Two weeks ago I was in my studio in Paris, and the phone rang and I heard, "Hey, JR, you won the TED Prize 2011. You have to make a wish to save the world." I was lost. I mean, I can't save the world. Nobody can. The world is fucked up. Come on, you have dictators ruling the world, population is growing by millions, there's no more fish in the sea, the North Pole is melting and as the last TED Prize winner said, we're all becoming fat. (Laughter) Except maybe French people. Whatever. So I called back and I told her, "Look, Amy, tell the TED guys I just won't show up. I can't do anything to save the world." She said, "Hey, JR, your wish is not to save the world, but to change the world." "Oh, all right." (Laughter) "That's cool." I mean, technology, politics, business do change the world -- not always in a good way, but they do. What about art? Could art change the world?
دو هفته پیش من در استودیو خودم در پاریس بودم و تلفن زنگ زد و گفت: "هی! جی آر، تو جایزه تد 2011 رو بردی. تو باید یک يك آرزو براى نجات جهان بكنى." من گیج شده بودم. من نمی تونستم دنیا رو نجات بدم , هیچ کس نمی تونه. دنیا به گند کشیده شده. کوتاه بیا، دیکتاتورها دارند جهان رو اداره می کنند، جمعیت داره میلیونی رشد می کنه، دیگه هیچ ماهی اى تو دريا نيست، قطب شمال داره آب می شه، و همانطور كه برنده جايزه سال قبل هم گفت، همه ما داریم چاق میشیم. (خنده حضار) البته شاید به جز مردم فرانسه. حالا هر چى. خوب من دوباره زنگ زدم و به او گفتم: "ببین، امى به همكارات در تد بگو که من نمیام. من برای نجات جهان كارى نمی تونم بکنم. او گفت: "هی، جی آر آرزوى تو براى نجات دنيا نيست، بلكه براى تغيير اونه." "اوه، بسيار خوب." ( خنده حضار ) "اين خوبه" منظورم اینه که تکنولوژی، سیاست، كسب و كار دنيا رو تغيير مى دهند-- البته هميشه اين تغيير مطلوب نيست، اما در هر صورت تغيير مى دهند. در مورد هنر چطور؟ آیا هنر می تونه دنیا رو تغییر بده؟
I started when I was 15 years old. And at that time, I was not thinking about changing the world. I was doing graffiti -- writing my name everywhere, using the city as a canvas. I was going in the tunnels of Paris, on the rooftops with my friends. Each trip was an excursion, was an adventure. It was like leaving our mark on society, to say, "I was here," on the top of a building.
من از وقتی که 15 ساله بودم کارم رو شروع کردم. و آن زمان، من درباره تغییر دادن جهان فکر نمی کردم؛ من ديوارنگارى مى كردم-- همه جا اسم خودم رو می نوشتم، از شهر به عنوان بوم نقاشی استفاده می کردم. اين كار رو در تونلهای پاریس انجام مى دادم، با دوستانم بر روی پشت بامها می رفتم. هربار که می رفتیم مثل یک گردش بود، مثل یک ماجراجویی بود. مثل این بود كه داريم نشان خودمان رو در جامعه به جا مي گذاشتيم، تا بر روی بام یک ساختمان بگم: "من اينجا بودم."
So when I found a cheap camera on the subway, I started documenting those adventures with my friends and gave them back as photocopies -- really small photos just that size. That's how, at 17 years old, I started pasting them. And I did my first "expo de rue," which means sidewalk gallery. And I framed it with color so you would not confuse it with advertising. I mean, the city's the best gallery I could imagine. I would never have to make a book and then present it to a gallery and let them decide if my work was nice enough to show it to people. I would control it directly with the public in the streets.
بنابراين وقتى يك دوربين ارزان قيمت رو در مترو پيدا كردم شروع به ثبت اون ماجراجویی ها با دوستانم کردم و آنها رو به صورت فوتوکپی کوچک بهشان برمی گردوندم-- عکس های خیلی کوچک به اين اندازه. در سن ١٧ سالگى، به اين شكل شروع به چسباندن اونها كردم. و برای اولین بار یک expo de rue رو راه انداختم، که به معنی گالری در کنار خیابان هست. و قاب اون رو با رنگ درست مى كردم تا با تبليغات اشتباه گرفته نشه. منظورم اینه که شهر، بهترین گالری بود که می تونستم تصورش رو بکنم. هرگز نیاز نبود تا یک کتاب درست کنم و بعد اون رو به يك گالرى ارائه بدم و منتظر تصميم اونها باشم که ایا کار من خوب هست که بشه اون رو برای نمایش عموم گذاشت. خودم به طور مستقیم در خيابان کارها رو با جامعه كنترل مى كردم.
So that's Paris. I would change -- depending on the places I would go -- the title of the exhibition. That's on the Champs-Elysees. I was quite proud of that one. Because I was just 18 and I was just up there on the top of the Champs-Elysees. Then when the photo left, the frame was still there.
خوب اينجا پاریسه. من عنوان نمايشگاه رو با توجه به مكانى كه مى خواستم برم تغيير مى دادم. اين در خیابان شانزلیزه است. من واقعا به اين یکی افتخار مى كنم. آخه فقط 18 سال داشتم ومن اون بالا بودم بر بالای شانزلیزه. خوب وقتی که عکس ها برداشته شد هنور قابش اونجا باقى مونده.
