I grew up with my identical twin, who was an incredibly loving brother. Now, one thing about being a twin is, it makes you an expert at spotting favoritism. If his cookie was even slightly bigger than my cookie, I had questions. And clearly, I wasn't starving.
من با برادر دوقلوی همسانم بزرگ شدم، که بطور باورنکردنی دوست داشتنی بود. یک چیز درباره دوقلو همسان بودن اینه که که این تو را متخصص پیدا کردن استثناء نسبت به دیگری می کنه. اگر بیسکویت او کمی بزرگتر از مال من بود، من سوال داشتم. روشن بود که من گرسنه نیودم.
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
When I became a psychologist, I began to notice favoritism of a different kind; and that is, how much more we value the body than we do the mind. I spent nine years at university earning my doctorate in psychology, and I can't tell you how many people look at my business card and say, "Oh -- a psychologist. So, not a real doctor," as if it should say that on my card.
وقتی که روانشناس شدم، شروع به تشخیص دادن نوع دیگری از استثناء قائل شدن کردم، و اینکه چقدر ما ارزش بیشتری برای بدن مان نسبت به روان مان قائل هستیم. من ۹ سال را برای گرفتن دکترای روانشناسی در دانشگاه صرف کردم، و نمی توانم به شما بگویم که چند نفر به کارت ویزیت من نگاه کردند و گفتند، "آه، تو روانشناس هستی پس دکتر واقعی نیستی،" جوری که اینطور روی کارت ویزیتم گفته شده.
[Dr. Guy Winch, Just a Psychologist (Not a Real Doctor)]
( خنده تماشاگران)
(Laughter)
This favoritism we show the body over the mind -- I see it everywhere.
این استثنا قائل شدن را ما در مورد بدن مان نسبت به روان مان نشان می دهیم.
I recently was at a friend's house, and their five-year-old was getting ready for bed. He was standing on a stool by the sink, brushing his teeth, when he slipped and scratched his leg on the stool when he fell. He cried for a minute, but then he got back up, got back on the stool, and reached out for a box of Band-Aids to put one on his cut. Now, this kid could barely tie his shoelaces, but he knew you have to cover a cut so it doesn't become infected, and you have to care for your teeth by brushing twice a day. We all know how to maintain our physical health and how to practice dental hygiene, right? We've known it since we were five years old. But what do we know about maintaining our psychological health? Well, nothing. What do we teach our children about emotional hygiene? Nothing. How is it that we spend more time taking care of our teeth than we do our minds? Why is it that our physical health is so much more important to us than our psychological health?
اخیرا منزل یکی از دوستانم بودم، و پسر پنج ساله شان برای خوابیدن آماده می شد. او روی چهارپایه ای ایستاده بود و مشغول مسواک زدن دندان هایش بود، او از روی چهارپایه افتاد و پایش کمی خراش برداشت. برای یک دقیقه گریه کرد ولی برگشت روی چهارپایه، و به دنبال چسب زخم برای خراش پایش گشت. این کودک حتی به سختی می توانست بند کفشهایش را ببندد، اما می دانست باید که روی زخم را بپوشاند، تا عفونت نکند، و باید مراقب دندان هایش با دوبار مسواک زدن در روز باشد. ما همه می دانیم که چگونه از جسممان نگهداری کنیم و چگونه برای بهداشت دهان و دندان مان عمل کنیم، درسته؟ ما این را از زمانی که پنج ساله هستیم می دانیم. اما ما درباره سلامتی روح و روان مان چه می دانیم؟ خُب، هیچ چیز. ما به کودکانمان درباره بهداشت روان و عواطف چه چیزی یاد می دهیم؟ هیچ چیز. چطور زمان بیشتری را برای مراقبت از دندانمان نسبت به روان مان می گذرانیم. چرا اینطور است که سلامت جسم برای ما بسیار مهم تر از سلامت روان است؟
We sustain psychological injuries even more often than we do physical ones, injuries like failure or rejection or loneliness. And they can also get worse if we ignore them, and they can impact our lives in dramatic ways. And yet, even though there are scientifically proven techniques we could use to treat these kinds of psychological injuries, we don't. It doesn't even occur to us that we should. "Oh, you're feeling depressed? Just shake it off; it's all in your head." Can you imagine saying that to somebody with a broken leg: "Oh, just walk it off; it's all in your leg."
