Human beings start putting each other into boxes the second that they see each other -- Is that person dangerous? Are they attractive? Are they a potential mate? Are they a potential networking opportunity? We do this little interrogation when we meet people to make a mental resume for them. What's your name? Where are you from? How old are you? What do you do? Then we get more personal with it. Have you ever had any diseases? Have you ever been divorced? Does your breath smell bad while you're answering my interrogation right now? What are you into? Who are you into? What gender do you like to sleep with?
انسان ها به محض دیدن هم، به یکدیگر برچسب های مختلفی می چسبانند -- انسان ها به محض دیدن هم، به یکدیگر برچسب های مختلفی می چسبانند -- آیا آن فرد خطرناک است؟ آیا آن ها جذاب هستند؟ آیا آن ها شرکای خوبی هستند؟ آیا آن ها روابط عمومی قوی دارند؟ ما هر وقت کسی را ملاقات می کنیم از این طور بازجویی های کوچک انجام می دهیم تا یک شرح سابقه ی ذهنی از آن ها درست کنیم. اسمت چیه؟ اهل کجا هستی؟ چند سالته؟ شغلت چیه؟ و بعد سؤالات ما شخصی تر و شخصی تر می شوند. تا به حال بیماری به خصوصی داشته ای؟ تا به حال ازدواج ناموفقی داشته ای؟ آیا الآن که داری به سؤالات بازجویی من جواب می دهی دهنت بو می دهد؟ دنبال چه هدفی هستی؟ دنبال فرد به خصوصی هستی؟ با چه جنسیتی رابطه داری؟
I get it. We are neurologically hardwired to seek out people like ourselves. We start forming cliques as soon as we're old enough to know what acceptance feels like. We bond together based on anything that we can -- music preference, race, gender, the block that we grew up on. We seek out environments that reinforce our personal choices. Sometimes, though, just the question "what do you do?" can feel like somebody's opening a tiny little box and asking you to squeeze yourself inside of it. Because the categories, I've found, are too limiting. The boxes are too narrow. And this can get really dangerous.
می دانم. ما به صورت ذاتی این طور هستیم که همیشه به دنبال پیدا کردن افرادی شبیه به خودمان هستیم. بعد از این که سن ما به اندازه ی کافی رسید شروع به تشکیل دادن گروه هایی می کنیم تا بفهمیم پذیرفته شدن چه حسی دارد. ما با یکدیگر بر اساس چیز هایی که می توانیم ارتباط برقرار می کنیم -- سبک موسیقی، نژاد، جنسیت، و منطقه ای که در آن بزرگ شدیم. ما به دنبال محیط هایی هستیم که از علایق ما حمایت می کنند. البته، گاهی اوقات، از یک سؤال ساده ی "چه خبر ؟" می توان این طور برداشت کرد که آن فرد می خواهد برچسبی به مخاطب بچسباند. می توان این طور برداشت کرد که آن فرد می خواهد برچسبی به مخاطب بچسباند. زیرا دسته هایی که مردم را به آن ها نسبت می دهند، بسیار محدود هستند. برچسب ها بسیار محدود کننده هستند. و این برچسب زدن ها می تواند بسیار خطرناک باشند.
So here's a disclaimer about me, though, before we get too deep into this. I grew up in a very sheltered environment. I was raised in downtown Manhattan in the early 1980s, two blocks from the epicenter of punk music. I was shielded from the pains of bigotry and the social restrictions of a religiously-based upbringing. Where I come from, if you weren't a drag queen or a radical thinker or a performance artist of some kind, you were the weirdo. (Laughter) It was an unorthodox upbringing, but as a kid on the streets of New York, you learn how to trust your own instincts, you learn how to go with your own ideas.
اما قبل از این که به طور کامل وارد این بحث شویم، باید بگویم که من از این اتهام تبرئه هستم. من در محیط بسیار راحت و آزادی بزرگ شدم. من در پایین شهر منهتن در اوایل دهه ی ۱۹۸۰، با دو بلوک فاصله از مرکز تولد موسیقی پانک بزرگ شدم. من از مشکلات ناشی از تعصب و محدودیت های اجتماعی ناشی از یک تربیت مذهبی در امان ماندم. من از مشکلات ناشی از تعصب و محدودیت های اجتماعی ناشی از یک تربیت مذهبی در امان ماندم. در جایی که بزرگ شدم، اگر شما هم جنس گرا یا یک معترض افراطی یا یک هنرمند تلفیقی نبودید، آدم عجیب و غریبی محسوب می شدید. (خنده ی حاضرین) من تربیت عجیب و غریبی داشتم، اما مثل باقی بچه های محله های نیویورک، یاد گرفتم چطور به غرایزم اعتماد کنم، و یاد گرفتم چطور فکرم را به کار بگیرم.
So when I was six, I decided that I wanted to be a boy. I went to school one day and the kids wouldn't let me play basketball with them. They said they wouldn't let girls play. So I went home, and I shaved my head, and I came back the next day and I said, "I'm a boy." I mean, who knows, right? When you're six, maybe you can do that. I didn't want anyone to know that I was a girl, and they didn't. I kept up the charade for eight years.