(Laughter)
(خنده حضار)
November 2005: the streets are burning. A large wave of riots had broken into the first projects of Paris. Everyone was glued to the TV, watching disturbing, frightening images taken from the edge of the neighborhood. I mean, these kids, without control, throwing Molotov cocktails, attacking the cops and the firemen, looting everything they could in the shops. These were criminals, thugs, dangerous, destroying their own environment.
نوامبر 2005: خیابانها در آتش مى سوزند. موج عظیمی از شورشى ها در خیبابان های پاریس به راه افتاد. همه به تلویزیون خيره بودند، و صحنه های آزاردهنده و ترسناک را كه از گوشه و كنار محله ها گرفته شده بود تماشا میکردند. یعنی این بچه ها، بدون کنترل كوكتل مولوتف پرتاب می کردند به پلیس ها و اتشنشانها حمله می کردند هر چى كه می تونستند از فروشگاه ها غارت می کردند. اینها آدم هاى مجرم، کلاه بردار و خطرناک بودند كه منطقه خودشون رو می گرفتند.
And then I saw it -- could it be possible? -- my photo on a wall revealed by a burning car -- a pasting I'd done a year earlier -- an illegal one -- still there. I mean, these were the faces of my friends. I know those guys. All of them are not angels, but they're not monsters either. So it was kind of weird to see those images and those eyes stare back at me through a television.
و بعد من این رو دیدم -- آیا چنين چيزى ممکن است؟-- عکس من روی یک دیوار با یک ماشین در حال سوختن به نمایش درآمده بود-- عكسى که یک سال جلوتر چسبانده بودم-- یکی از (پوسترهای) غیر قانونی-- هنوز اونجا بود. منظورم اینه که, این صورت دوستان من بود. اون افراد رو می شناختم. هيچ كدام از اونا فرشته نبودند، ولی هیولا هم نبودند. در نتیجه یک جورهایی عجیب بود که اون تصاویر رو ببینی و اون چشمهایی که از تلویزیون به من زل زده بودند.
So I went back there with a 28 mm lens. It was the only one I had at that time. But with that lens, you have to be as close as 10 inches from the person. So you can do it only with their trust. So I took full portraits of people from Le Bosquet. They were making scary faces to play the caricature of themselves. And then I pasted huge posters everywhere in the bourgeois area of Paris with the name, age, even building number of these guys. A year later, the exhibition was displayed in front of the city hall of Paris. And we go from thug images, who've been stolen and distorted by the media, who's now proudly taking over his own image. That's where I realized the power of paper and glue. So could art change the world?
در نتیجه من اونجا برگشتم با یک لنز 28 میلیمتری. این تنها چیزی بود که اون زمان داشتم. ولی با اون لنز شما باید تا فاصله ١٠ اینچی از فرد می ایستادى. در نتیجه فقط در صورتی می توانستی این کار را بکنی که اعتمادشون رو جلب کنی. بعد من چند تا تصویر از مردم Le Bosquet گرفتم. آنها از خودشون شکلک در می آوردن تا کاریکاتور خودشون رو بسازند. و بعد من پوسترهای بزرگ اونها رو همه جا چسبوندم در مناطق طبقه متوسط در پاریس همراه با اسم سن و حتی شماره ساختمان این افراد. همراه با اسم سن و حتی شماره ساختمان این افراد. یک سال بعد نمایشگاه در جلوی تالار شهر پاریس برگزار شد و عكس هاى گرفته شده توسط ما همونایی که توسط رسانه ها دزدیده و دستکاری شده بودند همون (افراد) با افتخار کنار عکسشاون ایستاده بودند. اینجا بود که من به قدرت چسب و کاغذ پی بردم. خوب آیا هنر می تونه دنیا رو تغییر بده؟
A year later, I was listening to all the noise about the Middle East conflict. I mean, at that time, trust me, they were only referring to the Israeli and Palestinian conflict. So with my friend Marco, we decided to go there and see who are the real Palestinians and who are the real Israelis. Are they so different? When we got there, we just went in the street, started talking with people everywhere, and we realized that things were a bit different from the rhetoric we heard in the media. So we decided to take portraits of Palestinians and Israelis doing the same jobs -- taxi-driver, lawyer, cooks. Asked them to make a face as a sign of commitment. Not a smile -- that really doesn't tell about who you are and what you feel. They all accepted to be pasted next to the other. I decided to paste in eight Israeli and Palestinian cities and on both sides of the wall. We launched the biggest illegal art exhibition ever. We called the project Face 2 Face.
