خودشان همراه است. منظورم این است که، ما باید کمتر درگیر مجموعهی مشخصی از دانشگاهها شویم که آنها ممکن است برای ثبت نام در آنها درخواست دهند یا وارد آنها شوند و بیشتر دغدغهی این را داشته باشیم که آنها عادات، طرز فکر، مهارتها، [و] سلامتی و آمادگی این را داشته باشند، که هرجا میروند موفق باشند. چیزی که میگویم این است که، بچههای ما میخواهند که ما کمتر روی نمره و رتبه حساسیت نشان دهیم. و بیشتر به کودکیای توجه نشان دهیم که اساسی برای موفقیت آنها فراهم میکند، ساخته شده بر اساس چیزهایی مانند مهر و محبت و کارهای روزمره و ناخوشایند [و خستهکننده].
(Laughter)
(خندهی حضار)
(Applause)
(تشویق جمع)
Did I just say chores? Did I just say chores? I really did. But really, here's why. The longest longitudinal study of humans ever conducted is called the Harvard Grant Study. It found that professional success in life, which is what we want for our kids, that professional success in life comes from having done chores as a kid, and the earlier you started, the better, that a roll-up-your-sleeves- and-pitch-in mindset, a mindset that says, there's some unpleasant work, someone's got to do it, it might as well be me, a mindset that says, I will contribute my effort to the betterment of the whole, that that's what gets you ahead in the workplace. Now, we all know this. You know this.
گفتم کارهای روزمره و ناخوشایند؟ بله گفتم. ولی جدی [گفتم]، به این دلیل: طولانیترین مطالعه از نظر زمانی، که روی انسانها انجام شده است Harvard Grant Study نام دارد. این مطالعه نشان داده است که موفقیت حرفهای در زندگی، که همان چیزیست که ما برای بچههایمان میخواهیم، موفقیت حرفهای در زندگی نتیجهی انجام کارهای روزمره و سخت در کودکی است، و هرچه در سن کمتری شروع کرده باشید، بهتر است، همان ذهنیت «آستینهات رو بالا بزن و دست به کار شو»، طرز فکری که میگوید، «یکم کارِ ناخوشایند هست، یکی بالاخره باید انجامش دهد، میشود آن یک نفر من باشم.»، طرز فکری که میگوید، من تلاشم را اختصاص میدهم برای اصلاح کل، که این همان چیزیست که شما را در محل کار جلو میاندازد. همهی ما این را میدانیم، شما این را میدانید.
(Applause)
(تشویق حضار)
We all know this, and yet, in the checklisted childhood, we absolve our kids of doing the work of chores around the house, and then they end up as young adults in the workplace still waiting for a checklist, but it doesn't exist, and more importantly, lacking the impulse, the instinct to roll up their sleeves and pitch in and look around and wonder, how can I be useful to my colleagues? How can I anticipate a few steps ahead to what my boss might need?
همهی ما این را میدانیم، و با این حال در کودکی چکلیستی، بچههایمان را از انجام دادن کارهای سخت خانه معاف میکنیم. و بعد آنها به جوانانی در محل کار تبدیل میشوند که هنوز منتظر یک چکلیست هستند، ولی وجود ندارد. و از این مهمتر، انگیزه و غریزهی این را ندارند که آستینهایشان را بالا بزنند و دست به کار شوند و دور و برشان را نگاه کنند و فکر کنند: «چطور میتوانم برای همکارانم مفید باشم؟ چطور میتوانم در راستای نیاز رئیسم، چند گام جلوتر را پیشبینی کنم؟»
A second very important finding from the Harvard Grant Study said that happiness in life comes from love, not love of work, love of humans: our spouse, our partner, our friends, our family. So childhood needs to teach our kids how to love, and they can't love others if they don't first love themselves, and they won't love themselves if we can't offer them unconditional love.
یافتهی مهم دومی، از Harvard Grant Study نشان داد که شادکامی در زندگی از عشق میآید، نه عشق به کار، عشق به انسانها. همسرمان، شریکمان، دوستانمان، خانوادهمان. پس دوران کودکی باید به بچههایمان یاد دهد چطور دوست داشته باشند، و نمیتوانند دیگران را دوست داشته باشند، اگر در ابتدا خود را دوست نداشته باشند، و خود را دوست نخواهند داشت، اگر نتوانیم به آنها بدون شرط عشق بورزیم.
(Applause)
(تشویق حضار)
Right. And so, instead of being obsessed with grades and scores when our precious offspring come home from school, or we come home from work, we need to close our technology, put away our phones, and look them in the eye and let them see the joy that fills our faces when we see our child for the first time in a few hours. And then we have to say, "How was your day? What did you like about today?" And when your teenage daughter says, "Lunch," like mine did, and I want to hear about the math test, not lunch, you have to still take an interest in lunch. You gotta say, "What was great about lunch today?" They need to know they matter to us as humans, not because of their GPA.
بله و بنابراین، به جای حساس بودن روی نمرات و رتبهها وقتی به خانه برمیگردند، وقتی فرزند عزیزمان از مدرسه به خانه برمیگردد، یا وقتی ما از سر کار برمیگردیم، باید دستگاههایمان را ببندیم، گوشیهایمان را کنار بگذاریم، و در چشمانشان نگاه کنیم و بگذاریم شادیای که از دیدن فرزندمان بعد از چند ساعت در چهرهمان پیدا میشود را ببینند. و بعد باید بگوییم، «امروزت چطور بود؟ امروز از چی خوشت آمد؟» و وقتی دختر نوجوانتان میگوید، «ناهار»، همانطور که دختر من گفت، و در حالی که من میخواهم در مورد امتحان ریاضی بشنوم، نه ناهار، اما باید به ناهار هم اهمیت دهی و علاقه نشان دهی باید بگویی: «امروز چه چیز ناهار اینقدر خوب بود؟» لازم است آنها بدانند که به عنوان یک انسان در نزد ما ارزش دارند، نه به خاطر معدلشان.