وقتی شش ساله بودم، تصمیم گرفتم پسر شوم. یک روز به مدرسه رفتم و بچه ها به من اجازه ندادند با آن ها بسکتبال بازی کنم. آن ها گفتند به دختر ها اجازه نمی دهند بازی کنند. بنابراین به خانه رفتم، مو های سرم را تراشیدم، و فردای آن روز برگشتم و گفتم، "من یک پسرم." منظورم اینه که، فرقی هم نمی کنه، نه؟ وقتی شش ساله هستید، شاید بتوانید چنین کاری بکنید و کسی متوجه نشود. من نمی خواستم هیچکس بفهمد من یک دختر بودم، و آن ها هم نفهمیدند. من به مدت ۸ سال به این پنهان کاری ادامه دادم.
So this is me when I was 11. I was playing a kid named Walter in a movie called "Julian Po." I was a little street tough that followed Christian Slater around and badgered him. See, I was also a child actor, which doubled up the layers of the performance of my identity, because no one knew that I was actually a girl really playing a boy. In fact, no one in my life knew that I was a girl -- not my teachers at school, not my friends, not the directors that I worked with. Kids would often come up to me in class and grab me by the throat to check for an Adam's apple or grab my crotch to check what I was working with. When I would go to the bathroom, I would turn my shoes around in the stalls so that it looked like I was peeing standing up. At sleepovers I would have panic attacks trying to break it to girls that they didn't want to kiss me without outing myself.
این عکس من در ۱۱ سالگیست. من داشتم نقش بچه ای به نام والتر را در فیلم "جولیان پو" بازی می کردم. من یک بچه ی کوچک خیابانی پیله بودم که "کریستیان اسلیتر" (بازیگر) را دنبال می کردم و سر به سرش می گذاشتم. من یک بازیگر خردسال بودم، که در آن واحد دو نقاب بر روی هویتم داشتم، چون هیچکس نمی دانست که من در اصل یک دختر هستم که نقش یک پسر را بازی می کنم. در حقیقت، هیچکس در زندگی روزمره ی من نمی دانست که من یک دختر هستم -- نه معلم های مدرسه ام، نه دوستانم، و نه کارگردانانی که با آن ها کار می کردم. گاهی اوقات بچه ها توی کلاسی که بودم می آمدند و گلویم را فشار می دادند تا سیب گلویم را احساس کنند یا لای پایم را فشار می دادند تا ببینند چیزی دارم یا نه. وقتی به دستشویی می رفتم، کفش هایم را برعکس می پوشیدم تا به نظر برسد من ایستاده ادرار می کنم. در مهمانی های شبانه بدون این که نشان بدهم واقعاً چه کسی هستم سعی می کردم با دختر هایی بگردم که دوست نداشتند مرا ببوسند.
It's worth mentioning though that I didn't hate my body or my genitalia. I didn't feel like I was in the wrong body. I felt like I was performing this elaborate act. I wouldn't have qualified as transgender. If my family, though, had been the kind of people to believe in therapy, they probably would have diagnosed me as something like gender dysmorphic and put me on hormones to stave off puberty. But in my particular case, I just woke up one day when I was 14, and I decided that I wanted to be a girl again. Puberty had hit, and I had no idea what being a girl meant, and I was ready to figure out who I actually was.
لازم به ذکر است که من از بدن یا آلت تناسلیم متنفر نبودم. من احساس نمی کردم در بدن اشتباهی هستم. احساس می کردم که نقش پیچیده ای را بازی می کنم. نمی خواستم به عنوان کسی که تغییر جنسیت داده شناخته بشوم. اگر خانواده ام، از آن جور آدم هایی بودند که معتقد بودند این رفتار من یک جور بیماری است و باید درمان شود، شاید می گفتند من نوعی ناهنجاری جنسی دارم شاید می گفتند من نوعی ناهنجاری جنسی دارم و به من هورمون های مختلف تزریق می کردند تا به بلوغ نرسم. اما در مورد به خصوص من، وقتی چهارده سالم بود یک روز صبح از خواب بیدار شدم، و تصمیم گرفتم که دوباره یک دختر بشوم. من بالغ شده بودم، و اصلاً نمی دانستم دختر بودن چطور است، و آماده بودم تا بفهمم واقعاً چه کسی بودم.
When a kid behaves like I did, they don't exactly have to come out, right? No one is exactly shocked. (Laughter) But I wasn't asked to define myself by my parents. When I was 15, and I called my father to tell him that I had fallen in love, it was the last thing on either of our minds to discuss what the consequences were of the fact that my first love was a girl. Three years later, when I fell in love with a man, neither of my parents batted an eyelash either. See, it's one of the great blessings of my very unorthodox childhood that I wasn't ever asked to define myself as any one thing at any point. I was just allowed to be me, growing and changing in every moment.
