I can't help but this wish: to think about when you're a little kid, and all your friends ask you, "If a genie could give you one wish in the world, what would it be?" And I always answered, "Well, I'd want the wish to have the wisdom to know exactly what to wish for." Well, then you'd be screwed, because you'd know what to wish for, and you'd use up your wish, and now, since we only have one wish -- unlike last year they had three wishes -- I'm not going to wish for that.
کمکی نمیتوانم بکنم اما با این آرزو که تو فرض کنی وقتی بچهای و دوستانت ازتو میپرسند که اگر یک غول به تو میگفت که یک آرزو در این دنیا بکن تا برآورده کنم، چه آرزویی میکردی؟ من همیشه جواب میدادم،" خُب، آرزوی می کردم که خردی داشتم که دقیقا می دانستم چه آرزویی بکنم." خُب،بعدا ناراحت میشدید چونکه میدانستید که چه آرزویی کنید و چگونه از آرزویتان استفاده کنید. و چونکه ما تنها یک آرزو میتوانیم بکنیم- برعکس سال گذشته که آنها سه آرزومیتوانستند بکنند-- فصد داشتن چنین آرزوی را ندارم.
So let's get to what I would like, which is world peace. And I know what you're thinking: You're thinking, "The poor girl up there, she thinks she's at a beauty pageant. She's not. She's at the TED Prize." (Laughter) But I really do think it makes sense. And I think that the first step to world peace is for people to meet each other. I've met a lot of different people over the years, and I've filmed some of them, from a dotcom executive in New York who wanted to take over the world, to a military press officer in Qatar, who would rather not take over the world. If you've seen the film "Control Room" that was sent out, you'd understand a little bit why. (Applause) Thank you. Wow! Some of you watched it. That's great. That's great.
خُب بگذارید برگردیم به اینکه من چه چیزی دوست دارم، چیزی که همان صلح جهانیست. میدانم که چه فکری میکنید. فکر میکنید دختر بیچاره اون بالاست -- فکر میکند که توی یک نمایش باشکوه هست. ولی اینطور نیست. او در سخنرانی جایزه تد است( خنده تماشاگران) اما من واقعا فکر میکنم که این منطقی و قابل فهم هست، و فکر میکنم که اولین گام برای صلح جهانی برای مردم ملاقات یکدیگر هست. من افراد زیادی را طی سالها دیدهام و از برخی از آنها فیلم گرفتهام-- از یک مدیر اجرایی داتکام در نیویورک که میخواست جهان را تسخیر کند تا یک دفتر مطبوعاتی ارتش در قطر که ترجیح میداد که جهان راتسخیر نکند. اگر فیلم "اتاق کنترل" را دیده باشید که اکران شده، کمی متوجه علت آن میشوید. متشکرم. ( تشویق تماشاگران) جالبه! بعضی از شما آن را تماشا کرده اید. این عالیست. این عالیست.
So basically what I'd like to talk about today is a way for people to travel, to meet people in a different way than -- because you can't travel all over the world at the same time. And a long time ago -- well, about 40 years ago -- my mom had an exchange student. And I'm going to show you slides of the exchange student. This is Donna. This is Donna at the Statue of Liberty. This is my mother and aunt teaching Donna how to ride a bike. This is Donna eating ice cream. And this is Donna teaching my aunt how to do a Filipino dance. I really think as the world is getting smaller, it becomes more and more important that we learn each other's dance moves, that we meet each other, we get to know each other, we are able to figure out a way to cross borders, to understand each other, to understand people's hopes and dreams, what makes them laugh and cry. And I know that we can't all do exchange programs, and I can't force everybody to travel; I've already talked about that to Chris and Amy, and they said that there's a problem with this: You can't force people, free will. And I totally support that, so we're not forcing people to travel. But I'd like to talk about another way to travel that doesn't require a ship or an airplane, and just requires a movie camera, a projector and a screen. And that's what I'm going to talk to you about today.
خُب اساسا آنچه که امروز علاقمندم راجع به آن صحبت کنم شیوه ایست که افراد برای ملاقات افراد دیگری که در مسیر متفاوتی قرار دارند، سفر کنند-- زیرا همزمان نمیتوان به سراسر دنیا سفر کرد. مدتها پیش-- تقریبا ۴۰ سال پیش-- مادرم یک دانشجو مهمان داشت. و میخواهم چند تا عکس از او نشانتان دهم. این داناست. دانا در مقابل مجسمه آزادی. اینها مادرم و خالهام هستند که به دانا دوچرخهسواری یاد میدهند. دانا در حال خوردن بستنی. دانا به خاله ام یاد میدهم که چطور فلیپینی برقصد. خُب من واقعا معتقدم که همانطور که دنیا در حال کوچکتر شدن است، اینکه ما حرکات رقص همدیگر را یاد بگیریم، این که همدیگر را ببینیم، همدیگر را بشناسیم، مهمتر و مهمتر میشود، زیرا ما قادر خواهیم شد که مرزها را بشکنیم، همدیگر را درک کنیم، و امیدها و آرزوهای مردم را بفهمیم، و اینکه چه چیز باعث گریه و خنده آنها میشود را بفهمیم. می دانم که همه ما نمیتوانیم دانشجوی مهمان داشته باشیم، و نمیتوانیم مردم را به سفر کردن مجبور کنیم. من در این باره با کریس و اِمی صحبت کردهام، و آنها گفتند که مشکلی در این خصوص هست. شما نمیتوانید مردم را مجبور به سفر کنید، و من هم کاملا این را تائید میکنم.( خنده تماشاگران) خُب ما مردم را به سفر کردن مجبور نمیکنیم. اما دوست دارم درباره روش دیگری از سفرکردن صحبت کنم که نیازی به کشتی و هواپیما برای سفر کردن ندارد، و تنها به یک دوربین، یک پروژکتور و یک صحنه نیازدارد. و این چیزیست که میخواهم دربارهاش امروز صحبت کنم.
