The story starts: I was at a friend's house, and she had on her shelf a copy of the DSM manual, which is the manual of mental disorders. It lists every known mental disorder. And it used to be, back in the '50s, a very slim pamphlet. And then it got bigger and bigger and bigger, and now it's 886 pages long. And it lists currently 374 mental disorders.
داستان آغاز میشه: من در خانهی یکی از دوستان بودم، و او روی طاقچهاش یک کپی از کتاب راهنمای دیاسام داشت که کتاب راهنمای بیماریهای روانیست. این کتاب تمام بیماریهای روانی شناختهشده را فهرست میکند. و در دههی۵۰ یک جزوهی خیلی باریک بود. و بعد بزرگتر و بزرگتر و بزرگتر شد، و حالا ۸۸۶ صفحه دارد. و امروزه ۳۷۴ بیماری روانی را فهرست کرده است.
So I was leafing through it, wondering if I had any mental disorders, and it turns out I've got 12.
پس من داشتم آن را ورق میزدم، و فکر میکردم که آیا من بیماری روانیای دارم، و معلوم شد که ۱۲تا دارم.
(Laughter)
(خندهی حاضران)
I've got generalized anxiety disorder, which is a given. I've got nightmare disorder, which is categorized if you have recurrent dreams of being pursued or declared a failure, and all my dreams involve people chasing me down the street going, "You're a failure!"
من اختلال اضطراب فراگیر دارم، که مسَلّمه. اختلال کابوس دارم، در آن دسته قرار میگیرید - که اگر شما خوابهای تکرار شونده دارید که در آنها دنبال میشوید یا به شما میگن شکست خوردید و تمام در خوابهای من افرادی من را در خیابون دنبال میکنند و میگن "تو شکست خوردی."
(Laughter)
(خندهی حاضران)
I've got parent-child relational problems, which I blame my parents for.
من مشکل ارتباط والدین- فرزند دارم، که تقصیر پدر و مادرمه.
(Laughter)
(خندهی حاضران)
I'm kidding. I'm not kidding. I'm kidding. And I've got malingering. And I think it's actually quite rare to have both malingering and generalized anxiety disorder, because malingering tends to make me feel very anxious.
شوخی کردم. شوخی نکردم. شوخی کردم. من بیماری تمارض دارم. و فکر میکنم در واقع خیلی نادر است که هم تمارض داشته باشید و هم اختلال اضطراب فراگیر، چون تمارض باعث میشه من خیلی مضطرب بشم.
Anyway, I was looking through this book, wondering if I was much crazier than I thought I was, or maybe it's not a good idea to diagnose yourself with a mental disorder if you're not a trained professional, or maybe the psychiatry profession has a kind of strange desire to label what's essentially normal human behavior as a mental disorder. I didn't know which of these was true, but I thought it was kind of interesting, and I thought maybe I should meet a critic of psychiatry to get their view, which is how I ended up having lunch with the Scientologists.
به هر حال من داشتم در این کتاب میگشتم، و فکر میکردم که آیا من دیونهتر از آن چیزی هستم که خودم میدونم. یا شاید درست نباشه که اگر متخصص آموزش دیده نیستم، خودم برای خودم یک بیماری روانی تشخیص بدم. یا شاید درست نباشه که اگر متخصص آموزش دیده نیستم، خودم برای خودم یک بیماری روانی تشخیص بدم. و یا شاید شغل روانپزشکی تمایل غریبی داره که آنچه اساساً رفتار بِهَنجار انسانهاست را به عنوان یک بیماری روانی برچسب بزنه. من نمیدونستم کدوم از اینها درسته، اما فکر میکردم که یه جورایی جالبه. و فکر کردم که شاید باید با یک منتقد روانپزشکی ملاقات کنم و نظر آنها را بپرسم. و این طور شد که با ساینتولوژیستها ناهار خوردم.
(Laughter)
It was a man called Brian, who runs a crack team of Scientologists who are determined to destroy psychiatry wherever it lies. They're called the CCHR. And I said to him, "Can you prove to me that psychiatry is a pseudo-science that can't be trusted?" And he said, "Yes, we can prove it to you." And I said, "How?" And he said, "We're going to introduce you to Tony." And I said, "Who's Tony?" And he said, "Tony's in Broadmoor." Now, Broadmoor is Broadmoor Hospital. It used to be known as the Broadmoor Asylum for the Criminally Insane. It's where they send the serial killers, and the people who can't help themselves. And I said to Brian, "Well, what did Tony do?" And he said, "Hardly anything. He beat someone up or something, and he decided to fake madness to get out of a prison sentence. But he faked it too well, and now he's stuck in Broadmoor and nobody will believe he's sane. Do you want us to try and get you into Broadmoor to meet Tony?" So I said, "Yes, please."