وقتی بچه ای مانند من رفتار کند، مجبور نیست به بقیه بگوید تغییر جنسیتی داده، درسته؟ هیچکس تعجب نمی کند. (خنده ی حاضرین) اما من دوست نداشتم خودم را با والدینم تعریف کنم. وقتی ۱۵ ساله بودم، و به پدرم گفتم که عاشق شده ام، وقتی ۱۵ ساله بودم، و به پدرم گفتم که عاشق شده ام، هیچ کداممان حتی فکرش را هم نمی کردیم که درباره ی این که عواقب دختر بودن اولین عشق زندگیم بحث کنیم. که درباره ی این که عواقب دختر بودن اولین عشق زندگیم بحث کنیم. سه سال بعد، وقتی عاشق یک مرد شدم، هیچ کدام از والدینم کوچکترین اعتراضی نشان ندادند. ببینید، این یکی از بزرگ ترین نعمت های کودکی بسیار عجیب و غریبم بود که هیچگاه حتی نخواستم خودم را به صورت ثابت در هیچ جنبه ای از زندگی تعریف کنم. که هیچگاه حتی نخواستم خودم را به صورت ثابت در هیچ جنبه ای از زندگی تعریف کنم. من تنها اجازه داشتم خودم باشم، و در هر لحظه رشد و تغییر کنم.
So four, almost five years ago, Proposition 8, the great marriage equality debate, was raising a lot of dust around this country. And at the time, getting married wasn't really something I spent a lot of time thinking about. But I was struck by the fact that America, a country with such a tarnished civil rights record, could be repeating its mistakes so blatantly. And I remember watching the discussion on television and thinking how interesting it was that the separation of church and state was essentially drawing geographical boundaries throughout this country, between places where people believed in it and places where people didn't. And then, that this discussion was drawing geographical boundaries around me.
حدود ۴ تا ۵ سال پیش، قطع نامه ی شماره ی هشت، مناظره ی بزرگ حقوق ازدواج هم جنس گرایان، در آمریکا به شدت سر و صدا کرد. و در آن زمان، ازدواج کردن چیز آن قدر بزرگی نبود که زمان زیادی برای فکر کردن به آن اختصاص بدهم. اما من از این قضیه متعجب بودم که آمریکا، کشوری که چنین سابقه ی بدی در توجه به حقوق بشر دارد، چطور می توانست اشتباهاتش را این طور آشکارا تکرار کند. یادم می آید که داشتم این مناظره را از تلویزیون نگاه می کردم و با خودم فکر می کردم چقدر جالب است که جدایی کلیسا از آرمان های ملی در این کشور بین جا هایی که برای مردم مقدس بودند، و جا هایی که مقدس نبودند، مرز های جغرافیایی به وجود می آورد. و حالا، این مناظره داشت مرز های جغرافیایی در اطراف من می کشید.
If this was a war with two disparate sides, I, by default, fell on team gay, because I certainly wasn't 100 percent straight. At the time I was just beginning to emerge from this eight-year personal identity crisis zigzag that saw me go from being a boy to being this awkward girl that looked like a boy in girl's clothes to the opposite extreme of this super skimpy, over-compensating, boy-chasing girly-girl to finally just a hesitant exploration of what I actually was, a tomboyish girl who liked both boys and girls depending on the person.
اگر تصور می کردیم جنگی بین دو طرف مخالف وجود دارد، من، به صورت پیش فرض، در تیم هم جنس گرا ها قرار می گرفتم، زیرا من جنسیت۱۰۰٪ مشخصی نداشتم. در آن زمان بحران هویتی زیگزاگ هشت ساله ی من در آن زمان بحران هویتی زیگزاگ هشت ساله ی من که داشت مرا از یک پسر به دختری خجالتی که شبیه پسری در لباس های دخترانه بود تا این دختری که از طرف دیگر افراطی بود و این لباس های تنگ و کوتاه را می پوشید، و به شدت در دخترانگی افراط می کرد و خودش را لوس می کرد تبدیل می کرد و نهایتاً تنها به ماجراجویی تردید آمیزی برای کشف این که در حقیقت چه کسی هستم ختم شد، یک دختر پسر نما که بسته به فرد مورد نظر هم با پسر ها و هم با دختر ها رابطه داشت.
I had spent a year photographing this new generation of girls, much like myself, who fell kind of between-the-lines -- girls who skateboarded but did it in lacy underwear, girls who had boys' haircuts but wore girly nail polish, girls who had eyeshadow to match their scraped knees, girls who liked girls and boys who all liked boys and girls who all hated being boxed in to anything. I loved these people, and I admired their freedom, but I watched as the world outside of our utopian bubble exploded into these raging debates where pundits started likening our love to bestiality on national television. And this powerful awareness rolled in over me that I was a minority, and in my own home country, based on one facet of my character. I was legally and indisputably a second-class citizen.
