My job is to design, build and study robots that communicate with people. But this story doesn't start with robotics at all, it starts with animation. When I first saw Pixar's "Luxo Jr.," I was amazed by how much emotion they could put into something as trivial as a desk lamp. I mean, look at them -- at the end of this movie, you actually feel something for two pieces of furniture.
شغل من طراحی، ساخت و مطالعه بر روی روباتهایی است که با مردم ارتباط برقرار میکنند. اما داستان من به هیچ وجه با روباتها شروع نمیشود، بلکه با انیمیشن شروع میشود. وقتی برای اولین بار انیمیشن "لوکسوی کوچک" را دیدم، (اولین انیمیشن ساخت شرکت Pixar در سال ۱۹۸۶ و نامزد بهترین انیمیشن کوتاه در زمان خود) از این که آنها توانسته بودند در شیئی معمولی مثل یک چراغ مطالعهی رومیزی تا این اندازه احساسات و عواطف قرار دهند، واقعاً شگفتزده شده بودم. منظورم این است که، به این دو چراغ مطالعه نگاه کنید -- در پایان این فیلم، شما نسبت به این دو وسیلهی معمولی خانه احساس خاصی پیدا میکنید.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
And I said, I have to learn how to do this. So I made a really bad career decision.
و با خودم گفتم، من باید یاد بگیرم چطور چنین کاری را انجام بدهم. در نتیجه من یک تصمیم حرفهای بسیار بد گرفتم.
(Laughter)
و وقتی آن تصمیم را گرفتم مادرم مثل این چراغ مطالعهی بزرگ به من نگاه کرد.
And that's what my mom was like when I did it.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
I left a very cozy tech job in Israel at a nice software company and I moved to New York to study animation. And there I lived in a collapsing apartment building in Harlem with roommates. I'm not using this phrase metaphorically -- the ceiling actually collapsed one day in our living room. Whenever they did news stories about building violations in New York, they would put the report in front of our building, as kind of, like, a backdrop to show how bad things are.
من شغل کارشناسی فنی راحتم را در یک شرکت نرمافزاری سطح بالا در اسرائیل رها کردم، و به نیویورک رفتم، تا در زمینهی ساخت انیمیشن تحصیل کنم. و جایی که در نیویورک اقامت داشتم، یک آپارتمان کلنگی در محلهی "هارلِم" (یکی از بدترین محلات نیویورک) بود که باید حضور هم اتاقیهایم را نیز در آنجا تحمل میکردم. و یک روز سقف آپارتمانمان در اتاق نشیمن، پایین ریخت. و یک روز سقف آپارتمانمان در اتاق نشیمن، پایین ریخت. جداً میگویم. هر بار که چنین اتفاقاتی در مورد ساختمانهای نیویورک رخ میدادند، خبر روزنامهاش را جلوی ساختمانمان میگذاشتند. مثل پسزمینهی یک منظره، تا نشان بدهند چقدر همه چیز افتضاح است.
Anyway, during the day, I went to school and at night I would sit and draw frame by frame of pencil animation. And I learned two surprising lessons. One of them was that when you want to arouse emotions, it doesn't matter so much how something looks; it's all in the motion, in the timing of how the thing moves. And the second was something one of our teachers told us. He actually did the weasel in "Ice Age." And he said, "As an animator, you're not a director -- you're an actor." So, if you want to find the right motion for a character, don't think about it -- go use your body to find it. Stand in front of a mirror, act it out in front of a camera -- whatever you need -- and then put it back in your character.
به هر حال، در طول روز به دانشگاه میرفتم، و شبها انیمیشنهایی را به صورت فریم به فریم با مداد طراحی میکردم. اما در آن دوره دو درس بزرگ آموختم -- اولین درس این بود که وقتی میخواهید احساسات مخاطبتان را برانگیزید، مهم نیست تصویر آن شیء چطور است، بلکه نحوهی حرکت دادن آن است که مهم است -- زمانبندی و نحوهی حرکت آن. و درس دوم، چیزی بود که یکی از استادهایم به من گفت. او شخصیت "سید" در فیلم عصر یخبندان را طراحی کرده بود. (یکی از شخصیتهای اصلی فیلم شبیه به سنجاب) او گفت: "به عنوان یک انیمیشنساز، نباید مثل یک کارگردان فکر کنی، بلکه باید مثل یک بازیگر فکر کنی." بنابراین، اگر میخواهید حرکت مناسبی برای یک شخصیت طراحی کنید، تنها ننشینید و دربارهاش فکر کنید، بلکه از الگوی بدن خودتان الهام بگیرید -- روبهروی یک آینه، یا دربرابر یک دوربین فیلمبرداری آن حرکت را انجام دهید -- هر طور که میتوانید. و بعد آن حرکت را در مورد شخصیت مورد نظرتان اعمال کنید.