صدمات بر روح و روان ما بسیار پایدارتر از صدمات بر روی جسم ما هستند، صدماتی مانند شکست، واپس خوردن و یا تنهایی. و اگر آنها را نادیده بگیرید بدتر خواهند شد، و می توانند روی زندگی ما اثرات بسیار شدیدی بگذارند. و با این حال، با اینکه تکنیک های علمی ثابت شده ای هست که ما می توانیم صدمات روحی و روانی را که بر ما وارد شده درمان کنیم. حتی به ذهن مان هم خطور نمی کند که باید اینکار را بکنیم. "آه، احساس افسردگی می کنید؟ خودت را تکان بده این فقط توی ذهن توست." ایا می توانید تصور کنید که این را به کسی که پایش شکسته است بگوید: "آه، بلند شو و راه برو: این فقط پای تو هست"
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
It is time we closed the gap between our physical and our psychological health. It's time we made them more equal, more like twins.
دیگر وقت آن است که ما این فاصله بین سلامت روح و روان مان را با سلامت جسم کم کنیم. و وقت آن رسیده که آنها را با هم یکسان و برابر کنیم. بیشتر شبیه دوقلوها.
Speaking of which, my brother is also a psychologist. So he's not a real doctor, either.
برادر من نیز یک روانشناس است. او هم یک دکتر واقعی نیست.
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
We didn't study together, though. In fact, the hardest thing I've ever done in my life is move across the Atlantic to New York City to get my doctorate in psychology. We were apart then for the first time in our lives, and the separation was brutal for both of us. But while he remained among family and friends, I was alone in a new country. We missed each other terribly, but international phone calls were really expensive then, and we could only afford to speak for five minutes a week. When our birthday rolled around, it was the first we wouldn't be spending together. We decided to splurge, and that week, we would talk for 10 minutes.
ما با هم درس نخواندیم. در حقیقت، سخت ترین کاری که من زندگی کردم عبور از اقیانوس اطلس و آمدن به نیویورک برای گرفتن دکترای روانشانسی بود. ما برای اولین بار در زندگیمان از هم جدا شدیم، و این جدایی برای هر دو ما وحشتناک بود. درحالی که او با سایر افراد خانواده بود، من تنها در یک کشور جدید بودم. ما برای هم دلتنگ بودیم، اما در آن زمان تلفن راه دور واقعا گران بود و ما تنها میتوانستیم که تنها پنج دقیقه با هم در هفته صحبت کنیم. هنگامی که روز تولد ما رسید، این اولین تولدی بود که با هم نیودیم. ما تصمیم گرفتیم که ولخرجی کنیم و آن هفته با هم ۱۰ دقیقه صحبت کنیم.
(Laughter)
من تمام صبح را در اتاقم قدم زدم و منتظر تلفن او بودم---
I spent the morning pacing around my room, waiting for him to call -- and waiting ... and waiting. But the phone didn't ring. Given the time difference, I assumed, "OK, he's out with friends, he'll call later." There were no cell phones then. But he didn't. And I began to realize that after being away for over 10 months, he no longer missed me the way I missed him. I knew he would call in the morning, but that night was one of the saddest and longest nights of my life. I woke up the next morning. I glanced down at the phone, and I realized I had kicked it off the hook when pacing the day before. I stumbled out of bed, I put the phone back on the receiver, and it rang a second later. And it was my brother, and boy, was he pissed.