یک سال بعد من هياهوى خاورميانه رو دنبال مى كردم. در اون زمان، باور كنيد آنها فقط به درگیری اسرائیل و فلسطین اشاره می کردند. در نتیجه من و دوستم مارکو تصمیم گرفیم که به اونجا بریم در نتیجه من و دوستم مارکو تصمیم گرفیم که به اونجا بریم و ببینیم که فلسطینی های واقعی کی هستند و اسرائیلی های واقعی کی هستند؟ آیا خیلی با هم متفاوتند؟ وقتی به اونجا رسیدیم , به خیابون ها رفتیم و همه جا شروع به گفتگو با مردم کردیم و متوجه شديم كه اوضاع يك مقدار تفاوت داره با اون بيانيه هايى كه در رسانه ها مى شنيديم. در نتیجه ما تصمیم گرفتیم که تصاویری از فلسطینی ها و اسرائیلی هايى تهیه کنیم در نتیجه ما تصمیم گرفتیم که تصاویری از فلسطینی ها و اسرائیلی هايى تهیه کنیم که شغل یکسانی دارند-- راننده تاکسى , وکیل , آشپز. و از اونا خواستیم که ژستى بگيرند كه بيانگر تعهد باشه. بدون هیچ لبخندی-- که در حقیقت نشون نمیده که کی هستی و چه حسی داری. بدون هیچ لبخندی-- که در حقیقت نشون نمیده که کی هستی و چه حسی داری. همه اونا قبول کردند تا عکسشون در کنار هم چسبانده بشه. من تصمیم گرفتم که در 8 شهر اسرائیلی و فلسطینی اونها رو بچسبونم من تصمیم گرفتم که در 8 شهر اسرائیلی و فلسطینی اونها رو بچسبونم و در هر دو طرف دیوار. ما بزرگترین نمایشگاه هنری غیرقانونی تاكنون رو راه انداختیم. ما اسم این پروژه رو چهره به چهره گذاشتیم.
The experts said, "No way. The people will not accept. The army will shoot you, and Hamas will kidnap you." We said, "Okay, let's try and push as far as we can." I love the way that people will ask me, "How big will my photo be?" "It will be as big as your house." When we did the wall, we did the Palestinian side. So we arrived with just our ladders and we realized that they were not high enough. And so Palestinians guys say, "Calm down. No wait. I'm going to find you a solution." So he went to the Church of Nativity and brought back an old ladder that was so old that it could have seen Jesus being born. (Laughter) We did Face 2 Face with only six friends, two ladders, two brushes, a rented car, a camera and 20,000 square feet of paper. We had all sorts of help from all walks of life.
متخصصین مى گفتند: "امكان نداره مردم این را قبول نمی کنند. ارتش به شما تیراندازى می كنه و حماس شما رو گروگان مى گيره. ما گفتیم: "خوب، بیایم سعی کنیم و تا اوجا که می تونیم جلو بریم. من عاشق اين سوال مردم بودم كه مى پرسيدند "عکس من چقدر بزرگ خواهد بود؟" "به اندازه خونه شما بزرگ خواهد بود." وقتى كه ديوار رو انجام مى داديم، طرف فلسطينى رو كار كرديم. بنابراين فقط نردبان با خودمون آورديم بعد فهميديم كه اونها به اندازه كافى بلند نيستند. و بعد افراد فلسطینی گفتند "آروم باش. معطل نشو. من یک راه حل برای شما پیدا می کنم." او به کلیسای محل تولد عیسی رفت و یک نردبان با خودش آورد که آنقدر کهنه بود که احتمالا تولد عیسی رو هم دیده بود. (خنده حضار) ما پروژه چهره تو چهره رو فقط با 6 دوست دو نردبان , دو برس یک ماشین اجاره ای , یک دوربین و بیست هزار فوت مربع از کاغذ ما هر نوع كمكى از انواع آدم ها با زندگى هاى متفاوت مى گرفتيم.
Okay, for example, that's Palestine. We're in Ramallah right now. We're pasting portraits -- so both portraits in the streets in a crowded market. People come around us and start asking, "What are you doing here?" "Oh, we're actually doing an art project and we are pasting an Israeli and a Palestinian doing the same job. And those ones are actually two taxi-drivers." And then there was always a silence. "You mean you're pasting an Israeli face -- doing a face -- right here?" "Well, yeah, yeah, that's part of the project." And I would always leave that moment, and we would ask them, "So can you tell me who is who?" And most of them couldn't say.
خب، به عنوان مثال، اینجا فلسطینه. ما اينجا در رام الله هستیم. و داریم تصاویر رو می چسبانیم-- خب هر دو صحنه در خيابان با يك بازار شلوغ هست. مردم دور و بر ما مى آمدند و مى پرسيدند: "شما دارید اینجا چه کار می کنید؟" "اوه ما در حقیقت در حال انجام یک پروژه هنری هستیم و عکسهای يك اسرائیلی و یک فلسطینینی که شغل مشابه دارند رو کنار هم قرار میدیم. و اينها كه مىبينيد در حقیقت دو نفرراننده تاکسی هستند." و بعد از اون همیشه یک سکوت بود. منظورت این است که داری یک صورت اسرائیلی می چسبانی-- و اون صورت رو اینجا می زنی؟" "خوب، آره آره، این بخشى از پروژه هست. و در این موقع من همیشه ترک می کردم، و ازشون می پرسیدم "حالا می تونید به من بگید كدوم يكى كيه؟" و اکثرشون نمی تونستن تشخيص بدن.
(Applause)
"تشویق"
We even pasted on Israeli military towers, and nothing happened. When you paste an image, it's just paper and glue. People can tear it, tag on it, or even pee on it -- some are a bit high for that, I agree -- but the people in the street, they are the curator. The rain and the wind will take them off anyway. They are not meant to stay. But exactly four years after, the photos, most of them are still there. Face 2 Face demonstrated that what we thought impossible was possible -- and, you know what, even easy. We didn't push the limit; we just showed that they were further than anyone thought.
