I have a question for you: Are you religious? Please raise your hand right now if you think of yourself as a religious person. Let's see, I'd say about three or four percent. I had no idea there were so many believers at a TED Conference. (Laughter) Okay, here's another question: Do you think of yourself as spiritual in any way, shape or form? Raise your hand. Okay, that's the majority.
یه سوال از شما دارم: آیا شما مذهبی هستید؟ لطفا اگر فکر میکنید مذهبی هستید دستتون رو بالا ببرید. لطفا اگر فکر میکنید مذهبی هستید دستتون رو بالا ببرید. بگذارید ببینم، حدود سه یا چهار درصد از جمع. فکرشم نمیکردم اینهمه معتقد (مذهبی) در یک کنفرانس تد باشند. (خنده حاضرین) بسیار خب، یه سوال دیگه: آیا فکر میکنید فرد روحانی هستید به هر روش، صورت یا فرمی؟ دستتون رو بالا ببرید. بسیار خب، بیشتر حاضرین دستشون رو بالا بردهاند.
My Talk today is about the main reason, or one of the main reasons, why most people consider themselves to be spiritual in some way, shape or form. My Talk today is about self-transcendence. It's just a basic fact about being human that sometimes the self seems to just melt away. And when that happens, the feeling is ecstatic and we reach for metaphors of up and down to explain these feelings. We talk about being uplifted or elevated.
بحث امروز من درباره علت اصلی، یا یکی از اصلی ترین دلایل این موضوعه که چرا بیشتر افراد خودشون رو به روشی، شکلی یا فرمی روحانی میدونند. بحث امروز من درباره تعالی فردی است. این فقط یک واقعیت ابتدایی از انسان بودنه که بعضی وقتها به نظر میرسه که 'خویشتن' از بین میره. و وقتی این اتفاق میافته، حس جذبه و وجد بوجود میاد و ما برای توضیح این حس از استعارههای زبانی 'بالا' و 'پایین' استفاده میکنیم. و ما برای توضیح این حس از استعارههای زبانی 'بالا' و 'پایین' استفاده میکنیم. ما درباره متعالی شدن یا بالارفتن صحبت میکنیم. ما درباره متعالی شدن یا بالارفتن صحبت میکنیم.
Now it's really hard to think about anything abstract like this without a good concrete metaphor. So here's the metaphor I'm offering today. Think about the mind as being like a house with many rooms, most of which we're very familiar with. But sometimes it's as though a doorway appears from out of nowhere and it opens onto a staircase. We climb the staircase and experience a state of altered consciousness.
حالا خیلی سخته که راجع به چیزی تا این حد انتزاعی فکر کنیم بدون اینکه استعارههای قوی و محکمی داشته باشیم. پس من امروز یک استعاره پیشنهاد میکنم. فرض کنید که ذهن شبیه به یک اتاقه که در اون درهای زیادی وجود داره، که ما با بیشتر اونها آشنایی داریم. ولی بعضی وقتها انگار یک در از غیب پدیدار میشه ولی بعضی وقتها انگار یک در از غیب پدیدار میشه و به یک پلکان رو به بالا باز میشه. ما از پلکان بالا میریم و حالتی از یک هشیاری دگرگون شده رو تجربه میکنیم.
In 1902, the great American psychologist William James wrote about the many varieties of religious experience. He collected all kinds of case studies. He quoted the words of all kinds of people who'd had a variety of these experiences. One of the most exciting to me is this young man, Stephen Bradley, had an encounter, he thought, with Jesus in 1820. And here's what Bradley said about it.
در سال ۱۹۰۲، ویلیام جیمز روانشناس مشهور آمریکایی درباره گونههای مختلف تجربههای مذهبی مطالبی نوشت. او همه نوع موارد مطالعاتی رو جمع آوری کرد. او صحبتهای همه افرادی که تجربههای مختلفی از این قبیل داشتند رو نقل قول کرد. او صحبتهای همه افرادی که تجربههای مختلفی از این قبیل داشتند رو نقل قول کرد. یکی از مهیج ترین آنها برای من فرد جوانی به نام استفان برادلی است، که فکر میکرده مواجههای با مسیح در سال ۱۸۲۰ داشته. و این چیزیه که برادلی درباره اون گفته.
(Music)
(موزیک)
(Video) Stephen Bradley: I thought I saw the savior in human shape for about one second in the room, with arms extended, appearing to say to me, "Come." The next day I rejoiced with trembling. My happiness was so great that I said I wanted to die. This world had no place in my affections. Previous to this time, I was very selfish and self-righteous. But now I desired the welfare of all mankind and could, with a feeling heart, forgive my worst enemies.
(ویدیو) استفان برادلی: من فکر میکردم که منجی رو در شکل انسانی دیدم برای حدود یک ثانیه در داخل اتاق، که دستانش باز بود، و به نظر میومد که به من میگه، "بیا." روز بعد من از شدت خوشی بخودم میلرزیدم. سعادت و خوشحالی من به قدری زیاد بود که من میگفتم میخوام بمیرم. دیگر علاقه ای به دنیا نداشتم. قبل از این خیلی خودخواه و از خودراضی بودم. قبل از این خیلی خودخواه و از خودراضی بودم. ولی الان خیر و سعادت همه انسانها رو آرزو میکنم و میتونم با قلبی که دارای احساساته بدترین دشمنانم رو ببخشم.
JH: So note how Bradley's petty, moralistic self just dies on the way up the staircase. And on this higher level he becomes loving and forgiving. The world's many religions have found so many ways to help people climb the staircase. Some shut down the self using meditation. Others use psychedelic drugs. This is from a 16th century Aztec scroll showing a man about to eat a psilocybin mushroom and at the same moment get yanked up the staircase by a god. Others use dancing, spinning and circling to promote self-transcendence. But you don't need a religion to get you through the staircase. Lots of people find self-transcendence in nature. Others overcome their self at raves.
