So the question is, what is invisible? There is more of it than you think, actually. Everything, I would say. Everything that matters except every thing and except matter.
سوال اینه، نامرئی چیست؟ در واقع، نامرئی بیشتر از آن چیزیست که شما فکرش را میکنید. من میگم همه چیز. هر چیزی که اهمیت دارد بجز همه چیز و بجز اهمیت.
We can see matter. But we can't see what's the matter. As in this cryptic sentence I found in The Guardian recently: "The marriage suffered a setback in 1965, when the husband was killed by the wife." (Laughter) There's a world of invisibility there, isn't there? (Laughter)
ما میتوانیم ماده را ببینیم. ولی نمیتوانیم بفهمیم اشکالِ کار کجاست. مثل این جملهی رمزیست که من در [روزنامه] گاردین پیدا کردم: "پیوند زناشویی وقتی که مرد توسط زن به قتل رسید متوقف شد." "پیوند زناشویی وقتی که مرد توسط زن به قتل رسید متوقف شد." (خنده حاضرین) یک دنیای نامريی در آنجا وجود دارد؟ اینطور نیست؟ (خنده حاضرین)
So, we can see the stars and the planets, but we can't see what holds them apart or what draws them together. With matter, as with people, we see only the skin of things. We can't see into the engine room. We can't see what makes people tick, at least not without difficulty. And the closer we look at anything, the more it disappears. In fact, if you look really closely at stuff, if you look at the basic substructure of matter, there isn't anything there. Electrons disappear in a kind of fuzz, and there is only energy. And you can't see energy.
ما میتوانیم ستارهها و سیارهها را ببینیم٬ ولی نمیتوانیم ببینیم که چه چیزی آنها را از هم جدا نگه میدارد یا چه چیزی آنها را به سمت هم میکشاند. درمورد ماده٬ مثل مردمان٬ ما فقط لایهی بیرونی چیزها را میبینیم. ما نمیتوانیم داخل اتاق را ببینیم. ما نمیتوانیم انگیزههای اصلی افراد را ببینیم٬ حداقل بدون مشکل نمیتوانیم اینکار را بکنیم. و هرچه از فاصلهی نزدیک تری به چیزی نگاه کنیم٬ بیشتر ناپدید میشود. در واقع٬ اگر از فاصلهی خیلی نزدیک به چیزی نگاه کنید٬ اگر به زیرساختِ بنیادیِ یک ماده نگاه کنید٬ هیچ چیزی آنجا نیست. الکترونها به شکلی مهآلود ناپدید میشوند٬ و فقط انرژی در آنجا موجود است. و نمیتوان انرژی را دید.
So everything that matters, that's important, is invisible. One slightly silly thing that's invisible is this story, which is invisible to you. And I'm now going to make it visible to you in your minds. It's about an M.P. called Geoffrey Dickens.
پس هر آنچه مهم و با اهمیت است٬ نامرئیست. یک چیزِ کمی احمقانه٬ که نامرئیست٬ این حکایت است٬ که از دید شما ناپیدا است. و من الان میخواهم آنرا در ذهنهای شما مرئی کنم. این درباره یک نمایندهی مجلس به نام جئوفری دیکنز است.