I was asked that I speak a little bit about where I personally come from, and Cameron, I don't know how you managed to get out of that one, but I think that building bridges is important to me because of where I come from. I'm the daughter of an American mother and an Egyptian-Lebanese-Syrian father. So I'm the living product of two cultures coming together. No pun intended. (Laughter) And I've also been called, as an Egyptian-Lebanese-Syrian American with a Persian name, the "Middle East Peace Crisis."
از من خواسته شده که کمی درباره اینکه من اصلا کجایی هستم صحبت کنم. و کامرون، نمیدانم چطور میخواهی از این مخمصه در بروی، ولی معتقدم که این پل ارتباطی برای من بسیار مهم هست به دلیل جایی که من از آمدهام. من دختر مادری آمریکایی و پدری مصری- لبنانی- سوریایی هستم. خُب من محصول در هم آمیختن دو فرهنگ هستم. بدون جناس. من را به عنوان یک مصری- لبنانی- سوریایی آمریکایی با نامی فارسی در "بحران صلح خاورمیانه" میشناسند. شاید شروع عکس گرفتن من راهی برای
So maybe me starting to take pictures was some kind of way to bring both sides of my family together -- a way to take the worlds with me, a way to tell stories visually. It all kind of started that way, but I think that I really realized the power of the image when I first went to the garbage-collecting village in Egypt, when I was about 16. My mother took me there. She's somebody who believes strongly in community service, and decided that this was something that I needed to do. And so I went there and I met some amazing women there. There was a center there, where they were teaching people how to read and write, and get vaccinations against the many diseases you can get from sorting through garbage. And I began teaching there. I taught English, and I met some incredible women there. I met people that live seven people to a room, barely can afford their evening meal, yet lived with this strength of spirit and sense of humor and just incredible qualities.
نزدیک کردن هردو طرف خانواده به هم بود. راهی برای اینکه جهان را با خودم داشته باشم، و یا راهی برای گفتن داستانها بصورت بصری بود. همه اینها راهی برای شروع کردن بود، اما فکر میکنم که من قدرت عکس و تصویر را زمانی تشخیص دادم که برای اولین بار به محل جمعاوری زباله در روستایی در مصر رفتم، وقتی که حدود ۱۶ ساله بودم، مادرم مرا به آنجا برُد. او کسی را بود که عمیقا به خدمت به جامعه اعتقاد داشت و تصمیم گرفت که این کاریست که من باید آن را انجام دهم بنابراین من به انجا رفتم و زنان بسیار شگفتانگیزی را ملاقات کردم. در آنجا مرکزی برای آموزش افراد برای خواندن و نوشتن بود، وهمچنین دریافت واکسیناسیون برای جلوگیری از بعضی از بیماریهایی که در میان این زباله ها میتوان مبتلا به آنها شد. و شروع به آموزش آنها کردم. من انگلیسی درس دادم، در آنجا زنان فوقالعادهای دیدم. من مردمی را دیدم که هفت نفره در یک اتاق زندگی میکردند، که به سختی از عُهده تهیه شام شبشان برمیامدند، و در عین حال با قدرت روحی بالا و با حس شوخ طبعی وبا کیفیت باور نکردنی زندگی می کردند.
I got drawn into this community and I began to take pictures there. I took pictures of weddings and older family members -- things that they wanted memories of. About two years after I started taking these pictures, the UN Conference on Population and Development asked me to show them at the conference. So I was 18; I was very excited. It was my first exhibit of photographs and they were all put up there, and after about two days, they all came down except for three. People were very upset, very angry that I was showing these dirty sides of Cairo, and why didn't I cut the dead donkey out of the frame? And as I sat there, I got very depressed. I looked at this big empty wall with three lonely photographs that were, you know, very pretty photographs and I was like, "I failed at this." But I was looking at this intense emotion and intense feeling that had come out of people just seeing these photographs. Here I was, this 18-year-old pipsqueak that nobody listened to, and all of a sudden, I put these photographs on the wall, and there were arguments, and they had to be taken down. And I saw the power of the image, and it was incredible. And I think the most important reaction that I saw there was actually from people that would never have gone to the garbage village themselves, that would never have seen that the human spirit could thrive in such difficult circumstances. And I think it was at that point that I decided I wanted to use photography and film to somehow bridge gaps, to bridge cultures, bring people together, cross borders. And so that's what really kind of started me off.
