Wow, wow, people. You know, actually, I love people because my work is about people. It's actually about bringing people together. I'm an artist. I mean, until I found a real job, but now it looks like it's getting pretty serious.
واو، واو، مردم. میدانید، من واقعا مردم را دوست دارم چون شغلم مربوط به آنها است. در حقیقت کارم گرد هم آوردن مردم در کنار یکدیگر است. من یک هنرمند هستم. یعنی تا وقتی که شغل واقعی پیدا کنم اما جدیدا کارم خیلی بااهمیت به نظر میرسد.
(Laughter)
(خنده)
But, you know, I also love walls. And I know that walls are supposed to divide us, but I think I've found a way to use walls to bring us together. And I've tried this in different places. This was in Israel, Palestine, 15 years ago, where, with my friend Marco, I took photos of Israeli and Palestinian doing the same job and then pasted them on Israeli city and Palestinian city, and people couldn't even recognize who is who. This was in the favelas of Brazil. Faces of women on the hills of the community.
همانطور که میدانید دیوارها را هم دوست دارم. و میدانم که آن دیوار قرار است ما را از هم جدا کند، اما فکر میکنم راهی پیدا کردم تا ما را با استفاده از دیوارها کنار هم آورد. این را در مکانهای مختلفی انجام دادهام. این در اسرائیل و فلسطین، ۱۵ سال پیش انجام شده است، جایی که همراه دوستم، مارکو، عکسهایی از اسرائیلیها و فلسطینیها در حالتهای مشابه گرفتم و بعد آنها را روی شهر اسرائیل و شهر فلسطین چسباندم و مردم حتی نمیتوانستند هویت افراد را تشخیص دهند. این در فاولای برزیل بود. چهرهی زنان جامعه بر روی تپه.
(Applause)
(تشویق)
Often the first target of the violence that is happening there. This is a local museum we have in Paris, it's called the Louvre. I don’t know if you’ve heard about it, but I thought I’d give it a shout out. And with 400 people and paper and glue, we wheat-pasted the entire plazas to make the pyramid ten times bigger. This was at the border between Mexico and US. Thank you.
اغلب اولین هدف خشونتی است که در آنجا اتفاق میافتد. این یک موزه محلی است که ما در پاریس داریم، به نام لوور. نمیدانم دربارهاش شنیدهاید یا نه، اما فکر کردم از آن تمجدید کنم. و با ۴۰۰ نفر، کاغذ و چسب، کل میدان را با چسب گندم چسباندیم تا تصویر بصری هرم ده برابر بزرگتر شود. این در مرز بین مکزیک و ایالات متحده بود. ممنونم.
(Applause and cheers)
(تشویق)
Kikito, the little kid, is one year old, and he lives in the little house you see on the top left of the image. I just wonder, at his age, what is his perspective on the wall?
کیکیتو، کودکی یک ساله است و در خانه کوچکی زندگی میکند که در سمت چپ بالای تصویر میبینید. فقط کنجکاوم، با این سن، تصور او از دیوار چیست؟
You know, each time I do a project, I wonder: Can art change the world? And I never really know how a projects starts. Couple years ago, I was making breakfast and a friend of mine called me.
هر بار که پروژهای انجام میدهم، در تعجبم که آیا هنر میتواند دنیا را تغییر دهد؟ و واقعا نمیدانم که طرحها از کجا نشأت میگیرند. چندین سال پیش، در حال درست کردن صبحانه بودم و دوستی به من زنگ زد.
Friend Saul, he says, "JR, you love walls. Why don't you do a project in prison?"
دوستم به نام سائول، میگوید: «جیآر، تو عاشق دیوارها هستی. چرا پروژهای در زندان انجام نمیدهی؟»
I was like, you know, I was just, "Dude, you know, I would do it, but it's too much paperwork administrative, bureaucracy. Plus, I've been arrested 15 times, they don't want me in there."
آن زمان اینطور بودم که، «رفیق، میدانی، انجامش میدهم اما خیلی کاغذبازی اداری و تشریفات دارد. علاوهبر این، من ۱۵ بار دستگیر شدهام، از حضورم خوشحال نخواهند شد.»
And he was like, "I know, bro, but you love walls so much, what you would do in there. If you could do it, what could you do?"
و او اینطور جواب داد: «میدانم، اما دیوارها را خیلی دوست داری، کاری که قرار است انجام دهی. اگر قادر به انجامش باشی، چه میکنی؟»
I was like, "OK, you know what?" I had an idea. If I wanted to finish my poached eggs and my, you know, French toast before it gets cold, I had to get rid of him. So I told him, "You know what, I'll paste the entire prison."