The late Geoffrey Dickens, M.P. was attending a fete in his constituency. Wherever he went, at every stall he stopped he was closely followed by a devoted smiling woman of indescribable ugliness. (Laughter) Try as he might, he couldn't get away from her. A few days later he received a letter from a constituent saying how much she admired him, had met him at a fete and asking for a signed photograph. After her name, written in brackets was the apt description, horse face. (Laughter)
جئوفری دیکنزِ فقید که عضوی از مجلس بود٬ داشت در یک جلسه در حوزه انتخاباتیاش حاضر میشد. هرجا که میرفت٬ هر غرفهای که او در آنجا میایستاد٬ او توسط یک خانمِ خندهرو که علاقمند او بود و بطور وصف ناپذیری زشت بود تعقیب میشد. (خنده حاضرین) هرچه تلاش میکرد٬ او نمیتوانست از دستاش خلاص بشه. چند روز بعد او نامهای از فردی که در حوزه انتخاباتیِ او بود دریافت کرد که در اون نامه نوشته شده بود که چقدر آن خانم او را تحسین میکند٬ که او را در جشن دیده بوده و از او تقاضای یک عکس امضا شده کرده. بعد از نامِ او [در نامه]٬ توضیحِ مناسبای در داخل براکِت نوشته شده بود٬ صورت اسبی. (خنده حاضرین)
"I've misjudged this women," thought Mr. Dickens. "Not only is she aware of her physical repulsiveness, she turns it to her advantage. A photo is not enough." So he went out and bought a plastic frame to put the photograph in. And on the photograph, he wrote with a flourish, "To Horse Face, with love from Geoffrey Dickens, M.P." After it had been sent off, his secretary said to him, "Did you get that letter from the woman at the fete? I wrote Horse Face on her, so you'd remember who she was." (Laughter)
آقای دیکِنز با خودش فکر کرد "قضاوتِ من راجع به این زن اشتباه بود" "او نه تنها از چهرهی زنندهی خودش با اطلاع است٬ او این را تبدیل به یک مزیت برای خودش میکند. تنها یک عکس کافی نیست." پس او به بیرون رفت و یک قاب عکس پلاستیکی خرید که عکس رو داخل آن بگذاره. و روی عکس با جلا نوشت٬ "به صورت اسبی٬ با عشق از طرفِ جئوفری دیکِنز٬ عضو مجلس." وقتی که آن عکس ارسال شد٬ منشیاش به او گفت٬ "آیا نامهی آن زن که در جشن دیدیم را دریافت کردی؟ من روی نامهاش نوشتم صورت اسبی٬ که یادت بیاد کی بوده." (خنده حاضرین)
I bet he thought he wished he was invisible, don't you? (Laughter)
مطمئنم او آرزو میکرده که نامرئی میشده٬ شما اینطور فکر نمیکنید؟ (خنده حاضرین)
So, one of the interesting things about invisibility is that things that we can't see we also can't understand. Gravity is one thing that we can't see and which we don't understand. It's the least understood of all the four fundamental forces, and the weakest. And nobody really knows what it is or why it's there.
یکی از چیزهای جالب راجع به نامرئی بودن اینه که چیزهایی را که نمیتوانیم ببینیم همینطور نمیتوانیم بفهمیم. نیروی جاذبهی زمین چیزی است که نمیتوانیم ببینیم و چیزی است که نمیتوانیم بفهمیم. آن چیزی است که کمتر از چهار نیروی بنیادی دیگر شناخته شده٬ و از همهی آنها ضعیف تر است. و هیچ کس در واقع نمیداند چه چیزیست یا چرا وجود دارد.
For what it's worth, Sir Isaac Newton, the greatest scientist who ever lived, he thought Jesus came to Earth specifically to operate the levers of gravity. That's what he thought he was there for. So, bright guy, could be wrong on that one, I don't know. (Laughter)
شاید برای شما اهمیت نداشته باشه٬ ولی سِر آیزاک نیوتُن٬ بزرگترین دانشمندی که تاکنون زیسته٬ فکر میکرد٬ مسیح به این خاطر به روی زمین آمد تا اهرمهای نیروی جاذبه زمین را به کار بیاندازد. این چیزی بود که او فکر میکرد او بخاطرش آمده. آدم زرنگی بوده٬ میتوانسته راجع به این یکی در اشتباه بوده باشه٬ نمیدانم. (خنده حاضرین)
Consciousness. I see all your faces. I have no idea what any of you are thinking. Isn't that amazing? Isn't that incredible that we can't read each other's minds? But we can touch each other, taste each other perhaps, if we get close enough. But we can't read each other's minds. I find that quite astonishing.
[مسالهی] هوشیاری. من چهرهی همه شماها را میبینم. من هیچ نمیدانم که هرکدام از شما به چه چیزی فکر میکنید. آیا این شگفت انگیز نیست؟ آیا این عالی نیست که ما نمیتوانیم فکر همدیگر را بخوانیم؟ ولی میتوانیم همدیگر را لمس کنیم٬ همدیگر را بِچِشیم٬ اگر به اندازه کافی به یکدیگر نزدیک شویم. ولی نمیتوانیم ذهن همدیگر را بخوانیم. به نظر من این کاملا حیرت برانگیز است.