مردی بود به اسم برایان که یک گروه طراز اول از ساینتولوژیستها را اداره میکرد که مصممند روانپزشکی را هر جا که هست نابود کنند. اسم اونا "سیسیاچآر" است. من به او گفتم، "میتونی به من ثابت کنی که روانپزشکی یک دانشْنماست و نمیتوان به آن اعتماد کرد؟" من به او گفتم، "میتونی به من ثابت کنی که روانپزشکی یک دانشْنماست و نمیتوان به آن اعتماد کرد؟" او گفت، "آره، ما میتونیم به تو ثابت کنیم." من گفتم، "چطوری؟" او گفت، " ما تو را به 'تونی' معرفی میکنیم." و من گفتم، "تونی کیه؟" او گفت، "تونی در 'برادمور' است." حالا برادمور، بیمارستان برادمور است. قبلاً به عنوان تیمارستان برادمور برای دیوانگان جانی شناخته میشد. این جایی است که قتلهای زنجیرهای را میفرستند و کسانی که کنترلی بر خودشان ندارند. و من به برایان گفتم، "تونی چه کار کرده؟" و او گفت، "کاری نکرده او با کسی کتککاری کرده یا همچین چیزی، و تصمیم گرفت تظاهر به دیوانگی کنه تا از مجازات زندان فرار کنه. اما بیش از حد خوب تظاهر کرد، و حالا در برادمور گیر افتاده و هیچکس باور نمیکنه که او عاقل است. میخواهی تا ما سعی کنیم تو را به برادمور ببریم تا تونی را ببینی؟" پس من گفتم، "بله، لطفاً."
So I got the train to Broadmoor. I began to yawn uncontrollably around Kempton Park, which apparently is what dogs also do when anxious, they yawn uncontrollably. And we got to Broadmoor. And I got taken through gate after gate after gate after gate into the wellness center, which is where you get to meet the patients. It looks like a giant Hampton Inn. It's all peach and pine and calming colors. And the only bold colors are the reds of the panic buttons. And the patients started drifting in. And they were quite overweight and wearing sweatpants, and quite docile-looking. And Brian the Scientologist whispered to me, "They're medicated," which, to the Scientologists, is like the worst evil in the world, but I'm thinking it's probably a good idea.
پس من سوار قطار برادمور شدم. در اطراف پارک "کِمپتون" به طرز غیر قابل کنترلی شروع به خمیازه کشیدن کردم، که ظاهراً کاریست که سگها هم وقتی اضطراب دارند میکنند - اونا بدون کنترل خمیازه میکشند. و بعد به برادمور رسیدیم. و من را از دروازه، پشت دروازه، پشت دروازه، پشت دروازه، رد کردند تا به یک آسایشگاه رسیدیم، که جاییست که با بیمارها ملاقات میکنید. شبیه یک مسافرخانهی "هَمپتون" غولآسا بود. همهجا هلو و کاج و رنگهای آرامبخش بود. و تنها رنگهای تند، رنگ قرمز دکمههای اضطرار است. و بیمارها شروع کردند به داخل آمدن. اونا همه اضافه وزن داشتند و شلوار راحتی تنشون بود و کاملاً سربراه به نظر میرسیدند. و برایان ساینتولوژیست در گوش من گفت، "اونا تحت تأثیر دارو هستند،" که به نظر یک ساینتولوژیست شیطانیترین کار دنیاست، ولی به نظر من رسید که فکر خوبیه.
(Laughter)
(خندهی حاضران)
And then Brian said, "Here's Tony." And a man was walking in. And he wasn't overweight, he was in very good physical shape. And he wasn't wearing sweatpants, he was wearing a pinstripe suit. And he had his arm outstretched like someone out of The Apprentice. He looked like a man who wanted to wear an outfit that would convince me that he was very sane.
و بعد برایان گفت، "این تونی است." و یک مرد داشت به داخل میآمد. او اضافه وزن نداشت، وضعیت بدنی خوبی داشت. و شلوار راحتی هم نپوشیده بود، او کت و شلوار راه راه پوشیده بود. و دستش را مثل یکی از شرکتکنندگان مسابقهی "اپرنتیس" گشوده بود. و دستش را مثل یکی از شرکتکنندگان مسابقهی "اپرنتیس" گشوده بود. او شبیه کسی بود که میخواد لباسی بپوشه که من را قانع کنه که او خیلی معقوله.