All right, so you're thinking, chores and love, that sounds all well and good, but give me a break. The colleges want to see top scores and grades and accolades and awards, and I'm going to tell you, sort of. The very biggest brand-name schools are asking that of our young adults, but here's the good news. Contrary to what the college rankings racket would have us believe --
خب، حالا دارید فکر میکنید، «کارهای ناخوشایند و عشق و محبت، خیلی هم خوب به نظر میآید، اما ولم کن بابا، دانشگاهها رتبهی عالی و نمره میخواهند و مقام و جایزه.» و من به شما میگویم: تقریبا همینطور است. آن مدارس و دانشگاههای خیلی بزرگ و معروف اینها را از نوجوانان شما میطلبند. اما خبر خوب اینست: برخلاف آنچه که بمبهای تبلیغاتی رتبهبندی دانشگاهها میخواهند باور کنیم،
(Applause)
(تشویق حضار)
you don't have to go to one of the biggest brand name schools to be happy and successful in life. Happy and successful people went to state school, went to a small college no one has heard of, went to community college, went to a college over here and flunked out.
شما مجبور نیستید به بزرگترین و معروفترین دانشگاهها بروید تا در زندگی شاد و موفق باشید. افراد شاد و موفق به مدارس دولتی رفتهاند، به دانشگاه کوچکی رفتهاند که کسی آن را نمیشناسد، به آموزشگاه فنی و حرفهای رفتهاند، به دانشگاهی در همینجا رفتهاند و درسی را افتادهاند.
(Applause)
(تشویق حضار)
The evidence is in this room, is in our communities, that this is the truth. And if we could widen our blinders and be willing to look at a few more colleges, maybe remove our own egos from the equation, we could accept and embrace this truth and then realize, it is hardly the end of the world if our kids don't go to one of those big brand-name schools. And more importantly, if their childhood has not been lived according to a tyrannical checklist then when they get to college, whichever one it is, well, they'll have gone there on their own volition, fueled by their own desire, capable and ready to thrive there.
شاهد ماجرا در همین سالن هست، در جمعهای خودمان هست، که حقیقت این است. و اگر بتوانیم چشمبندهایمان را بازتر کنیم [زوایای بیشتری از ماجرا را ببینیم] و بخواهیم چند دانشگاه دیگر را هم در نظر بگیریم، حتی خواستهای نفسانی خودمان را از معادله حذف کنیم، بتوانیم این حقیقت را بپذیریم و بپسندیم و بعد پی ببریم، که دنیا به آخر نمیرسد اگر فرزندان ما به یکی از این دانشگاههای بزرگ و معروف نروند. و مهمتر از آن، اگر کودکی آنها بر طبق یک چکلیست ظالمانه گذرانده نشده بود، بعد زمانی که آنها به دانشگاه میرفتند، هر دانشگاهی هم که باشد، دیگر از روی ارادهی خودشان به آنجا رفتهاند، تغذیه شده با آرزوها و اشتیاق خودشان، قابل و آماده برای پیشرفت در آنجا.
I have to admit something to you. I've got two kids I mentioned, Sawyer and Avery. They're teenagers. And once upon a time, I think I was treating my Sawyer and Avery like little bonsai trees --
باید چیزی را به شما اقرار کنم. دوتا بچه دارم که قبلا اشاره کردم، سویِر و اِیوْری [که] نوجوان هستند. و روزی، فکر کردم رفتارم با سویِر و اِیوْریام، مثل رفتار با درختان بونسای کوچک هست --
(Laughter)
(خندهی حضار)
that I was going to carefully clip and prune and shape into some perfect form of a human that might just be perfect enough to warrant them admission to one of the most highly selective colleges. But I've come to realize, after working with thousands of other people's kids --
که میخواستم آنها را با دقت بچینم و هرس کنم و به شکلی عالی از یک انسان در بیاورم، که به حد کافی عالی باشند تا به آنها پذیرشی در یکی از دانشگاههای خیلی سختگیر (در پذیرش) داده شود. ولی به این نتیجه رسیدم؛ بعد از کارکردن با چند هزار نفر از بچههای مردم --
(Laughter)
(خندهی حضار)
and raising two kids of my own, my kids aren't bonsai trees. They're wildflowers of an unknown genus and species --
و بزرگ کردن دو بچهی خودم، که بچههای من درختان بونسای نیستند. آنها گلهای وحشی (خود رو) هستند از نوع و گونهای ناشناخته --
(Laughter)
(خندهی حضار)
and it's my job to provide a nourishing environment, to strengthen them through chores and to love them so they can love others and receive love and the college, the major, the career, that's up to them. My job is not to make them become what I would have them become, but to support them in becoming their glorious selves.
و کار من این است که یک محیط مقوی و مغذی فراهم کنم، که آنها را با کارهای سخت و روزمره قوی کنم، و به آنها محبت کنم، که آنها هم بتوانند به دیگران محبت کنند و پذیرای محبت باشند و دانشگاه، رشته و شغل، انتخاب اینها با خودشان است. کار من این نیست که آنها را وادار کنم آنطور که من میخواهم شوند، بلکه این است که آنها را پشتیبانی کنم تا آن خودِ ارزشمند و زیبایشان شوند.
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق حضار)