A year later I found myself at MIT in the Robotic Life Group. It was one of the first groups researching the relationships between humans and robots. And I still had this dream to make an actual, physical Luxo Jr. lamp. But I found that robots didn't move at all in this engaging way that I was used to from my animation studies. Instead, they were all -- how should I put it -- they were all kind of robotic. (Laughter) And I thought, what if I took whatever I learned in animation school, and used that to design my robotic desk lamp. So I went and designed frame by frame to try to make this robot as graceful and engaging as possible. And here when you see the robot interacting with me on a desktop -- and I'm actually redesigning the robot, so, unbeknownst to itself, it's kind of digging its own grave by helping me.
یک سال بعد من در گروه سیستمهای روباتیک دانشگاه MIT بودم، این گروه یکی از اولین گروههایی بود که دربارهی روابط بین انسانها و روباتها تحقیق میکرد. من هنوز رؤیای ساختن یک چراغ مطالعهی واقعی و سه بعدی، مثل لوکسوی کوچک را در سر داشتم. اما فهمیدم که روباتها به هیچ عنوان شبیه به حالتی که در درسهای طراحی انیمیشنم آموخته بودم حرکت نمیکردند. راستش، همهی آنها -- چطور بگویم، یک جورهایی شبیه به روبات بودند. (خندهی حاضرین) و با خودم گفتم، باید تمام چیزهایی که در دانشکدهی انیمیشنسازی یاد گرفتهام به کار ببندم، و از آنها برای طراحی چراغ مطالعهی رومیزی روباتیام استفاده کنم. پس من طراحی فریم به فریم این روبات را انجام دادم تا آن را تا جایی که ممکن است طبیعیتر و جذابتر کنم. در اینجا میبینید که روبات روی میزم در حال تعامل با من است. من در این کلیپ دارم طراحی روبات را اصلاح می کنم، و خودش خبر ندارد، که با کمک کردن به من دارد قبر خودش را میکَنَد.
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
I wanted it to be less of a mechanical structure giving me light, and more of a helpful, kind of quiet apprentice that's always there when you need it and doesn't really interfere. And when, for example, I'm looking for a battery that I can't find, in a subtle way, it'll show me where the battery is. So you can see my confusion here. I'm not an actor. And I want you to notice how the same mechanical structure can, at one point, just by the way it moves, seem gentle and caring and in the other case, seem violent and confrontational. And it's the same structure, just the motion is different. Actor: "You want to know something? Well, you want to know something? He was already dead! Just laying there, eyes glazed over!"
من میخواستم این روبات، بیشتر از آن که وسیلهای برای دادن نور به من باشد، به من در انجام کارهایم کمک کند، مثل یک همکار ساکت که هر وقت به آن نیاز دارید پیش شماست، و خیلی مزاحم کارهایتان نمیشود. و وقتی، به طور مثال، دنبال یک باتری میگردم و آن را پیدا نمیکنم، به طور زیرکانهای به من نشان میدهد باتری کجاست. در اینجا او از حالت گیجی من متوجه میشود که من دنبال باتری میگردم. من خیلی ماهرانه هم این حالت را بازی نکردم. و میخواهم این را درک کنید که چطور یک سازهی مکانیکی واحد در یک موقعیت، میتواند با انجام حرکتی به خصوص ملایم و مهربان به نظر برسد -- و در موقعیتی دیگر، خشن و تهاجمی. سازه همان سازه است، ولی حرکتی که انجام میدهد تغییر میکند. بازیگر: "میخوای بدونی چی شده؟ میخوای بدونی چی شده؟ اون مرده! همون جا دراز به دراز افتاده و چشماش خیره موندن!"
(Laughter)
(خندهی حاضرین)
But, moving in a graceful way is just one building block of this whole structure called human-robot interaction. I was, at the time, doing my PhD, I was working on human-robot teamwork, teams of humans and robots working together. I was studying the engineering, the psychology, the philosophy of teamwork, and at the same time, I found myself in my own kind of teamwork situation, with a good friend of mine, who's actually here. And in that situation, we can easily imagine robots in the near future being there with us. It was after a Passover Seder. We were folding up a lot of folding chairs, and I was amazed at how quickly we found our own rhythm. Everybody did their own part, we didn't have to divide our tasks. We didn't have to communicate verbally about this -- it all just happened.