And he sat down. And I said, "So is it true that you faked your way in here?" And he said, "Yep. Yep. Absolutely. I beat someone up when I was 17. And I was in prison awaiting trial, and my cellmate said to me, 'You know what you have to do? Fake madness. Tell them you're mad, you'll get sent to some cushy hospital. Nurses will bring you pizzas, you'll have your own PlayStation.'" I said, "Well, how did you do it?" He said, "Well, I asked to see the prison psychiatrist. And I'd just seen a film called 'Crash,' in which people get sexual pleasure from crashing cars into walls. So I said to the psychiatrist, 'I get sexual pleasure from crashing cars into walls.'" And I said, "What else?" He said, "Oh, yeah. I told the psychiatrist that I wanted to watch women as they died, because it would make me feel more normal." I said, "Where'd you get that from?" He said, "Oh, from a biography of Ted Bundy that they had at the prison library."
و او نشست. من گفتم، "خوب، درسته که تو با تظاهر به بیماری راه خودت را به اینجا باز کردی؟" و او گفت، "آره، آره. کاملاً. من وقتی ۱۷ سالم بود یک نفر رو کتک زدم. و در زندان منتظر دادگاه بودم، و هم سلولیام به من گفت، "میدونی باید چی کار کنی؟ تظاهر به دیوانگی کن. به اونا بگو دیوانهای. اونا تو را به یک بیمارستان راحت میفرستند. پرستارها برات پیتزا میآرن. برای خودت پلی استیشن داری." پس من گفتم، "خوب تو چطوری این کار رو کردی؟" او گفت: "من از اونا خواستم که با روانپزشک زندان ملاقات کنم. و تازگی فیلمی به اسم 'تصادف' را دیده بودم در اون آدمها با زدن ماشین به دیوار لذت جنسی میگرفتند. پس من به روانپزشک گفتم، 'من از زدن ماشین به دیوار لذت جنسی میبرم.'" و من گفتم، "دیگه چی؟" او گفت، "اوه آره. من به روانپزشک گفتم که میخوام زنها را وقتی دارند میمیرند تماشا کنم، چون اینطور احساس عادی بودن میکنم." که میخوام زنها را وقتی دارند میمیرند تماشا کنم، چون اینطور احساس عادی بودن میکنم." من گفتم، "این رو از کجا آوردی؟" او گفت، "اوه، از زندگینامهی 'تد باندی' که در کتابخونهی زندان داشتند." او گفت، "اوه، از زندگینامهی 'تد باندی' که در کتابخونهی زندان داشتند."
Anyway, he faked madness too well, he said. And they didn't send him to some cushy hospital. They sent him to Broadmoor. And the minute he got there, said he took one look at the place, asked to see the psychiatrist, said, "There's been a terrible misunderstanding. I'm not mentally ill." I said, "How long have you been here for?" He said, "Well, if I'd just done my time in prison for the original crime, I'd have got five years. I've been in Broadmoor for 12 years."
به هر حال او بیش از حد خوب به دیوانگی تظاهرکرده بود، آنطور که خودش میگفت. و اونا به یک بیمارستان راحت نفرستادندش. به برادمور فرستادندش. و از لحظهای که او به آنجا رسید، او گفت که یک نگاه به آنجا انداخت، درخواست کرد که روانپزشک را ببیند، گفت، "سوءتفاهم وحشتناکی شده. من بیماری روانی ندارم." گفت، "سوءتفاهم وحشتناکی شده. من بیماری روانی ندارم." من گفتم، "چند وقته اینجایی؟" او گفت، "خوب، اگه من برای جرم اصلیم به زندان رفته بودم، پنج سال باید حبس میکشیدم. من ۱۲ سال در برادمور بودهام."
Tony said that it's a lot harder to convince people you're sane than it is to convince them you're crazy. He said, "I thought the best way to seem normal would be to talk to people normally about normal things like football or what's on TV. I subscribe to New Scientist, and recently they had an article about how the U.S. Army was training bumblebees to sniff out explosives. So I said to a nurse, 'Did you know that the U.S. Army is training bumblebees to sniff out explosives?' When I read my medical notes, I saw they'd written: 'Believes bees can sniff out explosives.'"
تونی گفت که خیلی سختتره که مردم را قانع کنی که سالمی تا اونها را قانع کنی که دیوانهای. تونی گفت که خیلی سختتره که مردم را قانع کنی که سالمی تا اونها را قانع کنی که دیوانهای. او گفت، "من فکر میکردم بهترین راه برای اینکه عادی به نظر بیام اینه که با مردم به طور عادی و راجع به چیزهای عادی صحبت کنم مثلاً فوتبال یا برنامههای تلویزیون. من مشترک مجلهی 'نیو ساینتیست' شدم، و اخیراً مقالهای داشت دربارهی اینکه در ارتش ایالات متحده، زنبورها را آموزش میدهند تا مواد منفجره را بو کنند. پس من به یک پرستار گفتم، 'میدونستی که ارتش ایالات متحده زنبورها را آموزش میده تا مواد منفجره را بو بکشند؟' وقتی یادداشتهای پزشکیم را خوندم، دیدم اونا نوشتند: 'فکر میکند زنبورها میتوانند مواد منفجره را بو بکشند.'"