جواب دادم: باشه، میدانی چی؟» فکری داشتم. اگر میخواستم که تخممرغهای آبپزم و نان فرانسویام را قبل از سرد شدن تمام کنم، باید از او خلاص میشدم. پس به او گفتم: «میدانی چه؟ کل زندان را چسب میزنم.»
He was like, "Wow, that's amazing." He hung up the phone, I thought I'd never hear from him for two decades.
او اینطور بود: «واو، عالی است.» تلفن را قطع کرد، فکر کردم که برای دو دهه دیگر از او خبری نمیشنوم.
He called his friend Scott, who was like, "What's up?"
او به دوستش، اسکات، زنگ زد کسی که اینطور بود: «چه خبر؟»
Saul is like, “I spoke to JR, he’s down to do a project in prison.”
سائول جواب داد: «با جیآر حرف زدم، با انجام پروژه در زندان موافقه.»
Scott's like, "That's amazing, let me call the governor." Hung up the phone, called the governor.
اسکات گفت: «عالی است، بگذار با فرماندار تماس بگیرم.» تماس را پایان داد و به فرماندار زنگ زد.
Governor was like, "Who's this JR?"
فرماندار اینطور جواب داد: «این جیآر کیست؟»
"He does black and white, and, you know, he takes photos of people, he records their story ..."
«کارش با سفید و سیاه است، و همانطور که میدانید، از مردم عکس میگیرد و داستانشان را ثبت میکند ...»
"I'm sorry, I've never heard of it."
«ببخشید، اطلاعی ندارم.»
"Yes, there's very large murals."
«کارش نقاشیهای دیواری بزرگ است.»
And the governor was like, "Wait, wait, wait. Before I was the governor, I was in a mural. There were 1,300 people, each one of them recorded their story, and I was one of them. Is that the same artist?"
و فرماندار اینطور بود: «وایسا، وایسا، وایسا. قبل از فرماندار شدنم، من در یک نقاشی دیواری بودم. کاری متشکل از ۱,۳۰۰ نفر از مردم که هرکدام داستانشان را ثبت کردند و من یکی از آنها بودم. این همان هنرمند است؟»
The guy said, "Yes, that's the same artist."
جواب داد: «بله، خودش است.»
"Give him full clearance for every prison in the state of California."
«به او مجوز عبور کامل به تمام زندانهای ایالت کالیفرنیا را بدهید.»
(Laughter and applause)
(خنده و تشویق)
Calls me back. Next thing you know, I’m on Google Earth, and there's 35 prisons. I'm looking at them and I'm like, well, first of all, I'm a wallpaper man. I cannot paste if I don't have my clear surface. So that doesn't work, that doesn't work, that doesn't work. The yard is made of sand and grass. I cannot do it. I know nothing about prisons. So then I see this one and I'm like, "Wait, can we zoom in this one?" I'm like, "Oh, actually, you know what? The yard here in the center looks like it's concrete. I could work on that."
به من دوباره زنگ میزند. ناگهان اتفاق بعدی این است که من در گوگل ارث هستم و ۳۵ زندان وجود دارد. به آنها نگاه میکنم و اینطورم، خوب اول از همه، با کاغذ دیواری کار میکنم. اگر سطحی صاف نداشته باشم نمیتوانم چسب بزنم. پس آن به کار نمیآید، آن هم همینطور، آن هم به درد نمیخورد. حیاط از شن و علف پر شده است. نمیتوانم کاری پیش ببرم. هیچ چیزی درباره زندانها نمیدانم. سپس این یکی را میبینم و اینطورم: «وایسا، میشود این یکی را بزرگتر کنیم؟» «اوه، اصلا میدانی چی؟ حیاط وسطی اینجا به نظر میرسد که از بتن باشد. میتوانم روی آن کار کنم.»
"Look, JR, that's a supermax security prison." It's called Tehachapi, it's actually in the top five of the most violent prisons.
«نگاه کن، جیآر، آنجا یک زندان فوقامنیتی است.» اسمش تهاچاپی است، در حقیقت در لیست پنج زندانِ خشونتبار برتر است.
I was like, "That will do it."
من گفتم: «نیاز به توضیح بیشتر نیست.»
The next day, we flew there. We arrived there, and of course, you know, it's not that easy to get there. It's like fences, electric fences, walls. And you add more walls and more people that check your IDs. I get all the way to the yard. And it looked like some army guy with bulletproof jackets and heavily armed who say, "Alright, this is going to be very simple. There's some people waiting for you in a gymnasium. We gathered some inmates. You cannot approach them, you cannot touch them. You can sit at the chair that we designed for you, and we're going to surround the area of the gymnasium."
