I'm a journalist, and I'm an immigrant. And these two conditions define me.
من یک روزنامهنگارم و یک مهاجر. و این دو شرایط من رو تعریف میکنن.
I was born in Mexico, but I've spent more than half my life reporting in the United States, a country which was itself created by immigrants. As a reporter and as a foreigner, I've learned that neutrality, silence and fear aren't the best options -- not in journalism, nor in life. Neutrality is often an excuse that we journalists use to hide from our true responsibility. What is that responsibility? It is to question and to challenge those in positions of power. That's what journalism is for.
من در مکزیک به دنیا اومدم ولی بیش از نصف عمرم در آمریکا خبرنگار بودم کشوری که توسط مهاجرین شکل گرفته. به عنوان یک خبرنگار و به عنوان یک فرد خارجی، من یاد گرفتهم که بیطرفی، سکوت و ترس بهترین گزینه نیستن نه در روزنامهنگاری، نه در زندگی. بیطرفی اغلب بهونهی ما روزنامهنگارهاست برای پنهان شدن از مسئولیتهای حقیقیمون. اون مسئولیت چیه؟ مسئولیت زیر سوال بردن به چالش کشیدن کسانی که در مسند قدرت هستن. کار روزنامهنگاری اینه.
That's the beauty of journalism: to question and challenge the powerful. Of course, we have the obligation to report reality as it is, not how we would like it to be. In that sense, I agree with the principle of objectivity: if a house is blue, I say that it's blue. If there are a million unemployed people, I say there are a million. But neutrality won't necessarily lead me to the truth. Even if I'm unequivocally scrupulous, and I present both sides of a news item -- the Democratic and the Republican, the liberal and the conservative, the government's and the opposition's -- in the end, I have no guarantee, nor are any of us guaranteed that we'll know what's true and what's not true. Life is much more complicated, and I believe journalism should reflect that very complexity.
این زیبایی روزنامهنگاریه: زیر سوال بردن و به چالش کشیدن قدرتمندان قطعا وظیفهی ما گزارش وقایع به شکل واقعیشونه و نه اونطوری که ما دلمون میخواد باشن. به این معنا با اصل بیطرفی موافقم: اگر رنگ یه خونه آبیه، من میگم آبیه. اگر یک میلیون آدم بیکار هست، من میگم یک میلیون هست. اما بیطرفی لزوما من رو به حقیقت نمیرسونه اگر من صراحتا محتاط باشم، و نمایندهی هر دو طرف یک گزارش خبری باشم - دمکراتها و جمهوریخواهان آزادیخواهان و محافظهکاران اخبار دولت و اخبار مخالفین -- در نهایت تضمینی وجود نداره و برای هیچکس تضمینی وجود نداره که اونچه ما میدونیم آیا حقیقت داره یا نه. زندگی خیلی پیچیدهتر از این حرفهاست و من معتقدم روزنامهنگاری باید همین پیچیدگی رو منعکس کنه.
To be clear: I refuse to be a tape recorder. I didn't become a journalist to be a tape recorder. I know what you're going to say: no one uses tape recorders nowadays.
واضح بگم: من نمیخوام یک دستگاه ضبط صوت باشم. من روزنامهنگار نشدم که دستگاه ضبط صوت باشم. میدونم چی میخواین بگین: این روزها دیگه هیچکس از
(Laughter)
ضبط صوت استفاده نمیکنه. (خنده)
In that case, I refuse to take out my cell phone and hit the record button and point it in front of me as if I were at a concert, like a fan at a concert. That is not true journalism. Contrary to what many people think, journalists are making value judgments all the time, ethical and moral judgments. And we're always making decisions that are exceedingly personal and extraordinarily subjective.
