So I'd like you to imagine for a moment that you're a soldier in the heat of battle. Maybe you're a Roman foot soldier or a medieval archer or maybe you're a Zulu warrior. Regardless of your time and place, there are some things that are constant. Your adrenaline is elevated, and your actions are stemming from these deeply ingrained reflexes, reflexes rooted in a need to protect yourself and your side and to defeat the enemy.
از شما میخواهم که برای لحظهای تصور کنید که سربازی هستید در دلِ جنگ . شاید یک پیاده نظامِ رومی یا یک کماندار قرون وسطایی، یا شاید جنگجویی آفریقایی هستید. فارغ از زمان و مکان، در شما چیزهایی وجود دارند که ثابت هستند. سطح آدرنالینِ بدنِ شما افزایش مییابد، و رفتارهای شما برگرفته از واکنشهایی ریشه دار خواهند بود، واکنشهایی که ریشه در نیاز شما از حمایت از خودتان و تیمتان و شکست دادنِ دشمنتان دارند.
So now, I'd like you to imagine playing a very different role, that of the scout. The scout's job is not to attack or defend. The scout's job is to understand. The scout is the one going out, mapping the terrain, identifying potential obstacles. And the scout may hope to learn that, say, there's a bridge in a convenient location across a river. But above all, the scout wants to know what's really there, as accurately as possible. And in a real, actual army, both the soldier and the scout are essential. But you can also think of each of these roles as a mindset -- a metaphor for how all of us process information and ideas in our daily lives. What I'm going to argue today is that having good judgment, making accurate predictions, making good decisions, is mostly about which mindset you're in.
حال از شما میخواهم تصور کنید که نقشی کاملا متفاوت دارید، و آن «دیده بان» است. کارِ دیده بان حمله و دفاع نیست. وظیفهی پیشاهنگ، فهمیدن است. دیده بان کسی است که میرود، تا از کوهها نقشه برداری کند و موانع بالقوه را شناسایی کند. و بعنوان مثال، او به یافتنِ پُلی امید خواهد داشت که در جای مناسبی از رودخانه قرار گرفته باشد. اما فراتر از هر چیز میخواهد بداند که واقعا چه چیزی آنجاست، آن هم با بیشترین دقت. در یک سپاهِ واقعی، سرباز و دیده بان هردو اهمیت دارند. اما شما میتوانید به هردو اینها بعنوان یک الگوی ذهنی بیاندیشید -- استعارهای از چگونگی عملکرد همه ما در پردازش اطلاعات و تفکرات در زندگی روزمره. آنچه امروز من از آن سخن خواهم گفت این است که درست قضاوت کردن، درست پیش بینی کردن، و درست تصمیم گرفتن، به این بستگی دارد که چه طرز تفکری دارید.
To illustrate these mindsets in action, I'm going to take you back to 19th-century France, where this innocuous-looking piece of paper launched one of the biggest political scandals in history. It was discovered in 1894 by officers in the French general staff. It was torn up in a wastepaper basket, but when they pieced it back together, they discovered that someone in their ranks had been selling military secrets to Germany.
برای به تصویر کشیدنِ این الگوهای ذهنی، شما را به فرانسه قرن نوزدهم خواهم برد، جایی که این تکه کاغذ به ظاهر بی ضرر بزرگترین رسواییِ سیاسیِ تاریخ را رقم زد. این یادداشت در سال ۱۸۹۴ توسط پرسنل ستاد فرماندهی ارتش کشف شد. داخل سطل زباله و پاره پاره شده بود ، اما وقتی تکه ها را دوباره به هم چسباندند متوجه شدند که کسی در رده آنها اطلاعاتِ نظامی را به آلمان فروخته است.