ج.ه: بنابراین توجه کنید چگونه اخلاق خودگرایانه و حقیر برادلی در طول مسیر بالا رفتن از پلکان از بین میره. و در این سطح بالاتر او به آدمی با محبت و بخشاینده تبدیل میشه. همه دینهای دنیا راههای زیادی پیدا کرده اند که مردم را برای بالارفتن از این پلکان کمک کنند. بعضی از اونها 'خود' رو با استفاده از عبادت و تفکر از بین بردهاند. بقیه با استفاده از داروهای روانگردان. این تکه ای از یک طومار قرن ۱۶ قبیله 'آزتک'هاست مردی رو نشون میده که میخواد یک قارچ حاوی مواد سمی رو بخوره و در همون لحظه میخواد توسط یک خدا از پلکان به بالا کشیده بشه. دینهای دیگر از رقص، به دور خود چرخیدن و دورزدن برای ترویج تعالی فردی استفاده میکنند. دینهای دیگر از رقص، به دور خود چرخیدن و دورزدن برای ترویج تعالی فردی استفاده میکنند. ولی برای بالارفتن از پلکان نیازی به مذهب نیست. بسیاری از مردم حس تعالی فردی رو در طبیعت پیدا میکنند. دیگران با غوغا و جنون از خودشون میگذرند.
But here's the weirdest place of all: war. So many books about war say the same thing, that nothing brings people together like war. And that bringing them together opens up the possibility of extraordinary self-transcendent experiences. I'm going to play for you an excerpt from this book by Glenn Gray. Gray was a soldier in the American army in World War II. And after the war he interviewed a lot of other soldiers and wrote about the experience of men in battle. Here's a key passage where he basically describes the staircase.
ولی عجیب ترین جایی که این اتفاق میافته: جنگه. ولی عجیب ترین جایی که این اتفاق میافته: جنگه. خیلی از کتابهایی که راجع به جنگ نوشته شده اند یک چیز میگویند، که هیچ چیزی مثل جنگ آدمها رو با همدیگه متحد نمیکنه. که هیچ چیزی مثل جنگ آدمها رو با همدیگه متحد نمیکنه. و متحد شدن اونها با همدیگه امکان تجربه خارقالعاده تعالی فردی رو ممکن میکنه. و متحد شدن اونها با همدیگه امکان تجربه خارقالعاده تعالی فردی رو ممکن میکنه. من میخوام یه تکه از یک کتاب از 'گلن گری' رو براتون پخش کنم. من میخوام یه تکه از یک کتاب از 'گلن گری' رو براتون پخش کنم. 'گری' در جنگ جهانی دوم یک سرباز آمریکایی بود. و بعد از جنگ او با تعداد زیادی از سربازان مصاحبه کرد و درباره تجربیات آدمی که در حال جنگه نوشت. این یک پاراگراف مهمه که اصولا اون داره پلکان رو توضیح میده. این یک پاراگراف مهمه که اصولا اون داره پلکان رو توضیح میده.
(Video) Glenn Gray: Many veterans will admit that the experience of communal effort in battle has been the high point of their lives. "I" passes insensibly into a "we," "my" becomes "our" and individual faith loses its central importance. I believe that it is nothing less than the assurance of immortality that makes self-sacrifice at these moments so relatively easy. I may fall, but I do not die, for that which is real in me goes forward and lives on in the comrades for whom I gave up my life.
(ویدیو) گلن گری: خیلی از سربازان تصدیق میکنند که تجربه تلاش جمعی در جنگ نقطه متعالی ای در زندگیشان بوده است. "من" بطور نامحسوسی به "ما" تبدیل میشه، "مال من" تبدیل میشه به "مال ما" و سرنوشت فردی اهمیت اصلیاش رو از دست میده. من معتقدم که چیزی کمتر از اطمینان از جاودانگی نیست من معتقدم که چیزی کمتر از اطمینان از جاودانگی نیست که باعث میشه ایثار در این مواقع تا اندازهای ساده باشه. که باعث میشه ایثار در این مواقع تا اندازهای ساده باشه. من ممکنه از پا بیفتم، ولی نخواهم مرد، چون واقعیتی که در درون من است به پیش خواهد رفت و درون هم رزمانم که بخاطر آنها از زندگیام گذشتم، زنده باقی خواهد ماند. و درون هم رزمانم که بخاطر آنها از زندگیام گذشتم، زنده باقی خواهد ماند.
JH: So what all of these cases have in common is that the self seems to thin out, or melt away, and it feels good, it feels really good, in a way totally unlike anything we feel in our normal lives. It feels somehow uplifting. This idea that we move up was central in the writing of the great French sociologist Emile Durkheim. Durkheim even called us Homo duplex, or two-level man. The lower level he called the level of the profane. Now profane is the opposite of sacred. It just means ordinary or common. And in our ordinary lives we exist as individuals. We want to satisfy our individual desires. We pursue our individual goals. But sometimes something happens that triggers a phase change. Individuals unite into a team, a movement or a nation, which is far more than the sum of its parts.