ما حتی روى برجهای ارتش اسرائيل هم می چسباندیم، و هيچ اتفاقى نيفتاد. وقتی یک عکس رو می چسبونید، تنها عکس و چسبه. مردم می تونند پاره اش کنند، روش علامت بزنند، یا حتی روش ادرار کنند-- البته موافقم، بعضی از اونها ارتفاعش یکم زیاده برای این کار-- ولی مردم در خیابون متصدی اونها هستند. باران و باد در هر صورت آنها را از جا می کند. قرار نیست که همیشه اونجا بمانند. ولی دقیقا چهار سال بعد عکس ها، بیشترشان همان جا مانده اند. پروژه چهره به چهره به ما نشون داد که چیزی که غیرممکن به نظر میرسید عملا ممکن بود-- و می دونید چیه، خیلی هم راحت بود. ما از حد و مرز نگذشتیم، فقط نشان دادیم که از آنچه هرکس فکرش را می کرد جلوتر رفتیم.
In the Middle East, I experienced my work in places without [many] museums. So the reactions in the street were kind of interesting. So I decided to go further in this direction and go in places where there were zero museums. When you go in these developing societies, women are the pillars of their community, but the men are still the ones holding the streets. So we were inspired to create a project where men will pay tribute to women by posting their photos. I called that project Women Are Heroes. When I listened to all the stories everywhere I went on the continents, I couldn't always understand the complicated circumstances of their conflict. I just observed. Sometimes there was no words, no sentence, just tears. I just took their pictures and pasted them.
در خاور میانه، من کارم را در جاهایی ارائه کردم که موزه زیادی نداشتند. خب این رویکرد من در خیابون یک جورهایی جالب بود. در نتیجه تصمیم گرفتم که در همین مسیر به جلو بروم و به مکان هایی بروم که هیچی موزه نداشتند. وقتی به این جامعه های در حال توسعه می روید زنها رکن اصلی اجتماعشان هستند ولی هنوز این مردها هستند که خیابون ها رو در دست دارند. در نتیجه ما ترغیب شدیم که یک پروژه رو کلید بزنیم که در اون مردها با چسباندن عکس های زنها به دیوار از اونها ستایش می کنند. من اسم این پروژه رو گذاشتم: زنها قهرمانند. وقتی که به همه داستانها گوش دادم هرجا که در قاره ها رفتم هیچ وقت نمی تونستم شرایط پیچیده ی ناشی از مناقشات رو بفهمم، فقط ناظر بودم. بعضی وقتها هیچ واژه ای نبود هیچ جمله ای نبود، فقط اشک بود. من فقط از آنها عکس می گرفتم و اونها رو می چسبوندم.
Women Are Heroes took me around the world. Most of the places I went to, I decided to go there because I've heard about it through the media. So for example, in June 2008, I was watching TV in Paris, and then I heard about this terrible thing that happened in Rio de Janeiro -- the first favela of Brazil named Providencia. Three kids -- that was three students -- were [detained] by the army because they were not carrying their papers. And the army took them, and instead of bringing them to the police station, they brought them to an enemy favela where they get chopped into pieces. I was shocked. All Brazil was shocked. I heard it was one of the most violent favelas, because the largest drug cartel controls it. So I decided to go there.
پروژه زنها قهرمانند من را به دور دنیا کشاند. بیشتر جاهایی که رفتم به این دلیل تصمیم گرفتم برم چون از طریق رسانه ها راجع به اونها شنیده بودم. مثلا در ژوئن 2008، در پاریس مشغول تماشای تلویزیون بودم و بعد در مورد اتفاق مهیبی که در ریو دوژانیرو رخ داد شنیدم. اولین حلبی نشین برزیل به نام پرویدنسیا. سه کودک که همه دانش آموز بودند توسط ارتش دستگیر شدند به این علت که مدارکشون همراهشون نبوده. و ارتش آنها را دستگیر کرد و به جای این که آنها را به ایستگاه پلیس تحویل دهد اونها رو به حلبی نشین دشمن اینها تحویل داد که اونجا این بچه ها رو تیکه تیکه کردند. من شکه شدم. همه برزیل شکه بودند. شنیدم که یکی از وحشیانه ترین حلبی آبادها بوده است چون بزرگترین کارتل مواد مخدر اونجا رو کنترل می کرد. در نتیجه تصمیم گرفتم به اونجا برم.
When I arrived -- I mean, I didn't have any contact with any NGO. There was none in place -- no association, no NGOs, nothing -- no eyewitnesses. So we just walked around, and we met a woman, and I showed her my book. And she said, "You know what? We're hungry for culture. We need culture out there." So I went out and I started with the kids. I just took a few photos of the kids, and the next day I came with the posters and we pasted them. The day after, I came back and they were already scratched. But that's okay. I wanted them to feel that this art belongs to them.
وقتی رسیدم-- با هیچ سازمان مردم نهادی (NGO) هماهنگ نکرده بودم. هیچ کس اونجا نبود-- هیچ آژانس توریستی، هیچ سازمان مردم نهادی، هیچی-- هیچ ناظری اونجا نبود. خب ما اونجا گشتیم و یک خانم را دیدم و کتابم را به او نشان دادم. و او گفت: "می دونی چیه؟ ما تشنه فرهنگیم. ما به فرهنگ نیاز داریم." من رفتم و از بچه ها شروع کردم. من فقط چند تا عکس از بچه ها گرفتم و روز بعد با پوستر آمدم و اونها را چسباندم. روز بعد که آمدم همه اش خط خطی شده بودند. ولی مهم نبود. من می خواستم که احساس کنند که این هنر متعلق به خود اونهاست.