So they launched a big investigation, and their suspicions quickly converged on this man, Alfred Dreyfus. He had a sterling record, no past history of wrongdoing, no motive as far as they could tell. But Dreyfus was the only Jewish officer at that rank in the army, and unfortunately at this time, the French Army was highly anti-Semitic. They compared Dreyfus's handwriting to that on the memo and concluded that it was a match, even though outside professional handwriting experts were much less confident in the similarity, but never mind that. They went and searched Dreyfus's apartment, looking for any signs of espionage. They went through his files, and they didn't find anything. This just convinced them more that Dreyfus was not only guilty, but sneaky as well, because clearly he had hidden all of the evidence before they had managed to get to it.
بنابراین تجسس گستردهای به راه انداختند، و شک آنها بسرعت روی این مرد متمرکز شد، «آلفرد درایفوس». او سابقهای پاک داشت، نه اشتباهی در گذشته وتا آنجا که میدانستند نه انگیزه ای برای اینکار داشت. اما «درایفوس» تنها یهودیِ شاغل در آن رده از ارتش بود، و متاسفانه در آن زمان ، ارتش فرانسه بشدت یهودستیز بود. آنها دستخط «درایفوس» را با آن یادداشت مقایسه کردند و نتیجه گرفتند که با هم تطابق دارد، اگرچه متخصصینِ شناساییِ دستخط خارج از ارتش در تشابه دستخطها مطمئن نبودند، اما آن را حاشا کردند. آنها آپارتمانِ «درایفوس» را بدنبال هر نشانه ای از جاسوسی جستجو کردند. آنها به سراغ کشوهای او رفتند و چیزی نیافتند. این آنها را بیشتر متقاعد کرد که نه تنها «درایفوس» مجرم است، بلکه آب زیر کاه هم هست چون واضح است که او تمام مدارک را مخفی کرده قبل از اینکه توسط آنها یافته شوند.
Next, they went and looked through his personal history for any incriminating details. They talked to his teachers, they found that he had studied foreign languages in school, which clearly showed a desire to conspire with foreign governments later in life. His teachers also said that Dreyfus was known for having a good memory, which was highly suspicious, right? You know, because a spy has to remember a lot of things.
سپس، پیشینه زندگی خصوصی او را برای یافتن هر نوع سوء سابقه بررسی کردند. آنها با معلمان او صحبت کردند، متوجه شدند چند زبان خارجه را در مدرسه مطالعه کرده است، که آشکارا، تمایل او به همکاری با دولتهای بیگانه در آینده را نشان میداد. همچنین معلمهای او گفته بودند که او مشهور به داشتنِ حافظهای خوب بود، که خیلی شک برانگیز است، نه؟ میدانید، چون یک جاسوس باید خیلی چیزها را به خاطر بسپارد.
So the case went to trial, and Dreyfus was found guilty. Afterwards, they took him out into this public square and ritualistically tore his insignia from his uniform and broke his sword in two. This was called the Degradation of Dreyfus. And they sentenced him to life imprisonment on the aptly named Devil's Island, which is this barren rock off the coast of South America. So there he went, and there he spent his days alone, writing letters and letters to the French government begging them to reopen his case so they could discover his innocence. But for the most part, France considered the matter closed.
بنابراین پرونده به دادگاه رفت، و«درابفوس» مجرم شناخته شد. بعد از آن، او را به این میدان عمومی بردند و طی مراسمی نشان افتخار او را از اونیفورمش کندند و شمشیرش را شکستند. این عمل، «تحقیرِ درایفوس» نام گرفت. و او را محکوم به حبس ابد کردند. در جایی که بدرستی «جزیره شیطان» نام دارد، وآن صخرههایی لم یزرع در ساحل آمریکای جنوبی است. جایی که او به آنجا رفت و روزهایش را به تنهایی سپری کرد، در حالیکه مکررا به دولت فرانسه نامه مینوشت و خواهش میکرد پروندهاش را به جریان بیاندازند که روشن شود بیگناه است. اما فرانسه، کلیتِ ماجرا را مختومه اعلام کرد.