و منتطر ماندم و ماندم اما تلفن زنگ نزد. فکر کردم به دلیل تفاوت زمان باشد، " بسیار خوب شاید بعدا زنگ بزند." آن زمان تلفن همراه وجود نداشت. اما او زنگ نزد. فکر کردم پس از ۱۰ ماه جدایی، او دیگر برای من دلتنگ نیست. او می دانست باید صبح زنگ بزند، اما آن شب یکی از غمگین ترین و طولانی ترین شبهای زندگی من بود. روز بعد بیدار شدم. و به تلفن خیره شدم و متوجه شدم که من دوشاخ تلفن را وقتی روز قبل قدم میزدم از پریز کشیده بودم. از رختخواب پریدم، و دوشاخ را تلفن را وصل کردم و یک ثانیه بعد این زنگ زد، برادرم بود، و او عصبانی بود.
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
It was the saddest and longest night of his life as well. Now, I tried to explain what happened, but he said, "I don't understand. If you saw I wasn't calling you, why didn't you just pick up the phone and call me?" He was right. Why didn't I call him? I didn't have an answer then. But I do today, and it's a simple one: loneliness.
این غمگین ترین و طولانی ترین شب زندگی او نیز بود. سعی کردم برایش توضیح دهم که چه اتفاقی افتاده، اما او گفت، "من نمی فهمم. اگر دیدی من زنگ نزدم، چرا تو تلفن را برنداشتی و به من زنگ بزنی؟" او درست می گفت. چرا من به او زنگ نزدم؟ من پاسخی نداشتم بدهم، اما امروز برای آن پاسخی دارم، و این خیلی ساده است: تنهایی.
Loneliness creates a deep psychological wound, one that distorts our perceptions and scrambles our thinking. It makes us believe that those around us care much less than they actually do. It make us really afraid to reach out, because why set yourself up for rejection and heartache when your heart is already aching more than you can stand? I was in the grips of real loneliness back then, but I was surrounded by people all day, so it never occurred to me. But loneliness is defined purely subjectively. It depends solely on whether you feel emotionally or socially disconnected from those around you. And I did. There is a lot of research on loneliness, and all of it is horrifying. Loneliness won't just make you miserable; it will kill you. I'm not kidding. Chronic loneliness increases your likelihood of an early death by 14 percent. Fourteen percent! Loneliness causes high blood pressure, high cholesterol. It even suppress the functioning of your immune system, making you vulnerable to all kinds of illnesses and diseases. In fact, scientists have concluded that taken together, chronic loneliness poses as significant a risk for your long-term health and longevity as cigarette smoking. Now, cigarette packs come with warnings saying, "This could kill you." But loneliness doesn't. And that's why it's so important that we prioritize our psychological health, that we practice emotional hygiene. Because you can't treat a psychological wound if you don't even know you're injured. Loneliness isn't the only psychological wound that distorts our perceptions and misleads us.
تنهایی زخم بسیار عمیق روحی روانی ایجاد میکند، یکی از چیزهایی که ادراک و تفکر ما را از بین می برد. این باعث می شود که ما باور کنیم که اطرافیان مان کمتر از آنچه که واقعا هستند نسبت به ما کم توجه اند. این باعث می شود که از اینکه با دیگران ارتباط برقرار کنیم نگران باشیم، زیرا که خودتان را آماده عدم پذیرش و اندوه کرده اید، هنگامی که واقعا قلب تان در اندوهی بیش از آنکه بتوانید آن را تحمل کنید هست. من درآن زمان در چنگال اندوه واقعی ناشی از تنهایی بودم، در صورتی که من همه روز با مردم بودم، و این اصلا به ذهن من نرسیده بود. اما تنهایی معنایی صرفا ذهنی دارد. این بستگی به تنهایی که شما احساس می کنید دارد، تنهایی عاطفی و یا تنهایی در ارتباط اجتماعی با کسانی که در اطراف شما هستند. و من این کار را کرده بودم. مطالعات زیادی در مورد تنهایی شده و این وحشتناک هست. تنهایی فقط ما را تیره روز نمی کند، این شما را می کشد. شوخی نمی کنم. تنهایی مزمن احتمال مرگ زودرس شما را ۱۴ درصد افزایش می دهد. تنهایی عامل فشار خون بالا، چربی خون بالا می شود. این حتی عملکرد سیستم ایمنی بدن را از بین می برد، و شما را در مقابل انواع بیماریها ضعیف و شکننده می کند. در حقیقت، دانشمندان به این نتیجه رسیده اند، تنهایی مزمن در خطرات قابل توجهی در سلامت طولانی مدت و طول عمرتان در بردارد؛ همانطور که کشیدن سیگار خطرناک هست. حال آنکه بر روی پاکت سیگار گفته شده، "این ممکن است شما را بکشد." اما تنهایی این را نگفته. و به همین دلیل است بسیار اهمیت دارد که ما سلامت روانی را اولویت دهیم، و به بهداشت عاطفی عمل کنیم. زیرا شما نمی توانید زخم های روانی را درمان کنید اگر حتی ندانید که شما صدمه دیده هستید. تنهایی تنها زخم و صدمه روانی نیست که ادراک ما را تخریب و گمراه مان می کند.