من یک سال از زندگیم را به عکس گرفتن از این نسل جدید از دختر ها، که شبیه خودم بودند، اختصاص دادم، کسانی که نه دختر بودند و نه پسر -- دخترانی که اسکیت بورد سواری می کردند اما لباس های زیری از جنس توری داشتند، دخترانی که مدل موی پسرانه و لاک ناخن دخترانه داشتند، دخترانی که رنگ سایه ی چشم هایشان با رنگ سر زانو های ساییده شده شان تطابق داشت، دخترانی که هم با دختران و هم با پسرانی رابطه داشتند که هم با دختران و هم با پسران رابطه داشتند و از این که رویشان برچسبی بچسبانند متنفر بودند. من عاشق این جور افراد بودم، و آزادی آن ها را ستایش می کردم، اما می دیدم که دنیای خارج از آرمان شهر حبابی ما دائم درگیر بحث های آتشینی بود که در آن ها منتقدان تلاش می کردند در رسانه های کشور عشق ما را به رابطه با حیوانات تشبیه کنند. و ناگهان حس قدرتمندی به من گفت که من در سرزمین مادری خودم یک اقلیت هستم، و ناگهان حس قدرتمندی به من گفت که من در سرزمین مادری خودم یک اقلیت هستم، تنها به خاطر یکی از جنبه های هویت من. من به طور قانونی و بدون چون و چرا یک شهروند درجه دو بودم.
I was not an activist. I wave no flags in my own life. But I was plagued by this question: How could anyone vote to strip the rights of the vast variety of people that I knew based on one element of their character? How could they say that we as a group were not deserving of equal rights as somebody else? Were we even a group? What group? And had these people ever even consciously met a victim of their discrimination? Did they know who they were voting against and what the impact was?
من یک فعال حقوق مدنی نبودم. من هیچ کار مهمی در زندگیم انجام نداده بودم. اما این سؤال مرا آزار می داد: چطور کسی می تواند به خاطر بخشی از هویت جمعیت گسترده ای از مردمی که می شناختم چطور کسی می تواند به خاطر بخشی از هویت جمعیت گسترده ای از مردمی که می شناختم به سلب حقوق آن ها رأی دهد؟ چطور می توانند بگویند که ما به عنوان یک گروه شایسته ی داشتن حقوق برابر با باقی مردم نیستیم؟ ما حتی یک گروه هم نبودیم. چه گروهی؟ و آیا این افراد تا به حال قربانیان این تصمیم ناعادلانه شان را ملاقات کرده اند؟ آیا آن ها می دانستند علیه چه کسانی رأی می دهند و نتیجه ی این کار چه چیزی است؟
And then it occurred to me, perhaps if they could look into the eyes of the people that they were casting into second-class citizenship it might make it harder for them to do. It might give them pause. Obviously I couldn't get 20 million people to the same dinner party, so I figured out a way where I could introduce them to each other photographically without any artifice, without any lighting, or without any manipulation of any kind on my part. Because in a photograph you can examine a lion's whiskers without the fear of him ripping your face off.
و با خودم گفتم، شاید اگر آن ها می توانستند کسانی را که به شهروندان درجه دو تنزل داده اند ملاقات کنند شاید اگر آن ها می توانستند کسانی را که به شهروندان درجه دو تنزل داده اند ملاقات کنند شاید این کار را به این راحتی انجام نمی دادند. شاید این رویارویی آن ها را متوقف می کرد. طبیعتاً من نمی توانستم ۲۰ میلیون جمعیت کشورم را یک جا دور هم جمع کنم، پس راهی پیدا کردم تا بتوانم آن ها از طریق تصویرشان به یکدیگر معرفی کنم، بدون هیچ گونه دستکاری در عکس ها، بدون هیچ گونه تنظیم نور، و بدون هیچ گونه دخالت از طرف من. چون در یک عکس می توان بدون این که در فرد کوچک ترین نارضایتی نشان بدهد تغییرات بزرگی اعمال کرد.
For me, photography is not just about exposing film, it's about exposing the viewer to something new, a place they haven't gone before, but most importantly, to people that they might be afraid of. Life magazine introduced generations of people to distant, far-off cultures they never knew existed through pictures. So I decided to make a series of very simple portraits, mugshots if you will. And I basically decided to photograph anyone in this country that was not 100 percent straight, which, if you don't know, is a limitless number of people.
برای من، هدف عکاسی تنها در ظاهر کردن عکس نیست، بلکه ظاهر کردن چیزی جدید برای بیننده ی آن است، جایی که قبلاً نرفته است، اما از همه مهم تر، کسانی که شاید از آن ها می ترسد. مجله ی "زندگی" در یک مقاله اقوام دور افتاده ای را معرفی کرده بود، که هیچ وقت کسی فکر نمی کرد وجود داشته باشند، و این کار را به کمک عکس انجام داده بود. پس من تصمیم گرفتم تا مجموعه ی فوق العاده ساده ای از تصویر افراد درست کنم، یا همان طور که بعضی ها می گویند، عکس پرونده ی زندان. و من تصمیم گرفتم از تمام افرادی که در این کشور جنسیت۱۰۰٪ مشخصی ندارند، عکس بگیرم، که البته اگر نمی دانید، باید بگویم تعداد آن ها فوق العاده زیاد است.