One thing that's really interesting to me about the Dreyfus Affair is this question of why the officers were so convinced that Dreyfus was guilty. I mean, you might even assume that they were setting him up, that they were intentionally framing him. But historians don't think that's what happened. As far as we can tell, the officers genuinely believed that the case against Dreyfus was strong. Which makes you wonder: What does it say about the human mind that we can find such paltry evidence to be compelling enough to convict a man?
چیزی که مرا در ماجرای «درایفوس» جذب میکند این است که چرا افسران تا این حد مجاب بودند که «درایفوس» مجرم است. منظورم این است که شاید حتی فرض کنید که برایش پاپوش درست کردند، و عمدا او را بعنوان مجرم معرفی کردند. اما تاریخدانان فکر نمیکنند که چنین اتفاقی افتاده باشد. میتوانیم بگوییم افسران واقعا معتقد بودند که پرونده علیه «درایفوس» محکم بود. که شما را به تعجب وا میدارد: چه چیزی در ذهن انسان باعث میشود که بتوانیم مدارکی تا این حد جزیی را برای محکوم کردن یک انسان متقاعد کننده بیابیم؟
Well, this is a case of what scientists call "motivated reasoning." It's this phenomenon in which our unconscious motivations, our desires and fears, shape the way we interpret information. Some information, some ideas, feel like our allies. We want them to win. We want to defend them. And other information or ideas are the enemy, and we want to shoot them down. So this is why I call motivated reasoning, "soldier mindset."
این حالتی است که دانشمندان آنرا «استدلال تهییج شده» مینامند. این پدیدهای است که انگیزههای ناخودآگاه ما، آرزوها و ترسهای ما، روش تفسیر ما از اطلاعات را شکل میدهند. گویی که بعضی از اطلاعات و انگارهها دوست ما هستند. ما میخواهیم که پیروز شوند، میخواهیم از آنها دفاع کنیم. و دیگر اطلاعات و گمانها دشمن ما هستند، و ما میخواهیم نابودشان کنیم. به همین دلیل من «استدلال تهییج شده» را «طرز تفکر سرباز» مینامم.
Probably most of you have never persecuted a French-Jewish officer for high treason, I assume, but maybe you've followed sports or politics, so you might have noticed that when the referee judges that your team committed a foul, for example, you're highly motivated to find reasons why he's wrong. But if he judges that the other team committed a foul -- awesome! That's a good call, let's not examine it too closely. Or, maybe you've read an article or a study that examined some controversial policy, like capital punishment. And, as researchers have demonstrated, if you support capital punishment and the study shows that it's not effective, then you're highly motivated to find all the reasons why the study was poorly designed. But if it shows that capital punishment works, it's a good study. And vice versa: if you don't support capital punishment, same thing.
من اینطور فرض میکنم که احتمالا اکثر شما یک افسر یهودی فرانسوی را به جرم خیانت، هرگز مورد آزار قرار ندادهاید، اما شاید ورزش و یا سیاست را پیگیری میکنید پس احتمالا متوجه شدهاید که بعنوان مثال وقتی داور رای بر خطای تیم شما میدهد شما بشدت تحریک میشوید که دلایلی بر اشتباهِ او بیابید. اما اگر داور خطای تیم مقابل را بگیرد «عالی است!» «تصمیم درستی است، بهتر است آنرا مورد بررسی قرار ندهیم» یا شاید شما مقالهای و یا تحقیقی خواندهاید که بعضی از سیاستهای بحث انگیز مانند مجازاتِ اعدام را بررسی میکند، همانطور که پژوهشگران ثابت کردهاند، اگر شما طرفدار مجازاتِ اعدام باشید و مقاله نشان دهد که مجازات موثر نیست، در اینصورت شما بشدت تحریک میشوید که دلایلی بیابید چرا این تحقیق ضعیف انجام شده است. اما اگر نشان دهد که مجازات اعدام موثر است، در آنصورت پژوهش درستی است. و بالعکس، اگر مخالف مجازات اعدام باشید به همین ترتیب.