ج.ه: خب چیزی که همه این موارد در آن مشترک هستند اینه که 'خویشتن' محو میشه، یا از بین میره، و حس خوبی برای طرف داره، حس خیلی خوبی به طرف میده، به طوری که هیچ شباهتی با چیزهایی که در زندگی عادی حس میکنیم ندارد. یه جورایی حس تعالی میده. این ایده که ما به سمت تعالی رشد میکنیم نقش اساسی در نوشتههای جامعه شناس بزرگ فرانسوی 'امیلی دورکهایم' داشت. حتی دورکهایم نام انسانهای-دوسمتی، یا دو- سطحی برای ما گذاشت. حتی دورکهایم نام انسانهای-دوسمتی، یا دو- سطحی برای ما گذاشت. او سطح پایین را 'سطح مادی' نامگذاری کرد. در اینجا مادی متضاد مقدس و روحانی است. سطح پایین به معنی عادی یا مشترک است. و ما در زندگی روزمره به صورت فرد و شخص زندگی میکنیم. ما خواهان ارضای آرزوهای شخصی خود هستیم. ما هدفهای شخصی خودمون رو دنبال میکنیم. ولی بعضی از اوقات یه چیزی اتفاق میافته که باعث ایجاد یک تغییر فاز [در ما] میشه. افراد با همدیگه یک تیم تشکیل میدن، یک حرکت یا یک طایفه، افراد با همدیگه یک تیم تشکیل میدن، یک حرکت یا یک طایفه، که خیلی بیشتر از جمع افراد تشکیل دهنده آنهاست.
Durkheim called this level the level of the sacred because he believed that the function of religion was to unite people into a group, into a moral community. Durkheim believed that anything that unites us takes on an air of sacredness. And once people circle around some sacred object or value, they'll then work as a team and fight to defend it. Durkheim wrote about a set of intense collective emotions that accomplish this miracle of E pluribus unum, of making a group out of individuals. Think of the collective joy in Britain on the day World War II ended. Think of the collective anger in Tahrir Square, which brought down a dictator. And think of the collective grief in the United States that we all felt, that brought us all together, after 9/11.
دورکهایم این مرحله رو مرحله روحانی نامید چون معتقد بود که کارایی مذهب این بود که مردم رو به صورت گروههایی دربیاره، چون معتقد بود که کارایی مذهب این بود که مردم رو به صورت گروههایی دربیاره، به صورت انجمنهایی اخلاقی. دورکهایم معتقد بود که هرچیزی که ما رو با همدیگه متحد کنه ما رو به فضایی روحانی میبره. و وقتی مردم یکبار باهم دور یک چیز یا ارزش روحانی حلقه بزنند، و وقتی مردم یکبار باهم دور یک چیز یا ارزش روحانی حلقه بزنند، سپس اونها برای دفاع از اون بصورت تیمی خواهند جنگید. دورکهایم درباره مجموعهای از احساسات اجتماعی/اشتراکی خیلی قوی نوشته است دورکهایم درباره مجموعهای از احساسات اجتماعی/اشتراکی خیلی قوی نوشته است که باعث بوجود آمدن معجزه 'یک نفر، از یک جمع'، و بوجود آمدن یک گروه از افراد میشود. به حس سرور و خوشحالی اجتماعی که روز بعد از تمام شدن جنگ جهانی دوم در انگلستان پیش آمد فکر کنید. به حس سرور و خوشحالی اجتماعی که روز بعد از تمام شدن جنگ جهانی دوم در انگلستان پیش آمد فکر کنید. به خشم مشترکی که در میدان تحریر مصر بود فکر کنید، که باعث سقوط یک دیکتاتور شد. و به حزن و اندوه مشترکی که همه ما در ایالات متحده و به حزن و اندوه مشترکی که همه ما در ایالات متحده بعد از حادثه ۱۱ سپتامبر حس کردیم و ما را متحد کرد فکر کنید. بعد از حادثه ۱۱ سپتامبر حس کردیم و ما را متحد کرد فکر کنید.
So let me summarize where we are. I'm saying that the capacity for self-transcendence is just a basic part of being human. I'm offering the metaphor of a staircase in the mind. I'm saying we are Homo duplex and this staircase takes us up from the profane level to the level of the sacred. When we climb that staircase, self-interest fades away, we become just much less self-interested, and we feel as though we are better, nobler and somehow uplifted.
خب اجازه بدید که بطور خلاصه بهتون بگم که کجای بحث هستیم. من میگم که قابلیت و ظرفیت برای ازخودگذشتگی فقط قسمتی از انسان بودن ماست. من استعاره پلکان در ذهن رو پیشنهاد میکنم. من استعاره پلکان در ذهن رو پیشنهاد میکنم. من میگم که ما موجودات دو سطحی ای هستیم و این پلکان ما رو از سطح مادی به سطح بالاتر و روحانی میبره. و این پلکان ما رو از سطح مادی به سطح بالاتر و روحانی میبره. وقتی که ما از اون پلکان بالا میرویم، خودخواهی شروع به محو شدن میکنه، ما تبدیل به موجودی میشیم که خودخواهی کمتری داره، و ما حس میکنیم که انگار بهتریم، شریف تریم و یه جورایی متعالی تریم.
So here's the million-dollar question for social scientists like me: Is the staircase a feature of our evolutionary design? Is it a product of natural selection, like our hands? Or is it a bug, a mistake in the system -- this religious stuff is just something that happens when the wires cross in the brain -- Jill has a stroke and she has this religious experience, it's just a mistake?
حالا یه سوال یک میلیون دلاری برای دانشمندان عرصه اجتماعی مثل خودم دارم: حالا یه سوال یک میلیون دلاری برای دانشمندان عرصه اجتماعی مثل خودم دارم: آیا این پلکان یک خصوصیت از طراحی تکاملی ماست؟ آیا این یک محصول از انتخاب طبیعیه، مثل دستان ما؟ آیا این یک محصول از انتخاب طبیعیه، مثل دستان ما؟ یا یک اشتباهه، یک مشکل در سیستم ماست -- این قضیه دین و مذهب فقط یه چیزیه که وقتی مدارهای نورونی مغزی ما به هم برخورد میکنند بوجود میاد -- جیل یک سکته کرده و این تجربه مذهبی رو بدست آورده، آیا اون فقط یک اشتباه [در سیستم ماست]؟
Well many scientists who study religion take this view. The New Atheists, for example, argue that religion is a set of memes, sort of parasitic memes, that get inside our minds and make us do all kinds of crazy religious stuff, self-destructive stuff, like suicide bombing. And after all, how could it ever be good for us to lose ourselves? How could it ever be adaptive for any organism to overcome self-interest? Well let me show you.