Failure does that as well. I once visited a day care center, where I saw three toddlers play with identical plastic toys. You had to slide the red button, and a cute doggie would pop out. One little girl tried pulling the purple button, then pushing it, and then she just sat back and looked at the box with her lower lip trembling. The little boy next to her watched this happen, then turned to his box and burst into tears without even touching it. Meanwhile, another little girl tried everything she could think of until she slid the red button, the cute doggie popped out, and she squealed with delight. So: three toddlers with identical plastic toys, but with very different reactions to failure. The first two toddlers were perfectly capable of sliding a red button. The only thing that prevented them from succeeding was that their mind tricked them into believing they could not. Now, adults get tricked this way as well, all the time. In fact, we all have a default set of feelings and beliefs that gets triggered whenever we encounter frustrations and setbacks.
شکست نیز مانند این عمل می کند. یک روز از مهد کودکی بازدید می کردم، جایی که سه کودک نوپا با سه اسباب بازی پلاستیکی درست عین هم بازی می کردند. شما می بایستی یک دکمه قرمز رنگ را می زدید تا یک سگ عروسکی بامزه بالا می آمد. یک دختر کوچولو سعی می کرد دکمه بنفش را فشار دهد، پس آن را فشار می داد، او تنها به عقب برگشت و به جعبه نگاه کرد، لب پائین او کمی لرزید. پسر کوجولویی که کنار او بود به او نگاه میکرد، سپس به طرف جعبه خودش رفت و شروع به گریه کرد بدون اینکه حتی به آن دست بزند. درحالی که دختر کوچولوی دیگری تمامی چیزهایی را که فکر میکرد امتحان کرد تا دکمه قرمز را فشار داد، و سگ عروسکی بامزه ای بیرون پرید، و با شادی فریاد زد. خُب سه کودک نوپا با اسباب بازی پلاستیکی همسان، اما سه واکنش مختلف ازیک شکست. دو نوپای اولی کاملا قادر بودند که دکمه قرمز را فشار دهند. تنها چیزی که مانع از موفقیت آنها شد این بود که ذهن شان آنها را فریب داد تا باورکنند که آنها نمی توانند. بزرگسالان هم به همین ترتیب فریب می خورند. در حقیقت، ما همه مجموعه ای از پیش فرض ها ی احساسی و عاطفی را دارا هستیم؛ هر زمان ما باشکست و ناکامی روبرو می شویم انها در ما بروز می کنند.
Are you aware of how your mind reacts to failure? You need to be. Because if your mind tries to convince you you're incapable of something, and you believe it, then like those two toddlers, you'll begin to feel helpless and you'll stop trying too soon, or you won't even try at all. And then you'll be even more convinced you can't succeed. You see, that's why so many people function below their actual potential. Because somewhere along the way, sometimes a single failure convinced them that they couldn't succeed, and they believed it.