روز بعد به آنجا پرواز کردیم. ما به آنجا رسیدیم، و البته همانطور که میدانید، رسیدن به آن کار آسانی نیست. باید از فنس گذشت، فنسهای الکتریکی و دیوارها. و بعد دیوارهای بیشتر و افرادی که کارت شناسایی تو را میبینند. بالاخره به حیاط میرسم. فردی شبیه به یک ارتشی با جلیقه ضدگلوله و مسلحات سنگین گفت: خوب، خیلی ساده است. تعدادی افراد در سالن بدنسازی منتظر تو هستند. بعضی زندانیان را جمع کردیم. شما نمیتوانید به آنها نزدیک شده یا لمسشان کنید. میتوانید در صندلی مشخصشده برایتان بنشینید، و اطراف سالن در محاصره ما است.
That sounds fun. I enter the room, and we do this thing in France, I don't know if you have that, but you shake people's hand, you know? So I started shaking people's hands, "Hello, how are you? My name is JR. What's your name?" And go around the table, and then I sat. And I spoke with them. A lot of them have been there since they were teenagers, some of them even from the age of 13. And I've never seen anything like it. And so I told them about my art and about the idea.
جالب بود. وارد سالن شدم، ما در فرانسه اینطور میکنیم، نمیدانم اگر شما همچین عادتی دارید اما ما با مردم دست میدهیم، خوب؟ پس من شروع به دست دادن با آنها کردم، «سلام، چهطورید؟ اسم من جیآر است. اسم شما چیست؟» و بعد از چرخیدن دور میز، نشستم. و با آنها صحبت کردم. خیلی از آنها از زمان جوانیشان در آنجا بودند، بعضی حتی از سیزده سالگی. و من هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودم. بعد من دربارهی هنر و ایدهام به آنها گفتم.
And they asked me a question, they said, "But what is the purpose of your art?"
و آنها از من سوالی پرسیدند، گفتند: «اما هدف تو از هنرت چیست؟»
Well, you know, that's a good question. I don't know if I can answer before, you know, trying a project. So I explained them an idea, and I said, “Wait, before we start anything, I just want you to know, if there's anyone here in this room that by being in this project, you might offend some of your victims outside, I'm not your guy. I'm going to get too much attention for you. If I were you, don't participate in this project."
خوب، میدانید، سوال خوبی است. مطمئن نیستم اگر بتوانم قبل از انجام پروژه به این سوال پاسخ دهم. پس برای آنها ایدهام را توضیح دادم، گفتم: «صبر کنید، قبل از شروع چیزی، فقط میخواهم که بدانید، اگر کسی در اینجا حضور دارد که با شرکت در این پروژه ممکن است به قربانیان خارج از اینجا توهین کنید، من با شما کار نمیکنم. قرار است توجهات زیادی به شما جلب شود. اگر جای شما بودم، در این پروژه شرکت نمیکردم.»
Six or seven guys stood up and left the room. I was like, "Alright." So we kept on going and I started photographing them. Very simple, it's just a small part of the process. I'm not really a photographer. That’s just one part that I use, and I get to meet them and talk with them. And each of them started explaining me their story, where they grew up, where they come from, how many years, some of them spent decades in this prison.
شش یا هفت نفر بلند شدند و سالن را ترک کردند. گفتم: «بسیار خوب.» به کار ادامه دادیم و من شروع کردم به عکس گرفتن از آنها. خیلی آسان، این فقط بخش کوچکی از روند است. من در حقیقت یک عکاس نیستم. فقط بخشی از کارم است که میتوانم مردم را ملاقات کرده و با آنها حرف بزنم. و هریک داستانهایشان را برایم تعریف کردند، جایی که در آن بزرگ شدند و در آن به دنیا آمدند، چند سال، بعضی از آنها دههها در این زندان بودند.
And the thing is that, I told them, I said, "Look, this photo is nothing. I need you to go in the next room. I'm going to leave a mic there. And I want you to record your story from the beginning. I want to understand, you have to talk like, if you're throwing a bottle in the ocean, I want to understand where you come from. And then what brought you to make that crime that led you to prison. And if you changed, explain how you changed and why."