خب خیلی از دانشمندان که درباره مذهب مطالعه و تحقیق کردهاند این نگاه رو پذیرفتهاند. خدا ناباوران جدید، برای مثال، ادعا میکنند که مذهب مجموعهای از 'میم'هاست (اٍلمانهای فرهنگی که بطور غیر ژنتیکی به نسل بعد منتقل میشود) یه جورایی 'میم'هایی که مثل انگل هستند، که به داخل ذهن ما راه پیدا میکنند و ما رو وادار به انجام همه نوع کارهای مسخره مذهبی میکنند، کارهایی که خود ویرانگره، مثل بمبگزاری انتحاری. و از اینها گذشته، اصلا از بین بردن 'خویشتن' در ما چطور میتونه به نفع ما باشه؟ اصلا از بین بردن 'خویشتن' در ما چطور میتونه به نفع ما باشه؟ غلبه کردن بر نفع شخصی چطور میتونه برای یک موجود زنده قابلیتی تطبیق آور باشه؟ غلبه کردن بر نفع شخصی چطور میتونه برای یک موجود زنده قابلیتی تطبیق آور باشه؟ غلبه کردن بر نفع شخصی چطور میتونه برای یک موجود زنده قابلیتی تطبیق آور باشه؟ خب اجازه بدین بهتون نشون بدم.
In "The Descent of Man," Charles Darwin wrote a great deal about the evolution of morality -- where did it come from, why do we have it. Darwin noted that many of our virtues are of very little use to ourselves, but they're of great use to our groups. He wrote about the scenario in which two tribes of early humans would have come in contact and competition. He said, "If the one tribe included a great number of courageous, sympathetic and faithful members who are always ready to aid and defend each other, this tribe would succeed better and conquer the other." He went on to say that "Selfish and contentious people will not cohere, and without coherence nothing can be effected." In other words, Charles Darwin believed in group selection.
چارلز داروین در کتاب "هبوط انسان" بخش قابل توجهی راجع به تکامل اخلاقیات نوشته است -- بخش قابل توجهی راجع به تکامل اخلاقیات نوشته است -- اخلاقیات از کجا آمده و چرا ما از آن برخورداریم. داروین ذکر کرده که خیلی از فضیلتهای ما کاربرد خیلی کمی برای شخص خود ما، ولی کارایی زیادی برای گروههای ما دارند. او سناریویی درباره دو قبیله از انسانهای اولیه نوشت که در آن او سناریویی درباره دو قبیله از انسانهای اولیه نوشت که در آن آن دو قبیله با هم ارتباط پیدا کردند و با هم به رقابت پرداختند. داروین گفته، "اگر یکی از قبیلهها تعداد زیادی اعضای دلیر، دلسوز و با ایمان داشته باشه داروین گفته، "اگر یکی از قبیلهها تعداد زیادی اعضای دلیر، دلسوز و با ایمان داشته باشه داروین گفته، "اگر یکی از قبیلهها تعداد زیادی اعضای دلیر، دلسوز و با ایمان داشته باشه که همیشه آماده کمک و دفاع از همدیگر باشند، این قبیله موفقیت بیشتری خواهد داشت و بر دیگری توفق خواهد یافت." این قبیله موفقیت بیشتری خواهد داشت و بر دیگری توفق خواهد یافت." داروین ادامه میدهد و میگوید "افراد خودخواه و ستیزه جو با همدیگر رابطه برقرار نمیکنند، داروین ادامه میدهد و میگوید "افراد خودخواه و ستیزه جو با همدیگر رابطه برقرار نمیکنند، و بدون رابطه متقابل کار موثری نمیتوان انجام داد." و بدون رابطه متقابل کار موثری نمیتوان انجام داد." به عبارت دیگر، چارلز داروین به انتخاب گروهی معتقد بود. چارلز داروین به انتخاب گروهی معتقد بود.
Now this idea has been very controversial for the last 40 years, but it's about to make a major comeback this year, especially after E.O. Wilson's book comes out in April, making a very strong case that we, and several other species, are products of group selection. But really the way to think about this is as multilevel selection.
حالا این ایده در طول ۴۰ سال گذشته خیلی بحث برانگیز بوده، ولی امسال دوباره یک بازگشت مهم خواهد داشت، مخصوصا بعد از اینکه کتاب 'ای.او.ویلسون' در ماه آپریل بیرون بیاد، که در اون بحث مهمی رو مطرح کرده که ما، و خیلی دیگه از موجودات دیگه، محصولات انتخاب گروهی هستیم. ولی واقعا راه فکر کردن راجع به این مساله اینه که به عنوان انتخاب چند لایه بهش نگاه کنیم. ولی واقعا راه فکر کردن راجع به این مساله اینه که به عنوان انتخاب چند لایه بهش نگاه کنیم.