آیا آگاه هستید که واکنش تان نسبت به شکست چیست؟ ما باید آگاه باشیم. زیرا اگر ذهن شما تلاش کند که شما را متقاعد کند که شما ناتوان برای انجام کاری و یا چیزی هستید و شما آن را باور کنید، درست مانند این دو کودک نوپا، شما احساس ناامیدی می کنید. و خیلی زود دست از تلاش می کشید، و یا حتی اصلا تلاشی برای آن نمی کنید. و پس حتی شما بیشتر متقاعد می شوید که نمی توانید موفق شوید. می بینید، به همین دلیل هست که خیلی از عملکرد افراد پائین تر از توانایی واقعی آنهاست. زیرا یک جایی در طول مسیر، گاهی تنها یک شکست آنها را متقاعد کرده که نمی توانند موفق شوند، و آنها آن را باور کردنده اند.
Once we become convinced of something, it's very difficult to change our mind. I learned that lesson the hard way when I was a teenager with my brother. We were driving with friends down a dark road at night, when a police car stopped us. There had been a robbery in the area and they were looking for suspects. The officer approached the car, and shined his flashlight on the driver, then on my brother in the front seat, and then on me. And his eyes opened wide and he said, "Where have I seen your face before?"
هنگامی که ما نسبت به چیزی متقاعد شدیم، خیلی مشکل خواهد بود که ذهن و نظرمان را تغییر دهیم. من این درس را به روش دردناکی هنگامی که نوجوان بودم با برادرم یاد گرفتم. به همراه پدر و مادرمان در جاده تاریکی رانندگی می کردیم، سپس یک خودرو پلیس ما را نگه داشت. در منطقه دزدی شده بود و آنها دنبال مظنون بودند. افسر پلیس به خودرو نزدیک شد، و نور چراغ قوه را به خودرو تابانید، ابتدا به برادرم که در جلو نشسته بود و سپس به من. چشمان او گرد شد و پرسید که "من صورت تو را قبلا در کجا دیدم ؟"
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
And I said, "In the front seat."
و گفتم، "در صندلی جلو."
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
But that made no sense to him whatsoever, so now he thought I was on drugs.
ولی او اصلا موضوع را نفهمید خُب فکر کرد که من مواد مخدر کشیدم.
(Laughter)
( خنده تماشاگران)
So he drags me out of the car, he searches me, he marches me over to the police car, and only when he verified I didn't have a police record, could I show him I had a twin in the front seat. But even as we were driving away, you could see by the look on his face he was convinced that I was getting away with something.
او من را از خودرو بیرون کشید، و شروع به گشتن من کرد، و من را به طرف خودرو پلیس برد، و تنها زمانی که برایش مسلم شد که من هیچ سابقه ای با پلیس ندارم[ مرا رها کرد]، گفتم می توانم نشان تان بدهم که من یک برادر دوقلو دارم که در صندلی جلو نشسته بود. شاید وقتی ما داشتیم رانندگی می کردیم، شما صورت او را دیده اید. ولی او متعقد بود که من از چیزی دارم فرار می کنم.
(Laughter)
نظر و ذهن ما زمانی که نسبت به چیزی متقاعد شدیم سخت است که تغییر کند.
Our mind is hard to change once we become convinced. So it might be very natural to feel demoralized and defeated after you fail. But you cannot allow yourself to become convinced you can't succeed. You have to fight feelings of helplessness. You have to gain control over the situation. And you have to break this kind of negative cycle before it begins.
بنابراین شاید خیلی طبیعی باشد که روحیه شما ضعیف شود و شکست پس از شکست داشته باشید. اما شما نمی توانید به به خودتان اجازه دهید که متقاعد شوید که نمی توانید موفق شوید. باید با احساس ناامیدی و درماندگی بجنگید. باید کنترل موقعیت را در دست بگیرید. و باید چرخه منفی را قبل از اینکه شروع شود بشکنید.