و مسئله این است، من به آنها گفتم: «ببینید، این عکس چیزی نیست. میخواهم که به اتاق کناری بروید. قرار است که یک میکروفون آنجا باشد. و میخواهم که شما داستانتان را از ابتدا برایم ضبط کنید. میخواهم که درک کنم، باید طوری تعریف کنید انگار که یک بطری در اقیانوس میاندازید، میخواهم که نگرش شما را بفهمم. و سپس چیزی که شما را به انجام جرمی وادار کرد که باعث به زندان افتادنتان شد. اگر شما تغییر کردید، بگویید که چطور و چرا تغییر کردید.»
They all went, some stayed for 10 minutes, some stayed for 20, 30 minutes. Some of them were crying in that place.
همهی آنها رفتند و بعضی برای ۱۰ دقیقه، بعضی ۲۰، ۳۰ دقیقه در اتاق ماندند. بعضی در آنجا گریه میکردند.
Then I went back to my studio and that's what we do. We print strips of paper like a giant puzzle, so we have to combine it together. It's all just paper and glue. And then we combine them by numbers, and then we went back there. And we started bringing everybody in the yard. And we started pasting. Everyone from every gang, every race, participated.
من به استودیو برگشتم و این کاری است که انجام دادیم. ما نوارهای کاغذی را مثل یک جورچین غولپیکر چاپ کرده تا با هم ترکیبشان کنیم. همه چیز فقط کاغذ و چسب است. آنها را به ترتیب شمارهگذاری میکنیم و به زندان بر میگردیم. همه را به حیاط آنجا میآوریم. و شروع به چسب زدن میکنیم. همه افراد از هر گروهی و هر نژادی شرکت کردند.
Now, the thing is, we're still in a supermax security prison. So the guards were like, "Look, we love you with your paper and stuff, but we’re going to count everything you brought in, and we’re going to make sure you leave with everything out. So every hour we're going to stop this whole project and make sure there's not one scissors missing, one brush, one, you know, bucket, anything."
اکنون، نکته این است، ما هنوز در یک زندان فوق امنیتی هستیم. نگهبانان اینگونه بودند، «ببینید، ما شما را با تمام کاغذ و وسایلتان دوست داریم، اما تمام چیزهایی که داخل آوردید را خواهیم شمرد و مطمئن میشویم که با همان تعداد از اینجا خارج میشوید. بنابراین ساعتی یکبار قرار است کل پروژه را متوقف کنیم و مطمئن شویم که حتی یک قیچی، یک قلمو، یک، میدانید، سطل و چیز دیگری گم نشده باشد.»
So we went through the process, and I had planned two to three days to paste the whole thing. Those guys were so motivated, that in literally two or three hours we had done it.
ما این روند را طی کردیم و من برنامه داشتم تمام این محل را در دو تا سه روز چسب بزنم. زندانیان بسیار مشتاق بودند، به حدی که ما این کار را در دو یا سه ساعت تمام کردیم.
So I said, "Wait, stop, guys, they're going to bring you back to your cell, give me a second. I'm going to try to get some guards to paste with us."
بعد گفتم: «صبر کنید، بایستید، آنها قرار است شما را به سلولتان برگرداند، به من فرصت دهید. میخواهم سعی کنم تا چند نگهبان همراه ما چسب بزنند.»
And they were like, look, "We love utopianism and stuff, but that’s where it stops.”
آنها اینطور بودند: «عاشق آرمانشهر و چیزهای دیگر هستیم اما این کار انجامشدنی نیست.»
"No, just give me a second."
نه، یک لحظه صبر کنید.»
So I start going to the guards and I say, "Hey, do you mind participating?" Fifty "no," one guy said "yes." I say, "Cool, come with me. They're going to show you." And then another guard and another guard. And that's where the real walls were falling down, because there's no communication between those guards and the inmates.
به طرف نگهبانان رفتند و گفتم: «هی، میخواهید شما هم کمک کنید؟» پنجاه تا «نه» و یکی گفت «بله». گفتم: «عالی، با من بیایید. آنها به شما یاد میدهند.» و سپس نگهبانی دیگر و نگهبانی دیگر. و آنجا بود که دیوارهای واقعی در حال فروریختن بودند، چون هیچ ارتباطی بین آن نگهبانان و زندانیان وجود ندارد.
(Applause)
(تشویق)
And you know what? From the floor, it was so big we couldn't see it anyway. You had to send a drone. So remember, again, you're in a supermax security prison. It's geofencing.
و میدانید چه؟ از روی زمین آنقدر بزرگ بود که ما در هر صورت نمیتوانستیم ببینیمش. باید پهباد بفرستید. به یاد بیاورید، دوباره، شما در یک زندان فوقامنیتی هستید. این ژئوفنسینگ است.