Then the next day, I held a meeting on the main square and some women came. They were all linked to the three kids that got killed. There was the mother, the grandmother, the best friend -- they all wanted to shout the story. After that day, everyone in the favela gave me the green light. I took more photos, and we started the project. The drug lords were kind of worried about us filming in the place, so I told them, "You know what? I'm not interested in filming the violence and the weapons. You see that enough in the media. What I want to show is the incredible life and energy. I've been seeing it around me the last few days." So that's a really symbolic pasting, because that's the first one we did that you couldn't see from the city. And that's where the three kids got arrested, and that's the grandmother of one of them. And on that stairs, that's where the traffickers always stand and there's a lot of exchange of fire. Everyone there understood the project. And then we pasted everywhere -- the whole hill.
روز بعد یک جلسه در میدان اصلی گذاشتم و چند زن آمدند. همه اونها به نوعی به این بچه که کشته شده بودند مرتبط بودند. مادر اونها، مادربزرگشون، بهترین دوست هاشون. همه اونها می خواستند این واقعه رو فریاد بزنند. بعد از آن روز همه در حلبی آباد به من چراغ سبز نشون دادند. عکس ها ی بیشتری گرفتم و پروژه را شروع کردم. و اربابان مواد مخدر از این که ما در اون مکان داریم تصویر می گیریم یک جورهایی نگران بودند بنابراین به اونها گفتم: "می دونید چیه؟ من به فیلمبرداری از وحشیگری و سلاح علاقه ندارم. شما به اندازه کافی از اینها در رسانه ها می بینید. چیزی رو که می خوام به تصویر بکشم یک زندگی محشر هست. و در حقیقت این را در چند روز اخیر در اطرافم دیدم." بنابراین این چسباندن عکس ها خیلی نمادین شد چون این اولین عکسی بود که می چسباندیم که از درون خود شهر دیده نمی شد. و این یکی همون جایی است که سه کودک دستگیر شدند و این شخص مادربزرگ یکی از اونهاست. و بر روی اون پله ها این جا جایی هست که قاچاقچی ها همیشه می ایستند و کلی گلوله رد و بدل می شه. اونجا همه این پروژه رو درک کردند. و بعد همه جا همه جا عکس چسباندیم-- کل صخره رو.
(Applause)
(تشویق)
What was interesting is that the media couldn't get in. I mean, you should see that. They would have to film us from a really long distance by helicopter and then have a really long lens, and we would see ourselves, on TV, pasting. And they would put a number: "Please call this number if you know what's going on in Providencia." We just did a project and then left so the media wouldn't know. So how can we know about the project? So they had to go and find the women and get an explanation from them. So you create a bridge between the media and the anonymous women.
چیزی که جالب بود این بود که رسانه ها نمی تونستند اونجا بیان. باید می دیدید. اونها باید از فاصله خیلی دور با هلیکوپتر از ما فیلم می گرفتند و لنزهای واقعا بزرگ داشتند و ما خودمون رو در حال چسباندن از تلویزیون می دیدیم. و بعد در زیر تصویر یک شماره تلفن می گذاشتند: "لطفا اگر می دانید در پرویدینچا چه می گذره با این شماره تماس بگیرید." و بعد در زیر تصویر یک شماره تلفن می گذاشتند: "لطفا اگر می دانید در پرویدینسیا چه می گذره با این شماره تماس بگیرید." ما اونجا فقط یک پروژه انجام دادیم و رفتیم در نتیجه رسانه نمی دانست چه خبره. خوب چگونه می توانستیم در رابطه با این پروژه اطلاعات کسب کنیم؟ بنابراین اونها باید می رفتند و اون زنها رو پیدا می کردند و جریان رو از اونها می پرسیدند. در نتیجه با این کار پلی بین رسانه ها و مادران ناشناس برقرار شد.
We kept traveling. We went to Africa, Sudan, Sierra Leone, Liberia, Kenya. In war-torn places like Monrovia, people come straight to you. I mean, they want to know what you're up to. They kept asking me, "What is the purpose of your project? Are you an NGO? Are you the media?" Art. Just doing art. Some people question, "Why is it in black and white? Don't you have color in France?" (Laughter) Or they tell you, "Are these people all dead?" Some who understood the project would explain it to others. And to a man who did not understand, I heard someone say, "You know, you've been here for a few hours trying to understand, discussing with your fellows. During that time, you haven't thought about what you're going to eat tomorrow. This is art." I think it's people's curiosity that motivates them to come into the projects. And then it becomes more. It becomes a desire, a need, an armor. On this bridge that's in Monrovia, ex-rebel soldiers helped us pasting a portrait of a woman that might have been raped during the war. Women are always the first ones targeted during conflict.