اما طبیعی بودن حرکات، تنها بخشی از جزئیات مبحث عظیمِ تعامل انسانها و روباتهاست. موضوع تِزِ دکترایم، دربارهی کار گروهی بین انسانها و روباتها بود؛ تیمهایی از انسانها و روباتها که با هم همکاری میکنند. من شروع به مطالعهی تحیلی کار گروهی، از لحاظ مهندسی، روانشناسی و فلسفه کردم. و در همان زمان موقعیتی پیش آمد که دیدم دارم به نوبهی خودم با یکی از دوستان خوبم که الآن در اینجا نشسته است یک کار گروهی انجام میدهم. و در چنین شرایطی ما میتوانیم به راحتی تصور کنیم که در آیندهای نزدیک روباتها به کار گروهی با ما بپردازند. آن موقعیت بعد از عید "سِدر فَصح" (یکی از اعیاد مذهب یهودی) بود. ما داشتیم تعداد زیادی از صندلیهای تاشو را دوباره تا میکردیم تا جمع کنیم، و من از این که میدیدم چقدر سریع هر کسی در مسئولیتی که داشت دستش روان میشد و به سرعت این کار را انجام میداد، شگفتزده شدم. هر کسی مسئولیت خودش را انجام میداد. ما از قبل تقسیم کار نکرده بودیم. ما موقع انجام این کار چیزی دربارهی آن به هم نمیگفتیم. این کار گروهی به طور ناخودآگاه شکل گرفت.
And I thought, humans and robots don't look at all like this. When humans and robots interact, it's much more like a chess game: the human does a thing, the robot analyzes whatever the human did, the robot decides what to do next, plans it and does it. Then the human waits, until it's their turn again. So it's much more like a chess game, and that makes sense, because chess is great for mathematicians and computer scientists. It's all about information, analysis, decision-making and planning.
و من با خودم گفتم، رابطهی بین انسانها و روباتها به هیچ عنوان این طوری نیست. وقتی انسانها و روباتها به تعامل با هم میپردازند، بیشتر شبیه این است که دارند با هم شطرنج بازی میکنند. این عملکرد این طور است که اول انسان کاری را انجام میدهد، روبات آن عمل انسان را تجزیه و تحلیل میکند، و بعد برای واکنش بعدیش تصمیمگیری میکند، برای آن نقشه میکشد و به آن عمل میکند. و بعد انسان کارش را متوقف میکند، تا دوباره نوبت انجام کارش فرا برسد. این نحوهی کار خیلی شبیه به یک بازی شطرنج است، و مشکلی هم در این باره وجود ندارد چون بازی شطرنج از دید ریاضیدانان و مهندسین کامپیوتر چیز فوقالعادهای است. تمام این روند در تجزیه و تحلیل اطلاعات، تصمیمگیری و برنامهریزی خلاصه میشود.
But I wanted my robot to be less of a chess player, and more like a doer that just clicks and works together. So I made my second horrible career choice: I decided to study acting for a semester. I took off from the PhD, I went to acting classes. I actually participated in a play -- I hope there’s no video of that around still.
اما من میخواستم روباتی که میسازم بیشتر از این که شبیه به یک بازیکن شطرنج باشد، یک موجود فعال باشد که همراه با انسان همفکری و همکاری میکند. به همین خاطر بود که من دومین تصمیم وحشتناک حرفهایم را گرفتم: تصمیم گرفتم که به مدت یک ترم در رشتهی بازیگری درس بخوانم. من با این که دکترایم را گرفته بودم به کلاسهای بازیگری میرفتم. حتی در یک نمایش ایفای نقش کردم، که امیدوارم فیلمی از آن باقی نمانده باشد.
(Laughter)
من تمام کتابهایی که دربارهی بازیگری پیدا میکردم میخواندم،
And I got every book I could find about acting, including one from the 19th century that I got from the library. And I was really amazed, because my name was the second name on the list -- the previous name was in 1889.
و یکی از آنها کتابی مربوط به قرن ۱۹ بود که آن را از کتابخانه به امانت گرفتم. و واقعاً شگفتزده شدم چون اسم من دومین اسم نوشته شده در لیست امانتگیرندگان بود -- اسم قبلی مربوط به سال ۱۸۸۹ بود. (خندهی حاضرین)
(Laughter)
و این کتاب ۱۰۰ سال صبر کرده بود
And this book was kind of waiting for 100 years to be rediscovered for robotics. And this book shows actors how to move every muscle in the body to match every kind of emotion that they want to express.
تا برای علم روباتیک دوباره کشف شود. این کتاب برای بازیگرهایی که آن را میخواندند توضیح میداد چطور تمامی ماهیچههای صورتشان را به کار گیرند تا بتوانند تک تک احساساتی که میخواهند به مخاطبشان نشان دهند، ابراز کنند. ولی الهام اصلی که از این کتاب گرفتم،
But the real revelation was when I learned about method acting. It became very popular in the 20th century. And method acting said you don't have to plan every muscle in your body; instead, you have to use your body to find the right movement. You have to use your sense memory to reconstruct the emotions and kind of think with your body to find the right expression -- improvise, play off your scene partner. And this came at the same time as I was reading about this trend in cognitive psychology, called embodied cognition, which also talks about the same ideas. We use our bodies to think; we don't just think with our brains and use our bodies to move, but our bodies feed back into our brain to generate the way that we behave.