(Laughter)
(خنده)
So we send in the drone, those guys have never seen a drone their whole life, they were more excited about the drone than the whole project. And I was so scared because I was like, "I hope we did the puzzle right. Because if not, it's going to look a bit ugly from up there." And that's what you see from up there.
پس ما پهباد را فرستادیم، آنها هرگز در زندگیشان همچین چیزی ندیده بودند، بیشتر در مورد پهباد هیجانزده بودند تا کل پروژه. و من آنقدر ترسیده بودم که میگفتم: «امیدوارم درست انجامش داده باشیم. چون اگر درست نباشد، از آن بالا کمی زشت به نظر میرسد.» و این چیزی است که از آن بالا میبینید.
(Applause and cheers)
(تشویق و دست زدن)
Thank you.
متشکرم.
The whole yard, all their faces. And when you zoom in, actually, you see the picnic table, you can still see, it looks like a hole, but it's actually an illusion. And you see the guys walking on it.
کل حیاط، تمام چهرههای آنها. و وقتی که تصویر را بزرگ کنید، میز پیکنیک را خواهید دید، میتوانید تصویر کلی را مثل یک گودال ببینید اما در واقعیت این خطای دید است. زندانیان را میبینید که رویش راه میروند.
Now, the craziest part of all of it is because of that crazy permit that I had, I literally walked in without being searched. I had my phone on me. So I started filming in there and posting it on social media. So this guy there was showing me his tattoo on day one. And then the evening, he called his family and they said, "We saw you on JR's Instagram. It's incredible, we see what you guys are doing."
حالا دیوانهوارترین قسمت آن این است که به علت آن مجوزی که داشتم، به معنای واقعی کلمه بدون تفتیش توانستم وارد شوم. تلفنم را همراهم داشتم. شروع به فیلم گرفتن از آنجا کردم و آن را در فضای اجتماعی به اشتراک گذاشتم. این فرد در روز اول به من خالکوبیاش را نشان داد. و سپس در بعدازظهر به خانوادهاش زنگ زد و آنها گفتند: «تو را در اینستاگرام جیآر دیدیم. خارقالعاده است، ما کاری که میکنید را میبینیم.»
He was so proud the next day he said, "JR, do you mind me showing my diplomas?"
او آنقدر مفتخر بود که روز بعد گفت: «جیآر، ممکن است که گواهینامههایم را نشان دهم؟»
They started realizing the impact of suddenly having a connection with the outside.
آنها شروع به درکِ تاثیر ناگهانی ارتباط داشتن با فضای بیرون کردند.
Then this guy showed up. His name is Kevin. You know, when I saw him, I was like, "Whoa." In my life, I'll never have a second chance to ask a guy, hopefully, why he has a fucking swastika on his face.
سپس این فرد به میان آمد. نامش کوین است. میدانید، وقتی که دیدمش، اینطور بودم: «واو» در زندگیام خوشبختانه هرگز فرصت دوبارهی پرسیدن این را از کسی نداشتم که چرا او نشان صلیب شکسته را روی صورتش دارد.
(Laughter)
(خنده)
And so I ask him, and he was like, "Oh, this?" Almost like he forgot about it. He was like, "I did this as a gang thing when I went in prison. But now, if I could, I would remove it."
بنابراین از او پرسیدم و او پاسخ داد: «اوه، این؟» انگار تقریبا فراموشش کرده بود. گفت: «این را به عنوان نشان گروهم هنگام به زندان رفتن خالکوبی کردم. اما حالا اگر میتوانستم آن را پاک میکردم.»
I was like, "OK, do you mind if I take a photo and I share it?"
من گفتم: «خوب، اشکالی ندارد اگر عکس بگیرم و آن را منتشر کنم؟»
He's like, "Yeah, sure."
پاسخ داد: «باشه، بگیر.»
I share that photo. Now, as you can imagine, on social media, a lot of people were as shocked and offended as I was. But a lot of people were like, “That’s strange, because that doesn't connect with the beauty in his eyes and the humanity in him."
عکس را به اشتراک گذاشتم. حالا طبق تصورتان، در فضای اجتماعی، خیلی از مردم مثل من، متعجب و ناراحت شده بودند. اما خیلی هم اینطور بودند: «عجیب است، چون این خالکوبی با زیبایی چشمهایش و انسانیت درونش هماهنگ نیست.»
So I went back to him and I said, "Look, Kevin, there's this thing called social media. I know you've been here too long and you don't know about this, but people are writing comments, I'm going to read them to you. And I think some of them you should answer. So we started talking, and I did many and many videos and asking him again and again, and he responded and he went deeper and deeper. And it started a chain of people who were like, "Let's get this tattoo out of his face."