(Laughter)
(خنده ی حاضرین)
So this was a very large undertaking, and to do it we needed some help. So I ran out in the freezing cold, and I photographed every single person that I knew that I could get to in February of about two years ago. And I took those photographs, and I went to the HRC and I asked them for some help. And they funded two weeks of shooting in New York. And then we made this.
این کار مسئولیت بسیار سنگینی داشت، و برای انجام این کار به کمک نیاز داشتم. من در سرمای زمستان فوریه ی دو سال پیش بیرون می رفتم، و از تمام کسانی که می دانستم می توانم از آن ها عکس بگیرم، عکس می گرفتم. و از تمام کسانی که می دانستم می توانم از آن ها عکس بگیرم، عکس می گرفتم. من آن عکس ها را گرفتم، و بعد پیش "انجمن دفاع از حقوق بشر" رفتم و از آن ها کمک خواستم. و آن ها بودجه ی عکس برداری به مدت دو هفته در نیویورک را به من دادند. و این نتیجه ی کار من است.
(Music)
(موسیقی) (Strange Overtones-David Byrne & Brian Eno)
Video: I'm iO Tillett Wright, and I'm an artist born and raised in New York City. (Music)
ویدیو: من "آی او تایلت رایت" هستم، هنرمندی که در نیویورک به دنیا آمد و بزرگ شد. (موسیقی)
Self Evident Truths is a photographic record of LGBTQ America today. My aim is to take a simple portrait of anyone who's anything other than 100 percent straight or feels like they fall in the LGBTQ spectrum in any way. My goal is to show the humanity that exists in every one of us through the simplicity of a face. (Music)
"فریاد حقیقت" یک مجموعه ی عکس از افراد هم جنس گرا، دو جنسه، تغییر جنسیت داده یا بدون جنسیت 100% مشخص آمریکا است. هدف من عکس گرفتن از تمام کسانی است که جنسیت ۱۰۰٪ مشخصی ندارند هدف من عکس گرفتن از تمام کسانی است که جنسیت ۱۰۰٪ مشخصی ندارند یا احساس می کنند که هم جنس گرا، دو جنسه، تغییر جنسیت داده یا بدون جنسیت ۱۰۰٪ مشخص هستند. هدف من این است که حس انسانیتی را که درون تمامی ما نهفته است از طریق سادگی یک چهره نشان دهم. هدف من این است که حس انسانیتی را که درون تمامی ما نهفته است از طریق سادگی یک چهره نشان دهم. (موسیقی)
"We hold these truths to be self-evident that all men are created equal." It's written in the Declaration of Independence. We are failing as a nation to uphold the morals upon which we were founded. There is no equality in the United States.
"ما این حقیقت را فریاد می زنیم که تمامی انسان ها برابر آفریده شده اند." این جمله در بیانیه ی استقلال آمریکا نوشته شده است. ما به عنوان ملتی که خودش را مدافع اخلاقیاتی می داند که بر اساس آن شکل گرفته، به وظیفه ی خود به خوبی عمل نمی کنیم. هیچ گونه برابری در ایالات متحده وجود ندارد.
["What does equality mean to you?"] ["Marriage"] ["Freedom"] ["Civil rights"] ["Treat every person as you'd treat yourself"]
["به نظر شما مفهوم برابری چیست؟"] ["ازدواج"] ["آزادی"] ["حقوق شهروندی"] ["با همه همان طور رفتار کن که با خودت رفتار می کنی"]
It's when you don't have to think about it, simple as that. The fight for equal rights is not just about gay marriage. Today in 29 states, more than half of this country, you can legally be fired just for your sexuality.
فقط نباید به این تفاوت ها فکر کنید، به همین سادگی. جنگیدن برای به دست آوردن حقوق برابر تنها به حق ازدواج هم جنس گرایان محدود نمی شود. امروزه در ۲۹ ایالت، یعنی بیش از نیمی از آمریکا، تنها به خاطر ماهیت جنسیتان می توانند شما را از کار اخراج کنند.
["Who is responsible for equality?"]