مربوط به بخش همذاتپنداری با شخصیت بود. این روش خیلی در قرن بیستم شهرت پیدا کرد. و روش همذاتپنداری با شخصیت میگوید، نیازی نیست برای تک تک ماهیچههای بدنتان حرکتی طراحی کنید تا حسی را نشان دهید. در عوض باید از بدنتان استفاده کنید تا حرکت مناسب را پیدا کنید. باید از حافظهتان استفاده کنید تا احساساتتان را بازسازی کنید و با بدنتان فکر کنید تا نحوهی مناسب ابراز احساساتشان را پیدا کنند. به صورت بداهه بازی کن، و در برابر کنشهای بازیگر مقابلت واکنش نشان بده. و این الهام دقیقاً زمانی اتفاق افتاد که من داشتم دربارهی یکی از شاخههای روانشناسی ادراکی به نام شناخت تجسمی مطالعه میکردم. شناخت تجسمی هم دربارهی موضوع مشابهی بحث میکند -- ما از بدنمان برای فکر کردن استفاده میکنیم، نه این که تنها مغز فکر کند و از بدن برای حرکت کردن استفاده کنیم. اما بدن ما تجزیه و تحلیل خود را به مغز میفرستد تا واکنشی مناسب برای آن کنش طراحی کند.
And it was like a lightning bolt. I went back to my office, I wrote this paper, which I never really published, called "Acting Lessons for Artificial Intelligence." And I even took another month to do what was then the first theater play with a human and a robot acting together. That's what you saw before with the actors. And I thought: How can we make an artificial intelligence model -- a computer, computational model -- that will model some of these ideas of improvisation, of taking risks, of taking chances, even of making mistakes? Maybe it can make for better robotic teammates. So I worked for quite a long time on these models and I implemented them on a number of robots.
و این نتایج مثل یک صاعقه مرا متحول کردند. من به دفترم برگشتم. من مقالهای نوشتم -- که البته هیچ وقت چاپ نشد به اسم "درسهایی از بازیگری برای هوش مصنوعی". و یک ماه دیگر هم صبر کردم تا اولین اجرای تئاتر با شرکت یک انسان و یک روبات در مقابل یکدیگر را برگزار کنم. آن اجرا همان کلیپی بود که چند دقیقه پیش نشانتان دادم. و با خودم فکر کردم: چطور میتوانیم یک مدل هوش مصنوعی -- یک مدل کامپیوتری برپایهی محاسبه -- بسازیم، که به صورت بداهه کار کند، خطر کند، انتخاب کند، و حتی اشتباه کند. شاید این تواناییها بتواند کار تیمی بهتری را بین انسانها و روباتها ایجاد کند. من برای مدتی طولانی روی این مدلها کار کردم و آنها را بر روی چند روبات اجرا کردم.
Here you can see a very early example with the robots trying to use this embodied artificial intelligence to try to match my movements as closely as possible. It's sort of like a game. Let's look at it. You can see when I psych it out, it gets fooled. And it's a little bit like what you might see actors do when they try to mirror each other to find the right synchrony between them. And then, I did another experiment, and I got people off the street to use the robotic desk lamp, and try out this idea of embodied artificial intelligence. So, I actually used two kinds of brains for the same robot.
در اینجا میتوانید یکی از اولین نمونههای روباتهایی که سعی میکنند از هوش تجسمی مصنوعیشان استفاده کنند، و تا جایی که ممکن است از حرکات من تقلید کنند ببینید، انگار یک بازی است. نگاه کنید. میبینید که وقتی روحیهاش را ضعیفتر میکنم، گیر میافتد. این شبیه به اتفاقی است که وقتی بازیگران سعی میکنند از حرکات یکدیگر تقلید کنند تا آهنگ درست بین خودشان را پیدا کنند بین آنها رخ میدهد. و بعد از آن، آزمایش دیگری انجام دادم، از مردم عادی خواستم که با چراغ مطالعهی روباتیک کار کنند، و ایدهی هوش تجسمی مصنوعی را مورد آزمایش قرار دهند. من از دو مغز مختلف برای همان ساختار روباتیک استفاده کردم.
The robot is the same lamp that you saw, and I put two brains in it. For one half of the people, I put in a brain that's kind of the traditional, calculated robotic brain. It waits for its turn, it analyzes everything, it plans. Let's call it the calculated brain. The other got more the stage actor, risk-taker brain. Let's call it the adventurous brain. It sometimes acts without knowing everything it has to know. It sometimes makes mistakes and corrects them. And I had them do this very tedious task that took almost 20 minutes, and they had to work together, somehow simulating, like, a factory job of repetitively doing the same thing. What I found is that people actually loved the adventurous robot. They thought it was more intelligent, more committed, a better member of the team, contributed to the success of the team more. They even called it "he" and "she," whereas people with the calculated brain called it "it," and nobody ever called it "he" or "she." When they talked about it after the task, with the adventurous brain, they said, "By the end, we were good friends and high-fived mentally." Whatever that means.