(Laughter)
او گفت، "میدونی، اونا همیشه دنبال سرنخهای غیر کلامی برای وضعیت روحی من هستند.
He said, "You know, they're always looking out for nonverbal clues to my mental state. But how do you sit in a sane way? How do you cross your legs in a sane way? It's just impossible." When Tony said that to me, I thought to myself, "Am I sitting like a journalist? Am I crossing my legs like a journalist?"
او گفت، "میدونی، اونا همیشه دنبال سرنخهای غیر کلامی برای وضعیت روحی من هستند. اما چطور میشه مثل یک آدم عاقل نشست؟ چطوری مثل یکادم عاقل پات رو روی پات میاندازی؟ اصلاً غیر ممکنه." و وقتی تونی این را به من گفت، من با خودم فکر کردم، "آیا من مثل یک خبرنگار میشینم؟ آیا پام رو مثل یک خبرنگار رو پای دیگه میاندازم؟"
He said, "You know, I've got the Stockwell Strangler on one side of me, and I've got the 'Tiptoe Through the Tulips' rapist on the other side of me. So I tend to stay in my room a lot because I find them quite frightening. And they take that as a sign of madness. They say it proves that I'm aloof and grandiose." So, only in Broadmoor would not wanting to hang out with serial killers be a sign of madness. Anyway, he seemed completely normal to me, but what did I know?
او گفت، "میدونی، 'خفهکن استاکول' یک طرف منه و تجاوز کنندهی آهنگ 'نک پا در میان لالهها' طرف دیگه ی منه. پس من تمایل دارم زیاد توی اتاقم بمونم چون از اینا میترسم. و اونا این را نشانهای از دیوانگی میدونند. اونا میگن این ثابت میکنه که من بیتفاوت و خود بزرگبینم." پس فقط در برادمور اگه نخوای با قاتلهای زنجیرهای باشی، نشانهی دیوانگیه. پس فقط در برادمور اگه نخوای با قاتلهای زنجیرهای باشی، نشانهی دیوانگیه. به هر حال او به نظر من کاملاً عادی میاومد- اما من چه میدونستم؟ و وقتی رسیدم خونه به دکترش، "آنتونی میدن" ایمیل زدم.
And when I got home I emailed his clinician, Anthony Maden. I said, "What's the story?" And he said, "Yep. We accept that Tony faked madness to get out of a prison sentence, because his hallucinations -- that had seemed quite cliche to begin with -- just vanished the minute he got to Broadmoor. However, we have assessed him, and we've determined that what he is is a psychopath." And in fact, faking madness is exactly the kind of cunning and manipulative act of a psychopath. It's on the checklist: cunning, manipulative. So, faking your brain going wrong is evidence that your brain has gone wrong. And I spoke to other experts, and they said the pinstripe suit -- classic psychopath -- speaks to items one and two on the checklist: glibness, superficial charm and grandiose sense of self-worth. And I said, "Well, but why didn't he hang out with the other patients?" Classic psychopath -- it speaks to grandiosity and also lack of empathy. So all the things that had seemed most normal about Tony was evidence, according to his clinician, that he was mad in this new way. He was a psychopath.
من گفتم، "داستان چیه؟" و او گفت، "آره. قبول میکنم که تونی تظاهر به دیوانگی کرد تا از مجازات زندان فرار کنه چون توهماتش که خیلی هم کلیشهای بودند از لحظهای که او پا به برادمور گذاشت ناپدید شدند. هر چند، ما او را بررسی کردیم. و ما مشخص کردیم که او یک جامعهستیز است." و در واقع، تظاهر به دیوانگی دقیقاً از کارهای زیرکانه و حیلهگرانهای است که یک جامعهستیز انجام میدهد. این در فهرست هست: زیرک و حیلهگر. پس تظاهر به اینکه مغزتون مشکل داره گواهی اینه که مغزتون مشکل پیدا کرده. و من با متخصصهای دیگری هم صحبت کردم، و اونا گفتند کت راه راه - جامعهستیز سنتی. با موارد یک و دوی فهرست میخونه - ترزبانی، فریبندگی سطحی و حس خود بزرگ بینی. من گفتم، "خوب، چون او نمیخواد با بقیهی بیمارها رفت و آمد کنه؟" جامعهستیز سنتی - با خودبزرگبینی و نداشتن همدردی میخونه. پس همهی اون چیزهایی که عادیترینها در مورد تونی به نظر میآمدند طبق نظر دکترش، گواه این بودند که او به شکل جدیدی دیوانه ست. او یک جامعهستیز بود.