In the Sufi faith, this great Middle Eastern religion, which some claim is the route of all religions, Sufi masters are all telepaths, so they say. But their main exercise of telepathy is to send out powerful signals to the rest of us that it doesn't exist. So that's why we don't think it exists, the Sufi masters working on us.
در مکتبِ صوفیان٬ این دینِ بزرگ مربوط به خاورمیانه٬ که برخی مدعیاند که ریشهی همه ادیان است٬ اساتیدِ صوفیه همگی قابلیت خواندن افکار دیگران را دارند٬ اینطور میگویند. ولی اصلی ترین کاربرد آنها از خواندنِ فکر دیگران فرستادن سیگنالهای پرقدرت به دیگر افراد است که خواندنِ فکر وجود ندارد. پس به این خاطر است که ما فکر میکنیم [خواندنِ فکر] وجود ندارد٬ [چون] اساتیدِ صوفیه دارند روی ما کار میکنند.
In the question of consciousness and artificial intelligence, artificial intelligence has really, like the study of consciousness, gotten nowhere. We have no idea how consciousness works. With artificial intelligence, not only have they not created artificial intelligence, they haven't yet created artificial stupidity. (Laughter)
درباره مسالهی هوشیاری و هوشِ مصنوعی٬ درباره مسالهی هوشیاری و هوشِ مصنوعی٬ هوش مصنوعی مثل مطالعه بر روی هوشیاری٬ واقعا راه به هیچ جا نبرده است. ما هیچ ایدهای از اینکه هوشیاری چگونه کار میکند نداریم. نه تنها کسی نتوانسته هوش مصنوعی درست کند٬ بلکه هنوز کسی نتوانسته حماقتِ مصنوعی را بسازد. (خنده حاضرین)
The laws of physics: invisible, eternal, omnipresent, all-powerful. Remind you of anyone? Interesting. I'm, as you can guess, not a materialist, I'm an immaterialist. And I've found a very useful new word, ignostic. Okay? I'm an ignostic. I refuse to be drawn on the question of whether God exists, until somebody properly defines the terms. (Laughter)
قوانینِ فیزیک: نامرئی٬ ازلی٬ در همه جا حاضر٬ بسیار قدرتمند. شما را یادِ کسی نمیاندازد؟ جالبه. من آنطور که شما میتوانید حدس بزنید٬ یک مادهگرا نیستم٬ من معناگرا هستم. من یک کلمهی خیلی کارآمد پیدا کردهام٬ ایگناستیک( فیلسوف در پی شناخت خدا) . من یک ایگناستیک هستم. من از وارد شدن به این سوال که آیا خدا وجود دارد سرباز میزنم٬ تا موقعی که کسی چنانکه باید و شاید لفظ را معنی کند. (خنده حاضرین)
Another thing we can't see is the human genome. And this is increasingly peculiar, because about 20 years ago, when they started delving into the genome, they thought it would probably contain around 100,000 genes. Geneticists will know this, but every year since, it's been revised downwards. We now think there are likely to be only just over 20,000 genes in the human genome.
چیز دیگری که ما نمیتوانیم ببینیم ژینومِ انسانیست. و این خیلی ویژه است٬ چون حدود ۲۰ سال پیش٬ وقتی که دانشمندان شروع به کاوش ژینوم کردند آنها فکر میکردند که آن احتمالا شامل حدود ۱۰۰,۰۰۰ ژن میباشد. متخصصین علم ژنتیک این را میدانند٬ ولی هرسال بعد از آن [تعداد ژنها] در تجدید نظرها کمتر شده است. امروزه ما فکر میکنیم احتمالا حدود ۲۰,۰۰۰ ژن در ژنومِ انسانی وجود دارد. امروزه ما فکر میکنیم احتمالا حدود ۲۰,۰۰۰ ژن در ژنومِ انسانی وجود دارد.