ساختار روبات همانی بود که نشانتان دادم، ولی از دو نوع مغز برای آن استفاده کردم. برای نیمی از افراد آزمایشکننده، من از همان مغز متداول، یعنی مغز محاسبهگر روباتی استفاده کردم. مغزی که ابتدا صبر میکند، همه چیز را تجزیه و تحلیل میکند، و شروع به برنامهریزی میکند. اسم آن را بگذاریم "مغز محاسبهگر". مغز دیگری بیشتر شبیه به یک بازیگر و خطرپذیرتر بود. اسم این یکی را بگذاریم "مغز ماجراجو". گاهی اوقات بدون دانستن تمام جزئیاتی را که نیاز دارد، دست به عمل میزد. گاهی اوقات اشتباه میکرد و اشتباهاتش را جبران میکرد. و آن افراد باید یک کار فوقالعاده کسلکننده را به مدت حدوداً ۲۰ دقیقه با همکاری روباتها انجام میدادند. کار آنها شبیه به یک کار کارخانهای بود که در آن یک عمل واحد به دفعات تکرار میشود. نتیجهای که از این آزمایش گرفتیم این بود که، آن افراد عاشق روبات ماجراجو شدند. و به نظرشان آن روبات باهوشتر، فرمانبرتر، و همگروهی بهتری بود، و برای موفقیت گروه تلاش بیشتری میکرد. آنها حتی آن روباتها راهمانند انسانها خطاب میکردند، در حالی که کسانی که با روباتهای محاسبهگر کار کرده بودند آن را "اون" صدا میکردند. هیچکس آنها را همانند انسان خطاب نکرده بود. وقتی که آنها بعد از انجام کار با مغز ماجراجو دربارهی تجربهشان حرف میزدند، میگفتند، "آخرش ما دوستای خوبی شدیم و توی ذهنمون زدیم قَدِّش." فکر کنم این حرف معنای خوبی داشته باشد.
(Laughter)
(خندهی حاضرین) باید کار دردناکی باشد.
Sounds painful. Whereas the people with the calculated brain said it was just like a lazy apprentice. It only did what it was supposed to do and nothing more, which is almost what people expect robots to do, so I was surprised that people had higher expectations of robots than what anybody in robotics thought robots should be doing. And in a way, I thought, maybe it's time -- just like method acting changed the way people thought about acting in the 19th century, from going from the very calculated, planned way of behaving, to a more intuitive, risk-taking, embodied way of behaving -- maybe it's time for robots to have the same kind of revolution.
کسانی که با روباتی که مغز محاسبهگر داشت کار کرده بودند میگفتند آن روبات یک همکار تنبل است. او تنها کاری را انجام میداد که برایش برنامهریزی شده بود و دیگر هیچ. این دقیقاً چیزی است که مردم از روباتها انتظار دارند، و من از این که سطح توقعات مردم از عملکرد روباتها تا این حد بالا رفته بود، و به بیشتر از توقع هر فرد دیگری که در زمینهی روباتیک کار میکند رسیده بود، شگفتزده شده بودم. و با خودم فکر کردم، شاید وقتش فرا رسیده -- تا همان طور که روش همذاتپنداری با شخصیت نحوهی اجرای بازیگران را در قرن ۱۹ تغییر داد، و از حالت فوقالعاده محاسبهگرانه، و با نحوهی رفتار خشک و برنامهریزی شده، به رفتاری احساسیتر، خطرپذیرتر، و تجسمیتر تغییر داد. شاید وقت آن فرا رسیده که چنین تحولی برای روباتها هم رخ دهد.
A few years later, I was at my next research job at Georgia Tech in Atlanta, and I was working in a group dealing with robotic musicians. And I thought, music: that's the perfect place to look at teamwork, coordination, timing, improvisation -- and we just got this robot playing marimba. And the marimba, for everybody like me, it was this huge, wooden xylophone. And when I was looking at this, I looked at other works in human-robot improvisation -- yes, there are other works in human-robot improvisation -- and they were also a little bit like a chess game. The human would play, the robot analyzed what was played, and would improvise their own part. So, this is what musicians called a call-and-response interaction, and it also fits very well robots and artificial intelligence. But I thought, if I use the same ideas I used in the theater play and in the teamwork studies, maybe I can make the robots jam together like a band. Everybody's riffing off each other, nobody is stopping for a moment. And so I tried to do the same things, this time with music, where the robot doesn't really know what it's about to play, it just sort of moves its body and uses opportunities to play, and does what my jazz teacher when I was 17 taught me. She said, when you improvise, sometimes you don't know what you're doing, and you still do it. So I tried to make a robot that doesn't actually know what it's doing, but is still doing it. So let's look at a few seconds from this performance, where the robot listens to the human musician and improvises. And then, look how the human musician also responds to what the robot is doing and picking up from its behavior, and at some point can even be surprised by what the robot came up with.