[Stop Emotional Bleeding]
Our minds and our feelings -- they're not the trustworthy friends we thought they were. They're more like a really moody friend, who can be totally supportive one minute, and really unpleasant the next. I once worked with this woman who, after 20 years marriage and an extremely ugly divorce, was finally ready for her first date. She had met this guy online, and he seemed nice and he seemed successful, and most importantly, he seemed really into her. So she was very excited, she bought a new dress, and they met at an upscale New York City bar for a drink. Ten minutes into the date, the man stands up and says, "I'm not interested," and walks out. Rejection is extremely painful. The woman was so hurt she couldn't move. All she could do was call a friend. Here's what the friend said: "Well, what do you expect? You have big hips, you have nothing interesting to say. Why would a handsome, successful man like that ever go out with a loser like you?" Shocking, right, that a friend could be so cruel? But it would be much less shocking if I told you it wasn't the friend who said that. It's what the woman said to herself. And that's something we all do, especially after a rejection. We all start thinking of all our faults and all our shortcomings, what we wish we were, what we wish we weren't. We call ourselves names. Maybe not as harshly, but we all do it. And it's interesting that we do, because our self-esteem is already hurting. Why would we want to go and damage it even further? We wouldn't make a physical injury worse on purpose. You wouldn't get a cut on your arm and decide, "Oh! I know -- I'm going to take a knife and see how much deeper I can make it."
ذهن و احساس ما، دوست قابل اعتمادی نیستند آنطور که ما فکر می کردیم که باشند. آنها بیشتر مثل یک دوست واقعا مودی و بدخلق هستند، که می تواند در یک دقیقه واقعا حمایتگر باشند، و در دقیقه بعد بسیار ناخوشایند باشند. یکبار با خانمی کار می کردم که بعد از ۲۰ سال زندگی مشترک و یک طلاق بسیار سخت و زشت، آماده می شد برای اولین قرارملاقات داشته باشد. او طرفش را آنلاین دیده بود، آن مرد به نظر خوب و موفق می رسید، و مهمتر از همه برای همکارم او خیلی اهمیت داشت. همکارم خیلی هیجان داشت، لباس نو خرید، و در یک رستوران مجلل در نیویورک برای خوردن یک نوشیدنی قرار گذاشتند. ۱۰ دقیقه بعد مرد بلند شد و گفت، "من خیلی علاقه ای ندارم"، و رفت. پذیرفته نشدن بسیار دردناک است. زن آنقدر مغموم شده بود که او نمی توانست حرکت می کند. و همه کاری که می توانست انجام دهد تماس با یک دوست بود. این چیزیست که دوستش به او گفت: " خُب، تو چی انتظار داشتی؟ کون گنده، چیز جالبی برای گفتن نداری، چرا باید یک مرد خوش تیپ و موفق مثل او با بازنده ای مثل تو بره بیرون؟" این تکان دهند بود، درسته، آیا این دوست خیلی بی رحمه؟ اما این می تواند کمتر تکان دهند باشد اگر به شما بگویم که این دوستش نبود که این را گفت، بلکه این خودش بود که به خودش گفته بود. و این چیزیست که همه ما انجام می دهیم بویژه پس از پذیرفته نشدن. ما همه در مورد اشتباهات وکاستی هایمان فکر می کنیم، آنچه که آرزو می کنیم که باشیم، آنچه که آرزو می کنیم که نباشیم، ما روی خودمان اسم می گذاریم. شاید نه به این شدت، بلکه همه ما اینکار را می کنیم. و این جالبه که همه ما اینکار را می کنیم ، چونکه عزت نفس و شخصیت مان جریحه دار شده . چرا ما می خواهیم و این را بیشتر جریحه دار و بدتر کنیم؟ ما آسیب بدنی را به طور عمدی بدتر نمی کنیم. ما برای بازوی بریده مان تصمیم نمی گیرم و بگویم، "آه، می دانم! قصد دارم که چاقو را بردارم و و ببینم چقدر عمیق تر می توانم آن را ببرم."
But we do that with psychological injuries all the time. Why? Because of poor emotional hygiene. Because we don't prioritize our psychological health. We know from dozens of studies that when your self-esteem is lower, you are more vulnerable to stress and to anxiety; that failures and rejections hurt more, and it takes longer to recover from them. So when you get rejected, the first thing you should be doing is to revive your self-esteem, not join Fight Club and beat it into a pulp. When you're in emotional pain, treat yourself with the same compassion you would expect from a truly good friend.