ما به مسافرت ادامه دادیم. ما به آفریقا، سودان و سیرالئون، لیبی و کنیا رفتیم. در مناطق جنگ زده مثل مونروویا مردم مستقیم میان سراغ شما. یعنی، می خوان بدونند که چکار میکنید. همه اش از من می پرسیدند: "هدف پروژه شما چیست؟ آیا شما از ان.جی.او هستید؟ آیا از صدا و سیما هستید؟" هنر , فقط کار هنری می کنیم! بعضی از افراد می پرسیدند، "چرا این تصاویر سیاه و سفید است؟ شما در فرانسه رنگ ندارید؟" (خنده حضار) یا می پرسیدند، " ایا همه این افراد مرده اند؟" بعضی از افرادی که از پروژه سر در می آوردند برای بقیه توضیح می دادند. و یک بار شنیدم که یکی به یک مردی که سر در نمی آورد توضیح داد: "می دونی، چند ساعت هست که اینجا هستی و سعی می کنی که متوجه بشی و با دوستانت صحبت می کنی. در این حین، راجع به غذایی که فردا قراره میل کنی فکر نکردی. هنر همینه." من فکر می کنم این کنجکاوی مردم هست که اونها رو ترغیب می کنه که سراغ این پروژه ها بیان. و بعد این رغبت بیشتر می شه. یک خواسته میشه، یک نیاز. روی این پل که در مونرویا هست یک سرباز انقلابی سابق به ما کمک کرد تا تصویر یک زن که احتمالا در زمان جنگ مورد تجاوز قرار گرفته رو بچسبانیم. زنان همیشه اولین اهدافی هستند که در زمان درگیری مورد هدف قرار می گیرند.
This is Kibera, Kenya, one of the largest slums of Africa. You might have seen images about the post-election violence that happened there in 2008. This time we covered the roofs of the houses, but we didn't use paper, because paper doesn't prevent the rain from leaking inside the house -- vinyl does. Then art becomes useful. So the people kept it. You know what I love is, for example, when you see the biggest eye there, there are so [many] houses inside. And I went there a few months ago -- photos are still there -- and it was missing a piece of the eye. So I asked the people what happened. "Oh, that guy just moved." (Laughter) When the roofs were covered, a woman said as a joke, "Now God can see me." When you look at Kibera now, they look back.
این در کیبرا، در کشور کنیا هست یکی از بزرگترین زاغه نشین ها در آفریقا. شاید تصاویر خشونتی که بعد از انتخابات در سال 2008 رخ داد رو دیده باشید. این بار ما بر روی سقف های خانه ها چسباندیم ولی از کاغذ استفاده نکردیم چون کاغذ مانع نفوذ آب باران به داخل ساختمان نیست-- ولی وینیل (نوعی پلاستیک) مثل ایزوگام هست. هنر به طرزی مفید در می آید. بنابراین مردم ازش مراقبت می کنند. می دونید چیزی که دوست دارم اینه که مثلا، اون چشم بزرگ که اونجا می بینید تعداد زیادی خانه در زیر آن هست. و چند ماه قبل رفتم اونجا-- عکس ها هنوز اونجا بود-- ولی یک تکه از چشم نبود. من ازشون پرسیدم چه اتفاقی افتاده. "اوه، صاحب اون خانه نقل مکان کرده." (خنده حضار) وقتی که سقف ها رو پوشاندیم، یک خانم به شوخی می گفت "حالا خداوند من رو می بینه." حالا وقتی شما به کیبرا نگاه کنید، اون هم به شما نگاه می کنه.
Okay, India. Before I start that, just so you know, each time we go to a place, we don't have authorization, so we set up like commandos -- we're a group of friends who arrive there, and we try to paste on the walls. But there are places where you just can't paste on a wall. In India it was just impossible to paste. I heard culturally and because of the law, they would just arrest us at the first pasting. So we decided to paste white, white on the walls. So imagine white guys pasting white papers. So people would come to us and ask us, "Hey, what are you up to?" "Oh, you know, we're just doing art." "Art?" Of course, they were confused. But you know how India has a lot of dust in the streets, and the more dust you would have going up in the air, on the white paper you can almost see, but there is this sticky part like when you reverse a sticker. So the more dust you have, the more it will reveal the photo. So we could just walk in the street during the next days and the photos would get revealed by themselves. (Applause) Thank you. So we didn't get caught this time.
خب، هند. قبل از این که توضیح بدم، بهتره بدونید اولین باری که هر جا می رفتم، کسی از آژانس مسافرتی نداشتیم، بنابراین مثل کماندوها می رفتیم-- ما چند تا دوست بودیم که می رفتیم اونجا و تلاش می کردیم تا عکس روی دیوار بچسبانیم. ولی جاهایی هست که اصلا نمی تونید روی دیوار بچسبانید. در هند چسباندن غیر ممکن بود. من شنیدم که به خاطر مسائل فرهنگی و نیز قانون به محض این که شروع کنیم به چسباندن دستگیر می شیم. بنابراین شروع کردیم به چسباندن کاغذ سفید روی دیوارها. خب تصور کنید که سفید پوست ها داشتند کاغذ سفید روی دیوار می چسباندند. مردم می آمدند سراغ ما و می پرسیدند "هی، دارید چکار می کنید؟" "اوه، می دونید، داریم کار هنری می کنیم." "هنر؟" البته که گیج شده بودند. ولی می دونید که در خیابان های هند کلی گرد و غبار هست و هر چه بیشتر غبار در هوا پراکنده بشه تصویر روی کاغذ سفید نمایان می شه چون قسمت هایی از کاغذ چسبناکه مثل پشت برچسب. بنابراین هر چه بیشتر غبار باشه، عکس بیشتر نمایان می شه. بنابراین ما برای چند روز بعد فقط در خیابان ها راه می رفتیم و عکس ها خودشان نمایان می شدند. (تشویق) متشکرم. بنابراین این دفعه دستگیر نشدیم.