چند سال بعد، من کار تحقیقاتی بعدیم را در دانشگاه پلی تکنیک "جورجیا تِک" در شهر "آتلانتا" گرفتم، و در گروهی کار میکردم که بر روی روباتهای نوازنده کار میکردند. من با خودم فکر کردم، موسیقی یکی از ایدهآلترین زمینههایی است که میتوان در آن کار گروهی را مورد بررسی قرار داد، هماهنگی، زمانبندی، بداههنوازی -- و ما این روبات را ساختیم که ساز "ماریمبا" (سنتور چوبی آفریقایی) میزد. به نظر من ماریمبا ساز مناسبی بود، یک سنتور چوبی عظیم. ولی وقتی به آن نگاه میکردم، وقتی به آثار بداههی خلق شدهی دیگر توسط انسان و روبات نگاه میکردم -- بله، آثار بداههی دیگری که توسط روبات و انسان خلق شده باشد وجود دارد -- آن آثار هم بیشتر شبیه به یک بازی شطرنج بودند. انسان قسمت مربوط به خودش را مینواخت، و روبات آن قسمت را تجزیه و تحلیل میکرد، و قسمت مربوط به خودش را اجرا میکرد. این چیزی است که در اصطلاح موسیقیدانان یک تعامل پرسش و پاسخ نامیده میشود، و در این زمینه هم روباتها و هوش مصنوعی عملکرد فوقالعادهای دارند. ولی من با خودم فکر کردم، اگر همان ایدههایی را که در تئاتر روبوتیک و تحقیقات مربوط به کار گروهی استفاده کردم، به کار ببندم، شاید بتوانم کاری کنم که روباتها مثل یک گروه موسیقی با هم همنوازی کنند. همه با هم ضرب آهنگ را خلق کنند، و هیچکس حتی برای یک لحظه نایستد. و به این ترتیب، من تلاش کردم تا همان ایدهها را دوباره اعمال کنم، اما این بار در زمینهی موسیقی، جایی که روبات دقیقاً نمیداند چه آهنگی قرار است اجرا شود. آن روبات بدنش را تکان میدهد و در جاهایی که موقعیتی به دست میآورد سازش را مینوازد، و کاری را انجام میدهد که معلم موسیقی جازم در سن ۱۷ سالگی به من یاد داد. او به من گفت، وقتی بداههنوازی میکنی، گاهی اوقات نمیدانی داری چه کار میکنی اما همچنان به آن کار ادامه میدهی. پس من تلاش کردم روباتی بسازم که دقیقاً نمیداند دارد چه کار میکند، اما آن کار را انجام میدهد. اجازه بدهید به چند ثانیه از اجرایش نگاهی بیندازیم. که در آن روبات به انسان نوازنده گوش میدهد و بداههنوازی میکند. ببینید چطور انسان نوازنده هم به موسیقیای که روبات مینوازد واکنش نشان میدهد، و رفتار روبات، تغییراتی در نحوهی نواختن او به وجود میآورد. و بعضی از قسمتهایی که روبات اجرا میکند، شاید حتی شگفتزده شوید.
(Music)
(موسیقی)
(Music ends)
(Applause)
(تشویق حاضرین)
Being a musician is not just about making notes, otherwise nobody would ever go see a live show. Musicians also communicate with their bodies, with other band members, with the audience, they use their bodies to express the music. And I thought, we already have a robot musician on stage, why not make it be a full-fledged musician? And I started designing a socially expressive head for the robot. The head doesn’t actually touch the marimba, it just expresses what the music is like. These are some napkin sketches from a bar in Atlanta that was dangerously located exactly halfway between my lab and my home. So I spent, I would say, on average, three to four hours a day there. I think.
موسیقیدان بودن تنها به نوشتن نتهای موسیقی نیست، وگرنه هیچکس برای دیدن یک کنسرت زنده پول نمیدهد. موسیقیدانها با بدن خودشان، با سایر اعضای گروه موسیقی، و با حاضرین هم ارتباط برقرار میکنند، و از بدنهایشان برای ابراز حس موسیقی استفاده میکنند. و با خودم فکر کردم، ما در حال حاضر یک روبات نوازنده برای اجرا داریم، اما چرا آن روبات را به صورت یک نوازندهی کامل نسازیم؟ پس شروع کردم به طراحی یک سر برای روبات که بتواند حالتهایش را به انسان نشان بدهد. سر او نباید ساز ماریمبا را لمس میکرد، بلکه تنها حس موسیقی را با سرش بروز میداد. اینها طراحیهای اولیهی من بر روی دستمال سفرههای یک میخانه در آتلانتا هستند، که به طور خطرناکی دقیقاً در وسط راه آزمایشگاه به خانهام قرار داشت. (خندهی حاضرین) من به طور متوسط، سه تا چهار ساعت در روز را در آنجا میگذراندم.