And his clinician said to me, "If you want to know more about psychopaths, you can go on a psychopath-spotting course run by Robert Hare, who invented the psychopath checklist." So I did. I went on a psychopath-spotting course, and I am now a certified -- and I have to say, extremely adept -- psychopath spotter.
و دکترش به من گفت، "اگر میخواهی بیشتر راجع به جامعهستیزها بدونی، میتونی به یک کلاس تشخیص جامعهستیزها بری که به وسیله ی 'ربرت هیر' راهاندازی شده که فهرست نشانههای جامعهستیزها را نوشته." پس من رفتم. من به کلاس تشخیص جامعهستیزها رفتم، و الان یک جامعهستیز شناس باید بگم، به شدت ماهر، مُجاز هستم.
So, here's the statistics: One in a hundred regular people is a psychopath. So there's 1,500 people in his room. Fifteen of you are psychopaths. Although that figure rises to four percent of CEOs and business leaders, so I think there's a very good chance there's about 30 or 40 psychopaths in this room. It could be carnage by the end of the night.
خوب این هم آمارش: ۱ در صد از مردم عادی جامعهستیزند. پس ۱۵۰۰ نفر در این اتاق حضور دارند. ۱۵ نفر شما جامعهستیز هستید. هر چند این عدد برای مدیران و رهبران تجارتخانهها به ۴ درصد میرسه. هر چند این عدد برای مدیران و رهبران تجارتخانهها به ۴ درصد میرسه. پس من فکر میکنم شانس زیادی وجود داره که ۳۰ تا ۴۰ جامعهستیز در این اتاق باشند. تا آخر شب ممکنه کشتار بشه.
(Laughter)
(خندهی حاضران)
Hare said the reason why is because capitalism at its most ruthless rewards psychopathic behavior -- the lack of empathy, the glibness, cunning, manipulative. In fact, capitalism, perhaps at its most remorseless, is a physical manifestation of psychopathy. It's like a form of psychopathy that's come down to affect us all. Hare said, "You know what? Forget about some guy at Broadmoor who may or may not have faked madness. Who cares? That's not a big story. The big story," he said, "is corporate psychopathy. You want to go and interview yourself some corporate psychopaths."
هیر گفت که دلیلش اینه که سرمایهداری در ظالمترین حالتش به رفتار جامعهستیزانه پاداش میدهد. هیر گفت که دلیلش اینه که سرمایهداری در ظالمترین حالتش به رفتار جامعهستیزانه پاداش میدهد. حس همدردی نداشتن، تر زبانی، زیرکی، حیلهگری. در واقع، شاید سرمایهداری در بیوجدانترین حالتش جلوهی مادی جامعهستیزی باشه. در واقع، شاید سرمایهداری در بیوجدانترین حالتش جلوهی مادی جامعهستیزی باشه. مثل شکلی از جامعهستیزی است که آمده تا ما را متأثر کند. مثل شکلی از جامعهستیزی است که آمده تا ما را متأثر کند. و هیر به من گفت، "میدونی چیه؟ اون مرد توی برادمور رو فراموش کن که معلوم نیست تظاهر به دیوانگی کرده یا نه. مهم نیست. این داستان بزرگی نیست. او گفت: "داستان بزرگ جامعهستیزی صنفی است. برو و با جامعهستیزهای صنفی مصاحبه کن."
So I gave it a try. I wrote to the Enron people. I said, "Could I come and interview you in prison, to find out it you're psychopaths?"
پس من یه تلاشی کردم. من به آدمهای "انران"( شرکت ورشکسته نفتی آمریکایی) نوشتم. گفتم، "میتونم بیام و با شما در زندان مصاحبه کنم تا ببینم آیا واقعاً جامعهستیزید یا نه؟" گفتم، "میتونم بیام و با شما در زندان مصاحبه کنم تا ببینم آیا واقعاً جامعهستیزید یا نه؟"
(Laughter)
و اونا پاسخ ندادند.
And they didn't reply.
(Laughter)
پس من تاکتیکم رو عوض کردم.
So I changed tack. I emailed "Chainsaw Al" Dunlap, the asset stripper from the 1990s. He would come into failing businesses and close down 30 percent of the workforce, just turn American towns into ghost towns. And I emailed him and I said, "I believe you may have a very special brain anomaly that makes you ... special, and interested in the predatory spirit, and fearless. Can I come and interview you about your special brain anomaly?" And he said, "Come on over!"