This is extraordinary. Because rice -- get this -- rice is known to have 38 thousand genes. Potatoes, potatoes have 48 chromosomes. Do you know that? Two more than people, and the same as a gorilla. (Laughter) You can't see these things, but they are very strange. (Laughter)
خیلی خارقالعاده است. چون در برنج -- توجه کنید -- معلوم شده که در برنج ۳۸هزار ژن وجود دارد. سیبزمینی ۴۸ کروموزوم دارد٬ میدونید؟ ۲تا بیشتر از آدمها٬ و به اندازه گوریل. (خنده حاضرین) شما میتوانید اینها را ببینید٬ ولی آنها خیلی عجیب هستند. (خنده حاضرین)
The stars by day. I always think that's fascinating. The universe disappears. The more light there is, the less you can see.
ستارهها بصورت روزانه. من همیشه فکر میکنم که این شگفتانگیزه. جهان در حال ناپدید شدن است. هرچه نورِ بیشتری موجود باشد٬ کمتر میتوان دید.
Time, nobody can see time. I don't know if you know this. Modern physics, there is a big movement in modern physics to decide that time doesn't really exist, because it's too inconvenient for the figures. It's much easier if it's not really there. You can't see the future, obviously. And you can't see the past, except in your memory.
زمان٬ کسی نمیتواند زمان را ببیند. من نمیدانم که شما این را میدانید یا نه. در فیزیک مدرن٬ یک نهضت عظیم در فیزیکِ مدرن هست که تصمیم بگیرند که زمان واقعا وجود ندارد٬ چون آن برای اعداد و ارقام مشکلاتِ زیادی بوجود میآورد. خیلی راحت تر خواهد بود اگر آن وجود نداشته باشد. بدیهیست که شما آینده را نمیتوانید ببینید. و گذشته را بجز در خاطرات نمیتوانید ببینید.
One of the interesting things about the past is you particularly can't see. My son asked me this the other day, he said, "Dad, can you remember what I was like when I was two?" And I said, "Yes." And he said, "Why can't I?"
یکی از چیزهای جالب درباره گذشته این است که بطور خاص نمیتوان آن را دید. پسر من یه روز این را از من پرسید٬ او گفت٬ "پدر٬ یادت مییاد من وقتی دو سالم بود چه شکلی بودم؟" و من گفتم٬ "بله". و او گفت٬ "پس چرا من یادم نمیآید؟"
Isn't that extraordinary? You cannot remember what happened to you earlier than the age of two or three, which is great news for psychoanalysts, because otherwise they'd be out of a job. Because that's where all the stuff happens (Laughter) that makes you who you are.
آیا این خارقالعاده نیست؟ نمیتوان اتفاقاتی که قبل از دو یا سه سالگی برای ما افتاده را به خاطر آورد٬ که خبر خوبی برای روانکاوان است٬ چون اگر اینطور نبود آنها از کار بیکار میشدند. چون همه اتفاقات در آن دوره میافتد. (خنده حاضرین) آن باعث میشود به این که هستید تبدیل شوید.
Another thing you can't see is the grid on which we hang. This is fascinating. You probably know, some of you, that cells are continually renewed. You can see it in skin and this kind of stuff. Skin flakes off, hairs grow, nails, that kind of stuff. But every cell in your body is replaced at some point. Taste buds, every 10 days or so. Livers and internal organs sort of take a bit longer. A spine takes several years. But at the end of seven years, not one cell in your body remains from what was there seven years ago. The question is, who, then, are we? What are we? What is this thing that we hang on, that is actually us?