(Laughter)
البته تا جایی که یادم میآید. (خندهی حاضرین)
And I went back to my animation tools and tried to figure out not just what a robotic musician would look like, but especially what a robotic musician would move like, to sort of show that it doesn't like what the other person is playing -- and maybe show whatever beat it's feeling at the moment.
من دوباره به دنیای طراحی انیمیشن برگشتم تا بفهمم نه تنها یک روبات نوازنده باید چطور به نظر برسد، بلکه حتی بفهمم باید چطور حرکت کند. برای این که نشان بدهد این همان نُتی نیست که عضو انسان گروه میزند -- و شاید برای نشان دادن حسی که آن ریتم
So we ended up actually getting the money to build this robot, which was nice. I'm going to show you now the same kind of performance, this time with a socially expressive head. And notice one thing -- how the robot is really showing us the beat it's picking up from the human, while also giving the human a sense that the robot knows what it's doing. And also how it changes the way it moves as soon as it starts its own solo.
در آن لحظه به شنونده میدهد. در نهایت ما بودجهی ساخت چنین روباتی را فراهم کردیم، که واقعاً بودجهی خوبی بود. الآن به شما اجرای مشابهی با اجرای قبلی نشان خواهم داد، که این بار روبات مجهز به سر نشاندهندهی احساسات است. و به یک چیز دقت کنید -- که روبات چطور نشان میدهد که ریتم موسیقی را از انسان نوازنده گرفته است. ما کاری کردیم که روبات به انسان این حس را بدهد، که اعمال او را درک میکند. و همین طور به تغییر نحوهی حرکاتش زمانی که شروع به تکنوازی میکند، دقت کنید.
(Music)
(موسیقی)
Now it's looking at me, showing that it's listening.
و در اینجا او به من نگاه میکند تا مطمئن شود من دارم به چیزی که مینوازد گوش میکنم.
(Music)
(موسیقی)
Now look at the final chord of the piece again. And this time the robot communicates with its body when it's busy doing its own thing, and when it's ready to coordinate the final chord with me.
به آخرین قسمت این قطعهی موسیقی هم گوش کنید، این بار وقتی روبات در حال انجام کار خودش است، با بدنش ارتباط برقرار میکند. و وقتی آماده شد
(Music)
قطعهی آخر را با من هماهنگ میکند.
(Music ending)
(موسیقی)
(Final chord)
(Applause)
(تشویق حاضرین)
Thanks. I hope you see how much this part of the body that doesn't touch the instrument actually helps with the musical performance. And at some point -- we are in Atlanta, so obviously some rapper will come into our lab at some point -- and we had this rapper come in and do a little jam with the robot. Here you can see the robot basically responding to the beat. Notice two things: one, how irresistible it is to join the robot while it's moving its head. You kind of want to move your own head when it does it. And second, even though the rapper is really focused on his iPhone, as soon as the robot turns to him, he turns back. So even though it's just in the periphery of his vision, in the corner of his eye, it's very powerful. And the reason is that we can't ignore physical things moving in our environment. We are wired for that. So if you have a problem -- maybe your partner is looking at their iPhone or smartphone too much -- you might want to have a robot there to get their attention.
متشکرم. امیدوارم دیده باشید که این روبات چقدر -- این قسمت از روبات که آلت موسیقی را لمس نمیکند تا چه حد به اجرای موسیقی کمک میکند. و یک بار در آتلانتا، یک رپخوان - که در آن شهر - برای اجرا به آزمایشگاه ما آمد. و او میخواست با روبات ما همخوانی کوچکی داشته باشد. و در اینجا میتوانید روبات را ببینید که به ریتم نواخته شده واکنش نشان میدهد -- به دو چیز دقت کنید. اول این که انسان ناخودآگاه به طور غیر قابل اجتنابی با سرش همراه با روبات ضرب میگیرد. وقتی روبات این کار را انجام میدهد شما هم به طور ناخودآگاه وسوسه میشوید این کار را انجام دهید. و دومین نکته این است که، حتی با این که رپخوان تمام حواسش به گوشی آیفوناش است، به محض این که روبات رویش را به سمت او برمیگرداند، به او نگاه میکند. بنابراین حتی با این که این سر تنها نمایی ظاهری از چشم روبات را دارد -- در اصل دوربین تنها در گوشهی چشم او قرار دارد -- از لحاظ روانشناسی بسیار قدرتمند است. و دلیل آن این است که ما نمیتوانیم اجسام فیزیکی متحرک در پیرامونمان را نادیده بگیریم. ما این طور برنامهریزی شدیم. بنابراین، اگر این که همکاران شما بیش از حد به گوشیهای آیفون یا اسمارتفون خود نگاه میکنند، شما را اذیت میکند، شاید مایل باشید روباتی داشته باشید که توجهشان را به خودش جلب کند. (خندهی حاضرین)
(Laughter)
(موسیقی)
(Music)
(Music ends)
(Applause)
(تشویق حاضرین)
Just to introduce the last robot that we've worked on, it came out of something surprising that we found: Some point people didn't care about the robot being intelligent, able to improvise and listen, and do all these embodied intelligence things that I spent years developing. They really liked that the robot was enjoying the music.