به "چِین سو اَل" دانلپ ایمیل زدم، که استریپر باارزش دههی ۹۰ بود. او به تجارتهای ورشکسته میآمد و ۳۰ درصد نیروی کار را اخراج میکرد و شهرهای آمریکا را به شهر ارواح تبدیل میکرد. و من به او ایمیل زدم و گفتم، "من فکر میکنم شما ممکنه یک ناهنجاری مغزی خیلی خاص داشته باشید که شما را آدم خاصی میکند که به روح شکارگر و نترس علاقه دارد. میتونم بیام و با شما در مورد ناهنجاری مغزی خاصتون مصاحبه کنم؟" میتونم بیام و با شما در مورد ناهنجاری مغزی خاصتون مصاحبه کنم؟" و او گفت، "بیا به خونهام."
(Laughter)
So I went to Al Dunlap's grand Florida mansion. It was filled with sculptures of predatory animals. There were lions and tigers -- he was taking me through the garden -- there were falcons and eagles, he was saying, "Over there you've got sharks and --" he was saying this in a less effeminate way -- "You've got more sharks and you've got tigers." It was like Narnia.
پس من به عمارت بزرگ ال دانلپ در فلوریدا رفتم که با مجسمههای حیوانات شکاری پر شده بود. شیر و ببر اونجا بود. او من را از باغچه رد کرد. عقاب و شاهین بود. او به من میگفت، "اونجا کوسه هست." او این را با حالت کمتر زنانهای گفت. "کوسهها و ببرهای بیشتری هم هست." مثل نارنیا بود.
(Laughter)
(خندهی حاضران)
And then we went into his kitchen. Now, Al Dunlap would be brought in to save failing companies, he'd close down 30 percent of the workforce. And he'd quite often fire people with a joke. Like, for instance, one famous story about him, somebody came up to him and said, "I've just bought myself a new car." And he said, "Well, you may have a new car, but I'll tell you what you don't have -- a job."
و بعد ما به آشپزخونهاش رفتیم. حالا ال دانلپ میآمد تا شرکتهای در حال ورشکستگی را نجات بده. او ۳۰ درصد نیروی کار را میبست. و اغلب مردم را به آتش شوخی میبست. مثلاً، یک داستان معرف در مورد او اینه که، شخصی پیش او آمد و گفت، "من همین الان برای خودم یک ماشین نو خریدم." و او گفت، "ممکنه شما یک ماشین نو داشته باشید، اما من بهت میگم چی ندارید، شغل."
So in his kitchen -- he was in there with his wife, Judy, and his bodyguard, Sean -- and I said, "You know how I said in my email that you might have a special brain anomaly that makes you special?" He said, "Yeah, it's an amazing theory, it's like Star Trek. You're going where no man has gone before." And I said, "Well --" (Clears throat)
خوب در آشپزخانهش - او با همسرش جودی اونجا ایستاده بود، و محافظ شخصیش "شان" - و من گفتم، "یادت میاد که در ایمیلم گفتم که ممکنه یک ناهنجاری مغزی خاص داشته باشی که تو رو تبدیل به آدم خاصی میکنه؟" او گفت، "آره، نظریهی شگفتانگیزیه. مثل 'استار ترَک' میمونه. شما به جایی میروید که هیچ انسانی قبلاً نرفته." من گفتم، "خوب، بعضی از روانپزشکها ممکنه بگن
(Laughter)
Some psychologists might say that this makes you --" (Mumbles)
که این یعنی شما ..." (زیرلب حرف میزند)
(Laughter)
(خندهی حاضران)
And he said, "What?" And I said, "A psychopath." And I said, "I've got a list of psychopathic traits in my pocket. Can I go through them with you?"
و او گفت، "چی؟" و من گفتم، "جامعهستیز هستید." من گفتم، "من در جیبم یک فهرست از ویژگیهای جامعهستیزها دارم. میتونم اونها را با شما بررسی کنم؟"
And he looked intrigued despite himself, and he said, "Okay, go on." And I said, "Okay. Grandiose sense of self-worth." Which I have to say, would have been hard for him to deny, because he was standing under a giant oil painting of himself.
و برخلاف میل باطنیاش، برایش جالب شده بود، و گفت، "خیلی خوب، ادامه بده." من گفتم، "خوب، خودبزرگبینی." که باید بگم، به سختی میتونست حاشا کنه چون زیر یک نقاشی رنگ و روغن غولآسا از خودش ایستاده بود.
(Laughter)
(خندهی حاضران)
He said, "Well, you've got to believe in you!" And I said, "Manipulative." He said, "That's leadership."
او گفت، "خوب، باید به خودت باور داشته باشی!" من گفتم، "حیلهگر." او گفت، "اینکه رهبریه."
(Laughter)
And I said, "Shallow affect, an inability to experience a range of emotions." He said, "Who wants to be weighed down by some nonsense emotions?" So he was going down the psychopath checklist, basically turning it into "Who Moved My Cheese?"
و من گفتم، "احساسات سطحی: ناتوانی در تجربهی گسترهای از احساسات." او گفت، "کی دلش میخواد زیر بار احساسات احمقانه بره؟" پس او در فهرست جامعهستیزها پایین میرفت، و اساساً اون رو به "کی پنیر من را جابجا کرد؟" ( کتابی در مورد تجارت) تبدیل کرد.
(Laughter)
(خندهی حاضران)
But I did notice something happening to me the day I was with Al Dunlap. Whenever he said anything to me that was kind of normal -- like he said "no" to juvenile delinquency, he said he got accepted into West Point, and they don't let delinquents in West Point. He said "no" to many short-term marital relationships. He's only ever been married twice. Admittedly, his first wife cited in her divorce papers that he once threatened her with a knife and said he always wondered what human flesh tasted like, but people say stupid things to each other in bad marriages in the heat of an argument, and his second marriage has lasted 41 years. So whenever he said anything to me that just seemed kind of non-psychopathic, I thought to myself, well I'm not going to put that in my book. And then I realized that becoming a psychopath spotter had kind of turned me a little bit psychopathic. Because I was desperate to shove him in a box marked "Psychopath." I was desperate to define him by his maddest edges.
اما من متوجه شدم که روزی که من با ال دانلپ بودم اتفاقی افتاد. هر وقت او چیزی به من میگفت که یه جورایی عادی بود - مثلاً او با بزهکاری نوجوانان مخالف بود. او گفت در "وست پوینت" قبولشده، و اونا بزهکارها را به وست پوینت راه نمیدن. او به بسیار از ازدواجهای کوتاه مدت نه گفت بود. او تنها دو بار ازدواج کرده بود. به تصدیق خودش، همسر اولش در ورقههای طلاق نقل کرده بود که ال او را با چاقو تهدید کرده است. و او گفت که همیشه کنجکاو بوده بداند گوشت انسان چه مزهای داره، اما مردم در ازدواجهای بد و در وسط دعوا حرفهای احمقانه به هم می زنند و ازدواج دومش ۴۱ سال دوام آورده بود. پس هر وقت که چیزی به من میگفت که یه جورایی به نظرم غیر جامعهستیزانه میآمد، با خودم فکر میکردم، خوب من این رو تو کتابم نمیآرم. و بعد من فهمیدم که جامعهستیز شناس شدن من رو یکم جامعهستیز کرده. و بعد من فهمیدم که جامعهستیز شناس شدن من رو یکم جامعهستیز کرده. چون من میخواستم هر طور شده او را در جعبه ای با برچسب جامعهستیز قرار بدم. من میخواستم او را با دیوانهوارترین لبههای شخصیتش تعریف کنم.
And I realized, my God -- this is what I've been doing for 20 years. It's what all journalists do. We travel across the world with our notepads in our hands, and we wait for the gems. And the gems are always the outermost aspects of our interviewee's personality. And we stitch them together like medieval monks, and we leave the normal stuff on the floor. And you know, this is a country that over-diagnoses certain mental disorders hugely. Childhood bipolar -- children as young as four are being labeled bipolar because they have temper tantrums, which scores them high on the bipolar checklist.
و فهمیدم، آه خدای من. این کاریه که من برای ۲۰ سال انجام میدادم. این کاریه که تمام خبرنگارها انجام میدن. ما دفترچه یادداشتهامون رو دستمون میگیریم و به اطراف دنیا سفر میکنیم، و منتظر جواهرها میشیم. و جواهرها همیشه خارجیترین جنبههای شخصیت فرد مصاحبه شونده هستند. و جواهرها همیشه خارجیترین جنبههای شخصیت فرد مصاحبه شونده هستند. و ما آنها را مثل راهبهای قرون وسطایی به هم میدوزیم. و میگذاریم چیزای عادی روی زمین بمونند. در این کشور بیماریهای روانی بیش از اونچه که هستند تشخیص داده میشوند. دوقطبی کودک - بچههایی به کوچکی ۴ سال برچسب دوقطبی بودن میخورند دوقطبی کودک - بچههایی به کوچکی ۴ سال برچسب دوقطبی بودن میخورند چون فورانهای کجخُلقی دارند، که در فهرست دوقطبی به اونا امتیاز بالایی میده.
When I got back to London, Tony phoned me. He said, "Why haven't you been returning my calls?" I said, "Well, they say that you're a psychopath." And he said, "I'm not a psychopath." He said, "You know what? One of the items on the checklist is lack of remorse, but another item on the checklist is cunning, manipulative. So when you say you feel remorse for your crime, they say, 'Typical of the psychopath to cunningly say he feels remorse when he doesn't.' It's like witchcraft, they turn everything upside-down." He said, "I've got a tribunal coming up. Will you come to it?" So I said okay.