دوباره پیش او برگشتم و گفتم: «ببینید، کوین، چیزی به اسم فضای اجتماعی وجود دارد. میدانم برای مدت طولانی اینجا بودهاید و از آن بیخبرید، اما مردم نظراتشان را مینویسند که من برایت آنها را میخوانم. فکر میکنم به بعضی از آنها باید پاسخ دهید. سپس شروع به صحبت کردیم و من ویدئوهای زیادی گرفتم و از او بارها پرسیدم، او هم هربار پاسخ داد و عمیقتر و دقیقتر میشد. زنجیرهای از مردم شکل گرفت که میگفتند: «بیایید خالکوبی روی صورتش را پاک کنیم.»
So now before we revealed the image that you saw, I didn't want to throw it to the world like that.
حالا قبل از اینکه تصویری را آشکار کنیم که دیدید، نمیخواستم آن را بیهدف منتشر کنم.
For now, only the inmates and I have seen it. We started an app where you can actually go in, it's totally free, and you can go and click on any face and hear their story for as much as they want.
فعلا فقط زندانیان و من آن را دیدهایم. ما برنامهای ساختیم که شما میتوانید استفاده کنید، کاملا رایگان است، میتوانید وارد شوید و روی هر چهرهای کلیک کرده و داستانشان را با تعریف خودشان بشنوید.
(Applause)
(تشویق)
I wonder, you know, I've seen it. I saw people telling me that they heard story, and like a podcast. But I wonder, how would they feel about it? You know, I wanted the feedback from them.
در تعجبم، میدانید، آن را دیدهام. دیدم که مردم به من میگویند که داستان را مانند یک پادکست شنیدند. اما کنجکاوم بدانم که چه حسی نسبت به آن دارند؟ میدانید، من به دنبال بازخورد آنها بودم.
So I got a permit to go back into prison. And this time I said, let me work on some more walls, I'll find an idea. So I go back in there and I started working on the walls, but it was really, the excuse was like, I need to speak to you guys. So I said, "What happened, guys?"
بنابراین مجوزی برای برگشت به زندان گرفتم. و این بار گفتم، بگذارید روی دیوارهای بیشتر کار کنم، فکری خواهم کردم. پس به آنجا بازگشتم و شروع به کار روی دیوارها کردم، اما این در واقعیت بهانهای بود برای صحبت کردن با زندانیان. گفتم: «بچهها چه شد؟»
They were like, "Well, what do you mean, what happened?"
گفتند: «خوب، منظورتان از این سوال چیست؟»
I was like, "I was on the outside, I couldn't speak to you guys. What was the impact inside?"
پاسخ دادم: «من بیرون بودم، نمیتوانستم با شما صحبت کنم. تاثیر کارمان اینجا چطور بود؟»
"Oh, the impact inside is pretty simple. Let me tell you for myself, I mean, my daughter never visited me in 14 years. And now she sat in her bedroom, and she listened to my audio, and now she sees me every week.” He says, "You can ask whoever you want of those guys here, and they'll tell you the same story."
«اوه، تاثیرش اینجا ساده است. بگذارید خودم را مثال بزنم، یعنی، دخترم در این ۱۴ سال هرگز به ملاقاتم نیامد. و در اتاق خوابش نشست و به صدای من گوش داد، و حالا هر هفته به ملاقاتم میآید.» او گفت: «میتوانید از هر زندانی که میخواهید بپرسید، و آنها همین را به شما خواهند گفت.
(Applause)
(تشویق)
And he told me another thing happened. "Is that the guards started listening to our stories. They treat us differently now."
او به من گفت که چیز دیگری هم اتفاق افتاد. «نگهبانان شروع کردند به گوش دادن به داستانهای ما. حالا با ما متفاوت برخورد میکنند.»
Then we started seeing the walls falling down. So I left a little souvenir in the courtyard. I was like, "Let me make one more wall disappear before I go." So we pasted the mountains from behind the wall on the wall. And it's still there, actually.
سپس ما شروع به دیدن فروریختن دیوارهای بین آنها شدیم. بنابراین من یادگاری کوچکی در حیاط جا گذاشتم. اینطور بودم: «اجازه دهید دیوار دیگری را قبل از رفتن ناپدید کنم.» پس کوههای پشت دیوار را روی دیوار چسباندیم. و این هنوز هم آنجاست.
(Applause)
(تشویق)
This one is still in level four, which is the supermax security prison. And they told me in winter it becomes all snowy. And so you actually don't tell the difference between the reality and the wall.