["چه کسی مسئول برابری انسان هاست؟"]
I've heard hundreds of people give the same answer: "We are all responsible for equality." So far we've shot 300 faces in New York City. And we wouldn't have been able to do any of it without the generous support of the Human Rights Campaign. I want to take the project across the country. I want to visit 25 American cities, and I want to shoot 4,000 or 5,000 people. This is my contribution to the civil rights fight of my generation. I challenge you to look into the faces of these people and tell them that they deserve less than any other human being. (Music)
من صد ها نفر را دیده ام که همگی جواب یکسانی به من داده اند: "همه ی ما مسئول برابر انسان ها هستیم." تا به حال از ۳۰۰ نفر بدون جنسیت ۱۰۰٪ مشخص در نیویورک عکس برداری کرده ایم. و بدون حمایت سخاوتمندانه ی "انجمن حقوق بشر" به هیچ وجه قادر به انجام این کار نبودیم. و بدون حمایت سخاوتمندانه ی "انجمن حقوق بشر" به هیچ وجه قادر به انجام این کار نبودیم. من می خواهم این پروژه را در سراسر کشور انجام دهم. من می خواهم به ۲۵ شهر در آمریکا بروم، و از ۴٫۰۰۰ تا ۵٫۰۰۰ نفر عکس بگیرم. این سهم من از جنگیدن برای حقوق شهروندی هم نوعان خودم است. آیا می توانید به صورت این افراد نگاه کنید و به آن ها بگویید ارزش آن ها کمتر از انسان های دیگر است؟ (موسیقی)
["Self evident truths"] ["4,000 faces across America"]
["فریاد حقیقت"] ["۴٫۰۰۰ چهره از سراسر آمریکا"]
(Music) (Applause)
(موسیقی) (تشویق حاضرین)
iO Tillett Wright: Absolutely nothing could have prepared us for what happened after that. Almost 85,000 people watched that video, and then they started emailing us from all over the country, asking us to come to their towns and help them to show their faces. And a lot more people wanted to show their faces than I had anticipated. So I changed my immediate goal to 10,000 faces. That video was made in the spring of 2011, and as of today I have traveled to almost 20 cities and photographed almost 2,000 people.
"آی او تایلت رایت": با دیدن نتایج منتشر شدن این فیلم واقعاً شوکه شدیم. تقریباً ۸۵٫۰۰۰ نفر این فیلم را دیدند، و از سراسر کشور به ما ایمیل زدند، و از ما خواستند تا به شهر آن ها برویم و به آن ها کمک کنیم تا بتوانند سهمی در این کار داشته باشند. و تعداد این افراد بسیار بیشتر از انتظار من بود. بنابراین هدفم را حداقل ۱۰٫۰۰۰ نفر قرار دادم. این فیلم در بهار سال ۲۰۱۱ ساخته شد، و تا به امروز حدوداً به ۲۰ شهر سفر کرده ام و از حدود ۲٫۰۰۰ نفر عکس گرفته ام.
I know that this is a talk, but I'd like to have a minute of just quiet and have you just look at these faces because there is nothing that I can say that will add to them. Because if a picture is worth a thousand words, then a picture of a face needs a whole new vocabulary.
می دانم که این یک سخنرانی است، اما می خواستم از شما خواهش کنم تا یک دقیقه سکوت کنید و تنها به این چهره ها خیره شوید زیرا چیز دیگری نیست که ارزش گفتن داشته باشد. چون اگر یک عکس بتواند هزار کلمه را منتقل کند، عکس یک چهره به واژگان کاملاً جدیدی نیاز دارد.
So after traveling and talking to people in places like Oklahoma or small-town Texas, we found evidence that the initial premise was dead on. Visibility really is key. Familiarity really is the gateway drug to empathy. Once an issue pops up in your own backyard or amongst your own family, you're far more likely to explore sympathy for it or explore a new perspective on it. Of course, in my travels I met people who legally divorced their children for being other than straight, but I also met people who were Southern Baptists who switched churches because their child was a lesbian. Sparking empathy had become the backbone of Self Evident Truths.
پس از سفر کردن و صحبت با مردم در شهر هایی مثل اوکلاهاما با شهر های کوچکی مثل تگزاس، شواهدی مبنی بر نقض قوانین تصویب شده مربوط به هم جنس گرایان پیدا کردیم. دیده شدن کلید حل این مسئله است. آشنا شدن با یکدیگر اصلی ترین راه برای درک متقابل است. وقتی مسئله ای در مورد خودتان یا خانواده تان اتفاق بیفتد، شما درک و احساس خیلی بیشتری نسبت به آن دارید یا این که دیدگاه جدیدی نسبت به آن پیدا می کنید. البته، در سفر هایی که داشتم کسانی را ملاقات کردم که به طور قانونی از خانواده شان جدا شده بودند تا بتوانند ماهیت واقعیشان را نشان بدهند، اما من کسانی را هم ملاقات کردم که چون فرزندشان هم جنس گرا بود به کلیسا رو آورده بودند و مسیحی متعصبی شده بودند. شروع درک متقابل ستون اصلی "فریاد حقیقت" شده بود.
But here's what I was starting to learn that was really interesting: Self Evident Truths doesn't erase the differences between us. In fact, on the contrary, it highlights them. It presents, not just the complexities found in a procession of different human beings, but the complexities found within each individual person. It wasn't that we had too many boxes, it was that we had too few.