So look at it this way: You've got competition going on within groups and across groups. So here's a group of guys on a college crew team. Within this team there's competition. There are guys competing with each other. The slowest rowers, the weakest rowers, are going to get cut from the team. And only a few of these guys are going to go on in the sport. Maybe one of them will make it to the Olympics. So within the team, their interests are actually pitted against each other. And sometimes it would be advantageous for one of these guys to try to sabotage the other guys. Maybe he'll badmouth his chief rival to the coach. But while that competition is going on within the boat, this competition is going on across boats. And once you put these guys in a boat competing with another boat, now they've got no choice but to cooperate because they're all in the same boat. They can only win if they all pull together as a team. I mean, these things sound trite, but they are deep evolutionary truths.
بنابراین بهش به این صورت نگاه کنید: هم در داخل یک گروه مشخص رقابت در جریان است و هم در میان گروههای مختلف. اینجا یک گروه از پسرها رو در یک گروه قایقرانی کالج میبینیم. در داخل این تیم رقابت وجود داره. در داخل این تیم رقابت وجود داره. پسرهایی هستند که با همدیگه در حال رقابت هستند. پاروزن های کند، پاروزن های ضعیف، از تیم خط خواهند خورد. و فقط چندتا از این پسرها به این ورزش ادامه خواهند داد. ممکنه فقط یکی از اونها بتونه به المپیک راه پیدا کنه. بنابراین در داخل این تیم، سود آنها در تقابل با همدیگه قرار داره. و بعضی وقتها ممکنه برای یکی از این پسرها سودمند باشه و بعضی وقتها ممکنه برای یکی از این پسرها سودمند باشه که در کار دیگران کارشکنی کنه. ممکنه زیرآب رقیب اصلیش رو جلوی مربیش بزنه. ممکنه زیرآب رقیب اصلیش رو جلوی مربیش بزنه. ولی درحالیکه اون رقابت داخل یک قایق در حال رخ دادنه، ولی درحالیکه اون رقابت داخل یک قایق در حال رخ دادنه، رقابتی هم بین دیگر قایقها در حال رخ دادنه. و همین که شما این پسرها رو در یک قایق قرار میدهید که با یک قایق دیگر رقابت کنند، حالا دیگه اونها هیچ چارهای جز همکاری با همدیگه ندارند چون همهشون توی یه قایق هستند. فقط در صورتی میتوانند مسابقه رو ببرند که به عنوان یک تیم با همدیگه همکاری کنند. فقط در صورتی میتوانند مسابقه رو ببرند که به عنوان یک تیم با همدیگه همکاری کنند. منظورم اینه که، ممکنه که این چیزهایی که میگم قدیمی و از مد افتاده باشن، ولی اونها حقایق عمیق تکاملی هستند.
The main argument against group selection has always been that, well sure, it would be nice to have a group of cooperators, but as soon as you have a group of cooperators, they're just going to get taken over by free-riders, individuals that are going to exploit the hard work of the others. Let me illustrate this for you. Suppose we've got a group of little organisms -- they can be bacteria, they can be hamsters; it doesn't matter what -- and let's suppose that this little group here, they evolved to be cooperative. Well that's great. They graze, they defend each other, they work together, they generate wealth. And as you'll see in this simulation, as they interact they gain points, as it were, they grow, and when they've doubled in size, you'll see them split, and that's how they reproduce and the population grows.
همیشه استدلال اصلی بر علیه انتخاب گروهی این بوده همیشه استدلال اصلی بر علیه انتخاب گروهی این بوده که، خب باشه قبول، خیلی خوبه که گروهی از افرادی که با همدیگه همکاری میکنند داشته باشیم ولی همین که گروهی از این افراد که با همدیگه همکاری میکنند بوجود بیاد، اونها به زودی بوسیله مفت خورها از بین میرن، افرادی که میخوان از سخت کوشی دیگران بهره برداری کنند. اجازه بدین که این مفهوم رو برانتون به تصویر بکشم. فرض کنید که ما گروهی از موجودات زنده داریم -- اصلا مهم نیست چه موجودی، میتونن باکتری باشند، یا میتونن همستر(موش صحرایی) باشند - و بیایید فرض کنیم که این گروه کوچک، بصورتی تکامل یافته اند که با همدیگه همکاری کنند. خب این خیلی عالیه. اونها با همدیگه غذا میخورن، از همدیگه دفاع میکنن، اونها با همدیگه کار میکنن، با همدیگه دارایی و ثروت تولید میکنند. و همینطور که در ویدیوی شبیه سازی شده میبینید، همینطور که اونها با هم تقابل دارند اهدافی رو بدست میاورند، انگار که پیشرفت میکنند، و وقتی که اندازه شون دو برابر میشه، میبینید که از هم جدا میشوند، و اینطوریه که اونها تولید مثل میکنند و جمعیتشون رشد پیدا میکنه.
But suppose then that one of them mutates. There's a mutation in the gene and one of them mutates to follow a selfish strategy. It takes advantage of the others. And so when a green interacts with a blue, you'll see the green gets larger and the blue gets smaller. So here's how things play out. We start with just one green, and as it interacts it gains wealth or points or food. And in short order, the cooperators are done for. The free-riders have taken over. If a group cannot solve the free-rider problem then it cannot reap the benefits of cooperation and group selection cannot get started.
ولی فرض کنید که یکی از اونها جهشی ژنتیکی کنه. یک جهش در ژن بوجود بیاد و یکی از اونها جهش ژنتیکی ای داشته باشه که از استراتژی خودخواهی پیروی کنه. از دیگران سوء استفاده کنه. و بنابراین وقتی که سبز رنگ با یک آبی رنگ تقابل پیدا میکنه، خواهید دید که سبزه بزرگتر میشه و آبیه کوچکتر میشه. بنابراین اوضاع به این صورت پیش میره. ما فقط با یک سبز شروع میکنیم، و همینطور که اون با دیگران تقابل پیدا میکنه دارایی یا اهداف یا غذا بدست میاره. و در مدت زمانی کوتاهی، همکاری از بین میره. مفت خورها کنترل رو بدست میگیرند. اگر یک گروه نتونه مشکل مفت خورها رو حل کنه پس نمیتونه از مزایای همکاری استفاده کنه و انتخاب بر پایه گروه نمیتونه آغاز بشه.