Each project -- that's a film from Women Are Heroes. (Music) Okay. For each project we do a film. And most of what you see -- that's a trailer from "Women Are Heroes" -- its images, photography, taken one after the other. And the photos kept traveling even without us. (Laughter) (Applause) Hopefully, you'll see the film, and you'll understand the scope of the project and what the people felt when they saw those photos. Because that's a big part of it. There's layers behind each photo. Behind each image is a story.
هر پروژه، این فیلمی هست از پروژه زنان قهرمانند. (موسیقی) بسیار خب. برای هر پروژه ما یک فیلم ساختیم. و بیشتر آنچه رو که می بینید، این تبلیغ فیلم "زنان قهرمانند" هست-- هر چه می بینید تصاویر، عکس ها همه پشت سر هم گرفته شده اند. و عکس ها حتی بدون ما هم در حرکت بودند. (خنده حضار) (تشویق) امیدوارم فیلم رو ببینید و ابعاد این پروژه رو متوجه بشید و حس مردم زمانی که این عکس ها رو دیدند رو درک کنید. چون این قسمت عظیمش بود. پشت هر عکس چندین لایه هست. پشت هر عکس یک داستان هست.
Women Are Heroes created a new dynamic in each of the communities, and the women kept that dynamic after we left. For example, we did books -- not for sale -- that all the community would get. But to get it, they would have to [get] it signed by one of the women. We did that in most of the places. We go back regularly. And so in Providencia, for example, in the favela, we have a cultural center running there. In Kibera, each year we cover more roofs. Because of course, when we left, the people who were just at the edge of the project said, "Hey, what about my roof?" So we decided to come the year after and keep doing the project.
پروژه زنان قهرمانند یک پویایی رو در هر اجتماعی به وجود آورد و زنان این پویایی رو بعد از این که ما رفتیم حفظ کردند. به عنوان مثال، ما کتاب چاپ کردیم-- نه برای فروش-- که تمام افراد جامعه می گرفتند. ولی برای این که کتاب بگیرند، باید یکی از خانم ها اونها رو امضا می کرد. ما این کار رو در اکثر جاها انجام دادیم. ما به طور منظم به این مکان ها برمی گردیم. و در پرویدنسیا مثلا، در حلبی نشین ما اونجا یک مرکز کنترل راه انداختیم. در کیبرا، هر سال سقف های بیشتری رو می پوشانیم. چون طبیعی هست که وقتی ترک می کردیم، مردمی که در مرز پروژه بودند می گفتند: "هی، پس سقف من چی؟" پس تصمیم می گرفتیم که سال بعد برگردیم و پروژه رو ادامه بدیم.
A really important point for me is that I don't use any brand or corporate sponsors. So I have no responsibility to anyone but myself and the subjects. (Applause) And that is for me one of the more important things in the work. I think, today, as important as the result is the way you do things. And that has always been a central part of the work. And what's interesting is that fine line that I have with images and advertising. We just did some pasting in Los Angeles on another project in the last weeks. And I was even invited to cover the MOCA museum. But yesterday the city called them and said, "Look, you're going to have to tear it down. Because this can be taken for advertising, and because of the law, it has to be taken down." But tell me, advertising for what?
یک نکته مهم برای من این بود که از هیچ مارک یا شرکتی به عنوان اسپانسر استفاده نکردم. بنابراین هیچ مسئولیتی نسبت به کسی ندارم به جز به خودم و سوژه هام. (تشویق) و این برای من یکی از مهم ترین چیزها در کار هست. به گمان من، امروزه شیوه انجام کار به اندازه نتیجه اش اهمیت داره. و این همیشه قسمتی از خود کار بوده. و نکته ی جالب همین خط واضحی هست که من بین تصاویر و تبلیغات قائل هستم. ما در هفته های گذشته یک مقدار عکس را در لس آنجلس در قالب یک پروژه ی دیگه چسباندیم. حتی ازم دعوت شد که در موزه MOCA هم بچسبانم. ولی دیروز شهرداری با اونا تماس گرفت و گفت "ببینید، ما باید اینها رو جمع کنیم. چون ممکنه به عنوان تبلیغ تلقی بشه و بنا به قانون باید جمعشون کنیم." ولی یکی به من بگه، تبلیغِ چی؟
The people I photograph were proud to participate in the project and to have their photo in the community. But they asked me for a promise basically. They asked me, "Please, make our story travel with you." So I did. That's Paris. That's Rio. In each place, we built exhibitions with a story, and the story traveled. You understand the full scope of the project. That's London. New York. And today, they are with you in Long Beach.
افرادی که ازشون عکس می گرفتم افتخار می کردند که در این پروژه شرکت می کردند و عکسشون در محله قرار می گرفت. ولی اونا اساسا از من یک قول می گرفتند. اونا ازم می خواستند: "لطفا، سرگذشت و قصه ی ما رو هم با خودت به جاهای مختلف ببر." منم همین کار رو کردم. اینجا در پاریسه. این ریودو ژانیرو هست. هر مکان، ما نمایشگاهی با ماجراهای اونها برپا می کردیم، و این طوری ماجرای اونها به همه جا می رفت. می تونید وسعت این پروژه رو درک کنید. این لندن هست. اینجا نیو یورک. و امروز، اونها با شما اینجا در لانگ بیچ هستند.