خب پس میگم من نمیخوام موبایلم رو دربیارم و دکمهی ضبط رو فشار بدم و موبایل رو جلوی خودم بگیرم انگار وسط یه کنسرت هستم مثل یک طرفدار موسیقی وسط کنسرت. این اسمش روزنامهنگاری واقعی نیست. برخلاف اونچه خیلی از مردم فکر میکنن، روزنامهنگاران دائما در حال قضاوت هستن، قضاوتهای اخلاقی و معنوی. و ما همیشه تصمیماتی میگیریم که تا حد زیادی شخصی هستن و به طرز فوقالعادهای درونی.
For example: What happens if you're called to cover a dictatorship, like Augusto Pinochet's regime in Chile or Fidel Castro's in Cuba? Are you going to report only what the general and commander want, or will you confront them? What happens if you find out that in your country or in the country next door, students are disappearing and hidden graves are appearing, or that millions of dollars are disappearing from the budget and that ex-presidents are magically now multimillionaires? Will you report only the official version? Or what happens if you're assigned to cover the presidential elections of the primary superpower, and one of the candidates makes comments that are racist, sexist and xenophobic? That happened to me. And I want to tell you what I did, but first, let me explain where I'm coming from, so you can understand my reaction.
برای مثال: چه اتفاقی میفته اگر شما مسئول پوشش اخبار در مورد یک دیکتاتور باشین مثل رژیم آگوستو پینوشه در شیلی یا رژیم فیدل کاسترو در کوبا؟ آیا فقط اونچه ژنرال و فرمانده از شما میخواد رو گزارش میکنین؟ و یا باهاشون مواجه میشین؟ چه اتفاقی میفته اگر بفهمین در کشورتون یا در کشور همسایه، دانشجویان در حال ناپدید شدن هستن و قبرهای مخفی در حال کشف شدن هستن و یا میلیونها دلار از بودجه دولتی ناپدید شده و روسای جمهور سابق معجزهوار مولتیمیلیونر شدن؟ آیا فقط نسخهی رسمی اخبار رو گزارش میکنین؟ یا چه اتفاقی میافته اگر پوشش اخبار انتخابات ریاستجمهوری یکی از ابرقدرتها به عهدهتون گذاشته بشه و یکی از کاندیداها نظراتی داشته باشه که نژادپرستانه مبتنی بر تبعیض جنسیتی و بیگانهستیزانه هستن؟ این اتفاق برای من افتاد. و میخوام بگم که من چیکار کردم ولی اول بگذارید بگم من از کجا اومدهم، تا بتونین عکسالعمل من رو درک کنین،
I grew up in Mexico City, the oldest of five brothers, and our family simply couldn't afford to pay for all of our college tuition. So I studied in the morning, and worked in the afternoon. Eventually, I got the job I had always wanted: television reporter. It was a big opportunity. But as I was working on my third story, I ended up criticizing the president, and questioning the lack of democracy in Mexico. In Mexico, from 1929 to 2000, elections were always rigged; the incumbent president would hand-pick his successor. That's not true democracy. To me it seemed like a brilliant idea to expose the president, but to my boss --
من در مکزیکوسیتی بزرگ شدهم، بزرگترین برادر بین پنج برادر بودم، و خانوادهی ما طبعا نمیتونست هزینهی تحصیل همهمون رو بده. بنابراین من صبحها درس میخوندم، و بعدازظهرها کار میکردم. در نهایت، کاری رو پیدا کردم که همیشه میخواستم: گزارشگر تلویزیون. فرصت بزرگی برای من بود. ولی وقتی داشتم روی سومین گزارشم کار میکردم، کارم به انتقاد از رییسجمهور و زیر سوال بردن دمکراسی در مکزیک رسید. در مکزیک، بین سالهای ۱۹۲۹ تا ۲۰۰۰ در تمام انتخابات تقلب میشد؛ رییسجمهور وقت جانشین خودش رو انتخاب میکرد. این دمکراسی واقعی نیست. به نظر من رسوا کردن رییسجمهور ایدهی درخشانی بود، ولی به نظر رییسم --
(Laughter)
(خنده حضار)
My boss didn't think it was such a great idea. At that time, the presidential office, Los Pinos, had issued a direct censor against the media. My boss, who, aside from being in charge of the show I worked for, was also in charge of a soccer team. I always suspected that he was more interested in goals than in the news. He censored my report. He asked me to change it, I said no, so he put another journalist on the story to write what I was supposed to say. I did not want to be a censored journalist. I don't know where I found the strength, but I wrote my letter of resignation. And so at 24 years of age -- just 24 -- I made the most difficult and most transcendental decision of my life. Not only did I resign from television, but I had also decided to leave my country.