این یکی هنوز در سطح چهار است که زندانی فوقامنیتی است. و آنها به من گفتند که در زمستان که همه طرف برف نشسته است. نمیتوانید واقعا تفاوت بین واقعیت و دیوار را تشخیص دهید .
Now, Kevin was still in prison, so I visited him again. And something had changed in him. He was already helping others, and, you know, you could tell that he almost had forgotten about his tattoo, even if it was still there, because you cannot remove tattoos in prison. So I bought him a book, and I told him, "Look, there's a swastika on the cover, I thought you would like it." And he laughed. But I said, "No, seriously, this is our friend, Art Spiegelman, who wrote it, and he told the story about his family in the Holocaust."
حالا، کوین هنوز در زندان است، دوباره به ملاقات او رفتم. و چیزی در او تغییر کرده بود. او در حال کمک به دیگران بود، و میدانید، میتوانستید بفهمید که تقریبا خالکوبیاش را فراموش کرده است، حتی اگر هنوز هم وجود داشت چون خالکوبی را در زندان نمیتوانید پاک کنید. پس برایش یک کتاب بردم و به او گفتم: «ببینید، روی جلدش یک صلیب شکسته وجود دارد، به نظرم از آن خوشتان میآید.» و او خندید. اما گفتم: «نه، واقعا، این دوست ماست، آرت اشپیگلمن که آن را نوشته است، او ماجرای خانوادهاش در هولوکاست را نوشته است.»
And so that night he went and read the book. And he was really moved. He called his mom and he said, "Mom, those French people brought me this book that talks about the Holocaust."
سپس آن شب او رفت و کتاب را خواند. و واقعا متاثر شده بود. به مادرش تلفن کرد و گفت: «مامان، آن مردم فرانسوی کتابی به من دادند که دربارهی هولوکاست میگوید.»
And she said, "But you stupid moron. Your family was from Poland. They were hiding Jews. They died in Auschwitz because of protecting them. And you go in prison and do this on your face?" He was in shock.
و مادرش گفت: «ای احمق. خانوادهی تو اهل لهستان است. یهودیان را مخفی میکردند. در آشویتس به خاطر محافظت از آنها جان باختند. تو به زندان میروی و این کار را با صورتت میکنی؟» او شوکه شده بود.
Couple years later, which is a couple months ago, he came out. Like many others from the project, almost all of them got moved to a lower-security prison, and one third of them got freed because of having good grades and notes by the guards after the project. So Kevin went out, and the first thing he did was to go up that hill that he looked at for 17 years, to look down at the prison that he was staying in. And then the second thing, as I promised him, I took him to a doctor to remove his tattoo. And the session started with the laser, and it's very painful. And at the end of it, the doctor removed the laser and she told him, "Well, who's better than a Jewish doctor to remove your swastika?"
چند سال بعد از این اتفاق که در اصل چند ماه پیش است. او آزاد شد. مانند بسیاری از افراد شرکتکننده در پروژه، تقریبا تمام آنها به زندانی با درجه امنیتِ کمتر انتقال یافتند، یک سوم آنها به علت نمرات خوب و یادداشتهای نگهبانان بعد از پروژه آزاد شدند. کوین آزاد شد و اولین کاری که کرد این بود که از تپهای که برای ۱۷ سال از پایین به آن نگاه میکرد، بالا رفت تا به زندانی که در آن بود، نگاه کند. و دومین کار، همانطور که به او قول دادم، او را برای پاک کردن خالکوبیاش به دکتر بردم. و جلسه با لیزر آغاز شد و بسیار دردناک بود. و در پایان آن، دکتر لیزر را خاموش کرد و به او گفت: «خوب، چه کسی بهتر از یک دکتر یهودی برای پاک کردن خالکوبی صلیب شکسته؟»
(Laughter and applause)
(خنده و تشویق)
And that's him now.
و او اکنون اینگونه است.
(Applause and cheers)
(تشویق و دست زدن)
You know, we really tried to bring him here. But his parole officer, who is actually really nice, he said "JR, you're pushing too much. He's not going to Canada. Sorry about this.” But he knows I'm here talking about it.
میدانید، واقعا تلاش کردیم تا او را امروز به اینجا بیاوریم. اما افسر آزادی مشروط او، که خیلی هم مهربان است، گفت: «جیآر، به بخت خودت لگد نزن. او قرار نیست به کانادا برود. متاسفم به خاطر این.» اما او میداند اینجا دربارهاش حرف میزنم.