Our judgment is strongly influenced, unconsciously, by which side we want to win. And this is ubiquitous. This shapes how we think about our health, our relationships, how we decide how to vote, what we consider fair or ethical. What's most scary to me about motivated reasoning or soldier mindset, is how unconscious it is. We can think we're being objective and fair-minded and still wind up ruining the life of an innocent man.
قضاوت ما بصورت ناخودآگاه، بشدت تحت تاثیر جناحی است که میخواهیم برنده شود. و این در همه جا هست. و نوع نگرش ما به سلامتی و روابطمان را شکل میدهد، اینکه چطور تصمیم بگیریم که چگونه رای دهیم، و چه چیزی را درست و اخلاقی میپنداریم. چیزی که مرا بیشتر میترساند در مورد «استدلال تهییج شده» یا همان « طرز فکر سرباز» این است که تا چه حد ناخودآگاه است. میتوانیم اینطور بیاندیشیم که چقدر بیطرف و منصف هستیم و در عین حال، منجر به نابودی زندگی انسانی بیگناه شویم.
However, fortunately for Dreyfus, his story is not over. This is Colonel Picquart. He's another high-ranking officer in the French Army, and like most people, he assumed Dreyfus was guilty. Also like most people in the army, he was at least casually anti-Semitic. But at a certain point, Picquart began to suspect: "What if we're all wrong about Dreyfus?" What happened was, he had discovered evidence that the spying for Germany had continued, even after Dreyfus was in prison. And he had also discovered that another officer in the army had handwriting that perfectly matched the memo, much closer than Dreyfus's handwriting. So he brought these discoveries to his superiors, but to his dismay, they either didn't care or came up with elaborate rationalizations to explain his findings, like, "Well, all you've really shown, Picquart, is that there's another spy who learned how to mimic Dreyfus's handwriting, and he picked up the torch of spying after Dreyfus left. But Dreyfus is still guilty." Eventually, Picquart managed to get Dreyfus exonerated. But it took him 10 years, and for part of that time, he himself was in prison for the crime of disloyalty to the army.
اگرچه خوشبختانه داستان «درایفوس» به پایان نرسیده است. این سرهنگ «پیکارت» است. او یکی دیگر از درجه داران بلند مرتبه ارتش فرانسه است، و او هم مثل اکثر مردم، میپنداشت که «درایفوس» مجرم است. همچنین مثل اکثر نظامیان ، او هم حداقل تا حدودی یهود ستیز بود. اما سرانجام پیکارت شروع به شک کردن کرد: «اگر درمورد درایفوس اشتباه کرده باشیم چه ؟» اتفاقی که افتاد این بود که او مدارکی یافت که ثابت میکرد حتی بعد از حبس «درایفوس» جاسوسی برای آلمان ادامه یافته بود، همچنین کشف کرده بود که افسر دیگری در ارتش دارای دستخطی است که دقیقا با یادداشت مطابقت دارد، بسیار شبیهتر از دستخط «درایفوس». بنابراین او این کشفیات را به مافوقهای خود اعلام کرد، اما برخلاف آنچه امید داشت، یا برایشان مهم نبود یا دربارهی یافتههای او اینطور بهانه تراشی کردند که مثلا، «پیکارت، تمام آنچه ثابت کردهای این است که جاسوسِ دیگری وجود دارد که یاد گرفته چگونه دستخط درایفوس را تقلید کند و بعد از رفتن درایفوس همچنان مشعل دار جاسوسی است؛ اما باز هم درایفوس مجرم است». سرانجام «پیکارت» توانست «درایفوس» را تبرئه کند. اما ده سال بطول انجامید، و بخشی از آن زمان هم خودش به جرم خیانت به زندان افتاد.
A lot of people feel like Picquart can't really be the hero of this story because he was an anti-Semite and that's bad, which I agree with. But personally, for me, the fact that Picquart was anti-Semitic actually makes his actions more admirable, because he had the same prejudices, the same reasons to be biased as his fellow officers, but his motivation to find the truth and uphold it trumped all of that.
اکثر مردم اینطور فکر می کنند که «پیکارت» نمیتواند قهرمان این قصه باشد چون او هم ضد یهود بود و این بد است، من هم قبول دارم. اما شخصا، برای من همین نکته که او ضد یهود بود در حقیقت عملکرد او را بیش از پیش قابل تحسین میکند، چون او هم مانند همکارانش همان تعصبات و دلایل برای جهت گیری را داشت، اما انگیزه او برای یافتن حقیقت و حمایت از آن، از همه چیز پیشی گرفت.
So to me, Picquart is a poster child for what I call "scout mindset." It's the drive not to make one idea win or another lose, but just to see what's really there as honestly and accurately as you can, even if it's not pretty or convenient or pleasant. This mindset is what I'm personally passionate about. And I've spent the last few years examining and trying to figure out what causes scout mindset. Why are some people, sometimes at least, able to cut through their own prejudices and biases and motivations and just try to see the facts and the evidence as objectively as they can?
بنابراین برای من، «پیکارت» نمونهی کاملی از چیزی است که من آن را «طرز تفکر دیدهبان» مینامم. و آن عدم تمایل به پیروزی یک عقیده و نابودیِ دیگری، و فقط نگریستن به آنچه حقیقت دارد است تا جایی که میتوانید صادقانه و دقیق، حتی اگر زیبا، مناسب و دلپذیر نباشد. این الگوی ذهنی، آن چیزی است که من شخصا به آن علاقه شدید دارم. و در چند سال اخیر مشغول بررسی و سعی در فهم این بودم که چه چیز باعث خلق الگوی ذهنی دیدهبان میشود. چرا برخی از مردم، حداقل گاهی تواناییِ گدشت از تعصبات، جهتگیریها و انگیزههای خود را دارند و فقط سعی میکنند که واقعیتها و مدارک را حتیالامکان بصورت علمی ببینند؟
And the answer is emotional. So, just as soldier mindset is rooted in emotions like defensiveness or tribalism, scout mindset is, too. It's just rooted in different emotions. For example, scouts are curious. They're more likely to say they feel pleasure when they learn new information or an itch to solve a puzzle. They're more likely to feel intrigued when they encounter something that contradicts their expectations. Scouts also have different values. They're more likely to say they think it's virtuous to test your own beliefs, and they're less likely to say that someone who changes his mind seems weak. And above all, scouts are grounded, which means their self-worth as a person isn't tied to how right or wrong they are about any particular topic. So they can believe that capital punishment works. If studies come out showing that it doesn't, they can say, "Huh. Looks like I might be wrong. Doesn't mean I'm bad or stupid."
و پاسخ، مربوط به احساسات است. دقیقا همانطور که طرز تفکر سرباز ریشه در احساساتی مثل روحیه تدافعی و قبیله گرایی دارد، الگوی ذهنیِ دیدهبان هم اینچنین است. فقط ریشه در احساساتی متفاوت دارد. برای مثال، ماموران شناسائی کنجکاوند. گویی که احساس لذت میکنند وقتی که اطلاعات تازهای بدست میآورند یا میلی شدید به حل معما دارند. گویی بسیار هیجان زده میشوند وقتی با چیزی مواجه می شوند که با انتظاراتشان تناقض دارد. همچنین، پیشاهنگها ارزشهای متفاوتی دارند. آنها اینطور میپندارند که آزمایشِ اعتقاداتِ خود، فضیلت بیشتری دارد و اینطور بنظر نمیرسد که کسی که نظرش را تغییر دهد ضعیف خطاب کنند. و فراتر از هر چیز، دیدهبانان شخصیتی محکم دارند، که معنیاش این است که ارزش آنها بعنوان یک شخص بستگی به درستی و نادرستیِ نظرِ آنها نسبت به یک موضوع خاص ندارد. بنابراین آنها می توانند اعتقاد داشته باشند که مجازات اعدام موثر است. اگر پژوهشی منتشر شود که نشان دهد موثر نیست، آنها احتمالا میگویند، «آهان، ظاهرا من اشتباه کردم معنیاش این نیست که من بد یا نادان باشم.»
This cluster of traits is what researchers have found -- and I've also found anecdotally -- predicts good judgment. And the key takeaway I want to leave you with about those traits is that they're primarily not about how smart you are or about how much you know. In fact, they don't correlate very much with IQ at all. They're about how you feel. There's a quote that I keep coming back to, by Saint-Exupéry. He's the author of "The Little Prince." He said, "If you want to build a ship, don't drum up your men to collect wood and give orders and distribute the work. Instead, teach them to yearn for the vast and endless sea."
این دسته از خصوصیات چیزی که پژوهشگران یافتهاند ومن همانطور که حکایت کردم یافتهام ، قضاوتِ درست را پیشگویی میکند. و نکته کلیدی که من میخواهم برای شما بگذارم از بین آن خصوصیات این است که آنها اساسا در این باره که شما چقدر باهوش هستید یا چقدر میدانید نیستند. در حقیقت آنها به هیچ وجه وابسته به ضریب هوشی نیستند. آنها دربارهی آنچه حس میکنید هستند. یک نقل قولی وجود دارد از «سَنت اگزوپری» که من مدام به آن رجوع میکنم. او نویسنده «شازده کوچولو» است. می گوید : «اگر میخواهید کشتی بسازید، مردانِ خود را بدنبال جمع آوری چوب نفرستید، به آنها دستور ندهید و تقسیمِ کار نکنید. در عوض، به آنها اشتیاق به دریای عظیم و بیکران را بیاموزید».
In other words, I claim, if we really want to improve our judgment as individuals and as societies, what we need most is not more instruction in logic or rhetoric or probability or economics, even though those things are quite valuable. But what we most need to use those principles well is scout mindset. We need to change the way we feel. We need to learn how to feel proud instead of ashamed when we notice we might have been wrong about something. We need to learn how to feel intrigued instead of defensive when we encounter some information that contradicts our beliefs.
به کلامی دیگر، من چنین ادعا میکنم که اگر واقعا میخواهیم قدرت قضاوت خود را ارتقاء دهیم بعنوان یک فرد و یک اجتماع، چیزی که احتیاج داریم دستورالعملهای منطقیِ بیشتر یا علم منطق، احتمالات یا اقتصاد نیست اگرچه آنها هم با ارزش هستند. اما چیزی که ما بسیار به آن نیاز داریم تا از آن اصول خوب استفاده کنیم، الگوی ذهنیِ دیدهبان است. ما باید طریقه حس کردن را در خود تغییر دهیم. نیاز داریم که یاد بگیریم چگونه بجای شرمندگی ،احساس غرور کنیم وقتی متوجه میشویم که شاید در مورد چیزی اشتباه کرده باشیم. نیاز داریم یاد بگیریم چگونه بجای حالت تدافعی، احساس هیجان کنیم وقتی که با اطلاعاتی روبرو میشویم که با اعتقادات ما تناقض دارند.
So the question I want to leave you with is: What do you most yearn for? Do you yearn to defend your own beliefs? Or do you yearn to see the world as clearly as you possibly can?
سوالی که میخواهم برای شما باقی بگذارم این است که: شما به چه چیز اشتیاق دارید؟ آیا اشتیاق شما بر دفاع از اعتقاداتتان است؟ یا به دیدنِ دنیایی هر چه شفافتر اشتیاق دارید؟
Thank you.
سپاسگزارم.
(Applause)
(تشویق حاضران)