به نظر رییسم این کار خیلی فکر خوبی نبود. در اون زمان، دفتر ریاست جمهوری، لسپینوس، دستور مستقیمی برای سانسور رسانهها صادر کرده بود. رییس من، علاوه بر مسئولیت برنامهای که من براش کار میکردم، مدیر یک تیم فوتبال هم بود. من همیشه فکر میکردم تعداد گلهای تیمش از اخبار براش مهمتره. او گزارش من رو سانسور کرد. از من خواست تغییرش بدم، و من گفتم نه، و او گزارش رو به یک نفر دیگه داد که اون چیزی که من باید میگفتم رو بنویسه. من نمیخواستم یک روزنامهنگار سانسورشده باشم. نمیدونم این قدرت رو از کجا آوردم، ولی نامهی استعفام رو نوشتم. و بنابراین در ۲۴ سالگی -- فقط ۲۴ سالگی -- سختترین و برترین تصمیم زندگیم رو گرفتم. نه تنها از تلویزیون استعفا دادم، بلکه تصمیم گرفتم کشورم رو هم ترک کنم.
I sold my car, a beat-up little red Volkswagen, came up with some money and said goodbye to my family, to my friends, to my streets, to my favorite haunts -- to my tacos --
ماشینم، یه فولکسواگن کوچیک قرمز درب و داغون رو فروختم، یه مقدار پول جمع کردم با خانوادهام خداحافظی کردم، با دوستانم همینطور، با خیابونهای شهرم، با پاتوقهای مورد علاقهم -- با تاکو -- (نوعی غذای مکزیکی)
(Laughter)
(خندهی حضار)
and I bought a one-way ticket to Los Angeles, California. And so I became one of the 250 million immigrants that exist in the world.
و یک بلیت یک طرفه برای لس آنجلس، کالیفرنیا خریدم. و این طوری شد که من هم جزیی از ۲۵۰ میلیون مهاجر سراسر دنیا شدم.
Ask any immigrant about the first day they arrived in their new country, and you'll find that they remember absolutely everything, like it was a movie with background music. In my case, I arrived in Los Angeles, the sun was setting, and everything I owned -- a guitar, a suitcase and some documents -- I could carry all of it with my two hands. That feeling of absolute freedom, I haven't experienced since. And I survived with what little I had. I obtained a student visa; I was studying. I ate a lot of lettuce and bread, because that's all I had. Finally, in 1984, I landed my first job as a TV reporter in the United States.
از هر مهاجری دربارهی روز اول رسیدنش به کشور جدیدش بپرسین، میبینین که همهچیز رو کامل به یاد دارن، انگار فیلمی باشه با یک موسیقی در پسزمینهش. در مورد من، به لس آنجلس که رسیدم خورشید داشت غروب میکرد، و همه داراییم -- یک گیتار، یک چمدون و یک سری مدارک بود که همهشون رو میتونستم با دو تا دستهام حمل کنم. اون احساس آزادی مطلق که تا اون لحظه تجربهش نکرده بودم. من با همون چیزهای اندکی که داشتم دوام آوردم ویزای دانشجویی گرفتم درس میخوندم. مقدار زیادی نون و کاهو خوردم چون تنها چیزی بود که داشتم. بالاخره، در سال ۱۹۸۴، تونستم اولین شغلم به عنوان گزارشگر تلویزیونی رو به دست بیارم
And the first thing I noticed was that in the US, my colleagues criticized -- and mercilessly -- then president Ronald Reagan, and absolutely nothing happened; no one censored them. And I thought: I love this country.
و اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که در آمریکا همکاران من به شکل بیرحمانهای رییسجمهور وقت رونالد ریگان رو نقد میکردن، و هیچ اتفاقی براشون نمیافتاد؛ هیچکس سانسورشون نمیکرد. و با خودم فکر کردم: من عاشق این کشورم.
(Laughter)
(خنده حضار)
(Applause)
(تشویق)
And that's how it's been for more than 30 years: reporting with total freedom, and being treated as an equal despite being an immigrant -- until, without warning, I was assigned to cover the recent US presidential election.
و روال به همین شکل بود برای بیش از ۳۰ سال: تهیه گزارش با آزادی کامل، و تساوی حقوق علیرغم مهاجر بودن -- تا اینکه، بدون هیچ هشداری، من مسئول پوشش انتخابات اخیر ریاستجمهوری آمریکا شدم.
On June 16, 2015, a candidate who would eventually become the president of the United States said that Mexican immigrants were criminals, drug traffickers and rapists. And I knew that he was lying. I knew he was wrong for one very simple reason: I'm a Mexican immigrant. And we're not like that. So I did what any other reporter would have done: I wrote him a letter by hand requesting an interview, and I sent it to his Tower in New York.
در تاریخ ۱۶ ژوئن ۲۰۱۵، کاندیدایی که در نهایت رییسجمهور آمریکا شد گفت مهاجرین مکزیکی جنایتکار، قاچاقچی مواد مخدر، و متجاوزین جنسی هستن. و من میدونستم که او دروغ میگه. میدونستم داره اشتباه میکنه و یک دلیل ساده داشت: من یک مهاجر مکزیکی بودم. و ما اینطوری نیستیم. پس من اون کاری رو کردم که هر گزارشگر دیگهای هم بود میکرد: یک نامهی دستنویس براش نوشتم درخواست مصاحبه کردم، و نامه رو به برجش در نیویورک فرستادم.
The next day I was at work, and I suddenly began to receive hundreds of calls and texts on my cell phone, some more insulting than others. I didn't know what was happening until my friend came into my office and said, "They published your cell number online." They actually did that. Here's the letter they sent where they gave out my number. Don't bother writing it down, OK? I already changed it.
روز بعد سر کار بودم، که ناگهان صدها تماس و پیام تلفنی دریافت کردم روی موبایلم، که بعضیشون توهینآمیزتر از بقیه بودن. نمیدونستم چه اتفاقی افتاده تا اینکه دوستم به دفتر کارم اومد و گفت "شماره موبایلت رو در اینترنت منتشر کردن." اونها واقعا اینکارو کردن. این نامهایست که اونا فرستادن وقتی شمارهی من رو منتشر کردن. به خودتون زحمت ندین که یادداشتش کنین، خب؟ عوضش کردهم.
(Laughter)
(خندهی حضار)
But I learned two things. The first one is that you should never, never, ever give your cell number to Donald Trump.
ولی از این اتفاق دو چیز یاد گرفتم: اول اینکه شما هرگز، هرگز، هرگز نباید شمارهتون رو به دونالد ترامپ بدین.
(Laughter)
(خندهی حضار)
(Applause)
(تشویق)
The second lesson was that I needed to stop being neutral at that point. From then on, my mission as a journalist changed. I would confront the candidate and show that he was wrong, that what he said about immigrants in the US was not true.
درس دوم این بود که باید در اون مرحله بیطرف بودن رو کنار میگذاشتم. از اونجا به بعد ماموریت من به عنوان یک روزنامهنگار عوض شد. من باید با کاندیدا مواجه میشدم و بهش نشون میدادم که اشتباه میکنه، که اونچه در مورد مهاجرین آمریکا میگه صحت نداره.