اما ما اینکار را برای صدمات و اسیب های روحی و روانی انجام می دهیم. چرا؟ به دلیل سلامت روانی و عاطفی ضعیف. زیرا ما به سلامت روحی و روانی مان اولویت نمی دهیم. ما از دهها مطالعه انجام شده میداینم هنگامی که عزت نفس و احترام به خودتان پائین هست، در مقابل اضظراب و تشویش شکننده تر هستید، که باعث می شود شکست و پذیرفته نشدن آسیب بیشتری بزند و زمان بیشتری طول می کشد تا از آنها بهبودی یابید. بنابر این وقتی پذیرفته نمی شوید، اولین کاری که باید بکنید این است که عزت نفس و احترام به خودتان را بازنگری کنید، نه به کلوپ جنگجویان بپیوندید ونه تا می توانید به خودتان آسیب برسانید. هنگامی که در دردعاطفی هستید، با خودتان مانند یک دوست رفتار کنید همانطور که از یک دوست واقعا خوب انتظار می رود.
[Protect Your Self-Esteem]
ما باید رفتارهای غیر سالم روانی خودمان را بیابیم و تغییر دهیم.
We have to catch our unhealthy psychological habits and change them. And one of unhealthiest and most common is called rumination. To ruminate means to chew over. It's when your boss yells at you or your professor makes you feel stupid in class, or you have big fight with a friend and you just can't stop replaying the scene in your head for days, sometimes for weeks on end. Now, ruminating about upsetting events in this way can easily become a habit, and it's a very costly one, because by spending so much time focused on upsetting and negative thoughts, you are actually putting yourself at significant risk for developing clinical depression, alcoholism, eating disorders, and even cardiovascular disease.
یکی از عادات غیر سالم روانی ما به نام نشخوار فکری است. بدین معنا که یک چیز را بارها و بارها می جوید. هنگامی که رئیس شما سر شما فریاد می زند، یا پرفسور کاری می کند که شما احساس کودنی در کلاس بکیند، و یا دعوای شدیدی با یک دوست داشتید و شما نمی توانید نکرار این وضوع را در ذهنتان متوقف کنید، گاهی برای هفته ها این ادامه می یابد. نشخوار فکری در مورد حوادث ناخوشایند به راحتی میتواند تبدیل به یک عادت شود، و این بسیار پر هزینه است. زیرا با صرف وقت زیادی و تمرکز بر روی موضوع ناراحت کنند و فکر منفی شما در واقع خود را در معرض خطر قابل توجهی قرار می دهید برای افسردگی عمیق، الکلی شدن، یا اختلال در خوردن، و حتی بیماری های قلبی و عروقی.
The problem is, the urge to ruminate can feel really strong and really important, so it's a difficult habit to stop. I know this for a fact, because a little over a year ago, I developed the habit myself. You see, my twin brother was diagnosed with stage 3 non-Hodgkin's lymphoma. His cancer was extremely aggressive. He had visible tumors all over his body. And he had to start a harsh course of chemotherapy. And I couldn't stop thinking about what he was going through. I couldn't stop thinking about how much he was suffering, even though he never complained, not once. He had this incredibly positive attitude. His psychological health was amazing. I was physically healthy, but psychologically, I was a mess. But I knew what to do. Studies tell us that even a two-minute distraction is sufficient to break the urge to ruminate in that moment. And so each time I had a worrying, upsetting, negative thought, I forced myself to concentrate on something else until the urge passed. And within one week, my whole outlook changed and became more positive and more hopeful.