و اما میخواهم آخرین روباتی که بر روی آن کار میکنیم به شما معرفی کنم، روباتی که به خاطر نتیجهی شگفتانگیزی که به آن رسیدیم ساخته شد: در بعضی موارد مردم دیگر به سطح هوش روبات، یا این که بتواند بداههنوازی کند و گوش دهد، و تمام این تواناییهای مربوط به هوش تجسمی، که چندین سال بر روی آنها کار میکردم، اهمیت نمیدادند. آنها فقط دوست داشتند روبات با آهنگ حال کند. (خندهی حاضرین)
(Laughter)
آنها در مورد روبات قبلی ما نگفتند که روبات همراه با ریتم آهنگ حرکت میکرد،
And they didn't say the robot was moving to the music, they said "enjoying" the music. And we thought, why don't we take this idea, and I designed a new piece of furniture. This time it wasn't a desk lamp, it was a speaker dock, one of those things you plug your smartphone in. And I thought, what would happen if your speaker dock didn't just play the music for you, but would actually enjoy it, too? And so again, here are some animation tests from an early stage.
بلکه میگفتند روبات با آهنگ حال میکرد. و ما با خودمان گفتیم، باید این ایده را عملی کنیم، و من یک وسیلهی جدید طراحی کردم. این بار این وسیله یک چراغ مطالعه نبود؛ بلکه یک اسپیکر اکسترنال گوشی بود. این یکی از چیزهایی بود که شما باید گوشی اسمارتفون خود را به آن وصل میکردید. و من با خودم گفتم، باید کاری کنم که اسپیکر اکسترنال نه تنها آهنگ پخش کند، بلکه با آن حال هم بکند. (خندهی حاضرین) و این هم انیمیشنی آزمایشی،
(Laughter)
از طراحیهای اولیهی این روبات است. (خندهی حاضرین)
And this is what the final product looked like.
و این محصول ساخته شدهی نهایی است.
(Music)
(آهنگ ("Drop It Like It's Hot") از "اسنوپ داگ" و "فارِل ویلیامز")
(Music ends)
So, a lot of bobbing heads.
شما هم سرتان را تکان میدادید.
(Applause)
(تشویق حاضرین)
A lot of bobbing heads in the audience, so we can still see robots influence people. And it's not just fun and games.
خیلی از حاضرین اینجا سرشان را با روبات تکان میدادند، پس حتی در اینجا هم میتوانیم ببینیم که روباتها بر روی مردم تأثیر میگذارند. و این فقط جنبهی تفریحی و بازی ندارد.
I think one of the reasons I care so much about robots that use their body to communicate and use their body to move is -- I'm going to let you in on a little secret we roboticists are hiding -- is that every one of you is going to be living with a robot at some point in your life. Somewhere in your future, there will be a robot in your life. If not in yours, your children's lives. And I want these robots to be more fluent, more engaging, more graceful than currently they seem to be. And for that I think maybe robots need to be less like chess players and more like stage actors and more like musicians. Maybe they should be able to take chances and improvise. Maybe they should be able to anticipate what you're about to do. Maybe they even need to be able to make mistakes and correct them, because in the end, we are human. And maybe as humans, robots that are a little less than perfect are just perfect for us.
یکی از دلایلی که من، خیلی به این که روباتها از بدنشان برای ارتباط برقرار کردن و برای حرکت کردن استفاده کنند، اهمیت میدهم این است که -- من یکی از رازهای کوچکی را که طراحان روبات از شما مخفی میکنند برایتان خواهم گفت -- این است که تک تک شما روزی با یک روبات زندگی خواهید کرد. در نقطهای از آیندهی شما، روباتی با شما زندگی خواهد کرد. و اگر شما تا آن زمان نباشید، در زندگی فرزندانتان خواهد بود. و من میخواهم این روباتها -- میخواهم طبیعیتر، فعالتر و جذابتر از چیزی که الآن هستند باشند. و به همین خاطر به عقیدهی من روباتها باید بیشتر از یک بازیکن شطرنج شبیه به بازیگران و موسیقیدانان باشند. شاید آنها باید توانایی انتخاب و بداههنوازی را پیدا کنند. و شاید آنها باید بتوانند کاری را که میخواهید انجام دهید پیشبینی کنند. و شاید آنها باید بتوانند اشتباه کنند و اشتباهات خودشان را جبران کنند، چون در نهایت ما انسان هستیم و اشتباه میکنیم. و شاید از دید ما انسانها، روباتهایی که عملکرد آنها ضعیفتر از ایدهآل است، برای ما ایدهآل هستند.
Thank you.
متشکرم.
(Applause)
(تشویق حاضرین)