Let me give you some figures. Ninety-seven percent of all undocumented people in the United States are good people. Less than three percent have committed a serious crime, or "felony," as they say in English. In comparison, six percent of US citizens have committed a serious crime. The conclusion is that undocumented immigrants behave much better than US citizens.
بذارید با ارقام باهاتون صحبت کنم. نود و هفت درصد از مهاجرین غیرقانونی در ایالات متحده مردمان خوبی هستن. کمتر از سه درصدشون مرتکب جنایت جدی و یا اونطوری که در انگلیسی میگن felony شدهن. در مقایسه، شش درصد از شهروندان آمریکایی مرتکب جنایت شدهن. نتیجه اینکه مهاجرین غیرقانونی رفتار بسیار بهتری به نسبت شهروندان آمریکایی دارن.
Based on that data, I made a plan. Eight weeks after they published my cell number, I obtained a press pass for a press conference for the candidate gaining momentum in the polls. I decided to confront him in person. But ... things didn't turn out exactly as I had planned; watch:
براساس این اطلاعات من نقشهای طراحی کردم. هشت هفته پس از انتشار شماره موبایلم، یک مجوز ورود به کنفرانس خبری کاندیدا گرفتم که در نظرسنجیها پیش افتاده بود. تصمیم گرفتم باهاش مواجه بشم حضوری. اما ... ماجرا اونطوری که من میخواستم پیش نرفت نگاه کنید:
[Donald Trump Press Conference Dubuque, Iowa]
[کنفرانس خبری دونالد ترامپ، دوبوکو، آیوا]
(Video) Jorge Ramos: Mr. Trump, I have a question about immigration.
راموس: آقای ترامپ، من یک سوال در مورد مهاجرت دارم.
Donald Trump: Who's next? Yes, please.
ترامپ: نفر بعدی کیه؟ بله، بفرمایید.
JR: Your immigration plan is full of empty promises.
راموس: برنامهی مهاجرتی شما وعدهی توخالیه.
DT: Excuse me, you weren't called. Sit down. Sit down!
ترامپ: اجازه بده، تو رو صدا نکردم. بنشین، بنشین سرجات!
JR: I'm a reporter; as an immigrant and as a US citizen, I have the right to ask a question.
راموس: من خبرنگارم، مهاجر هستم و شهروند آمریکا، این حق منه که سوال بپرسم. ترامپ: نه حقت نیست. راموس: من حق دارم سوال کنم --
DT: No you don't. JR: I have the right to ask --
ترامپ: برگرد به همون Univision. (نام شبکهای که راموس توش کار میکنه)
DT: Go back to Univision.
راموس: سوال من اینه:
JR: This is the question: You cannot deport 11 million people. You cannot build a 1900-mile wall. You cannot deny citizenship to children in this country.
شما نمیتونین ۱۱ میلیون نفر رو بیرون کنید. نمیتونید یک دیوار ۳۰۰۰ کیلومتری بسازید. نمیتونید کودکان رو از حق شهروندی در این کشور محروم کنید.
DT: Sit down. JR: And with those ideas --
ترامپ: بنشین سر جات! راموس: و با این افکار ...
DT: You weren't called.
ترامپ: من به تو اجازه ندادم حرف بزنی.
JR: I'm a reporter and I have -- Don't touch me, sir.
راموس: من خبرنگارم و من حق ... به من دست نزن آقا.
Guard 1: Please don't disrupt. You're being disruptive.
مامور: لطفا جلسه رو به هم نزنین. شما دارین نظم جلسه رو به هم میزنین.
JR: I have the right to ask a question. G1: Yes, in order. In turn, sir.
راموس: من حق دارم سوال بپرسم. مامور ۱: بله، با نظم و به نوبت آقا.
Guard 2: Do you have your media credential?