مشکل این است نیاز به نشخوار فکری میتوانید واقعا قوی و پر اهمیت احساس شود، و توقف آن بسیار سخت و مشکل است. من این را به عنوان یک حقیقت می دانید، زیرا کمی بیش از یک سال پیش، من یک عادت را در خودم پرورش دادم. می دانید، برادر دوقلوی من به مرحله سوم سرطان لنفاوی( خون) مبتلا شد. سرطان او به شدت تهاجمی بود. غده های بزرگ قابل دید در تمامی بدنش داشت. او می بایست دوره سخت شیمی درمانی را می گذراند. و من نمی توانستم به اینکه او چه وضعیتی خواهد داشت فکر نکنم. نمی توانستم فکر نکنم که او چقدر رنج و درد خواهد کشید، حتی با اینکه او هرگز شکایتی نکرده بود، حتی یکبار. او بطور باورنکردنی نگرش مثبتی [به درمان] داشت. سلامت روانی او شگفت انگیز بود. من جسما سالم بودم، اما از لحاظ روانی به هم ریخته بودم. اما می دانستم چه باید بکنم. مطالعات به ما می گویند که دو دقیقه قطع فکر کردن و حواس پرتی برای شکستن نیاز به نشخوار فکری در این لحظه کافی است. و در زمان که هر گاه فکر ناراحت کنند منفی به ذهنم می رسید، خودم را مجبور به توجه و تمرکز به چیز دیگری می کردم تا این نیاز رفع شود. و طی یک هفته، تمام ظاهر من تغییر کرد بیشتر مثبت و امیدوار شدم.
[Battle Negative Thinking]
Nine weeks after he started chemotherapy, my brother had a CAT scan, and I was by his side when he got the results. All the tumors were gone. He still had three more rounds of chemotherapy to go, but we knew he would recover. This picture was taken two weeks ago.
۹ هفته بعد از شیمی درمانی ، برادرم سی تی اسکن داشت، و هنگامی که نتیجه آن را می گرفت من در کنار او بودم. تمامی غده ها از بین رفته بودند. او هنوز ۳ ماه دیگر شیمی درمانی داشت که انجام دهد، ولی ما می دانستیم که او درمان خواهد شد. این عکس دو هفته پیش گرفته شده.
By taking action when you're lonely, by changing your responses to failure, by protecting your self-esteem, by battling negative thinking, you won't just heal your psychological wounds, you will build emotional resilience, you will thrive. A hundred years ago, people began practicing personal hygiene, and life expectancy rates rose by over 50 percent in just a matter of decades. I believe our quality of life could rise just as dramatically if we all began practicing emotional hygiene.
با انجام کاری هنگامی که تنها هستید، با تغییر در واکنش هایتان نسبت به شکست، حفاظت از عزت نفس و احترام به خودتان، با شکست دادن افکار منفی شما تنها زخم ها و اسیب های روحی و روانی را درمان نمی کنید، بلکه انعظاف پذیری عاطقی و احساسسی را در خود ایجاد می کنید و رشد می کنید. صد سال پیش، مردم بهداشت شخصی را شروع کردند، و نرخ امید به زندگی تنها طی یک دهه پنجاه سال افزایش یافت. من معتقدم کیفیت زندگی ما می تواند به شدت تغییر کند. تنها اگر ما بهداشت روانی مان عمل کنیم..
Can you imagine what the world would be like if everyone was psychologically healthier? If there were less loneliness and less depression? If people knew how to overcome failure? If they felt better about themselves and more empowered? If they were happier and more fulfilled? I can, because that's the world I want to live in. And that's the world my brother wants to live in as well. And if you just become informed and change a few simple habits, well -- that's the world we can all live in.
آیا می توانید تصور کنید که جهان چگونه خواهد بود؟ اگر همه از لحاظ روانی سالم تر بودند؟ اگر همه کمتراحساس تنهایی و افسردگی می کردند؟ اگر مردم می دانستند که چگونه بر شکست غلبه کرده و از آن عبور کنند؟ اگر آنها احساس بهتری از خودشان داشتند و قدرت بیشتری داشتند؟ اگر آنها شادتر وبه دلیل رشد توانایشان راضی تر بودند؟ من می توانم تصور کنم، زیرا این جهانیست که من می خواهم در آن زندگی کنم، و جهانی است که برادر من هم می خواهد در آن زندگی کند. تنها اگر شما آگاه شوید و چند مورد ساده از عادات تان را تفییر دهید، خُب ، این جهانی خواهد بود که همه ما می توانیم در آن زندگی کنیم.
Thank you very much.
سپاسگزارم.
(Applause)
( تشویق تماشاگران)