چیز دیگری که نمیتوان دید شبکهایست که از آن آویزان هستیم. این شگفت آوره. ممکن تعدادی از شما بدونید٬ که سلولها بطور مداوم در حال تجدید شدن هستند. میتوان آنرا در پوست و اینطور چیزها دید. پوستههای پوستی از بین میروند٬ موها رشد میکنند٬ ناخنها٬ اینطور چیزها. ولی بلاخره تک تکِ سلولهای بدنِ شما یک وقتی جایگزین میشن. سلولهای چشایی٬ تقریبا هر ۱۰ روز. کبد و اندام داخلی تقریبا زمان بیشتری میگیرند. ستون فقرات چند سال وقت میگیره. ولی بعد از گذشت هفت سال٬ حتی یک سلول در بدن شما از هفت سال پیش باقی نمیماند. سوال این است که٬ پس ما که هستیم؟ ما چه هستیم؟ این چیزی که ما بهش آویزان هستیم٬ که در واقع ما هستیم٬ چیست؟ ما چه هستیم؟ این چیزی که ما بهش آویزان هستیم٬ که در واقع ما هستیم٬ چیست؟
Okay. Atoms, you can't see them. Nobody ever will. They're smaller than the wavelength of light. Gas, you can't see that. Interesting. Somebody mentioned 1600 recently. Gas was invented in 1600 by a Dutch chemist called Van Helmont. It's said to be the most successful ever invention of a word by a known individual. Quite good. He also invented a word called "blas," meaning astral radiation. Didn't catch on, unfortunately. (Laughter) But well done, him. (Laughter)
اتمها٬ نمیتوان آنها را دید. هیچکس نخواهد توانست. آنها از طولِ موجِ نور کوچک تر هستند. گاز٬ آنها را نمیتوان دید. جالبه٬ یک نفر اشاره به سال ۱۶۰۰ کرد. گاز در سال ۱۶۰۰ توسط یک شیمیدانِ هلندی به نام وَن هِلمونت اختراع شد. گاز در سال ۱۶۰۰ توسط یک شیمیدانِ هلندی به نام وَن هِلمونت اختراع شد. گفته شده که این موفقترین اختراعِ کلمه توسط یک فرد است. گفته شده که این موفقترین اختراعِ کلمه توسط یک فرد است. خیلی خوب. همچنین او کلمهی "بلاس" را اختراع کرد٬ که به معنی تابشِ ستارهایست. متاسفانه معروف نشد. (خنده حاضرین) ولی کار او خوب بود. (خنده حاضرین)
There is so many things that -- Light. You can't see light. When it's dark, in a vacuum, if a person shines a beam of light straight across your eyes, you won't see it. Slightly technical, some physicists will disagree with this. But it's odd that you can't see the beam of light, you can only see what it hits. I find that extraordinary, not to be able to see light, not to be able to see darkness.
خیلی چیزهای دیگری هم هست که -- نور. نور را نمیتوان دید. وقتی که تاریک است٬ در خلاء٬ اگر کسی پرتو نوری را مستقیم به سمت چشم شما بتاباند٬ آنرا نخواهید دید. اندکی فنیست٬ بعضی از فیزیک دانها با آن مخالفت خواهند کرد. ولی عجیب است که نمیتوان پرتو نور را دید٬ فقط چیزی را که به آن برخورد کرده را میتوان دید. برای من این مساله خارقالعاده است٬ که نمیشود نور را دید٬ نمیشود تاریکی را دید.
Electricity, you can't see that. Don't let anyone tell you they understand electricity. They don't. Nobody knows what it is. (Laughter) You probably think the electrons in an electric wire move instantaneously down a wire, don't you, at the speed of light when you turn the light on. They don't. Electrons bumble down the wire, about the speed of spreading honey, they say. (Laughter)
الکتریسیته را نمیتوان دید. اجازه ندهید که کسی به شما بگوید الکتریسیته را فهمیده است. آنها نفهمیدهاند. هیچکس نمیداند که آن چه چیزیست. (خنده حاضرین) شما احتمالا فکر میکنید الکترونها در یک سیم الکتریکی در طول سیم بصورت آنی و با سرعت نور حرکت میکنند٬ اینطور نیست؟ وقتی که چراغ را روشن میکنید. ولی اینطور نیست. الکترونها در طول سیم بصورت بی ثبات حرکت میکنند٬ با سرعتی تقریبا معادل عسلِ در حال جریان٬ آنها اینطور میگویند. (خنده حاضرین)
Galaxies, 100 billion of them estimated in the universe. 100 billion. How many can we see? Five. Five out of the 100 billion galaxies, with the naked eye, and one of them is quite difficult to see unless you've got very good eyesight.
کهشکانها٬ ۱۰۰ میلیارد از آنها در عالم وجود تخمین زده شدهاند. ۱۰۰ میلیارد. چند تا از آنها را ما میتوانیم ببینیم؟ پنج تا. پنجتا از ۱۰۰ میلیارد کهکشان را میتوانیم با چشم غیر مسلح ببینیم٬ و یکی از آنها اگر دیدِ خوبی نداشته باشید قابل دیده شدن نیست.