But there are solutions to the free-rider problem. It's not that hard a problem. In fact, nature has solved it many, many times. And nature's favorite solution is to put everyone in the same boat. For example, why is it that the mitochondria in every cell has its own DNA, totally separate from the DNA in the nucleus? It's because they used to be separate free-living bacteria and they came together and became a superorganism. Somehow or other -- maybe one swallowed another; we'll never know exactly why -- but once they got a membrane around them, they were all in the same membrane, now all the wealth-created division of labor, all the greatness created by cooperation, stays locked inside the membrane and we've got a superorganism.
ولی برای حل مشکل مفت خورها راه حل هایی هست. اون قدرها هم مشکل سختی نیست. در واقع، طبیعت بارها و بارها اینکار رو انجام داده. و راه حل مورد علاقه طبیعت اینه که همه رو توی یک قایق قرار بده. و راه حل مورد علاقه طبیعت اینه که همه رو توی یک قایق قرار بده. برای مثال، چرا میتوکوندریا در هر سلول دی.ان.ای خودش رو داره، چرا میتوکوندریا در هر سلول دی.ان.ای خودش رو داره، که کاملا از دی.ان.ای هسته سلول جداست؟ بخاطر اینه که اونها باکتریهای زنده آزاد جداگانهای بوده اند بخاطر اینه که اونها باکتریهای زنده آزاد جداگانهای بوده اند که به همدیگه پیوسته اند و تبدیل به یک موجود زنده پیچیده تر شده اند. بلاخره یه جوری -- شاید یکی از اونها اون یکی رو بلعیده، هیچوقت نخواهیم فهمید چگونه -- ولی همینکه اونها پوستهای دورشون میسازن، اونها همه شون داخل یک پوسته قرار دارند، حالا همه دارایی و ثروت بوجود آمده از زحمت همه عظمت خلق شده بوسیله همکاریها، داخل این پوسته میمونه و ظبط میشه و به اینصورت یک موجود زنده پیچیده بدست خواهیم آورد.
And now let's rerun the simulation putting one of these superorganisms into a population of free-riders, of defectors, of cheaters and look what happens. A superorganism can basically take what it wants. It's so big and powerful and efficient that it can take resources from the greens, from the defectors, the cheaters. And pretty soon the whole population is actually composed of these new superorganisms. What I've shown you here is sometimes called a major transition in evolutionary history. Darwin's laws don't change, but now there's a new kind of player on the field and things begin to look very different.
حالا بیایید شبیه سازی رو دوباره اجرا کنیم و یکی از این موجودات زنده پیچیده رو داخل جمعیتی از مفت خورها، خرابکارها، و جرزن ها قرار بدیم و ببینیم که چه اتفاقی میافته. یک موجود زنده پیچیده بطور اساسی میتونه چیزی رو که لازم داره بدست بیاره. این خیلی عظیم و قدرتمند و موثره که میتونه از سبز رنگها، از خرابکارها و جرزن ها استفاده کنه. که میتونه از سبز رنگها، از خرابکارها و جرزن ها استفاده کنه. و خیلی زود همه اون جمعیت در واقع از این موجودات زنده پیچیده تشکیل میشه. چیزی که من اینجا به شما نشون دادم بعضی وقت ها در تاریخ تکامل به اسم تحول عمده شناخته میشه. بعضی وقت ها در تاریخ تکامل به اسم تحول عمده شناخته میشه. قوانین داروین عوض نمیشوند، ولی الان یک نقش یا بازیگر جدید در میدان وجود داره و موضوعات کم کم خیلی متفاوت به نظر میرسند.
Now this transition was not a one-time freak of nature that just happened with some bacteria. It happened again about 120 or a 140 million years ago when some solitary wasps began creating little simple, primitive nests, or hives. Once several wasps were all together in the same hive, they had no choice but to cooperate, because pretty soon they were locked into competition with other hives. And the most cohesive hives won, just as Darwin said.
حالا این تحول چیزی نبود که در طبیعت یکباره بوجود اومده باشه که یکبار روی یک باکتری بوجود اومده باشه. این اتفاق یکبار دیگه حدود ۱۲۰ یا ۱۴۰ میلیون سال پیش دوباره افتاد این اتفاق یکبار دیگه حدود ۱۲۰ یا ۱۴۰ میلیون سال پیش دوباره افتاد وقتی که چند زنبور تنها شروع کردند به ساخت آشیانه یا کندوهایی خیلی ساده و ابتدایی. شروع کردند به ساخت آشیانه یا کندوهایی خیلی ساده و ابتدایی. همینکه چند زنبور با همدیگه در یک کندو بودند چاره دیگری جز همکاری نداشتند، چون خیلی زود اونها درگیر رقابت با دیگر کندوها شدند. چون خیلی زود اونها درگیر رقابت با دیگر کندوها شدند. و پیوستهترین کندوها در این رقابت برنده میشدند، همینطور که داروین گفته.
These early wasps gave rise to the bees and the ants that have covered the world and changed the biosphere. And it happened again, even more spectacularly, in the last half-million years when our own ancestors became cultural creatures, they came together around a hearth or a campfire, they divided labor, they began painting their bodies, they spoke their own dialects, and eventually they worshiped their own gods. Once they were all in the same tribe, they could keep the benefits of cooperation locked inside. And they unlocked the most powerful force ever known on this planet, which is human cooperation -- a force for construction and destruction.