مامور ۲: مجوز رسانهایت همراهت هست؟
JR: I have the right --
راموس: من حق دارم ---
G2: Where? Let me see. JR: It's over there.
مامور ۲: مجوزت کو؟ بده ببینم. راموس: اون طرفه.
Man: Whoever's coming out, stay out.
مرد: هرکی میاد بیرون، بیرون میمونه.
G2: You've just got to wait your turn.
مامور ۲: شما باید منتظر نوبتتون میموندید.
Man: You're very rude. It's not about you.
مرد: شما خیلی بیادب هستین. به تو مربوط نمیشه.
JR: It's not about you -- Man: Get out of my country!
راموس: به تو مربوط نمیشه -- مرد: از کشور من برو بیرون!
Man: It's not about you.
مرد: به تو مربوط نمیشه.
JR: I'm a US citizen, too.
راموس: من هم شهروند آمریکا هستم.
Man: Well ...whatever. No, Univision. It's not about you.
مرد: حالا ... هرچی! نه. Univision. به تو ربطی نداره.
JR: It's not about you. It's about the United States.
راموس: به تو ربطی نداره. به ایالات متحده آمریکا ربط داره.
(Applause)
(تشویق)
(Applause ends)
(پایان تشویق)
Whenever I see that video, the first thing I always think is that hate is contagious. If you notice, after the candidate says, "Go back to Univision" -- that's code; what he's telling me is, "Get out of here." One member of his entourage, as if he had been given permission, said, "Get out of my country," not knowing that I'm also a US citizen.
هربار که این ویدئو رو میبینم اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که نفرت مُسریه. اگه دقت کرده باشین بعد از اینکه کاندیدا میگه "برگرد به Univision" که انگار با زبان رمز داره به من میگه از اینجا برو بیرون؛ یکی از اعضای هیات همراهش، انگار که این اجازه بهش داده شده باشه، به من میگه از" کشور من برو بیرون." او نمیدونه که من هم شهروند آمریکا هستم.
After watching this video many times, I also think that in order to break free from neutrality -- and for it to be a true break -- one has to lose their fear, and then learn how to say, "No; I'm not going to be quiet. I'm not going to sit down. And I'm not going to leave." The word "no" --
بعد از اینکه بارها این ویدئو رو تماشا کردم، این فکر هم به ذهنم رسید که برای آزاد شدن از بیطرفی و برای اینکه این یک آزادی واقعی باشه آدم باید ترس رو کنار بگذاره، و بعد یاد بگیره بگه، " نه؛ من ساکت نمیمونم. من سر جام نمینشینم. و من اینجا رو ترک نمیکنم."
(Applause)
لغت "نه" -- (تشویق)
"no" is the most powerful word that exists in any language, and it always precedes any important change in our lives. And I think there's enormous dignity and it generates a great deal of respect to be able to step back and to push back and say, "No."
"نه" قدرتمندترین لغت موجود در تمام زبانهاست و همیشه سردمدار تغییرات مهم در زندگیهای ماست. و من معتقدم مقام والایی داره و میزان زیادی احترام به وجود میاره وقتی بتونی از یک موقعیت فاصله بگیری اون رو پس بزنی و بگی، "نه."
Elie Wiesel -- Holocaust survivor, Nobel Peace Prize recipient and who, unfortunately, we lost very recently -- said some very wise words: "We must take a side. Neutrality helps only the oppressor, never the victim." And he's completely right. We journalists are obligated to take sides in certain circumstances; in cases of racism, discrimination, corruption, lying to the public, dictatorships and human rights, we need to set aside neutrality and indifference.