من وارد این اجتماع شدم و شروع به عکس گرفتن از انجا کردم. من از عروسها و افراد پیر خانوادهها ، و چیزهایی که آنها برای یادگاری میخواستند داشته باشند، عکس میگرفتم. حدود دو سال بعد از اینکه شروع به عکس گرفتن کردم، کنفرانس سازمان ملل برای جمعیت و توسعه از من خواست تا این عکسها را در کنفرانس نشان دهم. خُب من ۱۸ ساله بودم، و بسیار هیجان داشتم. این اولین نمایشگاه عکاسی من بود و تمامی عکسهای من برای نمایش روی دیوار قرار گرفت، و پس از حدود دو روز، همه را از دیوار پائین آوردند به جزء سه تا از آنها. مردم خیلی ناراحت و عصبانی بودند که من وجه زشت و کثیف قاهره را نشان میدادم، و اینکه چرا من الاغ مُرده را از عکس خارج نکردم؟ همانطور که آنجا نشسته بودم، خیلی افسرده شدم. من به دیواربزرگ خالی که تنها سه تصویری که روی آن بود نگاه کردم، عکس های بسیار زیبای بودند ولی من مثل آدمهای شکست خورده بودم. اما من به هیجانات و احساس شدید مردم که تنها با دیدن این عکس بوجود آمده بود نگاه می کردم. منظوراین است که، شرایط من این بود، یک بچه جغله که کسی به حرفش گوش نمیداد، و ناگهان عکسهایی را به دیوار زده بود که بحث برانگیز شده بودند، و میبایستی پائین کشیده میشدند. و تازه قدرت این تصاویر را فهمیدم. باورکردنی نبود. فکر میکنم که با اهمیت ترین واکنشی که آنجا دیدم از طرف افرادی بود که هرگز خودشان به محل جمعاوری زبالهها نرفته بودند، تا که ببینید که روح انسان میتواند در چنین شرایط سختی موفق شده و پیشرفت کند. و فکر میکنم این نقطه عطفی بود که من تصمیم گرفتم که میخواهم از تصویربرداری و فیلم به شکلی به عنوان پُلی برای فاصلهها، ارتباط بین فرهنگها، و آوردن مردم در کنارهمدیگر و شکستن مرزها استفاده کنم. خُب در واقع این شروع کار من بود. با کم بضاعتی فیلمی برای MTV به نام " شروع کن Startup.com" ساختم،
Did a stint at MTV, made a film called "Startup.com," and I've done a couple of music films. But in 2003, when the war in Iraq was about to start, it was a very surreal feeling for me, because before the war started, there was kind of this media war that was going on. And I was watching television in New York, and there seemed to be just one point of view that was coming across, and the coverage went from the US State Department to embedded troops. And what was coming across on the news was that there was going to be this clean war and precision bombings, and the Iraqis would be greeting the Americans as liberators, and throwing flowers at their feet in the streets of Baghdad. And I knew that there was a completely other story that was taking place in the Middle East, where my parents were. I knew that there was a completely other story being told, and I was thinking, "How are people supposed to communicate with each other when they're getting completely different messages, and nobody knows what the other's being told? How are people supposed to have any kind of common understanding or know how to move together into the future? So I knew that I had to go there. I just wanted to be in the center. I had no plan. I had no funding. I didn't even have a camera at the time -- I had somebody bring it there, because I wanted to get access to Al Jazeera, George Bush's favorite channel, and a place which I was very curious about because it's disliked by many governments across the Arab world, and also called the mouthpiece of Osama Bin Laden by some people in the US government.
و چند فیلم موسیقی نیز ساختم-- اما در سال ۲۰۰۳، زمانی که جنگ عراق داشت شروع میشد، احساس کاملا حقیقی در من ایجاد شده بود زیرا قبل از اینکه جنگ شروع شود، نوعی جنگ بین رسانها برای آنچه که میرفت که اتفاق بیقتد، بود. در نیویورک داشتم تلویزیون تماشا میکردم و به نظر میرسید که تنها یک دیدگاه و از یک زاویه پوشش خبری که به سراسر جهان میآمد، و آن از وزارت کشور ایالات متحده برای نیروهای گماشته شده بود و چیزی که در سراسر خبر بود این بود که این جنگیست برای پاکسازی بمبهای معین، و مردم عراق به نیروهای آمریکایی برای آزادی خوشآمد خواهند گفت و به پای آنها در بغداد گل خواهند ریخت. و من میدانستم که داستانی کاملا متفاوت که در خاورمیانه جایی که پدر و مادرم در آنجا بودند در حال وقوع است. می دانستم که داستانی کاملا متفاوت گفته خواهد شد، و فکر کردم، مردم چگونه باید با هم ارتباط برقرار کنند وفتی که آنها پیامهایی کاملا متفاوتی دریافت میکنند و هیچ کس نمیداند دیگری چه گفت؟ چگونه مردم میتوانند فهم مشترکی ازهم داشته باشند و یا بدانند که چگونه در آینده به هم نزدیک شوند؟ میدانستم که باید به آنجا روم. تنها میخواستم که در قلب اتفاقات باشم. نه برنامهای داشتم و نه پول و بودجهای برای رفتن. حتی درآن زمان یک دوربین هم نداشتم. کسی را داشتم که مرا به آنجا ببرد چونکه میخواستم با شبکه خبر الجزیره که کانال تلویزیونی مورد علاقه جرج بوش بود، دسترسی داشته باشم، و محلی که خیلی در مورد آن کنجکاوبودم چونکه خیلی از دولتمردان در سراسر جهان عرب آنجا را دوست نداشتند و همچنین از سوی برخی از دولتمردان ایالات متحده به عنوان محل سخنگوی ایلات متحده خوانده میشد.
So I was thinking, this station that's hated by so many people has to be doing something right. I've got to go see what this is all about. And I also wanted to go see Central Command, which was 10 minutes away. And that way, I could get access to how this news was being created -- on the Arab side, reaching the Arab world, and on the US and Western side, reaching the US.
پس فکر کردم که وضعیتی را که افرادی زیادی از آن متنفرند باید کار درستی انجام بدهد. و باید ببینم که این داستان کلاً چه هست. همچنین خواستم مرکز فرماندهی را ببینیم، که حدود ۱۰ دقیقه قاصله داشت، و بدین شیوه میتوانستم به اینکه چگونه اخبار را از سمت عربی برای جهان اعراب میسازند،و از طرف ایالات متحده و غرب برای رسیدن به ایالات متحده میسازند دسترسی داشته باشم.
And when I went there and sat there, and met these people that were in the center of it, and sat with these characters, I met some surprising, very complex people. And I'd like to share with you a little bit of that experience of when you sit with somebody and you film them, and you listen to them, and you allow them more than a five-second sound bite. The amazing complexity of people emerges.
وقتی که به آنجا رفتم و نشستم، و افرادی که در مرکزیت آن بودند را ملاقات کردم و با این شخصیتها نشستم، افراد بسیار پیچیده و عجیبی را ملاقات کردم. علاقمندم که کمی از تجربه اینکه وقتی با شخصی مینشیند، و از او فیلم میگیرید، و به حرفهایش گوش میدهد را با شما به اشتراک بگذارم، و وقتی به آنها بیش از پنج ثانیه اجازه گفتگو میدهید پیچیدگی عجیبی در این افراد پدیدارمیشود.
Samir Khader: Business as usual. Iraq, and then Iraq, and then Iraq. But between us, if I'm offered a job with Fox, I'll take it. To change the Arab nightmare into the American dream. I still have that dream. Maybe I will never be able to do it, but I have plans for my children. When they finish high school, I will send them to America to study there. I will pay for their study. And they will stay there. Josh Rushing: The night they showed the POWs and the dead soldiers -- Al Jazeera showed them -- it was powerful, because America doesn't show those kinds of images. Most of the news in America won't show really gory images and this showed American soldiers in uniform, strewn about a floor, a cold tile floor. And it was revolting. It was absolutely revolting. It made me sick at my stomach. And then what hit me was, the night before, there had been some kind of bombing in Basra, and Al Jazeera had shown images of the people. And they were equally, if not more, horrifying -- the images were. And I remember having seen it in the Al Jazeera office, and thought to myself, "Wow, that's gross. That's bad." And then going away, and probably eating dinner or something. And it didn't affect me as much. So, the impact that had on me -- me realizing that I just saw people on the other side, and those people in the Al Jazeera office must have felt the way I was feeling that night, and it upset me on a profound level that I wasn't as bothered as much the night before. It makes me hate war. But it doesn't make me believe that we're in a world that can live without war yet.
سمیر خادر( گزارشگر خبرگزاری الجزیره): کار به شکل معمول. عراق، و عراق ، و باز هم عراق. اما پیش خودمان باشد. اگر خبرگزاری فُاکس Fox به من شغلی پیشنهاد کند، من قبول میکنم. برای تغییر کابوس عرب بودن به رویای آمریکایی بودن. من هنوز این رویا را دارم. شاید هرگز قادر به انجام این کار نباشم. اما برای بچه هایم این را در سر دارم. هنگامی که دبیرستانشان را تمام کنند آنها را به آمریکا برای تحصیل به آمریکا میفرستم. هزینه تحصیلشان را میپردازم. آنها خواهند ماند. جاش راشینگ( گزارشگر خبری ارتش ایلات متحده): در شبی که آنها توان جنگی و سربازان کشته را نشان دادند-- تلویزیون الجزیره آنها را نشان داد-- این بسیار اثر گذار بود چونکه آمریکا این تصاویر را نشان نمیدهد. بیشتر اخبار آمریکا تصاویر جنایات را نشان نمیدهند و این تصاویر نشان میداد که سرباز آمریکایی با بونیفورم روی زمین پخش شده، زمین سرد موزاییکی. و شورش و آشوب در برداشت. این کاملا آشوب بود. دلم به هم خورد. چیزی که پس از آن به من ضربه زد، شب قبل از آن، بصره بمباران شده بود وتلویزیون الجزیره تصاویر مردم را نشان میداد. و تصاویر طوری بود که انگار آنها هیچ وحشتی ندارند. به خاطر دارم که این را در دفتر الجزیره دیده بودم و با خودم فکر کردم،" وای، این حال به هم زنه. این خیلی بده." سپس بیرون رفتم و شاید هم شام خوردم و یا کار دیگری کردم. و این به همان اندازه بر روی من تاثیر نداشت. خُب این روی من تائیر گذاشت، متوجه شدم که من فقط مردم طرف مقابل را دیدم، و این افراد در دفتر الجزیره باید احساسی شبیه احساس من در آن شب را داشته باشند. این عمیقا مرا به اندازه ای که شب قبل ناراحت شده بودم ناراحت کرد. این باعث شد که از جنگ متنفر شوم. ولی این باور را در من ایجاد نکرد که در عین حال ما میتوانیم در جهانی بدون جنگ زندگی کنیم. جهان نوجیمن: مندر پاسخهای افراد در این فیلم عرق شده بودم،
Jehane Noujaim: I was overwhelmed by the response of the film. We didn't know whether it would be able to get out there. We had no funding for it. We were incredibly lucky that it got picked up. And when we showed the film in both the United States and the Arab world, we had such incredible reactions. It was amazing to see how people were moved by this film. In the Arab world -- and it's not really by the film, it's by the characters -- I mean, Josh Rushing was this incredibly complex person who was thinking about things. And when I showed the film in the Middle East, people wanted to meet Josh. He kind of redefined us as an American population. People started to ask me, "Where is this guy now?" Al Jazeera offered him a job. (Laughter) And Samir, on the other hand, was also quite an interesting character for the Arab world to see, because it brought out the complexities of this love-hate relationship that the Arab world has with the West.
ما نمیدانستیم که آیا این فیلم نمایش داده میشود و یا نه. ما هیچ بودجه برای این نداشتیم. من بطور باورنکردنی خوش شانس بودیم که این انتخاب شد، و هنگامی که ما این فیلم را در هر دو طرف ، یعنی آمریکا و جهان عرب نشان دادیم ما چنین واکنشهای باور نکردنی را داشتیم. و دیدن اقدامات مردم در مقابل این فیلم بسیار جالب بود. در جهان عرب-- و اقعا، نه بوسیله این فیلم؛ بلکه توسط شخصیتها. منظورم این است ، جاش راشینگ بطور باورنکردنی شخص پیچیدهای بود که در مورد این چیزها فکر میکرد. و هنگامی فیلم را در خاورمیانه نشان دادم، مردم خواستند که جاش را ببیند. او به نوعی از ما به عنوان مردم آمریکا دفاع میکند. مردم شروع به سوال کردن از من کردند که این فرد کجاست؟ الجزیره به او یک شغل پیشنهاد کرد. از طرف دیگر، سمیر برای جهان عرب شخصیت نسبتا جالبی برای دیدن بود، زیرا او پیچیدگی از رابطه عشق و تنفر را که جهان عرب با غرب دارد را از خفا بیرون کشید.
In the United States, I was blown away by the motivations, the positive motivations of the American people when they'd see this film. You know, we're criticized abroad for believing we're the saviors of the world in some way, but the flip side of it is that, actually, when people do see what is happening abroad and people's reactions to some of our policy abroad, we feel this power, that we need to -- we feel like we have to get the power to change things. And I saw this with audiences. This woman came up to me after the screening and said, "You know, I know this is crazy. I saw the bombs being loaded on the planes, I saw the military going out to war, but you don't understand people's anger towards us until you see the people in the hospitals and the victims of the war, and how do we get out of this bubble?
در ایالت متحده، انگیزههای مردم مرا تکان داد، انگیزههای مثبت از طرف مردم آمریکا هنگامی که فیلم را دیدند. میدانید که مردم خارج از کشور به شدت از ما برای این باور که ما از این طریق ناجی جهان هستیم انتقاد میکنند، اما در واقع طرف دیگر این که، هنگامی که مردم میبیند که در خارج از کشور چه اتفاقی در حال وقوع است واکنش مردم به برخی از سیاستهای ما درخارج از کشور، ما احساس میکنم که نیاز به چنین قدرتی داریم-- ما احساس میکنیم که باید این قدرت را داشته باشیم تا که چیزهایی را تغییر دهیم. و من این را در تماشاگران دیدم. این زن پس از اینکه این فیلم به نمایش درآمد پیش من آمد و گفت،" میدانی، میدانم که این دیوانگیست. من دیدم که بمب در هواپیما قرار داده میشوند؛ دیدم که ارتش عازم جنگ است. اما خشم و عصبانیت مردم نسبت به ما را درک نمیکردم تا اینکه تو این مردم که قربانیان این جنگ هستند را در بیمارستانها دیدی، ما چگونه از این جباب بیرون خواهیم آمد؟ چگونه ما درک خواهیم کرد که فرد دیگری چه فکر میکنند؟
How do we understand what the other person is thinking?" Now, I don't know whether a film can change the world. But I know the power of it, I know that it starts people thinking about how to change the world.
خُب، نمیدانم که آیا یک فیلم میتواند دنیا را عوض کند، ولی میدانم که این شروع آن است-- من قدرت این را میدانم-- میدانم که مردم شروع به فکر کرد به اینکه چگونه جهان را باید تغییر داد.
Now, I'm not a philosopher, so I feel like I shouldn't go into great depth on this, but let film speak for itself and take you to this other world. Because I believe that film has the ability to take you across borders, I'd like you to just sit back and experience for a couple of minutes being taken into another world. And these couple clips take you inside of two of the most difficult conflicts that we're faced with today. [The last 48 hours of two Palestinian suicide bombers.] [Paradise Now]
من فیلسوف نیستم. بنابراین احساس میکنم که من نباید عمیقا درون آن وارد شوم اما اجازه دهید که فیلم خودش با شما صحبت کند و شما را به دنیای دیگری ببرد. زیرا معتقدم که فیلم این توانایی را دارد که از مرزها عبور کند. میخواهم فقط تکیه بدهید، و برای چند دقیقه در دنیایی دیگری بودن را تجربه کنید. این چند کلیپ شما را به درون دو تا از بزرگترین مناقشاتی که امروز ما با آنها مواجه هستیم میبرد.
[Man: As long as there is injustice, someone must make a sacrifice!]
۴۸ ساعت قبل از بمب گذاری انتحاری توسط دو نفر فلسطینی مرد: تا زمانی که ناعدالتی هست، یک نفر باید قربانی شود!
[Woman: That's no sacrifice, that's revenge!] [If you kill, there's no difference between victim and occupier.]
زن: این قربانی شدن نیست، این انتقام گرفتن است! اگر تو هم بُکشی، هیچ تفاوتی بین قربانی و اشغالگر نیست.
[Man: If we had airplanes, we wouldn't need martyrs, that's the difference.]
مرد: اگر ما هم هواپیما داشتیم، ما نیازی به شُهدا نداشتیم، تفاوت اینه.
[Woman: The difference is that the Israeli military is still stronger.]
زن: تفاوت اینه که ارتش اسرائیل هنوز هم قویتر هست.
[Man: Then let us be equal in death.] [We still have Paradise.]
مرد: پس بگذار که ما با مرگ با آنها برابر بشویم. ما هنوز بهشت را داریم.
[Woman: There is no Paradise! It only exists in your head!]
زن: هیچ بهشتی وجود ندارد! این فقط توی کله تو وجود داره!
[Man: God forbid!] [May God forgive you.] [If you were not Abu Azzam's daughter ...] [Anyway, I'd rather have Paradise in my head than live in this hell!] [In this life, we're dead anyway.]
مرد: خدا نکند! خداا تو را ببخشه. اگر تو دختر ابوعظیم نبودی... به هر حال، من ترجیح میدهم که توی کلهام بهشت داشته باشم تا اینکه در این زندگی توی جهنم زندگی کنم، به هر صورت ما مُرده ایم.
[One only chooses bitterness when the alternative is even bitterer.]
کسی تلخی را انتخاب میکنهِ که جایگزینش آن تلخ تر باشه.
[Woman: And what about us? The ones who remain?] [Will we win that way?] [Don't you see what you're doing is destroying us?] [And that you give Israel an alibi to carry on?]
زن: پس ما چی؟ کسانی که باقی میمانند؟ آیا ما با این شیوه برنده خواهیم شد؟ آیا میدانی کاری که تو داری میکنی ما را از بین میبرد؟ و به دست اسرائیل بهانه ای میدهی که آن را با خودش بکشاند؟
[Man: So with no alibi, Israel will stop?]
مرد: آیا بدون بهانه، اسرائیل توقف میکنه؟
[Woman: Perhaps. We have to turn it into a moral war.]
زن: شاید. ما باید این را به جنگی اخلاقی تبدیل کنیم.
[Man: How, if Israel has no morals?]
مرد: چگونه، اگر اسرائیل اخلاقی داشته باشه؟
[Woman: Be careful!] [And the real people building peace through non-violence] [Encounter Point] Video: (Ambulance siren) [Tel Aviv, Israel 1996]
زن: مواظب باش!
[Tzvika: My wife Ayelet called me and said, ] ["There was a suicide bombing in Tel Aviv."]
محل حادثه - تلآویو ۱۹۹۶ تزویکا: همسرم به من زنگ زد و گفت، "در تل آویو یک بمب گذار انتحاری بود."
[Ayelet: What do you know about the casualties?] [Tzvika off-screen: We're looking for three girls.]
تزویکا: در مورد تلفات چی میدونی؟ ما به دنبال سه تا دختر هستیم.
[We have no information.]
تزویکا. من هیچ اطلاعاتی نداریم.
[Ayelet: One is wounded here, but we haven't heard from the other three.]
آیلت: یکی اینجا مجروح شده، اما در مورد سه نفر دیگه خبری نشنیدیم.
[Tzvika: I said, "OK, that's Bat-Chen, that's my daughter.] [Are you sure she is dead?"] [They said yes.] Video: (Police siren and shouting over megaphone) [Bethlehem, Occupied Palestinian Territories, 2003]
تزویکا: گفتم،" بسیار خوب بَت- چن، این دختر من هست. آیا مطمئنی که او مرده است؟ آنها گفتند بله.
[George: On that day, at around 6:30] [I was driving with my wife and daughters to the supermarket.] [When we got to here ...] [we saw three Israeli military jeeps parked on the side of the road.] [When we passed by the first jeep ...] [they opened fire on us.] [And my 12-year-old daughter Christine] [was killed in the shooting.] [Bereaved Families Forum, Jerusalem]
(بیتلحم که توسظ تروریستهای فلسطینی در ۲۰۰۳ اشغال شد )جرج: در آن روز، حدود ساعت شش و نیم من به همراه همسرم رانندگی میکردم که به سوپرمارکت بروم. وقتی آنجا رسیدیم، ما سه جیپ ارتش اسرائیل را در سمت دیگر جاده دیدیم . هنگامی که ما اولین جیپ را رد کردیم، آنها بر روی ما آتش گشودند. و دختر ۱۲ ساله من کریستین در اثر تیراندازی مُرد.
[Tzvika: I'm the headmaster for all parts.]
(یک سال پس از این حادثه جرج و همدیگر را در یک بار ملاقات کردند) من مدیر همه بخشهای مدرسه هستم.
[George: But there is a teacher that is in charge?] [Tzvika: Yes, I have assistants.] [I deal with children all the time.] [One year after their daughters' deaths both Tzvika and George join the forum]
جرج: اما معلمی هست که او نیز مسئول هست؟ تزیویکا، بله، من یک معاون دارم. من تمام مدت با بچهها سر و کله میزنم.
[George: At first, I thought it was a strange idea.] [But after thinking logically about it, ] [I didn't find any reason why not to meet them] [and let them know of our suffering.]
جرج: اول از همه، فکر کردم که این ایده عجیب و غریبی هست. اما پس از اینکه منطقی در مورد آن فکر کردم، هیچ دلیلی پیدا نکردم که چرا آنها را نبینیم بگذار آنها در مورد درد ما هم بدانند.
[Tzvika: There were many things that touched me.] [We see that there are Palestinians who suffered a lot, who lost children,] [and still believe in the peace process and in reconciliation.] [If we who lost what is most precious can talk to each other,] [and look forward to a better future,] [then everyone else must do so, too.] [From South Africa: A Revolution Through Music] [Amandla] (Music)
جرج: چیزهای دیگری هست که احساس میکنم. ما فلسطینیها را میبینیم که رنج زیادی میبرند، کسانی که فرزندانشان را از دست داده اند، و هنوز به روند صلح وآشتی امید دارند. اگر کسی از ما که گرانبها ترین چیزش را از دست داده بتوانیم با یکدیگر صحبت کنیم، و به دنبال فردایی بهتر باشیم، آنوقت بقیه هم باید همین کار را بکنند.
(Video) Man: Song is something that we communicated with people who otherwise would not have understood where we're coming from. You could give them a long political speech, they would still not understand. But I tell you, when you finish that song, people will be like, "Damn, I know where you niggas are coming from. I know where you guys are coming from. Death unto apartheid!"
آفریقای جنوبی: انقلاب از طریق موسیقی مرد: ترانه چیزیست که توسط آن ما با مردم گفتگو میکنیم در غیر اینصورت آنها درک نخواهند کرد که ما از کجا آمدیم. تو باید سخنرانی طولانی سیاسی بکنی و با این حال شاید آنها باز هم درک کنند. اما بهت میگویم، هنگامی که تو ترانه ات را تمام کردی، مرم آن را دوست خواهند داشت،" لعنتی، میدانم که تو سیاه، اهل کجایی. میدونم که شما مردم کجایی هستید. مرگ بر آپارتاید!"
Narrator: It's about the liberation struggle. It's about those children who took to the streets -- fighting, screaming, "Free Nelson Mandela!" It's about those unions who put down their tools and demanded freedom. Yes. Yes! (Music and singing) (Singing) Freedom! (Applause)
گوینده: این درباره مبارزات برای آزادی ست. این درباره کودکانیست که به خیابانها نگاه میکنند، می جنگند، فریاد میزنند،" نلسون ماندلا را آزاد کنید! " این درباره اتحادیست که اسلحههایشان را به زمین گذاشتند و خواستار آزادی هستند. بله، بله! آزادی! جهان نوجیمن: فکر میکنم که همه این احساس را داشتند که در سالن تائتر نشستن،
Jehane Noujaim: I think everybody's had that feeling of sitting in a theater, in a dark room, with other strangers, watching a very powerful film, and they felt that feeling of transformation. And what I'd like to talk about is how can we use that feeling to actually create a movement through film? I've been listening to the talks in the conference, and Robert Wright said yesterday that if we have an appreciation for another person's humanity, then they will have an appreciation for ours. And that's what this is about. It's about connecting people through film, getting these independent voices out there. Now, Josh Rushing actually ended up leaving the military and taking a job with Al Jazeera. (Laughter) So his feeling is that he's at Al Jazeera International because he feels like he can actually use media to bridge the gap between East and West. And that's an amazing thing. But I've been trying to think about ways to give power to these independent voices, to give power to the filmmakers, to give power to people who are trying to use film for change. And there are incredible organizations that are out there doing this already. There's Witness, that you heard from earlier. There's Just Vision, that are working with Palestinians and Israelis who are working together for peace, and documenting that process and getting interviews out there and using this film to take to Congress to show that it's a powerful tool, to show that this is a woman who's had her daughter killed in an attack, and she believes that there are peaceful ways to solve this. There's Working Films and there's Current TV, which is an incredible platform for people around the world to be able to put their -- (Applause) Yeah, it's amazing. I've watched it and I'm blown away by it and its potential to bring voices from around the world -- independent voices from around the world -- and create a truly democratic, global television.
در اتاقی تاریک، در کنار غربیهها، و در حال تماشای یک فیلم پرمحتوا هستند، و حسی از تغییر و دگرگونی را احساس کردند. و چیزی را میخواهم دربارش صحبت کنم این است که چگونه میتوانیم این احساس را از طریق فیلم برای ایجاد یک جنبش بکار گیرم؟ به سخنرانی در بعضی از کنفرانسها گوش دادهام، و رابرت رایت دیروز گفت که اگر ما از انسانیت اشخاص دیگر قدردانی کنیم، آنوقت آنها هم از ما قدردانی میکنند. و این هم در این باره هست. این در مورد ایجاد ارتباط از طریق فیلم هست، و شنیدن صدایی مستقلی خارج از اینجاست، در واقع جاش راشینگ در نهایت ارتش را ترک کرد و شغلی در خبرگزاری الجزیره گرفت، خُب احساس او این است که او در الجزیره بین الملل کار میکند زیرا او احساسش این است که او میتواند از رسانهها به عنوان پل ارتباطی برای پر کردن شکاف بین غرب و شرق استفاده کند. این بسیارجالب و شگفتانگیز است. اما من تلاش کردهام به شیوههایی فکر کنم که که به این صداهای مستقل قدرت میدهد، قدرت دادن به فیلمسازان، قدرت دادن به مردمی که با استفاده از فیلم تلاش میکنند که تغییر ایجاد کنند. سازمانهای باورنکردی وجود دارند که خارج از اینجا این کار را انجام میدهند. سازمانی به نام شاهدان-Witness.org ، که در ابتد درباره آنها شنیدید وجود دارد. سازمان دیگری به نام تنها بصیرت " Just Vision.org "، که با فلسطینیها و اسرائيلیها که با یکدیگر برای صلح و ثبت روند صلح کار میکنند همکاری میکند و با آنها مصاحبه کرده و برای تهیه فیلم استفاده کرده و به کنگره برده و آنها را نشان میدهند که ابزاری بسیار قدرتمندی هستند برای نشان دادن اینکه این زنیست که دخترش را در یک حمله از دست داده ، و او معتقد است که راههای صلح آمیزی برای حل این مشکل وجود دارد. اینها تشکیلات "working films.org" و " Current TV.com" هستند، ایستگاهی برای مردم سراسر دنیا تا فیلمهایشان را در آنجا بگذارند-- بله، این فوقالعاده است. من این را نگاه کردم و من -- تکان دهنده بودند توانایهای بالقوه ای برای آوردن این صدا ها از سراسر جهان وجود دارد، صداهای مستقلی از سراسر جهان، و ایجاد یک تلویزیون کاملا دموکراتیک جهانی.
So what can we do to create a platform for these organizations, to create some momentum, to get everybody in the world involved in this movement? I'd like for us to imagine for a second. Imagine a day when you have everyone coming together from around the world. You have towns and villages and theaters -- all from around the world, getting together, and sitting in the dark, and sharing a communal experience of watching a film, or a couple of films, together. Watching a film which maybe highlights a character that is fighting to live, or just a character that defies stereotypes, makes a joke, sings a song. Comedies, documentaries, shorts. This amazing power can be used to change people and to bond people together; to cross borders, and have people feel like they're having a communal experience. So if you imagine this day when all around the world, you have theaters and places where we project films. If you imagine projecting from Times Square to Tahrir Square in Cairo, the same film in Ramallah, the same film in Jerusalem. You know, we've been talking to a friend of mine about using the side of the Great Pyramid and the Great Wall of China. It's endless what you can imagine, in terms of where you can project films and where you can have this communal experience. And I believe that this one day, if we can create it, this one day can create momentum for all of these independent voices. There isn't an organization which is connecting the independent voices of the world to get out there, and yet I'm hearing throughout this conference that the biggest challenge in our future is understanding the other, and having mutual respect for the other and crossing borders. And if film can do that, and if we can get all of these different locations in the world to watch these films together -- this could be an incredible day.
خُب، برای ایجاد ایستگاهی برای این تشکیلات، و تحرک بخشیدن به این جنبش بکنیم ما چه میتوانیم بکنیم، تا همه افراد جهان را درگیر این آن کنیم؟ میخواهم همه ما لحظهای تصور کنیم -- روزی را تصور کنیم که همه مردم از سراسر جهان در کنار هم جمع شوند. شما شهرها و روستاها و تئاترهایی از سراسر جهان دارید که در کنار هم جمع شدهاند، و در تاریکی نشستهاند، و تجربیات جمعیشان را از دیدن یک فیلم با هم به اشتراک میگذارند، و یا چند فیلم را با هم تماشا می کنند. تماشای یک فیلمی که شاید فردی را که برای زنده مانده مبارزه میکند را پر رنگ کند، و یا فردی که با کلیشههای از پیش تعریف شده مخالفت میکند، یک لطیفه میسازد، یک ترانه میخواند. و یا کمدی، مستندی و یا داستان کوتاهی خلق میکند. این قدرت شگفتآورمیتواند برای تغییر مردم، برای اتصال مردم، و برای عبور از مرزها بکار گرفته شود و مردمی داشته باشیم که احساس کنند مثل اینکه آنها یک تجربه جمعی با هم دارند. خُب اگر شما این روز را که تصور کنید که در سراسر جهان شما سالنهای سینمایی و محلهایی داشته باشید که ما بتوانیم این فیلمها را نمایش دهیم. اگر تصور کنید که از -- میدان تایمز (نیویورک) تا میدان تهاری در قاهره، در رام الله، و در اورشلیم فیلم یکسانی را به نمایش بگذاریم. میدانید، با یکی از دوستانم صحبت می کردم درباره اینکه از یک ضلع هرم بزرگ در مصر و یک طرف دیوار چین استفاده کنیم. چیزهایی که میتوانید تصور کنید پایان ناپذیرند، از لحاط اینکه جایی که میتوانید فیلم ها را نمایش دهید و جاهایی که میتوانید این تجربیات جمعی را بوجود آورید. و من به این روز باور دارم، اگر ما آن را ایجاد کنیم، روزی که تحرکی برای تمامی این صداهای مستقل ایجاد شود. هیچ سازمانی که با صداهای مستقل جهان مرتبط شود تا صدای آنها به دیگران برساند وجود ندارد، و هنوز من از تمامی این کنفراسها میشنوم که بزرگترین خطر برای آینده ما [عدم] درک یکدیگر، و عدم احترام متقابل به یکدیگر و عبور از مرزهاست. و اگر فیلم بتواند این کار را بکند، و اگر ما بتوانیم تمامی این محل های مختلف در جهان را برای تماشای این فیلمها با هم پوشش دهیم، این روز باورنکردنی خواهد بود.
So we've already made a partnership, set up through somebody from the TED community, John Camen, who introduced me to Steven Apkon, from the Jacob Burns Film Center. And we started calling up everybody. And in the last week, there have been so many people that have responded to us, from as close as Palo Alto, to Mongolia and to India. There are people that want to be a part of this global day of film; to be able to provide a platform for independent voices and independent films to get out there. Now, we've thought about a name for this day, and I'd like to share this with you. Now, the most amazing part of this whole process has been sharing ideas and wishes, and so I invite you to give brainstorms onto how does this day echo into the future? How do we use technology to make this day echo into the future, so that we can build community and have these communities working together, through the Internet? There was a time, many, many years ago, when all of the continents were stuck together. And we call that landmass Pangea. So what we'd like to call this day of film is Pangea Cinema Day. And if you just imagine that all of these people in these towns would be watching, then I think that we can actually really make a movement towards people understanding each other better.
پس ما از طریق فردی در TED، سازمانی ایجاد کردهایم، جان کامن ، مرا به استیو آپکن از مرکز فیلم جاکوب برنز- Jacob Burns Film Center معرفی کرد. ما شروع به فراخوانی همه کردیم. و در آخرین هفته، افراد زیادی به نزدیکی پالا آلتو( شهری در نزدیکی سانفراسیسکو) تا مغولستان و هند به ما پاسخ دادند. افرادی هستند که میخواهند بخشی از روز جهانی فیلم باشند، برای اینکه بتوانند ایستگاهی را برای رسیدن صداهای مستقل و فیلمهای مستقل به دیگران را فراهم کنند. ما درباره نامی برای این روز فکر کردیم که دوست دارم با شما آن را در میان بگذارم. و جالبترین بخش همه این فرآیند به اشتراک گزاردن ایدهها و آرزوها بوده است، خُب، از شما دعوت میکنم که در مورد اینکه چگونه این روز منعکس کنند آینده میشود فکر کنید؟ چگونه ما از تکنولوژی برای ایجاد انعکاسی از این روز به سوی آینده استفاده کنیم، که بتوانیم جوامعی را ایجاد کنیم و این جوامع با همدیگراز طریق اینترنت کار کنند؟ سالها سال پیش، زمانی بود که همه قارهها به هم چسبیده بودند. و ما این سرزمین عظیم را پانجا مینامیدیم. خُب آنچه که ما دوست داریم که این روز را بنامیم " زور فیلم پانجا -Pangea Cinema Day" است. اگر شما فقط تصور کنید که همه این مردم در این شهرها قادرباشند که فیلمی را با هم ببیننند، آنوقت فکر میکنم که ما میتوانیم واقعا حرکتی به سوی درک بهتر مردم از همدیگر ایجاد کنیم.
I know that it's very intangible, touching people's hearts and souls, but the only way that I know how to do it, the only way that I know how to reach out to somebody's heart and soul all across the world, is by showing them a film. And I know that there are independent filmmakers and films out there that can really make this happen. And that's my wish. I guess I'm supposed to give you my one-sentence wish, but we're way out of time.
میدانم که این بسیار ناملموس است، حس کردن قلب و روح مردم اما این تنها راهیست که من برای انجام اینکار میدانم، تنها راهی که من میدانم که به قلب و روح افراد در سراسر جهان برسیم، نشان داد یک فیلم به آنها است. و میدانم که فیلم سازان و اکران کنندگان مستقل این فیلم ها واقعا میتوانند باعث شوند که این اتفاق بیفتد. و این آرزوی من است. خُب گمان میکنم که آرزویم را طی یک جمله به شما بگویم، ولی ما دیگر وقت نداریم.
Chris Anderson: That is an incredible wish. Pangea Cinema: The day the world comes together.
کریس اندرسون: این آرزوی فوقالعادهایست. سینمای پانجا -- روزی که جهان به هم میپیوندد.
JN: It's more tangible than world peace, and it's certainly more immediate. But it would be the day that the world comes together through film, the power of film.
جهان نوجمین: این از صلح جهانی ملموستر است و قطعا زودتر اتفاق خواهد افتاد. اما این روزی خواهد بود که دنیا از طریق فیلم به هم میپیوندد، و این قدرت فیلم است.
CA: Ladies and gentlemen, Jehane Noujaim.
کریس اندرسون: خانمها و آقایان، جهان نوجمیم.