این زنبورهای اولیه باعث بوجود آمدن زنبورهای عسل و مورچه ها شدند که سطح زمین رو پر کرده اند و جو زیستی اون رو تغییر دادند. که سطح زمین رو پر کرده اند و جو زیستی اون رو تغییر دادند. و این دوباره اتفاق افتاد، حتی تماشایی تر و دیدنی تر، در طول نیم میلیون سال گذشته وقتی که اجداد ما دارای فرهنگ شدند، وقتی که اجداد ما دارای فرهنگ شدند، اونها با همدیگه دور اجاق یا آتش جمع میشدند، اونها کارهاشون رو با همدیگه تقیسم میکردند، اونها شروع کردند به رنگ کردن بدن هایشان، اونها با لهجه خوشون صحبت میکردند، و در نهایت اونها خدایان خوشون رو پرستیدند. وقتی که همه اونها داخل یک قبیله بودند، اونها میتوانستند فواید همکاری رو داخل خودشون نگه دارند. و اونها قوی ترین نیروی شناخته شده در این سیاره رو کشف کردند، و اونها قوی ترین نیروی شناخته شده در این سیاره رو کشف کردند، که همکاری انسانی است -- نیرویی برای ساختن و نابود کردن. نیرویی برای ساختن و نابود کردن.
Of course, human groups are nowhere near as cohesive as beehives. Human groups may look like hives for brief moments, but they tend to then break apart. We're not locked into cooperation the way bees and ants are. In fact, often, as we've seen happen in a lot of the Arab Spring revolts, often those divisions are along religious lines. Nonetheless, when people do come together and put themselves all into the same movement, they can move mountains.
البته که گروه های انسانی از نظر پیوستگی اصلا شبیه به کندوهای زنبورهای عسل نیستند. البته که گروه های انسانی از نظر پیوستگی اصلا شبیه به کندوهای زنبورهای عسل نیستند. گروه های انسانی در نگاه اول ممکنه شبیه به کندوها به نظر برسند، ولی اونها به از هم پاشیدن گرایش دارند. ما بصورتی که مورچه ها و زنبورهای عسل درگیر همکاری هستند، با هم همکاری نداریم. در واقع، بعضی وقت ها همینطور که دیدیم بارها در جنبش های انقلابی اعراب این اتفاق افتاده، اغلب تفرقهها در مرزهای مذهب بوجود میآیند. هرچند وقتی که مردم با همدیگر متحد میشوند و خودشون رو وقف یک جنبش یکسان میکنند، میتوانند کوه ها رو جابجا کنند.
Look at the people in these photos I've been showing you. Do you think they're there pursuing their self-interest? Or are they pursuing communal interest, which requires them to lose themselves and become simply a part of a whole?
به این مردمی که عکس هایشان رو به شما نشون دادم نگاه کنید. آیا فکر میکنید که آنها به دنبال منافع شخصی خودشون هستند؟ آیا فکر میکنید که آنها به دنبال منافع شخصی خودشون هستند؟ یا به دنبال رسیدن به منافع مشترک هستند، که لازمه اون گذشتن از خود تبدیل شدن به جزیی از یک کُل است؟ که لازمه اون گذشتن از خود تبدیل شدن به جزیی از یک کُل است؟
Okay, so that was my Talk delivered in the standard TED way. And now I'm going to give the whole Talk over again in three minutes in a more full-spectrum sort of way.
بسیار خب، این موضوع سخنرانی من بود که بصورت مدل استاندارد تد ارائه شد. و الان من میخوام همه بحث رو دوباره در طول مدت سه دقیقه و الان من میخوام همه بحث رو دوباره در طول مدت سه دقیقه بصورت یک طیف کامل ارائه بدم.
(Music)
(موسیقی)
(Video) Jonathan Haidt: We humans have many varieties of religious experience, as William James explained. One of the most common is climbing the secret staircase and losing ourselves. The staircase takes us from the experience of life as profane or ordinary upwards to the experience of life as sacred, or deeply interconnected. We are Homo duplex, as Durkheim explained. And we are Homo duplex because we evolved by multilevel selection, as Darwin explained. I can't be certain if the staircase is an adaptation rather than a bug, but if it is an adaptation, then the implications are profound. If it is an adaptation, then we evolved to be religious.
(ویدیو) جاناتان هایت: ما انسانها تجربههای مختلفی از مذهب داریم، (ویدیو) جاناتان هایت: ما انسانها تجربههای مختلفی از مذهب داریم، همونطور که ویلیام جیمز توضیح داده. یکی از عمومی ترین آنها بالارفتن از پلکان روحانی و معنوی و ندیده گرفتن خودمونه. یکی از عمومی ترین آنها بالارفتن از پلکان روحانی و معنوی و ندیده گرفتن خودمونه. این پلکان ما رو از تجربههای زندگی مادی یا روزمره این پلکان ما رو از تجربههای زندگی مادی یا روزمره به سمت تعالی و تجربههای روحانی یا عمیقا به هم پیوسته از زندگی میبره. به سمت تعالی و تجربههای روحانی یا عمیقا به هم پیوسته از زندگی میبره. ما موجوداتی دو مرحلهای هستیم، همونطور که دورکهایم توضیح داده. و ما بخاطر این دو مرحلهای هستیم چون ما توسط انتخابی چند سطحی تکامل پیدا کردهایم، همونطور که داروین توضیح داده. نمیشه مطمئن بود که این پلکان یک ویژکی انطباقی است یا یک اشکال [در سیستم ما]، ولی اگر اون یک قابلیت تطبیقی است، پس مفهومی ژرف و عمیق در پی خواهد داشت. اگر یک قابلیت تطبیق است، پس ما بصورتی تکامل یافتهایم که مذهبی باشیم.