اما نکته ی بسیار جالبی که یاد گرفتم این بود: "فریاد حقیقت" تفاوت های میان ما را از بین نمی برد. در حقیقت، دقیقاً برعکس، این تفاوت ها را پر رنگ تر می کند. این حرکت، نه تنها پیچیدگی های میان انسان های مختلف را نشان می دهد، این حرکت، نه تنها پیچیدگی های میان انسان های مختلف را نشان می دهد، بلکه پیچیدگی های درون هر انسان را هم نمایش می دهد. مشکل ما این نبود که برچسب های زیادی داشتیم، مشکل ما این بود که برچسب های بسیار کمی داشتیم.
At some point I realized that my mission to photograph "gays" was inherently flawed, because there were a million different shades of gay. Here I was trying to help, and I had perpetuated the very thing I had spent my life trying to avoid -- yet another box. At some point I added a question to the release form that asked people to quantify themselves on a scale of one to 100 percent gay. And I watched so many existential crises unfold in front of me. (Laughter) People didn't know what to do because they had never been presented with the option before. Can you quantify your openness?
گاهی اوقات به این فکر می کردم که مأموریت من تحت عنوان عکس گرفتن از "هم جنس گرا" ها از اساس اشتباه است، چون یک میلیون نوع مختلف از انواع هم جنس گرایی وجود داشت. من سعی می کردم کمکی بکنم، ولی تنها به باقی ماندن چیزی کمک کرده بودم که در تمامی زندگیم تلاش می کردم از آن فرار کنم -- یک برچسب دیگر. گاهی اوقات من سؤالی به فرم اجازه ی عکس برداری اضافه می کردم که از مردم می خواست تا میزان هم جنس گرایی خودشان را در بازه ی ۱ تا ۱۰۰ درصد مشخص کنند. و می دیدم که چه بحران های فلسفی وجودی در برابر من رخ می داد. (خنده ی حاضرین) مردم نمی دانستند چه کار کنند چون قبلاً هیچ وقت ماهیت خودشان را تعریف نکرده بودند. آیا شما می توانید مقداری برای صداقت خود تعریف کنید؟
Once they got over the shock, though, by and large people opted for somewhere between 70 to 95 percent or the 3 to 20 percent marks. Of course, there were lots of people who opted for a 100 percent one or the other, but I found that a much larger proportion of people identified as something that was much more nuanced. I found that most people fall on a spectrum of what I have come to refer to as "Grey."
وقتی که آن ها بر این شوک غلبه می کردند، البته اگر می توانستند، بخش زیادی از آن ها بازه ی ۷۰ تا ۹۵ درصد یا ۳ تا ۲۰ درصد را انتخاب می کردند. البته، تعداد زیادی از مردم بودند که مقدار ۱۰۰ یا یک درصد را انتخاب کردند، اما غالب مردم در دسته ای قرار می گرفتند که بسیار متنوع تر بود. اما غالب مردم در دسته ای قرار می گرفتند که بسیار متنوع تر بود. من فهمیدم که غالب مردم در بازه ای قرار می گیرند که به آن "خاکستری" می گویم.
Let me be clear though -- and this is very important -- in no way am I saying that preference doesn't exist. And I am not even going to address the issue of choice versus biological imperative, because if any of you happen to be of the belief that sexual orientation is a choice, I invite you to go out and try to be grey. I'll take your picture just for trying. (Laughter) What I am saying though is that human beings are not one-dimensional. The most important thing to take from the percentage system is this: If you have gay people over here and you have straight people over here, and while we recognize that most people identify as somewhere closer to one binary or another, there is this vast spectrum of people that exist in between.
بگذارید روشن تر صحبت کنم -- این قضیه خیلی مهم است -- من به هیچ وجه نمی گویم کسی تمایل بیشتری به جنسیت خاصی ندارد. و نمی خواهم اصلاً به مسئله ی ترجیح شخصی و تضاد آن با شرایط فیزیکی اشاره ای کنم، چون اگر شما به حق انتخاب انسان برای تغییر جنسیت معتقد باشید، چون اگر شما به حق انتخاب انسان برای تغییر جنسیت معتقد باشید، از شما دعوت می کنم تا جنسیت خود را ترک کنید و "خاکستری" شوید. من از شما محض اطمینان یک عکس هم می گیرم. (خنده ی حاضرین) حرف اصلی من این است که انسان ها یک بعدی نیستند. مهم ترین چیزی که از نتایج سؤال مربوط به درصد جنسیت یاد گرفتم این بود: اگر در یک طرف افراد هم جنس گرا داشته باشید و در طرف دیگر افراد غیر هم جنس گرا، و وقتی غالب مردم را متعلق به یکی از این دو دسته بدانیم، و وقتی غالب مردم را متعلق به یکی از این دو دسته بدانیم، طیف گسترده ای از مردم در این میان نادیده گرفته می شوند.
And the reality that this presents is a complicated one. Because, for example, if you pass a law that allows a boss to fire an employee for homosexual behavior, where exactly do you draw the line? Is it over here, by the people who have had one or two heterosexual experiences so far? Or is it over here by the people who have only had one or two homosexual experiences thus far? Where exactly does one become a second-class citizen?