الی ویسل، یکی از بازماندگان هولوکاست، برندهی جایزهی صلح نوبل، که متاسفانه اخیرا از دستش دادیم، سخنان حکیمانهای داره: "ما باید موضع داشته باشیم. بیطرفی فقط به ستمگر کمک میکنه، و هرگز برای قربانیان کاری نمیکنه." و او کاملا درست میگه. ما روزنامهنگاران وظیفه داریم در شرایط خاص موضعگیری داشته باشیم؛ در شرایطی که پای نژادپرستی، تبعیض، فساد، دروغگویی به عموم مردم، دیکتاتوری و حقوق بشر در میون باشه. ما باید بیطرفی و بیتفاوتی رو کنار بگذاریم.
Spanish has a great word to describe the stance that journalists should take. The word is "contrapoder [anti-establishment]." Basically, we journalists should be on the opposite side from those in power. But if you're in bed with politicians, if you go to the baptism or wedding of the governor's son or if you want to be the president's buddy, how are you going to criticize them? When I'm assigned to interview a powerful or influential person, I always keep two things in mind: if I don't ask this difficult and uncomfortable question, no one else is going to; and that I'm never going to see this person again. So I'm not looking to make a good impression or to forge a connection. In the end, if I have to choose between being the president's friend or enemy, I always prefer to be their enemy.
در زبان اسپانیایی یک لغت عالی وجود داره که موضعی که روزنامهنگاران باید داشته باشند رو به خوبی توصیف میکنه اون لغت هست: Contrapoder [به معنای ضد تشکیلات] در اصل ما روزنامهنگاران باید مقابل صاحبان قدرت بایستیم. ولی اگر با سیاستمداران همدست باشین، اگر در مراسم غسل تعمید یا عروسی پسر فرماندار شرکت میکنین، اگر میخواین رفیق رییسجمهور باشین، چطوری میتونین ازشون انتقاد کنین؟ من وقتی قراره با یک آدم قدرتمند یا موثر مصاحبه کنم، همیشه دو موضوع رو در ذهنم نگه میدارم: اگر من این سوال سخت و معذبکننده رو نپرسم، هیچکس دیگهای هم نخواهد پرسید؛ و من قرار نیست دیگه هیچوقت این آدم رو ببینم. بنابراین به دنبال اینکه اثر مثبتی روش بگذارم یا رابطهای جعلی به وجود بیارم نیستم. در نهایت، اگر قرار باشه بین دوست رییسجمهور بودن و دشمنش بودن یکی رو انتخاب کنم. همیشه ترجیح میدم دشمنشون باشم.
In closing: I know this is a difficult time to be an immigrant and a journalist, but now more than ever, we need journalists who are prepared, at any given moment, to set neutrality aside. Personally, I feel like I've been preparing for this moment my whole life. When they censored me when I was 24, I learned that neutrality, fear and silence often make you an accomplice in crime, abuse and injustice. And being an accomplice to power is never good journalism.
در پایان حرفهام: میدونم این دوره برای روزنامهنگار و مهاجر بودن دورهی سختیه، ولی الان بیش از هروقت دیگهای، ما به روزنامهنگارانی نیاز داریم که آماده باشن، در هر لحظه، که بیطرفی رو کنار بگذارن. به شخصه حس میکنم تمام عمرم داشتم خودم رو برای این لحظه آماده میکردم. وقتی که ۲۴ ساله بودم و سانسورم کردن فهمیدم بیطرفی، ترس و سکوت اغلب تو رو شریک جرم اون جنایت، سواستفاده و بیعدالتی میکنه. و شریک جرم قدرت بودن هرگز روزنامهنگاری به معنای صحیح نیست.
Now, at 59 years old, I only hope to have a tiny bit of the courage and mental clarity I had at 24, and that way, never again remain quiet. Thank you very much.
حالا، در ۵۹ سالگی، تنها آرزوم اینه که اندکی از شجاعت و وضوح ذهنی که در ۲۴ سالگی داشتم، رو داشته باشم و هرگز دوباره ساکت نمونم. خیلی متشکرم.
(Applause)
(تشویق حضار)
Thank you.
ممنونم.
(Applause)
(تشویق)