I don't mean that we evolved to join gigantic organized religions. Those things came along too recently. I mean that we evolved to see sacredness all around us and to join with others into teams and circle around sacred objects, people and ideas. This is why politics is so tribal. Politics is partly profane, it's partly about self-interest, but politics is also about sacredness. It's about joining with others to pursue moral ideas. It's about the eternal struggle between good and evil, and we all believe we're on the good team.
منظورم این نیست که ما بطوری تکامل یافته ایم که به دینهای سازماندهی شده عظیم و بزرگ بپیوندیم. اینها جدیدا بوجود آمدهاند. منظورم این است که ما بصورتی تکامل یافتهایم که بتوانیم معنویت را در اطراف خود ببینیم و به دیگران بپیوندیم که تیمها را بسازیم و دور و بر اشیاء، افراد و ایدههای روحانی بگردیم. و دور و بر اشیاء، افراد و ایدههای روحانی بگردیم. برای همین است که سیاست خیلی قبیلهای است. بخشی از سیاست مادی است، بخشی از اون راجع به منافع شخصی است، ولی سیاست همچنین درباره مفهوم روحانی بودن هم هست. درباره پیوستن به دیگران برای دنبال کردن ایدههای اخلاقی است. درباره پیوستن به دیگران برای دنبال کردن ایدههای اخلاقی است. درباره درگیری ازلی بین خوبی و بدی است، و همه ما معتقدیم که عضو تیم خوبی هستیم.
And most importantly, if the staircase is real, it explains the persistent undercurrent of dissatisfaction in modern life. Because human beings are, to some extent, hivish creatures like bees. We're bees. We busted out of the hive during the Enlightenment. We broke down the old institutions and brought liberty to the oppressed. We unleashed Earth-changing creativity and generated vast wealth and comfort.
و از همه مهمتر، اگر پلکان واقعی باشد، میتونه جریان پنهانی نارضایتی در زندگی مدرن رو توضیح بده. میتونه جریان پنهانی نارضایتی در زندگی مدرن رو توضیح بده. چون انسانها، تا حدودی مثل زنبورهای عسل اجتماعی هستند. چون انسانها، تا حدودی مثل زنبورهای عسل اجتماعی هستند. ما زنبورهای عسل هستیم. ما در طول عصر روشنگری از کندویمان بیرون آمدیم. ما بنیادهای قدیمی رو تجزیه کردیم و به ستمگران آزادی عمل دادیم. ما افسار خلاقیتی که قابلیت تغییر کره زمین رو داشت رها کردیم و ثروت و آسایش عظیمی رو تولید کردیم.
Nowadays we fly around like individual bees exulting in our freedom. But sometimes we wonder: Is this all there is? What should I do with my life? What's missing? What's missing is that we are Homo duplex, but modern, secular society was built to satisfy our lower, profane selves. It's really comfortable down here on the lower level. Come, have a seat in my home entertainment center.
امروزه ما مثل زنبورهای عسل تنهایی که از آزادی خود لذت میبره به اطراف پرواز میکنیم. امروزه ما مثل زنبورهای عسل تنهایی که از آزادی خود لذت میبره به اطراف پرواز میکنیم. ولی بعضی وقتها در شگفت میشویم: آیا این همه چیزیه که هست؟ من باید با زندگیم چکار کنم؟ چه چیزی گم شده و مفقوده؟ چیزی که گم شده اینه که ما موجودات دو سطحیای هستیم، ولی جامعه مدرن و جدا از مذهب بطوری ساخته شده که وجه پایین و مادی ما رو ارضا کنه. خیلی این پایین، در سطح مادی پایینی راحته. بیایید، در مرکز سرگرمی خانگی من بنشینید.
One great challenge of modern life is to find the staircase amid all the clutter and then to do something good and noble once you climb to the top. I see this desire in my students at the University of Virginia. They all want to find a cause or calling that they can throw themselves into. They're all searching for their staircase. And that gives me hope because people are not purely selfish.
یکی از چالشهای زندگی مدرن اینه که پلکان رو با وجود اینهمه همهمه و بهم ریختگی پیدا کنیم و بعدش همینکه از اون بالا رفتیم یه کاری کنیم که خوب و شرافتمندانه باشه. و بعدش همینکه از اون بالا رفتیم یه کاری کنیم که خوب و شرافتمندانه باشه. من این میل رو در شاگردانم در دانشگاه ویرجینیا میبینم. همه اونها میخواهند دلیل یا پیشهای رو پیدا کنند که بتوانند خودشون رو وقف اون کنند. همه شون به دنبال پلکان خودشون میگردن. و این به من امید میده چون مردم کاملا خودخواه نیستند.
Most people long to overcome pettiness and become part of something larger. And this explains the extraordinary resonance of this simple metaphor conjured up nearly 400 years ago. "No man is an island entire of itself. Every man is a piece of the continent, a part of the main."
بیشتر افراد آرزو میکنند که بر کوته فکری غلبه کنند و به جزیی از چیزی بزرگتر تبدیل شوند. و این میتونه طنین شگفت آور این استعاره ساده و این میتونه طنین شگفت آور این استعاره ساده که بصورت معجزه آسایی نزدیک به ۴۰۰ سال پیش بوجود اومده رو توضیح بده. "هیچ فردی یک جزیره مختص به خودش نیست. "هیچ فردی یک جزیره مختص به خودش نیست. هر فرد قطعهای از یک قاره است، جزیی از کل." هر فرد قطعهای از یک قاره است، جزیی از کل."
JH: Thank you.
ج.ه: از شما متشکرم.
(Applause)
(تشویق حاضرین)