Radio waves. There's another thing. Heinrich Hertz, when he discovered radio waves in 1887, he called them radio waves because they radiated. And somebody said to him, "Well what's the point of these, Heinrich? What's the point of these radio waves that you've found?" And he said, "Well, I've no idea. But I guess somebody will find a use for them someday." And that's what they do, radio. That's what they discovered.
امواج رادیویی. یک مسالهی دیگری هستند. هاینریش هِرتز٬ وقتی که او امواج رادیویی را در سال ۱۸۸۷ کشف کرد٬ آنها را امواج رادیویی نام گذاری کرد٬ چون آنها متشعشع میشدند. و یک نفر به او گفت٬ "قصدت از [اختراع] اینها چیه هاینریش؟ کاربرد این امواج رادیوییای که کشف کردی چیه؟" و او گفت٬ "راستش هیچ ایدهای ندارم. ولی فکر کنم یک نفر یه روزی یه کاربرد براشون پیدا میکنه." و کابرد اونها در رادیوست. چیزیست که آنها کشف کردند.
Anyway, so the biggest thing that's invisible to us is what we don't know. It is incredible how little we know. Thomas Edison once said, "We don't know one percent of one millionth about anything."
بهرحال٬ بزرگترین چیزی که از چشم ما پنهانه چیزهاییست که نمیدانیم. اینکه چقدر کم میدانیم باورنکردنیه. توماس ادیسون یکبار گفته٬ "ما درباره هرچیزی به اندازه یک درصد از یک میلیونیوم هم اطلاع نداریم". "ما درباره هرچیزی به اندازه یک درصد از یک میلیونیوم هم اطلاع نداریم".
And I've come to the conclusion -- because you've asked this other question, "What's another thing you can't see?" The point, most of us. What's the point? (Laughter) (Applause) You can't see a point. It's by definition dimensionless, like an electron, oddly enough.
و من به این نتیجه رسیدهام -- چون شما سوال دیگری را پرسیدید٬ "چیز ناپیدای دیگر چیست؟" منظور٬ برای بیشترِ ما. اهمیت [در] چیست؟ (خنده حاضرین) (تشویق حاضرین) نمیتوان اهمیت را دید. آن بالذاته بدون بُعد است٬ مثل یک الکترون٬ عجیبه.
But the point, what I've got it down to, is there are only two questions really worth asking. "Why are we here?" and "What should we do about it while we are? And to help you, I've got two things to leave you with, from two great philosophers, perhaps two of the greatest philosopher thinkers of the 20th century, one a mathematician and an engineer, and the other a poet.
ولی درباره اهمیت٬ چیزی که من به آن رسیدم٬ این است که فقط دو سوال وجود دارد که شایستهی پرسیدناند. "ما به چه دلیل اینجا هستیم؟" و "در زمانی که هستیم چکار باید بکنیم؟" و برای اینکه به شما کمک کنم٬ دو چیز هست که شما را با آنها ترک میکنم٬ از دو فیلسوف بزرگ٬ شاید دوتن از بزرگترین فیلسوفهای اندیشمندِ قرن ۲۰ام. یکی از آنها یک ریاضیدان و مهندس٬ و دیگری یک شاعر.
The first is Ludwig Wittgenstein who said, "I don't know why we are here. But I'm pretty sure it's not in order to enjoy ourselves." (Laughter) He was a cheerful bastard wasn't he? (Laughter)
اولی لودویک ویتگناشتاین است که گفته٬ "من نمیدانم که ما چرا اینجا هستیم. ولی تقریبا مطمئنام که برای این اینجا نیستیم که لذت ببریم". (خنده حاضرین) او یک حرامزادهی خوشرو بوده٬ نه؟ (خنده حاضرین)
And secondly and lastly, W.H. Auden, one of my favorite poets, who said, "We are here on earth to help others. What the others are here for, I've no idea." (Laughter) (Applause)
و در آخر دبلیو.اچ. آودِن٬ یکی از شاعران مورد علاقهی من٬ که گفته٬ "ما اینجا بر روی زمین هستیم که به دیگران کمک کنیم. "ما اینجا بر روی زمین هستیم که به دیگران کمک کنیم. کاری که دیگران بخاطرش اینجا هستند را نمیدانم." (خنده حاضرین) (تشویق حاضرین)