You know, I want to use art as a bridge to make people talk to each other. I'm not an activist, I'm just an artist. I don't try to tell people what to think. I just try to make them think. And I really see art, to me, it's like, it's in the process. That's what's important. And after this whole project, after everything I showed you, what shook them, what struck them the most, is that I shook their hand. So at the end, they even asked me for a hug.
میدانید، میخواهم از هنر به عنوان یک پل استفاده کنم برای سوق دادن مردم به گفتگو با یکدیگر. من فعال اجتماعی نیستم، فقط یک هنرمندم. سعی نمیکنم به مردم افکارشان را تلقین کنم. فقط آنها را تفکر وامیدارم. و واقعا هنر را میبینم، برای من، مانند این چیز، یک فرآیند است. مهم این است. و بعد از تمام شدن این پروژه، بعد از همه اتفاقایی که نشانتان دادم، چیزی که آنها را متعجب کرد، چیزی که بیشتر در خاطرشان ماند، این بود که من با آنها دست دادم. پس در انتها، حتی از من خواستند تا بغلشان کنم.
Now I remember their first question, which was: What is the purpose of your art? Well, art can change things, but can it change the world? Or can it change a man? Before you answer that question, think, at some point in your life, have you changed? And if yes, if you did, why can't they?
حالا که اولین سوالشان را به یاد میآورم که این بود: هدف هنرت چیست؟ خوب، هنر توانایی تغییر چیزها را دارد اما آیا میتواند دنیا را تغییر دهد؟ یا یک مرد را متحول کند؟ قبل از اینکه پاسخ دهید، فکر کنید، آیا در برههای از زندگیتان تغییر کردهاید؟ و اگر بله، اگر تغییر کردید، چرا آنها نتوانند؟
Thank you.
متشکرم.
(Applause and cheers)
(تشویق و دست زدن)
Helen Walters: That's amazing, you're amazing. You also just got back from Ukraine, and I wanted to show us just another piece of your work.
هلن والترز: عالی است، شما عالی هستید. شما همچنین به تازگی از اوکراین برگشتید و من میخواستم که هنر دیگری از خودتان را به ما نشان دهید.
JR: Oh yeah, that was in Ukraine. The biggest city in the west side of Ukraine is called Lviv. And a friend of mine took that photo at the border, he sent it to me, I printed it 150 feet long. We rolled it as a tarp, walked through the border with it. It's actually easy to go that way, you know, to enter Ukraine. So they were like, "Oh, you're going to go this way? Sure." And then we drove to, you know, I met some people on Instagram, and they came and picked me up in their car. And then we gathered hundreds of people. We wanted to show Putin's planes who they were shooting out.
جیآر: اوه بله، آن در اوکراین بود. بزرگترین شهر غربی اوکراین لویو نام دارد. و دوست من آن عکس را در مرز گرفته بود، برای من ارسال کرد، من آن را در ابعاد حدود ۴۶ متری چاپ کردم. مانند پارچه آن را رول کردیم و با آن از مرز رد شدیم. در واقع حرکت به آن سو آسان است، میدانید، وارد شدن به اوکراین. آنها اینگونه بودند: «اوه، قرار است به این سمت بروید؟ خوب.» و سپس ما به سمت کسانی که در اینستاگرام با آنها آشنا شدم حرکت کردیم، آنها آمدند و من سوار ماشینشان شدم. و بعد ما هزاران نفر را گرد هم آوردیم. میخواستیم هواپیماهای پوتین را نشان دهیم که در حال شلیک کردن بودند.
(Applause)
(تشویق)
That little girl is actually safe. When she got photographed, she was coming out of the country. So she’s now in Warsaw, and she’s OK. And since then, actually, we're moving this image all around Europe. So while TED was happening in the last four days, the image was in Berlin, Dusseldorf, Venice this morning. And then it will keep traveling and each time, each place, people are gathering by themselves and opening it up.
آن دختربچه در امنیت است. زمانی که از او عکس گرفته شد، در حال خارج شدن از کشور بود. پس او حالا در ورشو، سالم است. و پس از آن، در حقیقت این عکس را سراسر اروپا به حرکت در میآوریم. پس درحالیکه رویداد TED در چهار روز گذشته برگزار میشد، تصویر در برلین، دوسلدورف و امروز صبح در ونیز بوده است. سفر آن ادامه خواهد یافت و هر بار، هر مکان، مردم خودجوش گرد هم آمده و آن را به نمایش در میآورند.
HW: That is amazing, JR, thank you.
ه.و: خارقالعاده است، جیآر، ممنون.
JR: Thank you. (Applause)
جیآر: متشکرم. (تشویق)