و این واقعاً مشکل بزرگی است. زیرا، اگر به طور مثال، شما قانونی را وضع کنید که به رئیس یک اداره اجازه دهد تا یکی از کارمندانش را به خاطر هم جنس گرایی اخراج کند، این مرز هم جنس گرایی را در کجا قرار می دهید؟ آیا افرادی که یک یا دو رابطه ی غیر هم جنس گرایی داشته اند از این قانون مستثنی می شوند؟ یا این که برعکس، افرادی که یک یا دو رابطه ی هم جنس گرایی داشته اند هم مشمول این قانون می شوند؟ در کجای این بازه یک نفر به یک شهروند درجه دو تنزل می کند؟
Another interesting thing that I learned from my project and my travels is just what a poor binding agent sexual orientation is. After traveling so much and meeting so many people, let me tell you, there are just as many jerks and sweethearts and Democrats and Republicans and jocks and queens and every other polarization you can possibly think of within the LGBT community as there are within the human race. Aside from the fact that we play with one legal hand tied behind our backs, and once you get past the shared narrative of prejudice and struggle, just being other than straight doesn't necessarily mean that we have anything in common.
نکته ی جالب دیگری که از پروژه و سفر هایم یاد گرفتم این است که تغییر جنسیت تا چه حد انسان را محدود می کند. پس از سفر های بسیار و ملاقات افراد بی شمار، بگذارید به شما بگویم، در میان هم جنس گرایان، دو جنسه ها و تغییر جنسیت داده ها، انسان های آشغال و پاک دل، دموکرات و جمهوری خواه، اراذل و سرشناس و خوب و بد در هر گونه معیاری که بتوانید فکرش را بکنید، مثل جامعه ی انسان های معمولی وجود دارد. مثل جامعه ی انسان های معمولی وجود دارد. به غیر از این که قانون ما را محدود می کند، و همین طور داشتن تجربه ی مشترکی از طرد شدن و درگیری با جامعه، تنها نداشتن جنسیت کاملاً مشخص الزاماً به این معنا نیست که ما شبیه هم هستیم.
So in the endless proliferation of faces that Self Evident Truths is always becoming, as it hopefully appears across more and more platforms, bus shelters, billboards, Facebook pages, screen savers, perhaps in watching this procession of humanity, something interesting and useful will begin to happen. Hopefully these categories, these binaries, these over-simplified boxes will begin to become useless and they'll begin to fall away. Because really, they describe nothing that we see and no one that we know and nothing that we are. What we see are human beings in all their multiplicity. And seeing them makes it harder to deny their humanity. At the very least I hope it makes it harder to deny their human rights.
با افزایش بی پایان تعداد چهره هایی که در "فریاد حقیقت" ثبت می شوند، همین طور که بستر های بیشتر و بیشتری برای فعالیت در این زمینه ایجاد می شود، ایستگاه های اتوبوس، بیلبورد های تبلیغاتی، صفحات فیس بوک، پس زمینه های کامپیوتر، شاید در این کاروان بشریت، اتفاق جالب و مفیدی بیفتد. خوشبختانه، این دسته بندی ها، این نگاه های خشک و ماشینی، و این برچسب های بیش از اندازه مختصر شده شروع به از دست دادن ارزش و نابود شدن خواهند کرد. زیرا این چیزها، هیچ کمکی به درک چیزهایی که می بینیم و کسانی که می شناسیم و چیزی که هستیم نمی کند. چیزی که ما می بینیم انسان ها با تمامی تفاوت هایشان است. و دیدن آن ها انکار انسانیت آن ها را سخت تر می کند. حداقل انتظار من این است که اتفاق افتادن این رویارویی انکار حقوق بشری آن ها را سخت تر کند.
So is it me particularly that you would choose to deny the right to housing, the right to adopt children, the right to marriage, the freedom to shop here, live here, buy here? Am I the one that you choose to disown as your child or your brother or your sister or your mother or your father, your neighbor, your cousin, your uncle, the president, your police woman or the fireman? It's too late. Because I already am all of those things. We already are all of those things, and we always have been. So please don't greet us as strangers, greet us as your fellow human beings, period.
آیا من شایسته ی این هستم که بخواهید حق من را برای خانه دار بودن، به فرزند خواندگی پذیرفتن، ازدواج کردن، آزادی برای خریداری، زندگی کردن و مالکیت را از من بگیرید؟ آیا من شایسته ی این هستم که به عنوان فرزندتان یا برادرتان یا خواهرتان یا مادرتان یا پدرتان، همسایه تان، پسرعمویتان، عمویتان، رئیس جمهورتان، پلیستان یا آتشنشانتان از سوی شما طرد شوم؟ دیگر خیلی دیر شده. چون دیگر تمامی این حقوق از من سلب شده. تمامی این حقوق از ما سلب شده، و همیشه همین طور بوده است. پس با ما مثل غریبه ها رفتار نکنید، با ما مثل یک انسان رفتار کنید، مثل همیشه.
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق حاضرین)