All right, recently I started a public art project where I don't use my artwork anymore. I use Man Ray, Helen Levitt, Giacomelli, other people's artwork. It doesn't matter today if it's your photo or not. The importance is what you do with the images, the statement it makes where it's pasted. So for example, I pasted the photo of the minaret in Switzerland a few weeks after they voted the law forbidding minarets in the country. (Applause) This image of three men wearing gas masks was taken in Chernobyl originally, and I pasted it in Southern Italy, where the mafia sometimes bury the garbage under the ground.
بسیارخب، اخیرا من یک پروژه ی هنری رو کلید زدم که دیگه از آثار هنری خودم استفاده نمی کنم. من از کارهای هنرمندان دیگه مثل من ری، هلن لویت، گیاکوملی استفاده می کنم. دیگه امروزه مهم نیست که عکس مال خودت هست یا نه. اهمیت در کاری هست که با عکس انجام می دهید به بیانی هست که وقتی در جایی می چسبانیدش ابراز می کند. خب به عنوان مثال، من عکس مناره رو در سوئیس چسباندم چند هفته بعد از اینکه اونها به ممنوعیت مناره در کشورشون رای دادند. (تشویق) عکس این سه مرد که ماسک گاز پوشیده اند در اصل در چرنوبیل گرفته شده و من این رو در جنوب ایتالیا چسباندم جایی که مافیا گاهی اوقات زباله های اتمی رو در زیر زمین مدفون می کنه.
In some ways, art can change the world. Art is not supposed to change the world, to change practical things, but to change perceptions. Art can change the way we see the world. Art can create an analogy. Actually the fact that art cannot change things makes it a neutral place for exchanges and discussions, and then enables you to change the world. When I do my work, I have two kinds of reactions. People say, "Oh, why don't you go in Iraq or Afghanistan. They would be really useful." Or, "How can we help?" I presume that you belong to the second category, and that's good, because for that project, I'm going to ask you to take the photos and paste them.
در برخی جهات، هنر دنیا رو عوض می کنه. هنر چنین رسالتی نداره که دنیا رو تغییر بده، که چیزهای عملی رو تغییر بده بلکه رسالت داره که برداشت ها رو عوض کنه. هنر می تونه طرز نگاه ما به دنیا رو عوض کنه. هنر می تونه قیاس به وجود بیاره. در حقیقیت این واقعیت که هنر نمی تونه چیزها رو عوض کنه اون رو به یک مکان خنثی برای رد و بدل افکار و گفتگو تبدیل می کنه و سپس شما رو قادر می سازه تا دنیا رو تغییر بدهید. وقتی که من کارم رو انجام میدم با دو نوع واکنش رو به رو می شم. مردمی میگن: "اوه، چرا نمی ری به عراق یا افغانستان. اون جاها حسابی به کار تو میان." یا اینکه "من چطور می تونم کمک کنم." من فرض می کنم که شما به دسته دوم تعلق دارید و این خوبه چون برای اون پروژه من از شما می خوام که شما عکس ها رو بگیرید و خودتان هم بچسبانید.
So now my wish is: (mock drum roll) (Laughter) I wish for you to stand up for what you care about by participating in a global art project, and together we'll turn the world inside out. And this starts right now. Yes, everyone in the room. Everyone watching. I wanted that wish to actually start now. So a subject you're passionate about, a person who you want to tell their story or even your own photos -- tell me what you stand for. Take the photos, the portraits, upload it -- I'll give you all the details -- and I'll send you back your poster. Join by groups and reveal things to the world. The full data is on the website -- insideoutproject.net -- that is launching today.
خب حالا آرزوی من اینه: (صدای طبل با دهان) (خنده حضار) من آرزو می کنم که شما هر چیزی رو که بهش اهمیت می دهید با مشارکت در یک پروژه ی هنری جهانی مورد حمایت قرار بدهید و با همدیگه ما جهان رو از درون متحول می کنیم. و این از همین الان شروع می شه. بله، همه کسانی که در این سالن هستند. هر کسی که داره ما رو می بینه. من می خوام که اون آرزو از همین الان شروع بشه. بنابراین با یک موضوع که بهش علاقه دارید، یا فردی که می خواهید سرگذشتش رو بیان کنید یا حتی عکس های خودتان-- هر چیزی رو که بهش اهمیت می دهید. عکس هایش رو بگیرید، تصاویر رو اونها رو آپلود کنید-- به شما جزئیاتش رو می دم-- و من برای شما پوسترها رو می فرستم. به همراه چند گروه و چیزهایی رو به جهانیان نشون می دیم. اطلاعات کامل در این وب سایت هست: insideoutproject.net از همین امروز آغاز به کار می کنه.
What we see changes who we are. When we act together, the whole thing is much more than the sum of the parts. So I hope that, together, we'll create something that the world will remember. And this starts right now and depends on you.
اون چیزی که ما می بینیم، شخصیت ما رو تغییر می ده. وقتی با هم عمل کنیم کل کار بیشتر از جمع تک تک اجزا است. پس من امیدوارم که با همدیگه، چیزی رو خلق کنیم که دنیا با خاطر بسپاره. و این همین الان شروع میشه و به شما بستگی داره.
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق)
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق)