Thank you so much. It's really scary to be here among the smartest of the smart.
بسیار متشکرم. این واقعا ترسناک است که در اینجا حضور داشته باشی در بین باهوش ترین باهوش ها.
(Laughter)
من اینجا چند داستان از اشتیاق می گویم.
I'm here to tell you a few tales of passion. There's a Jewish saying that I love: What is truer than truth? Answer: the story.
یک ضرب المثل یهودی است که من خیلی آنرا دوست دارم: چه چیزی حقیقی تر از خود حقیقت است؟ جواب : افسانه.
I'm a storyteller. I want to convey something that is truer than truth about our common humanity. All stories interest me, and some haunt me until I end up writing them. Certain themes keep coming up: justice, loyalty, violence, death, political and social issues, freedom. I'm aware of the mystery around us, so I write about coincidences, premonitions, emotions, dreams, the power of nature, magic.
من قصه گو هستم. من می خواهم چیزهایی رو نقل کنم که از حقیقت ، حقیقت تر هستند، در مورد جمع بشری مشترکمان. همه داستان ها مرا جلب می کنند و بعضی از آنها مرا اسیر می کنند تا زمانی که آنها را بنویسم. مسلما" برخی از آنها زودتر نوشته می شوند: عدالت، وفا، خشونت، مرگ، سیاست و موضوعات اجتماعی، آزادی. من از وجود رازهای اطرافمان آگاه هستم، لذا من در رابطه با رویدادها و هشدارها می نویسم. احساسات ، رویاها، قدرت طبیعت و معجزه.
In the last 20 years, I have published a few books, but I have lived in anonymity until February of 2006, when I carried the Olympic flag in the Winter Olympics in Italy. That made me a celebrity.
در این بیست سال گذشته من چند کتاب نوشته ام، اما همیشه در گمنامی زیسته ام تا ماه فوریه دوهزار و شش، زمانی که من پرچم المپیک را در مسابقات المپیک زمستانی در ایتالیا حمل می کردم. این حمل پرجم از من یک شخصیت معروف ساخت. اکنون مردم مرا به مسی می شناسند(یک برند آمریکایی لباس-توضیح مترجم-)
(Laughter)
Now people recognize me in Macy's, and my grandchildren think that I'm cool.
و نوه من فکر می کند که من بامزه هستم. خنده حضار
(Laughter)
به من اجازه بدهید که در مورد چهار دقیقه شهرتم برای شما حرف بزنم.
Allow me to tell you about my four minutes of fame. One of the organizers of the Olympic ceremony, of the opening ceremony, called me and said that I had been selected to be one of the flag bearers. I replied that surely, this was a case of mistaken identity, because I'm as far as you can get from being an athlete. Actually, I wasn't even sure that I could go around the stadium without a walker.
یکی از برگزار کنندگان مسابقه المپیک ، مراسم افتتاحیه المپیک ، به من زنگ زد و گفت که من انتخاب شده ام تا یکی از حمل کنندگان پرچم باشم. من جواب دادم که قطعا اشتباهی در شناسایی شخص رخ داده است چرا که من به بیشترین مقدار قابل تصور شما از ورزشکار بودن دور هستم. در واقع من مطمین نبودم که بتوانم یک استادیوم را دور بزنم بدون ماشین حمل کننده افراد.
(Laughter)
خنده حضار
I was told that this was no laughing matter. This would be the first time that only women would carry the Olympic flag. Five women, representing five continents, and three Olympic gold medal winners. My first question was, naturally: What was I going to wear?
به من گفته شد که این موضوع خنده داری نیست. این اولین باری خواهد بود که فقط خانم ها پرچم المپیک را حمل خواهند کرد. پنج زن ، نماینده پنج قاره، و سه برنده مدال طلا. اولین سوال من طبیعتا"این بود که چه چیزی قرار است بپوشم؟
(Laughter)
خنده حضار
"A uniform," she said, and asked for my measurements. My measurements. I had a vision of myself in a fluffy anorak, looking like the Michelin Man.
او گفت : یک یونیفورم. و از اندازه لباس های من پرسید. اندازه من. من اندازه خودم را برای ژاکت پف کرده داشتم. که به شکل مرد تبلیغ مارک میچالین به نظر می آمدم ( مارک تبلیغ لاستیک میچالین -توضیح متجم-)
(Laughter)
خنده حضار
By the middle of February, I found myself in Turin, where enthusiastic crowds cheered when any of the 80 Olympic teams was in the street. Those athletes had sacrificed everything to compete in the games. They all deserved to win, but there's the element of luck. A speck of snow, an inch of ice, the force of the wind can determine the result of a race or a game. However, what matters most, more than training or luck, is the heart. Only a fearless and determined heart will get the gold medal. It is all about passion. The streets of Turin were covered with red posters announcing the slogan of the Olympics: "Passion lives here." Isn't it always true?
در اواسط فوریه، من در تورین بودم، جایی که جمعیت مشتاقان هر کدام از هشتاد تیم المپیک را وقتی در خیابان بودند تشویق می کردند آن ورزشکاران می باید که همه چیز را برای رقابت قربانی می کردند. همه آنها مستحق برنده شدن بودند ، اما یک رکن خوشبختی نیز وجود داشت. ذرات برف، یک اینچ یخ، قدرت وزش باد، می توانست تصمیم گیر برای نتیجه مسابقه باشد. هرچند، چیزی مهمتر بود -مهمتر از آموزش های داده شده و یا شانس- و آن قلب هر نفر بود. فقط قلب نترس و تصمیم نهایی گیر می توانست که مدال طلا را بگیرد. همه چیز در مورد اشتیاق است. خیابانهای تورین همه با پوسترهای قرمز پوشیده شده بود که شعار المپیک را اعلام می کرد. اشتیاق اینجا است ، آیا همه چیز درست است ؟ قلب چیزی است که ما را اداره می کند و در مورد سرنوشت ما تصمیم می گیرد.
Heart is what drives us and determines our fate. That is what I need for my characters in my books: a passionate heart. I need mavericks, dissidents, adventurers, outsiders and rebels, who ask questions, bend the rules and take risks. People like all of you in this room. Nice people with common sense do not make interesting characters.
آن چیزی است که من برای شخصیت های کتاب هایم نیاز دارم : قلبی مشتاق. من نیاز به یک انسان دارم ، انسانی مستقل، مخالف ، حادثه جو، بدون تعلق به جای خاص ، یاغی، کسی که از سوال پرسیدن ابایی ندارد ، قوانین را به مبارزه می طلبد و حاضر به خطر کردن است. آدمی مانند همه ما در این اتاق. آدمی نجیب با احساس مشترک نمی تواند شخصیتی جذابی باشد.
(Laughter)
خنده حضار
They only make good former spouses.
آدم های نجیب فقط یک شخصیت همسر قبل از ازدواج برای اشخاص هستند.
(Laughter)
خنده حضار
(Applause)
کف زدن حضار
In the greenroom of the stadium, I met the other flag bearers: three athletes and the actresses Susan Sarandon and Sophia Loren. Also, two women with passionate hearts: Wangari Maathai, the Nobel Prize winner from Kenya who has planted 30 million trees, and by doing so, she has changed the soil, the weather, in some places in Africa, and of course, the economic conditions in many villages; and Somaly Mam, a Cambodian activist who fights passionately against child prostitution. When she was 14 years old, her grandfather sold her to a brothel. She told us of little girls raped by men who believe that having sex with a very young virgin will cure them from AIDS, and of brothels where children are forced to receive 15 clients per day, and if they rebel, they are tortured with electricity.
در اتاق سبز استادیوم ، من دیگر حمل کننده های پرچم را دیدم: سه ورزشکار و هنرپیشه سوزان سراندوم و سوفیا لورن. و همچنین دو زن با قلبی مشتاق. ونگاری ماتهایی ، برنده جایزه نوبل از کنیا کسی که بیش از سی میلیون درخت کاشته بود و با این کارش خاک و آب و هوا را عوض کرده بود، در برخی از نقاط آفریقا و البته که شرایط اقتصادی را نیز در بسیاری از روستاها. و یک مادر سومالیایی ، یک مبارز که مشتاقانه مبارزه کرده بود با فحشا کودکان. وقتی که او چهارده ساله بود ، پدربزرگش او را به یک فاحشه خانه فروخته بود. او برای ما گفت که دختران کوچک تجاوز می شد توسط مردانی که عقیده داشتند داشتن رابطه جنسی با دختران خیلی جوان و باکره آنها را از ایدز مصون می دارد. و همینطور برای ما تعریف کرد از فاحشه خانه ای که در آن بچه ها مجبور می شدند که به پنج ویا تا پانزده مشتری خدمات جنسی ارایه کنند. و اگر آنها سرپیچی می کردند، آنها را با برق شکنجه می دادند.
In the greenroom, I received my uniform. It was not the kind of outfit that I normally wear, but it was far from the Michelin Man suit that I had anticipated. Not bad, really. I looked like a refrigerator.
در اتاق سبز من یونیفورم خودم را گرفتم. مانند لباس هایی که من همیشه می پوشیدم نبود، اما با شکل آدمک کارخانه میچایل که من انتظارش را داشتم فرق داشت خیلی بهتر بود. من شکل یک یخچال شده بودم.
(Laughter)
خنده حضار
But so did most of the flag bearers, except Sophia Loren, the universal symbol of beauty and passion. Sophia is over 70 and she looks great. She's sexy, slim and tall, with a deep tan. Now, how can you have a deep tan and have no wrinkles? I don't know. When asked in a TV interview how could she look so good, she replied, "Posture."
و مانند اکثر دیگر حمل کننده های پرچم شده بودم ، به جز سوفیا لورن ، سوفیا لورن سمبل جهانی زیبایی و شهوت. سوفیا بیش از هفتاد سال داشت و بسیار عالی به نظر می رسید. او سکسی ، لاغر و قد بلند و بشدت سبزه هست. حالا، شما چطوری می توانید که خیلی سبزه باشید و هیچ چروکی نداشته باشید؟ من نمی دانم. وقتی که از او در مصاحبه تلوزیونی پرسیده شد که چگونه شما می توانید اینقدر عالی باشید؟ سوفیا جواب داد :" نحوه ایستادن، پشت من همیشه صاف است.
(Laughter)
"My back is always straight, and I don't make old people's noises."
و من صدایی که افراد پیر در می آورند از خودم بیرون نمی آورم."
(Laughter)
خنده حضار
So there you have some free advice from one of the most beautiful women on earth: no grunting, no coughing, no wheezing, no talking to yourselves, no farting.
خوب ، اینجا شما سه توصیه از مجانی می کنم به نقل از یکی از زیباترین زنان دنیا. خر خر نکنید، سرفه نکنید، خس خس نکنید، با خودتان حرف نزنید، نگوزید.
(Laughter)
خنده حضار
Well, she didn't say that, exactly.
خوب ؛ البته او دقیقا اینها را به این شکل نگفت.
(Laughter)
خنده حضار
At some point around midnight, we were summoned to the wings of the stadium, and the loudspeakers announced the Olympic flag, and the music started -- by the way, the same music that starts here, the "Aida" march. Sophia Loren was right in front of me. She's a foot taller than I am, not counting the poofy hair.
در یک لحظه به خصوص در حدود نیمه شب، ما در یک قسمت از استادیون جمع شدیم، و بلندگوها حمل کننده های پرچم را صدا کردند و موسیقی شروع شد، اتفاقا شبیه موسیقی که اینجا موقع شروع پخش کردند، مارش آیدیا. سوفیا لورن جلوی من بو- او سی سانت از من بلندتر بود، بدون در نظر گرفتن موهای پف کرده اش.
(Laughter)
خنده حضار
She walked elegantly, like a giraffe on the African savanna, holding the flag on her shoulder. I jogged behind --
او ظریف راه می رفت ، مانند یک زرافه در دشت های آفریقا، و پرچم را بر روی شانه اش حمل می کرد، و من پشت سرش می دویم. خنده حضار
(Laughter)
بر روی نوک پا، در حالی که پرچم را بلند کرده و روی دست گرفته بودم،
on my tiptoes, holding the flag on my extended arm, so that my head was actually under the damn flag.
لذا دست من دقیقا زیر آن پرچم لعنتی بود. خنده حضار
(Laughter)
البته همه دوربین ها روی سوفیا خیره شده بود.
All the cameras were, of course, on Sophia. That was fortunate for me, because in most press photos, I appear too -- although, often between Sophia's legs --
آن هم خوش شانسی من بود ، چرا که در بسیاری از تصاویر شبکه های خبری من هم در آن تصاویر دیده می شدم ، هر چند که گاهی میان پاهای سوفیا بودم. خنده حضار
(Laughter)
جایی (میان پای سوفیا لورن) که بیشتر مردها آرزو دارند که آنجا باشند.
a place where most men would love to be.
خنده حضار
(Laughter)
تشویق حضار
(Applause)
بهترین چهار دقیقه کل عمر من
The best four minutes of my entire life were those in the Olympic stadium. My husband is offended when I say this, although I have explained to him that what we do in private usually takes less than four minutes --
در آن استادیوم بوده است. شوهر من رنجیده می شود وقتی من آن چهار دقیقه را بهترین چهار دقیقه عمرم می گویم. هرچند که من به شوهرم توضیح می دهم که آن کاری که ما در خلوت خودمان انجام می دهیم معمولا کمتر از چهار دقیقه طول می کشد.
(Laughter)
خنده حضار
so he shouldn't take it personally.
لذا او نباید از این موضوع برداشت شخصی کند.
(Laughter)
من همه تصاویر و کلیپ های آن چهار دقیقه جذب کنند را دارم،
I have all the press clippings of those four magnificent minutes because I don't want to forget them when old age destroys my brain cells. I want to carry in my heart forever the key word of the Olympics: passion.
به خاطر اینکه من نمی خواهم آن را فراموش کنم وقتی که پیری سلول های مغز مرا نابود می کند. من می خواهم که همیشه در قلبم این کلمه کلیدی المپیک را حفظ کنم، اشتیاق. خوب ، این یک داستان اشتیاق است.
So here's a tale of passion. The year is 1998, the place is a prison camp for Tutsi refugees in Congo. By the way, 80 percent of all refugees and displaced people in the world are women and girls. We can call this place in Congo a death camp, because those who are not killed will die of disease or starvation. The protagonists of this story are a young woman, Rose Mapendo, and her children. She's pregnant and a widow. Soldiers had forced her to watch as her husband was tortured and killed. Somehow she manages to keep her seven children alive, and a few months later, she gives birth to premature twins, two tiny little boys. She cuts the umbilical cord with a stick and ties it with her own hair. She names the twins after the camp's commanders to gain their favor, and feeds them with black tea because her milk cannot sustain them. When the soldiers burst in her cell to rape her oldest daughter, she grabs hold of her and refuses to let go, even when they hold a gun to her head. Somehow, the family survives for 16 months, and then, by extraordinary luck and the passionate heart of a young American man, Sasha Chanoff, who manages to put her in a US rescue plane, Rose Mapendo and her nine children end up in Phoenix, Arizona, where they're now living and thriving.
سال 1998 است و محلی در اردوگاه زندانی ها برای پناهجوهای توتسی در کنگو است. اتفاقا هشتاد درصد از کل پناه جو ها در سراسر جهان بانوان و دختران هستند. ما می توانیم این محل پناه جو را در کنگو اردوگاه مرگ بنامیم، به خاطر اینکه کسانی که کشته نشده اند ، از بیماری یا گرسنگی مردند. بازیگر اصلی این داستان یک زن جوان است، رز ماپندو و بچه هایش هستند. او یک زن حامله بیوه بود. سربازان او را مجبور به تماشا کرده بودند زمانی که شوهرش اینقدر شکنجه شد تا مرد. به هر صورتی بود او موفق شده بود که بچه هایش را زنده نگاه دارد، و چند ماه بعد او زایمان کرد و دو طفل نارس به دنیا آورد. دو نوزاد پسر بسیار کوچک، او بند ناف کودکانش را با چوب برید، و با موهای خودش بست. او بچه ها را به نام فرمانده اردوگاه نام گذاری کرده بود تا بلکه از محبت فرمانده اردوگاه برخوردار شود، او به بچه ها به جای غذا چای می داد زیرا که شیر خودش آنقدر نبود که بتواند آنها را زنده نگه دارد. وقتی که سربازها به سلول او هجوم آوردند تا به دختر بزرگش تجاوز کنند، او دخترش را در آغوش گرفته بود و اجازه نداده بود که او را ببرند، حتی زمانی که آنها اسلحه بر روی سرش گذاشتند. به هر شکلی این خانواده برای شانزده ماه زنده ماندند ، و بعد با یک خوش شانسی بزرگ ، و وجود یک قلب مشتاق از یک آمریکایی جوان ، ساشا چنوف ، کسی که موفق شد آنها را در یک هواپیمای نجات امریکایی قرار دهد، رز مپندو و هر نه کودکش سر از فونیکس در آریزونای آمریکا در آوردند، جایی که آنها اکنون زندگی می کنند و کامیاب شده اند.
"Mapendo," in Swahili, means "great love." The protagonists of my books are strong and passionate women like Rose Mapendo. I don't make them up; there's no need for that. I look around, and I see them everywhere. I have worked with women and for women all my life. I know them well. I was born in ancient times, at the end of the world, in a patriarchal Catholic and conservative family. No wonder that by age five, I was a raging feminist -- although the term had not reached Chile yet, so nobody knew what the heck was wrong with me.
مپندو در زمانی سوهالی یعنی عشق عظیم. بازیگران کتاب های من همه زنانی قوی و مشتاق هستند مثل رز مپندو. من آنها را از خودم نمی سازم ، نیازی به این کار نیست ، من به اطرافم نگاه می کنم و آنها را همه جا می بینم. من با زنان و برای زنان در همه عمرم کار کرده ام . من آنها را خوب می شناسم. من در آخر دنیا و در زمان باستانی به دنیا آمده ام ، (منظور از آخر دنیا جو حاکم بر خانواده سخنران است-توضیح مترجم-) در یک خانواده پدرسالار و کاتولیک و محافظه کار. این خیلی عجیب نبود که در سن پنج سالگی من یک فمینیست طغیان گر بودم. هر چند که شیوه فمینیست شدن من هنوز کشف نشده است، و لذا هیچکسی نمی داند که من چه مرگم بود.
(Laughter)
خنده حضار
I would soon find out that there was a high price to pay for my freedom and for questioning the patriarchy. But I was happy to pay it, because for every blow that I received, I was able to deliver two.
من خیلی زود دریافتم که هزینه زیادی برای پرداختن وجود دارد برای آزادیم و برای سوال پرسیدنم در مورد پدرسالاری. اما من خوشحال بودم که این هزینه را بپردازم، به خاطر اینکه با هر ضربه ای که می خوردم من قادر بودم که دوتا تحویل بدهم. (منظور بلند کردن دو انگشت اشاره و میانی است که معنی بدی می دهد-توضیح مترجم-) خنده حضار
(Laughter)
Once, when my daughter Paula was in her twenties, she said to me that feminism was dated, that I should move on. We had a memorable fight. Feminism is dated? Yes, for privileged women like my daughter and all of us here today, but not for most of our sisters in the rest of the world, who are still forced into premature marriage, prostitution, forced labor. They have children that they don't want or they cannot feed. They have no control over their bodies or their lives. They have no education and no freedom. They are raped, beaten up and sometimes killed with impunity. For most Western young women of today, being called a "feminist" is an insult. Feminism has never been sexy, but let me assure you that it never stopped me from flirting, and I have seldom suffered from lack of men.
یکبار زمانی که دخترم پالوا زمانی که بیست ساله بود او گفت که فمینیست از رده خارج است و من باید آنرا فراموش کنم. ما دعوای به یاد ماندنی داشتیم. فمینیست از رده خارج است ؟ بله ، برای دختران خوشبخت و مرفه مثل دختر من و همه دختران ما (جمع حاضر)، امروز فمینیست از رده خارج است، اما نه برای تعداد زیادی از خواهرانمان در تمام دنیا که هنوز زیر فشار ازدواج های پیش از بلوغ ، فحشا ، کار اجباری هستند. آنها بچه هایی را دارند که نمی خواهند و یا نمی توانند غذا بدهند. آنها هیچ کنترلی به بدن خود ویا زندگی خود ندارند. آنها هیج حق تحصیل و یا آزادی ندارند. انها مورد تجاوز قرار می گیرند، کتک زده می شوند و یا کشته می شوند و قاتل مصون از مجازات است . برای بسیاری از دختران غربی امروزه اینکه به عنوان فمینیست مورد خطاب قرار گیرند ، نوعی توهین است. صفت فمینیست هیچگاه سکسی نبوده است. اما بگذارید به شما اطمینان بدهم که فمینیست هیچگاه مرا به عنوان فمنیست از لاس زدن بازنداشته است. و من بندرت از کمبود مرد رنج برده ام.
(Laughter)
خنده حضار
Feminism is not dead, by no means. It has evolved. If you don't like the term, change it, for Goddess' sake. Call it "Aphrodite" or "Venus" or "bimbo" or whatever you want. The name doesn't matter, as long as we understand what it is about, and we support it.
فمینیست به هیچ معنی هیچ گاه از رده خارج نبوده است . فمینیست نیاز به تکامل دارد، اگر شما اسمش را به این شکل دوست ندارید، به خاطر خدا آنرا عوض کنید. آنرا آفرودیت یا ونوس یا بیمبو یا هر چه دوست دارید بنامید، اما اسم مهم نیست، تا زمانی که ما می دانیم این راجع به چه چیزی است و ما از چه چیزی ساپورت می کنیم. خوب ، یک قصه دیگر از اشتیاق و این قصه ناراحت کننده است.
So here's another tale of passion, and this is a sad one. The place is a small women's clinic in a village in Bangladesh. The year is 2005. Jenny is a young American dental hygienist who has gone to the clinic as a volunteer during her three-week vacation. She's prepared to clean teeth, but when she gets there, she finds out that there are no doctors, no dentists, and the clinic is just a hut full of flies. Outside, there is a line of women who have waited several hours to be treated. The first patient is in excruciating pain because she has several rotten molars. Jenny realizes that the only solution is to pull out the bad teeth. She's not licensed for that; she has never done it. She risks a lot and she's terrified. She doesn't even have the proper instruments, but fortunately, she has brought some novocaine. Jenny has a brave and passionate heart. She murmurs a prayer and she goes ahead with the operation. At the end, the relieved patient kisses her hands. That day the hygienist pulls out many more teeth.
محل کلینیک بانوان در روستای کوچکی در بنگلادش سال 2005. جنی یک متخصص بهداشت دهان آمریکایی است که به آن کلینک به عنوان داوطلب می رود در طی مرخصی سه هفته سالیانه ای که به او داده شده است. او آماده شده بود برای تمیز کردن دندان ، اما وقتی او به آنجا رسید فهمید که در آنجا هیچ دکتری نیست، و هیچ دندانپزشکی نیز نیست و کلینیک نیز فقط یک کلبه پر از پرونده ها است. بیرون یک صف از زن ها بود که ساعتها منتظر بودند تا مورد معالجه قرار بگیرند. اولین مریض یک بیمار با دردی مشقت بار بود به خاطر اینکه چندین دندان آسیاب فاسد شده بود. جنی به این نتیجه رسید که تنها راه حل این است که دندان های خراب را بکشد. او مجوز این کار را نداشت و هیچگاه نیز آنرا انجام نداده بود. او خطر بزرگی را پذیرفت و از این بابت ترسیده بود. او حتی وسایل لازم نیز نداشت، خوشبختانه او مقداری نوساین (داروی ضد درد) با خود برده بود. جین قلب شجاع و مشتاقی داشت. او دعای خودش را خواند و برای جراحی اقدام کرد. در آخر ، بیمار آسوده از درد بر دستان او بوسه زد. آن روز آن بهداشت کار دهان تعداد زیادتری دندان کشید.
The next morning, when she comes again to the so-called clinic, her first patient is waiting for her with her husband. The woman's face looks like a watermelon. It is so swollen that you can't even see the eyes. The husband, furious, threatens to kill the American. Jenny is horrified at what she has done. But then, the translator explains that the patient's condition has nothing to do with the operation. The day before, her husband beat her up because she was not home in time to prepare dinner for him.
فردای آن روز ، وقتی که او به کلینیک یاد شده برگشت، مریض اولش به همراه شوهرش منتظر او بود. صورت زن مثل هندوانه قرمز شده بود. و آنقدر باد کرده بود که شما نمی توانستید چشم های او را ببینید. شوهر عصبای بود و تهدید می کرد که آمریکایی را خواهد کشت. جنی نیز بشدت نگران بود مبادا عمل جراحی که او انجام داده است مشکل ساز شده باشد، اما بعد مترجم برای او توضیح داد که شرایط عمومی بیمار هیچ ربطی به عمل جراحی ندارد. روز بعد از عمل شوهر آن زن او را بشدت کتک زده بود چرا که آن زن بیمار در خانه نبود تا برای او شام درست کند.
Millions of women live like this today. They are the poorest of the poor. Although women do two-thirds of the world's labor, they own less than one percent of the world's assets. They are paid less than men for the same work, if they're paid at all, and they remain vulnerable because they have no economic independence, and they are constantly threatened by exploitation, violence and abuse. It is a fact that giving women education, work, the ability to control their own income, inherit and own property benefits the society. If a woman is empowered, her children and her family will be better off. If families prosper, the village prospers, and eventually, so does the whole country.
امروزه میلیونها زن مثل این داستان زندگی می کنند. آنها فقیرترین فقیرها هستند. هرچند که زنان دو قسمت از سه قسمت(دو سوم ) نیروی کار دنیا را تشکیل می دهند، آما آنها فقط کمتر از یک درصد از اموال دنیا را در تملک دارند. آنها از مردها برای کار مشابه دستمزد کمتری دریافت می کنند اگر که اصلا به آنها پولی داده شود، و انها همچنان آسیب پذیر باقی مانده اند بخاطر اینکه آنها هیچ استقلال مالی ندارند، و به صورت مرتب مورد تهدید و بهره کشی و کار اجباری قرار می گیرند، مورد خشونت و سواستفاده قرار می گیرند. این یک واقعیت است که با دادن حق تحصیل و کار به زنها، و اینکه به آنها حق کنترل درآمدشان را بدهید، ویا حق مالکیت املاک یا حق ارث بدهیم ، کل جامعه سود خواهد برد. اگر زنان صاحب قدرت شوند، بچه های آنها و خانواده آنها شرایط بهتری خواهد داشت. اگر یک خانواده کامیاب شود، روستا کامیاب خواهد شد، و در نتیجه کل کشور آنها کامیابتر خواهد شد.
Wangari Maathai goes to a village in Kenya. She talks with the women and explains that the land is barren because they have cut and sold the trees. She gets the women to plant new trees and water them, drop by drop. In a matter of five or six years, they have a forest, the soil is enriched, and the village is saved.
وانگاری ماهاتایی به یک روستا در کنیا رفت. او با زنان صحبت کرد و برای آنها توضیح داد که زمین ها بی حاصل شده است به خاطر اینکه آنها درخت ها را قطع و چوبش را فروخته اند. او زنان را وادار کرد که درختان جدید بکارند و به آنها آب بدهند، قطره به قطره. بعد از پنج یا شش یال ، آنها یک جنگل داشتند، زمین غنی شده بود و آنها روستا را نجات داده بودند.
The poorest and most backward societies are always those that put women down. Yet this obvious truth is ignored by governments and also by philanthropy. For every dollar given to a women's program, 20 dollars are given to men's programs. Women are 51 percent of humankind. Empowering them will change everything, more than technology and design and entertainment. I can promise you that women working together -- linked, informed and educated -- can bring peace and prosperity to this forsaken planet. In any war today, most of the casualties are civilians, mainly women and children. They are collateral damage. Men run the world, and look at the mess we have. What kind of world do we want? This is a fundamental question that most of us are asking. Does it make sense to participate in the existing world order? We want a world where life is preserved and the quality of life is enriched for everybody, not only for the privileged.
عقب افتاده ترین و فقیرترین جامعه ها همیشه جامعه هایی هستند که در آن زنان را ناتوان نگه می دارند. بله این یک واقعیت واضح است که توسط دولت ها نادیده گرفته می شود، و همینطور توسط موسسه های کمک به افراد فقیر نادیده گرفته می شود. معادل با هر دلاری که به برنامه زنان کمک می شود، بیست دلار به برنامه مردان کمک می شود. زنها 51 درصد از جمعیت انسانها هستند، قدرت دادن به زن ها همه چیز را عوض خواهد کرد بیشتر از آن چیزی که تکنولوژی و یا طراحی و یا تفریحات دنیا را عوض کند. من به شما قول می دهم که اگر زنها با هم کار کنند، به شکل به هم پیوسته و تحصیل کرده و با دانش و آگاهی، می توانند صلح و کامیابی را به این کره متروکه بیاورند. در هر جنگی در این دنیا بیشترین تلفات غیرنظامی هستند، یعنی بیشترین تلفات زنها و بچه ها هستند. آنها وثیقه های مورد آسیب هستند. مردها دنیا را اداره می کنند و ببینید که ما چه آشفتگی داریم. ما چه نوع دنیایی را می خواهیم ؟ این یک سوال اساسی است که خیلی از ما آنرا می پرسیم. آیا این درست است که در نظم جهانی موجود و کنونی شرکت کنیم؟ ما دنیایی را می خواهیم که در آن حق زندگی محفوظ شده باشد، و کیفیت زندگی در آن برای همه پربار شده باشد، نه فقط برای افراد مرفه زندگی پر بار داشته باشد.
In January, I saw an exhibit of Fernando Botero's paintings at the UC Berkeley library. No museum or gallery in the United States, except for the New York gallery that carries Botero's work, has dared to show the paintings, because the theme is the Abu Ghraib prison. They are huge paintings of torture and abuse of power, in the voluminous Botero style. I have not been able to get those images out of my mind or my heart.
در ماه ژانویه من یک نمایشگاه از نقاشی های فرناندو بوترو در کتابخانه دانشگاه برکلی دیدم. هیچ موزه و یا گالری در آمریکا جز موزه نیویورک که آثار بوترو را در اختیار داشت، جرات نمایش این آثار را نداشته است بخاطر اینکه موضوع آین نقاشی ها زندان ابوغریب عراق است. در آن نمایشگاه نقاشی بزرگی از شکنجه و آزار قدرت وجود داشت ، در سبک بوترو. من قادر نبوده ام که آن تصاویر را از مغزم بیرون کنم و یا از قلبم بیرون کنم .
What I fear most is power with impunity. I fear abuse of power, and the power to abuse. In our species, the alpha males define reality, and force the rest of the pack to accept that reality and follow the rules. The rules change all the time, but they always benefit them, and in this case, the trickle-down effect, which does not work in economics, works perfectly. Abuse trickles down from the top of the ladder to the bottom. Women and children, especially the poor, are at the bottom. Even the most destitute of men have someone they can abuse -- a woman or a child. I'm fed up with the power that a few exert over the many through gender, income, race and class.
چیزی که مرا بیشتر می ترساند ، قدرت معاف از پاسخگویی است. من از آزار ناشی از قدرت ، و همینطور از قدرت ناشی از آزار می ترسم . در نوع بشری، نوع مرد حقیقت را تعریف می کند ، و با جبر به بقیه فشار می آورد که آن حقیقت را بپذیرند، و از قانون او تبعیت کنن. قانون همیشه عوض می شود ولی همیشه به نفع آنها است، و در این حالت، (سیستم قطره چکانی از بالا به پایین) ، که در بعد اقتصادی کار نکرده و نتیجه نداده است ، اینجا کاملا کار می کند. آزار از قسمت بالای نردبان به قسمت پایین نردبان نشت می کند و قسمت پایین را فرامی گیرد، بچه ها و زنان، بخصوص فقرا، در قسمت پایین آن نردبان هستند. (و لذا بیشتر آسیب می بینند-توضیح مترجم-) حتی مردان بینوا و فقیر نیز کسی را برای آزار دادن ، دارند: یک زن و یا بچه. من خسته ام از قدرتی که تعداد کمی بتوانند به تعداد زیادی اعمال کنند و اختیار اعمال قدرت بر اساس جنسیت ، درآمد ، نژاد و یا طبقه برای این گروه محدود بدست آمده است.
I think that the time is ripe to make fundamental changes in our civilization. But for real change, we need feminine energy in the management of the world. We need a critical number of women in positions of power, and we need to nurture the feminine energy in men. I'm talking about men with young minds, of course. Old guys are hopeless; we have to wait for them to die off.
من فکر می کنم که زمان آن رسیده است تا یک تغییر اساسی ایجاد کنیم، در تمدن بشری خودمان. اما یک تغییر واقعی، ما نیاز به انرژی زنانه در مدیریت جهانی داریم. ما نیاز به تعداد زیادی بانوان در نقاط حساس قدرت داریم ، و نیاز به انرژی طبیعی زنانه در مردان داریم. البته که من در مورد مردان با فکر جوان حرف می زنم. به مردان با فکر پیر امیدی نیست و فقط باید صبر کنیم تا بمیرند.
(Laughter)
خنده حضار
Yes, I would love to have Sophia Loren's long legs and legendary breasts. But given a choice, I would rather have the warrior hearts of Wangari Maathai, Somaly Mam, Jenny, and Rose Mapendo. I want to make this world good. Not better -- but to make it good. Why not? It is possible. Look around in this room -- all this knowledge, energy, talent and technology. Let's get off our fannies, roll up our sleeves and get to work, passionately, in creating an almost-perfect world.
بله ، من خیلی دوست دارم که پاهای بلند سوفیا لورن را داشته باشم یا سینه های افسانه ای. اما اگر قدرت انتخاب را داشته باشم ، من ترجیح می دهم که قلبی اندیشناک داشته باشم مانند بانوان یادشده : وانگاری ماتاهیی، سومابی مام ، جنی ، یا رز مپندو. من می خواهم این جهان خوب باشد، نه فقط بهتر ، بلکه جهانی خوب ساخته شود. چرا نه ؟ این امکان پذیر است. به اطراف این اتاق نگاه کنید، این همه دانش و انرژی و هوش و تکنولوژی. بگذارید بقچه خودمان را باز کنیم ، آستین ها را بالا بزنیم، و شروع به کار کنیم ؛ مشتاقانه، برای ساختن دنیایی کامل
Thank you.
متشکرم
(Applause and cheers)