وقتی من به لندن برگشتم، تونی به من تلفن کرد. او گفت، "چرا تلفنهای من را جواب نمیدادی؟" من گفتم، "خوب آخه اونا میگن تو جامعهستیزی." و او گفت، "من جامعهستیز نیستم." او گفت، "میدونی چیه، یکی از موارد توی فهرست عدم پشیمانیه، مورد دیگهی فهرست زیرک و حیلهگره. پس وقتی به اونا میگی از جرمت پشیمانی، اونا میگن، 'این نمونهی بارز یک جامعهستیزه که با زیرکی بگه احساس پشیمانی میکنه وقتی این طور نیست.' مثل جادوگری میمونه. همهچیز رو وارونه میکنند." او گفت، "من به زودی یه دادگاه دارم. میای؟" من گفتم باشه.
So I went to his tribunal. And after 14 years in Broadmoor, they let him go. They decided that he shouldn't be held indefinitely because he scores high on a checklist that might mean that he would have a greater than average chance of recidivism. So they let him go. And outside in the corridor he said to me, "You know what, Jon? Everyone's a bit psychopathic." He said, "You are, I am. Well, obviously I am." I said, "What are you going to do now?" He said, "I'm going to go to Belgium. There's a woman there that I fancy. But she's married, so I'm going to have to get her split up from her husband."
پس من به دادگاهش رفتم. و بعد از چهارده سال در برادمور، اونا گذاشتند او بره. اونا تصمیم گرفتند که او نباید بدون دلیل نگه داشته بشه چون در یک فهرست امتیاز بالایی میگیره که ممکنه به این معنی باشه که احتمال بیشتری از میانگین داره که جرمش را تکرار کنه. پس گذاشتند بره. و بیرون در راهرو او به من گفت، "میدونی چیه جان؟" همه یه کمی جامعهستیزند." او گفت، "تو هستی، من هستم. خوب واضحه که من هستم." من گفتم، " حالا چی کار میکنی؟" او گفت، "میرم به بلژیک چون زنی که دوست دارم اونجاست. اما ازدواج کرده، پس باید یه کاری کنم که از شوهرش جدا بشه."
(Laughter)
(خندهی حاضران)
Anyway, that was two years ago, and that's where my book ended. And for the last 20 months, everything was fine. Nothing bad happened. He was living with a girl outside London. He was, according to Brian the Scientologist, making up for lost time, which I know sounds ominous, but isn't necessarily ominous. Unfortunately, after 20 months, he did go back to jail for a month. He got into a "fracas" in a bar, he called it. Ended up going to jail for a month, which I know is bad, but at least a month implies that whatever the fracas was, it wasn't too bad.
به هر حال، این دو سال پیش بود، و کتاب من در اینجا تموم شد. و برای ۲۰ ماه همهچیز خوب بود. اتفاق بدی نیوفتاد. او با دختری در بیرون لندن زندگی میکرد. او بر اساس حرف برایان ساینتولوژیست، داشت جبران زمان از دست رفته را میکرد - که میدونم شوم به نظر میاد، اما الزاماً شوم نیست. متأسفانه، بعد از ۲۰ماه، برای یک ماه به زندان برگشت. در یک بار وارد یک زد و خورد شد، اون طور که خودش میگه - و برای یک ماه باز به زندان افتاد، که میدونم بده، اما یک ماه یعنی که این زد و خورد هر چه بود، خیلی بد نبوده.
And then he phoned me. And you know what, I think it's right that Tony is out. Because you shouldn't define people by their maddest edges. And what Tony is, is he's a semi-psychopath. He's a gray area in a world that doesn't like gray areas. But the gray areas are where you find the complexity. It's where you find the humanity, and it's where you find the truth. And Tony said to me, "Jon, could I buy you a drink in a bar? I just want to thank you for everything you've done for me." And I didn't go. What would you have done?
و بعد او به من تلفن کرد. و میدونید چیه، من فکر میکنم بیرون آمدن تونی درست بود. چون شما نباید مردم را با دیوانهوارترین لبههای شخصیتشان تعریف کنید. و تونی چیزی است به نام نیمه جامعهستیز. او در منطقهای خاکستری است در دنیایی که منطقههای خاکستری را دوست نداره. اما مناطق خاکستری جاهایی است که پیچیدگی پیدا میشه، این جایی است که انسانیت پیدا میشه و جایی است که حقیقت پیدا میشه. و تونی به من گفت، "جان، میتونم برات در یک بار نوشیدنی بخرم؟ فقط میخوام برای همهی کارهایی که برام کردی ازت تشکر کنم." و من نرفتم. اگر شما بودید چه کار میکردید؟
Thank you.
ممنونم.
(Applause)
(تشویق حاضران)